بخشی از مقاله

شرحي پيرامون فيلم هاي كمدي

دريافتن اينكه يك شوخي خنده دار است يا نيست كار ساده ايست. يا به آن مي‌خنديد يا نمي‌خنديد. اين يك واكنشي آني ست. شوخي ها مي‌توانند چيزهاي زيادي را دربارة آدمهايي كه آنها را تعريف مي‌كنند و همين طور آدمهايي كه به آنها مي‌خندند آشكار كنند. به نظر فرويد شوخي مثل روياست. زيرا بيانگر عناصر نادلپذيري است كه معمولآً از ورودشان به خود آگاهي آدمها دوري مي‌كند. به ندرت پيش مي‌آيد كه يك بازيگر كمدي از سد لودگي گذر كند و به دليل احساسي كه در شوخي اش نهفته است شناخته شود. مي‌توان شخصيت دلقك در نمايشنامه شاه لير را مثال زد كه حقيقت را در قالب شوخي به زبان مي‌آورد.

هيچ كسي كمدينها را جدي نمي‌گيرد. در موارد نادري كه كمدينها نقشي با احساس وجدي را ايفا مي‌كنند اغلب بسيار خوب ظاهر مي‌شوند، چون مهارت و حس زمان بندي آنها چنان خوب است كه حتي در يك درام هم بخوبي يك اثر كمدي نتيجه مي‌دهد. مثل جري لوئيس در فيلم سلطان كمدي (مارتين اسكورسيزي) ايده هاي يك شوخي بيش از آنكه تلويحي باشند صريح و بي پرده اند. يك شوخي گذشته از اينكه با چه دشواري و مهارتي ساخته شده، بايد خودانگيخته بنظر برسد. پس در اين مجموعه تضادها، كمدي را بايد يك درام آراسته شده پنداشت. بازيگر كمدي ميزان جديت انديشه هايش را پنهان نگه مي‌دارد.


كمدي حالت ستيزه جويانه ندارد. زيرا موقعيتي را در هم مي‌ريزد و سبب رهايي از تنش مي‌شود. امام درام در سوي ديگر، ستيزه جويانه است زيرا بر مشكلات متمركز مي‌شود و تنش ايجاد مي‌كند.


در مورد وودي آلن اين مايه مسرت است كه او كمديني است با انديشه هايي جدي و در همان حال كه تنش مي‌آفريند. ما را به خنده نيز وا مي‌دارد.
آلن استيوارت كانيگزبرگ در اول دسامبر 1935 در برو كلين آمريكا به دنيا آمد: جايي كه در نزديكي آن 25 سالن سينما وجود داشت. او در 3 سالگي اولين فيلم زندگي اش را ديد: سفيد برفي و هفت كوتوله و چنان مسحور شده بود كه به سوي پرده دويد تا آن را لمس كند. در 5 سالگي يك سينما روي حرفه اي شد. در تابستانها اگر پول داشت هر روز به سينما مي‌رفت. در زمستانها شنبه ها و يكشنبه ها قطعي بود، و گاه جمعه شبها نيز به تماشاي فيلم مي‌رفت. او هر نوع فيلمي‌را با ولع مي‌بلعيد: كمديهاي احساسي پرستن استرجس - كمديهاي شلوغ برادران ماركس و چارلي چاپلين، فيلمهاي راز آلود جنايي با بازي همفري بوگارت و جيمز كاگني و غيره …


آلن در دوره فيلم بيني در سينماهاي محلي، عميقاً تحت تاثير تضاد موجود ميان خشونت دنياي واقعي جاري در خيابانهاي بروكلين و روياي به تصوير درآمده در سينما قرار گرفت. تجربه آلن از فقر كاملاً حقيقي بود- پدر و مادرش مدام بر سر پول دعوا مي‌كردند. همچنين در كودكي براي اولين بار با مقوله مرگ روبرو شد. هنگامي‌كه 3 سال داشت و در تختش خوابيده بود پرستاري چنان محكم قنداقش كرد كه داشت خفه مي‌شد. او به آلن گفته بود مي‌تواند خفه اش كند و او را در سطل آشغال بگذارد بطوري كه هيچ كسي متوجه نشود. آلن از آن زمان از فضاهاي بسته و تاريك هراس داشت. او هرگز در آسانسور و تونلهاي طولاني قدم نمي‌گذاشت.


نكته جالب اين كه آلن به رغم ظاهر لاغر و دلمشغولي هايش به سينما. در كودكي ورزشكار خوبي بود. به قابليتهاي ورزشي او در فيلمهايش اشاره هاي اندكي شده است. او در اوايل نوجواني صفحه اي از سيدني بكت شنيد و به يك بچه جاز بدل شد. ابتدا نواختن ساكسفون و سپس كلارينت را آموخت. سالها بعد هنگامي‌كه در كاباره اي در سان فرانسيسكو برنامه اجرا مي‌كرد. به موسيقي ترك مورفي گوش مي‌كرد: او كسي است كه آلن را تشويق به نواختن نمود. از آن زمان به بعد ديگر آلن موسيقي را رها نكرد.


در دهه 50 سينماهاي هنري شروع به نمايش آثار برگمان كردند و از آن پس برگمان محبوب ابدي آلن شد. گرچه دليل اصلي رفتن آلن و ميكي رز به تماشاي فيلم
تابستان با مونيكا اين بود كه شنيده بودند در اين فيلم تصاوير زيادي از برهنگي بازيگران وجود دارد. علاوه بر ورزش و سينما و موسيقي؛ دلبستگي ديگر آلن تردستي بود. در كودكي يك جعبه تردستي داشت و براي تكميل مهارتش روزي چهار ساعت تمرين مي‌كرد. يك روز كه آلن در يك فروشگاه ابزار تردستي بود؛ ميلتن برل وارد شد. آن دو شروع به صحبت كردند و آلن همان جا آزمون داد و سپس در يك نمايش تردستي بعنوان ميهمان شركت كرد: او در حركت دستهايش اشتباه كرد و آن برنامه تردستي در همان شب اول اجرا تعطيل شد. آلن گرچه در مدرسه بندرت به درس توجه مي‌كرد و نمره هاي بدي مي‌آورد ولي محبوب بود و هميشه يك شوخي و متلك آماده داشت. در 15 سالگي به اسم وودي آلن براي روزنامه ها مطلب طنز مي‌فرستاد و هر چند از ان كار عايدي نداشت. با همين نام مشهور شده بود. سپس در يك بنگاه مطبوعاتي استخدام شد كه بعد از مدرسه روزي 3 ساعت به منهتن مي‌رفت و آنجا مطلب طنز مي‌نوشت. او براي اينكار هفته اي 20 دلار دستمزد مي‌گرفت.


پدر و مادر آلن طنز نويسي را شغل نمي‌دانستند و از او مي‌خواستند كه در پي كاري مناسب باشد. او نيز براي برآوردن انتظارات آنها در كلاسهاي فيلمسازي دانشگاه نيويورك ثبت نام كرد. او عاشق فيلم ديدن بود. اما از بحث و تحليل پس از فيلم بيزار بود. در نتيجه بيشتر فيلم مي‌ديد تا سركلاسها حاضر بشود، و به اين ترتيب مردود شد. دلبستگي ديگر زندگي آلن زنها بودند و او اين حس را با دوستانش قسمت مي‌كرد. گرچه در نظر زنها مرد با مزه اي بود، تصورش در يك رابطه عاشقانه كار ساده اي نبود.

آلن بزودي دريافت كه اشكال كار، نوع زنهايي است كه مورد توجه او قرار مي‌گيرند- زنهاي لاغر با موهاي بلند سياه و لباسهاي تيره. اين زنها بدون استثناء دانشجوهاي هنر بودند كه ترجيح مي‌دادند در گرينويچ ويلج پرسه بزنند و در مورد سارتر و مفهوم زندگي بحث كنند تا اينكه با الن مسخره و بي سواد بگردند. آلن براي اينكه بتواند با آنها رابطه برقرار كند. تصميم مي‌گيرد خود را آموزش دهد. مطالعه را با خواندن آثار نويسندگان كلاسيك آمريكايي مثل همينگوي - جان اشتان بك و فاكنر آغاز كرد. به زودي مجذوب اگزيستانسياليستهاي فرانسوي و روسي شد و پس از آن آموزش شخصي خود را با جهان كتاب؛ هنر؛ نمايشنامه و سينما آغاز كرد. آلن گاهي شخصيتهاي اصلي فيلمهايش را در موقعيتي به تصوير مي‌كشد كه در گفتگو با زنها. به شاعرها؛ هنرمندان و فلفسه اشاراتي مي‌كنند. آلن در تلاش بود به عنوان يك مجري محبوبيت بدست آورد و در اين ميان دوستانش را نيز تشويق مي‌كرد كه روي صحنه بروند.

او نوشته هاي يكي از دوستانش را كه بسيار حرفه‌اي مي‌دانست - اجرا كرد و نتيجه موفقيت آميز بود. پس از آن آلن قطعه هاي كوتاه كمدي مي‌نوشت و در سالن سامر اجرا مي‌كرد. بدل سيدسزار ( كمدين و آهنگساز و بازيگر ) برنامه اش را ديد و آلن براي نگارش برنامه تلويزيوني سيد سزار استخدام شد. آلن در كنار مل بروكس - كارل راينر و نيل سايمن يكي از طنز نويسان ثابت سزار شد آلن در كار بالري گلبرت كه بعدها متن نسخه تلويزيوني M.A.S.H را نوشت؛ نامزد دريافت جايزه امي‌شد. آلن چند سال بعد نگارش براي تلويزيون را بعنوان كاري بي ارزش رها كرد چون عقيده داشت حتي زمان پخش آن برنامه كسي برايش ارزش قايل نيست و پس از پايان پخش نيز در يك لحظه و براي هميشه در فضا محو مي‌شود

.
در زماني كه در مقام كمدين ر حاي كوچكي برنامه اجرا مي‌كرد و در يك گروه موسيقي نيز نوازنده بود با هارلين روزن آشنا شد. دوستي آنها به ازدواج شان در سال 1956 منجر شد. روزن 17 سال داشت و آلن بيست سال. وقتي كه پيشنهادهاي بيشتري بعنوان يك نويسنده كمدي دريافت كرد؛ درآمدش روز به روز زيادتر شد و به هفته اي 1700 دلار رسيد. ولي در سال 1960 اين همه را رها كرد تا برنامه هاي تك نفره كمدي اجرا كند. آلن تنها به اين دليل ساده اين تصميم را گرفت كه طنزها و قطعه هاي كمدي كوتاه بسياري براي ديگران نوشته بود. به سبك خود آنها؛ ولي اين بار مي‌خواست طنزهايي براي اجراي خود بنويسد. به سبك خودش. مديران جديد آلن؛ جك رولينز و چارلز جافي؛ او را بعنوان نويسنده استخدام كردند؛ اما هنگامي‌كه آلن نوشته هايش را رو خواني مي‌كرد آنها بسيار لذت مي‌بردند و به آلن مي‌گفتند كه او خود بايد به روي صحنه برود. آنها او را وادار كردند تا در بلوآنجل روي صحنه برود. آلن تنها به اعتبار شهرت رولينز بود كه اين كار را قبول كرد. او معرف و تعليم دهنده هري بلافونته؛ مايك نيكولز و آلن مي‌از ميان بسياري ديگر بود.


رولينز و جافي از آن زمان تا به امروز مديران آلن هستند. آنها تنها دست يكديگر را فشردند؛ و گرچه درباره قراردادهاي ميليون دلاري براي آلن مذاكره كرده اند؛ ولي هيچ سند قانوني اي ميانشان رد و بدل نشده است. آنها در سالهاي اخير مديران رابين ويليامز؛ ديويد لترمن و بيلي كريستال نيز بوده اند.


آلن در مقام مجري برنامه كمدي تك نفره از مورت سل الهام گفت. سل در كاباره كار مي‌كرد جايي كه معمولآً كمدينها لباسهاي رسمي‌مي‌پوشيدند با صداقتي جعلي حرف مي‌زدند و درباره آيزنهاور و گلف شوخي مي‌كردند. سل هيچ يك از اين ويژگيها را نداشت. او با شلوار راحتي؛ يك پلوور و در حالي كه يك روزنامه زير بغلش داشت قدم به صحنه مي‌گذاشت.

مي‌نشست و درباره روابط و سياست و فرهنگ جمعي حرف مي‌زد. هارلين فكر مي‌كرد آلن با اجراي اين برنامه هاي سبك كمدي استعداد خود را تلف مي‌كند: در حالي كه نه تنها مي‌تواند يك طنز نويس بزرگ بلكه نويسنده اي مطلق باشد. فشار دو سال كار مداوم و جدا زندگي كردن آلن به طلاق آن دو در سال 1962منجر شد. آلن به واسطه روابطي كه در تلويزيون بدست آورد توانست براي يك مجموعه جديد تلويزيوني بنام خنده ساز. نقش يك خلبان را بنويسد. سال 1962 يك برنامه نيم ساعته با بازي لوييز لسر؛ آلن آلدا و پل همپتون فيلم برداري شد.

اما در ترغيب شبكه اي. بي. سي براي پخش شكست خورد و اين مجموعه هرگز ساخته نشد. آلن بعدها در سال 1966 با لوييز لسر ازدواج كرد و 3 سال بعد از هم طلاق گرفتند. آلن در كاباره برنامه اجرا مي‌كرد كه تهيه كننده اي بنام چارلز كي. فلدمن به كار او علاقه مند شد و براي نوشتن فيلمنامه تازه چه خبر پوسي كت؟ استخدامش كرد. ساخته شدن اين فيلم فكر وارن بيتي بود و عنوان بندي آن و طرز گوشي تلفن را برداشتن و با زنها حرف زدن اداي احترامي‌بود به خود او. كلايو دانر كارگردان اين فيلم نمي‌دانست با اين فيلمنامه چه كند. مشكل ديگر تعدد شوخيهاي آلن در متن بود. در نتيجه بعضي از آن شوخي ها براي پيتر اوتول و پيتر سلرز بازنويسي شدند. شخصيت پيتر اوتول چيزي بود كه آلن روياي آن را در سر داشت و شخصيت سلرز شيطاني بود كه آلن از تبديل شدن به آن ترس داشت. با اين حال شخصيت وودي آلن مركز توجه نيست؛ به اين ترتيب بخش زيادي از حواشي از دست رفت و تنها شوخي ها باقي ماند. آلن اين فيلم را دوست نداشت و قسم خورد كه در آينده فيلمنامه هايش را خودش كارگرداني كند.


به ندرت شنيده شده كه وودي آلن متني جز براي فيلم نوشته باشد. او از 6 ماهي كه در لندن بود بخوبي توانست استفاده كند و نمايشنامه هايي را نوشت كه از آن ها مي‌توان به آب را ننوش (1966) نام برد.
اين نمايشنامه موفق درباره يك خانواده آمريكايي بنام هالندر است كه تعطيلاتشان را در اروپا مي‌گذرانند. آنها به دليل فيلمبرداري از مناطق نظامي‌تحت تعقيب قرار مي‌گيرند و به سفارت آمريكا پناه مي‌بردند. در آنجا با كشيشي به نام درابني آشنا مي‌شوند. او حقه هاي تردستانه بلد است و در جستجوي مكاني مقدس است. پسر ناشايست سفير. كه زيادي با خودش روراست است. در عين حال كه به خانواده هالندر كمك مي‌كند. مايه دردسر آنها نيز مي‌شود. در پايان خانواده هالندر و پدر درابني قاچاقي فرار مي‌كنند و سوزان هالندر با پسر سفير ازدواج مي‌كند. از اين نمايشنامه در سال 1969 فيلمي‌به كارگرداني هاوارد موريس و با بازي جكي گليسون ساخته شد. آلن در 1994 از اين اثر نسخه اي تلويزيوني ساخت و خودش و مايكل جي؛ فاكس در آن بازي كردند.


دوباره بزن؛ سام ( 1969) نمايشنامه ديگري است كه درمورد نگرانيها و رنجهاي آلن فيلكس صحبت مي‌كند. او يك منتقد سينمايي است كه پس از رفتن همسرش؛ به احياي زندگي جنسي از دست رفته اش نياز دارد. دوستان او ديك وليندا كريستي تلاش مي‌كنند تا دوستيهاي گوناگوني برايش آماده كنند. و او در اين بين حتي با روح همفري بوگارت نيز مشورت مي‌كند. آلن و ليندا عاشق مي‌شوند و رابطه نزديكي برقرار مي‌كنند و دست آخر آلن متاثر از فيلم كازابلانكا ليندا را ترك مي‌كند.


فليكس اولين و تنها نقش آلن در يك نمايشنامه است. به اعتقاد او اين كار ساده ترين شغل دنياست. او تمام روز هر كاري را مي‌خواست مي‌كرد. بعد ساعت 8 شب پياده به سمت تاتر مي‌رفت و روي صحنه حاضر مي‌شد، پرده بالا مي‌رفت، او به همراه دوستانش يك ساعت و نيم بازي مي‌كرد، پرده پايين مي‌افتاد و دو ساعت بعد در رستوراني نشسته بود. هنگام نمايش اين اثر در برادوي حقوق دوباره بزن سام براي ساخت فيلمي‌بر اساس آن فروخته شد. آلن تمايلي به ساخت اين فيلم نداشت چون چيزي مربوط به گذشته مي‌دانست. نقش فليكس به بازيگرهاي ديگري پيشنهاد شد اما هيچ يك نپذيرفتند. با اين حال چهار سال بعد هنگامي‌كه آلن شناخته تر شد. دوباره پيشنهاد اين نقش را دريافت كرد و اين بار پذيرفت.

ساير بازيگران نمايش اصلي نيز نقشهاي خود را پذيرفتند. دوباره بزن سام در سال 1972 توسط هربرت راس و بسيار ماهرانه به فيلم درآمد. آلن همچنين تعدادي نمايش تك پرده اي نيز نوشته كه نه هرگز، ولي بندرت به اجرا در آمده اند. مرگ در مي‌زند درباره توليد كننده لباس 57 ساله اي به نام اكرمن كه با مرگ رامي‌بازي مي‌كند. اين كار آشكارا برداشتي از همان شطرنجي است كه مرگ معمولاً با قربانيانش بازي مي‌كند. اكرمن برنده مي‌شود و مرگ پول كافي ندارد كه كرايه تاكسي تا خانه را بپردازد؛ در نتيجه منتظر مي‌ماند تا شب بعد بتواند باختنش را جبران كند. اكرمن تا آن حد ساده لوح است كه حس هراس از مرگ در او وجود ندارد. موضوع نمايشنامه بعدي اش؛ مرگ درباره مردي به نام كلاينمن است كه به ناچار از پيوستن به يك گروه تجسس براي يافتن يك قاتل است. او در تلاش براي حفظ جان خود؛ متوجه جايگاهش در اين جستجو مي‌شود. او متهم به قتل مي‌شود: ولي در همان لحظه خبر مي‌رسد كه قاتل در جاي ديگر دستگير شده.


سپس كلاينمن با قاتل كه همان مرگ است روبرو مي‌شود و به طرز فجيعي به دست مرگ كشته مي‌شود، در حالي كه گروه تجسس همچنان در پي يافتن قاتل است. اين نمايشنامه هسته اصلي فيلم سايه ها و مه وودي آلن شد. نمايشنامه خدا در پانصد سال قبل از ميلاد مسيح مي‌گذرد. دو يوناني، يك نويسنده و يك بازيگر به نامهاي هپاتيتيس و ديا بيتيس، در يك آمفي تئاتر خالي نشسته اند و سعي دارند براي نمايشنامه اي‌ بنام برده كه هر دو نقشي در آن دارند، پاياني بيابند. سوالاتي كه مطرح مي‌شود همه دربارة خداوندست، عده اي در ميان تماشاگران بلند مي‌شوند، بحث مي‌كنند و يا به بازيگران روي صحنه ملحق مي‌شوند و يا تاتر را ترك مي‌كنند. در پايان اين دو يوناني همچنين در پي يافتن پاياني خوش براي نمايششان هستند.


در نمايشنامه پرسش آبراهام لينكلن از معاون مطبوعاتي اش مي‌خواهد تا براي كنفرانس خبري پرسشي طرح كند. سوال اينست كه به عقيده شما پاي يك آدم بايد چقدر بلند باشد؟ لينكلن پاسخ مي‌دهد بايد آنقدر بلند باشد كه به زمين برسد. اين پرسش را در اساس كشاورزي بنام ويل هينز طرح كرده است. او در عوض تقاضاي عفو براي پسر محكوم به مرگش اين معما را طرح مي‌كند. لينكلن تصميم مي‌گيرد تا در كنفرانس مطبوعاتي بعدي پسر را عفو كند. اين نمايشنامه استعاره اي از روشي است كه در آن كمدي مي‌تواند به انسانها كمك كند تا حقيقت و احساسات دروني شان را كشف كنند - يعني داستان زندگي خلاقانه خود آلن. نمايشنامه بعدي به نام


لامپ معلق در سال 1982 نوشته شد و مضمون آن توهمات زندگي روزمره اي است كه ما را از ايجاد تغيير در درون خودمان باز مي‌دارد. ماجرا در 1945 اتفاق مي‌افتد و به خانواده اي به نام پولاك مي‌پردازد. پدر پيشخدمت يك رستوران است و بيزار از ظاهر تصنعي همسرش مي‌خواهد با بتي معشوقه اش به فلوريدا يا نوادا بگريزد. آرزوي بتي اين است كه طراح مد بشود. همسر الكلي است و در حسرت يك رابطه عاشقانه با جري وكسلر است. ( جري يك دلال سينمايي درجه 3 است). پل پسر خانواده در حال تمرين تردستي است و مادر تشويقش مي‌كند اما او يك بي عرضه تمام عيار است.


" فيلمهاي آلن "
چي شده تايگر ليلي؟ (1966) - آلن يك فيلم ژاپني به نام كليد كليدها را كه تقليد مسخره اي از فيلمهاي جيمز باند بود را تكه تكه كرد. نماها را دوباره سرهم كرد؛ سكانس هاي طنز تازه اي را فيلمبرداري كرد و با دوستانش همه چيز را از نو صدا گذاري كرد. داستان آلن درباره شخصيتي به نام فيل مسكوويتز است. او يك حرام زاده يهودي دوست داشتني است كه ماموريت دارد تا دستور آماده كردن بهترين سالاد تخم مرغ دنيا را كه ربوده شده پيدا كند. گفتگوهاي فيلم در يك لحظه توسط بازيگران بداهه گويي شده است. خود آلن در اين فيلم چهار بار بر تصوير ديده مي‌شود: يك بار به شكل انيميشن در عنوان بندي ابتداي فيلم. بار ديگر وقتي كه چگونگي ساخته شدن فيلم را براي تماشاگر شرح مي‌دهد. بار سوم شوهري است كه در اتاقك نمايش با زني وعده ملاقات دارد و سايه هايشان روي ديوار مي‌افتند و آخرين بار روي كاناپه اي نشسته و بي توجه به چاينالي كه در نيمه ديگر تصوير برهنه مي‌شود. و سيبي را گاز مي‌زند.

اين فيلم قالب و انتظاراتي را كه از سينما وجود دارد به بازي مي‌گيرد. فيلم واقعي نيست. آدمها تظاهر مي‌كنند كه چيز ديگري هستند. اما مردم آنها را به عنوان يك امر حقيقي باور مي‌كنند. آلن اين تعليق در باور را تا آخرين حد پيش مي‌برد. چطور يك بازيگر ژاپني مي‌تواند يهودي باشد؟ چرا كسي بايد اين همه به خاطر دستور يك سالاد تخم مرغ بخودش زلت بدهد؟ آلن در ابتداي فيلم بر پرده ظاهر مي‌شود تا به تماشاگرنشان بدهد كه اين تنها يك فيلم است. حضور آن شخصيتها در اتاقك نمايش. تاكيد ديگري بر اين حقيقت است كه ما به تماشاي يك فيلم نشسته ايم. حتي سكانسي كه در آن يك تار موبه فيلم گير مي‌كند و يك دست وارد كادر مي‌شود و آن را كنار مي‌زند. آلن اين فيلم را تجربه فاجعه آميزي مي‌داند و مي‌گويد پيش از نمايش فيلم سعي كرده تا از تهيه كننده ها شكايت كند. به هر حال وقتي كه نقدهاي مثبتي بر فيلم نوشته شد؛ آلن ماجرا را دنبال نكرد چون به اين نتيجه رسيد كه ارزش تلاش كردن ندارد. خودش آن را فيلمي‌خواب آور مي‌داند.


پول را بردار و فرار كن (1969) - ويرجيل استاركول يك مجرم بي دست و پاست كه تنها دليل شهرتش اين است كه يك گروه فيلمبرداري در تعقيب اوست. اين فيلم تقليدي طنز آميز از سبك سينما حقيقي است. دوربين روي دست، مصاحبه جلوي دوربين، صداهاي واقعي و آگاهي عمومي‌از حضور دوربين آلن پس از پايه ريزي اين سبك، سپس خود دست به نابودي آن زد. او بريده فيلمهايي از يك بازي بيسبال و بريده هايي از فيلمهاي گرگم به هواي ويرجيل با پدربزرگش را به همراه تكه فيلمهاي يافته شده از قيصر ويلهلم را سرهم كرده سپس صدايي روي اين تصاوير گذاشته كه معناي آن را متفاوت كرده است به اين ترتيب آلن نشان مي‌دهد كه سينما حقيقت يك سبك است و هيچ واقعيتي در اين حقيقت وجود ندارد. پيش از شروع فيلمبرداري؛ آلن درباره كارگرداني و چگونگي ساخت اين فيلم به شدت ناراحت بود. او ملاقاتي با آرتور پن داشت و آرتور درباره هماهنگي رنگها و ديگر موارد مهم عملي براي او توضيح داد. نگاه پن به مقوله كارگرداني بسيار ساده بود. اولين تصميم مهم آلن انتخاب طرح لباس، فيلمبردار و طراح صحنه بود. چون پس از چند روز طراح لباس و فيلمبردار را اخراج كرد.

در مورد فيلمبرداري فكرهاي بلند پروازانه اي داشت. حتي به فيلمبردار كوروساوا فكر كرده بود. نخستين روز فيلمبرداري در زندان سن گوئينتين بود و آلن چنان هيجان زده بود كه هنگام اصلاح صورتش سر بيني اش را بريد كه جاي زخم آن در فيلم هم ديده مي‌شود. او براي اطمينان هر نما را از زواياي گوناگون مي‌گرفت؛ از هر زاويه برداشتهاي متعددي داشت و دست آخر همه را چاپ مي‌كرد. اين كار آزادي عمل لازم را براي تدوين فيلم در اختيارش مي‌گذاشت. اين روش را تا چهار پنج فيلم بعدي ادامه داد و پس از آن اعتماد به نفس لازم را بدست آورد تا نماهاي طولاني تر؛ با تعدد زواياي كمتر و ميزان چاپ كمتر بگيرد.


پس از پايان فيلمبرداري به اتاق تدوين رفت و كشف كرد نماهايي كه سر صحنه فكر مي‌كرد خنده دار هستند در فيلم هيچ خنده دار از كار در نيامده اند. بعد هم اين صحنه ها را از فيلم بيرون كشيد، تا جايي كه ديگر هيچ چيز باقي نماند. تهيه كننده ها رالف روزنبلام را معرفي كردند و به آلن گفت كه اين شوخيها خيلي عالي هستند و پرسيد كه چرا همه آنها را بيرون ريخته است؟ يكي از حقه هاي تدويني كه رالف به آلن آموخت اين بود كه بگذارد در پس زمينه صداي موسيقي شنيده شود - مهم نيست كه اين موسيقي در نسخه نهايي بكار مي‌رود يا نه؛ و بعد فيلم را بر اساس ضرباهنگ آن موسيقي تدوين كند. آلن همچنان تا به امروز اين روش را ادامه مي‌دهد به همين دليل است كه در بسياري از فيلمهاي او موسيقي اقتباسي را مي‌شنويم تا موسيقي اي كه براي خود فيلم نوشته شده است. آلن همچنان ترجيح مي‌دهد تا از صداي واقعي خود بازيگرها و صداي محيط استفاده كند؛ تا اينكه بازيگرها بعداً روي فيلم حرف بزنند. پول را بردار و فرار كن فيلمي‌درباره سينماست و پر از ارجاعات سينمايي. تمام فيلم بازسازي اولين فيلم از اين ژانر يعني شما تنها يك بار زندگي مي‌كنيد است. اين جا در مقام اداي احترام آن زمان كه ويرجيل نقشه سرقت از يك بانك را مي‌كشد و قرار است كه گروه فيلمبرداري نيز آنرا پوشش دهد. نام كارگردان فريتز است.

گروه حتي ديالوگهايشان را هم تمرين مي‌كنند؛ ولي هنگامي‌كه به بانك مي‌رسند متوجه مي‌شوند كه يك گروه ديگر مشغول سرقت از بانك هستند. البته يك گروه فيلمبرداري مستند را نيز مي‌بينيم كه از گروه فيلمبرداري و ماجراي سرقت فيلم مي‌گيرند. آلن همچنين در فيلم اشاراتي به موضع بينايي دارد: بارها در فيلم عينك ويرجيل مي‌شكند.


صندوق دار نمي‌تواند يادداشتي را كه ويرجيل به قصد انجام سرقت مسلحانه نوشته بخواند. عينك ويرجيل در حين معاشقه به روي چشمهاي لوييز مي‌رود. و هر زمان كه به ويرجيل حمله مي‌شود او بي درنگ دستانش را مقابل چشمانش مي‌گيرد. يكي از مايه هاي تكرار شونده در آثار آلن روانكاوي است. فيلم بسيار خنده دار است و شوخيهايش هنوز تازگي خاصي دارند.


مردان بحران (1971)- داستان هاروي والينگر، طنزي در مورد دوران رياست جمهوري نيكسن كه يك كمدي اسلپ استيك سياسي است. اين فيلم 25 دقيقه اي كه براي يكي از شبكه هاي تلويزيني ساخته شده بود، مي‌توانست به زباله دان تاريخ بيفتد، اگر يك دليل محكم براي ماندن نداشت و آن اينكه فيلم ساخته وودي آلن است. آلن در 1971 فيلمنامه اش را نوشت و كارگرداني كرد و خودش نقش هاروي والينگر، يكي از ده مشاور عالي رتبه نيكس را بازي كرد. در ابتدا فيلم، يك صداي بسيار جدي و گيرا اعلام مي‌كند كه والينگر مردي بسيار قدرتمند است كه پدرش را هنگام تولد از دست داد و چهار برادرش همگي تحصيلات عالي نيروي هوايي را دنبال كردند. اما به دليل اينكه هيچ كدام قدرت رهبري نداشتند تبديل به كارگر معدن شدند.


هاروي به هاروارد رفت و در كلاس 95 نفري آنجا مقام 96 را احراز كرد؛ اما به هر حال يكي از نزديكترين مشاوران نيكسن شد. زيرا هر دو به يك نكته اساسي سياسي باور داشتند هر دو عاشق و شيفته ريچارد نيكسن بودند. فيلم با بعضي صحنه هاي آرشيوي از زمان مك كارتي ادامه پيدا مي‌كند كه وودي آلن در دادگاه هاي آن دوره عليه كمونيستها شهادت داده است. سياست مدارهاي آن دوره بسيار دست و پاچلفتي نشان داده شده اند. وودي آلن اين اثر كوتاه طنز آميز را براي دبيلو - نت تي وي در نيويورك ساخت. و اين درست همزمان با فارغ شدن از فيلم


همه آنچه كه مي‌خواستيد درباره … و شروع كار بعدي بود. اين اثر مقدمه كوتاه بر آثار بعدي وودي شد. دايان كيتون كه پس از آن در آني هال ظاهر شد. در اين فيلم كوتاه نقش همسر سابق و الينگر را بازي مي‌كند. نوع كمدي / مستند اثر. مثل آثار اوليه آلن است. مونتاژ چهره آلن روي عكس واقعي نيكسن و اگينو همان ترفنديست كه بعدها در فيلم زليگ به شكل ماهرانه تري اجرا شد. اين فيلم هم مثل آثار ديگر آلن با دغدغه هاي او در مورد جنسيت و يهوديت همراه است. اين فيلم قرار بود در فوريه 1972. وقتي كه نيكسن خود را براي انتخاب شدن دوباره آماده مي‌كرد به نمايش درآيد اما پيش از آنكه پخش شود كنار گذاشته شد؛ ظاهراً به اين دليل كه براي بينندگان تلويزيون زيادي سياسي بود. فيلم بيش از يك ربع قرن به ورته فراموشي سپرده شد و به افسانه تبديل گشت. جيمز دي. رئيس وقت شبكه دبيلو - نت به نيويورك تايمز گفت:


" در آن زمان مديريت شبكه هاي تلويزيوني نمي‌خواستند فيلمي را نشان دهند كه خشم دولت را برانگيزد" ويليام بيكر رئيس كنوني شبكه مي‌گويد: " وقتي ده سال پيش كارش را شروع كرد. فيلم از آن آثاري بود كه فقط كارمندهاي قديمي‌درباره اش حرف مي‌زدند. شخصاً 5 سال دنبال اين فيلم گشتم، چون مطمئن بودم در گنجه يك نفر دارد خاك مي‌خورد. ماه پيش يك كپي ويدئويي آن را روي ميزم ديدم كه مري آن داناهيو دستيار تهيه كننده فيلم برايم گذاشته بود. او اين كپي را قبلاً گرفته بود".


بيكر حالا مي‌كوشد فيلم را در دبليو - نت نمايش دهد، چون اين شبكه هرگز مذاكراتش را باوردي آلن به پايان نرسانده تا حق و حقوق آن را مشخص كند. بيكر در حال حاضر به اجازه آلن احتياج دارد: الآن همه چيز بسته به تصميم وودي آلن است، اگر او بپذيرد، فوري نمايش مي‌دهيم.


موزها (1971) - شغل فيلدينگ مليش آزمايش توليدات مختلف، به لحاظ سنجش سلامت آنهاست. او عاشق دختري بنام نانسي مي‌شود. نانسي يك دانشجوي سياسي است كه عليه ديكتاتوري كشوري در آمريكاي لاتين بنام سن ماركو طومار جمع مي‌كند. نانسي رابطه اش را با مليش بهم مي‌زند و او نيز به دنبال نانسي نقشي در انقلاب سن ماركو بدست مي‌آورد و دست آخر به مقام رياست جمهوري مي‌رسد. او براي دريافت كمكهاي خارجي به آمريكا باز مي‌گردد، ولي دستگير مي‌شود و به خيانت به كشور متهم مي‌شود و به دنبال آن محاكمه اش مي‌كنند. آلن در اين دوره از كارش مايل بود داستان كوچكي داشته باشد كه فصلهاي كمدي را بر آن پايه استوار كند. و تاكيد داشت كه فيلم خنده دار باشد، ولي با اين حال در همين فيلم درون مايه هاي جدانشدني تمام آثارش ديده مي‌شود. در اين جا نيز پرسوناي آلن هميشه پرسوناي يك بيگانه است.

او وقتي كه از منشي قرار ملاقات مي‌خواهد، دستگيره در، در دستش جا مي‌ماند و همين جاست كه اين پرسوناي بيگانگي به معناي واقعي كلمه به نمايش در مي‌آيد. او اجازه ندارد تا از در عبور كند. وقتي كه نانسي به ملاقات او مي‌رود، مي‌بينيم كه قفلهاي بسياري به درخانه اش است، كه اين به معناي ميل او به جدا ماندن از دنياست. هنگامي‌كه در صحنه اي تلاش مي‌كند تا نانسي را تحت تاثير قرار دهد، به دري تكيه مي‌كند - او در تلاش وارد شدن است. اين فيلم همچنين روايت استثمار است. اولين باري كه فيلدينگ بر پرده ديده مي‌شود، پيرهني با رنگهاي قرمز، سفيد و آبي برتن دارد - نمادي از شخصيت آمريكايي. اما در پايان او فريب خورده و بازيچه دست سياستمداران، گروه هاي مذهبي يهوديان، فرهنگ عامي‌و زنها شده است.


آلن بار ديگر سينما را به بازي مي‌گيرد. هنگامي‌كه فيلدينگ به يك ميهماني شام دعوت مي‌شود، روي فيلم يك موسيقي رويايي شنيده مي‌شود. فيلدينگ در گنجه را باز مي‌كند و نوازنده چنگي را مي‌بيند كه درون گنجه قطعه اي را كه مي‌شنويم مي‌نوازد. چيزي كه بر اساس قاعده سينما مناسب لحظه اي است كه عشاق به يكديگر مي‌رسند. شايد بهترين عنصر طنز آميز اين فيلم استفاده از يك برنامه ورزشي تلويزيوني واقعي باشد. اين فيلم به عنوان اولين فيلم به اندازه كافي براي آلن موفقيت آميز بود كه قرار دادي با شركت يونايتد آرتيستز امضاء كند آنها به او حاكميت آزادانه بخشيدند و آلن قصه اي مربوط به دوران جاز نوشت به نام بچه جاز. اين يك فيلمنامه جدي بود و هشداري به مديران يونايتد آرتيستز، اين به هيچ وجه آن چيزي نبود كه آنها از آلن بامزه انتظار داشتند.


سيلوستر استالونه را در اولين حضور سينمايي اش در نقش يك تبهكار در مترو بياد بياوريد. در بعضي شهرها، در تبليغ اين فيلم مي‌نويسند : موزها: با بازي وودي آلن و سيلوستر استالونه. اگر فكر مي‌كنيد كه اين دو در كنار هم جفت غريبي هستند بخاطر بياوريد كه صداي هر دوي آنها بر شخصيتهاي انيميشن بلندي بنام آنتز ( مورچه ها ) شنيده شده است.


خوابگردها ( 1973) - مايلز مونرو در رستوراني به نام هپي كرت در گرينويچ ويلج شريك است. مايلز يك جراحي سطحي در پيش دارد، اما وضعيتش زياد خوب نيست و پسر عمويش تصميم مي‌گيرد تا زمان پيدا شدن دارو او را در يخ نگه دارد. دو دانشمند در سال 2173 او را از يخ بيرون مي‌آوردند، زيرا به شهروندي ناشناسي نياز دارند، تا حكومت را سرنگون كند. مايلز هنگام فرار بشكل يك پيشخدمت ماشيني در مي‌آيد و صاحب خودش، لونا را مي‌دزدد، ولي دستگير مي‌شود و او را شستشوي مغزي مي‌دهند. لونا و مايلز تظاهر مي‌كنند كه پزشك هستند و از آنها خواسته شده تا رهبر حكومت را از روي بيني اش شبيه سازي كنند: پس از تلاش براي ترور او، تنها راه حل باقي مانده همين است. مايلز اسلحه را روي بيني مي‌گذارد و تهديد مي‌كند كه بوسط چشمهاي او شلپك خواهد كرد.


مضمون داستان در عنوان آن نهفته است - خواب استعاره اي از عدم تعهد در زندگي سياسي و عاطفي است. فيلم درباره بيداري مردم است. مايلز ناگزير از بيداري و آگاهي نسبت به مسئوليتهاي سياسي و شخصي خود، لونا راينز به مسئوليتهايش واقف مي‌كند. لونا ميل به بيداري داشت اما خود از آن آگاه نبود. آلن در نظر داشت فيلمي‌چهار ساعته و در دو قسمت بسازد. قرار بود نيمه اول در نيويورك امروزي باشد، شخصيت اصلي را در يخ قرار دهند و پس از يك فاصله، نيمه دوم در پانصد سال بعد اتفاق بيفتد. تقريباً شبيه سأنسهاي دو فيلمي‌است كه آلن در بچگي خيلي دوست داشت. اين فيلم مانند ديگر داستانهاي پليد شهري، هشداريست نسبت به زوال شخصيت، فرديت و آسيب پذيري انسان. در حقيقت اين تنها داستاني از اين دست است كه اين همه خوب به نظر مي‌رسد.


يك دليلش لوكشن هاي ساكت و آرام كلورادو و كاليفر نياست. فيلم موسيقي بسيار دلپذيري دارد كه ساخته گروه جاز آلن مي‌باشد. خوابگرد فيلمي‌سرزنده و كمدي شلوغي است كه سينماي صامت را به ذهن مي‌آورد: تعقيب و گريز پليسها شبيه آثار كيستن كاپز است. يك موز بسيار بزرگ در فيلم ديده مي‌شود، يك بيني زير ماشين غلتك مي‌ماند و تبديل به يك سطح صاف كاغذ گونه و بزرگ مي‌شود. اين فيلم از سرتا ته خنده دار است امكان ندارد كسي سر اين فيلم خوابش ببرد.


عشق و مرگ (1975)- بوريس روستايي روسي است كه آن هنگام كه تنها خواسته اش عشق دلبندش سونيا است، به اجبار به جنگ با ناپلئون مي‌رود. سونيا درخواست ازدواج بوريس را مي‌پذيريد و شبي كه بوريس دوئل مي‌كند با هم ازدواج مي‌كنند. سونيا اطمينان داشته كه بوريس در دوئل كشته مي‌شود اما او زنده مي‌ماند. در نيمي‌از فيلم آنها موقيعت زناشويي شان را به كمال مي‌رسانند، كه سر وكار اين نيمه فيلم با عشق است. سپس سونيا تصميم مي‌گيرد كه ناپلئون را ترور كند، آنها شكست مي‌خورند و بوريس به مرگ محكوم مي‌شود. او مي‌ميرد و اين بخش مربوط به مرگ فيلم است.


ذهن به عشق ابدي نظر دارد، اما تن خواهد مرد. آنچه آلن به او اشاره دارد - چيزي كه بارها در آثارش به آن پرداخته شده اينست كه اگر بحثهاي فلسفي و ادبي در زندگي واقعي بكار گرفته نشوند، هيچ معنايي ندارند. در آغاز بايد نيازهاي ابتدايي چون ميل به غذا يا رابطه جنسي را ارضا كرد. شخصيت سونيا كه در ظاهر زيبا و فرهنگي است به همين نكته اشاره دارد. اما او زني سرد و حسابگر است كه بيش از زندگي واقعي، دلبسته زندگي روشنفكري، روحي و احساسي است. بوريس در آغاز از فناپذيري اش در هراس است، اما در پايان فيلم، ديگر آموخته كه بايد آنرا بپذيرد.

او حتي هنگامي‌كه مرگ به جهان ديگرش مي‌برد، سرخوشانه مي‌رقصد، و به عقيده من سرخوشانه تر از اين چيزي وجود ندارد. آلن در اين فيلم قصد دارد بگويد كه هنر نشاط است نه اندوه تا تاكيدي باشد بر اين گفته مالرو كه هنر آخرين دفاع در برابر مرگ است. آلن قصد داشت يك قصة جنايي بسازد كه در نيويورك اتفاق مي‌افتد- حتي متن آن را نوشت، اما در نظرش به اندازه كافي پر قدرت نشد. در نتيجه ديدگاه فلسفي روس را بر گزيد. آلن ميل داشت براي ايجاد يك زمينه جدي، از موسيقي استراونيسكي استفاده كند، اما آن موسيقي بسيار سنگين بود و دست آخر از قطعه پر كوفيف در الكساندرنوسكي ايزنشتاين استفاده كرد.
در اين فيلم نيز، مطابق معمول اشارات فراواني به آثار سينمايي ديگر وجود دارد. اين جا سربازها مثل گوسفند به نمايش در مي‌آيند. تك گويي بوريس در زندان به هفت رمان داستايوفسكي اشاره دارد، او طوري درباره شخصيتهاي آن رمان ها حرف مي‌زند كه گويي غيبتشان را مي‌كند. در ميان فيلمهاي يكسره كمدي آلن، عشق و مرگ ماهرانه ترين شان است.


چون در عين حال كه حال و هواي اعتراف گونه برنامه هاي طنز تك نفره اش را دارد، مقولات جدي را نيز به بازي مي‌گيرد. پس از تماشاي اين فيلم، آدمي‌بي درنگ به تقابل ميان ذهن و تن فكر نمي‌كند. مشكل سينماي كمدي به ويژه كمدي خالي از تعصبي كه آلن در اين فيلم ها آنها را آزموده اينست كه آنها نهايتاً تأمل برانگيز نيستند تنها سرگرم كننده مي‌مانند. وودي آلن در حال گذار به مرحله ديگري در زندگي بود. او مقاله، نمايشنامه هاي تك پرده اي و فيلمنامه هايي نوشته بود كه همه جنبه جدي تر انديشه هايش را به نمايش گذاشته بودند. اكنون زمان آن فرا رسيده كه آلن فيلمي‌جدي بسازد.


آني هال (1977)- فيلم با تك گويي روبه دوربين شخصيتي آغاز مي‌شود كه ما فكر مي‌كنيم خود وودي آلن است، اما بعد مي‌فهميم او الوي سينگر است كه مي‌گويد : " من و آني بهم زديم ". الوي اين رابطه را در ذهن خود مرور مي‌كند. گفتگوها و وقايع مربوط به اين رابطه را، درست تا نادرست بياد مي‌آورد و اينها همه به سبك جريان سيال ذهن از خاطرش مي‌گذرد. الوي يك كمدي عصبي است كه پس از آشنايي با آني هال شاهد آنست كه او چگونه از يك شهرستاني چشم و گوش بسته به خواننده اي به خاطر حرفه اش به حرفه اي بدل مي شود رابطه عاشقانه آنها قطع مي شود، دوباره از سر گرفته مي شود و دست آخر هنگامي كه آني به لس آنجلس مي‌رود بار ديگر خاتمه مي‌يابد. در پايان الوي نخستين نمايشنامه اش را مي‌نويسد، درباره آني و خودش، و آن را با پاياني خوش به آخر مي‌رساند.


به نظر مي‌رسد اين فيلم، بيش از آنكه وودي آلن واقعي را از پرسوناي خود جدا سازد، آندو را براي هميشه در ذهن همگان به يكديگر مي‌چسباند، دليلش چي ست؟ خب وودي آلن كارش را آغاز مي‌كند. در اولين نماشوخيهايي را تعريف مي‌كند و ما نمي‌دانيم آن كس كه سخن مي‌گويد وودي آلن است يا شخصيتي كه در فيلم دارد يعني الوي سينگر. الوي نيز چون آلن يك كمدين است. آلن و كيتون دلباخته همديگر بودند. درست مثل الوي و آني. درون مايه اصلي آني هال داستان خالق و مخلوق است. داستان كه در آن هنرمندي عاشق مخلوقش مي‌شود. و آن هنگام كه مخلوق زندگي خود را آغاز مي‌كند. خالق از دست مي‌دهدش. با اين همه. بخشي از فرآيند جان بخشيدن به مخلوق آگاه كردن او از مقوله مرگ است.

هنگامي‌كه آني در كتاب فروشي در جستجوي كتابي است. الوي به او پيشنهاد مي‌كند كه انكار مرگ ارنست بكر را بخواند. مضمون اصلي انكار مرگ اين است كه هر آنچه انسان بدان عمل مي‌كند. تنها نبردي است با مرگ گريز ناپذير. چنانچه خود آلن مي‌گويد: " هر آدم بالاي 35 سال كه مرگ دغدغه اصلي زندگي اش نباشد احمق است".

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید