بخشی از مقاله
چکیده :
انسان شناسیِ جدید را باید تا اندازة زیادی حاصل مشترک تحول علوم اجتماعی به طور عام و دگرگونیِ مردم شناسیِ اروپایی با پیشینة 150 ساله و چهار نسل پی در پی از اندیشمندان در آن دانست. نسل نخست که عمدتاً مردم شناسانِ اسنادی و اصطلاحاً « کتابخانه ای » نام گرفته بودند، رسالتی بیشتر بنیانگذار و رده شناختی بر دوش داشتند. نسل دوم که تأکید بیش از اندازه ای بر میدان و رویکرد از درون (اسیک) داشتند و به سختی دستاوردهای نسل اول را به زیر پرسش بردند. نسل سوم که در عین پذیرش رویکرد میدانی به مثابة محور پژوهشی به بازشناسیِ دستاوردهای نسل نخست بازگشتند،
و سرانجام نسل چهارم که از دهة 60 قرن بیستم وظیفة بسیار دشوارِ بازسازی و نوسازیِ رشته و ورود به عرصة شهری و جوامع مدرن را برعهده گرفتند و توانستند انسان شناسی را در مفهوم مدرن آن به علمی پویا و رو به گسترش تبدیل نمایند. در ایران، پیش از تاریخ انسان شناسی، گسترة بزرگی از بینش مردم نگارانه را در ادبیات مکتوب و سنت های شفاهیِ مردمی نشان می دهد که با تشکیل دولت مدرن از ابتدای قرن بیستم، در دو شاخة موازیِ دانشگاهی و غیردانشگاهی رو به رشد گذاشتند. از این دو، سهم حوزة دانشگاهی همواره کمتر بوده و رابطه ای منطقی و پویا میان دو بخش وجود نداشته است.
امروز در حالی که ضرورت گذار از محوریت مردم نگارانه و محدودیت حــوزه های مردم شناسی به جوامع غیرشهری و ورود آن به عرصة شهری (که بیش از 60 درصد جمعیت کشور ما را دربرمی گیرد) احساس می شود هنوز تا نوسازی و بنیانگذاریِ انسان شناسی به مفهوم یک علم جدید، فاصلة زیادی وجود دارد. در این میان، دو هدف میان و دراز مدت کاملاً مشهود است: نوسازی دانشگاهی رشته در حوزه های پژوهش و آموزش و ایجاد رابطه ای منطقی و تلاش برای سازماندهیِ بیشتر و بالابردن کیفیت حوزة غیردانشگاهی.
مقدمه
انسان شناسی بطور کلی به دو بخش تقسیم میگردد. بخش اول انسان شناسی جسمانی که تقریباً همه دانشمندان درباره موضوع آن توافق دارند. در این رشته خصوصیات جسمانی انسان و رابطه آن با رفتارهای اجتماعی و فرهنگی او همیشه مورد توجه خاص بوده است . انسان شناسی جسمانی , انسان را از لحاظ ویژگیهای جسمانی مورد بررسی قرار داده و مسائی مثل نژاد و اختلافات نژادی در رابطه با خصوصیات جسمانی و مقایسه و اندازه گیری اعضاء بدن را با استفاده از بیومتری (زیست سنجی) , آنتروپومتری ( انسان سنجی), مورفولوژی انسانی ,آندوکرینولوژی(شناخت فعالیت غدد داخلی), فیزویولژی مقایسهای و ژنتیک مورد مطالعه قرار میدهد و بنابراین چنانکه ملاحظه میگردد انسان شناسی جسمانی در مطالعات خود هم به شناخت و مقایسه استخوان بندی انسان پرداخته و هم به بررسی ویژگیهایی نظیر رنگ پوست , شکل مو, چشم و غیره نظر دارد. مطالعات مردم شناسی یا انسان شناسی فرهنگی مربوط به جوامع محدود و بخصوص جوامع ابتدایی و تحول نیافته است . این رشته تا جنگ دوم جهانی تقریباً منحصر به مطالعه مردمی بود که بآنها لقب ابتدایی دادهاند.
انسان شناسی فرهنگی( مردم شناسی) بطور کلی از دو لحاظ با جامعه شناسی تفاوت دارد یکی از لحاظ روش و دیگر از لحاظ قلمرو مطالعه روشی که در مطالعات جامعه شناسی بکار میرود اصطلاحا روش پهنانگر یا پهنائی نامیده میشود در حالیکه در مردم شناسی از روش ژرفائی یا ژرفانگر استفاده مینمایند.
اما از لحاظ قلمرو مطالعه , جامعه شناسی جوامع تطور یافته اعم از صنعتی و سنتی را مورد مطالعه قرار میدهد, در حالیکه مردم شناسی , عمدتا به مطالعه در جوامع ابتدایی یا تطور نیافته میپردازد, ضمن آنکه از روش مردم شناسی برای مطالعه خرده فرهنگهای قومی , زبانی ,مذهبی در درون جوامع تطور یافته نیز استفاده میشود. تحقیقات مردم شناسان درباره زندگی اقوام مختلف شواهد جالب و قابل استنادی از زندگی اجتماعی انسان را بدست میدهد و روانشناسان اجتماعی و جامع شناسان از حاصل این مطالعات کمک بسیار میگیرند.
انسان شناسی فرهنگی (مردم شناسی) در مطالعات خود از دادهها و اطلاعات "مردم نگاری" کمک میگیرند, مردم نگاری تنها جنبه توصیفی دارد و مجموعهای از دادهها و اطلاعات را بدون تحلیل و بصورت عکسبرداری وقایع و پدیدهها فراهم نموده که مورد استفاده مردم شناسی قرار میگیرد. نوعی مردم نگاری تاریخی را در قرون پیشین و ضمن سفرنامهها و سیاحتنامهها در بعضی کتب مورخان میتوان سراغ گرفت که در آنها از آداب و رسوم و سنتها و زبان بطور کلی فرهنگ و خرده فرهنگ اقوام مختلف مطالب فراوانی جمع آوری شده است از آنجمله است سفرنامه ناصرخسرو قبادیانی در ایران و نوشتههای هرودوت در یونان.
'''مردم شناسی دانش بررسی
نوع بشر است.'''
دامنه بررسی آن در بر گیرنده همه انسانها در همه زمانها و همه ابعاد انسانی میشود.
مقوله فرهنگ و اینکه فرهنگ از سرشت آدمی است، هسته مطالعات مردم شناختی را تشکیل میدهد.
جامعه شناسی،انسان شناسی،مردم شناسی
گفته میشود انسان خیلی دیر متوجه خود شد وپس از سعی در شناخت و کشف عناصر طبیعی ومحیط پیرامون خود به عنوان آخرین مقوله مورد مطالعه،متمایل به شناخت خود گردید که البته این سخن درستی نیست. شاید بهتر آن است که بگوئیم انسان از لحاظ روش علمی خیلی دیر مورد مطالعه قرار گرفت والا سعی در شناخت ماهیت و روابط انسانی موضوعی است که از دیرباز مورد علاقه بشر بوده است و اتفاقاً انسان قبل از پرداختن به طبیعت به خود و رفتارهای خود می اندیشیده است که البته این امر بیشتر مورد توجه فیلسوفان،تاریخ نگاران،جغرافیدانان وسفر نامه نویسان بوده است . از قدیمی ترین فرهنگ های انسانی همواره با تمایل انسان به یافتن یک هویت روبرو هستیم ، انسان بر آن است که خودرا بشناسد بنابراین در پی یافتن شباهت ها و تفاوت ها با سایر همنوعان خود برمی آید . بدین ترتیب از طریق مکانیسم مقایسه انسان خود را ازدیگری جدا کرده و هویت می یابد.
از طرفی تفکیکی که باز در ذهن انسان رخ میدهد و دو عنصر خیر و شر را تعریف می کند، دو جهان تفکیک شده در ذهنیت او بوجود می آورد که باید موجودیت خویش را نیز در رابطه با این دو جهان تعیین کند و البته خود را به جهان قدسی و دیگری را به جهان ناقدسی تعلق می دهد و فضای جغرافیایی خودرا عرصه خدایان می شناسد که خارج از مرزهای آن شیاطین حکومت می کنند. در واقع انسان در نخستین قدمهای خود نمی توانسته مفاهیمی چون تکثر و نسبیت فرهنگی را درک کند و همین زمینه بیگانه ترسی و نفرت نژادی و دینی و در نتیجه جنگ و استثمار را برای به ارمغان آورده است و البته این درست است که جنگ ، استعمار و برده داری زمینه را برای مطالعه هر چه بیشتر انسان فراهم نمود و انسانها در فرآیند هویت یابی خود با دیگران دیگری آشنا شده اند و افقهای جدیدی برای مطالعه انسان گشود شد.
پرداختن به انسان به مثابه یک علم دارای تاریخی رسمی است که به 150 سال پیش باز می گردد. مردم شناسی ، انسان شناسی و جامعه شناسی چه در زادگاه خود یعنی اروپای غربی در اواسط قرن 19 چه در آمریکا و چه در کشور ما همزاد یکدیگر بودند اما ریشه گسست در این علوم را باید در تقسیم بندی اولیه ای جست که مردم شناسی را محدود به پرداختن به گروهی از مردمان در سرزمین های غیر اروپایی ، سنتی و فاقد دولت و تمدن نمود که به علت عدم کاربرد فراوان آن ( به جز در مواردی سیاسی در جهت منافع استعماری ) رشد و توسعه آن اندک می نمود .
در واقع اروپائیان واژه مردم شناسی را که از ریشه « ethnos» یونانی به معنای قبایل کوچنده و غیر شهر نشین و بدوی بود را به دیگران و واژه جامعه شناسی « socio» را در باره جوامع صنعتی و مدرن خود بکار بردندکه این تفکیک را می توان ناشی از همان هویت یابی از طریق بازخورد با دیگران تحلیل نمود . به هرحال این تفکیک در خود حامل باری منفی بود ولی واژه انسان شناسی (anthropology ) که در مکاتب آمریکایی و انگلیسی رواج داشت فاقد این بار منفی بود و از طرفی بدلیل جامعیت و اشتراکی که درانسان شناسی وجود داشت سریعاً جای خود را باز کرد . چون انسان شناسی از موجودی واحد یعنی انسان سخن می گفت که با وجود اینکه در فرهنگ ها و زیستهای مختلف ، مشخصات متفاوتی یافته اما همواره در بخش بزرگی از خصوصیات خود ، مفهوم انسان را درخود حفظ کرده است .
بستر این قضیه وقتی فراهم شد که گسترده مطالعات مردم شناسی پس از جنگ جهانی دوم از حوزه جوامع غیر اروپائی به کل جوامع جهان رسید و ازطرفی استعمار و تاثیر زندگی مدرن جوامع سنتی را به سرعت مورد استحاله قرار می داد همچنین انسان شناسی آمریکایی به مجموعه بزرگی از شناخت اطلاق می شد که در یک سوی آن انسان به مثابه موجودی طبیعی و در سوی دیگر به مثابه موجود فرهنگی مورد مطالعه قرارمی گرفت و به این ترتیب مردم نگاری و مردم شناسی به یکی از زیر مجموعه های انسان شناسی فرهنگی تبدیل شد و در واقع اصطلاح مردم شناسی همان کاربرد فرانسوی علمی است که در مکاتب آنگلوساکسون به انسان شناسی فرهنگی و اجتماعی تعبیر می شود.
به هرحال به نظر می رسد مقصود انسان شناسی انسان است و مقصود مردم شناسی بعضی از انسانها . در دعوای مردم شناسی وانسان شناسی که بگذریم تازه به اختلافاتی برمی خوریم که میان انسان شناسی و جامعه شناسی در باره روشها و همچنین تعیین قلمرو وجود دارد اختلافاتی که شاید از این سوالات آغاز شده است : تقدم فرهنگ برجامعه یا تقدم جامعه بر فرهنگ؟ انسان جامعه را می سازد یا جامعه انسان را؟ روش ذره نگر در مطالعه انسان مفیدتر است یا روش کلان نگر ؟
پژوهشگر انسان شناس نه تنها خود واقعیت را مطالعه می کند بلکه از آن هم بیشتر درون این و اقعیت وارد شده و با آن زندگی می کند پژوهشگر انسان شناس بدون هیچ پرسش و فرضیه ای کار خود را با مشاهده و توصیف آغاز می کند وبیشتر پرسش می آفر یند تا پاسخ ، در حالیکه جامعه شناس کار خود را با پرسش و نظریه پردازی آغاز می کند در این رویکرد تاکید بر تحلیل است نه توصیف مردم شناس چنان در واقعیت فرو می رود که نظریه را تنها بهانه و ابزاری می داند برای مطالعه گروهها و قبایل و در واقع انسان شناس به نوعی کشف و شهود دست می زند که البته این امر یکی از مشکلات بزرگ انسان شناسی از حیث روش شناختی است چون انسان شناس ممکن است بقدری در مسائل عاطفی و احساسی وروحی جامعه ای که در آن وارد شده درگیر شود که دیگر نتواند از بیرون دست به تحلیل بزند اما جامعه شناس ، مردم نگاری و توصیف را ابزاری می داند برای تحلیل . به اعتقاد جامعه شناس این عقیده که یک دانشمند کار خود را با مشاهده حقایق شروع می کند امکان ناپذیر است ،
کدام حقایق ؟ میلیونها حقایق در جهان وجود دارد. اولین کار انتخاب موضوع مورد مطالعه و سپس پرسش و نظریه سازی است . جامعه شناس علاوه بر چیستی ، به چرایی می پردازد و به غیر از سئوالات واقعی ، تطبیقی ( مقایسه ای ) سئوالاتی تکوینی ( تاریخی ) و از همه مهمتر سئوالات نظری مطرح می کند زیرا به قول گیدنز ، حقایق خود سخن نمی گویند و در واقع نظریه ها ما را به درک واقعیت یاری می کنند و نظریه متضمن ساختن تفسیرهای انتزاعی است چون با مفاهیم سروکار دارد و درگیر مصادیق عینی نیست . جامع شناسی از آنجا آغاز می شود که جامعه ورای انسان اصالت پیدا می کند و جامعه خود به عنوان یک مفهوم مطرح می شود . مفهومی که خارج از انسان وجود دارد ، پویاست و بقدری قدرتمند که انسان را درخود زندانی کرده و مسائلی را براو تحمیل می کند. جامعه شناس به روابط ، کنش ها ، نهادها ، تضادها ، تغییرات و .... می پردازد که همگی مفاهیمی انتزاعی هستند و از طرفی جامعه شناسان براین باورند که بدون فرض های نظری هیچ اقدام و تصمیمی صورت نمی گیرد .
از سوی دیگر با شکلی که هم اکنون از جهان پیرامون خود می بینیم ( توسعه ، تکنولوژی ، اطلاعات ، جهانی شدن ) تنها جامعه شناسی است که به خوبی می تواند از عهده فهم این دنیای نوین برآید و حتی به پیش بینی و آینده نگری بپردازد و بی شک حق با رابرت مرتون است که عصر ما عصری است که جامعه شناسی برآن حاکم است . زیرا جامعه تنها مفهومی است که انسانها در آن مشترک اند در حالی که فرهنگ فاقد چنین خاصیتی است . در نتیجه جامعه شناس می تواند قوانینی جهان شمول را تبین کنید و ازهمه مهمتر جنبه های کاربردی مطالعات جامعه شناسی در زمینه هایی مانند جرم فقر ، بیماری ، نابهنجاری ، عدالت و ... است که آن را دارای جایگاهی ممتاز می کند . جامعه شناسی مدعی است که تنها با دیدن و حس کردن یک سری از واقعیات نمی توان به شناختی کامل از انسان و جامعه دست یافت بلکه باید به مفاهیمی که در رابطه انسان با خود ، دیگران و محیط وجود دارد توجه کرد و از این رو صبغه ای فسلفه ای می یابد گویی جامعه شناسی همان فلسفه اجتماع ، فلسفه تاریخ ، فلسفه سیاسی و فلسفه اخلاق و دین است .
با این حال بین جامعه شناسی و انسان شناسی همواره تبادلاتی در زمینه روشها و مکاتب بوده است که باعث شده که بعضی از وقتها ایندو کاملاً به هم نزدیک شوند و می توان دورانهای همگرایی و واگرایی را در آن مشاهده نمود بطوری که ابتدا ارتباط بسیار نزدیکی بین جامعه شناسی و انسان شناسی وجود دارد و به هیچ وجه از همدیگر قابل تمایز نیستند . در دوران میانه به نحوی جدایی کامل میان آندو صورت می پذیرد که ناشی از ظهور فونکسیونالیزم در انسان شناسی است و حال آنکه جامعه شناسان مانند کارکرد گرایان بررسی تاریخی را رها نمی کنند اما مشاهده می کنیم که کارکرد گرایی موفق به نفوذ در جامعه شناسی می شود و در حال حاضر به نظر می رسد با گسترش ارتباطات و پیدایی نوعی همگونی بین جوامع بیش از پیش این دو حوزه را به هم نزدیک کرده است .
مردم شناسی ازلحاظ آئین مذهبی وگویش ونژاد
آئین های مذهبی
- آئین مانی
- آئین زرتشتیان
- آئین بهائیت
- آئین اسلام
آئين ماني
در قرن سوم ميلادي آئين ديگر همگاني يعني (آئين مانوي) در اطراف مرزهاي مشترک ايران و بابل نمايان گرديد. مؤسس آن ماني يا مانس نام داشت و نسبش از طرف مادر به اشکانيان (پارتيان) ميرسيد. نام پدرش تيک (پاتک) يا فوتتق بابک پسر ابوبزرام بود که از همدان به بابل در بين النهرين رفته بود. وي به سال 215 يا 216 ميلادي (سال چهارم سلطنت اردوان، آخرين پادشاه اشکاني) در قريه ماردينر در ولايت «مسن» ناحيه نهر کوتاه در بابل باستاني متولد شد. پس از فرا گرفتن علوم متداول زمان خود به آئين مغتسله که يکي از فرقه هاي گنوسي است و در آن زمان در نواحي بين فرات و دجله ساکن بودند درآمد؛ ولي بعد هنگامي که از اديان زمان خود مانند زرتشتي و مسيحي و آيين هاي گنوسي به ويژه مسلک ابن ديصان و مرقيون آگاهي يافت، منکر مذهب مغتسله گرديد. ماني آئين زرتشت را مطالعه کرد و خود را مصلح آن شناخت و بقول خودش در سيزده سالگي (سال 228 ميلادي) چند بار مکاشفاتي يافت و فرشته اي اسرار جهان را بدو عرضه داشت و سرانجام پس از آغاز دعوت آئين خود در سال 242 ميلادي خويش را فارقليط که مسيح ظهور او را خبر داده بود معرفي کرد. چنانکه در سرودي که به زبان پهلوي سروده گويد:
«من از بابل زمين آمده ام تا نداي دعوت را در همه جهان پراکنده کنم.»
ماني در باب آفرينش مي گفت: در آغاز خلقت دو اصل وجود داشته است. يکي نيک و ديگري بد. نور را خالق خير و تاريکي را خالق شر ميدانست و ميگفت:
انسان در اين ميان مختار است به جلوه هاي دو اصل مذکور، يعني به بدي: که تيره انديشي، نادرستي، خودخواهي احمقانه، کشتار، حق کشي و غيره است. يا به نيکي که روشن انديشي، مهرباني، دوستي، گذشت، اتحاد، صميميت، غمخواري ديگران و غيره است توجه و کمک کند. اگر به نيکي توجه کند، رستگار و اگر به بدي عمل کند سرافکنده و معذب خواهد شد. و حاصل آنکه تمايل به نيکي باعث سرافرازي و عروج و بقا و تمايل به بدي سبب اضمحلال و فناي آدمي مي گردد. او مي گفت: در حقيقت روشنائي و تاريکي، يا نيکي و بدي (يا روح و ماده) هستند که بعلت اصل غير قابل تغيير سرنوشت سرشت خود مجبورند به مسير تعيين شده ازلي خويش ادامه دهند. زيرا در اصل:
از نيک و بدي نايد و از بد ثمر نيک اين گفته ماني است که او گفته به تفکيک (رفيع)
در اين ميان فقط انسان است که با تعيين و انتخاب مسير تمايلي يا مصلحتي خود ميتواند به يکي از آن دو راهي که در پيش دارد عمل کند و يا بهتر بگوئيم: نيکي و بدي دو راه تعيين شده قطعي است و هر انساني عامل انتخاب و ادامه حرکت آن دو در وجود خود است.ماني ابتدا پيرو يکي از فرقه هاي مسيحي ماندائي يا زارئيان بود. اين دسته حضرت يحيي را پيغمبر حقيقي ميدانست و عيسي را دروغگو مي شمرد، با بي همسري و رياضت در زندگي مخالفت داشت. ماني پس از مطالعه آئين زرتشت خود را مصلح آن شناخت. هند را سياحت کرد و با عقايد بودائي آشنا شد، سپس به ايران بازگشت و به تبليغ دين جديد پرداخت و آن را با اديان زرتشتي و بودائي و مهري و مسيحي مطابقت داد، ولي تحت تعقيب روحانيان زرتشتي قرار گرفت و محکوم گرديد و در سال 276 ميلادي در شصت سالگي مصلوب شد.
آيـيـن " پـيـر سـبز" زرتشتـيـان
ظهور زرتشت
در فضائي که کاهنان، ساحران، آتشبانان بي شمار به بهانه وساطت صدها خدا و خداي نما مردم ساده را گوسفندوار به کنار قربانگاهها، معابد و آتشگاه ها ميکشيدند و با اوراد و آداب و اعمال اسرار گونه به جلب توجه قدرتهاي ساختگي مافوق بشري تظاهر مي نمودند؛ در محيطي که انسانها با وحشت و هراس به هر پديده طبيعي مينگريستند و در هر گوشه اي به انتظار برخورد با موجودات عجيب و مافوق الطبيعه بودند. در دوراني که بشر خود را اسير نيروهاي خارق العاده و رام نشدني ميدانست و اميدوار بود سرنوشت خويش را با شرک و بت پرستي، نيايش مردگان و هراس از زندگاني که با خرافات و شعائر و آداب بدوي آميخته شده بود تحول بخشد. ابرمردي ظهور کرد که پيام نافذ يگانه توحيدش و صداي پر طنين حق پرستيش مرزهاي زمان و مکان را در هم ريخت و از لابلاي قرون و اعصار تاريخ جهل را در نورديد و به فضاها و مکانهاي دور پراکند. او مبشر سرور و صفا و راستي و محبت بود و مبلغ اراده و اختيار و کار و فعاليت. او بر آن شد که سرنوشت بشر را از کف اختيار خدايان و کاهنان، رمالان و سرداران و سردمداران بدر آورد و در دستهاي پر توان و سازنده انسانهاي راست پندار و راست کرداري که جز در مقابل حق سر فرود نياورند قراردهد. و همين امر موجب اشاعه سريع انديشه هاي او و سربلندي ايرانيان آگاه گرديد.
سرودهاي مذهبي که از اعصار بسيار کهن بنام (گاثاها) بر جاي مانده است بخشي از پيام هاي زرتشت است که با رسالتش انقلاب فکري عظيمي را در انديشه بشري پايه گذاري کرد. اين انديشه والا هر چند ابتدا به ظاهر پيروان بسيار نيافت ولي در بسياري از مکاتب فکري و مذهبهاي دورانهاي بعد اثر خود را بجاي گذاشت.آرياها احساسات و عواطف و معتقدات خود را بيشتر در لباس شعر و سرود نمايان مي ساختند و گفتار منظوم از هنرهاي جالب توجه آنان بشمار ميرفت. به ويژه ميتولوژي و اسطوره هاي مذهبي و فولکلوريک خويش را به صورت حماسه و شعر ميسرودند که حفظ کردن و انتقال آنها نيز بسيار آسانتر صورت ميگرفت. سرودهاي ريگ وداي آرياهاي هند از کهن ترين نمونه هاي اين اسطوره ها و معتقدات مذهبي منظوم است. سرودهاي زرتشت و سرانجام سروده هاي نغز و دلکش گويندگان قديم پارسي را که در ادبيات جهان بي نظير است ميتوان نشانه هاي جوان تري از اين هنر آريايي دانست.گاث يا به زبان اوستاي قديم "گاثا" به معني سرود است و در زبان سانسکريت يا زبان آريائيان هند، نيز همين مفهوم را دارد. در پهلوي يا زبان ايرانيان دوران ساساني نيز "گاث" به معني سرود بوده است. نام حقيقي زرتشت به آنگونه که در گاثاها آمده «زرتوشتره اسپيتامه» است.
يونانيان، زرتشت را "زرو آستر" مي ناميدند و معتقد بودند که اين نام را کلمه آستر يا استر (ايستار) به معني ستاره مشتق شده و مفهوم آن ستاره شناس بوده است.پروفسور گيگر خاورشناس مشهور آلماني معتقد است که برخي از يونانيها نام او را ترکيبي از کلمات زئيرا به معني نياز و استر (استار) به معني ستاره ميدانستند که رويهم مفهوم آنکه به ستاره نياز مي برد (يا مدد ميگيرد که همان محاسبات نجومي است) داشته است. بهمين جهت گاهي هم زرتشت را استروتوتم يا فرمانرواي ستارگان (که همان عالم آگاه بر ستارگان باشد) مي ناميدند.وآئین های دیگرکه شرح آنها گفته نشده است...
نـژادها
عشاير بر اساس آخرين سرشماري ملي در سال 1370 ( 1996 ميلادي ) جمعـيت ايران 69975000 نـفر است و نرخ رشد آن بسيار بالاست. جمعـيت ايران در سال 1335 ( 1956 ميلادي ) 19 ميليون نفر بود. اکنون مقامات دولتي نگرانند که در سال 1394 ( 2015 ميلادي ) به رقم سرسام آور 110 ميليون برسد. در سالهاي اخير با گرايش روستايـيان براي مهاجرت به شهرها، دگرگونـيهاي عمده جمعـيت شناختي در ايران به وجود آمده و پـيامدهاي جنگ ايران با عراق نيز بر وخامت اوضاع افزوده است. در جريان اين جنگ بسياري از مردم مناطق جنگ زده به قسمتهاي امن داخلي مهاجرت کرده اند و در آنجا ماندگار شده اند. در حال حاضر 60 درصد جمعـيت ايران شهرنشين اند که از اين ميزان 15 درصد در تهران زندگي مي کنند.
يک دختر قـشـقايي
رقص قـشـقايي
رقص بـخـتـياري
کاشاني ايران از نظر نـژادي به هيچ وجه يکدست و يکپارچه نيـست. موقعـيت ويژه جغـرافيايي کشورمان و قرارگرفتن آن در تـقاطع کشورهاي عرب، ترکيه و آسياي مرکزي و تغـيـير پـيوسته حدود و ثـغـور آن در ساليان دراز امپراطوري ايران باعـث شده است اقوام و نـژادهاي متـنوع و مخـتـلفي در چهار چوب ايران امروزي زندگي کنند. بدليل همين تـنوع جمعـيـتي و قرنها اختلاط نـژادي و مهاجرتهاست که اصولا تـفکيک حد و مرز جغـرافـيايي نـژادهاي ساکن در ايران امروز امري اگر نه محال، بسيار مشکل است.
قـشقايي
قـشقايي پارسي ها ( فارس ها )
بـيش از 65% از جمعـيت ايران از نـژاد فارس (پارس) هستـند. فارس ها از اعـقاب نـژاد ايلامي يا آريايي هستـند که در هزاره دوم پـيش از ميلاد در فلات مياني ساکن شدند و نام پارس ( پرشيا ) را براي ايران برگزيدند.
قـشقـايي ها
بـيشتر ايل قـشـقايي در استان فارس ساکن هستـند. بسياري از آنها هنوز بصورت سيار در فصول مخـتـلف سال از يـيلاق به قـشلا ق کوچ مي کنند. قـشقايي ها همچـون بسياري ديگر از اقليتهاي نـژادي، ترک تبار هستـند. اينان قومي دليرند که شکست دادن و تسليم کردنشان کاريست بسيار مشکل.
گيلا ني
لري
کردها
کردها در ناحيه گسترده اي در خاور ميانه پراکنده اند، از شرق ترکيه ( که 10 ميليون کرد در آن ساکنند ) گرفـته تا شمال شرقي عـراق و از قسمتهايي در مرز سوريه تا مناطق غرب و شمال غـرب کشور ايران. هر چند کردها با سابقه ترين و قـديميـترين نـژاد اين گسترده جغـرافيايي هستـند و دست کم از هزاره دوم ميلاد ساکن اين مناطق بوده اند، هيچگاه کشور و ملت واحدي نداشته اند.
هويت فرهنگي قوم کرد
لرها
لرها از نـژاد آريايي آميخـته با قوم کاشي يا کاسيت هستـند. در طول تاريخ گروه هايي از اعـراب و ترک ها نيز با لرها اختلاط نـژادي پـيدا کردند ولي در مجموع اصالت نـژادي آنها دست نخودره باقي مانده است. لرها که دو درصد جمعـيت کشورمان را تشکيل مي دهند، عمدتا در استانهاي لرستان و کرمانشاه ساکنند.
کاشاني