بخشی از مقاله
مقدمــــــه :
روانشناسی یعنی : " مطالعه رفتار" یا " مطالعه علمی رفتار موجود زنده" ،" مطالعه علمی رفتار و فرایند های روانی " ، علمی که رفتار و زیرساختهای آن، یعنی فرایندهای فیزیولوژیکی و شناختی را مطالعه می کند و در عین حال حرفه ای است که در آن از دانش حاصل برای حل عملی مسائل انسانی ، استفاده میشود" .
هر چند سابقه علمی روانشناسی بسیار کوتاه است ، اما در همین دوران کوتاه نیز رویدادهای بسیار و در عین حال مهم باعث گردیده است روانشناسی تا بدین حد در ابعاد مختلف حیات آدمی ، بکار گرفته شود.
در سال 1875 ویلیام جیمز ( بطور مستقل و تقریبأ همزمان با وونت) اولین آزمایشگاه را برای مطالعه در زمینه درون نگری یا مشاهده دقیق و نظام دار تجربه آگاه آزمودنیها به وسیله خویشتن در آمریکا تاسیس کرد.
در سال 1879 وونت اولین آزمایشگاه را برای انجام گرفتن تحقیقات روانشناسی در لایپزیک (آلمان) تاسیس کرد.
در سال 1881 وونت اولین مجله را برای معرفی نتیجه تحقیقات روانشناسی ، منتشر ساخت.
در سال 1890 ویلیام جیمز کتاب اصول روانشناسی را به چاپ رسانید.
در سال 1892 استانلی هال ، انجمن روانشناسی آمریکا را تاسیس کرد.
در سال 1904 ایوان پاولف نشان داد که چگونه می توان پاسخهای شرطی شده را ایجاد کرد
بدین وسیله مسیر یا راه را برای پیدایش روانشناسی محرک- پاسخ ، هموار ساخت.
در سال 1905 آلفرد بینه اولین آزمون هوش را با موفقیت در فرانسه تهیه کرد .
در سال 1909 استانلی هال از فروید جهت سخنرانی در دانشگاه کلارک در امریکا دعوت به عمل آورد و در نتیجه باعث گردید شهرت رو به گسترش فروید به طور رسمی و خاصه در امریکا نیز پذیرفته شود.
در سال1913 جان بی . واتسون بیانیه رفتارگرایی کلاسیک را نوشت و طی آن اعلام کرد که روانشناسی تنها باید به مطالعه" رفتار قابل مشاهده موجود زنده " بپردازد.
در بین سالهای 1914 و 1918 و در طی سالهای جنگ جهانی اول ، به کارگیری آزمون هوش به طور گسترده آغاز گردید.
در دهه 1920 روانشناسی گشتالت به حداکثر نفوذ خود در بین روانشناسان و نیز در علم روانشناسی نزدیک شد ، در سال 1933 نفوذ نظریه های فروید نا انتشار " سخنرانیهای مقدماتی ولی جدید در زمینه روانکاوی " ، بیشتر تحکیم پیدا کرد.
در طی سالهای 1941 تا 1945 رشد سریع روانشناسی
بالینی در پاسخ به تقاضای بسیار زیاد و فزاینده برای دریافت خدمات بالینی ( ناشی از صدمات حاصل از جنگ جهانی دوم ) ، آغاز شد.
در سال 1943 کلارک هال از رفتارگرایی اصلاح شده که طی آن استنباط های دقیق درباره حالتهای غیر قابل مشاهده درونی مجاز شمرده می شد ، دفاع کرد.
در سال 1951 کارل راجرز با انتشار کتاب خود تحت عنوان " درمان متمرکز بر مددجو" باعث شد" نهضت بشر دوستانه " در روانشناسی آغاز گردد.
در سال 1953 بی. اف. اسکینر کتاب معروف خود به نام " علم و رفتار آدمی" را منتشر ساخت و از نهضت رفتارگرایی همانند واتسون پشتیبانی کرد.
در سال 1954 آبراهام مزلو کتاب انگیزش و شخصیت را منتشر ساخت و باعث گردید " نهضت بشر دوستانه " بیشتر تقویت شود.
در طی دو ده 1950 و1960 ، جرقه های تحقیقات جدید باعث گردید علاقه نسبت به شناخت اساس فیزیولوژیکی رفتار و فرایندهای شناختی مجددأ ایجاد گردد.
در سال 1971 اسکینر با انتشار کتاب مجادله انگیز خود تحت عنوان "فراسوی آزاذی و حرمت" ، خشممردم را نسبت به " رفتارگرایی بنیادگرا" برانگیخت.
در سال 1978 هربرت سیمون به خاطر تحقیقات با ارزشی که در زمینه " شناخت" انجام داده بود ، برنده جایزه نوبل گردید.
در دهه 1980 نیاز به استقلال جمعی و از طرف دیگر تنوع و گوناگونی فرهنگی در جوامع غربی باعث گردید علاقه برای پاسخ دادن به این سوال که " چگونه عوامل فرهنگی رفتار آدمی را شکل میدهند " بطور فزاینده افزایش یابد.
در سال 1981 راجر اسپری به خاطر تحقیقات خود در زمینه دو پاره مخ برنده جایزه نوبل ( در فیزیو لوژی و پزشکی) گردید و ...
***
به هر حال ، مروری بر تاریخچه روانشناسی – پس از پذیرش آن به عنوان یک علم – نشان میدهد که در طی 119سال، به پیشرفتهای زیادی نائل آمده است و در دهه اخیر ، روانشناسان( خاصه در کشورهای پیشرفته صنعتی) در ابعاد گوناگون حیات آ دمی به انجام دادن فعالیتهای پژوهشی، آموزشی و مشاوره ای اتغال دارند. بر اساس گزارش انجمن روانشناسی آمریکا که در سال 1993 انتشار یافته است، رشته های اصلی مورد علاقه " محققان" روانشناسی و درصد روانشناسانی که در هر یک از این رشته ها به فعالیت اشتغال دارند ،
عبارتند از : روانشناسی رشد (1/25 درصد)، روانشناسی اجتماعی (6/21 درصد) ، روانشناسی آزمایشی( 18/15 درصد)، روانشناسی فیزیولوژیکی ( 4/8 درصد) ، روانشناسی شناختی ( 4/5درصد ) ، شخصیت (3/5 درصد ) ، و روانسنجی (8/4 درصد). از طرف دیگر ، بیشتر روانشناسانی که خدمات حرفه ای خود را در اختیار جامعه قرار داده اند، در یکی از چهار زمینه : روانشناسی بالینی (6/67 درصد) ، روانشناسی مشاوره ( 1/15 درصد) ، روانشناسی تربیت و مدرسه( 8/9 درصد) ،
روانشناسی صنعتی – سازمانی (9/5 درصد) ، و سایر زمینه ها ( 6/1 درصد ) ، بکار اشتغال داشته اند. بر اساس همین گزارش ،" 33" درصد از روانشناسان در بخش خصوصی، "22" درصد در بیمارستانها و کلینیک ها ،"27" درصد در کحالج ها و دانشگاه ها ، "4" درصد در مدارس ابتدایی و دبیرستان ها ، "6" درصد در امور تجاری و دستگاههای دولتی و بالاخره "8" درصد نیز در سایر محل ها به فعالیت و کار اشتغال داشته اند.
تحول روانشناسي نوين
با گفتن اينكه روانشناسي هم يكي از قديميترين نظامهاي علمي و هم يكي از جديدترين آنهاست، ما با يك تناقض، يك تضاد آشكار شروع ميكنيم. ما همواره از رفتار خودمان در شگفت بودهايم و انديشههاي مربوط به ماهيت انسان بسياري از كتابهاي مذهبي و فلسفي ما را پر كرده است. حتي در قرنهاي چهارم و پنجم پيش از ميلاد مسيح، افلاطون، ارسطو و ديگر دانشمندان يونان باستان با بسياري از مسائلي كه روانشناسان امروزي با آنها سروكار دارند دست و پنجه نرم ميكردند، مسائلي مانند حافظه، يادگيري، انگيزش، ادراك، خواب ديدن و رفتار نابهنجار. بنابراين، در موضوع روانشناسي بين گذشته و حال يك استمرار بنيادي وجود داشته است.
اگرچه پيشينه مناديان انديشهورز روانشناسي به قدمت هر نظام علمي ديگري است، گفته شده كه رويكرد نوين به روانشناسي از سال 1879، يعني اندكي بيش از صد سال پيش، شروع شده است.
تا ربع آخر قرن نوزدهم فيلسوفان ماهيت انسان را از راه گمانهزني، كشف و شهود و تعميم مبتني بر تجارب محدود خود مطالعه ميكردند. دگرگوني زماني رخ داد كه فيلسوفان كاربرد ابزارها و روشهايي را كه موفقيت آنها قبلاً در علوم طبيعي و زيستشناسي ثابت شده بود براي يافتن پاسخگويي به پرسشهاي طرح شده در مورد ماهيت انسان آغاز كردند.
تنها زماني كه پژوهشگران براي مطالعه ذهن به مشاهدات دقيقاً كنترل شده و آزمايشگري روي آوردند روانشناسي هويتي مستقل از ريشههاي فلسفياش كسب كرد.
علم جديد روانشناسي براي مطالعه موضوع خود به ايجاد روشهاي دقيقتر و عينيتري نيازمند بود. پس از جدا شدن از فلسفه، بخش مهم تاريخ روانشناسي، داستان پالايش مداوم ابزارها، فنون و روشهاي مطالعه بوده است تا در پرسشهايي كه روانشناسان ميپرسند و پاسخهايي كه به دست ميآورند به دقت و عينيت بيشتري دست يابند. اگر بخواهيم مسائل پيچيدهاي را كه امروز روانشناسي را تعريف و تقسيم ميكنند درك كنيم، نقطه مناسب براي شروع مطالعه تاريخ اين رشته قرن نوزدهم است، يعني زماني كه روانشناسي به يك نظام مستقل با روشهاي پژوهش و استدلالهاي نظري خاص خود تبديل شد.
فيلسوفان قديم، نظير افلاطون و ارسطو، به مسائلي علاقهمند بودند كه هنوز هم از توجه عام برخوردارند، اما رويكرد آنان به اين مسائل با روش روانشناسان امروزي كاملاً متفاوت بود. آن دانشمندان، به معني امروزي كلمه، روانشناس بودند. بنابراين، ما انديشههاي آنان را فقط تا حدي كه بهطور مستقيم به بنيانگذاري روانشناسي نوين مربوط شود بررسي خواهيم كرد.
پس از آنكه نظام علمي جديد آغاز به كار كرد، به بالندگي رسيد؛
و اين توفيق مخصوصاً در ايالات متحده حاصل شد كه در جهان روانشناسي موقعيت برتري را احراز كرده بود و تا به امروز نيز آن منزلت را حفظ كرده است. متجاوز از نيمي از روانشناسان جهان در ايالات متحده كار ميكنند و بسياري از روانشناسان ساير كشورها نيز دستكم بخشي از آموزشهاي خود را در ايالات متحده دريافت كردهاند. همچنين سهم مهمي از ادبيات روانشناسي جهان در ايالات متحده انتشار مييابد.
انجمن روانشناسي آمريكا (اي،پي،اي) كه با 26 عضو مؤسس پا گرفت در 1930 حدود 1100 نفر عضو داشت و تا سال 1995 تعداد اعضاي آن به بيش از 100000 نفر رسيد.
انفجار جمعيت روانشناسان با انفجار اطلاعات مربوط به گزارشهاي تحقيقي، مقالههاي نظري و بررسي آثار و آراء، بانكهاي اطلاعاتي كامپيوتري، كتابها، فيلمها، نوارهاي ويدئو و ساير منابع انتشاراتي همراه بوده است. براي روانشناس
روانشناسي نه تنها از نظر كارورزان، پژوهشگران، دانشمندان و ادبيات منتشر شده، بلكه از لحاظ تأثير آن بر زندگي روزمره ما نيز رشد كرده است. صرفنظر از سن، شغل، يا علايق، زندگي شما به گونهاي از كار روانشناسان تأثير ميپذيرد.
علاقه روانشناسان به تاريخ رشته خود سبب شده است كه تاريخ روانشناسي به عنوان يك زمينه تحصيلي درآيد. همانگونه كه روانشناساني هستند كه در مسائل اجتماعي، داروشناسي رواني، يا تحول نوجواني داراي تخصصاند، روانشناساني نيز وجود دارند كه در زمينه تاريخ روانشناسي متخصص هستند.
بعضي از روانشناسان بر كاركردهاي شناختي تأكيد ميكنند، بعضي به نيروهاي ناهشيار علاقهمندند و ديگران فقط با رفتار آشكار يا با فرآيندهاي فيزيولوژي و زيستي شيميايي سروكار دارند. زمينههاي علمي فراواني در روانشناسي نوين وجود دارند كه به نظر ميرسد با هم وجه اشتراك زيادي نداشته باشند به جز اينكه همه آنها علاقهمندند به ماهيت يا كردار انسان هستند و هريك با رويكردي به كار ميپردازند كه ميكوشد به گونهاي علمي جلوه كند.
انواع گوناگون روانشناسان، با توافق بر تأثير گذشته در شكل دادن حال، روش مشابهي را به كار ميگيرند. براي مثال، روانشناسان باليني ميكوشند تا شرايط فعلي مراجعانشان را با بررسي دوران كودكي و تعيين نيروها و رويدادهايي كه ممكن است باعث نحوه خاص رفتار يا فكر كردن آنان شده باشد درك كنند. با جمعآوري شرححال بيماران، اين روانشناسان تكامل زندگي مراجعانشان را بازسازي ميكنند و اغلب با طي اين فرآيند قادر ميشوند تا رفتارهاي فعلي مراجعان را تبيين كنند.
روانشناسان رفتاري نيز تأثير گذشته را در شكل دادن رفتار فعلي ميپذيرند. آنان معتقدند كه رفتار به وسيله تجربههاي قبلي مربوط به شرطي شدن و تقويت تعيين ميشود؛ به سخن ديگر، وضع فعلي شخص ميتواند به وسيله تاريخچه زندگي او تبيين شود.
علمي مثل روانشناسي در خلاء تحول نمييابد و فقط در معرض تأثيرات دروني قرار ندارد. روانشناسي بخشي از فرهنگ بزرگتر است و بنابراين در معرض تأثيرات بيروني كه ماهيت و جهت آن را شكل ميدهند قرار ميگيرد. درك تاريخ روانشناسي بايد بافتي را كه در آن، نظام روانشناسي از آن سر بر ميآورد و تكامل مييابد در نظر بگيرد؛ يعني انديشههاي غالب در علم زمان (روح زمان يا حال و هواي روشنفكري زمانها) و نيروهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي موجود (آلتمن، 1987؛ فيورو موتو، 1989).
تأسيس رسمي روانشناسي
در نيمه قرن نوزدهم، روشهاي علوم طبيعي براي تحقيق درباره پديدههاي ذهني محض بهطور معمول به كار ميرفتند. تا اين زمان فنون لازم تدوين، ابزارهايي طراحي، كتابهاي مهمي نوشته و علايق گستردهاي برانگيخته شده بودند. فلسفه تجربهگرايي بريتانيايي و فعاليتهاي ستارهشناسي اهميت حواس را مورد تأكيد قرار ميدادند و دانشمندان آلماني چگونگي كاركرد حواس را توصيف ميكردند. روح اثباتگرايي زمان، هماهنگي بين اين دو خط فكري را تشويق ميكرد. اما چيزي كه هنوز كم بود وجود كسي بود كه آنها را به هم نزديك سازد و در يك كلمه، علم نوين را بنيانگذاري كند. اين گام نهايي توسط ويلهلم وونت برداشته شد.
وونت بنيانگذار روانشناسي به عنوان يك نظام علمي رسمي است. وي اولين آزمايشگاه را تأسيس كرد، سردبير نخستين مجله روانشناسي بود و روانشناسي آزمايشي را به عنوان يك علم آغاز كرد. زمينههايي را كه مورد پژوهش قرار داد ـ ازجمله احساس و ادراك، توجه، احساس دروني، واكنش و تداعي ـ فصلهاي اساسي كتابهاي درسي شدند كه ميبايست نوشته شوند. اينكه تاريخ روانشناسي پس از وونت شاهد مخالفتهاي زيادي درباره ديدگاه روانشناسي او بوده است از موفقيتها و خدمتهاي وي به عنوان بنيانگذار روانشناسي چيزي نميكاهد.
در هرحال وونت از روي عمد به پايهگذاري يك علم نوين اقدام كرد. او در پيشگفتار جلد اول اصول روانشناسي فيزيولوژيكي خود (1874ـ1873) چنين نوشت: «كاري كه در اينجا به همگان ارائه ميدهم كوششي براي به وجود آوردن قلمرو نويني از علم است». هدف وونت اين بود كه روانشناسي را به عنوان يك علم مستقل رواج دهد. با وجود اين، لازم به تكرار است كه هرچند وونت را پايهگذار روانشناسي ميدانند، او آن را ابداع نكرد. روانشناسي، چنانكه ديديم، از يك مسير طولاني كوششهاي خلاق به ظهور پيوست.
ويلهلم وونت، به عنوان بنيانگذار علم جديد رو
انشناسي، يكي از مهمترين چهرههاي اين رشته است. نسلهايي از دانشمندان و دانشجويان براي اينكه تاريخ روانشناسي را بفهمند تحصيل خود را با پرداختن به برخي از ويژگيهاي كلي وونت شروع كردند. با وجود اين، پس از گذشت بيش از يك قرن از زماني كه وونت روانشناسي را بنيانگذاري كرد، روانشناسان براساس دادههاي جديد و پالايش دادههاي مشهور، به اين نتيجه رسيدند كه ديدگاه پذيرفته شده درباره نظام وونت اشتباه بوده است. وونت كه هميشه از «بد فهميده شدن و بد معرفي شدن» ميترسيد، درست به همين سرنوشت دچار شد (بالدوين، 1980، ص. 301).
مكتبهاي فكري در تكامل روانشناسي نوين
در خلال سالهاي اوليه تكامل روانشناسي به عنوان يك نظام علمي مستقل، يعني در ربع آخر قرن نوزدهم، جهت روانشناسي جديد به مقدار جديدي به وسيله ويلهلم وونت، يك روانشناس آلماني، كه انديشههاي مشخصي درباره چگونگي شكل اين علم جديد ـ علم جديد او ـ داشت تحت تأثير قرار گرفت . او هدفها و موضوع، روش پژوهش و عناويني كه بايد مورد پژوهش قرار ميگرفتند را تعيين كرد. البته او تحت تأثير روح زمان خود و جريانهاي فكري موجود در فلسفه و روانشناسي قرار داشت. با وجود اين، وونت در نقش خود به عنوان عامل روح زمان خطوط فكري گوناگون فلسفي و علمي را درهم ادغام كرد. به اين دليل كه او هدايتكننده امري اجتنابناپذير بود روانشناسي براي مدتي در تصور او شكل گرفت.
مدتي نگذشته بود كه اوضاع تغيير كرد. در بين روانشناسان كه تعدادشان رو به افزايش بود اختلاف نظر بروز كرد. انديشههاي تازه در ساير علوم و در فرهنگ عموم رو به پيشرفت بود. با انعكاس يافتن اين جريانهاي جديد فكري، بعضي از روانشناسان با طرز فكر وونت در مورد روانشناسي مخالفت كردند و نظرهاي خود را ابراز داشتند. با شروع قرن بيستم،
چندين نظام و مكتب فكري به سختي با يكديگر همزيستي داشتند. در اساس ميتوانيم آنها را تعاريف مختلف ماهيت روانشناسي بدانيم.
اصطلاح مكتب فكري در روانشناسي به گروهي از روانشناسان اطلاق ميشود كه از نظر مسلكي يا ايدئولوژيكي و گاه جغرافيايي، به رهبر يك نهضت ملحق ميشوند. اعضاي يك مكتب فكري نوعاً رويكرد نظري يا عملي مشتركي دارند و بر روي مسائل مشابهي كار ميكنند. ظهور مكتبهاي فكري مختلف و از بين رفتن و جانشين شدن آنها به وسيله مكتبهاي ديگر يكي از ويژگيهاي چشمگير تاريخ روانشناسي است.
اين مرحله از تحول يك علم، وقتي كه هنوز به مكاتب فكري مختلف تقسيم شده است، مرحله پيش پارادايمي خوانده ميشود (كوهن، 1970). (پارادايم، كه يك الگو يا سرمشق است يك راه پذيرفته شده براي تفكر است كه براي يك دوره معين سؤالهاي اساسي و پاسخهاي آنها را براي پژوهشگران آن رشته فراهم ميآورد). زماني به مرحله بالغتر يا پيشرفتهتر يك علم ميرسيم كه ديگر آن علم به وسيله مكاتب فكري مشخص نميشود؛ يعني اكثريت اعضاي آن رشته بر مباحث نظري و روششناسي توافق دارند. در آن مرحله، يك پارادايم يا يك الگوي مشترك تمام رشته را تعريف ميكند و ديگر واقعيتهاي رقيب وجود نخواهند داشت.
ما در تاريخ فيزيك شاهد كاربرد پارادايمهايي بودهايم. مفهوم مكانيسم گاليله ـ نيوتوني حدود 300 سال مورد پذيرش فيزيكدانان بود و در خلال اين مدت تمام پژوهشهاي فيزيك در آن چارچوب انجام ميگرفت. اما وقتي كه اكثريت دانشمندان و كساني كه در يك رشته علمي كار ميكنند راه جديدي براي نگاه كردن به موضوع آن علم يا كار كردن در آن رشته پيدا كردند پارادايم موجود ميتواند تغيير كند. در فيزيك وقتي كه پارادايم اينشتني جانشين پارادايم گاليله ـ نيوتوني شد اين امر به وقوع پيوست. اين جانشيني يك پارادايم با پارادايم ديگر را ميتوان به عنوان يك «انقلاب علمي» تصور كرد (كوهن، 1970).
روانشناسي هنوز به مرحله پارادايمي نرسيده است. در تمام طول تاريخ روانشناسي، روانشناسان در جستوجوي تعاريف مختلف و قبول و رد آنها بودهاند. اما هيچ نظام يا ديدگاهي در به وحدت رساندن مواضع مختلف موفق نبوده است. جورج ميلر يكي از پيشروان شناختي گفته است «هيچ روش يا فن معياري رشته روانشناسي را وحدت نبخشيده و هيچ اصل علمي بنيادي قابل مقايسه با قوانين حركت نيوتن با نظريه تكامل داروين متصور نبوده است. (ميلر، 1985، ص 42).
تنها چيزي كه روانشناسان ممكن است در مورد آن توافق نظر داشته باشند اين است كه «روانشناسي امروز از هر وقت ديگري در طول قرون گذشته نامتجانستر و توافق نظر درباره ماهيت آن بيشتر از هميشه نامتصور است» (ايوانز، سكستون و كاد والادر، 1992).
ساير روانشناسان هم نظري مشابه اين ديدگاه ميدهند. «با نزديك شدن به پايان قرن (بيستم)، هيچ چارچوب يكپارچه يا مجموعه اصولي كه رشته روانشناسي را تعريف و پژوهش را هدايت كند باقي نمانده است» (چييسا، 1992، ص 308).
«روانشناسي... يك نظام منفرد نيست بلكه مجموعهاي از مطالعات با ساختهاي گوناگون است» (كاچ، 1993، ص 902). «روانشناسي آمريكا خود را پارهپاره شده در بين جناحهاي متنازع ميبيند» (ليهي 1992، ص 308). رشته تكه پاره باقي ميماند به صورتي كه هر گروه به جهتگيري نظري و روششناسي خود چسبيده است و با فنون مختلف به مطالعه ماهيت انسان روي ميكند و خود را با اصطلاحات، نشريات و دامهاي مكتب فكر خود ارتقاء ميبخشد.
هركدام از مكاتب فكري اوليه روانشناسي نهضتي اعتراضآميز و انقلابي عليه موضوع سازمان يافته غالب زمان بود. هر مكتب كمبودهاي نظام قبلي را بزرگ جلوه ميداد و تعاريف، مفاهيم و راهبردهاي پژوهشي تازهاي را براي اصلاح ضعفهاي موردنظر پيشنهاد ميداد. هنگامي كه مكتب فكري جديدي توجه جامعه علمي را جلب مينمود ديدگاه قبلي طرد ميشد. اين تناقضهاي فكري بين موضعهاي قديم و جديد با سرسختي زياد از هر دو طرف به منازعه كشيده ميشد.
اغلب، رهبران مكتب قديميتر هرگز به ارزش نظام جديد اعتقاد پيدا نميكردند. اين رهبران، كه معمولاً مسنتر بودند، از نظر عاطفي و ذهني، بيش از آن به موضوع خود وابسته بودند كه تغيير كنند. پيروان جوانتر و كمتر وابسته به مكتب قديمي به انديشههاي مكتب جديد جذب ميشدند و از آن حمايت ميكردند و به ديگران اجازه ميدادند تا به رسوم خود پايبند بمانند و در انزواي رو به افزايش خود كار كنند.
ماكس پلانك فيزيكدان آلماني نوشت «يك حقيقت علمي تازه با متقاعد كردن مخالفان و وادار ساختن آنان به ديدن نور حقيقت پيروز نميشود، بلكه پيروزي آن به اين دليل است كه مخالفانش سرانجام ميميرند و نسل جديدي رشد ميكند كه با آن آشناست» (پلانك، 1949، ص. 33).
چارلز داروين به يكي از دوستانش نوشت «چقدر خوب ميشد كه همه دانشمندان در شصت
الگي ميمردند، زيرا بعد از اين سن مطمئناً با تمام مكاتب نو مخالفت ميكنند» (به نقل بورستين، 1983، ص 468).
تسلط حداقل بعضي از مكاتب فكري موقتي بوده، اما هركدام از آنها در تحول روانشناسي نقشي حياتي ايفا كرده است. اگرچه تقسيمبندي در روانشناسي امروز شباهت كمي به نظامهاي قبلي دارد، هنوز نفوذ مكاتب مختلف را ميتوان در روانشناسي معاصر ديد، زيرا باز هم آئينهاي تازه جانشين آئينهاي قديمي ميشوند.
نقش مكاتب فكري در روانشناسي با داربستهايي كه به بالا رفتن ساختمانهاي بلند كمك ميكنند مقايسه شده است (هايدبردر،1 1993). بدون داربستي كه بتوان بر روي آن كاركرد ساختمان نميتواند ساخته شود، اما خود داربست باقي نميماند؛ زماني كه ديگر نيازي نيست داربستها جمع ميشوند. به همين قياس، ساختار روانشناسي امروز، در چارچوب و خطوط راهنمايي (داربستهايي) كه به وسيله مكاتب فكري پايهگذاري شدهاند ساخته شده است.
برحسب تحول تاريخي مكاتب فكري است كه پيشرفت موجود در روانشناسي را به بهترين وجه ميتوان درك كرد. مردان و زنان بزرگ كمكهاي الهامبخشي نمودهاند، اما اهميت كار آنان هنگامي آشكار ميشود كه در زمينه انديشههايي كه قبل از انديشههاي آنان بيان شده ـ
نديشههايي كه براساس آن انديشه خود را ساختهاند ـ و كارهايي كه بعد از كارهاي آنان صورت گرفته است مورد بررسي قرار گيرند.
خدمتهاي تجربهگرايي به روانشناسي
با توسعه تجربهگرايي، فلاسفه رويكردهاي گذشته نسبت به دانش را كنار گذاشتند. هرچند آنان هنوز هم با بسياري از همان مسائل سر و كار داشتند، اما رويكرد آنان به اين مسائل جزءنگري، ماشينگرايي و اثباتگرايي بود.
تأكيدهاي تجربهگرايي را مجدداً مورد توجه قرار دهيد: نقش اوليه فرآيندهاي احساسي، تجزيه تجربههاي هشيار به عناصر، تركيب عناصر براي تشكيل تجارب پيچيده از راه مكانيسم تداعي و عطف توجه به فرآيندهاي هشيار. نقش عمدهاي كه تجربهگرايي در شكل دادن به علم نوين روانشناسي بازي كرد به زودي روشن خواهد شد. خواهيم ديد كه مسائل مورد علاقه تجربهگرايان موضوع اصلي روانشناسي را تشكيل داد.
تا نيمه قرن نوزدهم، فلسفه آنچه را در توان داشت انجام داده بود. توجيه نظريهاي براي يك علم طبيعي ماهيت انسان استقرار يافته بود. آنچه لازم بود تا اين نظريه را به واقعيت تبديل كند يك برخورد آزمايشي با موضوع بود و اين كار ميرفت تا تحت نفوذ فيزيولوژي آزمايشي با فراهم كردن انواع آزمايشهايي كه مبناي روانشناسي نوين را پيريزي كرد ايجاد شود.
پيشرفتهايي در فيزيولوژي اوليه
پژوهشهاي فيزيولوژيكي كه روانشناسي نوين را تحرك بخشيد و به آن جهت داد دستاورد اواخر قرن نوزدهم است. كوشش در اين زمينه نيز مانند همه زمينههاي ديگر پيشينه خود را داشت، يعني كارهاي اوليهاي كه زيربناي فيزيولوژي قرار گرفتند. فيزيولوژي درخلال سالهاي دهه 1830 به صورت يك رشته علمي مبتني بر آزمايش درآمد و اين كار در وهله نخست تحت نفوذ يوهانس مولر فيزيولوژيست آلماني (1858ـ1801)، كه از به كار بستن روشهاي آزمايشي در فيزيولوژي جانبداري ميكرد، صورت پذيرفت.
پژوهش درباره كاركردهاي مغز
چندين نفر از فيزيولوژيستهاي اوليه خدمتهاي قابل توجهي به مطالعه درباره كاركردهاي مغز كرده بودند. كار آنان به سبب كشف مناطق خاص مغز و توسعه روشهاي تحقيق كه بعدها بهطور گستردهاي در روانشناسي فيزيولوژيكي به كار بسته شد براي روانشناسي اهميت دارد. يكي از پيشروان پژوهش درباره رفتار بازتابي يك پزشك اسكاتلندي به نام مارشال هال (1857ـ1790) بود كه در لندن كار ميكرد. هال مشاهده كرد چنانچه پايانههاي عصبي حيواناتي كه سرشان از تن جدا شده است در معرض تحريك قرار گيرند تا مدتي به حركت خود ادامه ميدهند ا
و چنين نتيجه گرفت كه سطوح مختلف رفتار به قسمتهاي مختلف مغز و نظام عصبي وابسته است. او به ويژه چنين فرض كرد كه حركت ارادي به مخ، حركت بازتابي به نخاع، حركت غيرارادي به تحريك مستقيم ساختمان عضلاني و حركت تنفسي به مغز تيره مربوط است.