بخشی از مقاله
پيشواى هفتم حضرت امام موسى بن جعفر(ع)
آن هنگام در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل به نوازش نسيم،سر بن گوش يكديگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند...و پيام بيدادها كه بر تو رفته است، با نسيم پيام آور،مىگزارند...
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان،مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستم كشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ بر تو گريستهاند...آه اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم تا ايستادگى تو را سپاس گفته و هم تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گويى ديگر گونه مىنمود،پرتو آفتاب نخلهاى سر بلند را تا كمر طلايى كرده و سايههاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...
صداى شتران و صداى گوسفندانى كه پيشاپيش چوپانان،آمادهى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مىكاشت و گوش را از آواى زندگى مىانباشت...
كنار روستا و روى غدير و بركهاى كه زنان از زلال آرام آن،آب بر مىداشتند،اينك نسيم نوازشگر از گذار آرام خود موج مىافكند،و چند پرستو،شتابناك و پر نشاط،از روى آن به اينسوى و آنسوى مىپريدند و هر از چند گاه،سينهى سرخ خويش را كه گويى از هرم گرماى سجيل عام الفيل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مىزدند...كمى آنسوتر،تك نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمتبوسه بر خاك آن مىزد و آرام آرام مىگريست...و زير لب چيزهايى مىگفت.از كلام او،آنچه نسيم با خود مىآورد،گويى اين كلمات و جملات شنيده مىشد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پيامبر...خدا تو را-كه چنان دور از زادگاه خويش،فرو مردى-،با رحمتخود همراه كناد...اينك،من،حميده،عروس توام،كودكى از سلالهى فرزند تو را در شكم دارم و با دردى كه از شامگاه دوشينه مىكشم،گمان مىبرم كه هم امروز،اين كودك خجسته را،در اين روستا،و در كنار گور تو به دنيا آورم...
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاك،شوهرم به من فرموده است كه اين فرزند من،هفتمين، جانشين فرزندت پيامبر،خواهد بود...
بانوى من!از خداوند بخواهيد كه فرزندم را سالم به دنيا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخههاى تنها نخل روييده بر آن گور،پائين آمده و بر خاك افتاده بود...
حميده،سنگين و محتشم برخاست،دنبالهى تن پوش خود را كه از خاك گور،غبار آلود شده بود،تكانيد،يك دستش را روى شكم گذارد و به گونهيى كه زنان باردار راه مىپيمايند،سنگين و با احتياط و آرام به روستا شتافت...
ساعتى بعد،هنگامى كه آفتاب،بر بلند آسمان ايستاده بود و كبوتران روستا،در چشمهى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مىشستند،صداى هلهلهاى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خيال من از كنار بركه،مىديد كه برخى زنان،از كوچههاى روستا،شتابناك و شادمانه،به اينسوى و آنسوى مىدويدند...
آه،آنك،دو زن،با همان شتاب به كنار بركه مىآيند با ظرفهاى سفالين بزرگ،تا آب بردارند...
خيال من گوش مىخواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مىگويند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت كودكشان فرمودهاند:
«پيشواى بعد از من،و بهترين آفريدهى خداوند ولادت يافت... (4) »
-آيا نفهميدى كه نامش را چه گذاردهاند؟
-فكر مىكنم،حتى پيش از ولادت،او را«موسى»نام نهاده بودهاند.
چشم خيال من،بى اختيار،فرا سوى بركه،در صحرا به چوپانى افتاد كه بى خبر از آنچه در اين روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خويش،به پيش مىراند...
و يك لحظه،خيالم گمان برد كه چوپانك،موسى است و آنجا صحراى سينا و از خيال گذشت: اين موساى تازه مولود،مگر در مقابله با كدام فرعون زمان،به دنيا آمده است...؟!
امام و حكومت عباسيان
امام موسى بن جعفر الكاظم (ع) 4 ساله بودند كه بساط حكومت جابرانهى امويان بر چيده شد.
سياست عرب زدگى امويان،چپاول و زور و ستم،روشهاى ضد ايرانى حكومتشان،مردم و بويژه ايرانيان را كه خواستار تجديد حكومت داد خواهانهى اسلام راستين،بويژه در ايام خلافت كوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امويان بر انگيخت و در اين ميانه كارگزاران سياسى وقت،ازين گرايش مردم،خاصه ايرانيان به آل على (ع) و حكومت على وار،سوء استفاده كردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امويان را به كمك ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اريكهى سلطنت نشانيدند. (5) و بدينگونه،يك سلسلهى تازهى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشينى پيامبر در 132 هجرى قمرى روى كار آمد كه نه تنها در ستم و دورويى و بى دينى،هيچ از امويان كم نداشتند بلكه در بسيارى از اين جهات،از آنان نيز پيش افتادند.
با اين تفاوت كه اگر امويان دير نپاييدند،اينان تا 656 هجرى قمرى يعنى 524 سال در بغداد، بر همين روال،بر مردم،خلافت كه نه،سلطنت كردند.
بارى،پيشواى هفتم،در دورهى عمر خويش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانيقى،هادى، مهدى و هارون را با همهى ستمها و خفقان و فشار آنها،دريافتند.
براى آينهى جان امام،تنها غبار نفس اهريمنى اين پليدان جابر،كافى بود تا زنگار غم گيرد و به تيرگى اندوه نشيند تا چه رسد به اينكه،هر يك از اينان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسيار بر پيكر و روح آن عزيز،وارد آوردند و هر چه نكردند،نتوانستند،نه آنكه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانيقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا كرد و ابو مسلم را كشت و چون خلافتش پا گرفت از كشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادرهى اموال آنان لحظهاى نياسود و اغلب بزرگان اين خاندان و در راس همهى آنها حضرت امام صادق را از بين برد...
مردى،خونريز و سفاك و مكار و به شدت حسود و بخيلو حريص و بيوفا بود،بيوفايى او در مورد ابو مسلم كه با يكعمر جان كندن او را به خلافت رسانده بود،در تاريخ ضرب المثل است.
هنگامى كه پدر بزرگوار امام كاظم را شهيد كرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حكومتخفقان و رعب و بيم منصور،در ستيز بود و مخفيانه،شيعيان خويش را سامان مىداد و به امور آنان رسيدگى مىفرمود.
منصور در 158 هلاك شد و حكومتبه پسرش مهدى رسيد.سياست مهدى عباسى،سياستى مردم فريب و خدعه آميز بود.
زندانيان سياسى پدرش را كه بيشتر شيعيان امام كاظم بودند،بجز عدهى كمى،آزاد كرد و اموال مصادره شدهى آنان را،باز پس گردانيد.اما همچنان مراقب رفتار آنان مىبود و در دل بديشان سخت دشمنى مىورزيد.حتى به شاعرانى كه آل على را هجو مىكردند،صلههاى گزاف مىداد،از جمله يكبار به«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به«مروان بن ابى حفص»صد هزار درهم داد.
در خرج بيت المال مسلمين و عيش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 ميليون درهم خرج كرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضيلت و تقوا و دانش و رهبرى مىدرخشيد،مردمگروها گروه پنهانى بدو روى مىآوردند و از آن سر چشمهى فيض ازلى،عطش معنوى خويش را فرو مىنشانيدند.
كارگزاران جاسوسى مهدى،اين همه را بدو گزارش كردند،بر خلافتخويش بيمناك شد، دستور داد تا امام را از مدينه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زبالهاى»نقل مىكند:«...در پى اين فرمان،مامورينى كه به مدينه بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى كوتاه،دور از چشم مامورين،به من دستور دادند چيزهايى براى ايشان خريدارى كنم.من سخت غمگين بودم،و بديشان عرض كردم:از اينكه سوى اين سفاك مىرويد،بر جان شما بيم دارم.فرمودند:مرا از او باكى نيست تو در فلان روز،فلان محل منتظر من باش.
آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسيار،روز شمارى مىكردم تا روز معهود در رسيد،به همان مكان كه فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سير و سركه مىجوشيد،به كمترين صدايى،از جا مىجستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مىسوختم.كم كم افق خونرنگ مىشد و خورشيد به زندان شب مىافتاد،كه ناگهان ديدم از دور شبحى هويدا شد،دلم مىخواست پرواز كنم و به سويشان بشتابم،اما بيم داشتم كه ايشان نباشند و راز من بر ملا شود.
در جاى ماندم،امام نزديك شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بين و عزيزشان به من افتاد،فرمودند:ابا خالد،شك مكن،...و ادامه دادند:
بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار ديگر باز نخواهم گشت.و دريغا كه همانگونه شد كه آن بزرگ فرموده بود...» (7)
بارى در همين سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى كرد،حضرت على بن ابيطالب (ع) را در خواب ديد كه خطاب به او اين آيه را مىخوانند: فهل عسيتم ان توليتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامكم (8) آيا از شما انتظار مىرود كه اگر حاكم گرديد،در زمين فساد كنيد و قطع رحم نماييد؟
ربيع مىگويد:
نيمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار كرد.سختبيمناك شدم و نزدش شتافتم و ديدم آيه فهل عسيتم...را مىخواند.
سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بياور.رفتم و آوردم،مهدى برخاست و با او روبوسى كرد و او را نزد خود نشانيد و جريان خواب خود را براى ايشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد كه آن گرامى را به مدينه باز گردانند ربيع مىگويد:از بيم آنكه موانعى پيش آيد،همان شبانه وسايل حركت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى در راه مدينه بود...» (9)
امام در مدينه،با وجود خفقان شديد دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعليم و آماده ساختن شيعيان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاك شد و پسرش هادى بجاى او به تختسلطنت نشست.
هادى،بر خلاف پدرش،دموكراسى را هم رعايت نمىكرد و علنا با فرزندان على سرسختبود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع كرد.
و ننگينترين سياهكارى او،براه افكندن فاجعهى جانگذاز فخ بود.
فاجعهى فخ
حسين بن على از علويان مدينه،چون از حكومت عباسيان و ستم بسيار ايشان به ستوه آمد،به رضايت (10) امام موسى كاظم عليه السلام،عليه هادى قيام كرد و با گروهى حدود سيصد نفر از مدينه به سوى مكه به راه افتاد.
بارى،سپاهيان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهيانش را شهيد كردند و همانند فاجعهاى كه در كربلا رخ داد،در مورد اينان نيز پيش آمد:سر همهى شهدا را بريدند و به مدينه آوردند و در مجلسى كه گروهى از فرزندان امام على عليه السلام و از جمله حضرت امام كاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هيچ كس هيچ نگفت جز امام كاظم عليه السلام كه چون سر حسين بن على رهبر قيام فخ را ديدند فرمودند:
انا لله و انا اليه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله.
از خداونديم و بسوى او باز مىگرديم،سوگند به خدا كه به شهادت رسيد در حاليكه مسلمان و درستكار بود و بسيارروزه مىگرفت و بسيار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منكر مىكرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت. (11)
هادى،گذشته از اخلاق سياسى،از جهتخصلتهاى فردى نيز مردى منحط،شرابخواره و خوشگذران بود.
يكبار به يوسف صيقل بخاطر چند بيتشعر كه با آوايى خوش خوانده بود،به اندازهى بار يك شتر درهم و دينار داد. (12) ابن داب نامى،مىگويد،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بيدارى،سرخ شده بود.از من قصهاى در مورد شراب خواست،برايش به شعر گفتم. شعرها را ياد داشت كرد و 40 هزار درهم به من داد. (13) اسحاق موصلى موسيقى دان معروف عرب،مىگويد:اگر هادى زنده مىماند ما ديوار خانههايمان را با طلا بالا مىبرديم. (14) بارى، هادى نيز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد! (15) و در اين زمان حضرت امام موسى كاظم 42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و كامروايى عباسيان بود.
هارون در پايان مراسم بيعت،يحيى برمكى-از ايرانيانىكه بوزيرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خويش برگزيد و بدو اختيار تام و مطلق در ادارهى همهى امور و عزل و نصب هر كس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانهاى اين اختيار،انگشتر خويش را بدو داد. (16) و خود به حيف و ميل بيت المال در شرب و زنبارگى و خريد جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بيت المال در آن زمان كه گوسفند دو يا چهار ساله را به يك درهم مىفروختند،پانصد ميليون و دويست و چهل هزار درهم بود. (17) و او دستبه خرج اين در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مديحهاى،يك ميليون درهم داد. (18) به ابو العتاهيه شاعر و ابراهيم موصلى موسيقيدان به خاطر چند بيتشعر و قدرى ساز و آواز،هر يك صد هزار درهم و صد دست
لباس داد. (19) در قصر هارون گروه زيادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسيقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقهيى بى مانند داشت،يكبار براى خريد يك انگشتر صد هزار دينار پرداخت. (21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانهاش بود و گاه تا سى رنگ غذا برايش درست مىكردند. (22) يكروز هارون غذايى از گوشتشتر طلبيد،چون آوردند،جعفر برمكى گفت:
-خليفه مىدانند كه اين غذا كه برايشان آوردهاند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم...
-نه به خدا،چهار هزار درهم تا كنون خرج برداشته،زيرا مدتها است كه هر روز شترى مىكشند تا اگر خليفه ميل به گوشتشتر فرمودند آماده باشد! (23) هارون قمار هم مىكرد و باده نيز بسيار مىنوشيد حتى گاه با همهى حاضران در مجلس. (24) با وجود اين،از سر عوامفريبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مىكرد:حج مىگزارد و گاه به برخى از وعاظ مىگفت او را موعظه كنند و مىگريست...!
موضع گيرىهاى امام
هارون از سرسختى آل على در برابر حكومت عباسيان به شدت رنج مىبرد و از اين رو،از هر راهى كه ممكن مىشد،مىكوشيد تا آنانرا بكوبد يا در جامعه سبك سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مىداد تا آل علىرا هجو كند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصيدهيى كه در هجو آل على سروده بود فرمان داد كه او را به خزانهى بيت المال ببرند،تا هر چه مىخواهد بردارد. (25)
همهى علويان بغداد را به مدينه تبعيد كرد و گروهى بيشمار از ايشان را كشتيا مسموم ساخت. (26)
حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسين عليه السلام،رنج مىبرد و فرمان داد تا قبر و خانههاى مجاور آن را خراب كنند و درختسدرى را كه كنار آن مزار پاك روييده بود،قطع نمايند. (27) و پيشتر پيامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت كند كسى را كه رختسدر را قطع مىكند. (28)
شكى نيست كه حضرت امام موسى كاظم-كه درود همارهى خداوند بر او باد-نمىتوانستند با حكومت چنين تباهكارهى نامسلمان ستم پيشهيى و پدران او،موافق باشند،و هم از اينروست اگر به قيام فخ رضايت مىدهند،و هم از اينروست كه با شيعيان خويش دائما در تماس مخفى مىبودند و موضع هر يك را فرد فرد،در مقابله با حكومت جابر وقت تعيين مىفرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از ياران خويش مىفرمودند:تو از همه جهت نيكويى،جز اينكه شترانت را به هارون كرايه مىدهى.عرض كرد:براى سفر حج كرايه مىدهم و خودم هم دنبال شتران نمىروم.
فرمود:آيا بهمين خاطر،باطنا دوست ندارى كه هارون دست كم تا بازگشت از مكه زنده بماند، تا شترانتحيف و ميل نشود؟و كرايهى تو را بپردازد؟
عرض كرد،چرا.
فرمود:كسى كه دوستدار بقاى ستمكاران باشد،از آنان به شمار مىرود. (29)
و اگر گاه به برخى اجازه مىفرمودند كه مشاغل خويش را در دستگاه هارونى حفظ كنند،از جهتسياسى،اين چنين صلاح مىدانستند و كسانى را مىگماردند كه مىدانستند در آن حكومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعيتشيعه مفيد واقع مىشود و هم به وسيلهى آنان از برخى مكايد حكومت،عليه علويان،آگاه مىشوند.چنانكه على بن يقطين وقتى مىخواست از پستخود در دربار هارون استعفا كند حضرت امام كاظم اجازه ندادند.
بارى،به هيچ روى امام با اين ستمكاران كنار نمىآمدند،حتى هنگامى كه در چنگال ستم آنان گرفتار مىشدند:يكروز از ايام محبس امام،هارون،يحيى بن خالد را به زندان فرستاد كه موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو كند،او را آزاد مىكنم،امام حاضر نشدند. (30)
امام-عليه السلام-حتى در بدترين وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستيزهگر و آشتىناپذير خويش را از دست نمىدادند:
به جملات اين نامه كه يكبار از زندان به هارون نوشتهاند به دقت نگاه كنيد،چقدر شكوه رادى و پايمردى و ايمان به عقيده و هدف از آن بچشم مىخورد:
«...هيچ روز در سختى بر من نمىگذرد مگر كه بر تو همان روز در آسايش و رفاه مىگذرد،اما مىباش تا هر دو رهسپار روزى شويم كه پايانى ندارد و تبهكاران در آنروز زيانكارند...» (31)
آرى:اين چنين است كه هارون نمىتواند وجود امام را تحمل كند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشيم كه هارون تنها از اين جهت كه به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مىكرد، او را به زندان افكند.
او از تماس مخفى مداوم شيعيان آن گرامى با وى توسط كارگزاران دستگاههاى امنيتى خويش كاملا آگاه شده بود و هم مىدانست كه اگر امام هر لحظه زمينه را آماده بيابند،باقيام خود و يا با دستور قيام به ياران خود حكومت او را واژگون خواهند فرمود و مىديد كه اين روحيهى نستوه كمترين مقدار سازشكارى در كنه وجودش يافته نمىشود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،اين سكوت نيست،توقفى تاكتيكى استبراى يافتن ضربهگاه مناسب،پس پيشدستى مىكند و در نهايت عوامفريبى و وقاحت در برابر قبر پيامبر مىايستد و بى آنكه از غصب خلافت و ستمهاى خويش و خوردن اموال مردم و تبديل دستگاه خلافتبه سلطنت،شرم كند،خطاب به پيامبر مىگويد:
«يا رسول الله،از تصميمى كه در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مىخواهم،من باطنا نمىخواهم ايشان را زندانى كنم اما چون مىترسم بين امت تو جنگ واقع شود و خونى ريخته گردد،اين كار را مىكنم!!»آنگاه دستور مىدهد آن گرامى را كه هم در آنجا در كنار قبر پيامبر مشغول نماز بود دستگير كنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام يكسال در زندان عيسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلتهاى برجستهى آن گرامى، چنان در عيسى بن جعفر تاثير گذارد كه آن دژخيم به هارون نوشت:او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم كرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربيع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن يحيى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن شاهك منتل شد.
علت اين نقل و انتقالات متوالى آن بود كه هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مىخواست تا امام را از ميان بردارند،اما هيچيك از اين زندانبانان او تن به اين كار ندادند تا اين دژخيم آخرين يعنى سندى بن شاهك،كه به اشارت هارون آن عزيز را مسموم كرد و پيش از در گذشت وى،گروهى از شخصيتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند كه حضرت موسى كاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبيعى در زندان از دنيا مىرود.و با اين حيله مىخواستحكومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه كند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگيرد. (32)
اما،هوشيارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا كه همينكه شهود به آن حضرت نگريستند،ايشان با وجود مسموميتشديد و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند:
مرا به وسيلهى 9 عدد خرما مسموم ساختهاند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنيا خواهم رفت. (33)
و چنين شد كه آن سترگ راد،خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمين نيز،و همهى اهل ايمان و بويژه شيعيان كه راهبر راستين خويش را از كف داده بودند.اينك،خطاب به آن شهيد بزرگ،بگوييم:
آن هنگام،در غروبگهان كه سر شاخههاى سرفراز نخل،به نوازش نسيم سر بن گوش يكدگر مىنهند،نشيد حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىكنند و پيام بيدادها كه بر تو رفته است،با نسيم پيامآور،مىگزارند.
آن هنگام در بهاران كه بغض مغموم و گرفتهى آسمان مىتركد و رگبار سرشك ابر،سرازير مىشود،اين اشك اندوه پيروان ستمكشيدهى توست كه به پهناى گونهى تاريخ،بر تو گريستهاند...
آه،اى امام راستين و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشك،ما را از ديدن حماسهى مقاومت و پايدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرييم،ايستاده مىگرييم،تا ايستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاريخ و هستى،پيش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشيم.
پاكترين درود،از زيباترين و شجاعترين جايگاه دلمان بر تو باد.هميشه،تا هر گاه...
مناظرات و گفتگوهاى علمى
امامان گرامى ما با دانشى الهى كه داشتند در مورد هر سئوالى كه از آنان مىشد،پاسخى درست و كامل و در حد فهم پرسشگر،مىدادند.و هر كس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مىنشست،با اعتراف به عجز خويش و قدرت انديشهى گسترده و احاطهاى كامل آنان،برمىخاست.
هارون الرشيد امام كاظم عليه السلام را از مدينه به بغداد آورد و به احتجاج نشست:
هارون-مىخواهم از شما چيزهايى بپرسم كه مدتى است در ذهنم خلجان مىكند و تا كنون از كس نپرسيدهام،به من گفتهاند كه شما هرگز دروغ نمىگوييد،جواب مرا درست و استبفرماييد!
امام-اگر من آزادى بيان داشته باشم،تو را از آنچه مىدانم در زمينهى پرسشت آگاه خواهم كرد.
هارون-در بيان آزاد هستيد،هر چه مىخواهيد بفرماييد...
و اما نخستين پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستيدكه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برتريد،در حاليكه ما و شما از تنهى يك درختيم.
ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پيامبر بودند و از جهتخويشاوندى با پيامبر،با هم فرقى ندارند.
امام-ما از شما به پيامبر نزديكتريم.
هارون-چگونه؟
امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اكرم برادر تنى (پدر و مادر يكى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.
هارون-پرسش ديگر:چرا شما مدعى هستيد كه از پيامبر ارث هم مىبريد،در حاليكه مىدانيم هنگامى كه پيامبر رحلت كرد عمويش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى ديگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است كه تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمىرسد.
امام-آيا آزادى بيان دارم.
هارون-در آغاز سخن،گفتم داريد.
امام-امام على بن ابيطالب (ع) مىفرمايند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،ديگران ارث نمىبرند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روايات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانكه عمو را در حكم پدر مىدانند،از پيش خود مىگويند و حرفشان مبنايى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمىرسد.)
مضافا آنكه از پيامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقلشده است كه:«اقضاكم على»،على بهترين قاضى شماست و نيز از عمر بن خطاب نقل شده است كه:«على اقضانا»على بهترين قضاوت كنندهى ماست.
و اين جمله،عنوان جامعى است كه براى حضرت على به اثبات رسيده،زيرا همهى دانشهايى كه پيامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبيل علم قرآن و علم احكام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مىگوييم على در قضاوت از همه بالاتر استيعنى در همهى علوم از ديگران بالاتر است.
(پس گفتار على كه مىگويد:با بودن اولاد،عمو ارث نمىبرد،حجت است و بايد آنرا بپذيريم نه گفتهى:عمو در حكم پدر است را،زيرا به تصريح پيامبر،على از ديگران به احكام دين آشناتر است.)
هارون-پرسش ديگر:
چرا شما اجازه مىدهيد مردم شما را به پيامبر نسبتبدهند و بگويند:فرزندان رسول خدا در صورتيكه شما فرزندان على هستيد،زيرا هر كس به پدر خود نسبت داده مىشود (نه به مادر) و پيامبر جد مادرى شماست.
امام-اگر پيامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى كند،به او مىدهى؟
هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلكه در آنصورت بر عرب و عجم و قريش،افتخار هم خواهم كرد.
امام-اما اگر پيامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد كرد و منهم نخواهم داد.
هارون-چرا؟
امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نيست.(پس مىتوانم خود را فرزند رسول خدا بدانم)
هارون-پس چرا شما خود را ذريهى رسول خدا مىدانيد و حال آنكه ذريه از سوى پسر است نه از سوى دختر.
امام-مرا از پاسخ اين پرسش معاف دار.
هارون-نه،بايد پاسخ بفرماييد و از قرآن دليل بياوريد...
امام- «...و من ذريته داود و سليمان و ايوب و يوسف و موسى و هارون و كذلك نجزى المحسنين و زكريا و يحيى و عيسى (35) ...»
اكنون مىپرسم:عيسى كه در اين آيه ذريهى ابراهيم به شمار آمده،آيا از سوى پدر به او منصوب استيا از سوى مادر؟
هارون-به نص قرآن،عيسى پدر نداشته است.
امام-پس از سوى مادر،ذريه ناميده شده است،ما نيز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذريهى پيامبر محسوب مىشويم.
آيا آيهى ديگر بخوانم؟
هارون-بخوانيد!امام-آيهى مباهله را مىخوانم: «فمن حاجك فيه من بعد ما جائك من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائكم و نسائنا و نسائكم و انفسنا و انفسكم ثم نبتهل فنجعل لعنة الله على الكاذبين (36) »هيچكس ادعا نكرده است كه پيامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسين،كس ديگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آيهى مزبور،حسن و حسين-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اينكه آنها از سوى مادر به پيامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامىاند.
هارون-از ما چيزى نمىخواهيد؟
امام-نه،مىخواهم به خانهى خويش باز گردم.
هارون-در اين مورد بايد فكر كنيم... (37)
عبادت
شناخت ويژهى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانيت ذاتى وى كه ويژهى امامان پاك است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نيازى عاشقانه با خدا سوق مىداد. وى عبادت را همان سان كه خداوند در قرآن به عنوان غايت آفرينش شناسانده است، مىدانست و به هنگام فراغت از كارهاى اجتماعى،هيچ كارى را همسنگ آن قرار نمىداد. هنگامى كه به دستور هارون به زندان افتاد،چنين فرمود:
اللهم انى طالما كنت اسالك ان تفرغنى لعبادتك و قد استجبت منى فلك الحمد على ذلك. (38)
خداوندگارا،چه بسيار مدت مىبود كه از تو مىخواستم مرا براى عبادت خويش،فراغت دهى، اينك دعايم را به اجابت رساندى،پس تو را بر اين سپاس مىگويم.
اين جمله،شدت اشتغال به كارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ايامى كه به زندان نيفتاده بودند،نيز مىرساند.هنگامى كه آن امام در زندان ربيع بود،هارون گاهى روى بامى كه مشرف به زندان امام بود،مىرفت و به داخل زندان نگاه مىكرد.هر بار مىديد كه چيزى چون لباسى در گوشهى زندان افكندهاند،و از جاى نمىجنبد.يكبار پرسيد،آن لباس از آن كيست؟ربيع گفت:لباس نيست،موسى بن جعفر است كه اغلب در حالتسجود و عبادت پروردگار زمين را بوسه مىزند.
هارون گفتبراستى كه او از عباد بنى هاشم است.
ربيع پرسيد:پس چرا دستور مىدهى كه در زندان بر او بسيار سختبگيرند.
گفت:هيهات،چارهيى جز اين نيست!! (39) يكبار،هارون كنيزى ماه چهره را به عنوان خدمتكارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدين قصد كه اگر امام بدو تمايلى نشان دادند،از اينطريق دستبه تبليغاتى عليه آن گرامى بزند.امام به آورندهى دخترك گفتشما به اين هديهها دلبستهايد و بدانها مىنازيد،من به اين هديه و امثال آن نيازى ندارم.هارون خشمگين شد و دستور داد كه كنيز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضايتخود تو به زندان نيفكندهايم. (يعنى ماندن اين كنيز هم بستگى به رضايت تو ندارد) .
چيزى نگذشت كه جاسوسان هارون كه مامور گزارشارتباطات كنيز با امام بودند به هارون خبر بردند كه كنيزك،بيشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفتبه خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون كرده است...
كنيز را خواست و از او باز خواست كرد اما كنيزك جز نكويى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد كه كنيز را نزد خويش نگهدارد و با كسى چيزى از اين ماجرا نگويد.كنيزك پيوسته در عبادت بود تا چند روز پيش از وفات امام از دنيا رفت. (40)
آن گرامى اين دعا را بسيار مىخواند:
اللهم انى اسالك الراحة عند الموت و العفو عند الحساب
خداوندگارا،از تو آسايش هنگام مرگ و گذشت و بخشايش هنگام حساب را مىطلبم. (41)
قرآن را بسيار خوش مىخواند،چندان كه هر كس صداى او را مىشنيد،مىگريست مردم مدينه به وى«زين المتهجدين»يعنى آذين شب زندهداران لقب داده بودند. (42)
حلم و گذشت و بردبارى
بردبارى و گذشت آن بزرگ،بىمانند و سرمشق ديگران بود.
لقب«كاظم»به دنبالهى نام آن گرامى،حاكى از همين خصلت وى و نشانهى شهرت ايشان به كظم غيظ و گذشت و بردبارى اوست.
در روزگارى كه عباسيان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ايجاد كرده بودند و اموال مردم را به عنوان بيت المال مىگرفتند و صرف عيش و نوش مىكردند و بر اثر حيف و ميل آنان،فقر عمومى بيداد مىكرد،مردم اغلب بىفرهنگ و فقير بودند و تبليغات ضد علوى عباسيان نيز، اذهان ساده لوحان را مىآلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مىآشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خويش،بر آشفتهها را تسكين مىداد و با ادب و متانتخويش،آنها را تاديب مىكرد.
مردى از اولاد خليفهى دوم در مدينه مىزيست كه امام را آزار مىداد و گاهى كه امام را مىديد با دشنام،توهين مىكرد.
برخى از ياران امام،پيشنهاد مىكردند كه او را از ميان بردارند:امام شديدا ايشان را از اينكار باز مىداشت.
يكروز امام جاى او را كه در مزرعهاى بيرون مدينه بود،پرسيدند.
چارپايى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه يافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فرياد زد كه زراعت مرا پايمال نكن!حضرت اعتنايى به گفتهى او نكردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون كنار او رسيدند،از چارپا پياده شدند و با گشاده رويى و بزرگوارى از او پرسيدند:
چقدر براى اين مزرعه خرج كردهاى؟
گفت:صد دينار
فرمود:چقدر اميد سود دارى؟
گفت:غيب نمىدانم.
فرمود:گفتم چقدر اميدوار هستى؟
گفت:اميد دويست دينار سود دارم.
حضرت سيصد دينار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن اميد دارى خواهد رسانيد.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسيد و از او خواست كه از گناهان و جسارتهاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...
روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود كه امام (ع) وارد شدند.
آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت:
الله اعلم حيثيجعل رسالته
خدا بهتر مىداند كه رسالتخويش را به چه كسانى بدهد. (كنايه از آنكه امام موسى بن جعفر به راستى شايستگى امامت دارند)
دوستانش با شگفتى پرسيدند،داستان چيست،قبلا از او بد مىگفتى؟
او دو باره امام را دعا كرد و دوستانش با او به ستيزه برخاستند...
امام با يارانى از خود كه قصد قتل او را داشتند فرمود:كدام بهتر است،نيتشما يا اينكه من با رفتار خويش او را به راه آوردم؟ (44)
سخاوت و بخشندگى
امام عليه السلام به دنيا به چشم هدف نمىنگريست و اگر مالى فراهم مىآورد دوست مىداشتبا آن خدمتى بكند و روح پريشان افسردهاى را آرامش بخشد و گرسنهيى را سير كند و برهنهاى را بپوشاند:
محمد بن عبد الله بكرى مىگويد:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنكه پولى قرض كنم وارد مدينه شدم،اما هر چه اين در و آن در زدم نتيجه نگرفتم و بسيار خسته شدم. با خود گفتم خدمتحضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگار خويش نزد آن بزرگ شكايت كنم.
پرسان پرسان ايشان را در مزرعهيى در يكى از روستاهاىاطراف مدينه سرگرم كار يافتم.امام براى پذيرايى از من نزدم آمدند و با من غذا ميل فرمودند،پس از صرف غذا پرسيدند،با من كارى داشتى؟ماجرا را برايشان عرض كردم،امام برخاستند و به اطاقى در كنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سيصد دينار طلا (سكه) آوردند و به من دادند و من بر مركب خود و بر مركب مراد سوار شدم و باز گشتم. (45)
عيسى بن محمد كه سنش به نود رسيده بود مىگويد:يكسال خربزه و خيار و كدو كاشته بودم،هنگام چيدن نزديك مىشد كه ملخ تمام محصول را از بين برد و من يكصد و بيست دينار خسارت ديدم.
در همين ايام،حضرت امام كاظم عليه السلام، (كه گويى مراقب احوال يكايك ما شيعيان مىبودند) يكروز نزد من آمدند و سلام كردند و حالم را پرسيدند،عرض كردم:ملخ همهى كشت مرا از بين برد.
پرسيدند:چقدر خسارت ديدهاى؟
گفتم:با پول شترها صد و بيست دينار.
امام عليه السلام يكصد و پنجاه دينار به من دادند.
عرض كردم:شما كه وجود با بركتى هستيد به مزرعهى من تشريف بياوريد و دعا كنيد.
امام آمدند و دعا كردند و فرمودند:
از پيامبر روايتشده است كه:به باقيماندههاى ملك ومالى كه به آن لطمه وارد آمده است، بچسبيد.
من همان زمين را آب دادم و خدا به آن بركت داد و چندان محصول آورد كه به ده هزار فروختم. (46)