بخشی از مقاله

چکیده

ادبیات و فلسفه دو موضوع بسیار گستردهاند که نمیتوان به راحتی مرزی برای آنها مشخص نمود و هر کدام به سهم خود در شکل گیری افکار و نظرات مهم در جامعه انسانی نقش داشته اند0در ابتدا میان فلسفه و ادبیات نوعی رابطه و آمیزش وجود داشت ولی با ظهور اندیشه های فلسفی ، پیوند ورابطه آن دو به چالش کشیده شد.

این مقاله، ابتدا به تعریف هر کدام پرداخته، دیدگاه فلسفه نسبت به ادبیات و تاثیر ادبیات بر فلسفه و نقش تکامل هنر و اندیشه را بررسی نمود ه و رابطه میان ادبیات و فلسفه را نشان میدهد.

مقدمه

قبل از ظهور اندیشههای فلسفی سقراط ، میان ادبیات و فلسفه نوعی آمیزش برقرار بود و تفاوتی میان این دو موضوع وجود نداشت. هر دو طیفی از یک پدیده به حساب میآمدند و میانشان جدایی نبود. برای اولین بار، افلاطون طرحی را بنا نهاد که به"جمهوریت "معروف شد وچالش تازهای میان ادبیات و فلسفه شکل گرفت. او در سخنان خود، نظرات استادش سقراط را نقل میکند که میان فلسفه و خطا به - سخنوری - قابل تفکیک است.

ازنظر افلاطون شاعران و ادیبان و کسانی که با لفظ و واژه سر وکار دارند، ذیل خطا به طبقه بندی میشود و در جامعه آرمانی باید تحت کنترل قرار گیرند زیرا آنان راوی افسانهها، حکایتها و اسطورهها بوده و اسطوره ها ماهیتی خطابی و سخنورانه دارند و چندین مرحله از حقیقت فاصله دارند پس ادبیان وشاعران نیز از حقیقت فاصله دارند. اما با دقت در آثار افلاطون وسقراط، میبینیم دارای منش و ماهیت شعری هستند، وجه ادبی دارند و در گستره ادبیات قرار میگیرند و جالب اینکه افلاطون نمیخواهد شاعران را از آرمان شهرش اخراج کند اما سعی دارد آنان را تابع فلسفه قرار دهد.

مسئله کلی که در این مقاله مورد کنکاش و بررسی قرار میگیرد این است که: رابطه ادبیات و فلسفه چیست؟و پرسشی که مطرح میشود این است که: آیا ادبیات بر فلسفه تاثیر داشته است؟یا فلسفه بر ادبیات تاثیر گذار بوده است؟ روش این مقاله، توصیفی تحلیلی است که با بیان نظرات مختلف در این زمینه، رابطه میان ادبیات وفلسفه را بررسی مینماید، تا تاثیر فلسفه و ادبیات بر یکدیگر را مشخص نموده و کارکرد هر کدام از آنهارا آشکار نماید.

نکته قابل توجه این است که دایره شمول "ادبیات" و "فلسفه" به اندازهای گسترده است که نمیتوان به راحتی مرز دقیق آن را مشخص کرد. اما میتوان با نزدیک کردن این دو به هم روشن ساخت که آیا فلاسفه به نوعی کارشان ادبی تلقی میشود؟یا این که آیا شاعران و ادیبان در آثارشان، افکار فلسفی بیان نمیکنند؟

افلاطون نوعی دو گونه انگاری را اساس فلسفه قرار داد و هستی را به دو ساحت: معقول و محسوس تقسیم میکند. شعر و به طور کلی، اسطوره و خطا به و انواع دیگر کلام در قلمرو محسوسات قرار دارد و فلسفه و بطور کلی علوم استدلالی، در قلمرو معقولات قرار دارد. از دیدگاه او، حقیقت درعالم معقول جای دارد. و کسانی که در قلمرو محسوسات هستند، بیشتر با افسانه ها، گفتهها و به تعبیر افلاطون "اشباح" و"سایهها" سروکار دارند.

در بحث "تمثیل غار" آنهایی که در مقاره آداب و عادات زندگی میکنند همواره با سایهها سروکار دارندحال آنکه سرچشمههای صورت عقلی در جای دیگری است وآن قلمرو فلسفه است. بنابراین درون مایه شعر و بطور کلی ادبیات رو به سوی اشباح دارد که البته درآن روز با عنوان خطا به مشخص میشد و تا قرن هجدهم به جزء واژه ادب و مشتقات آن، واژهای بنام ادبیات به کار نمیرفت. اما در هر حال ارسطو معتقد است: "همه شاعران از دوره هومر به بعد همواره از تصویر فضیلت تقلید کردهاند نه از خود حقیقت و همواره نیز از حقیقت فاصله گرفته اند.

ادبیات چیست؟

ادبیات به مجموع آثار مکتوبی گفته میشود که بلندترین و بهترین افکار و خیال ها را در عالیترین و بهترین صورت تعبیر میکند. اگرچه ادب در آغاز نزد اکثر اقوام و ملل عالم غالبا مجرد شعر بوده و در یونان لفظ خاصی نداشت و ارسطو در کتاب "فن شعر" فقط شعر را ادب میدانست اما انسان متفکر برای بیان افکار خود به خلق آثار متعددی دست زد و آثاری در خور تعمق پدید آمد. گوته میگوید: "از آنچه کرده و گفته شده است ، کمترین مقدارش ضبط شده و از آنچه ضبط شده کمترین مقدارش نقل شده و باقی مانده است

می توان پرسید ادبیات چه میکند؟که پاسخ به آن، تعریف ادبیات است به اعتبار کارکردش و در عین حال اشارهای به ارزش آن نیز هست. ادبیات پدیدهای پیچیده است که وجه مختلف آن به اقتضای اعصار، مورد توجه واقع میشود و هرچه پاسخها از عصری به عصر دیگر تغییر کند، شباهتهای قابل لمسی میان آنها وجود دارد. ایلیاد هومر، شاهنامه فردوسی، بهشت گمشده میلتون، غزل حافظ وسعدی و مولوی، اشعارهوگو، آثار شکسپیر و تاگور وداستانهای داستایوسکی، قرابت و مشاهبت بسیاری دارند و تفاوت فکر و زبان و اختلاف زمان و مکان نتوانسته است حقیقت جوهری ادبیات را از بین ببرد و تمام آثاری که ماهیت و حقیقتشان ادبیات است، به تفاوت مراتب، شور انگیز و دلربا هستند. ادبیات ، همان سخنان والا و برتر است که مردم در خورثبت و ضبط و توجه میدانند.

فلسفه چیست؟

از دیرباز پاسخهای مختلفی به این سوال داده شده است. دستهای فلسفه را مجموعهای از آراء و عقاید فیلسوفان درباره موضوعات فلسفی میدانند ودسته دوم آن را عبارت از عمل فلسفی میدانندو به عبارت دیگر، فیلسوف را کسی نمیدانندکه پر از اندیشههای فلسفی دیگر فیلسوفان باشد، بلکه فیلسوف کسی است که اندیشه میکند.

سقراط آغازگر حقیقی فلسفه بود و بعنوان فیلسوف اول، گرچه نه دعوی دانایی کرد، و نه نظریهای آورد، اما در پی سنجش بنیادی و خردمندانه آراء و عقاید بود. فلسفه برای او یک فعالیت بود.

"از دیدگاه سقراط، فیلسوف کسی است که فلسفی شده، یعنی فلسفی اندیشه میکند. این سخن کانت که کار فلسفه آموختن اندیشه است نه آموختن اندیشهها، بیانی است از همان معنایی که بار اول سقراط به کشف آن رسید.

فلسفه با ذات اندیشیدن سروکار دارد، البته اندیشیدن فعالیتی مبهم و بی معنا نیست، تحلیل، انتقاد؛ترکیب، بررسی ارزش ها؛سیرعقلانی، تفسیر وبسط نظریات علمی، همه گونهای از اندیشیدن است.

دیدگاه فلسفه نسبت به ادبیات

افلاطون میگوید: چون ادیبان و شاعران هرگز به درک وتفسیر حقیقت نمیرسند ممکن است از طرف کسانی که به حقیقت دسترسی ندارند، تحت نظارت در آیند پس نباید به آرمانشهر وارد شوند. سقراط اخراج شاعران را به دلیل لذت جویی از آرمانشهر مجاز میداند زیرا اگر شاعر به مقام شهروندی برسد، به جای حاکمیت قانون و عقل و خرد، نغمه پردازان و حماسه سرایان لذت طلب زمام امور را به دست گرفته و اندیشه ورزی وخردمندی گم میشود. البته اگر شاعر بتواند دروغ مصلحت آمیزو مفید برای جامعه بگوید، میتوان امتیاز شهروندی را به او اعطا کرد. در واقع دروغ شرافتمندانه و مصلحتی را از طرف فیلسوف که پاسدار جمهوری است، توجیه پذیر میداند

سقراط به روایت افلاطون در جمهور، دو اتهام به شعر وارد میکند:

.1 در شعر، تصویر و ایماژ جانشین حقیقت میشود و همین امر مارا از فهم موجودات اصیل که در نظام افلاطونی، بعنوان صورتهای معقولی مثالی یاد شده دور میکند به عبارتی در ادبیات و شعر، پندار وتوهم در لباس حقیقت به مخاطب عرضه میشود. شاعر از حقیقت تصویری را برای خواننده اش بیان میکند و آنچه او میگوید تصویر است نه حقیقت.

.2 شعر به دلیل ترغیب به التذاذ و گرایش به بی بند باری، از نظر اخلاقی و سیاسی و اجتماعی با مشکلات زیادی رو بروست. جامعه آرمانی افلاطون، اخلاق محور و دارای ارزشهای خاص است پس عشق و التذاذ جایگاه پایینی دارد. در عوض، معرفت تعلیمی و ریاضی از دیدگاه افلاطون و سقراط برای نیل به فلسفه ضروری است اما به هیچ وجه اثبات نکردهاند که فلسفه بر شعر و ادبیات برتری دارد، زیرا در دل کنش فلسفی، به نوعی عنصر شاعرانه وجود دارد و هرگز دیالکتیک، برتری فلسفه را بر شعر ثابت نکرده است از طرفی با دقت در متن جمهوری دیگر آثار افلاطون میبینیم دارای منش و ماهیت شعری است و در گستره ادبیات جای میگیرد.

نیچه فیلسوف آلمانی بعد از2400 سال به انتقاد از افلاطون پرداخت وگفت: "افلاطون راه شاعران وادیبان را بر حقیقت مسدود کرد و اعلام کرد هنر و ادبیات فراسوی حقیقت فلسفی قیام کردند. افلاطون اشعارش را به کام شعله ها سپرد تا شاگرد سقراط شود اما از قضای روزگار خود فیلسوفی شاعر شد.

پل دومان و فیلیپ لاکرولابارت هم بعد از نیچه همین روی کرد را داشتند پل دومان در کتاب"تمثیل های خوانش" میگوید: خطا به عبارت است از نقطه عزیمتی که ادبیات وفلسفه را مورد بحث قرار داد زیرا میتوان ادبیات را درسایه خطا به از سایر رشتهها و فلسفه باز شناخت و گفتمان فلسفی نبز قبل از هر چیز گفتمان یا بیان و یا نوشتاری است که ضرورتا از شگردهای ادبی و خطابی بهره گرفته است. و برای فهم درست فلسفه و ادبیات باید خطابه و بلاغت را گرانیگاه این دو گستره قلمداد کرد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید