بخشی از مقاله
نقد کردن آرزو درگیتی
چگونه جمشید، با خرد درب دوزخ را بـست ؟
*** پژوهشی در باره شـاهـنـامه فردوسی ***
ما آنچیزی نیستیم ، که ساخته اند
ما آنچیزی میشَـویم ، که میجوئیم
ما خدائی را میجوئیم که آب روانست، و تخم هستی ما، آنرا شب و روز مینوشد، تا بروید و درفرازش ، خوشه بینش شود ، وتا ازمکیدن این آب، تخم هستی ما ، بروید و دراین گیتی بهشت ازما برآید، و سراپایمان ، خنده شود . تا ازخنده وشاد شدن ، گوهرما و اوباهم، زیباشود ، تا باهم اصل زیبائی باشیم .ما خدائی را میجوئیم که درهم به پیچیم ، مانند پیچه به تنه درخت ، تا باهم ، اصل زیبائی و هم آهنگی وجشن و بینش باشیم . جائی ترس و بیم هست، که خدا و انسان، همآغوش و جفت و آمیخته باهم نیستند . از بریدگی خدا ازانسان، زشتی و بیم درگیتی، پیدایش می یابد . انسان ، زشت میشود، چون دراین بریدن ، گناهکارمیشود، و خدا ، زشت میشود، و میترسد که صورت خود را بنماید و ازانسان ، زشت تصویر گردد .هنگامی خدا از انسان، بریده میشود، خدا ، تبدیل به خالق ومعبود ، و انسان، تبدیل به مخلوق وعبد میشود ، و دیگر،« یارهمدیگر» نیستند، و با این بریدگی ازهم ، زشتی ودوزخ، پیدایش می یابد، که پیکر یابی « بیم وترس» است ، وهردو ازهم میترسند وازهمدیگر میگریزند . یکی منکرخدا میگردد ، تا ازاو، آزادی بیابد، و دیگری ، قدرت انحصاری میطلبد، تا انسان را بزنجیروبند بکشد .هنگامی خدا از انسان بریده و پاره کرده شد، و ناهمسرشت شدند، گناه و بیم و دوزخ ، پیدایش یافت . آنگاه خدا، از دنیا بریده شد، دنیا زشت وفانی شد ، و بهشت ازدنیا ، تبعید گردید ، ونیازبه ایمان آوردن به غیب بود .آنگاه که خدا را ازانسان بریدند، انسان دررنج و کین ورزی هبوط کرد وگناهکارشد،و خدا،محکوم به خودپرستی وقدرتپرستی و انحصارکردن قدرت به خود شد .
آنگاه که خدارا ازانسان بریدند، انسان برآن شد، که خدارا فراموش کند، و خدا برآن شد، که انسان را عبد خودش کند، و فراموشی انسان را گناه بداند . آنگاه که خدا را ازانسان بریدند ، انسان کوشید که در دنیا، بهشت برای خودش بسازد، و خدا ، آن بهشت را ویران ساخت، و کوشید که بهشتی، فراسوی دنیا برای غلامان حلقه بگوشش بسازد که عمرخود را صرف عبودیت او کرده اند و هیچگاه از آن یاد نیاورده اند که باخدا ، جفت و یارند . ودرهردو، عشق،خشکید.آنگاه که
خداراازانسان بریدند، خدا برای انسان،عظیم ووحشت آورشد، وانسان، پشت به خدا کرد وازاو گریخت،وخدا، تنها ماند .آنگاه که خدا را ازانسان بریدند، جشن گاهها، تبدیل به معابدشدند ، و خدا وانسان ، دیگر نمیتوانستند باهم برقصند، با هم بنوازند ، با هم آواز بخوانند و باهم بخندند .
آنگاه که خدارا ازانسان بریدند ، خدا، قدرت پرست شد و هرکه را خواست، عزیزکرد و هرکه را خواست ذلیل کرد، و قدرت را به خود منحصر ساخت، وانسان را ازآن محروم ساخت ، وفضیلت انسان را تسلیم شدن و مطیع بودن و عبودیت کرد . تا انسان دربرابراو، همیشه احساس تقصیر و نقص وعجزکند ، و تنها خداست که حق به « کبر« دارد ، و کبر فروختن برای خدا، حتا فضیلت است و او خودش را بنام« اکبر» ستود .آنگاه که خدا را ازانسان بریدند ، این بزرگترین توهین شد که انسان لب برلب خدا بنهد و اورا ببوسد ، گیسوی خدا را با انگشتانش، شانه کند و اورا در آغوش بگیرد و با او دریکجا مانند زال خانه بگیرد ، و برای خدا، برترین نقص شد که با انسان بیامیزد، تا آلوده به عجزو فقرو نقص و ضعف نگردد ، تا متعالی وپاک بماند .آنگاه که خدا را ازانسان بریدند ، انسان از دیدن چهره خدا ، چنان به وحشت میافتد که جادرجا میمیرد و جانش ازقالب تهی میگرددو خدا ، حق ندارد که صورتهائی ازخود بکشد و آنهارا رنگین کند و پیکرهای خودرا بتراشد . خدا، نقاشی و پیکرسازی و رنگرزی را فراموش کرد .آنگاه که خدارا ازانسان بریدند ، انسان حق نداشت ، هیچکس را جز خدا دوست بدارد . بدینسان، سرچشمه عشق دراو خشکید ، چون خدا هم ، که ازاو بریده شده بود ، دیگر دوست داشتنی نبود . او به کسی که ازاو بریده است، تعظیم میکند ، ولی نمیتواند اورا دوست بدارد .آنگاه که خدارا ازانسان بریدند، خدا ، کامل شد، و با رسیدن به کمال ، آزادی را ازدست داد ، چون درکمال، آزادی نیست . وانسان، ناقص شد، و هرناقصی، آزاد است ، ولی گناهکار. ودرانسان ، جمع گناه ِناقص بودن وداشتن ِ آزادی، مزه آزادی را هم از بین برد .
اینست که خدا و انسان، به فکرآن افتادند که بازباهم بیامیزند و همگوهروهمسرشت بشوند، و باز به هم بپیچند ، وبازیکی آب ، و دیگری ، تخم بشود تا باهم بیامیزند و برویند ، و باز یکی تارو دیگری پود بشود ، تا باهم یک جامه بشوند، و تا خدا، جنینی درزهدان انسان بشود . آنگاه که انسان وخدا باهم سرشته و ازهم جدا ناپذیرشدند ، آنگاه کسانی که میخواستند از « واسطه گری میان خدا و انسان» ، عایدات داشته باشند ، دشمن عشق ورزی میان خدا و انسان شدند. اینها ارّ ه شدند ، تا درختی را که خدا ریشه اش و انسان شاخه وبرش هست ازهم ببرند ، اینها مقراض شدند تا
پارچه ای را که خدا تارش و انسان، پودش هست ازهم ببرند ، اینها تیغی شدند تا شاهرگ انسان را که خدادرآن خون روانست ، ببرند .
اینها، همان ارّه و تیغ و مقراض نوری بودند، که جمشید را که بُن همه انسانها بود ، ازجفتش که سیمرغ یا خدا بود ، بریدند . چون جمشید ، ازاین آب روان که ساقی آسمان ، سیمرغ ، درجامش فرومیریخت، روشن میشد ، وحقیقتی را می یافت که برّندگی تیغ و اره و مقراض را نداشت .
تادرب ِدوزخ ِ
الله و پدرآسمانی و اهورامزدا
رانـبـنـدیم
گیتی ، بهشتِ جمشیدی نمیشود
.............................................................. صفحه 7
سکولاریته و مفهوم« نقد»
.............................................................صفحه24
اصل سکولار، یا « زنخداخرداد»
خدای ِ« رسیدن به آرزو» درگیتی
خد ائی که آرزورادرگیتی نقد میکند
..............................................................صفحه 50
از« ارج ِ انسان »
یااز« معراج انسان» با خردش ، به مینو
ارج= سیمرغ درون انسان
.............................................................صفحه 83
کتابنامه
.........................................................صفحه 103
تادرب ِدوزخ ِ
الله و پدرآسمانی و اهورامزدا
رانـبـنـدیم
گیتی ، بهشتِ جمشیدی نمیشود
سکولاریته ، بستن درب ِ همه دوزخها ، یا
نفی ِ « ترس ازعذاب درفراسوی گیتی» است
وهمچنین، گرفتن ِحقانیت
از«حکومت کردن ِ برپایه ترس» است
جمشید با خرداد ، در ِدوزخ را می بندند
برای سکولار ساختن جامعه،
باید « درب ِ دوزخ » را بَست
درفرهنگ ایران، کار ِ بنیادی ِانسان
درگیتی ، بستن ِ دربِ دوزخ است
نخستین پیام وامرالله به رسولش، محمّد درقرآن ،آنست که « برخیز و مردمان را بترسان وارهاب کن و به وحشت انداز= قم فانذر » ، ولی نخستین ،خویشکاری جمشید ، بُن همه انسانها درجهان، درفرهنگ ایران آنست که : برمیخیزد و درب ِ دوزخ و درب ِ همه گونه ترسها وهمه ترسانندگان و همه گونه رزمها و خونریزیها را می بندد . آنکه میترساند، جان وخرد را می آزارد ، و ازآ زردن ، کام می برد . آنکه میترساند،ستمکاراست.ترساندن،بُن همه بیدادگریهاست.« ترساندن » ، رسانیدن ِ برترین آزار به جان وخرد انسان است، که نزد ایرانیان ، هردو مقدسند . رسول الله ، باید با ترساندن ، مردمان را مطیع الله سازد ، وجمشید باید ، ِالاهان بیم آور، و آموزه هائی را که بیم آور و وحشت زا و جنگخواه و جهاد خواه هستند ، ازگستره زندگی وخرد، طرد و تبعید کند . جمشید باید ِالاهان دوزخسازو بیم آوررا از جهان براند . جمشید باید نگذارد که خدایان و پیامبرانشان ، بهشت خود را، بر زیر بنای دوزخ بسازند . دادن « دوزخ نقد دراین جهان وامروز » ، برای دادن « بهشت نسیه درآن جهان و فردا»، خویشکاری خدایاانیست که نمیتوانند « بهشت نقد درهمین گیتی » بسازند. چرا ایرانیان ، بُن خود را که جمشید هست ، فراموش ساخته اند ؟ چرا آنها « نیروی جمشیدی » را که درب ِ دوزخ ، و راه رسیدن به بهشتی را که از آتش ِ سوزنده دوزخ میگذرد ، می بندد ، از دست داده اند ؟ جمشیدی که بهشت ( خرداد = خوشزیستی ، مرداد = دیر زیستی ) خود را، نقد درگیتی، بدون کاربرد ترس و وحشت و ارهاب و انذار، بر پایه «خرد خندان » و
« اصل بزم » میساخت ، هنوز در ما زنده است ، و باید ازسر، برانگیخته شود .
جمشید با همان کلید خردی که همه بندهای مشکلاتِ گیتی را میگشود ، میتوانست درب همه دوزخها و بیم ها و بیم آوران را به بندد . این جمشیدِ درضمیرماست که به ما میگوید : آنگاه که انسان درب ِ دوزخ را، در قرآن و درانجیل ودر هرکتاب مقدسی ببندد ، آنگاه خواهد توانست بهشت را در روی زمین بسازد . جمشید میگوید که بهشتی بدون دوزخ، درهمین گیتی میتوان ساخت . دوزخ ، هیچگاه راه رسیدن به بهشت نیست . راه رسیدن به بهشت ، ازمیان ِ دوزخ نمیگذرد
. خردِ ضد خشم وقهرِ ِ بهمنی ِجمشید ، معمارساختن « بهشت بدون دوزخ » است . دوزخ ، آنجائیست که خشم وقهر هر ِالاهی ، در اوج خود، واقعیت می یابد ، وکوچکترین اندیشه ویادآوری تلخگین وزهرآلود ِ آن ، زندگی در گیتی را فلج میکند . وقتی مردمان، از دوزخ آنها نترسند، و به اندیشه بهشت نسیه ِ آنها دل نبندند ، به فکرساختن بهشت نقد در گیتی میافتند . فرهنگ ایران ، بسراغ خشکاندن، سرچشمه های بیم و وحشت و هراس میرود. دوزخ ، چهره غضب آلود الله وپدرآسمانی و .... است . عمل واندیشه ِ انسان ، نباید استوار برترس ازدوزخ باشد . حکومت نباید استوار بر ترس مردمان ازشکنجه وعذاب ( ازسیاست کردن ) باشد . فرهنگ ایران ، برضد « سیاست » است ، و میخواهد « جهان را بیاراید» . فرهنگ ایران ، پشت به « سیاست » ، و روی به « جهان آرائی » میکند . ما آراینده جهان میخواهیم ، نه سیاستمدار. « آراستن » ، نظم دادن کشور، با زیبائی است، و آنچه ترس آوراست ، زشت است . واژه « زشت » در فرهنگ ایران ، به معنای ترسناک است . این، هسته ِ فرهنگ ایران میباشد که همیشه پایدار خواهد ماند . جمشید با همکاری ِ زنخدا خرداد ، درب ِ دوزخ را می بندد ، و کیهان را با او، بی بیم و بی رزم میکند . یک اندیشه ترسناک ، خودِ خرد وروان ِانسانی را فلج میسازد ، واز هرترساننده ای ، آزارنده تراست ، چون سرچشمه اندیشه را در آباد کردن گیتی ، میخشکاند. « ایمان به وجود دوزخ » را باید از روانها و خردها ریشه کن ساخت ، تا خرد و روان ، رامش ِ خود را درهمین گیتی بجوید . یهوه والله ، وقتی که « چهره زشت غضبناک خود » را درآئینه دیدند ، امر کردند که کسی نباید صورت آنها را بکشد . گفتند که صورت خدا را نباید کشید ، چون خودشان هم نمیتوانستند دیدن صورت غضبناک وزشت وترسناک خود را تحمل کنند . خدایانی که زیبایند ، مردمان را بدان میخوانند تا صورت زیبای آنهارا همه جا بکشند . دوزخ ، دیدن چهره ِالاهان ِ بیم آور، درخیال وفکرو روان است . ولی انسان باید چهره خدای خود را بکشد ، تا خدای زیبای خود را بشناسد، و چهره ای را که ازغضب ، زشت میشود ، دوربیندازید .
این بود که جمشید در« روزنوروز بزرگ » که روز ششم فرودین ماه است، با زنخدا خرداد ، درب دوزخ را بست، و خدائی که صورتش زشت بود ، حق به خدابودن نداشت . واژه « زشت » درفرهنگ ایران، به معنای« مخوف و غضبناک» ست . خشم ، زشت وترسناک است .اگرخدا ، جمیل است ، میگذارد که همه دیده به جمال او بیندازند . وخدا ، موقعی خداست که هرگز زشت نشود . بُن شادی ، نابود کردن ِ« هراس ِ خرد ، از دوزخ ِنسیه » است . عمل، باید بتواند شادی از پیآیندهای خود را دراین گیتی دریابد .
شیوه درک « خوشی و بینش نقد » که گرانیگاه سکولاریته است درفرهنگ ایران ، درهمان پیوندِ « جمشید و زنخدا خرداد» بیان کرده میشود . ازآنجا که موبدان زرتشتی ، بکلی تصویر زنخدا خرداد و مفهوم زمان را تغییر داده اند ، ما این اندیشه های ژرف فرهنگ ایران را فراموش کرده ایم . ولی با ژرف بینی و دقت، میتوانیم این پیوند جمشید با زنخدا خرداد را درفرهنگ ایران بازسازی کنیم . آن
چه در روزگاری دراز ، « همکاری جمشید و خرداد » بوده است ، در روایات زرتشتی ، تبدیل به « کار جمشید در روزخرداد » شده است .اینکه جم در روزخرداد، درب دوزخ را می بندد ، و بدینسان ، مردمان ، در گیتی دیگر نمی میرند و همیشه شاد و خوشند ، گره به تصویر خرداد و امرداد، پیش از زرتشت میخورد. خرداد، اصل آبادانی، و ساختن بهشت درگیتی است، و طبعا دربهشتِ آباد ، نه بیم ازکسی وچیزی وازخود اوهست، ونه رزم وجنگ و خونریزی ، و نه میخواهد که کسی برای
فیروزساختن ِ او به جهاد برود. پس هرجا گام ِ خرداد برسد ، درآنجا نمیتوان دوزخ ساخت، و اندیشه وجود دوزخ را تلقین کرد و رایج ساخت .
خرداد ، امکان ایمان آوردن ِ به دوزخ را درفراسوی گیتی ، در روان انسان ازبین میبرد ، چون چنین اندیشه ای، سرچشمه ترس ووحشت درهرعملی ودرهرفکری درگیتی است. به همین علت ، همه ادیان نوری، دشمنان درجه یک این خرداد ومرداد ( هاروت و ماروت ) بودندوهستند . این اندیشه که جمشید در روز خرداد ، درب دوزخ را می بندد ، در متون دیگر پهلوی نیزبا محتویات بیشترآمده است ، که دامنه بررسی را بسیار میگسترد و روشنتر میسازد . دراین متون میتوان دید که دراین روز، جمشید ، گیتی را « بی بیم » و « بی رزمان » نیزمیکند. از اینجا میتوان دید که « بی بیم ساختن ، و بی رزم و جنگ وبی قهر ساختن » گیتی ، گوهر وجود خرداد است. نخستین پیآیند این عبارتها آنست که روایت « منی کردن جمشید درشاهنامه » داستانیست که موبدان زرتشتی، درخدمت الهیات خود ساخته اند. نه آنکه فردوسی ، دست به چنین کاری زده باشد ، بلکه این روایتیست که دست ساخته همان موبدان زرتشتی در دوره ساسانیان است .
جمشید ، همانقدر که محبوب و مطلوب همه ایرانیان بود ، درهمین کارش که « بستن در دوزخ » باشد ، عملی کاملا ضد الهیات زرتشتی نیز میکند .ازاین رو موبدان زرتشتی درباره جمشید ، درنوسان میان دوقطب متضاد بودند . هم اورا میستودند و هم اورا می نکوهیدند . خرداد هم ، گرفتار چنین دردسری بود . وقتی جمشید ، در دوزخ را ببندد ، دیگر موبدان ،مردمی را که طبق خواست اهورامزدا رفتار نکنند ، نمیتوانند به دوزخ بفرستند و کیفر بدهند . بستن در دوزخ بوسیله جمشید ، قدرت پاداش و کیفر دادن را ازاهورامزدا میگیرد . دریک روایت ، اندیشه فرهنگ سیمرغی باقی مانده است که هنوز زرتشتیان نیزآن را دوست میداشتند ، و در روایت دیگر، درک تضاد آن باالهیات زرتشتی باقی مانده است .
در روایت دیگر پهلوی ، همچنین میآید که جمشید در روز خرداد ، « پیمان » را از دوزخ بازآورد که از کیهان دزدیده شده بود ، و آنرا اندرکیهان به پیدائی آورد . این چه پیمانی بوده است ؟ « پیمان » چه معنائی و محتوائی داشته است ؟ چه پیمانی است که اگر از گیتی ، دزدیده شود ، دوزخ، پیدایش می یابد ؟ نبود پیمان درکیهان ، ایجاد دوزخ در کیهان را میکند ، و با « پیدایش پیمان، و پایدارشدن پیمان درگیتی » ، گیتی را بهشت میکند . این بی رزمی و بی خشمی و بی بیمی و بهشت سازی، با پیدایش یابی « پیمان » درکیهان ، از ویژگیهای گوهری زنخدا خرداد است . روزخرداد ، تنها یک روز، مانند سایر روزها نبود که نام خدای خرداد را بدان داده بودند ، بلکه زمانی بود که « بُن کیهان وزمان » میتوانست فقط در ویژگی های خردادی پدیدارشود .
اینکه ما معنای این عبارات را بلافاصله درنمی یابیم ، برای آنست که مفهوم مااز زمان ، با مفهوم آنان از زمان ، بسیارفرق داشته است . برای ما ، روز خرداد ، یک روز مانند سایر روزهاست که ازپس همدیگر میآیند و میروند . برای ما فرق ندارد اگر، به روزها، نامهای دیگر بدهیم . ما میتوانیم حتا بجای این نامهای خدایان ، روزها را با اعداد بشماریم . ما میانگاریم که آنها این روزهارا فقط بنام خدایان خود نامیده اند. وجود روز یا زمان ، ازوجود خود ِآن خدا ، بریده میباشد ، فقط نامی ازآن خدا
، براین روز نهاده شده است . درست سوء تفاهم ،ازهمین جا آغازمیشود .
در فرهنگ ایران ، هرروزی ، گوهر بُن جهان ، در ویژگیهای دیگر، درگیتی ( درهمه چیزها و انسانها ) پیدایش می یابد ، که شکل خدائی به آن داده میشود . این بُن زمان و جان است که در روز ششم هرماهی ، با ویژگیهای « پیمان » ، « بی بیمی» ، « بی خشمی وبی رزمی» و .... پیدایش می یابد . به همین علت ، عدد « شش » را درسانسکریت ، « رسا » هم مینامیده اند که صفت گوهری خرداد است . البته اصطلاح « پیمان » دراینجا ، معنای قرار داد و عهد و میثاق را ندارد . دراینجا، پیمان ، همان معنای« مزاج » را در « مزاج دهر» دارد، که به هم آمیختگی شیره ها در تناسب وهمآهنگی و اندازه » باشد ( رجوع به مقاله خرداد شود ) .
جمشید در روزخرداد در ماه فرورین ، ویژگیهای نهفته در بُن کیهان و جان را ، میزایاند . جمشید ، ماما یا دایه این ویژگیهای بُن کیهان در کیهان، این شیره کیهان ازکیهان است .
روزششم ماه فروردین ، که زنخدا خرداد ، ازبُن زمان ، پیدایش می یافت ، واوج اصل آبادانی جهان بود، و در مدنیت ، واقعیت می یافت ، به اندازه ای نزد ایرانیان اهمیت داشت که آنرا بزرگترین روزهای نوروز میشمردند .جشن نوروز، دراین روز به اوجش میرسید، و ازاین رو آن روز را « نوروز بزرگ » میخواندند . ازاین رو ، تولد زرتشت را هم به این روز انداخته اند . اتفاقات بزرگ را به این روز می انداختند یا نسبت میدادند ، تا به آنها، گوهر خردادی بدهند . زرتشت ، چون دراین روز زاده شده است ، فطرت زنخدا خرداد را ، که خدای آبادانی و خوشزیستی وامید نیزهست، دارد. زرتشت ، میخواهد مانند جمشید ، همین ویژگی خرداد را در جهان به پیدائی آورد، و رزم را ازجهان محوسازد ، و ریشه همه بیم ها و بیم آوران را ازجا بکند.
با« بستن در دوزخ ، و بستن راه به همه آموزه هائی که مردم را با تصویر دوزخ دراین گیتی، بیم میدهند »، بنیاد مدنیتی گذاشته میشود که ایرانی، در تصویر جمشید وخرداد نهاده است .
فرهنگ ایرانی ، خدائی را که بیم آور باشد ، و همیشه مردمان را بترساند ، و حکومتی را که بر پایه بیم دادن و ترساندن استوارشود ، نفی و طرد میکند .
فرهنگ ایران که استوار برمفهوم « پیوستگی زمان» ( زمان درختیست که هرروزی ، شاخه ای تازه ازآن فرامیروید ) وطبعا پیوستگی و یکتائی جهان هستی ( خدا وجهان باهم یک هستی اند ) است ، دربرابر اندیشه « پارگی جهان وخدا ازهم » و « پارگی زمان گذرا وفانی از زمان ناگذرا= جاوید » میایستد . الهیات زرتشتی ، با قبول پارگی میان اهورامزدا و اهریمن ، راهی جز پذیرش دوگونه زمان ( زمان گذرا و زمان جاوید و ناگذرا ) نداشت . بدین سان مجبوربود، دوزخ و بهشتی بسازد ، و مجبور بود دوستداران اهورامزدا را به بهشت، و دشمنان اورا که پیروان اهریمن باشند ، به دوزخ بفرستد . الهیات زرتشتی بدینسان اهورامزدا را ، بیم آورو خشمناک کرد . باز بودن درب دوزخ ، بیان قدرت اهورامزدا بود . ولی درست درمقابل چنین مفهومی از« عمل و پاداش و کیفرش» ، فرهنگ ایران ، قد میافراخت و با آن ضدیت میکرد . فرهنگ ایران ، جان وزندگی را مقدس میشمرد . اهورامزدا هم حق نداشت برای کیفر دادن گناهان ( عمل برضد خواست اهورامزدا ) جانی را بیازارد . آفریدن دوزخ، برای کیفر دادن انسانها ، برضد اصل قداست جانست . پس اهورامزدا ، حق نداشت ، دوزخی داشته باشد . اصل قداست جان ، درب دوزخ را درهمه ادیان نوری می بندد . چون الله و پدرآسمانی ، ازدید فرهنگ ایران حق ندارند ، دوزخی داشته باشند . جان وزندگی وخرد ، نبایستی آزرده شوند ، و ترساندن ، از بدترین آزارهاست . ترساندن از دوزخ ، هرچند هم دوزخی وجود نداشته باشد ، آزردن و ارهاب و ترور است . نام « گناه کردن به عملی دادن » ، ترساندن و آز
ردن جانست ، ولوآنکه خدا ، سپس همه گناهان را نیز ببخشد . این فرهنگ ، چنان ریشه نیرومند و ژرف در منش ایرانیان داشت که اهورامزدا نیز مجبور بود که قداست جان را در دوزخی که ساخته بود ، به شیوه ای مراعات کند . دراین دوزخ ، خودش با دست خودش ، عذاب نمیداد ، بکه اهریمن و دیوان ، به این کار گماشته شده بودند . این اهریمن بود که خودش بدست خودش ، پیروان خودرا کیفر میداد که چرا به خواست اهورامزدا رفتار نکرده اند ! موبدان ، متوجه آن نشدند که که چنین اندیشه کودکانه ای ، بی نهایت مضحک هم هست. این یکنوع توهین به خرد ملت بود . چگونه
میشود که اهریمن ، آفریدگان خود را که از او اطاعت کرده بودند ، عذاب بدهد ! موبدان ، همین اندیشه را در تحریف اوستا و داستانهای دینی پهلوی بکار بردند . حتا برای پذیرش پهلوانان بزرگ درجامعه زرتشتی ، که مردم، دست از دوستی آنها نمیکشیدند ( مانند گرشاسپ ، رستم ، .... ) آنهارا بدان میگمارند که خدایان خود را با دست خود بکُشند . این یکنوع پاکسازی این پهلوانان از « بت پرستی» بود ! رستم در خوان چهارم ، زن جادو را که کسی جزسیمرغ نیست میکشد . خدای خود را بدست خود میکشد ، و پاک از معصیت میشود ، واز بت پرستی ، نجات می یابد . اهورامزدا ، مانند الله ، جرئت نمیکند که خودش مستقیما دست خود را آلوده به خونریزی بکند . اگر چنین میکرد ، نزد ایرانیان دیگر، حق به خدائی نداشت . این بود که موبدان زرتشتی ، با چنین اندیشه مضحکی ، مسئله را حل کردند . البته موبدان ، با یک تیر، بایستی دونشان را باهم بزنند . درحینی که اهورامزدا را برای همه ایرانیان، نگاهبان اصل قداست جان نشان میدادند ، ولی به همان اندازه میکوشیدند که نامی از « اصل قداست جان » نبرند . چون با قبول اصل قداست جان ، گرفتار تناقض درالهیات خود میشدند . دو چیز باهم به یک اندازه نمیتواند مقدس باشد . یا خواست خدا مقدس است ، یا جان . مسئله بنیادی ، مسئله برگزیدن میان دو گونه قداست است ، که باهم جمع شدنی نیستند . مسئله یا این، یا آنست . یا باید قداست خواست الله و یهوه و پدرآسمانی و اهورامزدا را پذیرفت ، یا باید قداست جان را پذیرفت . اگر جان مقدس بشود ، هیچ خدائی و الاهی ،حق وقدرت آزردن جان را ندارد ، و حق« دادن امر به قتل وجهاد » را ندارد . ولی ادیان نوری ، قداست جان را، تابع قداست امر الاه یا خدای خود میکنند . بدینسان تو حق داری به امر الله بکشی . قداست امر الله ، قداست را ازجان ، سلب میکند . پس قداست جان ، دیگر، اصل ، نیست . امر الله ، قداست جان را تابع خواست الله میکند، وبدینسان ، قداست جان ، منتفی ساخته میشود ، وقداست جان ، دیگر برترین اصل نیست ، بلکه خودش فقط یک خواست الله است ، و این خواست اوست که به تنهائی مقدس است . قداست جان ، تابع امر الله و یهوه و پدرآسمانی ... میگردد . بدینسان اصل قداست جان ، لغو میگردد.فرهنگ ایران، تن به چنین خدعه و تحریف و کلاهبرداری نداد.فرهنگ ایران ، قداست جان را ، فوق « خواست وامر خدایان » قرار میدهد . فرهنگ ایران، دراصل قداست جان ، چنان راه موبدان زرتشتی را بسته بود که برغم آنکه اهورامزدا را قدرت مطلق ( سرور دانا ) ساخته بودند ، ولی قدرت مطلقش را نمیتوانست در کیفردادن اعمال با شکنجه دادن جان، ولو به گناهکار، بکار ببرد . شکنجه گر دوزخ ، اهریمن و یارانش بودند . ولی فراموش کرده بودند که خدای ایران ، نه تنها جانی را برای گناهانش نمی آزارد ، بلکه « آزردن جان در دوزخ » را هم نمی پسندد . پسندیدن آزارجان در دوزخ هم ، همانقدر زشت است که آزردن جان . ولی موبدان ، خدعه دیگری نمیتوانستند بکار ببندند ، چون اهریمن را ، اصل زدارکامگی شمرده بودند . پس یا
ران و همکاران خودش را باید ( طبق خواست اهورامزدا ! ) در دوزخ ، عذاب تلخ برساند که در اردا ویراف نامه تک تک آنها شمرده شده است .
همان جمشیدی که در روز خرداد، درب دوزخ را می بندد و امکان عذاب دادن وعذاب پسندیدن را به خداهم می بندد ، موبدان زرتشتی ، مبغوض میشمردند ، و بنام « منی کردن » که به معنای « اندیشیدن در پژوهیدن برای آباد ساختن گیتی » میباشد ، به دست ضحاک ، همکار اهریمن
میسپارند ، تا اورا به دو نیمه ارّه کند و چنین عذابی را می پسندند . جمشید نباید با خردش، برای بهشت ساختن در گیتی بیندیشد. چنین خردی ، برضد خواست اهورامزداست. چنین خردی ، ازخواست ِ اهورامزدا ، سرکشی میکند . چنین خردی ، خودرا برابر با خدای بهشت ساز میشمارد . داشتن ِ چنین خردی ، بُن همه گناهان است ، چون درب « دوزخی » را که خدا والله و پدرآسمانی برای قدرت نمائی میسازد ، می بندد .اهورامزدا نمیخواهد دست خودش ، برای ِ گناهی که برضد او شده است ، جان جمشید را چنین وحشیانه بیازارد .« منی کردن» که « اندیشیدن برای آباد کردن گیتی و ایجاد خوشزیستی و دیر زیستی در گیتی » است ، نخوت وغرور میآفریند . اندیشیدن (=منی کردن) ، خود خواهی( منی کردن ) است ! اندیشیدن ، خود را خدا دانستن است . من میاندیشم ، پس من خدا هستم .من میاندیشم که چگونه میتوان درگیتی ، بهشت ساخت، پس من خدایم . زیباترین واژه را که اندیشیدن (= منیدن ) باشد ، زشت ترین تباهکاری دانسته اند . « خرد بهشت ساز انسان » را نفرین کردند، و برای هرکسیکه با چنین خردی بیندیشد ، کیفر « ارّه شدن به دو شقه » را ، تصویب کردند. چنین جمشیدی ، ناگهان دراینجا باز میگردد ، و درب دوزخ را برای همیشه قفل میکند، تا هیچکس را نتوانند قدرتمندان و اِ لاهان ، به دوزخ برای عذاب دادن جانش ببرند . بدینسان ، راه را به اظهار قدرت همه خدایان وقدرتمندان می بندد .
البته این اندیشه، هزاره ها بعد ، به شکل دیگری در زبان یک عارف ایرانی، ازنو عبارتی تازه ولی با همان محتوا به خود میگیرد . عارف نامبرده ، یک آرزو دارد، و آن اینست که الله ، تنها اورا روانه جهنم کند، تا جهنم ، ُملک طلق اوباشد، و راه ورود دیگران به دوزخ بسته شود . اوحاضراست ، عذاب و شکنجه همه گناهان بشر را بپذیرد ، تا هیچکسی ، جزاو ، آزرده نشود . تنها او بجای همه آزرده شود ، و او کیفر جرم همه را به حساب خود میریزد، و همه آسوده میتوانند در گیتی ، زندگی بهشت آسا داشته باشند . آنگاه الله ، میتواند به کیفر همه گناهکاران ، اورا تا میتواند عذاب بدهد. او نمیخواهد مانند عیسی ، با یکبارصلیب زده شدن ، منجی همه ، از گناهانشان شود . خدا هم باید جشن ِ قدرتش را در « عذاب دادن ، در قربانی کردن ، درآزردن » بگیرد، وازقدرتش در شکنجه دادن ، لذت ببرد . این عارف ، به خدا ، امکان آنرا میدهد که لذت ازجشن عذاب دهیش را داشته باشد . ولی با چنین آرزوئی ، اصالت ِ انسانی را ، که مهرانسان به همه بشریت باشد دراین کار، نشان میدهد . اگر خدا ، خدای عشقست ، که گناهان همه را فراموش میکند ، و نیازی بدان نیست که پسرش را ، برای نجات مردم از گناهانشان بفرستد ، و عذاب پسرش را درگیتی بپسندد .
این آرزوی عارف و این کار جمشید ، که قفل کردن دوزخ برای همیشه باشد ، انتقاد بسیار ژرف و آشکار به اندیشه دوزخ و بهشت ، و طبعا به همه الاهان نوریست ، که هم « رسیدن به بینش
مستقیم » را ا«زخوشی » می برّند ، و هم بینش و خوشی یا سعادت را، نسیه، یا پسا دست میکنند .
وقتی درب ِ دوزخ، بسته میشود ، وامکان کیفر دادن و عذاب کردن و ترساندن درآن جهان ، بسته میشود ، عجز این الاهان ناگهان ، آشکاروافشا میگردد . آنها دیگر نمیتوانند کسی را به دوزخ بفرستند و ازآن بترسانند ، وطبعا سراسر قدرت خود را از دست میدهند، وبی قدرت ، بخودی خود،
نابود میشوند ، چون فقط از قدرت ، هستند . ازآن پس ، بینش و خوشی درهمین جهان ، نقد میشود ، دستادست ، پیشادست میشود . وقتی انسان نمیترسد ، عمل و پاداشش ، و اندیشیدنش، منطقی دیگر می یابد .درست الهیات زرتشتی ، هم برضد « نقد بودن بینش به حقیقت » و هم برضد « نقد بودن سعادت و خوشی در گیتی » بود . رد پای این اندیشه ، در دو داستان جمشید و کیکاوس در شاهنامه باقی مانده است . در داستان جمشید ، خرد بهشت سازاو ، نفرین میگردد . هیچکسی حق ندارد با خرد ورزی ، بهشت درگیتی بسازد .با چنین خردی ، خود را همسرشت خدا خواهد دانست . درست انسان در اوج جشنی که ازساختن بهشت با خردش میگیرد ، به قعر ذلت و شوم بختی ، هبوط میکند . در حالیکه در « بستن درب دوزخ بوسیله جمشید » ، روایت وارونه آن دیده میشود . این روایت سیمرغیان و خرّمدینان ومغان بوده است .همچنین در داستان کیکاوس ، نشان داده میشود که انسان هرگز نمیتواند به بینش به حقیقت برسد . چنین آرزوئی ، بخودی خود ، گناه است .
بهتراست که اکنون ، دنباله داستان بستن درب دوزخ را در روز خرداد بوسیله جمشید بگیریم تا گامی فراتر برداریم . جمشید در فرهنگ زنخدائی ایران ، بُن همه انسانها ، یا به عبارت دیگر، « فطرت انسان بطورکلی » است . درفطرت انسان ، جمشید با همکاری خرداد ، راه به بیم یا « راه به دوزخ » را می بندد . در مینوی خرد میآید که « جم ، پیمان گیتی را ازشکم اهریمن که دوش دانا ( دُژ+ دانا ) است باز آورد که اهریمن بلعیده بود » . اهریمن ، درشکمش ، پیمان گیتی را دارد . اهریمن با فروبلعیدن این پیمان ، گیتی را انباشته ازبیم و رزم و تباهی وددمنشی کرده است . « پیمان در شکم اهریمن » چه معنائی دارد ؟ باید دانست که خرداد و امرداد درست درشکمند . شکم ، چایگاه خرداد و مرداد و پیمان است . بنا بر گزیده های زاد اسپرم ، این دو، درشکم هرانسانی ، آتش میافروزند، تا خوراکها گواریده شوند ، و آتش یا گرمای آن ، به دل و مغز برود . دل و جگر، درفرهنگ ایران، مرکز بینش هستند ، و مغز، مرکز حواس . در دینکرد میآید که دیوان ازمردمان ، پیمان را دزدیدند ، جم آنرا برای مردم باز آورد . شکم ( اندام گوارش + جگرودل+ اندام آمیزشی) جایگاه این پیمان است . پیمان ، دو معنی دارد . پیمان ازسوئی به معنای « کره و خامه » است( رجوع شود به رایشلت) . پیمان که همان « پاده + مان » باشد مرکب از دو واژه « نی + مینو » است ، که به معنای « مینوی نی » است، که دراصل افشره نی بوده است . نی ، را هم بشکل « آوند برای پیمانه گیری مایعات » بکار میبردند ، که خود واژه « پیمانه » بهترین گواه برآنست و هم نی را مانند گز ، بشکل سنجه اندازه گیری کار میبردند . طبعا تناسب و همآهنگی درآمیختگی افشره ها ، بیان تعادل بود که همان « مزاج » باشد . این آمیختگی شیرابه ها و افشره ها و
همآهنگی آنهاست که خون درجگرودردل میشود، و اصل اندازه و مزاج است .
پیمان یا همآهنگی مزاج ، پیآیند « آسن خرد » ، یا خرد بنیادی انسانست که بُن سامانده انسانست . ازاین آسن خرد است که پیمان سرچشمه میگیرد . با دزدیده شدن این « آسن خرد، یا خرد بنیادی کیهان که در بُن هرانسانی و درمیان و شکم هرانسانی هست » ، آزورزی ( دیو
ورونی) و افراط و تفریط ( فربود = افراط ، بی بود =تفریط ) پیدایش می یابد . در دینکرد میآید که دراثر دزدیده شدن این آسن خرد که همان خرد بهمنی باشد ، « تباهی آنگونه بود که مردم همانند ددی بودند » و با نبود خرد بهمنی ، همه مردمان و شاهان از پیمان ، بیگانه میشوند .
ازاین رد پاها که مانده است ، میتوان بخوبی اندیشه بنیادی فرهنگ اصیل ایران را ، که بکلی متفاوت با الهیات زرتشتی است ، باز شناخت . بطور خلاصه میتوان گفت که « پیمان » از « آسن خرد » ، یا « خرد بهمنی در هرانسانی» ، پدیدارمیشود که به اصطلاح زرتشتی ، اهریمن آنرا دزدیده و فروبلعیده است ، ولی هنوز درشکمش هست ، و میتوان آنرا ازشکمش بیرون آورد . در فرهنگ زنخدائی ، اهریمن بدین معنا وجود نداشت . درفرهنگ زنخدائی ، مسئله بنیادی ، « اندازه » یا همروشی و هم حرکتی همه بخشهای فرد یا اجتماع باهم بود . « اندازه » که « هم + تازه » و « باهم تاختن و باهم رفتن » باشد ، همان معنای « همآهنگی را دارد . بهمن یا« آسن خرد » ، که اصل « ضدخشم و ضدبیم» است ، درست این اصل « همآهنگسازی میان بخشهای گوناگون ِ وجود » ، چه دردرون ِ انسان ، و چه در میان انسانها، وطبعا اصل اجتماعسازاست. « هستی » ، دراثر این « هم روشی و هم تازی و همپرسی و همکاری » ، پیدایش می یابد ، و بدون آن ، جان وخرد ، نابود میگردد . گوهربهمن ، خردِ ضد خشم وقهر، وخرد ِ ضد بیم آوری وارهاب است . اجتماع ، دراثر ازکارافتادن ِ این خرد بنیادی بهمنی در انسانها که همآهنگی درون افراد و همآهنگی اجتماع را پدید میآورد ، به تباهی میگراید ، ووقتی این پیمان ، به انسان و اجتماع بازگردد ، همه تباهیها ، زدوده میشود . خرد ، درفرهنگ ایران ، اصل ضد خشم و قهر، وضد بیم آوری و انذارو ارهابست . خرد بهمنی ، برپایه غلبه گری و تجاوز و خشونت ، نمیاندیشد . خرد بهمنی ، با تولید بیم و وحشت ، جامعه را سامان نمیدهد . بخوبی دیده میشود که درفرهنگ ایران ، اخلاق و قانون و عدالت اجتماعی و نظام حکومتی ، از بسیج شدن آسن خرد، یا خرد بنیادی ِ خود ِ انسانها ، سرچشمه میگیرد .با آتش افروزی ِ خرداد و مرداد در معده ، خورشها آماده برای تبدیل شدن به خون درجگر میگردند که جایگاه بهمن یا آسن خرد است . جمشید ، درواقع ، برای پیشرفت و بهبود اجتماع ، این خرد بنیادی یا آسن خرد را در همه انسانها ، به کارو حرکت میاندازد تا جامعه را سامان بدهند .
سکولاریته و مفهوم« نقد»
نقد ِ رسائی یا« خرداد»
خُـر د ا د(همان هاروت درقرآنست)
خدای مـزه (خدای ِذوق )
مزه= بُن ِآمیختن با هستی
انسان ،خوشی وبینش را، مزه میکند
انسان، شیرابه گیتی را میمزد
سیمرغ ، باده است= بَگمَز= بغ+ مس=خدای ماه
خدای ماه، سیمرغ ، باده است
مستی ازباده،شناخت جوهرجهان ورامش، باهمست
درفرهنگ ایران ،مز ه زندگی، معنای زندگیست
مفهوم « نقدونسیه»، و تفاوت آن بامفهوم ِ« مزه»، درفرهنگ ایران
آنچه باما میآمیزد،نقدمیشود
ازاینرو، خدا وحقیقت ومعناورامش،
آب،باده، شیریاشیرابهِ گیتی هستند
آنچه درسکولاریته به آن ارزش فوق العاده داده میشود ، و از برآیندهای بنیادی این جنبش ا
ست ، پدیده « نقد بودن» است . انسان به « خوشی نقد » و « بینش نقد » و « معنا ی نقد » میتواند « برسد »، و خوشی و بینش و معنای نقد، برترین ارزش را دارد.« رسیدن ، رسا، رسیده » چه معنائی دراصل داشته است ؟ « نقد » چیزیست که ما به آن « میرسیم ، میتوانیم برسیم، یا رسیده ایم » . چیزی نقد است که « رسا» است ، یعنی « خردادی » است . زنخدا خرداد، پیکریابی خوشی وبینش نقد بود. این تجربه ویژه ایرانی از« نقد » ازکجا سرچشمه میگیرد و با سایر تجربیات از« نقد » ، چه اختلافی دارد ؟
« تجربه نقد » هم یک گونه نیست .پس این چگونه نقدیست که ما میخواهیم؟ این نوع نقد است که معین میسازد ما از سکولاریته، چه میخواهیم .سکولاریته هم طیفی از تجربیات گوناگونست . فرهنگ ایران ، آنچه را با ُکل هستی انسان، میآمیخت ، نقد انسان میدانست . فرهنگ ایران ، از همبستگی دواصل در بُن جان و زمان که ازهم جدا ناپذیرند ، وگیتی ازآن پیدایش یافته بود ، مفهوم « نقد» را داشت . جفت نخست ، همزادی که بُن جان و زمان بود ، بهرام و سیمرغ ، اینها برای همدیگر، نقد بودند . درسانسکریت به این همزاد ، « لاو» میگفتند که ریشه همان لاو درانگلیسیlove و « لَو» درتنکابنی و لبلاب درفارسی ، به معنای « پیچه » است که نماد عشقست . « لـب» انسان ، که از ریشه « لاو= همزاد » ساخته شده ، بیان دولبند که ازهم جداناپذیرند، و همیشه بهم عشق میورزند . لبلاب ، پیچه است که از درختی که به گرد آن می پیچد ، جدا ناپذیراست ، و درست از واژه « لاو+ لاو» ساخته شده است . درفرهنگ ایران، ازجمله ، گوهر زنخدا « خرداد»، که « رسائی » باشد ، محتوای ِ پدیده « نقد » را بطوربرجسته ، معین میساخت .
گوهرزنخدا « خرداد » ، « رسائی» است . ترجمه واژه « خرداد» به « رسائی » درمتون پهلوی ، باقیمانده است . گستره و ژرفای این اصطلاح ، درمتون سانسکریت، هنوز زنده است. ازجمله به عدد « شش » نیز، که روز ویژه خرداد درهرماه است ،« رسا » میگویند . درخرداد، انسان به خوشی و بینش ومعنا « میرسد » . رسائی ، مفهومی ویژه ازپدیده« نقد » است که فرهنگ ایران آن را پرورده است. ما طیفی از تجربه های نقد بودن داریم. برای شناخت فرهنگ ایران و سکولاریته درایران ، باید مفاهیم گوناگون « نقد » را ازهم بازشناخت . نزد شعرای ایران دردوره چیرگی شریعت اسلام ، نقد ، یا « چیزی گریزنده » است، که باید به هرترتیبی ممکن میشود، آنرا به دام انداخت،
یا آنراشکارکرد ، یا نقد، ویژگی « غنیمت و یغما گری » دارد . گفته میشود که دم یا فرصت ، غنیمت است . زمان فانی، آنچه را ما داریم، آن به آن ، به یغما می برد، پس باید تا زمان، مارا نچاپیده است وبه یغما نبرده است ، ما آنرا بچاپیم . زمان، خوان یغماست . نقد را باید به یغما برد، وگرنه زمان، آنرا به یغما میبرد . این دوگونه مفهوم نقد ، در ادبیات دوره اسلامی ما ، متداولست . دراین دوگونه مفهوم « نقد » ، محتوای نقد ، ازحـرکت ، جدا ساخته شده است . از یکی ازتجربیات دوره زنخدائی
که در روایت زرتشتی در بندهش باقیمانده است ، میتوان چگونگی این تجربه نقد را ، در داستان نخستین جفت انسانی ، مشی و مشیانه ، یافت . الهیات زرتشتی ، نمیخواست که به هیچ روی ، « زاده شدن مستقیم نخستین جفت انسانی را از سیمرغ بپذیرد ، این بود که دراین داستان ، « بز سپید موی » ، جانشین زنخدا سیمرغ میگردد . بزکوهی ( نخجیر، ُجدی= بزغاله) یکی ازپیکریابیهای سیمرغ بوده است . دراین داستان ، مشیانه ، با دهان ، مستقیما ازپستان بز، شیر مینوشد، و این نوشیدن شیربا دهان خود، مستقیما از پستان ، « بُن مزه همه خورشها درجهان» است . ازچنین نوشیدنی، رامش و آرامش وجودی ایجاد میگردد، که پیآیند مزه آن شیر هست . ولی مشیانه، آنرا انکارمیکند، و این انکار، دومین دروغیست که « مادرهمه انسانها = حوا » میگوید، و با این دروغ ، « مزه » بطور نود ونه درصد ازهمه خورشها درجهان دزدیده میشود.این مکیدن شیر با دهان بطورمستقیم از پستان، که همان مزیدن شیرباشد( مزیدن ازهمان ریشه مکیدن است ) ، نخستین تجربه « نقد » است . با دقت میتوان دید که دهان در « بسودن پستان» ، شیررا « میمزد » . مزیدن ( مزه = ذوق ، چشائی ) و بسودن ( بسائی ) دو حس جداناپذیردردرک نقد هستند . و نقد ، همان پیدایش « رامش= شادی در رقص = آرامش» است که ازاین بوسیدن پستان و مکیدن شیربا دهان وزبان با همدیگر، درکل وجود او پیدا میگردد . این زنست که نخست ، چنین تجربه ای را میکند .
در بندهش ، بخش نهم ، میآیدکه مشی ومشیانه « به بزی سپیدموی فرازآمدند و به دهان ، شیرپستان اورا مکیدند . هنگامی که شیر را خورده بودند ، مشیانه گفت که آرامش من ازآن بود که من آن شیر آبگونه را نخورده بودم . اکنون مرا آرامش، دزدیده ازآن است که شیر خورده ام..... ازآن دروغگوئی دوم نیز دیوان را زوربرآمدو مزه خورش را بدزدیدند آنچنان که ازیک صد بهر، یک بهرماند ... » .
این تجربه« لب با پستان» و « مزیدن و بسودن » ، که بیان تجربه نقد بودنست ، سپس تنوع وامتداد می یابد ، و« دست » هم به آن افزوده میشود . باید در پیش چشم داشت که اهل فارس بنا برابوریحان، دی را که همان سیمرغ باشد، « دست » مینامیدند . سیمرغ ، دست انسانها بود ( چرا؟ ) ودرست این تصویر از دست ، سپس تجربه نقد را درفرهنگ ایران معین میسازد ، چنانکه به نقد ، دستا دست و پیشا دست میگویند . برای روشن کردن این مطلب ، به داستان پیدایش ِ« خرد ازهمه آگاه » در زرتشت ، نگاهی میاندازیم .
اهورامزدا ( در زند وهومن یسن ، درسوم ) خرد ازهمه آگاه خودرا، بسان آب، بردست زرتشت میریزد ، و زرتشت ، ازدستش ، آن خرد آبگونه را مینوشد ، و ازآن پس هفت روز « درخرد اهورامزدا » هست ، و میتواند شناخت به همه چیزها و نیز آینده پیدا کند .
« 5- اورمزد به خرد هرویسپ آگاه ... 6- اودست زرتشت فرازگرفت . اورمزد..... خرد هرویسپ آگاه را بسان آب بردست زرتشت کرد . او گفت که : « فرازخور» . 7- و زرتشت آنرا فرازخورد ، ازآن خرد هرویسپ آگاه به زرتشت اندر آمیخت 8- هفت شبانه روز زرتشت در خرد اورمزد بود 9- پس مردمان و گوسپندان را به هفت کشورزمین بدید 10 – او دارودرخت را بدید که چگونه باشد که رستنیها چند ریشه به سپندارمذ زمین دارند ... که چگونه رسته اند یا بیکدیگرآمیخته اند » .
خرد اهورامزدا که سرچشمه بینش باشد ، آب یاآبگونه ( همان اشه و شیره و افشره وشیرابه = رسا ) است ، و دست ومشت زرتشت همان معنای جام کیخسر،و یا جام جم را دارد . زرتشت با نوشیدن خرد اهورامزدا ، که از وجود ِاهورامزدا ، باریده یا فروریخته ، آنرا دروجودش میگوارد، و با آن
میآمیزد ، و درآن خرد= شیرابه، هستی مییابد . این همان تجربه « همپرسی» است که به کلی با مفهوم « وحی » دراسلام فرق دارد . الله ، وحی میکند . الله ، جداگوهر از محمد میماند . ولی اهورامزدا ، خردیست که فروباریده میشود و زرتشت آنرا مینوشد ( اهوره = آوره = ابرسیاه بارنده = سیمرغ ).
زرتشت با خرد اهوره مزدا ، میاندیشد و بشناخت میرسد . اهوره مزدا ، بخشی از معلوماتش را از دور، بدو تلقین نمیکند ، بلکه اصل علمش که جزو وجود خدا هست، جذب وجود زرتشت میگردد . البته این اندیشه ، فقط بطور استثنائی ، ویژه زرتشت شمرده نمیشده است ، بلکه هرانسانی ، همین گونه همپرسی با سیمرغ داشته است . فرهنگ ایران ، سه بخش ( مو + سر+ گردن ) فرازین تن را ، اینهمانی با سه سپهرآسمانی میداده است که عبارت از ارتا فرورد + بهرام+ رام باشند . ازاین آسمان که نماد سه بُن کیهان و انسان هستند ، دو رود، فرود میآمده است که دو دست باشند . این دورود آب ، همان ( وَه رود + ارنگ رود ، دربندهش ) همان دی یا سیمرغند . دستها ، افشاننده باران آسمانند .
دومُشت دست زرتشت ، نقش همان« پستان» ویا « جام » را میگیرند . جام شیر یا جامه شیر، به معنای پستان است . خرداد ، درواقع ، شیرابه یا رود ِ آب سیمرغست که شیره همه چیزها شمرده میشود . ازاین روهست که لب بر لب جام جم ، یا جام باده نهادن ، دراشعارحافظ و سایرشعرای ایران، بیان همین رسیدن به « خوشی و بینش نقد » باهمست .
انسان با نهادن لب برلب جام جم ، بینش نقد از جوهرهستی می یابد، که اورا همزمان ، به رامش و رقص و شادی میآورد . نوشیدن و بوسیدن جام جم ، نوشیدن و بوسیدن پستان پرازشیر دایه ِ به ( رود وَه دایتی = خشه رود در سانسکریت = رودشیر ) یا سیمرغست که مغزوجوهرو هسته و جان همه چیزهاست . دراین تجربه نقد ،انسان هم میمزد و هم می بساید . در پشتو، به دست ، « لاس» میگویند. با دومشت ، جام ساختن ، بیان مادّه شدن کل وجود انسان ، بیان پذیرای عشق شدن ، بیان آمادگی برای آفرینندگیست .
لاس ، مادّه هرحیوانیست. سگ لاس ، سگ گشنخواه و به گشن آمده ومست است . بلند کردن دودست، درهمان نخستین سرود زرتشت ( هات 28) ، بیان احترام و بزرگداشت اسلامی به الله نیست ، بلکه بیان آنست که اهوره = سیمرغ ، خدای آسمان ، درآن باده و شیرابه و اشه و بارانش را بریزد . به عبارت دیگر، آرزوی عشقبازی زرتشت و انسان ،با خدا ست . اینست که نقد ، تجربه پیوند وجودی و گوهری است ، و با مفهومهای دیگر « نقد » فرق دارد .
فرهنگ ایران، نقد را ، چیزی میدانست که کل وجود انسان را درآن ، تخمیر کند ، یا بیافروزد . نقد ، فروزشی یا تخمیری بود . نقد ، مایه و چاشنی(= افزار) بود ، که به همه زندگی، مزه یا معنای ناپیدای دیگرمیداد. اینست که نقد، نقد وجودی و گوهری یا منشی بود ، واین ویژگی، درست در اصطلاح « رسائی یا خرداد» که درقرآن ، تبدیل به نام«هاروت» شده است ، بیان روشن وبرجسته خود را پیدا میکرد . خردا د، رساست . رسا ، هم به معنای چاشنی و ابزار( ابزار، معنای – آلت- امروزه را نداشت ) و هم به معنای مزه، و هم به معنای احساس کردن و درک کردن و حسّاس بودن ، و هم به معنای شیرابه همه گیاهان و هم به معنای شیرابه نیشکر، و هم به معنای مغزو جوهر و هسته هرچیزی ، و هم به معنای بهترین و لطیف ترین بخش هرچیزی و هم به معنای شیرابه همه چیزهاست ، که انسان با لب و دهانش آنرامیمزد ومی بساید و مینوشد ، و هم به معنای اکسیربود( آنچه کل وجود را با یک ضربه ، دگرگون میسازد ) و هم به معنای مهرورزیدن است . درمزیدن ونوشیدن شیرابه ویا بخش ژرف ولطیف ِ هرچیزی ، به بینش ازآن چیز، درخوشی و شادی ورامش میرسد . مزیدن ، درفرهنگ ایران ، « بُن آمیختن بطورکلی » است ، و از بُن هرچیزیست ک
ه کل آن چیز، پیدایش می یابد . آنچه انسان مزه میکند، با کل وجود انسان میآمیزد و آنرا تحول میدهد
1- چیزی نقد است که زبان آنرا بمزد
2- چیزی را انسان میخواهد دسترسی به آن بیابد و نقد کند که شیرابه و مغزو جوهروهسته چیزهاست . با داشتن پوسته و ظاهروسطح چیزها، انسان آن چیزها را نقد نکرده است .
3- چیزی نقد شده است که انسان به آن مهرمیورزد. نقد،غنیمت در یغماگری نیست .
4- چیزی نقد میشود که خون روان در رگهای انسان وجان انسان میشود .چیزی نقد میشود که معنی یا مزه انسان شود، شادی و خرسندی ورامش انسان شود. چیزی نقد میشود که طبیعت وفطرت انسان را شکوفا سازد . چیزی نقد میشود که انسان را بیافزاید .
5- چیزی نقد میشود که در همان زمان احساس کردن ( مزیدن ، بسودن ، بوئیدن ، چشیدن ... ) ، تبدیل به بینش بشود . بینش وحس ، دو پدیده جدا ازهم نباشند . بینش درحس کردن ، نقد است . نه اینکه بینش ، پس ازحس کردن ، پیدایش یابد .
این تجربه ایست که مفهوم « نقد بودن » امروزه ما، با آن برابری نمیکند . بررسی مفهوم« نقد » درسکولاریته ، نیازبه مقایسه با پدیده « رسائی یا خرداد » دارد . چرا عرفان درایران ، درمفهوم « نقد» ، تجربه ای ژرفتراز « آنچه ما نقد میدانیم » میکرد . عرفان ، میخواست از راه ذوق (= مزه= میزاگ = مذاق ، ریشه ذوق را عربها از واژه میزاگ = مذاق ایرانی ساخته اند ) شیرابه ای را که از کُنه چیزها روانست ، بمزد . میخواست حقیقت و خدا و معنا را بمزد ، واز راه این مزیدن و نوشیدن ، به شادی وبینش ورامش باهم برسد ، وکل هستی خود را، با آن مزه ، تحول بدهد . دراین راستا بود که مفهوم نقد را درک میکرد .
عرفان ، هنوزدر« نقدی »که میطلبید ، بخشی از معنای « رسائی = خرداد » ازفرهنگ سیمرغی درآن زنده بود ، با آنکه خرداد ، بنام « هاروت» ، مغضوب الله و اسلام هم شده بود .
تـفـاوت تـجـربـه « نـقـد » ،
ازتـجـربـه « رسـائـی »
ازآنجا که جهان در فرهنگ سیمرغی، جهان بهم پیوسته هست ، همه چیز، ازخدا گرفته تا همه بخشهای دیگرهستی ، «رسا» است . آنچه در«پی» یا در پس ِ اصل میآید ، چسبیده به آن ، و همگوهر و برابر باآنست . آفریده ، برابر با آفریننده است . ازاین رو، اصل ، همیشه درپیش ، هست.آنچه درپس ِاصل میآید ، خلیفه و جانشین نیست ، که پست تر و تیره تر و کم ارزشتر، یا فروترازاصل باشد . روند ِ پیدایش ( برعکس روند خلقت ) هیچگاه از اصالت نمیکاهد . گیتی
در پیدایشش از بُن ، همانقدر اصالت دارد ، که بُن یا خدا دارد . انسان ، همانقدر اصالت دارد که خدا . در جهان بینی که استوار برخلقت هست ( خالق و مخلوق ) ، مخلوق هرچه ازاصل، دورترباشد ، کمتر حاوی اصالت است . درفرهنگ ایران، همیشه بُن ، درآنچه تازه پیدایش می یابدن چیز را درتازگی مینماید. مسئله نسیه و فردا ، و سعادت درآخرت ، فقط درجهانی پیدایش می یابد که میان خالق و مخلوق ، بریدگی هست. میان اهورامزدا و اهریمن ، بریدگی هست. میان زمین و آسمان ، بریدگی هست . میان روشنی و تاریکی ، بریدگی هست .
دراین ادیان، هرچه ازاصل ، دورمیشود ، محتوای اصلی را بیشتر ازدست میدهد . اینست که در روند زمان ِ تاریخی ، این درد بی اصالت شدن ، یاازاصالت دورافتادن ، بریدگی ازحقیقت وسعادت ومعنا ، فوق العاده شدید میشود.
بیواسطه بودن انسان با طبیعت ، با آب و زمین و گیاه و جانور وانسان دیگر، چیزی جز بیواسطه بودن انسان با حقیقت وبا خدا وبا معنا نیست . انسان ، دربُنش، تشنه بیواسطگی و صمیمیت با همه چیزهامیشود . انسان، نمیتواند « درد بریدگی هستی خود » را از « آنچه هست » ، تحمل کند . این « اشتیاق ِ بیواسطه با هستی بودن » ، « بیواسطه جهان را تجربه کردن» ، « بیواسطه به بینش ازآنچه هست رسیدن » ، مغزهمه جنبشهای فلسفی و علمی و سیاسی و اقتصادی وحقوقی، دراین چند سده نوین بوده است . چنانچه نزدیک به دوهزارسال درایران ، کشش بسوی بیواسطه با خدا بودن، که بیان بیواسطه بودن بینش با طبیعت، و بیواسطه بودن ملت با حکومت ، در جنبشهای خرّمدینان ومزدکیان و سپس جوانمردان و تصوف ، زنده بوده است ، وهمیشه در دلها وروانها، علیرغم همه واسطه ها ( علیرغم همه ُبرّندگان وبریدگیها ) می تپیده است .
« فلسفه » که همان « اشو زوشت = دوستی اشه ، یا دوستی شیرابه وجوهرچیزها » میباشد ، چیزی جر جستجوی آمیزش با بُن همه چیزها نیست . بهمن ، بُن خرد کیهانی ، « اشو زوشت = دوستداراشه » است ، میخواهد که با شیره درون ِهستان ، بیامیزد، او ، بینش نقد میجوید . درست همه ادیان نوری که حقیقت و خدا و معنا و غایت و سعادت را از انسان می برّند ، و میان آنها و انسان ، دیواروسدّ « تا فردا » را میگذارند، این سائقه نقد خواهی را بیشتر درانسان میانگیزاند . نوریا روشنی دراین ادیان وفلسفه های، تیغست ، یا بسخنی دیگر، ویژگی برّندگی دارد، و طبعا با بریدن ، خدا و حقیقت و معنا و غایت ، نسیه میشود ، درنگ و تاءخیر برمیدارد ، زمان ، زمان درنگ خدا میشود .
این ادیان نوری ، بیشتر انسان را « دیوانه نقدخواهی »، « بیمار نقد خواهی » میکنند . این بیماری نقد طلبی ، در ادبیات ایران ، پیآیند مستقیم ، به آخرت انداختن سعادت، و فانی دانستن دنیا دراسلامست . رویکردن به حواس ، وبه تجربه وبینش ِ حسی ، و تجلیل ِ لذت حسی در باختر، درگستره های فلسفه وسیاست وحکومت واقتصاد ، همه اعتراض سخت، به همان اندیشه « سعادت ابدی آنجهانی » درمسیحیت بود .
« من میاندیشم ، پس من هستم » دکارت ، به معنای آنست که من بطور نقد از اندیشیدن خودم ، به وجود میآیم . من بطورنقد ، از اندیشیدن خودم ، به شادی و سعادت میرسم .
ویلیام جیمز، فیلسوف آمریکائی که از بنیادگذاران مکتب پراگماتیسم است ، « حقیقت » را ،
قیمت وارزش نقدcash value هر تجربه ای میداند . آنچه ازیک جریان ، بطور نقدی عاید ما میشود ، همان حقیقت آن جریانست .ایمان به مسیحیت درآمریکا ، فقط لایه نازکیست بر این فلسفه ، که فرهنگِ آمریکا و منش زندگی آمریکا شده است .درایران نیزدوهزاره است که این تناقض درونسو وبرونسوهست . « ریا و دوروئی » پیآیند ِ همین « کشش ِ درونی به داشتن ِ نقد دراین جهان » ، و تلاش برای یافتن غایت خود درآنجهانست .
دادن ارزش برتر به تجربه های نقد درهمه گستره ها ، گوهرجنبش سکولاریته است . درهرجام
عه ای ، این جنبش ، چهره ای دیگر به خود میگیرد، وبرداشت دیگری از این نقد بودن میشود . درکشورهای انگلیسی زبان، مردمان ، تجربه نقد را درهمان واژه cash دارند . آنچه درحضور،پرداخته میشود و در« صندوق » ریخته میشود ، نقد است . دراین تجربه غربی ، نقد ، چیزگریزنده نیست ، و در یغما کردن ، به غنیمت گرفته نمیشود . نقد ، عمل مالکیت و تصرفست . همانcaisse فرانسوی و همان case انگلیسی و همان Kasse آلمانیست که صندوق باشد . گرانیگاه تجربه نقد ، صندوق و
آوندیست که نقد را که سفت و گیراهست میتوان درآن گذاشت و نگهداشت . حقیقت یک چیز، برای ما چیزیست که درآن، فوری و بلافاصله و بلاواسطه نقد میشود ودیگر نمیگریزد و دست یغماگ
ر زمان ازآن دورمیماند ، قدرت تصرفسازی ما با آن میافزاید.نقد، دربرونسو، موجودهست و میتوان آنرا رویهم انباشت، و با وجود انسان ، نمیآمیزد .چیزی نقد است که بتوان با آن درفراسوی خود تصرف و دخالت کرد . نقد بودن ، پیآیند عمل را ازعمل، می برد، وازعامل ، جدا میکند ، وبدین سان ، پیآیند را ، انتقال پذیر میکند . ازاین رو این پیآیند بریده شده ، میتواند درصندوقی ریخته شود ، وازاین پس ، از صنوق یکی، به صندوق دیگری، انتقال داده میشود . با این مفهوم نقد است که مالکیت و بانک ، به وجود میآید .
زمان ِ بُریده ، گوهر ِنقد و گوهرنسیه هردو است
مسئله « نقد ونسیه » ، آنگاه طرح میشود که زمان ، بریده میشود. رسائی یا خرداد، با زمان پیوسته کار دارد، نه با زمان بریده . سکولاریته درباختر ، جنبشی است که خود را نمیتواند از پدیده « زمان بریده » ، نجات بدهد . رهائی بخشیدن خود ازنسیه ، هنوز رهائی بخشیدن خود از« بریدگی زمان » نیست . اینست که سکولاریته ، برغم « نقد طلبی»، وتلاش برای روی گردانیدن ازآنچه نسیه است ، در« جهانی که زمانش بریده است، غرقست ». این پارگی وبریدگی ، دربخشهای گوناگون زندگی باقی میماند، و در« ازخود بیگانگی » امتداد می یابد .آنچه رسائی یا خرداد، یا آرمان نقد، با محتوای ایرانیش میخواهد، نجات یابی از زمان بریده است ، که مفاهیم نقد و نسیه را باهم ، میآورند . رسائی ، نجات یابی از اضداد نقد و نسیه باهمست . این بود که عرفان ، جنت نسیه را هم نمیخواست .
با زمان بریده ، محاسبه « کنش با واکنش » ، محاسبه عمل با مجازات وکیفر، آغازمیشود . نقد ونسیه ، هرچند رویاروی هم قراربگیرند ، و انسان ، نقد را بر نسیه ترجیح بدهد ، ولی نقد و نسیه ، هردو ، یک مخرج مشترک دارند . آنچه را یکی نقد میخواهد ، و دیگری ترجیح میدهد که آنرا نسیه بگیرد ، بشرط آنکه نسیه دهنده ، کسانی مانند الله یا پدرآسمانی ، هستند که مطلقا به وعده نسیه ، وفا میکنند ، هردو ، حامل « بریدگی زمان » هستند . ولی درفرهنگ سیمرغی ، آنچه درپایان عمل است ، چیزی بریده ازعمل نیست ، بلکه ، بُن آفرینندگی تازه است . درپایان ، میوه و بَر ، فقط پاداش و مجازات وواکنش نیست ، بلکه پایان ، دارای هسته و دانه و بُنی است که آفرینندگی را ادامه میدهد . هر « آنی » ، هم پایان آفرینش درگذشته، وهم بُن آفرینندگی تازه
درآینده است . من در عملی که میکنم ، پیآیندی جدا ازآن عمل ندارد که پاداش آنرا دربهشت یا بطور نقدی بخواهم وکار، تمام شود ، بلکه عمل، در روند انجام دادن ، پایانی و همچنین آغازی به آفرینش تازه هست . ازاین رو، هم واژه « بُن » و هم واژه « سر»، دارای دومعنای متضاد « آغازوپایان » باهمند . هرعملی در روند اجرایش ، هم بُن، به معنای پیآیند و بر ِ آنچه در پیش گذشته و رفته است میباشد ، و هم بُن ، به معنای اصل آفرینندگی تازه درآینده است .
بررسی تجربه نقد ، در طیف گوناگونش ( نقد گریزان + نقد غنیمتی + نقد صندوقی + نقد رسائی
) خارج ازحوصله این جستاراست . دراینجا کوشیده میشود که به همان تجربه نقد ( رسائی ) درفرهنگ ایران نزدیکتر گردیده شود . این تجربه است که منش جنبش سکولاریته را درایران مشخص خواهد ساخت .
چیزی نقد است که من با آن ،و آمیخته با آن ، زندگی میکنم . اگر چنین چیزی ، نسیه بشود، یا ازمن پاره و جدا گردیده و به تاءخیر و درنگ انداخته شود ، رامش دروجود انسان ، ازبین میرود، و درد پیدایش می یابد . در بندهش دیده میشود که مفهوم « رامش » ، متضاد با مفهوم « درد » گذارده شده است . ازاینجاست که مسـئله « د ر د» که از ریشه « دریدگی » است ، درفرهنگ اصیل ایران ، و سپس درعرفان ایران ، مسئله بنیادی میگردد .
وقتی حقیقت و معنی و غایت و شادی و خدا ، نقد وجود انسان نیست ، انسان ، درد میبرد . اینها از انسان ، دریده شده اند . خدا که از انسان دریده شد ، سراسر وجود انسان دچار درد میشود . این درد، موقعی پایان می یابد که شادی ، که سعادت ، که خدا ، که بینش حقیقت یا شیره چیزها ، دروجود انسان ، نقد باشد .
در امتداد این تجربه است که عطار میگوید خدا ، دست انسان است که اگر ازانسان بریده بشود ، انسان، آن دست را بازمیجوید ، چون درد بیدستی اورا آرام نمیگزارد . باید آن دست بریده ازسر به بدن او چسبانیده شود، تا انسان تمام گردد ، تا آرامش یابد . چنانکه آمد ، اهل فارس ، همشهریان حافظ وسعدی ، به خدای ایران هم « خرّم »و هم « دست » میگفتند . به عبارت دیگر، آنان خرمدین بودند . درفارس ، سه روز هرماهی ، دست نامیده میشد . و هنوزهم در مراسم مذهبی درایران ، دستی درمیان جام آب ازفلزساخته میشود که ردپای تصویر این خداست ، ولو به شخصیات مذهبی شیعه نسبت داده شود .
تجربه نقد درایران با تصویر دست پیوند دارد ( دستادست ، پیشادست ) و درست عطار، میخواهد خدا را که در تصویر « الله » دراسلام ، دست بریده شده ازانسانست ، بیابد و به آن پیوند بدهد و خدا را نقدانسان کند :
کسی پرسید زان دیوانه مردی
که چه بود درد ؟ چون داری تو دردی
چنین گفت او درد آنست که پیوست
که چون باید ، بریده دست را ، دست
ویا آن تشنه ده روزه را نیز چگونه آب باید ازهمه چیز
کسی را همچنان باید خدارا شود اسرار بروی آشکارا
این معنا، این بُن ، این سعادت را که به فراسوی گیتی تبعید کرده اند ، این حقیقت ، همان دست ناپیدای انسانست، که از انسان بریده اند ، و انسان نمیتواند بی آن ، زندگی کند . ازاین رو همیشه از این درد بریدگی خالق ازمخلوق دراین ادیان ، درد دارد
همی درد آن بود ای زندگانی
که چیزی بایدت، کان را ندانی
ندانی آن و ، آن ، خواهی همیشه
ندانم کین چه کاراست و چه پیشه
انسان، جانان را که خدا باشد ، بینش حقیقت را ، سعادت و رامش را ، معنا و مزه زندگی را درهمین گیتی، نقد میخواهد . مثل دست ، مثل آب ، مثل باده وشیرابه ای که برای رفع تشنگ
ی همیشه باید بنوشد . ازاینجا بود که به اینها« مزه زندگی » میگفتند. خدا، نمک خورشهاست . زندگی، وقتی مزه داشت که حقیقت را با زبانش ( رسا = زبان ) میمزید و با دهانش مینوشید، یا وقتی سعادت را مینوشید. زنخدا رام ، باده نوشین بود . سیمرغ دایه ای بود که همه کودکان جهان، نخست درزندگی ، شیراو را از پستانش نوشیده بودند . مشتری و ُزهره که سعد اکبروسعد اصغر باشند همان سیمرغ و رام هستند . اینها هردو، باده بودند که انسان درنوشیدن، هم سعادتمند میشد و هم بینش ازگوهرش پدیدارمیشد .
خدایان مزه ، خرداد و مرداد بودند . اینها خدایان زندگی نقد درگیتی بودند . درمتون پهلوی ، ودرگاتا ، معمولاواژه « رسا و رسائی » را جانشین « خرداد » میکنند . ما امروزه از این واژه رسا و رسائی، چیزی بسار مبهم و مه آلود درمی یابیم . ولی این واژه ، هویت زنخدا خرداد است . ولی درسانسکریت همه معانی واژه « رسا » و « رس » باقی مانده است .
درسانسکریت ، ازجمله معانی « رسا »
1- زبان یا اندام مزیدن است
2- چاشنی و ابزار یا مزه است
3- مزه ( خوشمزه )
4- احساس کردن+ درک کردن+ حسّاس بودن
5- مهرورزیدن
6- شیرابه نیشکر ( ازاینجا میتوان دید که رسنواد = رشنواد که همان – رشنا ، رشن– باشد، به معنای شیرابه نی است .
7- همه نوشابه ها
8- اکسیر
9- شیرابه همه گیاهان
10- شیرابه میوه ها
11- مغزوجوهرو هسته هرچیز
12- بهترین و لطیف ترین بخش هرچیزی
13- خوشی وشادی
14- اشتیاق فراوان است.
15- انگور
16- زبان
خرداد ، درواقع ، افشره و شیرابه و جوهر همه چیزها و جانها ست، که انسان با لب وزبانش میمزد ، مزه که میزاگ با شد ، بُن آمیخته شدن با آنچه نقد است ، و تخمیرکننده کل تن و روان انسانست . در پهلوی به « مزه » ، میزاگ میگویند، که معربش هم « مذاق» و هم « مزاج » بوده است . آنگاه ازاین واژه ، ریشه « ذوق » را ساخته اند . ما معنای اصلی مزه = میزاگ را فراموش کرده ایم ، ولی ازهمان واژه میزاگ = مذاق ، ریشه « ذوق » را ساخته اند ، و این واژه ذوق ، در ادبیات ایران
بویژه در ادبیات عرفانی ، جانشین اصطلاح میزاگ ومزه در رابطه با زنخدا خرداد شده است . « ذوق » عرفانی ، بیان همان معرفت نقد و بلاواسطه است که کل انسان را تخمیرمیکند و میافروزد . این واژه امروزه ، فقط ویژه هنرهای زیبا شده است ، و گستره و ژرفای اصلی را از دست داده است
.
« ذوق » یا « میزاگ=مزه »، با جهانی کاردارد که همه چیزو همه جانها درآن ، آمیختنی هستند . آنچه با ما بیامیزد ، نقد یا رساست . نقد ، چیزی نیست که دم دست ما ، دم لب ما ... هست ، بلکه نقد آن چیزیست که ما میمزیم و میتوانیم بمزیم . درست الهیات زرتشتی ، برای انکار فرهنگ زنخدائی ، گفت که در زمان گذرا وفانی، بینش و خوشی وسعادت ، هرچند هم که جلودست ما ، جلو لب ما هم باشد ، نقد نیست ، بلکه چنین نقدی ، برترین عذابها و محرومیتهاست .
داستان عقابهای کاوس ، بیانگراین اندیشه اند . گوشتها، نزدیک نوک عقابها آویزانند ، ولی عقابها، برغم پروازبه آسمان بینش ، همیشه ازاین « دم نوک بودن مقصد » هیچگاه به مقصد نمیرسند . بسخنی دیگر، با آنکه حقیقت و خدا و معنا و سعادت، بسیارنزدیک به انسانند ، ولی انسان ، هیچگاه به آنها دست نمی یابد . آنها، همیشه انسان را تشنه ترو گرسنه تر میکنند ، ولی نارسیدنی میمانند . درفرهنگ سیمرغی، چنین تجربه ای ازنقد نبود . این اندیشه را که ازالهیات زرتشتی باقیمانده ، شیخ عطار، درست درمورد خود همین خرداد و مرداد بکار میبرد . هاروت و ماروت درچاه آبی آویزانند، و ازلب آنها تا آب ، یک انگشت فاصله است. آنها درست ازاین نقد بودن آب ، برترین عذاب وشکنجه را میبرند . درپیکاربا فرهنگ زنخدائی ، اندیشه های آنها را وارونه میساخته اند ، چون خرداد، خدای آبها ، خویش آبها و خود آبهاست، و اصل آمیختگی ، یعنی رامش و بینش نقد است . ازاین رو هست که خرداد ومرداد ، خدایان یا اصل « ذوق = میزاگ » هستند . آنها خدایان مزه زندگی ، معنا و شیره و مغزو مزه زندگی درگیتی هستند . ما درگیتی، درحس کردن ، شیره جهان را میمکیم و میمزیم و مینوشیم ، ازاینرو به بینش جوهروهسته جهان میرسیم .
همین واژه « رسا » درسانسکریت ، معانی 1- زبان و 2- انگور را هم دارد ، و بدینسان میتوان بازشناخت که « رس » ، همان واژه « رز» هست .
و« رسپینا » که فصل پائیز باشد ، فصل« چرخشت ، یا « زمان ِ گرفتن شیره انگور» بوده است .« جشن چرخشت انگور» ازجشنهای بزرگ ایرانیان بوده است که با الهیات خشک زرتشتی ، سازگار نبوده است .
چنانکه آمد ، معرب دیگر واژه « میزاگ » ، « مزاج » است که درهمان عربی ، به معنای « آمیختن » است ، که به همان واژه « میزو میختن » برمیگردد که ریشه واژه « مهر» نیزهست . جهان، وقتی جهان مهراست ، که همه چیزنقد است . « مزاج » به معنای « آمیختن شراب و جزآن» است . شراب یا باده ، درفرهنگ ایران ، هرگز تداعی « فراموش سازی غم و درد » را نمیکرد . باده ، اصل آمیزنده جهان و اصل پدیدارسازنده گوهرانسان شمرده میشد، و طبعا « شکفتن گوهرانسان ،
متلازم با رامش و خنده و شادی » است .
خود همین اصطلاح « مزاج » ، درواقع « کیفیت آمیختگی چیزها را درهرموجودی و درهرانسانی » نشان میدهد . البته مزاج ، به شکم و جهازهاضمه گفته میشود ، نه چنانچه درلغت نامه ها پنداشته میشود، این معنای مجازی آن باشد . خرداد و مرداد، خدایانی بودند که در معده ، آتش افروزی میکردند تا خورش، آماده جذب درخون گردد . ضدیت با هاروت و ماروت( خراد ومرداد ) ، دراثرکژاندیشیهائی بود که هردوطرف ، ازاین خدایان خوشی و بینش نقد داشتند . خرداد ، برای
« بیش ازاندازه خواهی شادی جنسی یا شادیخواری ( میگساری ) یا پرخوری و خوشخوری » درکلیتش ، مورد تهاجم الهیات نوری قرارگرفت. درحالیکه ازهمین اصطلاح مزاج، میتوان دریافت که خرداد، با « اندازه » سروکار داشته است . رامش و بینش ، دراین زنخدا ازهم جدا ناپذیرند . شادیهای جنسی و می نوشی و خورشی ، هنگامی تائید میشد که به اندازه باشد ، ولی این شادیها ، درفرهنگ سیمرغی ، در زندگی ، بنیادی شناخته میشد . هنوز نیز وقتی گفته میشود « مزاج ازعدالت و استقامت رفت ، یا اعتدال مزاج بهم خورد » ، تباهی و فساد مزاج بیان میشود . با این سخن ، گفته میشود که سلامت بدن ، ازدست داده شد . ذخیره خوارزمشاهی میآورد که « بیرون شدن مزاجی از اعتدال، چنان باشد که اندریک کیفیت بیرون شود » . شکم ، که( اش + کام ) باشد ، اصل سکولاریته هست . شکم ، کام بردن از « اشه» است . شکم ، عبارت از معده ( بن خورش ) و اندام زایشی ( بن زایش ) و جگر( بن خون ، خون که اشه یا شیره جانست درجنبش در رگها ، همه وجود انسان را به هم می بافد . دراین فرهنگ ، جگر و دل ، بُنگاه بینش هستند ، چون با خون، با شیره بهم بافنده وبهم پیوند دهنده ، کاردارند . اینست که این همآهنگی یا اندازه بودن ِ آمیزه ها ، درستی و کمال زندگی را معین میساخت . ازاین رو مفهوم « مزاج » ، ژرفای ویژه سکولاریته را دارد . رد پای آنها در اشعارنیزباقیمانده است . حافظ میگوید :
مزاج دهر تبه شد دراین بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
یا خاقانی میگوید :
لطف از مزاج دهر بشد گوئی
ای مرد، لطف چه ؟ که وفا هم شد
دهریا زمان ، مزاج دارد . اینها را سپس کنایه و استعاره وتشبیه و ... خواندند، ولی بیان درک گیتی از اجزاء گوناگون خود گیتی بودند . همانسان که وجود انسان، نیاز به اعتدال آمیزه ها ، نیاز به پیمان بودن اجزاء مختلف دارد ، همانسان اجتماع ، شکمی و جگری و دلی دارد که ازخورش ها ، خونی تولید میکنند، و آنرا درهمه تن اجتماع ، پخش میکنند، تا انسان یا اجتماع ، تندرست بماند . اینها فهم انسان و اجتماع ، در روابط نقدیست . درک دنیا ازخودش هست، نه درک نظام دنیا از معانی وغایاتِ فراسویش .مزاج ، بحث « آمیختن » است . چیزی نقد است که با ما بیامیزد .
دوتا لب ، همیشه به هم می پیوندند . چیزی نقد است که در زمان و درمکان، بهم پیوسته اند . اینست که درافغانی ، اصطلاح « دستی به دستی » یا « دستی » ، به معنای « بالفور» است . میان از دست بدست رفتن ، فاصله وبریدگی زمانی و مکانی نیست .
خیام برای پیکر بخشی به مفهوم نقد میگوید :
پرکن قدح باده و بردستم نه نقدی زهزارنسیه ، بهترباشد
درفرهنگ سیمرغی ، جهان ، بهم پیوسته است ، وهیچ جا بریدگی ندارد ، یعنی همه جهان ، نقد است . اندیشه همدردی و همکامی ( شادساختن دیگران ، شادساختن خود است .. ) ازاین پیوستگی نقد میآید . ازسوختن یک پرسیمرغ ( یک جان) ، سراسر وجود سیمرغ میسوزد و برای دفاع آن جان (= پر) ازگزند ، حاضرمیشود . کل تن اجتماع ، به یاری یک فرد برمیخزد ، تا اورا ازگزند دور دارد . این همیاری و همبستگی، نقد است . چیزی «هست » ، وقتی نقد است . ازاین رو
دراین فرهنگ ، خدا درهرانسانی، نقد است ( نه به شکل تشبیه ) ، بُن کیهان درانسان یا درهرجانی، نقد است ، بهشت و سعادت و جشن و معنا درهرانسانی، نقد است ، بینش حقیقت درهرانسانی، نقد است . چیزی « هست » که « نقد » باشد .
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
« هست » را از نسیه خیزد ، نیستی مولوی
نسیه ، درنگ و تاءخیرو مهلت است . آنچه به زمان بعید، وعده ادای آن کرده شود ، نسیه است . سعادت اخروی ، نسیه است
این نقد بگیر و « دست » ازآن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن ، از دور خوش است ( خیام )
این ارزش دادن به نقد که اصل سکولاریته است را موبدان زرتشتی ، « اوامیگان » مینامیدند .« اوام » که به معنای « زمان » است ، تبدیل به واژه « عوام » شده است . عوام ، زمانی است، سکولار است ، شادی و رامش و سعادت را در زمان میخواهد نه پس از زمان . البته این واژه «اوام: ، دراصل ( َایوی + گامه ) بوده است ، که به معنای « ترانه وسرود ماه » است . این نای به یا رام وسیمرغست که آهنگش ، ریتم ( کوبه ) زمانست . ولی نوای این نای به ، تنها بیان، روند خشک زمان نیست ، بلکه حامل موسیقی شاد نیز هست . حرکت زمان ، رقص زمان یا گیتی است . گشتن ، وشتن ( رقصیدنست، دوباره نوشدن وتازه شدن ) است . سکولاریته یا « زمانی بودن » ، گوهر زندگی عوام است . عوام ، اوامی = زمانی هستند، که با آهنگ شاد ماه ، میرقصند . سکولاریته یا « اوامیگانی » ، زندگی فطری و متداول عوام هست . آنها با آهنگ زمان ( زمانی = سپنجی = اوامی ) می زیند . ادیان نوری ، این روش زندگی فطری و طبیعی را ازآنها غصب کرده وربوده اند . مسئله جنبش سکولاریته ، تنقیه یا اماله کردن یک فلسفه غربی به مردم نیست . مسئله ، بسیج ساختن فطرت و طبیعت موجود درخود آنهاست . مسئله ، رهانیدن آنها از دوروئی وریائیست که این ادیان به آنها تحمیل کرده اند .
خرداد و مرداد( هاروت وماروت ) ، خدایان زمان بودند . درفرهنگ سیمرغی، همه خدایان ایران ، خدایان زمان هستند . زمان ، مقدس یا سپنتاست، ازاینرو گیتی ، گیتی « سپنجی » خوانده میشد ، چون سپنتائی بود ، و سپنجی ، معنای گذرا را نداشت . خدایان زمان ، از سه بُن جان و زندگی ( سه + پند ) میروئیدند . زمان، نمیگذشت ، بلکه میافزود و میروئید و پیش میرفت . درفرهنگ سیمرغی، خدایان شادی و خوشی و آبادانی نقد ( بهشت درگیتی = نعیم جهان)، خرداد و مرداد بودند . رد پای این اندیشه درشعری ، درکتاب داراب هرمزیار باقی مانده است . با الهیات زرتشتی که دوجهان جسمانی و روحانی ( تنکرد + وخشا ، یا استومند و مینوی ) ساخته شده بود ، و عمل و پاداشش ، ازهم بریده شده بودند ، تصاویر بهشت و دوزخی پیدایش یافته بود . چنین اندیشه ای درفرهنگ سیمرغی نبود . ولی رد پای ِهمان اندیشه ، درعبارات دیگری ، در الهیات زرتشتی نگاه داشته شده است که فلسفه رنخدائی را افشاء میکند . درالهیات زرتشتی میآید که جمشید ، روزخرداد، درماه فروردین ، در دوزخ را می بندد . وقتی جمشید در دوزخ را بست ، پس همه انسانها ، ازآن پس درهمین زندگی ، همیشه دربهشت ودرجشن و درسعادت خواهند بود . برای آنکه بهشت و دوزخی پس ازمرگ باشد ، نیاز به « ایمان به فردا ، نیاز به ایمان به غیب » هست ، چون پاداش عمل که دیگر نقد نیست و نسیه است ، باید فردا و درغیب پرداخته شود . اگر جمشید ، در دوزخ را ببندد ، دیگر خدا ، نمیتواند کسی را به دوزخ بفرستد، و مجبوراست که همه
را به بهشت روانه کند. بدینسان نیازی به بهشت در غیب ودرفردا ندارد .
اینست که نخستین انسان درفرهنگ سیمرغی ( جمشید ) ، نیاز به ایمان به فردا و نیازبه ایمان به غیب را از بین میبرد، چون با خرداد ، سعادت و خوشی و جشن را نقد میکند . درواقع ، انسان نباید بگذارد که کسی در گیتی ، دوزخ را بسازد ، و نباید جهان را به بد بسپارد. انسان نباید بگذارد که آموزه هائی پدید آیند که مردم را از دوزخ بترساند . به وحشت انداختن مردم از رفتن به دوزخ ، بنا
کردن عمل خوب برپایه ترس ، یک فلسفه ضد انسانی وضد جان و خرد است . دراین شعر میآید که جمشید ،
ازآن پس به فرمان پروردگار ( این روایت زرتشتی است)
چو مردان گزیدش( یکی) سخت کار
سوی چینود شد به امر خدای
در دوزخش بست آن پاک رای
به دروازه ( آن) ، چنان قفل کرد
نه مُرد درشهریاریش مرد
مه فرودین بود ، خورداد روز
که بست آن ره اهرمن کینه توز
زابلیس و دیوان ، چه بربست راه
بیامد به شادی ازآن جایگاه
این اشعار، درست همان روایت داستان جمشید در شاهنامه ، دراصطلاحات زرتشتی است . درشاهنامه دیده میشود که جمشید با « خردش » شهری میسازد که :
1- زرنج و زبدشان نبود آگهی ( خوشزیستی، خرداد )
2- زرامش جهان بُد پرآواز نوش ( خرداد )
3- ندیدند مرگ اندرآن روزگار( امرداد)
این دو ویژگی ، پیکریابی خرداد و امرداد هستند که بقول خوارزمیها « همداد » ، یعنی « همزادند » . خردی که ازآن خرداد و مرداد پیدایش می یابد ، که خرد جمشیدی باشد ، همان خرد بهمنی است . ازاین روهست که باربد ، روزبهمن را ، آئین جمشید = دین جمشید= بینش فطری جمشید میداند . بینش جمشیدی ، پیدایش خرد بهمنی است . واین خرد بهمنی = هومانی ، همان « آسن خرد» است . بهترین گواه برپیوند خرداد و مرداد با خرد بهمنی ، عبارتیست که زرتشت دریسنه ، هات 31 به آن داده است . ترجمه ای که از این عبارت از سرود زرتشت از دیدگاه فرهنگ سمرغی که فرهنگ اصیل ایران باشد ، کرده ام ، دراینجا میآورم :
« مزدا اهوره می بخشد خرداد ومرداد را – از سرشاری خویش ، ازاشه و نیروی خود آفرینی ونای به اش، سرشاری و لبریزی هومن را ، به کسی ک
ه از اندیشه و شیدونه ، دوست اوست »
1-ازنیروی خود آفریدن، معنی xva paityat است که معنای « ازخود نواختن » راهم دارد .
2- شیدونه ، معنای خشک وخالی « عمل» را ندارد ، بلکه به معنای « کرداریست که از خود افشانی برمیآید »
مننگهو= هومن یا بهمن
سرو ونگهو = نای به
اصل سکولار، یا « زنخداخرداد»
خدای ِ« رسیدن به آرزو» درگیتی
خد ائی که آرزورادرگیتی نقد میکند
چرا الهیات زرتشتی ،
زنخدا « خرداد» را پاکسازی کرد ؟
چرا ، «آرزو» که گوهرخدای ِخرداد بود ،
ازخرداد، جداساخته
و تبدیل به « دیو ِاره زور» گردید ؟
خدائی که بخشی ازاو،« دیو»،
و بخشی ازاو،« خدا» شد
ازپدیده ِ « دیو- خدائی Daemonische»
درفرهنگ ایران
کیکـاوس درشـاهنـامـه ، پیکریـابی « آرزو » اسـت
چرا رسیدن به « آرزو»
درالهیات زرتشتی ، محال گردید ؟
پیشگفتار
آیا هیچ قدرتی، میتواند انسان را ازتفکّر بازدارد ؟
فرهنگ ایران، انسان را ، کاریزی میدانست که آب= یا رسا= یا «شیرابه همه چیزهادرکیهان » ، از بُن هستی او میجوشد . خودِ واژه« فرهنگ » ، دراصل، به معنای « کاریز» است. به عبارت دقیق تر، « انسان ، فرهنگست » .
موج دریای حقایق که زند بر ُکه ِ قاف
زان زما موج برآورد ، که ما کاریزیم ( مولوی )
شاهان و موبدان و آخوندها و پیامبران، فرهنگ را برای انسانها ، خلق نمیکنند ، بلکه وجود انسان، به خودی خود ، فرهنگست ، و هیچ قدرتی و دینی و مذهبی و ایدئولوژئی ، نمیتواند این فرهنگ یا کاریز را، ازجوشیدن و زهیدن باز دارد . سیمرغ، که فرهنگ، یا « سرچشمه جوشان و زاینده » است ، در بُن هرانسانی هست ، و هیچ قدرتی ، چه دینی چه سیاسی چه اقتصادی ، نمیتواند اورا ازجوشیدن و زائیدن ، منع کند . تنها کاری که این قدرتها میکنند آنست که، « جوشیدن و زائیدن ِ فرهنگ » را از افراد انسانی ، بنام بزرگترین « گناه »، جرم و جنایت میشمارند وکیفر میدهند، و میآزارند ، و این « آزار» را بنام الاهشان ، مقدس میسازند . ولی انسان ، از اینکه جوشش و زایشش ، گناه خوانده میشود ، و به تبعید از بهشت میانجامد ، نمیترسد و « می اندیشد ». خرد ، ازهیچ الهی و ابرقدرتی نمیترسد ونترسیده است . ابلیس ، درفرهنگ ایران ، لعن ابدی الله را می پذیرد ، وهرگز دست از« اندیشیدن » نمیکشد . جوشش آب درکاریز، ازهیچ سدی و سنگی
نمیهراسد، یا درآنها ، درز و شکافی ناچیزوناپیدا می یابد ورقصان ازآن میگذرد ، یا به آرامی و با نرمش ، گردِصخره ها و سنگهای خارا می پیچد ومیلغزد و ازآن میگذرد ، یا آنقدر درپس سد انباخته میشود، تا ازسد آسمان خراش ، لبریزگردد . اندیشیدن ، سقفِ آسمان ادیان و ایدئولوژیها و فلسفه هارا ازهم میشکافد ، تا طرحی نو دراندازد . اندیشیدن ، توانائی لبریزشدن ازهرسدّی را دارد . اندیشیدن ، ناگنجا در هرپوستی و در هرزندانی و درهراصطلاحی و درهردینی و درهر ایدئولوژی و درهر مکتب فلسفی هست . ناگنجا بودن ، گوهر ِ خرد انسانیست . جوی روان ناچیزو آرام ِاندیشه
، ناگهان سیل فرو ریزنده اندیشه میشود ، و سدهای با شکوه را ، درآنی ازهم فرو می پاشد .
هیچ کدام از ادیان نوری ، نتوانسته است ، مانع اندیشیدن انسان گردد ، به همین علت دراین ادیان ، همه انسانها ، گناهکارشمرده میشوند ، چون خرد ، با آمدن این ادیان ، ابلیس طاغی و گناهکار میگردد ، و بنام « اعدا عدّو انسان » ملعون و مطرود میگردد ، و در خانه ِالاهشان ، « رجم » میگردد .برغم این اقدامات بیم آور ، اندیشه انسان ، مغز ِهر طاعتی را ، که به ظاهر ، درتسلیم
ازقدرت میکند ، تبدیل به گناه میسازد . هرعملی ، پوسته ای از طاعت ، و هسته ای از طغیان خرد میشود . عرفا، بخوبی میدانستند که « منش ِ هر زهدی ، کفر است » . این مائیم که باید شیوه های جوشش خرد را دراین دوره ها ، از درزها و شکافها و روزنه ها ، از فراریزی از واژه ها ، از هنر تاءویلگریها ، ازهنر باطن یابی در زیر ظاهرها ، از کاربرد هر واژه متداولی با دادن معنائی دیگر به آن ، .... بشناسیم . اندیشمندان وعرفا و شعرا ، هزاره ها با کاربرد ِ اصطلاحات مذهبی ، اندیشه های ضد مذهبی و آزادانه خود را، گفته اند . یک اندیشمند ِ بزرگ و توانا ، نه تنها در« حدیث دیگران» ، حدیث خودش را میگوید ، بلکه در « اصطلاحات دیگران » نیز میتواند هم اندیشه های خود را ، وهم اندیشه های ضد همان اصطلاحات را بگوید .
ابلیس ( ابه + لیس ) که همان « شاه پریان ایران» بود ، « آب رقصان » است . با لطافت آب ، رقصان ازصخره ها و سدها میگذرد، و اعتنائی هم به این « منع ها و مانعین » نمیکند . ابلیس ، شاه پریان و کاریز در همه انسانها ، آبیست که دریا های پهناور را هم تنگ می یابد ، و از تنگی دریا ها ، میجوشد و میخروشد ، و آهنگ طغیان خود را به آسمان میرساند . چرا باید ما با جهل و ناتوانی خود ، عطمت و شهامت پیشینیان خود را، درفرهنگی که با خون جگر آبیاری کرده اند ، خواربشماریم و ارج ننهیم ؟
بزرگش نخوانند اهل خرد که نام بزرگان بزشتی برد
این توهین به ارج والای ِ انسانست که هزاره ها نیندیشیده است . این گرفتن امکان، از تاءسیس آزادی و دموکراسی و حقوق بشر از ملتها ست ، چون دموکراسی و آزادی و حقوق بشر، بر پیش فرض ِ« توانائی انسانها به اندیشیدن » بنا میشوند . فرهنگ ایران ، «بهمن یا هومان » را که « اصل اندیشیدن » باشد ، موجود در بُن هرانسانی میدانست . فرهنگ ایران ، هزاره هاست که با بهمن ، « خرد آفریننده و ساماندهنده » انسان را ، بُن حکومت و نظام و اجتماع و اقتصاد و اخلاق و دین قرار داده است . همه خدایان ایران ، پیدایش همین « خرد ِ به » است که اصل زمان و هستی شمرده میشود . فرهنگ ایران ، با چنین اندیشه بزرگی ، تفکر را ،اصل جهان آفرین و اجتماع آفرین و نظام آفرین کرده است ، که درهرفرد انسانی ، مستقیما موجود میداند . موبدان زرتشتی کوشیدند ، این اندیشه بزرگ را بکوبند، تا « حق به سرکشی و طغیان » را ازجامعه بگیرند ، ول
ی خرّمدینان و مغان و مجوسان، که همان پیروان سیمرغ ( مگا ) بودند( و هیچ ربطی به زرتشتیان ندارند ) و مزدکیان وجوانمردان و ..... درپایان عرفا، توانستند این فرهنگ را درشکلهای گوناگون، پاسداری کنند . در این جُستار، به « نیروی آرزو کردن درفطرت انسان » که سرچشمه مقاومت دربرابر همه قدرتها ، و اصل آفریننده بهشتِ نقد درگیتی با خرد انسانیست ، پرداخته میشود .
برماست که پیام بزرگ ومردمی فرهنگ ایران را به همه بشریت برسانیم، و نشان بدهیم که فرهنگ ایران، میتواند نارسائیهای اندیشه های غرب وشرق را که اکنون دچار بن بست شده است ، بزداید ، و در ساختن جهانی برپایه « خردی که گوهرش ضد قهرو ضد ترس » است، یاری بدهد . فرهنگ ایران ، برای « آرایش جهان وجان= زندگی » برپایه « خـردِ ضـدقـهـروضـدِ تـرس» پیدایش یافته است . فرهنگ ایران ، پیام جهانی دارد .
« خرداد یا هاروت » ، اصل آرزو در انسان
خرداد ، یا« رسا » ، شیرهِ کیهان وزمانست
که ازکاریزوجودما ، فرامیجوشد
بیهقی ، درتاریخش ، انسان را مرکب از سه قوه میداند: 1- خرد 2- آرزو 3- خشم . این اندیشه ، برغم اندک تغییری که در درازای زمان یافته ، از فرهنگ اصیل ایران ، سرچشمه گرفته است. درفرهنگ ایران، « آرزوکردن » ، از بخشهای گوهری یا فطری وطبیعی انسان شمرده میشده است .انسان ، وجودیست که تا آرزو نکند، انسان نیست . بهشت ، آرزوی انسان است ، و تا آنرا درگیتی ، آرزو نکند، و در گیتی آن آرزو را نقد نکند ، و درب دوزخ را هم درآخرت ، و هم درهمین گیتی، نبندد ، انسان نیست . رسیدن به « حقیقت در بینش » ، آرزوی انسانست ، و تا « همپرس خدا » نشده است ، این آرزو ، اورا رها نخواهد ساخت . انسان ، دانه ایست که از« خوشه خدا » ، فرو افشانده شده است ، و آنچه دراو ازنو، بسوی « خوشه شدن= خداشدن » میگراید ، « آرزو» نامیده میشود . خدا شدن ، آرزوی بنیادی وفطری هرانسانیست . کسانیکه خدا را انکارمیکنند، ودم زدن ازخدا را « خرافه و غیر علمی » میخوانند ، منکر اصالت انسان میشوند . بُن انسان ، بسوی خدا شدن ، میگراید ، ونام این گرایش ، « آرزو» هست . من برای آن میاندیشم ، که به آرزوهای انسانی ِ خود ، واقعیت بدهم . ِالاهان نوری بودند که، رسیدن به آرزوها را « محال ساختند » ، و تنها آرزوی انسان را ، نداشتن آرزو کردند . با حذف آرزو از فطرت انسان ، اصالت را از انسان گرفتند .آرزو کردن انسان
و گرایش برسیدن به آن ، همه « قدرتهائی را که برپایه واقعیت بناشده اند » ، متزلزل میسازد .آرزو، بسوی واقعیت یافتن میگراید ، و ازاین رو ، از بزرگترین و سخت ترین قدرتها، که خود را تنها واقعیت میشمارند ، نمیهراسد . انسان ، آنچه در واقعیت ، نمی پسندد ، آرزو میکند و تلاش برای رسیدن به آن آرزو ، « حقانیت را از واقعیت میگیرد » . اینست که همه قدرتها ، برضد آرزوکردن مردمان هستند .
بیهقی ، معنای اصلی « آرزو » را در تاریخ خود، نگاهداشته است که ما امروزه فراموش کرده ایم .
در صفحه 122 تاریخ بیهقی ( تصحیح علی اکبر فیاض ) میآیدکه خدا «... اگر آرزو نیافریدی ، کس سوی غذا که آن بقای تن است و سوی جفت که دراو بقای نسل است نگرایستی ، ومردم نماندی و جهان ویران گشتی..... » . آرزو ، نیروی ِ گرائیدن ِ انسان به سوی خورش( مزیدن ) وبه سوی جفت( بوسیدن) میباشد . البته آرزو ، افزونتر ازاین دو ویژگی بوده است . درفرهنگ ایران ، تن وخرد ، یا «خوشی تن» و « بینش به حقیقت» ، جسم و روح ( آرمئتی = زمین ، سیمرغ = آسمان )ازهم، بریدنی و جدا کردنی نیستند . آرمئتی (= ارمائیل ) که زمین است ، و سیمرغ (= کرمائیل ) که آسمانست ، باهم ، یک تخمند . در تن انسان که زهدانست و آرمئیتی است ، تخم یا گوهر سیمرغ یا آسمان= مرغ چهارپر، نهاده شده است . آسمان، تخمی درزهدان زمین است . انسان در خوشی تن، به بینش میرسد ، و در بینش ، به خوشی تن، میرسد . این همروشی و همبودی ، در الهیات زرتشتی و ادیان و فلسفه های نوری ، ازبین برده میشوند . درفرهنگ سیمرغی ، آرزوی خورش وآرزوی جفت کردن ، با آرزوی بینش و سعادت کردن، آمیخته و ازهم جدا ناپذیراست . « مزیدن و بوسیدن= همبوسی » ، بُن آمیزش با شیرابه و شیره گیتی است. اینست که مزیدن ( ذوق) و وصال ، بُن همه مهرهاست. درُسغدی به ازدواج ، پیوند خدائی baganyshp و به جشن عروسیbagan-pish-kete گفته میشد .به شوهروبه داماد، پسرخدایان bagan-pishe ، بغان پیشbaganpish گفته میشود.درهنگام وصال، زن ومرد، اینهمانی با خدایان می یابند، و همان خوشی خدایان را ازوصال دارند . هنوز دربرخی از نقاط ایران ، به عروس « بیو» ویا « سنه » گفته میشود . بیو همان « وایو» = باد=خدای عشق وجانست ، و «سنه » ، همان صنم و سین ویا سیمرغ است . البته این اصطلاحات ، مانند امروزه ، معنای تشبیهی نداشتند . پیوند زن ومرد، جشن وصال خدایان باهم بود . سعادت خدائی درجفت یابی ، نقد میشد. خوشی و بینش ، وقتی درانسان ، واقعیت می یافت ، که انسان ، گوهرخدائی بیابد .
پدیده ِ « دیو– خدائی »
خوشی ، نقد بینش است ، و بینش ، نقد خوشی است . اینست که موبدان زرتشتی مجبور بودند از هرخدائی در فرهنگ زنخدائی ،« یک خدا » و « یک دیو» درالهیات زرتشتی بسازند . به عبارت دیگر، نیمه ای از وجود خدایان ، ازآنها پاره ساخته میشد ، و تبدیل به« دیو زشت و پلشت» میگردید. اینست که خدایان نخستین، دراثر این آمیختگی دو رویه باهم ، با خدایان درالهیات
زرتشتی، که یکرویه و روشن و پاک ساخته شده اند، دیو- خدائی(هم خدا وهم دیو، دیو- خدائی ) هستند . این ویژگی « دیو- خدائی » را درآلمانی Daemonisch میگویند. دراین دوره ، دیو، هنوز خداست ، وخدا ، هنوز، دیو است . ما دیوان را با کاربرد ، سنجه های اخلاقی که بعد آمد ، « دیو» مینامیم ، و از وجود آنها ، آنچه هم از دید اخلاقی ما خوبست ، یا نادیده میگیریم ، یا ازآنها ، حذف
میکنیم . ولی آنها ، سنجه اخلاقی ویژه خود را داشته اند . اندیشه ها و کارهای آنها ، دیو خدائیست، و باید آن اندیشه ها و کارها را ازسر ، با سنجه های اخلاقی خود آنها سنجید ، تا آنهارا شناخت . آنچه در این دوره « خوب» است ، در جهان بینی یا دین نورسیده ،بخشی ازآن خوب ، و بخشی دیگر ازآن ، بد شده است . بهترین نمونه اش ، « انگره مینو» یا اهریمن است که در فرهن
گ زنخدائی، همان « بـهـرام » میباشد ، و درسانسکریت بخوبی دیده میشود که « انگره » ، همان بهرام است . ولی در زمان زرتشت ، بخشی ازآن ، که « کامبردن از خونریزی و نخونخواری » شده بود، واین بخش برای زرتشت ارزش منفی اخلاقی داشت و به حق ، منفور او بود ، همان بخشی است که بنام اهریمن ( درالهیات زرتشتی ) و« مرّیخ » ویا « خدای جنگ مارس »، ویا « جبرئیل » درتورات و قرآن ، ویاضحاک ( میتراس ) درشاهنامه ، نامیده شده است ، و بخشی ازآن، همان بهرام مانده است، که درچهره های سام و زال و رستم ، پهلوانان شاهنامه شده اند . درهمان تعریف بیهقی از« خشم » ، دیده میشودکه خشم ، یک رویه مثبت ونیک ، و یک رویه منفی و بد دارد. ما امروزه ، این دو رویه را بوسیله وضع ِ « دو مفهوم جداگانه » ازهم جدا ، و مشخص میسازیم . در آن روزگار، با دوتصویر« یک خدا» و«یک دیو » ، ازهم جدا و مشخص میساختند . در تصاویر، اندیشیدن هم ، اندیشیدن است . اندیشیدن ، در مفاهیم و با فلسفه ، آغاز نشده است . شعرای بزرگ ما ، چون حافظ و عطارو مولوی... درتصاویر، اندیشیده اند .اشعارشان ، لبریز از اندیشه هاست . آنها را تنها جزو شعرا شمردن ، بسیاری را در شناخت آنها گمراه میکند . آنها در تصاویر شاعرانه خود ، تاریخ تفکر آزاد مارا نوشته اند . اندیشه های آنها ، دراثر همین شعردانستن آنها ، در زیر شمشیر برّای شریعت درامان مانده اند .اندیشیدن، در تصاویرخدایان و با اسطوره ها آغازشد. کسانیکه ، دراساطیر و خدایان ، فقط خرافه و افسانه می یابند ، و به آن پشت میکنند ، هنوز « تجربه ای ژرف از اندیشیدن » ندارند . بُن پیدایش اندیشه ، اسطوره (= بُنداده ) است . برای درک تصاویر اسطوره ای و تجربه انسان ازپدیده خدا ، باید با پدیده « دیو- خدائی » ، آشنا شد . « اندیشیدن درتصاویر»، چنانچه پنداشته میشود، کارکودکانه وبدوی و « تته پته کردن » نیست ، بلکه بسیار پیچیده تر و لطیف ترو غنی تر از « اندیشیدن در مفاهیم » است که خویشکاری فلسفه شده است .
در زنخدائی ، « رزمان - پرهیز» ، که « جنگ برای دفاع ازجان بطورکلی » است » کارنیکیست ، ولی « جنگ برای جهانگیری و غارت وغنیمت گیری و انفال وتحمیل مذهب وفکرخود ، نکوهیده وزشت
وستمگری است. این بود که « بهرام = انگره مینو» ، میتوانست دوچهره گوناگون به خود بگیرد. جنگیدن ، میتوانست درظاهر، بنام دفاع ازجانها ویا چیره ساختن ارزش خوبی درجهان بشود ، ولی درباطن ، به مقصد غارت و چپاول و جهانگیری باشد. این بود که زرتشت ، با همین دوچهرگی ( دیو- خدائی ) انگره روبرو بود .
همچنین کیکاوس در شاهنامه ، تنها با چنین مقوله ای ( دِمونیش= دیو- خدائی ) فهمیده میش
ود . خدایان دراین دوره ، هم دیو، به معنای الهیات زرتشتی اند، وهم دیو، به معنای خدا ، که در فرانسوی( dieu) و درانگلیسی (deity,divine) باشد ، بوده اند ، آنهارا باید با سنجه اخلاقی خودشان فهمید ، نه با سنجه اخلاقی زرتشتییان، یا با سنجه اخلاقی اسلام و مسیحیت. در ادیان نوری ، یهوه و پدرآسمانی والله ، قادرند که هم کارشرّ و هم کارخیر بکنند، ولی آنها ازآنچه خیر و ازآنچه شرّ است ، آگاهند ، فقط شرّ را به هدف رسیدن به خیر میکنند ، واین را « حکمت » مینامند . ولی این معیار متمایز ساختن خوبی از بدی در اسطوره ها ، و « بریدن کامل آنها ازهمدیگر» ناشناخته بوده است . افزوده براین ، آنچه درادیان نوری ، معیاراخلاقی بسیار روشنی ، خوبی را از بدی میبرد ، در فرهنگ سیمرغی ، این حدفاصل میان خوبی وبدی ، مانند دورنگ همسایه در رنگین کمانند که باهم آمیخته اند و آنهارا نمیتوان ازهم برید .درست اعمالی که دراین « مرزها» انجام میشود ، برای یکی ، باید بریدگی را نشان بدهد ، و برای دیگری ، باید پیوست را نشان بدهد . چنانچه خود واژه « مرز» ، برای یکی « حدفاصل» است ، وبرای دیگری « جای اتصال و همآغوشی » است . «مرزیدن » ، درفرهنگ ایران، به معنای « مباشرت و مجامعت » است ، نه حد فاصل . شاخصه ِ خرداد نیز، همین ویژگی ِ« دمونیش= دمونیکال= دیو- خدائی » است . او، هم خدای آرزوی ِخوشیها ی جسمانی ( خورشهای خوشمزه و همآغوشی با جفت )، و هم خدای آرزوی خوشیهای روانی و بینشی و ضمیری وآسمانی باهم است .درفرهنگ سیمرغی ، بینش ، همیشه به شکل « فراز بالیدن و پرواز و معراج ازتن انسان » ، تجربه میشد . تخم انسان ، در نوشیدن شیرابه گیتی ، میبالید و خوشه گونه ، یعنی مرغی میشد که به آسمان پرواز میکرد ، و این « بینش بالیده و بال درآورده ازاو» بود. این همان یک نیروی آرزوست که ازسوئی همآغوشی با جفت میجوید ، وازسوی دیگر همبستگی و دوستی با مردمان وبا خدایان وبا دانش میجوید . این دوویژگی جداناپذیرازهم و آمیخته باهم در فرهنگ سیمرغی ، در الهیات زرتشتی، ازهم جداوبریده ساخته شده اند، و یکی ، زشت و نکوهیده ، و دیگری ، زیبا و ستوده ساخته شده اند .
اینست که درفرهنگ سیمرغی ، چون « بُن آرزو » ، آرزوی خوراک( مزیدن و نوشیدن) و ُجفت( بوسیدن وهمبوسی) است ، ورسیدنی ونقد شدنی است ، میتوان به همه آرزوها ، رسید، و آنهارا نقد کرد .آرزوهای روحانی ، فرازبالیدن آرزوهای جسمانیست . چنانکه برای آنها ، کوه از زمین ، و آسمان ازکوه میروئید . دراینجا ، دو پدیده مجزا ازهم « شهوت جسمانی وجنسی» و« محبت روحانی و آسمانی » وجود ندارد . اینها باهم آمیخته اند، و به هم، تحول می یابند .
درحالیکه ، در ادیان نوری و الهیات زرتشتی ، رسیدن به آرزوها ، محال میشود . ازاین رو ، آرزو بطورکلی ، زشت و نکوهیده میشود . حتا آرزوی رسیدن به خوشی تن نیز، غیرقابل تحقق باقی میماند . انسان ، برغم آنکه بسیار نزدیک به خوشیهای جسمانی ( تنکردی ) هم باشد ، این نزدیکی ، بیشتر بر تشنگی او میافزاید، ولی هیچگاه به خوشی نمیرسد ، و ازخوشی وصال ،
نیرو نمی یابد . هیچ نقدی ، نقد نیست . هرچه هم خوشی ، نزدیک باشد ، نارسیدنی است . سعادت نقد و بینش حقیقت نقد ، فقط یک « فریب و خیال » است . دراینجا ، «شهوت جسمانی » و «محبت روحانی و آسمانی » ، دو پدیده جدا وبریده ازهمند ، که یکی نکوهیده وخوارشمرده میشود ، و دیگر، ستوده و بزرگ داشته میشود . اینست که با این بخش خرداد که آرزو باشد ، درالهیات زرتشتی ، بسختی پیکارمیشود ، و همان هاروتی میشود که درچاه بابل آویزان میگر
دد، وهیچگاه لبش به آب نمیرسد ، با آنکه لبش، به آب نزدیکست ، و چشمش همیشه آن آبرا می بیند .
درکتاب ابوریحان بیرونی می یابیم که خرداد ، خدای « امید » است، که جانشین همان واژه« آرزو » شده است . خرداد ، اصل و سرچشمه آرزومندیست . درسانسکریت دیده میشود که همان « رس = رسا » که هویت خرداد را مشخص میسازد ، هم به معنای شیرابه و جوهرهرچیزیست، و هم به معنای آرزو + و شوق به لمس کردن وبسودن + و درک کردن و احساس کردن است . درسغدی ،« ِرز» یا « رَز» که همان « رس» است ،به معنای « آرزو» است . اینها ویژگیهای جدا ازهم خرداد نیست ، بلکه درخرداد ، آرزوی بسودن و مزیدن و لمس کردن جوهرچیزها ورسیدن به آنها و تخمیرشدن ازآنهاست . هنوز نیز واژه « رساندن » درفارسی ، به معنای « چیزی را به چیزی متصل کردن » ،« پیوستن و الحاق کردن » است . ما خوبی را به دیگری میرسانیم ، ما محبت را به دیگری میرسانیم . آب به آب ، رسانیدن ، پیوستن آب به آب است . خرداد ، خدا و اصل « آبهای روان » است . خرداد ، با سیلان و جریان و حرکت و جنبش آبگونه ها و شیرابه ها و جوهرجانها کار دارد .
رسانده ، به معنای « متصل شده + الحاق شده + اتصال داده شده» است . رساننده ، متصل کننده است ، کسی است که چیزی یا کسی را به کسی یا چیزی دیگر، میرساند و متصل میکند . « رسا » به معنای « واصل » است . خرداد، تنها اصل آرزو وامید نیست ، بکه اصل رساننده آرزو کننده به آرزویش و امیدش هست . خرداد ، هم شیرابه و کُنه چیزهاست ، هم آرزوی رسیدن به آن شیرابه و جوهر چیزهاست و هم نیروئیست که انسان را به آن شیرابه وجوهر و جان و اشه میرساند و متصل میکند .
به همین علت بُن آرزو ، مزیدن خورش و « آش = اشه » و همآغوشی و همبوسی با جفت و وصل با یار است . همبوسی ، درپهلوی ، به معنای حامله شدن و « تکوّن یافتن » است . بسودن و بوسیدن ، تنها لمس و تماس ظاهری و سطحی نیست ، بلکه با « آفرینندگی بطورکلی » سروکار دارد . اهریمن با بوسیدن کتف ضحاک، ناگهان ، تحول درکل وجود ضحاک میدهد . مزیدن و بسودن ، به شکل بُن و تخم احساس و درک و بینش، فهمیده میشود که ازآن ، کل ادراک و بینش و خوشی
میروید . دراینجا درست ، آنچه سپس بنام شهوت جسمانی فانی و گذرا ، خوارو زشت و ناچیز شمرده میشود ، بُن بینش ومعراج بینشی و محبت شمرده میشود . ازاین رو هست که اصطلاح « َعشق » که از ریشه « اشک = اشق = اشه » ساخته شده است ، هنوز معنای اصلی را نگاه داشته است و درآن ، عشق جسمانی ، ازعشق روحانی و آسمانی ازهم جدا نیستند ، بلکه ب
هم پیوسته اند و بُن همدیگرند . آنچه ویژگی بنیادی خرداد است اینست که او « شوق و آرزو به خوشی و شادیهائیست که انسان را بدان میرساند » .
باید در پیش چشم داشت که خرداد ( روزششم ) و آرمئیتی ( روز پنجم ) و شهریور ( حکومت یا حاکم برگزیده ازخرد انسانی = روز چهارم ) جزو هفت بخش « بُن خدا » هستند . خدا که فرّخ یا خرّم یا اهورامزدا یا سیمرغ باشد ، ازآمیختن این بخشها باهم، میروید و میگسترد . خرداد ، جزو « بُن خدا » است .
به عبارت دیگر، رسیدن انسان به آرزوهایش ، یک اصل خدائی است . نقد بودن ، ویژگی خدائیست . در مزیدن شیرابه و خورش و افشره نی ( رسا ) و همآغوشی با جفت ، انسان با گوهر وکُنه گیتی اتصال پیدا میکند . انسان در نوشیدن باده و شیرابه ها، یا بسودن جفت خود ، از مرز جسمانیات و دنیای فانی که ادیان نوری در بریدن هستی به دو پاره جدا ازهم ، ساخته اند ، میگذرد . باده ، خود خرداد ، خود سیمرغ، مانند سایر افشره ها و شیرابه ها ، خود خدا است . اینست که درنوشیدن باده ، خدا را میمزد و مینوشد و بخدا بطورنقد میرسد . نوشین باده ، نام رام و آرمئتی است ، چون نام لحن باربد برای روز بیست و هشتم که هم رام جید و هم آرمئیتی است ، باده نوشین است . ازاین رو مست شدن وسرخوش شدن ، روند پیدایش گوهر خدائی درانسانست . انسان درنوشیدن باده ، دست افشان ، یعنی جوانمرد میشود و خوی خدائیش پدیدار میگردد .
چرا سکولاریته غرب ،
جنبشی نابسا وسست هست ؟
امروزه ، پس از بریدگی جسمانیات از روحانیات ، یا تن ازروح ،درسکولاریته ، به جسم و تن ، اهمیت فوق العاده داده میشود . دین اسلام ، روح را « ِمن امرِ َربّی » میدانست، و خدا وروشنی، ازآسمان میآمد، و جسم و تن ، فانی و گذرا وکم ارزش از زمین خاکی بود . سکولاریته ، درست اینگونه ارزشگذاری را وارونه کرد . درسکولاریته ، آسمان و روح و فراز، بی ارزش شد ، و زمین و تن و شهوت وپرداختن به خورد و خوراک ، مقدس وتنها چیزواقعی وحقیقی و « آسمانی شد » ، و آسمان و روح و فراز ، پوچ و خرافه و افسانه گردید . درواقع ، سکولاریته درغرب ، یک واکنش ، در برابر « ارزشیابی دو پاره بریده ازهم مسیحیت » بود . ارزشی که دیروز به « روح و آسمان » داده میشد ، ازآن گرفت و به « جسم و تن وزمین » داد ، و ارزشی که دیروز به «جسم » داده میشد ، ازجسم گرفت، و به «روح » داد . درست ، همان پارگی را ازنو نگاه داشت . اینست که سکولاریته در غرب ، ازسر، دچار وارونه همان آفتی شده است که درمسیحیت ، داشت . آفت وارونه ، جانشین آفت پیشین شد .این نجات از آفت نیست ، بلکه این آفتیست ، وارونه آفت پیشین . مسئله ، مسئله متصل کردن آسمان و زمین ، فراز و فرود ، تاریکی و روشنائی، جسم و روح ،خوشی و بینش ، باهمست. اینست که سکولاریته امروزه ، ازسر، دچار بازگشت ادیان نوری میگردد . درواقع ، یک حرکت نوسانی در درازای تاریخ ایجاد میگردد ، نه رهائی ازاین نوسان درتاریخ .
پس خرداد، که پیکریابی روانی و جنبش ( آب روان = جویبار، رود... ) است ، شوق و آرزو به خوشی و شادیهائیست که میتواند به آن برسد ، چنانچه باران از ابر( اهوره = آوره = خور ) م
یبارد، وجوی و رود روان میشود و بدریا ( سیمرغ ) میرسد . سغدیها ، به هرمزد ، خورمزت میگویند . چون پیشوند « اهوره مزدا » ، اهوره ، همان « خور» است . خور ، درکردی هم به معنای «خونابه » است، که در پهلوی « آوخون » باشد که « ماده اصلی » است که همه جهان ازآن ساخته شده است ( هیولی). همچنین « خور» درکردی به درخت سپیدار یا « سپنتا + دار= درخت سپنتا
» گفته میشود . خوب دیده میشود که خور، همان « سپنتا یا سه بُن جهان » است، که همه جهان و زمان ، ازآن پیدایش می یابد . ازسوئی « خرم » درکردی ، به معنای « رگبار باران » است . اینست که « خور داد = خرداد » ، به معنای « زاده شده یا تکون یافته از« آوخون = اهوره = ابرسیاه = سیمرغ = سپنتا » است ، که همان « رسا و رس » باشد . این آب یا شیره که درهمهِ هست ها روانست ، ازبُنی فرومیریزد که باز به آن کشیده میشود . این کشش و گرایش نهفته ، همان آرزو است . درجوهرجهان ، گرایشی بسوی رسیدن به اصل و بُنش هست که آرزو نامیده میشود . « آرزو » ، در واقع همان واژه « erezuraاره + زور zura+ ere» اوستائیست . پسوند « زور» معنای منفی وزشت امروزه را نداشته است، بلکه به معنای نیرو وقوت و توانائی است . پیشوند « ِا ره » همان « هیرو ایر » درکردیست، که هم به معنای 1- سه است و هم به معنای 2- جستجو و کاوش . ایر و « اره ، همان سپنتا ، یا سه اصلیست که بُن زمان و زندگی است ( انگره مینو= بهرام + سپنتامینو + وهو مینو ). پس آرزو یا اره زور ، به معنای « نیروی برآمده از بُن زمان و زندگی » است . آرزو ، نیروئیست که مستقیم و بلاواسطه از اصل آفریننده کیهان ، در بُن هرانسانی هست . دربُن هرانسانی ، آرزو، یا نیروو توانائی رسیدن به خوشی زمینی ( سعادت ) و بینش آسمانی هست . بُن این شوق ِگوهری ، همان تشنگی وهمان جفت جوئی است .زرتشت در سرودهایش گاتا ، ازنو ، خرداد و امرداد را پذیرفته بود . این بود که الهیات زرتشتی ، نمیتوانست مانند اسلام ، خرداد و امرداد را که همان هاروت و ماروتند ، طرد و تبعید کند . این راه به الهیات زرتشتی ، بسته شده بود . تنها امکانی که برای موبدان باقی میماند ، این بود که بخشی از ویژگیهای گوهری خرداد را از او حذف کرده ، و وازآن ، دیوی بسازند . این بود که « اره زور یا آرزو » ، دیوشد . و چون خرداد ، با بُن انسان کار داشت ، میبایستی ازبُن انسان ، ریشه کن شود . اینست که « آدم زرتشتی » ، یا نخستین انسان درالهیات زرتشتی که کیومرث باشد ، درهمان روز خرداد درماه فروردین ، یعنی در نوروز بزرگ ، دیو اره زور، یا – آرزو – را بدست خودش می ُکشد .
وارونه او، جمشید که نخستین آدم فرهنگ زنخدائیست ، درست درهمین روز ، درب دوزخ را می بندد ، و خرداد را ، که بهشت و آبادانی باشد درگیتی ، واقعیت می بخشد . بهشت را برای همه مردم در گیتی ، نقد میکند . کیومرث یا بُن انسانها درالهیات زرتشتی ، در همان روز خرداد ، خرداد را در بُن همه انسانها ، ریشه کن میکند . در روزیکه ، اصل آرزو در بُن خدا و بُن گیتی نهاده میشود ، کیومرث بدست خودش ، اورا بنام دیو ، بنام آنچه زشت و پلشت و تباهی و نکوهیده است ، میکشد .
به عبارت دیگر، خرداد ، درالهیات زرتشتی ، پاکسازی میشود . انسان ، هنگامی میتواند طبق خواست اهورامزدا زندگی کند که بی آرزو باشد . تا پیدایش تصویر ِ کیومرث ، آرزو ، دیو نشده بو
د ، و جواز ُکشتن او صادرنشده بود، و نخستین انسان ، حق َکشتن اورا نیافته بود ، آرزو ، گرایشی بنیادی درانسان بسوی بُن ( رسیدن به وصال سیمرغ ، به معراج بینش و خوشی و سعادت ) بود . آرزو ، رسیدنی بود . انسان ، موجودی آرزومند بود . آرزو ، اصل جنبش دراوبسوی حقیقت و سعادت بود .
کاوس ، اصـل آفـریـنـنـده آرزو