بخشی از مقاله
پست مدرنیسم و هنر های تجسمی
فصل اول: پست مدرنيسم
فصل دوم: پست مدرنيسم و هنرهاي تجسمي
فصل سوم: آشنايي با چهار نقاش معاصر جهان
تشكيل شده است. در توضيح مطالب مورد بحث در صفحات آتي ذكر اين مسأله الزامي است كه قرض من از انتخاب اين موضوعات براي ارائه پروژه خود، به هيچوجه اين نبوده است كه هر كدام از عناوين طرح شده در اين پايان نامه در بعد وسيع بررسي شود اگر چه سعي شده است كه مطالب در اين خصوص تا حد امكان مطرح گردد اما واضح است كه پرداختن به هركدام از اين مقولات جاي بحث فراوان دارد.
فصل اول
پست مدرنيسم
غرش ملايم راهآهن خرناس ماشين بخار زوزة باد در ميان سيمهاي تلگراف، گوياي اين واقعيت است … كه مغزهاي بزرگ زمان در بخش فيزيك، نه در بخش متافيزيك دركارند.
« هيوميلر» 1
حركت به سوي مدرنيسم
غربيها براي آنكه از قرون وسطي بگذرند و مقولات فكري و صورت زندگي قرون وسطايي را نفي كنند رنسانس را برپا كردند كه بازگشتي بود، به ميراث كهن يوناني و رومي. جنبشهاي ادبي،
هنري، علمي و فلسفي بعد از رنسانس هر يك در برابر مقولات قرون وسطايي به اصطلاح آنتيتزي گذاشتند و به اين ترتيب تاريخ قرون وسطا جاي خود را به تاريخ قرون جديد داد. انسان غربي در برابر تاريخ قرون وسطاي خود آگاهانه وضع گرفت و كوشيد تا آنرا با ملاكهاي نو خودارزيابي كند و در برابر ملاكها و ارزشها و راه و رسم آن و ضع جدي بگيرد. و از آن نقطه عزيمتي بسازد. اما پاي غربيها، كه به جاهاي ديگر دنيا باز شد مسأله صورت ديگري پيدا كرد: تمدن غرب تمام تمدنهاي ديگر جز
خود را نفي كرد اما اين نفي برابرنهادن آنتيتزي در برابر تز آنها نبود بلكه برافكندن مكانيكي آنها بود. غربيها سرزمينهاي مردمان متعلق به تمدنهاي ديگر را به زور تصرف كردند و با زور و تحقير و توهين خود، روح و جسم آن مردمان را بردة خود ساختند. غربيها تمدنهاي ديگر را از ريشه كندند يا خشكاندند و مردم داراي تاريخ و تمدن و گذشته كهن را به مردم بيتاريخ بدل كردند و آنها را به نوعي به بدويت بازگرداندند.2
هنگامي كه سفيدپوستان اروپايي به سرزمين امريكا پانهادند بوميان آن سرزمين گفتند:» اينان خداياناند، كه از دريا آمدهاند« ؛ اما سفيدپوستان آن مردمان را» وحشي« ناميدند، يعني مردماني كه به حيوان نزديكتراند تا به انسان و به همين دليل هر رفتاري با آنان رواست.3
در قرون وسطي تماميت و كمال انساني در اتحاد با خداي رسيدني بود اما در دنياي مدرن جايگاه مابعدالطبيعي انسان از ديدگاه مسيحي – يعني بازگشت از عالم خاكي به عالم روحاني مجرد
مطلق – تبديل به ديدگاه متافيزيكي مدرن شد كه، در آن سرمنزل غايي انسان آرمانشهر زميني تصور شد، بدين معنا كه انسان هنگامي كه از راه عقل به شناسايي كامل رسيده و خود را از تمامي بندهاي طبيعت و تاريخ آزاد كرده باشد وارد يك مرحلهي پس- تاريخي ميشود، كه در آن تمامي كشاكشها و تنشهاي ميان انسان و طبيعت و انسان و انسان ديگر وجود ندارد. به عبارت ديگر مدرنيته جهتگيري در مقابل تمامي نگرش قرون وسطايي به انسان جهان و خداست و اميد و آرزو بستن به امكان بازسازي انسان و جهان بر بنياد عقل و قوه شناسايي انسان و همچنين
جابجايي محور هستي از خدا به انسان. در برابر اين جمله كتاب مقدس كه» خدا انسان را به صورت خود آفريد« فويرباخ آن سخن معروف را گفت كه» انسان خدا را به صورت خود آفريد« ؛ يعني خدا چيزي جز صورت آرماني انسان از انسان نيست. و اين نهايت ديد مدرن از انسان است. در اين نگرش كه از قرن شانزدهم آغاز شد عوامل مهمي دخالت داشتند مانند كشف قارهي امريكا كه بكلي منظره كرة زمين را در چشن انسان اروپايي عوض كرد و بعد از انقلاب كپرنيكي كه با
تغييردادن جاي زمين از مركز عالم به حاشيهي منظومة شمسي و همچنين دريانورديها و ماجراجوئيهايي كه رشد بورژوازي اروپا را به دنبال داشت. در عالم انديشه نيز رشد جهانبيني عقلاني و عقلباوري فلسفي و ارائه مدل جهان مكانيكي نيوتني كه امكان شناسايي علمي را بري انسان مطلق ميكرد و سرانجام انقلاب تكنولوژيك كه نشان داد انسان با اراده و قوة شناسايي
خود ميزان عظيمي براي تصرف در طبيعت دارد و طبيعت بمنزلة ماده خاصي است كه با آن ميتوان جهاني مناسب با انسان و نيازهاي او ساخت. تبلور چنين انديشهاي همين جهان تكنولوژيك است كه امروزه ما در آن زندگي ميكنيم؛ شهرهاي مدرن با تمام آنچه در اختيار انسان است؛ با تمامي ابزارها و وسايل و امكانات؛ حتي روشنايي و سرما و گرما همه چيزهاي انسان ساختهاي هستند به مدد تكنولوژي كه خود دستارود انسان است…
تمناي آرمانشهر مدرن در انسان اروپايي انرژي عظيمي را آزاد كرد، زيرا گمان ميرفت كه همراه با پيشرفت بيكران در غلبه بر طبيعت و تاريخ سرانجام بشر به هر گونه كمبود و رنج و درد نيز چيره خواهد شد. حركت عظيم انسان به سوي فتح طبيعت و شناسايي همه علمكردهاي موجود يا ممكن هستي از ويژگيهاي مدرنيته است اما از اواخر قرن نوزدهم در اين حركت عظيم و پيامدهاي آن ترديدها پيدا شد…
جنگ جهاني اول ودوم و رويدادهاي بسيار شوم و هولناكي كه اتفاق افتاد نشان داد كه اين تنها عقل انساني نيست كه در حال پيشرفت است بلكه همپاي آن جنونش نيز در حال رشد است تجربهاي فاجعهبار و شكست خورده همچون نازيسم در آلمان و رژيم بلشويكي در روسيه نشان داد كه اين اميد به پيشرفت مطلق در مدرنيته چندان مايه و بنياد درستي نداشته است، از اين رو شك و تجديد نظر دربارة آن آغاز شد.1
مدرنيته يا تجدد
تجدد نگاهي جديد كه از درون رنسانس و اومانيسم، ناسيوناليسم، پرتستانيسم، انقلاب فرانسه و روشنفكري و عناصري ازهمه اين تحولات را در خود درهم آميخت و وجوه مقابل همه آن تحولات را چون عناصري بيگانه به دور انداخت. مذهب، كليسا، سنت، فهم و معرفت غير علمي و غير عقلي وجوه مقابل و ضد تحولات نامبرده بودند. ليبراليسم جوهر تجدد بود و انديشه اصلي آن آزاي
وخودمختاري فردي و رهايي از هرگونه قيدو بند و هرگونه هويتي ديگر غير از انسانيت بود.1
كارلگوستاويونگ در مورد انسان مدرن ميگويد:» صددرصد به حال تعلق داشتن يعني كاملاً از وجود انساني خويش خبرداشتن و اين نيازمند حداكثر هشياري ژرف و گسترده؛ حداقل ناهشياري است. بايد اين را به روشني فهميد كه صرف زيستن در حال انسا را متجدد نميكند چون اگر چنين وبد همه كساني كه فعلاً زندهاند متجدد بودند متجدد تنها آن كس است كه از حال كاملاً آگاه است… فقط كسي كه در حال به سر ميبرد متجدد به معناي مورد نظر ماست، تنها او هشياري امروزي را دارد و تنها او ميفهمد،كه شيوه زندگي متناسب سطوح گذشته راهش را سد ميكند.
ارزشها و تلاشهاي جهانهاي پيشين ديگر علاقة او را جز از نظر تاريخي برنميانگيزد. پس او به مفهوم واقعي » غيرتاريخي« شدهاست و خود را با تودة خلق كه يكسره در چارچوب سنت زندگي ميكنند بيگانه كرده است.2
اما اين ارائهي اين مفاهيم از انسان- انسان خودمختار رها از هر گونه قيد و بند غيرتاريخي. انتخابگر و… - كه در انديشة تجرد اوليه نفس محوري داشت، در مرحلهي اجراي اين انديشه نتوانست به صورت تمام و كمال تحقق پيدا كند حسين بشيريه در توضيح علل اين مقوله ميگويد:
( تجدد خود پروژهاي خالي از تعارض نبوده است مهمترين تعارض ناشي از اين است كه در تج
دد انسان هم به عنوان سوژه وهم به عنوان ابژه ظاهر ميگردد: انسان عامل عمل، فاعل مختار، ذهن شناساگر، موجودي مختار، آزاد، خردمند، عالم، توانا، خداگونه، تاريخساز، ترقي بخش، فارغ از ضروريات دست و پاگير و غيره است. انسان” فردي” است كه بايد خالي از هرگونه هويت غيراومانيستي باشد همين انسان بعنوان سوژه بنيانگذار علم و آگاهي ودانش جديد است وخود يكي از موضوعات اين علم را تشكيل ميدهد. بدين سان انسان از سوي ديگر به عنوان ابژه ظاهر مي شود و موضوع تعقل خود قرار ميگيرد. انسان بعنوان سوژه فاعل مختار فارغ از بند قانون تاريخي، اينك قوانين حاكم بر تاريخ و جامعه خود را كشف ميكند. جهاني كه انسان فعلاً ميسازد براو احاطه و استيلا مييابد عقل ابزاري انسان را همچون موضوع منفعل و ابزار تلقي ميكند
. تكنولوژي سلطه سياسي بسط مييابد. بدين سان ديالكتيك روشنگري معني مييابد. انضباط و جامعة بيانضباطي، بروكراسي، جامعة تودهاي، فرديت منفي، يا به تعبيري” ضدفرد” كه نيازمند رهبري و امنيت و استغراق است پيدا ميشود و انسان بعنوان موضوع گرفتار مي شود اين دوگانگي بنيادي را ميتوان در بسياري از فلسفههاي سياسي تجددسازي و جاري يافت).1 (درعرصه تجدد هويتهاي جمعي جديدي پيدا ميشوند كه آرمانهاي اصلي تجدد يعني انسانگرايي، آزادي، و
فردگرايي، را خنثي ميكند. مدرنيته در عصر ليبراليسم دوران ظهور هويتهاي طبقاتي و هويتهاي ملي است كه هويت انسان به عنوان انسان را تحتالشعاع خود قرار ميدهند. بعبارت ديگر پيدايش هويتهاي ملي و طبقاتي به معناي محدودسازي اساسي طرح تجدد است. بااين حال به رغم تغاير ناسيوناليسم و هويت طبقاتي با پروژة اوليه تجدد اين دو بعنوان ابزار تحقق و جزء جداييناپذير آن تلقي شدهاند. گذار از اومانيسم به ناسيوناليسم و از حقوق فردي به حقوق ملي بيانگر دگرديسي بنياديني است كه عصر تجدد را از انديشه تجدد ميگسلد. انديشه برايري و آزادي
منفي در مقابل مسأله اجتماعي و نابرابري طبقاتي رنگ باخت و دگرگون شد و در نتيجه زمينة پيدايش” آزادي مثبت” ، دخالت دولت در اقتصاد و دولت اقتدارطلب را فراهم آورد. تجدد ليبرال كه مبتني بر آرمانهاي استقلال و خودمختاري فردي، اومانيسم، خودجويي و خودسازي و خوديابي بود، بدين سان مواجه با موانع عمدهاي گرديد.)2 اين تحولات سبب شد كه رفتهرفته تجدد ليبرالي ج
اي خود را به تجدد سازمان يافته بدهد در اين زمان هويتهاي طبقاتي و ملي شكل گرفت و دولت دوباره مركزيت قدرت را در دست گرفت.
آن قدرت شبه كليساي جديد3 … همراه با آن عقلانيت قدرت مدار ويژگي مرحله دوم تجدد يعني تجدد سازمان يافتهاي شد كه در عصر دولت رفاهي، كورپوراتيسم، استالينيسم، فاشيسم، و نازيسم ظاهر شد. همه چيز در اين عصر سازمان يافته شد. از سرمايهداري سازمان يافته تا دولت سازمان يافته و بروكراتيك ازعلم سازمان يافته و سيستمي تا جامعه و جمعيت سازمان يافته
وكنترل وسازماندهي اجتماعي. دولتهاي اين عصر همگي مبتني بر هويتهاي طبقاتي و ملي و قومي استوار بود هويتهايي كه ازآرمان تجدد اوليه فاصله بسياري گرفت …) 4 همچنين مفهوم روابط و جايگاه افراد در نهادهاي اجتماعي درگذار از جامعة سنتي به جامعه مدرن نيز الزاماً دچار يك سلسله تحولات شد. موسيغنينژاد5 در اين مورد ميگويد:( … جنبه ديگر مهم مدرنيته رويكرد انسان نسبت به حيات اجتماعي به مثابه يك بازي است. در جامعة سنتي جامعه بصورت ارگانيسمي تصور ميشود كه هر كس در آن جايگاهي دارد و فرد به تنهايي داراي ارزش نبود
درست به مانند خانواده كه هر كدام از اعضاء جايگاه و وظايف خاص دارند. ولي جامعه مدرن بيشترشبيه به يك ميدان بازي است. قواعد بازي اعلام ميشود و بعد بازيكنان در وسط ميدان زندگي رها ميشوند و به آنها مي گويند حالا كه قواعد بازي را فهميديد برويد بازي كنيد ديگر آن پشتيباني و آن ارتباط كه در جامعه سنتي هست و آن اطميناني كه به روابط شخصي وجود دارد در جامعة مدرن نيست. از اين رو جامعة مدرن جامعة مطبوعي براي انسان عادي نيست… يعني مردم عادي از چنين پروژهاي اكراه دارند و ترجيح ميدهند كه براي اطمينان روحي وابسته به جايي باشند و به قول آلبركامو انسان رها در اين دنيا نباشد.)1
نقدهاي وارد بر مدرتيته:
تم بسياري از اين تقدها تعارضات ميان تجدد بعنوان صورتبندي انضمامي و تاريخي بود. البته در اين نقدها ميتوان اشاراتي در جهت نفي مباني تجدد و ليبراليسم و يا ترديد در آنها يافت از چند نقد عمده مي توان ياد كرد:
يكي نقد ماركس بر تجدد ليبرالي و محدوديتهاي آن بود كه عمدتاً وجهي اقتصادي داشت و به سلطه طبقاتي نظر داشت. ماركس به كالاپرستي، ازخودبيگانگي ، شئي گشتگي روابط انسان ، سلطه پول و ارزش مبادلهاي و سلطه طبقاتي حمله ميكرد. از ديدگاه او بتواگي كالاهاو شئيگشتگي روابط انساني زمينه از خودبيگانگي در عرصه سرمايهداري را ايجاد ميكرد. آرمان ماركس بطور كلي” پيوند آزاد انسان آزاد ” بود كه از اصول انديشه روشنگري و تجدد محسوب ميشود اما سرمايهداري و سلطه بورژوازي برسر راه تحقق آن موانع عمدهاي ايجاد كرده بود…
نقد عمده ديگر كه بر تبعات تجدد وارد شد نقد وبر بود كه بر رابطه اساسي و اجتنابناپذير ميان عقلانيت و سلطه تأكيد ميگذاشت. فرآيند عقلانيت و بروكراتيزهشدن هم اجتنابناپذير است و هم به گسترش دستگاه سلطه و پيدايش قفسهاي آهنين در دستگاه دولتي در شركتهاي بزرگ و در احزاب تودهاي ميانجامد.
تواناييهاي ابزاري انسان عقل ابزاري انسان توسعه مييابد اما درد درون اين قفسها هيچ مقاومت و مبارزهاي دركار نخواهد بود… اين عقلانيت ابزاري بنابراين عقلانيتي است كه در عين حال به عدم عقلانيت و به سلطه و اسارت ميانجامد…
نقد سوم بر تجدد نقد اخلاقي دوركهايم بود. مسأله اساسي از نظر دروكهايم اين بود كه از يك طرف ضعف ايمان ديني و محو معيارهاي اخلاقي عمومي و از سوي دگر ضعف روابط رودررو در جامعه مدرن موجب فقر و كاستي اخلاق عامه شده است. گذرا از جماعت به جامعة مدرن آنومي و سرگشتگي و گسيختگي را افزايش داده است…
يك نقد فلسفي هم قابل ملاحظه است چنانكه ميدانيم در فلسفة هگل توجيهي دروني براي تجدد براساس ذهنيت دو عقل خود محور اخلاق خود محور و خودمختاري هنر و علم و استقلال آنها از ايمان مذهبي عرضه شد. تجدد بدين سان در ذهنيت خود سامان پايهريزي شد. سپس از هگل در نقد تقل مبتني بر ذهنيت خودآگاه سه مسير پيدا شد: يكي هگليان جوان بودند كه از رهانيدن عقلانيت از بند دستگاههاي بورژوايي سخن ميگفتند دوم هگليان راست، كه در انتظار تكامل تدريجي جامعة بورژوايي و تحقق پتانسيل عقل در آن بودند سوم هم مخالفت با انديشة عقلي بطور كلي كه بويژه در انديشه فردريشنيچه ظاهر شد. شايد غير از اين نقد اخير همه نقدهاي يادشده به بحرانها و محدوديتهاي تجددليبرالي اشاره دارند…1
از مدرنيته تا پست مدرن
من پست مدرنيسم را بي اعتقادي به” فراروايتها” تعريف ميكنم…
فرض ما اين است كه وضعيت دانش بارسيدن جوامع به دورهاي كه
فراصنعتي ناميده ميشود يا ورود فرهنگها به آنچه دورة پست مدرن
نام دارد، تغيير ميكند.2
پست مدرنيسم را ميتوان از يك بعد هشياري وخودآگاهي انديشه مدرن نسبت به خود وضعيتي كه در آن قرار دارد دانست. اگر چه اين خودآگاهي تحولاتي همه جانبه را نيز با خود به دنبال داشته است. (فهم پست مدرن خود درباره فهم مدرن ميانديشد. به موضوعات نگاه مدرنيتها نگاه نميكند وارد آنها نميشود بلكه به نگاه آنها نگاه ميكند و از اين دو طبعاً فهم عميقتري است.)3
من پست مدرنيسم را آن دوگانگي متناقضنما يا ايهامي ميدانم كه نام دورگهاش بمعني: ادامة مدرنيسم و فراتررفتن از آن است.4
از ديگر مقولاتي كه امروزه مطرح ميشود توجه به گذشته و به نوعي بازگشت به آن است. اما در اين عصر در دوراني كه هركس ، در هر مكاني از اين دنيا بيتأثير از دستاوردهاي مدرنيته نميتواند باشد، اين رويكرد به گذشته چگونه خواهد بود؟
مسأله اصلي اين است كه چطور ميتواني هم از نتايج مدرنيسم – مدرنيسمي كه همواره بر غيرتاريخي بودن تأكيد داشت استفاده كرد و هم نسبت به گذشته بياعتنا نبود؟
بابك احمدي در اين مورد ميگويد( پسا مدرن به اعتباري نشان ميدهد كه با “ بازگشت به گذشته” رويارونيستيم يعني هر چيزي را تكرار نميكنيم بل در موقعيتي تازه قرارداريم و چيزي را بنا به اين موقعيت تازه به ياد ميآوريم از زماني ديگر گذر نكردهايم بل دو زمان را درهم تنيده، ديدهايم، يا دانستهايم.)5
چارلزجكنز يكي از دلايل رويكرد به گذشته وسنت را دسترسي وسيع و گسترده به اطلاعات از طريق جامعه اطلاعاتي امروز ميداند:( دورة پست مدرن زماني انتخاب مداوم است دورهاي كه هيچ روشي تثبيت شدهاي را نميتوان بيخودآگاهي و كنايه دنبال كرد؛ زيرا به نظر ميرسد تمامي سنتها به نوعي اعت
بار دارند بخشي از اين پديده حاصل همان چيزي است كه به آن انفجار اطلاعات ميگويند.6
پست مدرنيته
يكي از نخستين موارد كاربرد پيشوند post به معناي “ پسا” پس از” يا” مابعد در فلسفه امروزي اصطلاح پساتاريخ است كه آرنولدگلن در كتاب دنيايشدن توسعه به سال 1967 مطرح كرد. او در اين كتاب از جامعه مدرن ياد كرد و پريسد كه چرا حركت نو شدن مداوم كه قانون مدرنيته بود اكنون د رشاخههاي زندگي فرهنگي، فكري، و فلسفي كند شده است. چگونه امروزگي يعني معاصر شدن با زمانه كه اصل مدرنيته بود در كار فكري به چشم نميآيد؟ گلن از ناتواني خرد فلسفي ياد كرد و نوشت كه پس از ماركس نيچه و فرويد نميتوان در فلسفه حرفي تازه به ميان آورد.1
دربارة پست مدرنيسم تاكنون نظريات متفاوتي از سوي نظريهپردازان اين مقوله ارائه شده است اما نكته مهم در اين ميان اين است كه تقريباً همه اين نظريات يك نقطة مشترك با هم دارند و آن اينك پست مدرن را نميتوان پديدهاي كاملاً متمايز از مدرنيته دانست و در حقيقت ريشههاي اصلي آنرا ميتوان در انديشه تجدد اوليه يافت.
( انديشه اساسي اين است كه تجدد بعنوان طرحي نو و بيسابه و در عين حال طراحي ناتمام است و فراتجدد گاهي ديگر در راه اجراي همان طرح است در شرايطي ديگر.
چيزي كه به اسم موقعيت پست مدرن مطرح ميشود از يك حيث شكوفايي و بالفعلشدن برخي از تواناييهاي اساسي نهتفته در پروژه تجدد بوده است و همچنين فهم پست مدرن هم ميتواند ادامه فهم مدرن اوليه باشد. اگر جوهر آنرا آزادي نه صرفاً به معني سياسي آن و انسان شناختياش بلكه به مفهوم معرفت شناختي آن بگيريم. ميدانيم كه مدرنيته پيش از انقلاب فرانسه خوشبين و قائل به آزادي و آگاهي انسان بود هرچند حدود شناخت آدمي را محدود به تجربه ميكرد.
در اين عصر انسان در جلو صحنه ظاهر و آشكار بود. بيجهت نيست كه از لحاظ تاريخ انديشه سياسي مهمترين مفاهيم اين دوران عبارتند از: قرارداد اجتماعي، آزادي و حقوق فردي ترقي،خصلت مصنوعي دولت و حتي جامعه ابزاري بودن جهان زيست و جامعه.
اما پس از انقلاب كمكم سخن از قوانين جبري تاريخ به ميان آمد و انسان از جلو صحنه غايب ميشود و در پشت قوانين تاريخي افول ميكند. سخن از دارونيسم اجتماعي، ماترياليسم تاريخي قوانين پوزيتيو تاريخ و غيره را در اينجا معني پيدا مي كند.2
آنتونيگيدنز يكي از دو نظريهپردازان معاصر،نيز معتقد است كه بكاربردن واژة پست مدرن براي عصر حاضر امري نادرست است، زيرا تمامي تحولاتي كه در اين چند دهه اخير رخ داده با بايد ناشي از از اوج گرفتن و شدتيافتن مقوله مدرنيته در جهان دانست او ميگويد:
( بريدن از نظرهاي مشيتي تاريخ انحلال شالودهگرايي همراه با پيدايش انديشه آيندهنگري ضدواقعي و “ جاتهيكردن پيشرفت” در برابر دگرگوني تدريجي همه از چشماندازهاي اصلي روشنانديشي چنان متفاوتاند كه اين نظريه تأييد ميشود كه گذارههاي پهن دامنه رخ داده است با اين همه ارجاع به مفاهيم بعنوان پسامدرنيت اشتباهاي است. كه از شناخت درست ماهيت و دلالتهاي آن جلوگيري ميكند گسستهاي رخ داده را بايد ناشي از خودروشنگري انديشه مدرن و در نتيجه از ميان برداشته شدن بقاي ديدگاههاي سنتي و مشيتي دانست. ما به فراسوي مدرنيت گام برنداشتهايم بلكه درست در مرحله بعدي تشديد مدرنيت به سر ميبريم. زوال تدريجي تفوق اروپا يا غرب كه روي ديگر آن گسترش فزاينده نهادهاي مدرن در سطح جهاني است آشكارا يكي از دلايل اصلي دخيل در اين قضيه بشمار ميرود.)1
و در جايي ديگر ميگويد: ( پسامدرنيت اگر به صورت مجاب كنندهاي وجود داشته باشد بايد هشياري در مورد چنينگذاري را بيان كند نه آنكه نشان دهد كه اين گذار تحقق يافته است.)2
مبحث ديگر آنكه جريان مدرنيته از همان ابتدا در كار نقد و انتقاد از ارزشها و ملاكهاي خود بوده است و اين انتقادها چيز جديدي نيست زيرا بدون اين امر پديدة تجدد يا نوشدن مداوم نميتوانست تحقق پيدا كند. حال اينبار اين انتقادها در قالب عنوان پست مدرن ظاهر گشته است.
( پيدايش سخن پسامدرن براي مدافعان مدرنيته نبايد چندان جاي شگفتي باشد. مدرنيته خود همواره در كار انتقاد از خود بوده است. از زاوة نقادانه به همه چيز نگريستن درس قديمي و حتي ميتوان گفت شعار روشنفكران و هواداران نوآوريها و دگرگونيها بودهاست.
بطور كلي آنچه در صورتبنديهاي اجتماعي و سياسي د رعمل اتفاق افتاده به معني نفي تداوم انديشههاي استقلال و عقلانيت فردي تجدد نيست و تجدد خود قرار بود تاريخ و فلسفه احتمال و امكان باشد. با توجه به نقش عقل و اراده و فرديت قرارهم نبود كه تاريخ غايت شخصي داشته باشد. انديشة پست مدرن با افكار فهمپذيري فرايند جهاني و انكار قابليت كنترل و تأكيد بر عدم مطلوبيت دخالت و كنترل، از انديشههاي تجدد اوليه دور نميشود احياي جامعه مدني و واكنش مدني به سازمان و تمركز با انديشه خوديابي و خودمختاري تجدد اوليه مغايرتي ندارد… تجدد سازمان يافت تجدد را ملي و محدود كرده و در قالب دولت و طبقه و فرهنگ ملي تشخص بخشيده بود… تجدد سازمان يافته فلسفة احتمال را به فلسفة سرنوشت تبديل كرده بود و اينك وضع فرامدرن فلسفة سرنوشت را به فلسفة احتمال تبديل ميكند و چنانكه قبلاً گفتيم از آغاز تجدد و قيامي عليه سرنوشت بود.3
يك چيز مسلم است و آن اينكه ما هم اكنون در دوران بحراني و تجديد نظر در آرمانهايي كه طي قرنها در پروژه مدرن ساخته شد به سر ميبريم اما به آساني نميتوان گفت كه با گذر از اين بحرانها و انتقادات چه چيز جايگزين مدرينته خواهد شد و يا حتي وضع جوامع در دوران آتي چه خواهد بود. از همان آغاز انتقاد از پروژه جامعه مدرن از دو ديدگاه چپ و راست مطرح ميشد. موسي غنينژاد در مورد اين دو ديدگاه ميگويد:
( تفكر پست مدرن يك نوع تفكر انتقادي از تجدد يا مدرنيته از دو سوي چپ و راست است. اين ديدگاه انتقادي نيز از همان آغاز با اوجگيري مدرنيته وجود داشته است و پست مدرنيته خارج از مدرنيته نيست؛… البته از ديدگاه چپ كه عمدتاً ديدگاه غالب روشنفكران بود و همان ماركسيسم و سوسياليسم است عملاً و نظراً شكست خورده است؛ بنابراين از ديدگاه چپ ديگر بحث پروژة جامعه به شدت قبل مطرح نميشود وبحث صرفاً انتقادي است چون در اين مورد به بنبست
رسيدهاند و تصورشان اين است كه جامعه كاملاً متفاوتي را نميتوان جايگزين جامعه مدرن كرد آنها ميگويند اگر چه بديلي براي جامعه مدرن وجود ندارد، اما اين نيز جيز خوبي نيست.
اما دربارة انتقادات راست از مدرنيته نيز فكر نميكنم تأكيد زيادي بر آن لازم باشد ولي البته بعضيها معتقدند خطري از سوي اين ديدگاه تمدن جديد را تهديد ميكند اين خطر همان اخلاق اشرافيت تحت لواي ناسيوناليسم افراطي است كه ما بعد از فروپاشي كمونيسم شاهد ظهورش هستيم…
مدرنيته يك پروژه جامعه معين است؛ يعني تحقق پيدا كرده و ما نتايجش را داريم ميبينيم. ولي پست مدرن از ابتدا تا به حال يك رويكرد انتقادي از مدرنيته است در داخل خود مدرنيته جاري است… ما تصور ميكنيم كه پست مدرن پشت سرگذاشتن مدرنيته است و به علت تصور خطي كه از پيشرفت داريم ميگوئيم كه پست مدرن از مدرن بهتر است در حالي كه خود پست مدرنها چنين فكر نميكنند و در واقعيت نيز چنين چيزي نيست. همانطور كه عرض كردم پست مدرن از لحاظ پروژة جامعه مرحلهأي فراتر از مدرنيته نيست.1
بگذاريد همينجا حرفي را كه صدبار زدهايم دوباره بزنيم زيرا گوشهاي امروزي براي شنيدن چنين حقيقتها براي حقيقتهاي ما – خود را به زحمت نمياندازد. ما خوب ميدانيم كه انسان را بيهيچ پردهپوشي وكنايه در شمار حيوان آوردن چقدر زننده است؛ و در مورد ما نيز اين گناه را به پايمان خواهند نوشت كه ما، در حق انسانهاي داراي ايدههاي نوين اصطلاحات گله و غريزهگله و
مانند آنرا پيوسته بكارميبريم. اما چه ميتوان كرد ما جز اين نميتوانيم! زيرا بينش تازة ما درست بر همين پايه قرار دارد. ما دريافتهايم كه سراسر اروپا و از جمله كشورهايي كه زير نفوذ اروپا قراردارند، دربارة احكام اساسي اخلاق همرايند… اخلاق در اروپاي امروز اخلاق حيوان گلهاي است… آري از بركت ديني كه عاليترين خواهشهاي حيوان گلهاي را سيراب ميكند و پرورش ميدهد كار به جايي رسيده است كه در نهادهاي سياسي و اجتماعي نيز نمود اين اخلاق را مييابيم: جنبش
دموكراتيك ميراثخوار جنبش مسيحي است. اما گامهاي اين جنبش براي بيقرارتران براي آنانكه از غريزه نامبرده بيمار و رنجورند هنوز بسي كند و خوابناك است. گواه اين مدعا زوزة مردم ديوانهوارتر و دندانكروچة هردم آشكارترسگان آنارشيست است كه در كوچههاي فرهنگ اروپايي پرسه ميزنند. و اين زوزه را گويا به ضددموكراتها و ايدئولوگهاي انقلابي آرام كوشا و بيش از آن بر ضد فلسفه باخان احمق و برادري خواهان كله خري ميكشند خود را سوياليست مينامند و جامعه آزاد
ميخواهند؛ اما به حقيقت، از نظر دشمني بنيادي و غريزي با هر شكل ديگري از جامعه جز جامعة گلة خودسر … همه يكي هستند يكي هستند همه در ستيزة سرسختانه با هر گونه مدعاي ويژه هر حق و امتياز ويژه (يعني در نهايت، با هرگونه حق: زيرا هرگاه همه برابر باشند اگر به حق نيازي نيست) يكي هستند همه در بدبيني نسبت به عدالتي كه كيفر ميدهد.1
شكلگيري جامعه فراصنعتي در نيمه قرن بيستم
برداشت بسامدرن در حكم انتقاد از مدرنيته است و بايد روزگارطولاني مدرنيته را به ياري اين انتقاد شناخت در واقع پسامدرن در حكم خودآگاهي مدرنيته است. نشان ميدهد دورهاي كه در آن الگوي هم درخشان و هم فريبندهي تجدد در غرب ساخته ميشد گذشته است يعني دورهاي كه در آن جامعة مدني آرامآرام بر دوست استيلا مي يافت. در مناسبات اجتماعي حكومت قانون پيدا
ميشد فردگرايي اهميت مييافت دورهاي كه ايدههاي ليبرال و اومانيسمي به اشكال مختلف پيدا ميشد و جنبشهاي عظيم اجتماعي به راه ميافتاد و مهمتر از همه فردگرايي شكل ميگرفت و باور به انديشة علمي و پيشرفت عقل را شاه جهان ميكرد. آن روزگار گذشته است و ما حالا در دل بحران زندگي ميكنيم. در عرصة فكر، ابژكتيوسيم ديگر پذيرفته نيست. باهوسرل عينيت علم زير سؤال رفت هيدگر ناتواني موقعيت خود علمي را در برابر مسأله تكنولوژي نشان داد. در همان زمان آدورنو و هوركهايم از خرد ابزاري نقد كردند و آرمانهاي دوران روشنفكري را جز خواب و خيال نديدند. امروز ديگر به جايي رسيدهايم كه قاطعيت از ميان رفته و هيچ تضميني در كار نيست. پس آن اصول اوليه جهاني كه در چند قرن ساخته شده بود به هم ريخته است.2
اينگونه تحولات در عرصه تفكر و انديشه منجر به دگرگونيهاي گسترده و همه جانبهاي در روابط فرهنگي اجتماعي، توليدي و تكنولوژيكي و … در جوامع مدرن گرديد حتي اگر بخواهيم از واژه پست مدرنيته براي اين دگرديسيها استفاده نكنيم، با هم چيزي كه آشكار است اين است كه اينگونه دگرگونيها را ديگر بسختي ميتوان در چارچوب مدرنيسمي كه متكي به جامعه صنعتي بود قرار داد. چارلزجنكز در مورد برخي از اين تحولات ميگويد:
( درك پست مدرنيسم بعنوان يك پديدة فرهنگي اغلب دشوار است؛ زيرا حتي در غالب يك ساختمان يا اثر هنري در سبك گسستگي و تنوع بسيار دارد. گزينشگرايي سبكي متناسب با تفاوتهاي فرهنگي است و دليل اصلي كثرتگرايي فزايندة دورة ما اتحاد آن با تكنولوژي معاصر است كه در قالب جهان اطلاعاتي آني و شبانهروزي ظاهر شده وو جانشين جهان مدرني مي گردد، ك متكي بر صنعت بود براي درك اين موقعيت نوين نبايد فقط به كسري تضادها و يك ماهيت ساده يا روند از پيش تعيين شده پي ببريم. تحولات، گوناگون و همزمان ميباشند: گذار از توليد جمعي به
توليد قطعهاي، از يك فرهنگ جمعي نسبتاً منسجم به مذاق – فرهنگهاي خرد شده از كنترل مركزي در دولت و تجارت به تصميمگيري جنبي، از توليد تكراري اشيايي مشابه به توليد اشيايي متفاوت و بادگرگونيهاي سريع، از سبكهاي محدود به گونههاي بسيار از شعور ملي به شعور جهاني و در عين حال به هويت محلي…
وقايع مرتبط زيادي در اين تحولات نقش بسزايي داشتهاند. در سال 1956 براي نخستين بار در امريكا تعداد كاركنان دفتري از تعداد كارگران بيشتر شد و تا اواخر دهه هفتاد امريكا جامعهاي اطلاعاتي شده بود كه در آن عده كمي يعني فقط 13 درصد به توليدمحصولات مشغول بودند بيشتر كارگران يعني 60 درصد آنها مشغول كاري بودند كه ميتوان آنرا توليد اطلاعات ناميد درحاليكه جامعة مدرن و صنعتي بر پاية توليد جمعي محصولات كارخانهاي استوار است جامعة پست مدرن براي بزرگ ساختن تضادها متكي بر توليد دفتري و قطعهاي باورها و تصورات است. بخش اندكي از جمعيت كنوني كشاورز هستند در جهان مدرن 1900 آنها 30 درصد نيروي كارگري راتشكيل ميدادند و اكنون د رجهان پست مدرن فقط به 3 درصد تقليل يافتهاند.1
درجهان پست مدرن پس از 1960 بيشتر روابط توليدي پيشين تغيير كردهاند و كل نظام ارزشگذاري تحريف شده است. محصولات عمده ديگر چيزهايي مثل خودرو نميباشند و صنايع عمده حداقل در جهان اول ديگر علاقهاي به صنايع سنگين و توليد فولاد نشان نميدهند بلكه بيشترين توجه به اطلاعات، نرمافزار و كامپيوتر معطوف شده است. وسايلي كه به سبكي تكنولوژي هوافضا
ميباشند؛ اختراعاتي نظير آنچه در ژنتيك رخ داد و بالاتر از همه و صنعت غولآساي الكترونيك كه تبديل به بزرگترين توليد در اين سياره شد. بعلاوه؛ اين اطلاعات در درازمدت
“ تملكي” يا حداقل انحصاري نيست و با مصرف هم تمام نميشود و برخلاف بيشتر اشياء در جهان سرمايهداري با استفاده دوباره كاهش نمييابند. كاملاً برعكس معمولاً اطلاعات از طريق استفاده خود را چند برابر كرده، هر دفعه حوزة گزينهها را در تصميمگيري افزايش ميدهند.2
پلورايسم، ايسمزمان ما
اگر پست مدرنيسم به يك مذهب و ايمان پايبند باشد، آن پلورايسم يا"چند گانه باوري" است پست مدرنيسم چندگانه باوري را همچون تعصب مذهبي در رويارويي با هرگونه مفهوم مطلق» حقيقت« يا» اختيار« بكار ميگيرد و از همين رهگذر هم هست كه همواره مشوق و مروج تغيير و تفسير چند وجهي متون و شرايط بوده است. چارلزجنكز پلورايسم را “ايسم” روزگار ما ميداند و واقعيت هم آن است كه پلورايسم هم بزرگترين مجال و امكان و » فرهنگ گزينش« دوران ما شمرده شده است و هم بزرگترين مسأله و دردسر آن.
به سبب پلورايسم و جايگزيني درون آن است كه ژان فرانسوا ليوتار روايت بزرگ را باور ندار د بجاي آن افسانه و داستانهاي كوتاه با اهداف محدود را پيشنهاد ميكند…
نگراني از آنجاست كه پلورايسم و تشكيك و ناباوري نهفته در آن بهانه هرگونه تعبير و تفسير خودسرانه را فراهم ميآورد. از ديدگاه پست مدرنيسم، حتي حقيقت هم امري نسبي و چند وجهي است. و در پيوند با تفسيركننده و شرايط تغيير ميكند و هرگز نميتواند به يك معناي واحد كه نافي معناي ديگر باشد كاهش داده شود. تمام اين انديشهها از سرچشمه نيچه آب ميخورد كه حقيقت را سلسله متحركي از استعارهها ميدانست و بر آن بود كه استعارهها در اثر استمرار در بهرهجويي، سرانجام شكلي رسمي و شرعي دست و پاگير بخود ميگيرند و حقيقت مطلق انگاشته ميشوند. به بيان ديگر حقيقت همان توهمهايي است كه توهم بودن آن در گذر زمان به فراموشي سپرده شده و شكلي مطلق بخود گرفته است. 1
او دربارة حقيقت، مجاز و اعتقاد چنين ميانديشد: ( مدتها پيش گفتم كه ممكن است عقايد براي حقيقت خطرناكتر از دروغ باشد. اين بار مايلم پرسش قاطعي را پيش گشم: آيا اصولاً بين دروغ و اعتقاد تفاوتي است؟ – جهانيان همه باور دارند كه تفاوتي وجود دارد، اما مردم چهها را كه باور ندارند! – هر اعتقادي تاريخچه، شكل ابتدايي، صور گذرا و خطاهاي ويژة خويش را داراست: پس از زماني طولاني بصورت اعتقاد درميآيد حتي پس از زماني طولاني كه به هيچ وجه اعتقاد شمرده
نميشده است. چه؟ آيا دروغ نميتوانست جزء اين شكلهاي چنين اعتقاد باشد؟- گاهي دروغ صرفاً تغييري در انسانها ايجاب ميكند: آنچه نزد پدر دروغي بيش نبود، نزد پسر بصورت اعتقاد درميآيد.)2
پلوراليسم پذيرفتني بودن شكلهاي گوناگون فرهنگ انگشت ميگذارد تا بتواند با دوز و كلك يكي از اين پذيرفتهها را برجستهتر نشان دهد و دربارة آن بيشتر تبليغ كند. اشتباه باوركنندگان پلوراليسم هم اين است كه چون ليبرال دموكراسي را حامي چندگانگي اعتقاد ميدانند و در آن به ديدة يك روش سياسي كه هيچ ارزشي را بر ارزشهاي ديگر ارجح نميشمارد مينگرند، تلويحاً پذيراي اين فكر هم ميشوند كه هيچ چيز بطور مطلق بد نيست، هيچ رفتاري نميتواند ذاتاً غيرانساني و ناپسند شمرده شود و هيچ زشت و پليد، حتي در شكل داخلي و آشويتسي آن وجود ندارد همه امور عارضي و مشروط است.3
شايد بتوانيم اين برداشت را نيز باز هم به نيچه و نظريات او در مورد نسبي بودن مفاهيم خوب و بد نسبت دهيم.
( بسا چيزها كه ملتي نيك مي نامند و ملتي ديگر مايه سرافكندگي و رسوايي ميشمرد: من چنين يافتم. بسا چيزها يافتم كه اينجا بر خوانده ميشدند و آنجا بر قامتشان جامه شريف ميپوشانند.)4
انساني كه از نوع والاست خويشتن را تعيين كنندة ارزشها احساس مي كند او نيازي به آن ندارد كه ديگران او را تأئيد ميكند كه »هر چه مرا زيان رساند بذات زيانبار است.« او خود را چنانكسي ميشناسد كه نخست شرف هر چيز را بدان ميبخشد او ارزش آفرين است او هر آنچه را كه پارهاي از وجود خويش بداند شرف مينهد.5
پلوراليسم در دهة 1970 بيش از هر زمان ديگر اهيمت يافت چرا كه در آن دوران هيچيك از گونههاي هنر مهم شناخته نميشد به بيان ديگر هنري كه بتواند يك سروگردن بالاتر از هنرهاي ديگر بايستد و متمايز شمرده شود ديده نميشود انگار همهچيزي به از دست رفتن مفهوم سبك مسلط اشاره داشت و از يك سردرگمي همگاني حكايت ميكرد رويدادهاي سياسي، و اجتماعي نگاه مردم را از سبك و فرم برگرفته و به محتوا معطوف داشته بود.1
چارلزجنكز علت اينكه ديگر در دنياي امروز سبك مسلطي وجود ندارد را اينگونه بيان ميكند:
( يك دليل براي اينكه ديگر به مفهوم سنتي مدرن آن، در هنر پيشرو» آوانگار د« وجود ندارد؛ اين است كه ديگر هيچ خط مقدم مشخصي براي پيشبردن دهكده جهاني هيچ دشمني براي شكست دادن وجود ندارد هيچ طبقه سرمايهداري متراكمي براي مبارزه با آن و هيچ سالن تثبيت شدهاي براي عضويت در آن يافت نميشود بلكه افراد مستقل بيشماري در توكيو، نيويورك، برلين، لندن، ميلان و ديگر شهرهاي دنيا هستند، كه همگي در حال ارتباط و رقابت با يكديگر ميبانشد؛ درست
مثل اينكه در جهان بانكداري به سر ميبرند.)2
پلورايسم بعنوان بخشي تفكيك ناپذير از پست مدرنيسم در انديشه تلاش انكاركردن و بياعتبار نماياندن و كنارهم نهادن مفهوم و معناي» بد عت« است .
مدرنيسم همواره بر تازگي و بدعت بعنوان يك اصل مهم در آفرينش اثر هنري انگشت گذاشته است و پست مدرنيسم مدعي آن است. كه عمر و تاريخ دوران بدعت هنري به پايان آمده است. 3
شايد به دليل اينكه ما در چند دهه گذشته شاهد رويكرد جمعي از هنرمندان به سبكهاي دوران پيش ار مدرن هستيم را بايد در همين بياعتقادي پست مدرنيسم به مفهوم بدعت دانست اما آيا هنري كه از دوران پيش ار مدرن تقليد ميكند با هنري كه در آن دوران توليد شده از يك نوع هستند؟
( جنبش به اصطلاح» بازگشت به نقاشي« دهه هشتاد بازگشتي است به سوي توجه نسبي به محتوا هرچند در مفاد با هنر پيش از مدرن متفاوت است. زيرا نسبت مدرنيستها آموزشي مدرنيستي ديدهاند و لاجرم متوجه انتزاع و واقعيت بنيادي زندگي مدرن يعني توده- فرهنگ دنيوي شدهاند كه در آن انگيزههاي واقع بينانه و اقتصادي غالبند… براي مثال: رون كيتاج كه هنرمندي است كه به مسايل ادبي و فرهنگي موضوع كارش اهميت بسيار ميدهد فنون مدرنيستي كلاژ و تركيببندي تخت و گرافيكي را با سنن رنسانس ميآميزد.)4
از مجموع اين مباحث چنين برميآيد كه:
( با فروپاشي توافق عمومي و پايان سبكهاي ملي يا باور مدرنيستي ما به وضعيتي متناقض نما رسيدهايم جاييكه تقريباً هر سبكي را ميتوان و ميشود احياء كرد. تاريخدان مشهور هنر هانريشولفين در جايي ادعا كرد كه در هر دورهاي» همه چيز با هم ممكن نيست«. از ديدگاه منطق اين نظريه خدشه ناپذير به نظر ميرسد اما امروز با وجود گنجينههاي اضطرابآور كاربرد ناچيزي دارد. اينك ما به اصولي نيازمنديم كه براساس معيارشان از ميان ده سبك حاكم يا بيشتر يكي را انتخاب كنيم.1
فصل دوم
پست مدرنيسم در هنرهاي تجسمي
مؤلفههاي پست مدرنيسم در هنرهاي تجسمي
مدرنيسمي كه امروزه ميتوان آنرا مدرنيسم كلاسيك ناميد در نخستين دهههاي سده بيستم به شكلهاي گوناگوني ظاهر شد و آثاري پديدآورد كه در سنجش با سنت ديرينه نقاشي بويژه در تقابل با واقعگرايي و واقعنمايي آن بسيار انتزاعي و تحليلگرانه بود.
شكل و ظاهر نقاشي انتزاعي در سنجش با هنر سنتي، بسيار عبوس، زمخت، ناهنجار، و نا پخته بود ورنگآميزي آن ناشيانه و شلختهوار و در يك كلام غيرنقاشانه به نظر ميآمد. اين گرايشهاي تازه سبب شد تا بسياري از معيارها و ميثاقها و مهارتهاي سنتي نقاشي كنار نهاده شود و ساختارهاي التقاطي به قلمرو هنرهاي تجسمي راه پيدا كند.