بخشی از مقاله

راز و رازداري در عرفان مولوي
چکيده
در کنش هستي شناسانة عرفاني ، هدف سالک وصال به حق و معرفت بر امور، پديده ها و حالاتي است که کميت عقل در راه آن لنگ است و بال هاي پرواز دل ، فربه . او براي نيل بدين هدف بايد به مدد رياضت و صداقت ، پاکي را براي دل ، روشنايي را براي ديده و آشنايي را براي گوش به ارمغان آورد. در اين حالت ، دلش روشن از نوري است که محرومان هرگز آن را نيافته اند و ديدگانش گشوده به ديدني هايي است که اغيار نديده اند و گوش هايش آشنا به رمز و رازهايي است که ناآشنايان نشنيده اند.عرفا از حاصل اين پاکي و روشنايي و آشنايي ، با عنوان سر يا راز ياد مي کنند و عارف واصل و کامل کسي را مي دانند که در کتمان اسرار بکوشد. جلال الدين محمدبلخي در مثنوي و کليات شمس ، راز و رازداري و موضوعات مربوط بدان را مطرح کرده است و از جايگاه راز، رازداري و خاموشي ، محرم و نامحرم ، موانع رازداني ، عوامل افشاي راز و رسولان يا پيام آوران راز و... سخن گفته است . اين مقاله به تحليل راز و رازداري در عرفان مولوي پرداخته است .
کليد واژه ها:
مولوي ، راز، رازداري ، خاموشي و موانع رازداني .

١. درآمد
درکنش هستي شناسانة عرفاني ،هدف سالک وصال به حق ومعرفت برامور،پديده هاوحالاتي است که کميت عقل در راه آن لنگ است و بال هاي پرواز دل ، فربه . او را سر آن است تا دريچه هاي دلش به نوري گشوده گردد که سرشت روح اوست وچشمانش به رويي بازشودکه عالم ،پرتو حسن اوست وگوش هايش به ناله ي نوازش يابد که نالة سرنا و ناقوس و دهل را اندک نشاني از اوست . بنابراين ، طي اين مرحله که فارغ از بعد منزل و منوط به پرواز دل است ، بدون پاکي دل ، روشني چشم و خاموشي گوش امکان پذير نخواهد بود.
ازاين رو، در مکتب معرفت اشراقي ، دل واصلان حقيقت ، روشن از نوري است که محرومان از حقيقت هرگز آن را نيافته اند و ديدگان شان گشوده به ديدني هايي است که اغيار نديده اند و گوش هايشان آشنا به رمز و رازهايي است که ناآشنايان نشنيده اند و نيز بدون طي مراحل حقيقت جويي هرگز قادر به ادراک و حصول چنين روشنايي ، پاکي و آشنايي نخواهند بود.
بنابراين ، واصلان به حقيقت را توشة گران سنگي است که فقط آشنايان و محرمان حقيقت شايستة آن اند و ناآشنايان و نامحرمان ، محروم از آن . آنان از اين توشه با نام اسرار ياد کرده و در اين باره آثار و رساله هاي فراواني نگاشته اند.
در تحليل و بررسي درون مايه هاي شعر عرفاني فارسي ، سر يا راز و موضوعات مربوط به آن ، يکي از مضامين کليدي و ازجمله عوامل بنيادين زبان نمادين آثار صوفيانه به شمار مي آيد. جلال الدين محمدبلخي که در مثنوي معنوي به تعليم عرفان مي پردازد و در کليات شمس مشتاقي و مهجوري خود را نغمه سرايي مي کند، در اين هر دو اثر به طرح راز و رازداري و موضوعات مربوط به آن اهتمام ورزيده است . ما در اين مقاله راز و رازداري در عرفان مولوي را مورد بازکاوي و تحليل قرار داده ايم .
٢. در معني و مفهوم سر يا راز
براي سر يا راز معاني زير را ذکر کرده اند:
الف ) معني و مفهوم پوشيده و مختفي ، امر کتمان شده و موضوعي که آشکار و هويدا نباشد.
ب ) يکي از اطوار سبعه ، و «اطوارسبعه يا لطايف هفتگانة انسان نزد جمهور عرفا بدين ترتيب است : طبع و نفس و قلب و روح و سر و خفي » (کاشاني ١٣٦٧: ١٠١) سر به معني مذکور در فتوت نامة سلطاني به کار رفته : «کميل زياد نقل مي کند که از اميرالمؤمنين علي (ع ) پرسيدم که صوفي کيست ؟ گفت آن که سر او صافي باشد و عقل او کافي باشد و دل او به عهد محبت وافي باشد.» (واعظ کاشفي ، ١٣٥٠: ٤٤)
پ) قلب . وجه تسمية قلب به سر را مي توان از نوع مجاز به علاقة حال و محل دانست يا شايد چون قلب انسان در گنج خانة سينه پوشيده گشته ، نام سر به آن اطلاق شده است .
ت ) حالي پنهاني بين بنده و خداي او که ديگري را بر آن وقوف نباشد و عقل و زبان از بيان و تفسيرش ناتوان باشد. در اين موضع ، سر يا راز رابطه اي پوشيدني است ميان عاشق و معشوق که انديشة غير، از ادراک آن عاجز است . ازاين رو، اسرار را دل بيدار بايد و جان بي قرار، نه حضور اغيار.
سر و راز در معني اخير، مورد نظر اين مقاله است .
٣. گنج خانة اسرار
يکي از سؤال هاي مطرح در بارة اسرار عبارت است ازاين که اسرار در کجا جاي دارند؟ يا جايگاه اسرار کجاست ؟
صاحبان آثار عرفاني در اغلب اوقات ، هرگاه از اسرار سخن مي گويند، گوشة چشمي هم به قلب يا دل دارند؛ به عبارت ديگر مي توان بين قلب و اسرار، نوعي تناسب قائل شد. دل حقه اي است که زيور راز جايگاهي مطمئن تر از آن نمي ابد و آرام جاي دل ، ايمن ترين مکان براي قرار اسرار است : «يا داود! انا عندالقلوب المحمومه . دل بندة مؤمن ، خزينة بازار ماست ؛ منزلگاه اطلاع ماست ؛ خيمة اشتياق ماست ؛ مستقر کلام ماست ؛ معدن ديدار ماست . هرچيزي که بسوزد، بي قيمت گردد و دل که بسوزد قيمت گيرد.»(ميبدي ١٣٣١-١٣٣٩: ٣٧)
نويسندة تذکرة الاوليا نيز مي گويد: «دل دوستان خداي ، جاي سر خداست و خداي (عزوجل ) سر خود در دلي ننهد که در وي دوستي دنيا بود.»(عطار ١٣٦٠: ٤٣٨)
مولانا از تناسب ميان سر و دل چنين ياد مي کند:
گورخانة راز تو چون دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
مثنوي ، ١٧
و در غزليات شمس مي فرمايد:
گر سر تو ننهفتمي من گفتني ها گفتمي تا از دلم واقف شدي امروز خاص و عام دل
کليات ، ج ٣، ١٤٦
و حافظ شيرازي نيز از تناسب ميان سر و دل چنين سخن مي گويد:
افشاي راز خلوتيان خواست کرد شمع شکر خدا که سر دلش در زبان گرفت
حافظ ، ٢٢
تعاطف و تناسبي که «سر يا راز» با «قلب و دل » در عالم اشراقي و متون عرفاني دارد، بر اين نکته
دلالت مي کند که مأمن اسرار و مخزن رازها دل عارف است ؛ چنان که شيخ محمود شبستري گويد: دل عارف شناساي وجود است وجود مطلق او را در شهود است
گلشن راز، ٨٣
٤. رازداري و خاموشي
موضوع ديگري که در آداب سلوک و آيين رازداني مورد تأکيد صوفيه است ، رازداري و خاموشي است ؛ اما به راستي دلايل خاموشي و رازداري سالک رازدان چيست ؟
صوفيه خاموشي راازنخستين آداب سلوک وسکوت راسرعت خش سيرسالک دانسته ومزاياي مترتب بر سکوت را بيش از نطق بيان داشته ند. گفتار، سالک رااز حرکت بازمي داردواسباب کدورت هاوتيرگي هاي دل رافراهم مي سازد.علاوه براين ،گفتار،مريدرابه ريامتمايل مي گرداندوازصداقت ،دور.بلبل ازگفتاراسيرقفس شده و چلچلة جان آدمي با سکوت تا آشيانة دوست پرواز مي کند و واصلان ، «ناطق اخرس »اند:
برآستان آن کس بود کو ناطق اخرس بود اين رمز گفتي بس بود، ديگر مگو! درکش زبان
کليات ، ج ٤، ٩٧
علاوه بر سکوت در برابر اغيار، با ديدن جمال يار نيز بايد خاموش شد، زيرا همان گونه که بر
روي آينه نمي توان دم زد، در برابر روي يار هم نبايد دم زد:
چون ببيني روي او را دم مزن کاندر آيينه زيان باشد نفس
کليات ، ج ٣، ٨٠
و حافظ نيز مي گويد:
در حريم عشق نتوان زد دم از گفت وشنيد زآنکه آنجا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش
حافظ ، ١٤٨
فريدالدين عطار در اسرارنامه ، حقيقت را داراي ده جزو ذکر کرده و يکي را کم گفتن دانسته و
نه جزو ديگر را خاموشي :
به چين شد پيش پيري مرد هوشيار که ما را از حقيقت کن خبردار جوابش داد آن پير طريقت که ده جزوست در معني حقيقت بگويم با تو گر نيکو نيوشي يکي کم گفتن است و نه خموشي
اسرارنامه ، ١٧٩-١٨٠ صاحب فتوت نامة سلطاني ، رازداري را يکي از ارکان ششگانة مريدي (فرمان برداري ، راست گويي ، وفاداري ، پندپذيري ، کم آزاري و رازداري ) و چهارمين واجب از واجبات هشتگانة مريد بيان کرده (رک : واعظ کاشفي ١٣٥٠: ٧٨) و در اين باره مي نويسد: «... چهارم آن که اسرار، پنهان دارد و با نامحرم لب نگشايد و نقد آشنا را در دست بيگانه ننهد.»(همان ) عارفان و قلندران ، رازداري را طريق رستگاري و خاموشي را لازمة استماع کلام الهي دانسته اند. شاعر شوريدة بلخ وقتي نعره هاي مستانه مي زند، خاموشانه است و شگفتي اينکه وي در خاموشي ، نعره مي زند
تا به درون هر گوش در نرود و بر ديگ وفا سرپوش مي نهد تا دماغ هر خام از آن بو نبرد:
ما نعره به شب زنيم و خاموش تا در نرود درون هر گوش تا بو نبرد دماغ هر خام بر ديگ وفا نهيم سرپوش
کليات ، ج ٣، ٩٤-٩٥
به اعتقاد مولوي طوطي جان با خاموشي تا آشيانة دوست به پرواز در مي آيد(کليات ، ج ٥: ١٣٨)
و وقتي از چندي و چوني هستي آگاهي يافت ، نبايد آنها را بر زبان آرد. وي در مثنوي در داستان نصوح به تحليل اين موضوع مي پردازد و در جايي گويد:
عارفان که جام حق نوشيده اند رازها دانسته و پوشيده اند
هرکه را اسرار کار آموختند مهر کردند و دهانش دوختند
مثنوي ، د٣، ١١٠ سالکان طريقت و پويندگان راه حقيقت با اعمال پنهاني و امور مخفي مأنوس بوده و يا در بسياري از موارد آن را ترجيح مي داده اند و بادة پنهاني همراه با چنگ و ناي ، و دلبري پنهاني در برج هاي پنهاني مورد علاقه شان بوده است . مولانا در غزل :
مستم از باده هاي پنهاني وز دف و چنگ و ناي پنهاني
کليات ، ج ٧، ٣٣ با تکرار رديف «پنهاني » و ترکيب هايي نظير: وفاي پنهاني ، هاي هاي پنهاني ، مه خوش لقاي پنهاني ، کبرياي پنهاني ، بلاي پنهاني ، تحفه هاي پنهاني ، الصلاي پنهاني و... اشتياق خويش را به رازداري و خاموشي و دم نزدن از حالات روحاني بازگو مي نمايد.
٥. محرم و نامحرم
اگرچه رازداري و خاموشي يکي از آداب مهم سلوک بوده ، اما حقيقت اين است که عده اي محرم اين اسرار بودند و عده اي نامحرم . ازاين رو، مي توان پرسيد که محرمان و نامحرمان کيانند؟
خواجة شيراز کسي از خاص و عام را محرم راز دل شيداي خود نمي بيند(حافظ ١٣٦٧: ٦) و بهتر مي داند راز دوست از دشمن نهان بماند(همان ، ٢٣١) مولانا در غزل :
گرجان عاشق دم زند آتش دراين عالم زند وين عالم بي اصل را چون ذره ها برهم زند
کليات ، ج ٢، ٣
پس ازآن که به تعالي روحي و رواني «جان عاشق » اشاره مي کند، ناگاه به ياد نامحرمان مي افتد
و از آنان تبري مي جويد:
خورشيد افتد در کمي از نور جان آدمي کم پرس از نامحرمان آنجاکه محرم کم زند
همان
در مثنوي نيز در سير سالک از آبگير تن به بحر حقيقت ، اعتقادي به مشورت و افشاي راز ندارد: نيست وقت مشورت هين راه کن چون علي تو آه اندر چاه کن محرم آن آه کمياب است بس شب رو و پنهان روي کن
چون عسس سوي دريا عزم کن زين آبگير بحر جو و ترک اين گرداب گير
مثنوي ، د٤، ١١١
و در دفتر سوم نيز بحث سير تعالي روح را به دليل نبود محرم ناگفته رها مي کند:
نيست محرم تا بگويم بي نفاق تن زدم ، ولله اعلم بالوفاق
همان ، د٣، ١٨٩
حافظ شيرازي «دوست » را محرم راز مي داند و راز ناگفته بر غير را با او مي گويد(حافظ ، ١٣٦٧: ِ١٢) و کاردان تيزهوش نيز به هنگام سخن از راز مي فروش ، فقط آشنا را محرم راز و گوش او را جاي پيغام سروش مي ابد:
تا نگردي آشنا زين پرده رمزي نشنوي گوش نامحرم نباشد جاي پيغام سروش
همان ، ١٤٨
مولانا «انسان گدازيده » را محرم مي شمارد:
هرشمع گدازيده شد روشني ديده کان را که گداز آمد، او محرم راز آمد
کليات ، ج ٢، ٤٨
و «بيهوش » را نيز محرم «هوش » و اسرار درونش مي داند(مثنوي ، د١، ٩) او وسيلة وقوف بر اسرار را نه زبان و کلام بلکه دل مي داند و به همين دليل «همدل » را محرم مي شناسد:
همزباني خويشي و پيوندي است مرد با نامحرمان چون بندي است اي بسا هندو و ترک همزبان اي بسا دوترک چون بيگانگان
ِ
پس زبان محرمي خود ديگر است «همدلي » از همزباني بهتر است
مثنوي ، د١، ٦٣
مولوي در غزل زير، بعضي از عوامل و ويژگي هاي محرمي را برمي شمرد:
بگو دل را که گرد غم نگردد ازيرا غم به خوردن کم نگردد...
دل اندر بي غمي پري بيابد که ديگر گرد اين عالم نگردد دلا اين تن عدو کهنة تست عدو کهنه خال و عم نگردد دلا سرسخت کن کم کن ملولي ملول اسرار را محرم نگردد...
خموش از حرف زيرا مرد معني به گرد حرف لا و لم نگردد
کليات ، ج ٢، ٧٠
عوامل و ويژگي هاي مذکور عبارتند از:
١. دست شستن از غم ، غمي که انسان را از توجه به علو درجات روحاني بازمي دارد و به کسب پايگاه هاي پست دنيوي برمي انگيزد؛ ٢. روي آوردن به غم معشوق و يافتن بال و پري که ديگر گرد عالم ماده نگردد؛ ٣. عداوت با عدوي کهنه ، يعني تن آشتي ناپذير؛ ٤. سرسختي و مقاومت در برابر ناملائمات ؛ ٥. بيزاري از ملولي ؛ ٦. خاموشي .
بنابراين ، سالکي که دنيا او را نفريبد و با حربة عشق سرسختانه به مبارزه با دشمن درون برخيزد و در اين طريق هرگز ملول نگردد و خاموشي را پيشة خود نمايد، تا مقام محرمي به پيش خواهد رفت .
در بارة مصاديق نامحرمان نيز در آثار صوفيه مباحثي نگاشته شده و از آنان سخن گفته اند، مثلا حافظ «زاهد خودبين » را نامحرم مي شمارد:
برو اي زاهد خودبين که زچشم من و تو راز اين پرده نهان است و نهان خواهد بود
حافظ ، ٥٩ و «مدعي » را نيز به دليل خودپرستي به نشان نامحرمي نامزد مي کند و مي خواهد تا اسرار عشق و مستي را با او نگويند(حافظ ١٣٦٧: ٢٤١)؛ چه دست غيب نيز بر سينة او زده و از تماشاگه راز به بيرونش رانده است :
مدعي خواست که آيد به تماشاگه راز دست غيب آمد و بر سينة نامحرم زد
همان ، ٦٩ خواجة شيراز «کج طبعان دل کور»(همان ، ١٤٩) و «مستوران » را(همان ، ١٢٦) که دل کوري و عافيت طلبي شان آنان را از درگاه حق محروم کرده ، نامحرم مي خواند.
مولانا هرچه را که صبغة اين عالم دارد، حتي زبان را نامحرم مي انگارد:
گفتي که بگو زبان چه محرم باشد محرم نبود هرچه به عالم باشد والله نتوان حديث آن دم گفتن با او که سرشت خاک آدم باشد
کليات ، ج ٨، ٩٩
و در جاي ديگر، حروف ، قافيه ، دم و بازدم را نامحرم مي شمارد:
بس کن و بيش مگو گرچه دهان پرسخن است زآنکه اين حرف و دم و قافيه هم اغيارند
همان ، ج ٢، ١٣٣ او کساني را محرم مي داند که به حقايق زندگي و رموز هستي دست يافته و لب آن را درک کرده اند؛ چنان که باد حمال سليمان مي شود؛ بحر با موسي سخنداني مي کند، نار براي ابراهيم نسرين مي شود و سنگ بر احمد سلام مي کند(رک : مثنوي ، د٣: ٥٢)؛ اما نامحرمان ، محروم از حقايق و رموز زندگي اند و به همين دليل به دور از اسرار هستي :
ما سميعيم و بصيريم و خوشيم با شما نامحرمان ما ناخوشيم
همان
از ديدگاه مولوي ، مکر و مجاز دو صفت بديهي نامحرمي اند. آنان که همچون مشک از حيله و مکر و علايق مجازي پرند، شايستة محرمي نيستند:
چون ببيني محرمي ، گو سر جان گل ببيني ، نعره زن چون بلبلان
چون ببيني مشک پر مکر و مجاز لب ببند و خويشتن را خنب ساز
همان ، د٦، ٩٨

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید