بخشی از مقاله
سلسلهي پهلوي
سرآغاز:
در آستانة كودتاي سوم اسفند (حوت) 1299 شمسي در ايران و به قدرت رسيدن رضاخان سردار سپه، ايران داراي چندين نيروي نظامي مستقل از هم و پراكنده و در عين حال وابسته به دولتهاي قدرتمند خارجي و بيگانه بود كه به جاي حراست از ايران و ايجاد امنيت و آسايش مردم، و جلوگيري از تجاوز دشمن به مرزهاي ميهن، صرفاً ابزار سركوب و توسعة منافع سياسي و اقتصادي دولتهاي حامي خود بودند و عملاً به عامل جلوگيري از رشد و توسعة مردم ايران تبديل شده بودند.
در شمال و مناطقي از مركز ايران، قواي قزاق وجود داشت. قزاقان به طور سنتي وابسته به روسية تزاري بودند و مجري فرمانهاي امپراتور روسيه در ايران، اما با انقلاب اكتبر 1917 ميلادي و سرنگوني خاندان رومانوفها در روسيه و پايان عصر تزارها در اين كشور، نيروهاي قزاق در ايران، پس از مدتي سرگرداني، تحت سيطرة دولت انگلستان درآمدند و اجراكنندة سياستهاي استعماري انگليسيها در ايران شدند. در همين راستا بود كه رضاخان با حمايت انگليسيها، «كلرژه»، فرماندة نسبتاً مستقل قزاقهاي مقيم ايران را طي كودتايي، از كار بركنار و «استاروسلسكي» وابسته به انگليسيها را روي كار آوردند و بدين وسيله، زمينة نفوذ در قزاقها و وابسته كردن اين نيرو را به سياست بريتانيا در ايران، فراهم آوردند.
در تهران و برخي از شهرستانها، نيروي ژاندارمري فعال بود. اين نيرو كه پس از انقلاب مشروطيت و چند سالي پيش از آغاز جنگ جهاني اول به وجود آمده بود، در ماجراي جنگ، به دليل هم سويي با افكار عمومي و آرمانهاي ضد استعماري ملت ايران، از محبوبيت برخوردار بود، در اواخر جنگ جهاني اول، چنان توسط روس و انگليس قلع و قمع شد كه نيروي اصلياش را از دست داد و حتي در برخي مناطق، از جمله فارس، منحل و در ديگر نيروهاي نظامي ادغام شد. در ميان اين نيرو، افسران عالي مقام و ايران دوست و تحصيل كرده و با سواد زياد بود.
بين قزاقان و ژاندرمها، رقابت و حتي خصومتهاي فراواني وجود داشت، كه در دوران رضاشاه به نفع قزاقان به پايان رسيد.
انگليسيها از سال 1334 ه.ق./ 1916م. براي سركوب جنبش مقاومت مردم فارس و جنوب غربي ايران (به خصوص نيروهاي تنگستاني، دشتي، دشتستاني و قشقايي) قوايي تشكيل داده بودند كه نام آن «پليس جنوب ايران» (S.P.R) بود. نقش اين قوا كه مجري فرمان انگليسيهاي اشغالگر بود، سركوب سران و سرداران جنبش مقاومت جنوب ايران بود. يكي از دليراني كه به دست قواي مزدور پليس جنوب ايران به شهادت رسيد، «شيخ حسين خان چاهكوتاهي» بود كه در طول سالهاي جنگ جهاني اول، به سان سد استواري، جلو عبور قواي متجاوز بريتانيا از بوشهر به شيراز را سد كرد و موفق شد در ظرف چهار سال جنگ، ضربات سنگيني بر قواي خصم وارد كند.
با فرو ريختن قدرت امپراتوري تزارها و به قدرت رسيدن اولين دولت كمونيستي جهان در روسيه، دنياي سرمايهداري غرب، و در رأس آن انگلستان كه در آن سالها رهبري جهان سرمايهداري غرب را به عهده داشت، سخت احساس خطر كرد و براي جلوگيري از نفوذ كمونيسم و سوسياليسم در خاورميانه و آسيا، كه تأمين كنندة اصلي مواد خام و به ويژه انرژي براي بريتانيا بود، تدابيري انديشيد.
تا پيش از اين تاريخ، در ايران، تركيه، تبت و برخي از همسايگان ديگر روسيه، انگلستان از سياست عدم اقتدار دولت مركزي و چند پارگي سياسي حمايت ميكرد، اما پس از سال 1918 م. روي كار آوردن يك قدرت و دولت نظامي قوي و مقتدر در اين مناطق، در دستور كار قرار گرفت. در همين راستا بود كه در تركيه «مصطفي كمال آتاتورك» و در ايران «رضاخان پهلوي» از طريق شيوههاي نظامي به قدرت رسيدند و هر يك ديكتاتوري نظامي خشني را در كشور خود به وجود آوردند كه در تحليل نهايي، ضد شوروي و طرفدار و حامي غرب بودند.
در ايران، رضاخان كه تا پيش از كودتا يكي از افسران قواي قزاق بود، با حمايت و طراحي انگليسيها كودتا كرد و ظرف كمتر از يك سال، كلية قواي پراكندة نظامي در ايران را كه تا آن تاريخ، تمام هزينههاي آن قوا را بريتانيا ميپرداخت، منحل كرد و براي نخستين بار، ارتشي منسجم و متحد را تشكيل داد. ارتش رضاشاه اگر چه از نظر سازماني و تجهيزات لجستيكي به غرب وابسته بود و اساساً توسط آنان طراحي شده بود، اما عناصر تشكيل دهندة آن در سطح رهبري را همان قزاقان قدارهبند ديروزي تشكيل ميدادند كه بجز زور و خشونت، زبان ديگري نميفهميدند و از نظر فردي و شخصيتي، اغلب فاسد، طماع و غارتگر اموال مردم تهيدست بودند. از اين رو، ارتشي كه قرار بود نظم، امنيت، آسايش و آرامش را براي مردم ميهن خود به ارمغان آورد، دستاورد عمدهاش زور، ظلم، فساد، غارت و چپاول تودة محروم بود.
در رأس ارتش، رضاخان قرار داشت كه خود با غصب اموال دهقانان و كشاورزان، بيشتر زمينهاي مرغوب شمال كشور را به نفع خود مصادره كرد و دست افسران و زيردستان خود را براي در پيش گرفتن رفتاري مشابه، باز گذاشت.
اتحادية چپاولگران:
فساد در ارتش رضاشاهي، تا آنجا ريشه دوانيده بود كه حتي پستهاي حساس فرماندهي نيز خريد و فروش ميشد. انتصابها نيز بدون اخذ رشوه صورت نميگرفت. مطلب زير، زواياي تاريك اين قضيه را از زبان يكي از مورخان خارجي روشن ميكند:
مقامهاي فرماندهي و انتصابهاي سودآور نيز خريدوفروش ميشد و بالاخره افراد آموزش نديده و بيلياقت بر آن مسند مينشستند. انتصابات نظامي معمولاً … از ديدگاه امكان بالقوه سودآوري مالي آنان، ارزش داشت و به گفتة نايب سرهنگ پيكوت، وضعيت افسران ارتش از سال 1279 ش. [1900] به صورت يك «اتحاديه براي چپاول بودجة ارتش» درآمده بود. كوتاهي و قصور در بر طرف كردن اين نقاط ضعف، و حتي تشويق و ترغيب نقاط ضعف مزبور از بعضي جهات، كلاً عامل اصلي بحران سال 1305 ه.ش [در ارتش رضاخان] بود. عواقب سوء مديريت داخلي و جاهطلبيهاي مهار نشدة افسران ارشد، اينك به وضوح مشاهده ميشد.
شورش لاهوتي:
به دليل بافت ناهمگون ارتش رضاشاه، گاهي شورشهايي در ارتش اتفاق ميافتاد. يكي از اين شورشها، شورش لاهوتي بود. يكي از پژوهشگران خارجي در اين باره نوشته است:
از بارزترين نمونههاي نارضايتي ژاندارمري پس از ادغام رسمي آن با قزاقها، شورش ماژور ابوالقاسمخان لاهوتي است كه در بهمن 1300 ش. در آذربايجان به وقوع پيوست.
شورشي كه نام لاهوتي بر آن نهاده شده است، در تاريخ 11 بهمن 1300 ش. در صوفيان شروع شد و واحدهاي ژاندارمري اقدام به قطع خطوط تلفن و منهدم كردن راهآهن نمودند. ژاندرمهاي شرفخانه به اين جنبش ملحق شدند و فرماندة خود به نام كلنل محمدخان [محمودخان] پولادين را دستگير كردند. سپس ژاندرمهاي دو منطقة مزبور، به سمت تبريز حركت كردند و در حوالي اين شهر، با يك نيروي قزاق كه براي متوقف كردن آنان اعزام شده بود، روبهرو شدند. قزاقها ناگزير به عقبنشيني و پناه گرفتن در سربازخانههايشان شدند و در آن جا بود كه تسليم ژاندرمها شدند.
ماژور لاهوتي، كه در اين زمان در تبريز به سر ميبرد، خود را در رأس اين جنبش قرار داد و تا 14 بهمن 1300 ش. مسؤوليت كلية بخشهاي دولتي، از جمله نظميه را عهدهدار شد.
تفنگ و بيل:
يكي از مورخان معاصر نوشته است:
در دوراني كه «مدرس» توليت مدرسة سپهسالار را عهدهدار بود، نمايندهاي را براي امور موقوفات مشخص كرده بود. در يكي از روزها، شخصي به نام سپهبد امير احمدي درصد آن بوده تا به اتفاق پانزده نفر نظامي زمينهاي مزرعة گل تپه را كه از موقوفات مدرسه بود، تصاحب نمايد. نماينده و پيشكار مدرس به اتفاق كشاورزان، مانع ميشوند، ولي او با تفنگ و سرنيزه به زورگويي ادامه ميدهد و قصد آن دارد تا در زمينهاي مزبور قنات حفر كند. وقتي جريان را به آقا گزارش ميدهند، مدرس در جواب ميگويد:
«در زمين موقوفه، تصرف به هر شكل درست نيست. از طرفي اگر او پانزده تفنگ دارد، شما صد تا بيل داريد. از ورامين بيرونشان كنيد پاسخش را در تهران خواهم داد.»
هفتة بعد، دار و دستة سپهبد آمدند و نماينده و پيشكار به دستور مدرس اجازه ندادند آنها به زمينها وارد شوند و كشاورزها جلو آنها ايستادند. سرانجام سپهبد با نمايندة مدرس صحبت كرد و وي دستور آقا را به اطلاع سپهبد رسانيد و گفت، بيلهاي ما در مقابل تفنگهاي شما، با هم ميجنگيم. سپهبد با نگراني و آشفتگي از محل دور شد و ديگر به آن سوي نيامد.
عذر بدتر از گناه:
يحيي دولت آبادي دربارة اعمال و رفتار نظاميان مينويسد:
در اين ايام [اوايل قدرت رضاخان]، «محمود خان سرتيپ امير اقتدار» حاكم نظامي تهران است. چنان كه از پيش گفته شد، به دست او از هرگونه اقدام مخالف نظريات نظاميان جلوگيري ميشود و از اين كه بعض اقدامات، مخالف صلاح مملكت باشد هم خودداري نميشود. چنان كه يكي دو تن از زنهاي معروف مطرب را
به امر حكومت نظامي ادارة نظميه در وسط روز، در ميدان توپخانه كه اكنون ميدان سپه ناميده ميشود، در جوال كرده […] با شلاق زدند و اين كار مخصوصاً در نظر خارجيها بسيار بد اثر كرد. در صورتي كه هيچ جنبة نوعي [اجتماعي] سياسي يا مذهبي نداشت، بلكه از روي غرضهاي خصوصي بود و از اين غريبتر آن كه، پيرايه بستند كه به واسطة وارد شدن بعضي از اشخاص خارجه به خانة آنها بوده، در صورتي كه حقيقت نداشت و عذر بدتر از گناه بود. خلاصه در اين ايام، كابينة مشيرالدوله متزلزل شد و در مقابل حكومتهاي نظامي در مركز و ولايتها، و تحكمات نظاميان نتوانست خودداري كند.
قزاقها و اخراج وليعصد قاجار:
نصرا… فاطمي هم دربارة قدرت قزاقها نوشته است:
از همان دقيقهاي كه صداي توپ پايان سلطنت [دودمان قاجار] در تهران بلند شد، عدهاي قزاق تحت سركردگي سرلشكر عبداله خان طهماسبي رئيس سابق گارد قصر احمدشاه، اطراف دربار را محاصره كرده و وليعهد و كسانش را تحت نظر گرفتند. دو ساعت بعد، طهماسبي به اتفاق سرتيپ مرتضي خان يزدان پناه و سرتيپ محمدخان درگاهي، رئيس نظميه، به دربار رفته، تمام اتاقها و انبارهاي سلطنتي را مهر و موم كرده، با منتهاي رذالت و خشونت و بياحترامي به وليعهد اخطار كردند كه بايد لباس نظام را از تن بيرون آورده و براي حركت از تهران حاضر شود.
اميران قزاق:
يكي از محققان غربي مينويسد:
در زمستان [سال] 1300 ش. محمودخان آيرم، امير لشكر سابق قزاق، به عنوان فرماندة جديد لشكر جنوب، وارد اصفهان شد و فرماندهي هنگ ژاندرمري را از كلنل حيدرقلي خان پسيان كه به سمت رئيس اركان حرب منصوب شده بود، تحويل گرفت. در همدان نيز قزاق سابق اميرلشكر احمدآقا امير احمدي، فرماندهي لشكر غرب را عهدهدار شد و كلنل فرجا… خان آق اولي كه فرماندة هنگ ژاندارمري بود، از سلطان آباد منتقل شد و رياست ستاد را برعهده گرفت. موقعي كه قزاق سابق امير لشكر حسين آقا خزاعي به سمت فرماندة لشكر شرق منصوب شد، كلنل ژاندرمري سابق شاهزاده محمد حسين جهانباني نيز به رياست اركان حرب وي گمارده شد.
در حقيقت، در تمام طول دورة مزبور، كلية اميراني كه فرماندهي لشكرها را برعهده داشتند، از قزاقهاي سابق بودند و كلية كساني كه داراي درجة اميري بودند نيز از قزاقهاي سابق به شمار ميرفتند. اولين ژاندارم سابقي كه به درجة اميري رسيد، حبيبا… خان شيباني بود كه آن هم تا سال 1308 ش. طول كشيد. در فاصله سالهاي 1299 تا 1308 ش. شيباني تنها افسر سابق ژاندرم بود كه به درجة سرتيپي رسيده بود. رضاخان از اعطاي پستهاي فرماندهي لشكري به ژاندرمهاي سابق، احتراز ميكرد.
صداهاي مضحك:
نصرا… فاطمي در خاطرات خود مينويسد:
براي اين كه طرز فكر و تملق و چاپلوسي و افسار گسيختگي افسران قزاق اطراف سردار سپه روشن شود، در اين جا قسمتي از تلگرافي كه مرتضي خان يزدان پناه، حاكم نظامي تهران و درگاهي، رئيس نظميه، به سردار سپه رئيس الوزرا به خوزستان مخابره كردند، نقل ميكنيم. (از كتاب فتح خوزستان سردار سپه)
«اهالي تهران به طور كلي آرام و علاقمند به ذات مقدس هستند. ولي مابين آنها عدهاي هستند كه مشغول آنتريك و دسيسه، و بيرون آوردن بعضي صداهاي مضحك هستند. لازم نيست به عرض مبارك برساند كه آن اشخاص نه فقط مدرس و ملكالشعرا ميباشند، بلكه يك عدة ديگري هستند كه فدوي، مدرس و
رفقاي او را در مقابل، به درجات، بهتر ميشمارم و آنها رهنما و سركشيكزاده، حييم و ميهن (ابوطالبب شيرواني) و غيره هستند كه شب و روز مشغول هرگونه عمليات زشت ميباشند، كه عمليات وكلاي مخالف در مقابل آنها هيچ است. اين است كه فدوي آرزومندم روزي كه [به] بندگان حضرت اشرف اشاره فرموديد، … اين قبيل خائنين را با خاك يكسان و خود فدوي، ايستاده و فرمان آتش اين خائنين را با خاك يكسان و خود فدوي، ايستاده و فرمان آتش اين خائنين را بدهم.»
اين تلگراف به امضاي سرتيپ مرتض خان حكومت نظامي تهران ميباشد.
سيل تلگرامهاي تهديدآميز:
يكي از محققان خارجي نوشته است:
در تاريخ 18 فروردين 1303 ش. رضاخان از كليه مسؤوليتهاي دولتي و نيز فرماندهي كل قوا استعفا داد تا نسبت به حل بنبست سياسي ناشي از شكست غوغاي جمهوريت، اقدام كند. سيلي از تلگرامهاي تهديدآميز فرماندهان لشكرهاي ايالتي مبني بر پيشروي به سوي تهران و باز گرداندن رضاخان به قدرت از طريق توسل به زور، به مجلس سرازير شد. نمايندگان مجلس از اين تهديدها مرعوب شده و خواستار بازگشت رضاخان شدند. معذلك بايد گفت كه در تهديدات فرماندهان لشكرها، يك عنصر بلوف زدن وجود داشت، زيرا اين فرماندهان ميدانستند كه از حمايت آشكار افسران و ساير ردهها برخوردار نيستند.
براي مثال، از تبريز گزارش رسيد كه به رغم طرفداري ظاهري نيروهاي ارتش مستقر در آن شهر از رضاخان، چنانچه فرماندة ارتش در صورت عدم بازگشت رضاخان بر سرير قدرت، اقدام به انجام پيشروي به طرف تهران ميكرد، احتمال آن ميرفت كه شماري از لشكريان از انجام اين كار خودداري كنند.
استعفاي مصلحتي:
حسين مكي در كتاب «تاريخ بيست سالة ايران» خود دربارة ارسال تلگرافهاي مصلحتي در مخالفت با استعفاي رضاخان مينويسد:
انديشيده شده است، پس از 48 ساعت، قواي خود را از فرونتهاي لرستان جمعآوري نموده […] و به پاس افتخاراتي كه به ما عطا كرده است، خونهاي خود را در راه تسليت خاطر مباركش بريزيم. اينك با نهايت تأسف، مقدرات لرستان و نواحي سرحدي مملكت را بعد از انقضاي مدت معروضه، تسليم نمايندگان محترم ملت مينمايد.»
20 حمل نمره 1370، امير لشكر غرب احمد
طرفداري:
حسين مكي نوشته است:
تلگراف امير لشكر شرق
مشهد
[…] ميدانيم كه وطن ما ايران، پس از قرنها ذلت و زبوني و بعد از مدتها اضطراب و سرگرداني، بالاخره در نتيجة مجاهدات سه ساله و در قبال عزم و ارادة تواناترين فرزندان خود حضرت اشرف، آقاي سردار سپه، رئيس الوزرا و فرماندة كل قوا، به دورة فترت مملكت و پستي جامعه خاتمه داده و […] آن فقدان امنيت مالي و جاني همه و همه در عصر زمامدارياش اختتام و حيات نوين مملكت شير و خورشيد آغاز شده است.
اكنون در برابر اين حقايق تابان و در عوض بازپرسي و قدرداني پارلمان، متأسفانه بايد بدين حقيقت تلخ اعتراف كنيم كه غرضراني جيرهخوران اجانب و دسيسه كاري مفسدين و معاندين ايران بر عليه ترقيات مملكت و قشون، به وسيله چند نفر وكيل معلومالحال در فضاي بهارستان منعكس و موجبات يأس و كنارهگيري يكتا سرباز رشيد ايران و نيكوترين شهامت كيان را و بالنتيجه روح قوي لشكريان را كدر و قلب جانبازان ايران را جريحهدار ساختهاند.
همقطاران نظامي […] آيا وظيفة ما و شما كه چهار سال است تحت فرماندهي يگانه فرزند مجاهد غيور ايران، سردار سپه، به عشق عظمت، جانهاي خود را فداي امنيت و اعادة اعتلاي ايران كردهايم، صيت وطن پرستي ما اجازه خواهد داد كه دشمنان مملكت به اغواي اجانب، موجوديت ايران را در نتيجة يأس و كنارهگيري محيي قشون متزلزل و سعادت جامعه را به هواخواهان نفسانيه، محو و نابود سازند، […] به همين نظر است كه قواي نيرومند لشكر شرق، با يك وحدت كلمه و عشق تام به حضرت اشرف سردار سپه، مجدانه آمادة مقاومت و با تنفر شديد از آنهايي كه به نام وكالت ميخواهند منويات اجانب را صورت
خارجي بدهند، تصميم گرفتهايم […] چنانچه به زودي نتيجة مطلوبه كه رفع كنارهگيري فرماندة متبوع معظمله ما و مخصوصاً كيفر و طرد نمودن جيرهخواران اجانب است، حاصل نشود، به اقدامات مجدانه مبادرت و علاقهمندي خود را به اعتلاي مملكت شير و خورشيد، عملاً اثبات خواهيم كرد و به همدستي آن سرداران نظامي به اين بدبختيهاي خانمانسوز خاتمه خواهيم داد.
در خاتمه، پيشقراول لشكر فعلاً در فراشآباد و اگر تا دو روز ديگر تصميمي اتخاذ نشده، به مركز رهسپار خواهند شد و اينك عموم صاحب منصبان، در تلگرافخانه ميباشند.» نمره 258
به امضاي اميرلشكر شرق و عدهاي از افسران
شلاق به مرده:
حسين مكي آورده است كه:
روزي يك نظامي تيرهبخت، مورد خشم سرتيپ [جان محمد خان ـ فرمانده خونريز لشكر شرق] قرار ميگيرد و امر ميكند او را ببندند و چوب بزنند، و در اين حين او را پاي تلفن ميخواهند.
به مباشر ضرب، كه صفر عليخان نامي بود، ميگويد:
ـ بزنيد تا من برگردم.
و خود ميرود و از پاي تلفن او را به تلگرافخانه براي مخابرة حضوري با نقطهاي ميخواهند و او به عجله به تلگرافخانه ميرود. از تلگرافخانه پس از يكي، دو ساعت، مقارن ظهر بازگشته، به خانه ميرود و ناهار ميخورد و ميخواهد استراحت كند، تلفن ميكنند، ميرود پاي تلفن، ميپرسد چه خبر است؟
صفرعليخان ميگويد: حسبالامر، نظامي را شلاق ميزنند، چه امر ميفرماييد. باز هم بزنند يا نزنند؟
ـ كدام نظامي؟
ـ قربان، نظامي [اي] كه صبح فرموديد شلاق بزنند تا من بيايم، چون تشريف نياورديد، هنوز شلاق ميزنند.
ـ حالا نظامي در چه حال است؟
ـ قربان او مدتي است مرده است، ما به جسدش شلاق ميزنيم!
ـ بس است. پدر سوخته!
ميخواهم به دست تو كشته شود:
امير طهماسبي از سوي رضاخان، مسؤول سركوب مخالفان و خوانين تبريز شد. او به تبريز رفت و با قساوت و بيرحمي، مخالفان و خوانين آن جا را سركوب نمود. از جمله اقدامات او، قتل ناجوانمردانة اقبالالسلطنه ماكويي بود. حسين مكي در اين باره مينويسد:
در جلد دوم […] تاريخ بيست سالة ايران (و جلد اول، مدرس قهرمان آزادي) شرحي دربارة قتل اقبال السلطنه ماكويي و تصرف خزانهاش نوشته شده است كه طهماسبي با چه تدابيري اقبال السلطنه را به تبريز فراخوانده و بعد او را مقتول نموده است. اينك در تأييد آن مطالب، در مجلة خواندنيها شمارة 32، مورخ شنبه 12 فروردين 1323، مطلبي به نقل از روزنامة صور دربارة قتل اقبال السلطنة ماكويي و قتل سرلشكر طهماسبي درج نموده كه عيناً ذيلاً نقل ميگردد.
« من رئيس بهداري لشكر آذربايجان بودم. سرلشكر امير طهماسبي فرماندة قواي شمال غرب بود. در قسمت خود مشغول مداوا و معالجة بيماران بودم، ناگهان از طرف فرماندهي لشكر، به قيد فوريت احضار گشتم. بيماران را به پزشكان ديگر سپردم و خود روانة مقر فرماندهي كل گشتم. وقتي وارد شدم، پيشخدمت ورود مرا اطلاع داد. چند دقيقه طول كشيد، آنگاه به داخل اتاق راهنمايي گشتم.
امير طهماسبي را به خلاف هميشه عصباني ديدم. در هنگام خشم و غضب كسي را ياراي مكالمه با او نبود. چشمانش سرخ و قيافهاش درهم و آتشي بود. منظرة مخوفي به خود گرفته و ترس و وحشتي در دل نظاره كننده ايجاد ميكرد. او فعال مايشاء بود و در حوزة مأموريت خود، هرچه ميكرد، بدون معارض بود. براي من هم كه يك پزشك پير و معيل بودم، فرقي نميكرد، زيرا او با يك امر و ارادة كوچك، ممكن بود به اعدامم اقدام كند.
باري سرلشكر امير طهماسبي، شاسي زنگ را فشار داد و پيشخدمت نظامي وارد اتاق شد. با لحني آمرانه و سخت، دستور داد: «كسي از خودي و بيگانه وارد نشود. خودت هم تا زنگ نزدم، نبايد وارد اتاق شوي.» من با خود ميانديشيدم چه كار مهم و خطيري است؟ چه موضوع مهمي اتفاق افتاده است؟ ديگر دل در دلم نبود و منتظر بودم حضرت اشرف لب به سخن گشايد. وقتي پيشخدمت از اتاق خارج شد، لحظهاي سكوت محض در اتاق حكفرما شد. آن گاه حضرت اشرف آغاز كلام كرده، چنين گفت: «سرهنگ! تو اخلاق و رفتار مرا ميداني كه اوامر صادره از طرف من، بدون چون و چرا و لا و نعم بايد اجرا شود.» گفتم البته اين طور
است! گفت: «خوب گوش كن!» گفتم چشم! گفت: «ميداني كه اوامر نظامي بايد فوراً و بلادرنگ اجرا شود؟» گفتم بلي! گفت: «در صورت عدم اجرا، تمرد است و تنبيه متمرد، اعدام و تيرباران است.» گفتم صحيح است. آن گاه گفت: «آقاي مرتضي قلي خان [اقبال السلطنه ماكويي] كه فعلاً در باغ شازده (شاهزاده) ساكن و تحت نظر است، بايد كشته شود.»
گفتم بسيار خوب، ولي چون تقصير او ارتباط به امور نظامي دارد، بهتر است پس از محكوميت، او را تيرباران كنيد.
گفت: «نه مقصودم اين نبود!» گفتم پس مقرر فرمايند او را در ميدان عمومي در حضور مردم به دار آويزند و حكم محكوميت او را در حضور ديگران، قبل از اعدام قرائت كنند تا تنبيه و مجازات او موجب عبرت ديگران گردد. گفت: «سرهنگ چرا خودت را به كوچة علي چپ ميزني؟» گفتم پس چه ميفرماييد؟ گفت: «ميخواهم به دست تو كشته شود!»
گفتم قربان! من پزشكم و براي معالجه و درمان استخدام شدهام، نه براي آدم كشي! گفت: «نه، تو نظامي هستي و بايد امر را اجرا كني، والا خودت تيرباران خواهي شد!» من فوراً حواسم پيش خالق رفت و در دل اشهد خود را گفتم. آنگاه بيمقدمه برخاستم و شمشير حمايل خود را روي ميز حضرت اجل گذاشتم. كلاه را از سرم برداشته، روي ميز نهادم. حضرت اشرف فرمود: «چه ميكني! مگر ديوانه شدهاي؟» گفتم خير قربان، امر نظامي به پاگون و لباس نظامي است و من لباس نظامي را از تن خارج كردم تا مجبور نباشم امر خلاف قانون و وجدان را اجرا كنم. اگر امري داريد، به لباسهاي بيروح من بكنيد، مرا مستخلص كنيد كه به دنبال كار خود و طبابتم بروم.
اين بگفتم و برخاستم، ولي او هم با كمال عجله از جاي خود برخاست و مرا در آغوش گرفت و گفت: «مرحبا بر جوانمردي و وجدان تو!» آنگاه مرا بوسيد و گفت: «دكتر برو راحت باش، ولي از اين مقوله صحبتي نكن كه پاي مرگ و نيستي در كار است.» گفتم چشم! من رفتم ولي او از اين عمل صرف نظر نكرد و اين امر را به يك نفر پزشك مجاز ارمني واگذار نمود و او هم از ترس جانش، مبادرت به قتل شخص رشيد و ميهماننواز مرحوم نمود.
صبحگاهان با يكي از همكاران مشغول صحبت بودم كه ناگاه از طرف فرماندهي كل قواي شمال غرب احضار شدم، به مقر فرماندهي رهسپار شدم.
از آن جا مرا به باغ هدايت كردند. محشر غريبي برپا بود. كلية پزشكان مشهور شهر از قبيل دكتر رفيع امين، دكتر فلائي، دكتر توفيق و غيره حاضر بودند. من خيال كردم موضوع مشورت طبي است، ولي پس از استعلام گفتند، نه كار مرتضي قلي خان ماكويي تمام شده است و حضرت اشرف ميخواهند بدانند كه علت مرگ او چه بوده تا جريان امر را به مركز گزارش دهند. من در دل خود به اين وضع دلخراش و مسخره لعنت ميگفتم.
آن وقت دكتر رفيع امين گفت: بلي اين شخص در يك موقع ورم كليه داشت و مرا براي معالجه به شهر و محل خود خواست. دكتر فلاتي هم گفتة او را تصديق كرد و من مدعي نيستم كه گفته و ادعاي آنها كذب بوده است، زيرا آنها از قضية قتل عمدي آگاه نبودند، اما من كه هيچگونه سابقهاي راجع به بيمار بودن او نداشتم و در يك بار كه مهمان او بودم، او را در كمال صحت و تندرستي ديدم، گفتم من اطلاعي ندارم. از طرف فرماندهي امر شد كه صورت مجلسي تشكيل شود و
علت مرگ او را بنويسند. فوت او را ورم كلية مزمن ذكر كردند و امضا نمودند و به من هم تكليف كردند امضا كنم. من هم در ذيل امضاي آقايان مزبور نوشتم: امضاي آقايان دكتر رفيع امين و دكتر فلاتي و دكتر توفيق تصديق ميشود و چون در آن موقع حواسها پريشان بود، بدون اينكه توجه كنند چه نوشتهام، صورت مجلس را گرفته و آن مرحوم را با تشريفات مجلل و باشكوهي تشييع جنازه كردند.
بعد از حمل جنازة مرحوم مرتضي قليخان ماكويي، حضرت اشرف در جلو، من و چند نفر ديگر از عقب به گلخانة باغ كه با سطح زمين چند متر فاصله و ارتفاع داشت، رفتيم و همين كه وارد گلخانه شديم، سرلشكر امير طهماسبي روي زمين نشست و گفت: «زانوهايم به لرزش درآمدهاند…» در دل گفتم از نداي وجدان زانوهايش ميلرزد.
اين قضيه گذشت و نام مرتضي قلي خان در افواه فراموش شد، ولي نداي حق در گوش من و صداي وجدان همواره در گوش امير طهماسبي طنينانداز بود. چندي بعد دست انتقام او را به سوي كوههاي لرستان كشيده و تير زهرآلود انتقام چنان برشكمش اصابت كرد كه دست بشر كوچكترين مرهمي بر آن نتوانست نهاد.
مسابقهي غارتگري:
فريدون هويدا، برادر امير عباس هويدا، در كتاب سقوط شاه مينويسد:
«يك شب كه با برادرم شام ميخوردم، او را با اين عقيده خود كه نارضايتيها حالت گستردهاي به خود گرفته، موافق يافتم. امير عباس معتقد بود كه «در اين ميان، تقصير عمده به گردن خانوادة سلطنتي است و اگر شاه تاج و تخت خود را از دست بدهد، اين در درجة اول به خاطر اعمال و رفتار برادران و خواهران خود اوست.»
[برادرم اميرعباس هويدا] در اين باره ميگفت:
«تو نميتواني درك كني در دربار چه ميگذرد. مسابقة غارتگري است. [دربار] لانة فساد است. من بارها با ارباب (شاه) راجع به مسائل دربار صحبت كردهام. (برادرم بعد از انتصابش به نخستوزيري، همواره موقع نام بردن از شاه، لقب «ارباب» را به كار ميگرفت). بيش از هزار دفعه به او (شاه) تذكر دادهام كه اگر بناست با فساد مبارزه شود، بايستي اين كار را از خانة خود آغاز كند و در وهلة اول نيز با قاطعيت به حساب و كتاب خانوادهاش برسد….
در سال 1975 ميلادي كه تحقيقات سناي آمريكا نشان داد، ميليونها دلار رشوه از سوي كمپانيهاي امريكايي به مقامات سرشناس كشورهاي جهان پرداخت شد و در اين ميان، اقلام هنگفتي نيز به دست خانوادة سلطنتي ايران رسيده، ارباب (شاه) به من (اميرعباس هويدا نخست وزير) گفت كه: مسألهاي نيست [زيرا] عقيده دارد كه برادران و خواهرانش مثل هر كس ديگري، حق داشته باشند دست به معامله بزنند و براي گذراندن زندگي خود بكوشند. او (شاه) معتقد بود كه در حال حاضر، دريافت حق كميسيون (حق دلالي) در معاملات گوناگون، همه جا مرسوم است و يك امر طبيعي محسوب ميشود.»
اين ديدگاه فريدون هويدا، نمايندة حكومت شاه در سازمان ملل متحد بود. شاه پيوسته سعي داشت كه ثروت اندوزي خاندان سلطنتي را يك امر عادي جلوه دهد. به عنوان مثال، هنگامي كه اوليويه وارن (Warren)، خبرنگار فرانسوي طي مصاحبهاي به شاه ميگويد: «ميگويند فساد به بخشي از اطرافيان شما هم نفوذ كرده است…» جواب ميدهد:
«اين فساد نيست، كاري است مثل ديگران. اطرافيان من هم حق دارند در شرايط مشابه با ديگران كه قانوناً كار ميكنند و معاملاتي انجام ميدهند، براي امرار معاش خود فعاليت كنند.»