بخشی از مقاله
مقدمه
فتوت در لغت عرب صفتي است كه از كلمة < فتي > مشتق شده است همانگونه كه رجولت از رجل و ابوّت از اب و اخوّت از اخ و امومت از امّ و انوثت از انثي و مانند آن. فتي نيز در لغت عرب، تازه جوان و كسي را گويند كه پاي در دوران جواني نهاده و روزگار خوش شباب را آغاز كرده است. در فرهنگها فتوت به ضم اول و دوم و تشديد و فتح سوم را < جوانمردي و مردمي> معني كردهاند (منتهيالارب) و فتَيٰ به فتح اول و الف كوتاه در آخر، به معني جوان و جوانمرد نيكوخوي است. فتي به كسر اول جوانسال از هر چيز و فتاء بر وزن سماء جواني و جوان شدن و جوانمردي نمودن است.
اين لغت معنيهاي ديگري نيز دارد از قبيل فتيان به فتح اول و دوم به معني شب و روز، و فتيان به كسر اول نام قبيلهاي از بجيله و مانند آنها كه اكنون از موضوع بحث ما بيرون است.
در عصر جاهلي فتوت را مجازا" به معني شجاعت و فتي را به معني شجاع ميگرفتند چنانكه در شعر طرفة بن العبد آمده است :
اذا القوم قالوا من فتي خلت انني
عنيت فلم اكسل ولم اتبلد
و متمم بن نويره گفت :
اذا القـوم قـالـوا مـن فتي لعظيمة
فما كلـهم يـدعـي ولكنـه الفتـي
از آن پس فتي را به معني بخشنده به كار بردند، چنان كه در شعر حطيأه آمده است:
و ذاك فتـي ان تأته فـي صنيعة
الـي مـالـه لاتأته بـشـفيـع
بدين ترتيب در عصر جاهلي دو معني مجازي براي لفظ فتي پديد آمده : شجاعت و سخاوت؛ و عرب اين دو صفت را از تمام صفات پسنديدهتر و ستودهتر ميدانست. وقتي لفظ فتي بر سر زبانها افتاد و بسيار كسان را < فتي> خواندند، شاعران ممدوح خويش را براي مبالغه < فتي الفتيان > گفتند و نظاير چنين تركيبي در عربي وجود داشت مانند اشجع الشجعان، اسخي اﻻسخياء و نظاير آنهاTP PT.
مشتقات گوناگون كلمة فتوت ده بار در قرآن كريم آمده است بدين شرح : فتَيٰ (12/ 61) فَتَيان (12/ 36) فِتْيَه (18/13) اَلْفِتيَه (18/10) لِفَتيه (18/59-61) فتَيٰ (12/30) لِفِتْيانِهِ (12/62) وَ فَتَياتِكُم (4/29-24/33) .
در تفسير اين آيتها فَتَيٰات را كنيزان و پرستاران و فَتَيان و فِتْيان را غلامان و كارگزاران ترجمه كردهاند. ليكن فتَيٰ را جوان و جوان مرد و نيز شاگرد (در مورد اطلاق فَتي به يوشع بن نون خليفه و مصاحب حضرت موسي عليه السلام) گفته و فِتْيَه (در مورد اصحاب كهف) را نيز جوانمردان ترجمه كردهاند. بنابراين در سراسر قرآن كريم، جز در دو سه مورد، يادي از جوانمرد و جوانمردي در تفسير لفظ فتي نشده است و آنها نيز يكي در مورد حضرت ابراهيم (ع) و ديگري در حق حضرت يوسف صديق (ع) و سومي دربارة اصحاب كهف است.
در غزوة احد حضرت مولاي متقيان علي بن ابيطالب عليهالسلام فتي خوانده شده و آنچنان بود كه رسول اكرم (ص) درفش را به علي سپرد و او با جمعي از ياران بزرگوار رسول روي به جنگ آوردند و چنين روايت شده است كه چون در روز احد كار جنگ بالا گرفت و حمله و كشتار شدت يافت رسول اكرم (ص) در زير عَلَم انصار نشست و علي را فرمود تا رايت اسلام را به پيش ببرد. علي چنين كرد و در ميان صفها ندا درداد < انا ابوالقصم > و چندان دليرانه به مبارزه و مقاتله پرداخت كه در حق او گفته شد : لا فَتي إلاّ عَلِيّ . اين روايت را صاحب فردوس المجاهدين در كتاب خويش آورده است.
ظاهراً قسمت دوم اين عبارت يعني لا سَيْفَ إلاّ ذُوالْفقارِ مدتي بعد به قسمت اول افزوده شده است. علاءالدين علي ددهسكتواري گفته است : < بعد ازآن، هنگامي كه وصايت حضرت رسول اكرم (ص) و وراثت شمشير معروف به ذوالفقار علي عليهالسلام را مسلم شد، نيكان علويان جملة لا سيف الاذوالفقار را نيز بدان افزودند. ذوالفقار نام شمشيري است كه مقوقس آن را به رسول (ص) هديه كرده بود و در بعضي اخبار آمده است كه آن جزء غنيمتهايي بود كه از قلعة خيبر به چنگ مسلمانان افتادTP PT.
در عصر امويان اسمهايي به منظور تخصيص بر كلمة فتي افزوده شد و تركيبهايي چون فتي الندي و فتي الطعان پديد آمد. نيز اين كلمه را به قبيله افزودند (فتي القبيله)TP PT و افرادي با وصف فتي به صورت مضاف شهرت يافتند چون فتي العشيره ابوسليمان خالدبن وليد مخزومي، و فتي العرب عبدالعزيزبن زرارة كلابي كه در عصر يزيد بن معاويه به قصد جهاد به روم رفت و در آنجا بمرد، و فتي قريش ابوعيسي بن مصعب بن زبير بن العوام، و فتي العسكر ابو عبداللّه محمدبن منصوربن زياد غسّاني كاتب كه ديوان لشكريان را در ايام هارونالرشيد اداره ميكرد و هارون وي را فتي العسكر لقب داد و نيز شيخالفتيان فضيل بن عياض، كه بعد در باب كار و كردار او سخني خواهيم داشت.
اين گونه صفات چندان در لغت عرب رواج و فزوني يافت كه شاعران اگر ميخواستند ممدوح خود را به فتوت نسبت دهند ناگزير بودند به تمام آن صفتها بهصورتي كلي اشاره كنند. از اين روزگار به بعد ديگر معني حقيقي فتي فراموش شد و فقط مفهوم مجازي آن _ كه هيچگونه پيوندي با سن و سال نداشت _ در كـارآمد؛ و شواهد اين گونه استعمال نه چندان است كه بتوان آنها را در شمار آوردTP PT.
بهطور خلاصه ميتوان گفت كه در عصر اموي معني فتوت وسعت يافت و جنبههاي مختلف مردانگي و مروت را شامل شد. معاوية بن ابوسفيان در تعريف فتوت گفته است: < فتوت آن است كه دست برادرت را بر مال خويش گشاده داري و خود طمع در مال وي نكني، و با او به انصاف رفتار كني و از او انصاف نخواهي، و خود پيرو او باشي و پيروي از او چشم نداشته باشي و جفاي او را برتابي و خود بدو جفا نكني، و نيكويي اندك او را بسيار شماري و نيكوييهاي خود را بدو اندك دانيTP PT.>
ركن اساسي اين گونه فتوت ايثار بود و آن نخستين عنصر فتوت صوفيان، يعني فتوتي است كه مورد نظر ماست و از آن سخن خواهيم گفت. در صدر اسلام يكي از وظايفي كه زاهدان و مسلمانان راستين براي خود ميشناختند رفتن به جهاد و جنگيدن در مرزهاي اسلام بود و بسياري از صوفيان متقدم بارها به غزاي كافران رفته و بعضي از آنان در اين راه به شهادت رسيده بودند. از آن پس صوفيان در خانقاهها اقامت گزيدند و از جهاد اصغر به جهاد اكبر يعني جهاد با نفس اماره پرداختند. به همين سبب فتوت، كه نخست مفهوم آن مترادف با شجاعت و بخشندگي بود، تغيير معني داد و به ايثار، و برخاستن از سرهواي نفس و هوسهاي نفساني و تخلق به اخلاق حسنه اطلاق شد. چنانكه معروف كرخي در باب علامتهاي جوان مردان گفته است : < جوانمردان را سه نشانه است : وفاي بي خلاف و مدح بي چشمداشتِ پاداش و بخشيدن بي سؤال.>
براي فتوت نيز، مانند تصوف، تعريفي جامع و مانع نميتوان يافت، و همانگونه كه صوفيان هريك تصوف را به نوعي تعريف كردهاند و اگر در كتابهاي صوفيان بنگريم ميتوانيم تعريفهاي بسيار متعدد از آن بيابيم، در مورد فتوت نيز حال بدين منوال است و صوفيان و جوانمردان و نويسندگان فتوتنامهها و حتي صاحبان داستانهاي عوامانه در تعريف آن اختلاف دارند و هريك آن را به نوعي تعبير و تفسير كردهاند. ابوبكر محمدبن احمد شبهي كه در حق وي گفتهاند بيش از تمام مشايخ صوفيان جوانمرد بود، در باب فتوت گفته است : < فتوت نيكويي خلق و بذل معروف است.> جعفر خلدي گفت: فتوت كوچك شمردن خويش و بزرگ داشتن مسلمانان است. ابوعبداللّه بن احمد مغربي آن را چنين تعريف كرد : فتوت نيكويي خُلق است با كسي كه بدو بغض داري و بخشيدن مال است به كسي كه درنظر تو ناخوش آيند است و رفتار نيكو است با كسي كه دل تو از او ميرمد.
شيخ ابوعبداللّه محمدبن ابي المكارم معروف به ابن معمار حنبلي بغدادي، كه ظاهرا ً قديمترين كتاب فتوتي كه در دست داريم از اوست، در كتاب خويش موسوم به كتاب الفتوة چنين گويد : < و اما در سنت، اخباري در باب فتوت وارد شده است و گزيدهتر آنها آن است كه حضرت امام جعفر صادق (ع) آن را از پدرش و سرانجام از جدش روايت كرده است و گويد رسول خدا (ص) گفت: جوانمردان امت مرا ده علامت است. گفتند اي رسول خدا آن علامتها كدام است؟ فرمود: راست گويي و وفاي به عهد و اداي امانت و ترك دروغ گويي و بخشودن بر يتيم و دستگيري سائل و بخشيدن آنچه رسيده است و بسياري احسان و خواندن مهمان و سر همة آنها حياستTP PT.>
اين حديث از آن جهت نيز اهميت دارد كه راوي و ناقل آن مردي حنبلي است و گفتة او براي پيروان مذهب سنت نيز سنديت دارد. از حسن بصري روايت كردهاند كه گفت : < در اين آيت مفهوم فتوت جمع آمده است. قَوْلُهُ تَعالي : إنَّ اللّهَ يَأمُرُ بِالْعَدْلِ والإحْسانِ وَ ايتآيء ذِي الْقُرْبي وَ يَنْهي عَن الْفَحْشآء والمُنْكَرِ والْبَغْيِ يَعِظُكُمْ لَعَلَّكُمْ تَذَكّرُونَ.TP PT>
از اينگونه تعريفها و اظهارنظرها بيش از آن ميتوان يافت كه ياد كردن تمام آنها در اين مقدمه بگنجد. اغلب اين قولها در كتاب الفتوة الصوفيه از ابوعبدالرحمن سلمي نيشابوري و كتاب طبقات الصوفيه هم از او و در رسالة قشيريه از امام ابوالقاسم قشيري مندرج است و خواهندگان ميتوانند بدين مآخذ مراجعه كنند. اما از مطالعه تمام آنها چنين مفهوم ميشود كه فتوت از همان آغاز كار به صورت مذهبي از مذاهب تصوف درآمدTP PT، چنان كه در هنگام توصيف صوفيان بزرگ ميگفتند وي در ميان صوفيان نيكوترين طريق فتوت را داشت؛ و يا وي داراي فتوتي كامل بود ؛ و همچنان كه صوفيان براي خرقه و مرقع خود سند دارند، جوانمردان نيز براي فتوت خويش و شعار آن (كه سراويل يا تنبان يا كسوت ناميده ميشود) اسنادي ايجاد كردند و تمام اين سلسله سندها _ بدون استثنا _ حاكي از آن بود كه فتوت و مبدأ عملي آن از سيرت و رفتار حضرت امام علي بن ابيطالب (ع) گرفته شده است.
بحث در باب مدارك علمي و معتبر و قديم فتوت را با آنچه در تفسيرها آمده است پايان ميدهيم و به گفتگو در باب سير و تحول آن ميپردازيم :
در كشفالاسرار و عدةالابرار اثر ابوالفضل رشيدالدين ميبدي (تأليف شده در سال 520 هـ . ق . ) در تفسير اين آيت كريم : نَحْنُ نَقُصّ عَلَيْكَ نَبَأهُمْ بِالْحَقِ إنّهُمْ فِتْيَة اٰمَنُوا بِرَبِّهِمْ (18/13) در نوبت ثاني آمده است : إنّهُمْ فِتْيَة حَكَمَ اللّهُ لَهُمْ بِالفُتُوَّةِ حينَ اٰمَنُوا بِلا واسِطَةٍ كَذلِكَ قالَ بَعْضُهُمْ رَأسُ الفُتُوَّةِ الايمانTP PT . يعني : حكم كرد خداوند در حق ايشان به فتوت، هنگامي كه ايشان بي هيچ ميانجي ايمان آوردند، از آن روي گفتهاند سرِ جوانمردي، ايمان است. و در < النوبة الثالثه> بدان افزايد : < اينت شرف بزرگوار و كرامت تمام و نواخت بينهايت كه ربالعالمين بر اصحاب كهف نهاد كه ايشان را جوانمردان خواند. گفت : إنّهُمْ فِتْيَة با ايشان همان كرامت كرد كه با خليل خويش ابراهيـم (ع) كه او را جوان مـرد، خواند: قالوا سَمِعْنا فَتي يَذْكـُرُهُم يُقـالُ لَهُ إبـْراهيم (21 / 60) و يوشع بن نون را گفت : و إذ قالَ مُوسي لِفَتيه (18 / 60) و يوسف صديق را گفت تُراوِدُ فَتيها (13 / 30) .
و سيرت و طريقت جوانمردان آن است كه مصطفي (ص) با علي (ع) گفت: يا علي جوانمرد راستگوي بود؛ وفادار و امانتگزار و رحيم دل، درويشدار و پر عطا و مهماننواز و نيكوكار و شرمگين.
و گفتهاند سرور همة جوانمردان يوسف صديق بود عليهالسلام كه از برادران به وي رسيد آنچه رسيد از انواع بليات، آنگه چون بر ايشان دست يافت گفت : لا تَثْريب َ علَيْكُمُ الْيَوْمَ (12 / 92 ) .
و در خبر است كه رسول (ص) نشسته بود. سائلي برخاست و سؤال كرد، رسول (ص) روي سوي ياران كرد و گفت: با وي جوانمردي كنيد. علي (ع) برخاست و رفت؛ چون باز آمد يك دينار داشت و پنج درم و يك قرص طعام. رسول (ص) گفت: يا علي، اين چه حال است؟ گفت: يا رسول اللّه ، چون سائل سوال كرد بر دلم بگذشت كه او را قرصي دهم؛ باز در دلم آمد كه پنج درم به وي دهم؛ باز به خاطرم فراز آمد و بر دلم بگذشت نكنم. رسول (ص) گفت : <لا فتي الا علي> جوانمرد نيست مگر عليTP PT.
در اين تفسير در جاهاي ديگر كه كلمة فتي آمده، ذكري از فتوت و جوانمردي نشده است. اما علت اين كه ميبدي در كشفالاسرار نسبة با تفصيل بيشتر از فتي و فتوت گفتگو كرده، همانا مشرب تصوف اوست، كه بدين گونه گفتارها متمايل بوده؛ ورنه سخن شيخ ابوالفتوح رازي در تفسير خويش، در موقع بحث از همين آيت، بسيار مختصرتر است. وي گويد :
< ايشان جوانمرداني بودند كه به خدا ايمان آوردند، از آنجا گفتند كه اصل جوانمردي ايمان به خداست. اگر آن را كه از سر كفر ايمان آرد او را جوانمردي رسد، آن را كه ايمان آرد لاعن كفر لاجرم چنانكه در ايمان رجحان هست در فتوتTP PT آن رجحان دادند او را كه از همة جهان نفي كردند و او را اثبات، برزبان جبرئيل، كه لا سيف الا ذوالفقار و لا فتي الا عليTP PT.>
دربارة فتوت در منابع معتبر و عالمانة ديني و مذهبي بيش از اين گفتاري نميتوان يافت و هر تفسيري را كه بنگريم، كم و بيش همين اندازه (يا كمتر) در باب فتوت بحث كردهاند ؛ و هرچه تفسير قديمتر باشد بحث آن در اين باب كوتاهتر است. بنابراين اطلاعات مربوط به فتوت را نخست در كتابهاي صوفيان، و سپس در فتوتنامهها و داستانهاي عوامانهاي كه با شور و اشتياق و صميميت تمام، جنبههاي مثبت اين مسلك را ستودهاند بايد يافت. اما بيش از آن كه در اين باب به جستجو در مداركي كه ياد شد بپردازيم، بايد گفت كه در شعر فارسي جاي جاي به اجمال تمام جوانمردي مورد ستايش گويندگان قرار گرفته است :
جوانمردي از كارها بهتر است جوانمردي از خوي پيغمبر است
(عنصري)
جوانمردي و راستي پيشه كـن همـه نيكـويي انـدر انديشه كن
(فردوسي)
گويندگان و نويسندگان صوفي مشرب نيزگاه به همين شيوه جوانمردي را ميستايند:
جوانمـرد باشـي دو گيتي تـو راست دو گيتي بود بر جوانمرد راست
جوانمرد اگر راست خواهي ولي است كـرم پيشه شاه مردان علي است
(سعدي)
و گاه به تفسير آن ميپردازند. مانند تفسيري كه شيخ ابوسعيد ابوالخير، براي كارگر حمام از جوانمردي كرده و عطار آن را به نظم آورده است :
بـوسعيـد مـهنـه در حمـام بـود قـائمش كافتـاد ، مردي خام بود
شـوخ شيخ آورد تا بـازوي او جمـع كرد آن جمـله پيـش روي او
شيخ را گفتا بگو اي پاك جـان تا جوانمردي چه باشد در جهان؟
شيخ گفتا شوخ پنهان كردن است پيـش چشم خلـق نا آوردن است
ايـن جـوابـي بـود بـر بـالاي او قـايم افتـاد آن زمـان بـر پـاي او
چون به ناداني خويش اقرار كـرد شيخ خوش شد، قايم استغفار كردTP PT
يكي ديگر از مدارك معتبر و متقدم در باب فتوت كتاب گرانقدر قابوسنامه اثرعنصرالمعالي كيكاووس بن اسكندربن قابوس است كه مؤلف آخرين باب آن (باب چهل و چهارم) را در آيين جوان مردپيشگي پرداخته و به اشباع و تفصيل در آن سخن گفته است چنان كه هيچيك از بابهاي چهل و چهارگانة كتاب بدان درازي نيست و چون قابوسنامه بارها به طبع رسيده و در دسترس همگان است. نقل گفتار عنصرالمعالي را در اين مقدمه روي نيست، ليكن تعريفي را كه وي از جوان مردي كرده است ميآوريم :
< .... گفتهاند اصل جوانمردي سه چيز است : يكي آن كه هرچه گويي بكني و ديگر آن كه خلاف راستي نگويي، سوم آن كه شكيب را كار بندي؛ زيرا كه هر صفتي كه تعلق دارد به جوانمردي به زير آن سه چيز است.P2P>
نكتة قابل ملاحظه در اين باب از قابوسنامه آن است كه مؤلف براي هر طبقه از مردمان شرايطي خاص براي جوانمردي قرار داده است: جوانمردي عياران و سپاهيان ديگر است و جوانمردي بازاريان ديگر. صوفيان براي احراز فتوت شرايطي غير از اين دو طبقه دارند و انبياء عليهم السلام بيش از هر كس و هر طبقه در فتوت پيش رفتهاند و فتوت ايشان برتر از همه است و تمامي جوانمردي ايشان راست.
براي مثال، در شرح جوانمردي و سپاهيان گفته است :
<بدان كه جوانمردي عياري آن بود كه او را از آن چندگونه هنر بود : يكي آن كه دلير و مردانه و شكيبا بود به هر كاري و صادق الوعد و پاك عورت و پاكدل بود و زيان كسي به سود خويش نكند و زيان خود از دوستان روا دارد و بر اسيران دست نكشد و اسيران و بيچارگان را ياري دهد و بد بدكنان از نيكان بازدارد، و راست شنود چنان كه راست گويد و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره كه نان خورد بد نكند و نيكي را بدي مكافات نكند و از زنان ننگ دارد و بلا راحت بيند. چون نيك بنگري بازگشت اين همه هنرها بدان سه چيز است كه ياد كرديم .....TP PT>.
از توضيحات صاحب قابوسنامه چنين برميآيد كه در عصر او و پيش از آن، فتوت به صورت دستورهاي عملي اخلاقي در ميان طبقات گوناگون جامعه راه يافته بود، و هريك از آنان ميكوشيد در كار خود جوانمرد باشد و اصول فتوت را مراعات كند و به همين سبب است كه از يك سوي پهلوانان و ورزشكاران و زورگران و سپاهيان و عياران خويشتن را جوانمرد ميخوانند ؛ و از سوي ديگر پيشهوران و بازاريان آداب و رسوم و دستورهايي براي جوانمردي خاص خويش دارند (و بسياري از آنها در همين كتاب حاضر شرح داده شده و خواهيم ديد كه فتوتنامههايي مختصر براي يك صنف خاص نيز نوشته ميشده است.) و صوفيان و خانقاهنشينان هم در دستگاه خود راه و رسم جوانمردي را مراعات ميكنند و آن كس را كه در رعايت آن آداب كوشاتر و كاملتر باشد در فتوت برتر از ديگران ميشمارند ؛ درصورتي كه در ظاهر، اين طبقات با يكديگر پيوستگي و همانندي ندارند و زندگاني مادي و معنوي هريك از آنها پايه و اساسي غير از طبقة ديگر دارد.
در طول تاريخ نيز بارها اتفاق افتاده است كه كار فتوت يكي از اين طبقات بيشتر بالا گرفته و مردم بدان اقبال كردهاند: وقتي عياران در ناحيهاي روي كار ميآمدند و قوتي ميگرفتند، جوانمردي و عياري و پهلواني و سپاهيگري بر سر زبانها ميافتاد و داستانها از سيرت و اخلاق اين گروه پديد ميآمد (چنان كه در جوامع الحكايات عوفي حكايتهاي بسيار از جوانمردي يعقوب ليث نقل شده است) هنگامي كه جامعه ثبات و آرامش و امنيت مييافت و وضع اقتصادي صنعتگران و پيشهوران و بازاريان رو به بهبود ميرفت، كتابهاي فتوت نيز
بيشتر اين جنبه را مورد توجه قرار ميدادند و در عمل نيز لنگرها و مراكز اجتماع كساني كه از طريق پيشهوري و داد و ستد امرار معاش ميكردند و خود را جوانمرد ميخواندند رونق ميگرفت و آداب و تشريفات مجلسي فتوت رايج ميشد و در همان حال كه فتوت عامة مردم به اقتضاي تغيير اوضاع سياسي و اقتصادي و اجتماعي هر روز گونهاي ديگر به خود ميگرفت، فتوت صوفيان نيز با همان عفت و ايثار و مكارم اخلاق كه معهود آن است در ميان اين گروه ادامه مييافت.
درعين حال _ چنانكه ميدانيم، و در هر مشرب و مكتب و مسلكي نيز ممكن است اين جريان پيش آيد _ گروهي يا به قصد سوء استفاده از حسن شهرت و قبول عام اين آيين، و يا به علت جلب شدن به ظاهر آن، فتوت را بر خود ميبستند و خويشتن را جوانمرد ميخواندند بي آن كه در اين راه سلوكي كرده و براي تخلّق بدين اخلاق رنجي بر خود نهاده باشند.
گروهي از طالبان دنيا و دوستداران لهو و لعب و خواستاران لذت و عيش به فتوت روي ميآوردند و جنبة دليري و شجاعت آن را كه نخست براي مقابله با دشمنان دين و ملت مورد استفاده قرار ميگرفت به جلدي و گربزي و همان راه و رسمي كه كم و بيش اكنون نيز در بين داشمشديها رايج است بدل كردند. در اين فتوت، ميگساري و تفريح و لذت و موسيقي و آواز و بالاچاقي كردن و زورمندي نمودن از صفات بارز بود و البته اين گونه جوانمردان لذتطلبي را با بعضي صفات اصلي فتوت چون درست قولي و وفاي به عهد و بزرگواري و بخشندگي جمع كرده بودند.
در اواخر عصر بنياميه يعني در ثلث اول قرن دوم هجري در شام و عراق طبقهاي از مردم كه فتيان خوانده ميشدند براي تفريح و ميگساري و آواز خواندن فراهم ميآمدند و داشتن ساز و آواز و غنا و طرب از شرايط بارز ايشان بود. در آن هنگام خالدبن عبداللّه قسري كه امير عراق بود انعقاد اين گونه مجلسها را منع كرد و تنها شخصي به نام حنين حيري را از اين فرمان مستثني داشت به شرط آن كه در بزم خود بيخردان و ستيزهجويان را راه ندهد.
در اخبار همين حنين آمده است كه وي در پي كسب روزي از حيره به حمص رفت و از جوانمردان آن ناحيت نشان گرفت. بدو گفتند كه آنان صبحگاه در حمامها فراهم ميآيند. وي به يكي از گرمابهها رفت و گروهي از آنان را در آنجا بيافت و با ايشان گفتگو كرد و گفت كه در اين شهر، غريب است؛ آنگاه جوانمردان از گرمابه بيرون آمدند و او نيز با ايشان بيامد و همگي به منزل يكي از آن گروه رفتند و چون بنشستند، غذا و شراب آوردند و خوردند و نوشيدند؛ آنگاه حنين پيشنهاد كرد كه آوازي براي ايشان بخواند و آنان با شوق و رغبت پذيرفتند و از ايشان عودي خواست، عود را حاضر آوردند، آن را بگرفت و بنواخت و آهنگي از يكي از خوانندگان معروف را بخواند، ليكن آنان را پسند نيفتاد.
گويند حنين در آغاز كار خويش براي جوانمردان و توانگران كوفه و جوانمردان عشرتطلب حيره گل ميبرد.
از همين روزگار بود كه آيين فتوت با عياري آميخته شد و راه و رسم و آداب و ترتيب و حتي زباني خاص براي آن پديد آمد. جوانمردان (مثل داشمشديها و جاهلهاي امروزي) در لباس پوشيدن روشي خاص داشتند و موي سر خود را روغن ميزدند و بر سر گور ابوالهندي غالب بن عبدالقدوس نخستين شاعري كه در اسلام خمريه ساخت و به وصف مي در شعر ميپرداخت ميرفتند و شراب ميخوردند و پيالهاي نيز بر گور وي ميريختند.
در آغاز قرن سوم اين گونه فتوت كاملاً نضج و قوام يافت و پايههاي آن مستحكم شد و آداب و رسوم آن چندان استقرار يافت كه قاضي نيز يافتند. ابوالفاتك بن عبداللّه ديلمي در اين عصر ملقب به <قاضي الفتيان> بود و محمدبن نجار بغدادي در تاريخ بغداد از او ياد كرده و گفته است كه وي در بغداد نزديك باب الكرخ سكونت داشت و جوانمردان نزد او جمع ميشدند و او آداب فتوت را بر ايشان املا ميكرد. آنگاه عبارتي نيز در باب شرايطي كه جوانمرد از داشتن آنها ناگزير است از او نقل و تصريح كرده است كه وي فصولي در آداب فتوت پرداخته استTP PT.
از اين پس رفته رفته فتوت در شعر و ادب نيز راه يافت و شاعران به فتوت گرويدند يا فتيان شعر گفتند و در كتاب معروف اغاني اخبار بعضي از ايشان آمده است مانند علي بن جهم شاعر معروف كه به گفتة ابوالفرج وي با جماعتي از جوانمردان بغداد آميزش و معاشرت داشت و چون از زندان آزاد شد و از تبعيد بازگشت مجلس طربي در خانة يكي از آنان كه مفضل نام داشت برپا كردند و علي بن جهم در شعر خويش به تفصيل آن مجلس را وصف كرده است. وي در اين شعر طرب خانهها و آداب و ترتيب آنها و وجود زنان زيبا را در آن وصف ميكند و در شعر او به وجود پسران نوجوان زيبا روي نيز اشارت رفته است.
بنا به گفتة ابوحيان توحيدي در البصائر و الذخائر، جوانمردان در قرن سوم هجري در فساد و رذائل اخلاقي غوطهور شده بودند و از هيچ منكري _ حتي همجنسبازي _ روي نميگردانيدند و وقتي كسي از قاضي فتيان در باب لواط سؤال كرده بود كه آيا آن را نيز ميتوان در رديف زنا يا نوعي از آن به حساب آورد؟ و آن قاضي در گفتار خويش آن كار را برتر از زنا ميشمارد و به گوينده اعتراض ميكند كه چرا آن دو را برابر نهاده است!
گفتهاند كه در همين عصر فتح بن خاقان وزير معروف متوكل خليفة عباسي به غلامي از خليفه، شاهك نام، عشق ميورزيد و ابوعبداللّه بن حمدون نديم ميكوشيد تا وسيلة ارتباط بين آن دو را فراهم كند و آنها را به يكديگر برساند. اين خبر به گوش متوكل رسيد و ابن حمدون را گفت : <تو را بركشيدم و به خود نزديك كردم تا نديم و همصحبت من باشي نه آن كه براي غلامان من قوادي كني.> ابن حمدون قضيه را انكار كرد و سوگند به دروغ خورد و سپس كار از پرده بيرون افتاد و بر اثر آن سوگند، طلاق زنان و آزاد كردن بردگانش بر وي واجب شد و نيز سي بار حج بر عهدة وي ماند و او هر سال به حج ميرفت. آنگاه متوكل او را به تكريت تبعيد كرد و غلامي زرافه نام را بفرمود تا يكي از گوشهاي ابن حمدون را ببرد. غلام چنين كرد و آنگاه بدو گفت : اميرالمؤمنين گفته است با تو همان رفتاري را كردم كه جوانمردان با يكديگر ميكنند.
اين خبر بهصورتي ديگر در كتاب الديارات شابشتي آمده و ياقوت آن را در معجم الادباي خود نقل كرده است. ياقوت از قول امينالدولة افطسي مينويسد : <گويند كه متوكل بر راه ابونواس ميرفتTP PT و روزي غلامي سخت زيبا به مجلس او درآمد، ابوعبداللّه بن حمدون خيره در وي نگريست و شيفتگي نمود. متوكل وي را گفت : حكم جوانمردان دربارة جوانمردي كه به غلام جوانمردي ديگر تعرض كند چيست؟ ابن حمدون گفت : بريدن گوش. آنگاه متوكل او را گفت : ما نيز دربارة تو به همين صورت حكم ميكنيم و گوش وي را بريدن فرمود.> اين داستان در كتابهاي ديگر، ازجمله در نثرالدر از منصور آبي نيز نقل شده است.
در اين روزگار انتشار فتوت در بين مردم نيز بسيار وسعت يافت و مذهب مختار عصر شد. از جوانمردان مشهور اين روزگار يكي اسحاق بن خلف معروف به ابن طبيب حنفي بهراني است كه به راه فتوت ميرفت و با عياران وشاطران آميزش داشت و با سگ به شكار ميرفت و به طنبورنوازان بخششها ميكرد. وقتي به اتهام ارتكاب جنايتي گرفتار آمد و به زندان افتاد و در زندان به سرودن شعر پرداخت و گفتهاند شعر را بسيار نيكو ميخواند. وي تا روز مرگ بر راه فتوت رفت و به طنبور نواختن خويش ادامه داد تا به سال 230 هجري در عصر الواثق باللّه بمرد.
از اين گونه شواهد و امثال در كتابهاي ادب و بلاغت عرب بسيار توان يافت، چنان كه نوشتهاند ابوعتبه احمدبن فرج كندي حمصي به سال 219 در سوق الرستن با جمعي از جوانمردان به ميگساري نشسته بود و چون شراب كم آمد دردي شراب را با ريش خود صاف كردTP PT.
از مجموعة اين قراين و مدارك چنان برميآيد كه جوانمرد اين روزگار شاطر و عيار نيز بود و شاطران و عياران خود را <جوانمردان> ميخواندند و آنان به گروه صعاليك در عصر جاهلي شباهت بسيار دارند.
در قرن چهارم هجري لفظهاي فتي و فتوت كاملاً با شاطر و عيار و شطارت و عياري مترادف شد، چنانكه مسعودي در اواسط اين قرن در ضمن ياد كردن شاهان چين از مردي شورشي و ياغي ياد ميكند كه <از خاندان شاهي نبود و يانشو نام داشت. وي شريري فتنهجو بود و مردم بدنام و شرور به دور وي جمع شدند و شاه و اهل تدبير از كار وي غافل ماندند كه شهرت چندان نداشت و قابل اعتنا نبود. بهتدريج كارش بالا گرفت و شهرتش افزايش يافت و غرورش بيفزود و شوكتش بسيار شد. مردم شرور از مسافتهاي دور رو به جانب وي آوردند
و سپاهش بزرگ شد و از محل خود حركت كرد و در شهرها به تاخت و تاز و چپاول پرداخت .....TP PT> مسعودي اين شخص را چنين وصف ميكند : <و كان شريراً يطلب الفتوة> .
از آن پس دزدان و راهزنان نيز <فتوت> را راهي براي توجيه دزدي و غارت خويش فرا نمودند. بعضي مورخان گفتهاند كه ابونصر فارابي فيلسوف معروف قرن چهارم هجري از دمشق به عسقلان ميرفت كه جماعتي از دزدان او را غافلگير يا درستتر بگوييم تعقيب كردند. اين دزدان خويشتن را <فتيان> ميناميدند. ابونصر ايشان را گفت : آنچه از چارپاي و سلاح و جامه
با من است بگيريد و مرا راه دهيد تا بروم. آنان اين پيشنهاد را قبول نكردند و آمادة كشتن وي شدند. ابونصر ناگزير به جنگ با ايشان پرداخت و او و كسانش جملگي كشته شدند. اين حادثه چندان در اميران شام اثر كرد و دل ايشان را به درد آورد كه به تعقيب جدي دزدان جوانمرد يا جوانمردان دزد همت گماشتند و همگي آنان را دستگير كردند و نزديك قبر فارابي ايشان را به دار آويختند. قاضي تنوخي قصههاي عجيب از اين گونه راهزنان در كتاب خويش: ”الفرج بعدالشده“ نقل كرده و ابن جوزي بعضي از آنها را در كتاب الاذكياء خود آورده است. اينان ذوق سرشار ادبي و ظرافتي به كمال داشتند.
گويند روزي دزدي از گروه جوانمردان راه بر صاحب بستاني گرفت و بدو امر كرد لباسهاي خود را بيرون آورد. ميان ايشان گفتگو آغاز شد و صاحب بستان به دزد گفت : براي تو قسم ياد ميكنم كه وقتي به باغ خويش رسيدم لباس خود را بيرون آورم و آن را به تو دهم. دزد گفت : نه، روايت كردهاند از امام مالك بن انس كه گفت : قسمي كه براي دزدان خوردند الزامآور نيست! بستاني بدو گفت : به خدا سوگند كه در آن صورت لباس خود را به طيب خاطر و از روي ميل به تو خواهم داد. دزد لختي به انديشه فرو رفت، سپس سر برداشت و به مالك باغ
گفت : ميداني به چه ميانديشم؟ تمام كار دزدان را از دوران رسول خدا (ص) تاكنون در نظر آوردم، و هيچ دزدي نيافتم كه معاملة نسيه كرده باشد و من اكراه دارم از آن كه بدعتي در اسلام بگذارم كه گناه آن و گناه هر كس كه تا روز قيامت چنان كاري كند بر گردن من افتد. لباست را بيرون آر. بستاني بدو گفت: آيا مرا عريان ميكني و عورت مرا آشكار ميسازي. دزد گفت بر تو باكي نيست چه از مالك بن انس روايت كردهاند كه گفت : اگر مردي عريان غسل كند، اشكالي ندارد. صاحب باغ گفت: مردم به من برخواهند خورد و عورت مرا خواهند ديد. دزد گفت: اگر مردم در اين راه رفت و آمد ميكردند من كي به تو دست مييافتم؟ بستاني بدو گفت : تو را مردي ظريف و با ذوق ميبينم. بگذار به باغ خويش روم و لباس خود را بيرون آرم و به تو دهم. دزد گفت : هرگز! خيال داري كه چهار تن از بندگان خويش را با خود بياوري تا مرا بگيرند و نزد والي برند تا مرا زنداني كند و پوست مرا بدرد و پايم را در قيد و بند بگذارد؟ جامة خود را بيرون آر، و او را لخت كرد و برفت.
در عصر سلطنت آل بويه در عراق، جوانمردان و عياران دستههاي مخالف و موافق يكديگر تشكيل دادند و تعصب مذهبي نيز بر عصبيت مسلكي ايشان افزوده گشت. ابن اثير در حوادث سال 361 نويسد : در اين سال در بغداد فتنهاي بزرگ افتاد و مردم دستهدسته شدند و عياران پديد آمدند و فساد را آشكارا كردند .... و در ميان ايشان گروههايي به نام <نبويه> و <فتيان> تشكيل شد و سنيان و شيعيان و عياران درهم افتادند و مالها به تاراج رفت و مردم كشته شدند و خانهها بسوخت و ازجمله محلة كرخ بغداد كه مسكن شيعي مذهبان و جايگاه بازرگانان بود آتش گرفت و بدين سبب دشمني بين نقيب ابواحمد موسوي فرزند شريف رضي و ابوالفضل شيرازي وزير بالا گرفت و در اين فتنه گروهي از سران عياران سلطه و فرمانروايي در بغداد را ميان خود قسمت كردند.
در سال 361 هـ . ق . سلطان روم به رُها و اطراف آن حمله برد و تا نصيبين رسيد و شهرهاي مسلمانان را خراب كرد و آتش زد و اسير بسيار گرفت و در ديار بكر نيز چنين كرد. درنتيجه گروهي از ساكنان اين شهرها به بغداد آمدند تا مسلمانان را به جنگ با روميان برانگيزند. آنان در مسجدها ميرفتند و آنچه روميان با ايشان كرده بودند شرح ميدادند و از قتل و غارت و اسير گرفتن و كشتن و سوختن و كندن ايشان داستانها ميگفتند و مسلمانان را از گشوده شدن راه حملة روميان بديشان ميترسانيدند و ميگفتند روميان در شهرهاي اسلام طمع كردهاند و اكنون مانعي هم در سر راه ايشان نيست.
در نتيجة اين گونه تبليغها گروهي انبوه از مردم بغداد با فريادخوانان و دادخواهان يار شدند و روي به قصر خليفه _ الطائعللّه _ آوردند و قصد حمله و هجوم بدان كردند و بعضي از پنجرههاي آن را از جاي بكندند. پاسبانان مردم را از ورود به مسكن خليفه باز داشتند و درهاي دارالخلافه را ببستند. آنگاه مردم زبان بگشودند و سخنان قبيح در حق خليفه بگفتند و او را به ناتواني و عجز، از اداي تكليفهايي كه خداوند بر پيشوايان واجب كرده است، نسبت دادند. در اين روزگار عزالدوله بختيار پسر معزالدولة ديلمي بر عراق و بعضي شهرهاي ايران حكومت ميكرد. وي چنين فرا نموده بود كه به شكار ميرود و قصد وي جنگ با مردي به نام عمران بن شاهين بود كه ياغيگري آغاز نهاده و در واسط خودسرانه حكم ميراند. عدهاي از مردم سرشناس بغداد نزد عزالدوله رفتند و از آن كه وي به شكار رفته يا آهنگ جنگ با عمران بن شاهين، كه مسلمان و اهل قبله است، كرده و جهاد با روميان و بازداشتن ايشان را از حمله به شهرهاي مسلمانان فرو گذاشته است بدو اعتراض كردند عزالدوله بديشان وعده داد كه خويشتن را براي جهاد آماده سازد. ليكن وي عاجزتر از آن بود كه بتواند به وعدة خويش وفا كند.
درنتيجه بسياري از مردم با سلاحهاي گوناگون چون شمشير و نيزه و تير و كمان مسلح شدند و كار شورش و آشوب بالا گرفت تا جايي كه والي بغداد سبكتكين تركي از ضبط ايشان عاجز آمد و آتش فتنه افروخته شد و مالها به تاراج رفت و بغداد به خرابي گراييد. ابوحيان توحيدي در باب اين فتنه گويد : <هرچه در آن اتفاق افتاد عجيب و بديع و زشت بود. تمام آن آتشها به دست عياران افروخته شد و معروفترين سران ايشان ابن كبرويه و ابوالدود و ابوالذباب و اسودالزبد و ابوالارضه و ابوالنوايح بودند. قتل و غارت و آتشسوزي بدان جاي رسيد كه
آب از دجله به ما _ يعني به كرخ بغداد _ نرسيد. از عجايب روزگار يكي اين است كه اين اسودالزبد بردهاي بود كه بر سر پل زبد مسكن داشت و هستـة خرما از زمين برميچيد و از كساني كه براي تفريح و عيش بدانجاي ميآمدند لقمهاي غذا ميطلبيد و خود را بدان سير ميكرد و بدن وي عريان بود و جز خرقهاي صد پاره برتن نداشت و هيچ كس بدو اعتنايي نميكرد و او را به چيزي نميگرفت. روزگاري بر اين وضع بگذشت، چون آتش فتنه روشن شد و كار هرج و مرج بالا گرفت و اسود ديد كساني كه از او ناتوانترند شمشيري برگرفته و آن را به كار داشتهاند، او نيز شمشيري به دست آورد و آن را تيز كرد و به قتل و غارت و لخت كردن مردم پرداخت و از او شيطاني در صورت آدميان پديد آمد. با اين حال وي زيباروي و
خوشسخن بود و اندامي نيكو داشت و عشق ميورزيد و بدو عشق ميورزيدند و روزگار همچنان در كار پديد آوردن عجايب و غرايب بود. وقتي اسود پيشوا شد و گروهي مردان فرمانبرداري او را گردن نهادند، دست به بذل و بخشش گشود و پايههاي فرمانروايي خويش را استحكام بخشيد و با آن كه بسيار شرير و خونريز و بيپروا و بدكار بود و از هيچ منكري روي نميگردانيد خلقي نيكو داشت چنان كه در موصل از بردهفروشان كنيزي زيباروي را به هزار دينار بخريد و چون خواست از وي كام گيرد، زن بدو دست نداد. اسود بدو گفت : چرا مرا خوش نميداري؟ گفت راه و روش تو در نظر من ناخوش آيند است و تو را دوست نميدارم. اسود گفت : پس چه دلت ميخواهد ؟ كنيزك جواب داد : اين كه مرا بفروشي. اسود بدو
گفت : يا بهتر از آن، تو را آزاد كنم و هزار دينارت ببخشم؟ زن گفت : نيكوست. آنگاه وي را به محضر قاضي ابن الدقاق نزديك مسجد ابن رغبان برد و آزاد كرد و هزار دينارش داد و مردم از همت و جوانمردي و شكيبايي او در برابر سخنان سرد كنيزك و نيكويي كردن در برابر بدرفتاري وي غرق شگفتي شدند؛ زيرا اگر كنيز را به قتل نيز ميرسانيد، چندان شگفتانگيز نبود و بسيار كسان در برابر چنان رفتاري چنين كاري كرده بودند.
اگر چه ابن اثير پديد آمدن فرقههاي گوناگون مذهبي و گروههاي مختلف عياران را زادة سال 361 و فتنهها و آشوبهاي آن معرفي ميكند، ليكن درحقيقت اين دو دستگيها و اختلافات مانند آتش زير خاكستر، به حيات نهاني خود ادامه ميداد، اما محيط اجتماعي و وضع جامعه اقتضاي آن نداشت كه اين آتش برافروزد و شعلههاي آن بالا گيرد و چون اوضاع و احوال براي رشد و عرض وجود اين دستهها مساعد گرديد، آنان نيز نيرو گرفتند و كار خويش را آشكار كردند.
فرقههاي فتوّت منحصر بدانها كه ابن اثير ياد ميكند نيست و علاوه بر نبويه كه وي نام برده است در مدارك ديگر _ و ازجمله كتاب الفتوة ابن معمار حنبلي _ نام گروههايي ديگر مانند رهاصيه و شحينيه و خليليه و مولديه برده شده استTP PT.
در اواسط قرن چهارم هجري عياران و فتيان كوشيدند تا راه و رسم و مسلك خويش را به تكيهگاهي ديني متكي سازند و فتوت را بر اصلي ديني نسبت دهند، خواه اين اِسناد درست باشد و خواه مورد ترديد گروهي قرار گيرد. همين امر نفاق و شقاق را در بين بيوت و قبايل و احزاب جوانمردان برانگيخت و خطري بزرگ براي جامعة اسلامي پيش آورد؛ چه فتيان به جاي اتحاد كلمه و يگانگي وسعي براي رسيدن به هدفي واحد، و كوشش براي سركوب كردن دشمنان دين، به فرقهها و گروهها منقسم شدند و بر اثر تعصب وابستگي به گروه خويش، قتل
و غارت و زدن و كشتن را آغاز نهادند و اين كار را به نام پيش بردن طريقة خويش و پيروز شدن بر حريفان و همچشمان انجام ميدادند. اين فتنه و آشوب خطري بزرگ را براي دولت عباسي و پادشاهان آل بويه كه در آن عصر بر بغداد حكومت ميكردند پيش آورد. و دستگاه حكومت تصميم به مقاومت در برابر آن و طرد عوامل فساد و انكار رفتار و كردار و نقض دعاوي ايشان گرفت.
از اين مبارزة جوانمردان و عياران، كه اينك دين را نيز چون زرهي بر بالاي دوش خويش آراسته بودند، با دولت و قدرت حاكمة آن عصر، در كتابهاي تاريخ جز اشارتهايي مختصر و بهصورت استطراد و جملة معترضه ، چيزي بر جاي نمانده است و مخصوصاً از وقتي كه فتوت سيماي عياري و شاطري يافت، يا شاطران و عياران خود را جوانمرد خواندند _ و نتيجة هر دو يكي است _ اين اشارتها كمتر ميشود. مثلاً از عيبهايي كه بر مستكفي، خليفة عباسي ميگرفتند يكي اين بود كه سخن گفتن او به عياران ميمانست و قبل از رسيدن به خلافت پرندهباز بود و با كمان گروهه تيراندازي و نشانهگيري ميكرد و براي لهو و لعب و گشت و گذار به بستانها ميرفت، و اين كارها جزء عادتهاي جوانمردان آن عصر بوده است.
از اواخر قرن چهارم به بعد، لفظ عيار و شاطر وقتي كاملاً با يكديگر مترادف شد و در تاريخها اين اصطلاحات مترادف با يكديگر به كار ميرود، چنان كه به سال 393 وقتي كه نايب
بهاءالدوله پسر عضدالدولة ديلمي به دستور او براي جنگ با قبيلههاي بني عقيل و بني اسد به نواحي كوفه رفت و قواي انتظامي در بغداد كمتر شد باز عياران فتنه آغاز نهادند و كار فساد بالا گرفت و نفوس بسيار كشته شدند و مالها به تاراج رفت و خانهها سوخته شد و خبر آن به بهاءالدوله رسيد. وي ناگزير ابوعلي بن ابوجعفر، معروف به استاد هرمز و ملقب به اميرالجيوش را براي فرو نشاندن فتنه به بغداد فرستاد و او به تنبيه و سياست مفسدان پرداخت و بلوا و آشوب فرو نشست و مردم ايمن شدند. فتنة عياران باز در ماه رجب سال 415 آشكار شد. آنان آشكارا به آدمكشي ميپرداختند و در شب يا روز، به زور وارد خانة مردم ميشدند و مال صاحبخانه و پساندازها و ذخيرههاي وي را طلب ميكردند و مانند مصادرهكنندگان به ضرب شكنجه به جايگاه آن دسترس مييافتند و كسي كه در اين بلا افتاده بود فريادرسي نمييافت. در همين روزگار خانة شريف مرتضي را كه بر لب نهر صراة واقع بود بسوختند و او خانة خويش را تغيير داد و تركان نيز طاق الحراني از محلههاي شهر منصور را در نتيجة نزاعي كه بين ايشان و عياران و عامة مردم رخ داده بود، آتش زدند و بدين واسطه قحطي پديد آمد و بهاي مايحتاج مردم ترقي فاحش كرد.
در سال 424 و بعد از آن نيز بارها آتش فتنة عياران بالا گرفت. در اين هنگام پيشواي ايشان ابوعلي برجمي بود و بسياري از مردم بغداد جرأت نداشتند او را جز به لقب قائد (= پيشوا) بخوانند و يكي از دلايل وابستگي اين شخص به جوانمردان اين بود كه شهرت داشت وي متعرض زنان نميشود و چيزي كه با ايشان است از آنان نميگيرد. در همين زمان مردم روز جمعه در مسجد جامع رصافه آشوب كردند و خطيب مسجد موسوم به ابوالحسين ابن الغريق را از خطبه خواندن بازداشتند و بدو گفتند : اگر به نام برجمي خطبه خواهي خواند، بخوان وگرنه به نام خليفه و پادشاه نبايد خطبه بخواني. ابن اثير وابستگي برجمي را به فتوّت تصريح ميكند و گويد : <داستانهاي وي بسيار است و با اين همه در او فتوت و مروتي بود كه متعرض زنان و كساني كه بدو تسليم و پناهنده ميشدند نميشد.>
در تاريخ بيهقي داستاني در باب خويشتنداري عمروليث و رضا و تسليم وي در هنگام مرگ فرزند، آمده است. در اين كتاب فرزند عمروليث را <برنايي سخت پاكيزه> خواندهاند كه لقب فتي العسكر داشتTP PT.
در اوايل قرن پنجم هجري در شهرهاي شام گروهي جوانمردان پديد آمدند كه آنان را <احداث> و هريك تن را <حَدَث> ميناميدند و اين كلمه به دو فتح در لغت مترادف فتي است و در اصطلاح نيز معادل آن مورد استعمال قرار گرفتTP PT. معروفترين احداث شام جوانمردان شهر حلب بودند كه براي به دست آوردن اميري و سروري در سياست دخالت كردند و جنگها و فتنهها انگيختند و گاه به ياري اميري يا دشمني با امير ديگر برميخاستند و در باب ايشان خبرهاي بسيار در كتابهاي تاريخ وجود دارد و جوينده ميتواند در هريك از تاريخهايي كه به كلمة <احداث> برميخورد _ مانند ”زبدةالحلب مِنْ تاريخ حلب“ از كمالالدين عمربن عديم حلبي _ اخبار و آثار ايشان را بجويدTP PT.
در عصر سلجوقي فتوت شاطران و عياران با مقاومتي سخت و شديد مواجه شد. علت اين امر يكي آن بود كه فتنهانگيزي و فساد و آدمكشي اين قوم از حد گذشته بود؛ ديگر آن كه دولت سلجوقي در دوران درخشش خود دولتي سخت نيرومند و توانا بود و سياستي قوي و قاطع داشت و نميخواست كه جز دولت و كارگزاران آن هيچ حزب و گروهي در كار ملكداري دخالت كند.
در اين باب نيز شاهد و مثال از آن بيشتر است كه بتوان تمام آنها را در اين مقدمه گرد آورد. ليكن شايد نخستين برخورد سلجوقيان با عياران _ خاصه در بغداد _ همان دفع فتنة بساسيري به وسيلة طغرل بك سلجوقي نخستين پادشاه اين سلسله باشد كه داستان آن به تفصيل در راحةالصدور راوندي: 107 به بعد آمده استTP PT و منجر به تسخير بغداد به دست طغرل شد و در نتيجة حسن تدبير وزير بيمانندش عميدالملك كندري، خليفة عباسي نيز جيرهخوار و دستنشاندة وي گشت.
نتيجة اين سختگيريها آن شد كه بار ديگر جوانمردان به تقوي و ديانت پناه بردند و اجتماعهاي خود را يا پنهاني و يا در تحت نامهايي ديگر تشكيل دادند و مستقيم يا غيرمستقيم به دولت و خلافت فاطميان مصر پيوستند. از پيشوايان مشهور جوانمردان در اين روزگار يكي ابونصر محمدبن عبدالباقي خباز معروف به ابن رسولي، اديب و شاعر و خوشنويس نيمة دوم قرن پنجم هجري است و ديگري عبدالقادر هاشمي بزاز. اين عبدالقادر شيخ كساني بود كه در سلك جوانمردان درميآمدند و آنان خويشتن را شاگرد وي ميخواندند. عبدالقادر براي هريك از ايشان منشوري مينوشت و وي را به ناحيهاي مأمور ميكرد و خود را كاتب الفتيان لقب داده بود. دنبال كردن اين روش راهي بود براي دعوت و تبليغ آيين جوانمردي و تشكيل دادن جلسات آن ؛ و نيز نامهاي به يكي از بندگان خليفة فاطمي موسوم به ريحان اسكندراني مقيم مدينه نوشت.
از اين پس تمام مكاتبهها و نامههايي كه از شهرها ميآمد بدو ميرسيد و جواب آن از طرف وي نوشته ميشد و اظهارنظر در احكام و مسائل فتوت از طرف او ميشد. ابن رسولي نيز رسالهاي در فتوت نوشته و در آن معني فتوت و برتريها و آيينهاي آن را شرح داده است. از همين روزگار يعني از نيمة قرن پنجم _ و در رسالة ابن رسولي- ميبينيم كه كوشش به منظور ساختن سابقة ممتد براي آيين فتوت آغاز شده است. وي فتوت را ميراث پيامبران و امامان ميشمارد و گويد كه آدم در باب آن به شيث نبي وصيت كرد و سپس به نوح انتقال يافت و از نوح به سام رسيد تا در حضرت خليلالرحمان _ ابراهيم عليهالسلام _ ظاهر شد و به فتوت ابراهيم در قرآن كريم تصريح شد. آنگاه در زمان موسي عليهالسلام آنچه از
جوانمردي پنهان مانده بود آشكار شد و موسي (ع) آن را به هارون تفويض فرمود و پس از ايشان فتوت در مسيح (ع) ظاهر شد و سرانجام به حضرت رسول اكرم (ص) رسيد.
ابن رسولي در اين باب سخنان بسيار گفت و نوشت و كارش رونق يافت و موافقانش بسيار شدند تا جايي كه نامها و نسبتها و صورت نام پيوستگان بديشان در مجموعهاي به بزرگي دو كتاب فراهم آمد. از ميان موافقان و پيروان وي بيش از صد تن از اشراف و توانگران و پيشوايان شهرها بودند. ابن رسولي پيروان خويش را در مسجدي به نام مسجد براشا در جنوب
غربي بغداد فراهم ميآورد. درِ اين مسجد بسته و خود آن متروك بود. وي در آن را گشود و دري تازه بر آن نصب كرد و به تعمير آن همت گماشت. در موقعي كه كار ابن رسولي و يارانش به كمال رونق خويش رسيده بود مريدان ابوالقاسم عبدالصمد بن عمر واعظ شافعي به حقيقت حال ايشان پي بردند و به مخالفت با آنان برخاستند و از ايشان به ديوان شكايت بردند و ايشان را به دعوت كردن به سوي خليفة فاطمي مصر متهم كردند و گفتند آنان فتوت را عنواني براي پيش بردن اين مقصد ساختهاند. اين شكايت مورد توجه دولت عباسي واقع شد و
عميدالدوله محمدبن محمدبن جهير وزير خليفه به دستگيري ابن رسولي و عبدالقادر هاشمي فرمان داد. آن دو تن را در ذيالحجة سال 473 در دوران خلافت المقتدي بامر اللّه فرو گرفتند و در ميان نوشتههاي بسياري كه از ابن رسولي به دست آمد نامهاي هم كه به ريحان اسكندراني نوشته بود يافتند. وزير نام كساني را كه در زمرة فتيان درآمده بودند از وي پرسيد و او نام تمام ايشان را فاش كرد و درنتيجه هركس ازايشان را كه يافتند بگرفتند و باقي گريختند. فقيهان نيز به بطلان مذهب و كندن ريشة ايشان فتوي دادند و ايشان را ملزم ساختند كه از مذهب خود بـازگردند و از فتوّت بيـزاري نمايند. شحنة بغداد نيز اين فتوي را دست موزة تـاراج
مردم و گرد آوردن مال ساخت و خانههاي ايشان را به غارت داد و هستي آنان را به يغما برد.
پيوستن جوانمردان به فاطميان مهمترين علت تعقيب فتيان و از بين بردن ايشان در دولت عباسي در اين روزگار بود. با اين حال، شاطران و عياران هرگز از حمايت آن دست برنداشتند و راه و رسم خويش را ترك نگفتند. صوفيان نيز از وابسته شمردن اين گونه جوانمردان به خود عار داشتند و در اين عصر كوششي از جانب ايشان براي پالودن و پيراستن آيين جوانمردي و جدا كردن جوانمردان واقعي از جوانمرد نمايان صورت گرفت. ليكن كار مشكلتر از آن بود كه به سامان رسد، و شكاف گشادهتر از آن بود كه بسته گردد؛ و مردمي كه به نام جوانمردي
شمشير با خود برميداشتند و خنجر كار ميفرمودند ، با پند و اندرز به راه نميآمدند و جز شمشير، آنان را از كار خويش باز نميداشت؛ و همين امر موجب برخوردها و نزاعهاي فراوان بين شاطران جوانمرد پيشه و سپاهيان و ارباب سلاح شد و شايد در هر سال واقعه يا وقايعي از اين قبيل روي ميداد كه تفصيل آنها در تواريخ ثبت شده است. يكي از اين گونه جوانمردان كه به سال 532 كار وي در بغداد و اطراف آن بالا گرفت ابن بكران عيار از ارباب فتوت است كه ياران و مريدان وي بسيار شدند و وي با جماعتي از قدارهبندان و مفسدان به
رسم اميران سوار ميشد و والي بغداد ابوالكرم حسام الشرف بن محمد از وي بيم داشت. در اين روزگار مسعود بن محمد بن ملك شاه سلجوقي پادشاهي داشت و المقتفي لامراللّه خليفه بود و هيچ گونه نفوذ و سلطهاي نداشت سرانجام ابوالكرم تدبيري انديشيد و برادرزادة خويش ابوالقاسم را كه محافظ يكي از دروازههاي بغداد و نواحي اطراف آن بود بفرمود تا به
دست ابن بكران در زمرة جوانمردان درآيد و خويشتن را جوانمرد فرا نمايد تا از شر وي ايمن شود. پايان كار ابن بكران و دوست و همكار او ابن بزاز چنان بود كه خواستند در انبار به نام خويش سكه بزنند، ليكن بر اثر توطئهاي دستگير شدند و به قتل آمدند.
تفصيل اين توطئه به نقل ابن اثير، آن بود كه چون كار ابن بكران بالا گرفت ابوالكرم بن محمد هاشمي والي بغداد چون بديد كه وي مانند حكمرانان و اميران سوار ميشود از وي بترسيد و ابوالقاسم برادرزادة خود را كه محافظ باب ازج از محلههاي شرقي بغداد بود بفرمود تا در زمرة ياران ابن بكران درآيد و به دست او كمر بسته شود و سراويل فتوت بپوشد و او نيز چنين كرد. ابن بكران بيشتر در سواده اقامت داشت (شايد اين كلمه سواد بوده و تصحيف شده باشد) و رفيقي ابن بزاز نام همواره با وي بود. سرانجام آن دو تصميم گرفتند كه در شهر انبار سكه به نام خود بزنند.
البقش سلاحي كه از جانب سلطان مسعود سلجوقي فرمانده سپاهيان مقيم بغداد بود، و شرفالدين علي بن طراد عباسي زينبي وزير كسي نزد ابوالكرم هاشمي فرستادند و بدو گفتند <يا ابن بكران را بكش، يا تو را خواهيم كشت!> و اين از كارهاي بسيار شگفتانگيز است و سبب در آمدن برادرزادة وي را در زمرة جوانمردان ابن بكران به خوبي نشان ميدهد. ابوالكرم برادرزادة خويش ابوالقاسم را بخواست و گفت : <يا خود و مرا برگزين، يا ابن بكران را اختيار كن.> ابوالقاسم عم خود را گفت : <من او را خواهم كشت.> و ابن بكران عادت داشت كه بعضي شبها نزد ابوالقاسم ميآمد و در خانة وي ميماند و به ميگساري ميپرداخت. روزي بنا به عادت به خانة ابوالقاسم آمـد و به شراب نوشيدن نشست. ابوالقاسم سلاح برگرفت و
بدو حمله برد و او را بكشت و پس از چند لحظه رفيقش ابن بزاز نيز دستگير و به دار آويخته شد و با كشته شدن وي جماعتي از راهزنان نيز كشته شدند و آرامش و اطمينان در مردم پديد آمدTP PT.
آنچه در اين خبر ابن اثير جالب توجه است، آن است كه همين مورخ در ضمن ياد كردن حوادث همين سال ميگويد كه سلطان مسعود به كشتن شحنة بغداد _ البقش سلاحي _ فرمان داد زيرا وي بر مردم ستم بسيار كرده و جور فراوان رانده و كارهايي از او سرزده كه سابقه نداشته است.
بدين مناسبت البقش دستگير شد و ا و را به تكريت _ كه بازداشتگاه سلجوقيان در عراق بود _ بردند و در آنجا زنداني كردند و زندانبان و نگاهبان وي مجاهدالدين بهروز بود. سپس به قتل وي فرمان داد و چون او را كشتن خواستند، خويشتن را به دجله افكند و غرق شد و به هلاكت رسيد. سپس كالبد بيجان وي را از دجله بگرفتند و سرش را ببريدند و نزد سلطان مسعود بردند و مسعود بهروز زندانبان وي را به شحنگي عراق بگماشت.
ليكن در اين روزگار خليفة عباسي _ المقتفي لامراللّه _ هيچ اختيار و نهي و امري در كارهاي دولت عباسي و سياست آن نداشت و سلطان مسعود نيز شب و روز به نوشيدن باده ميگذرانيد و از كار مملكت و حكمراني خبري نداشت. به همين سبب، با تمام اين سياستها عياران از راهزني و غارت و قتل پروايي نداشتند و هر گروهي از آنان خود را به اميري از اميران دولت سلجوقي، يا وزيري يا وزيرزادهاي، يا بزرگي از اركان دولت وابسته بودند و آشكارا مال مردم را ميگرفتند و شبها با شمع و مشعل به خانهها ميرفتند و به غارت
ميپرداختند و سحرگاهان به گرمابهها ميرفتند و لباس كساني را كه در گرمابه بودند، با نقدينة ايشان برميگرفتند. روزي سعداللّه بن نصر دجاجي واعظ در يكي از محلههاي غربي بغداد بر منبر بود و سخن ميگفت. عياران، محله را فرو گرفتند و عمامة وي را برداشتند و به يكي از كاروانسراهاي معروف محله رفتند و به ساكنان آن گفتند : اگر هرچه داريد به ما ندهيد كاروانسراي را آتش ميزنيم ؛ و وزير سلطان مسعود نيز با ايشان دست يكي داشت و ايشان را مدد ميكرد. سرانجام گروهي از پاسداران و مأموران حفظ امنيت كشته شدند
و تاراجگيري ايشان همچنان روي در فزوني داشت چنان كه مردم از مغرب به بعد، براي آن كه در امان بمانند از خانه بيرون نميآمدند ؛ و سلطان مسعود، به علت بسياري قتل و غارت و ناامني، مردم را در دفاع از خويشتن مجاز و آزاد گذاشت. مردم نيز سلاح دربر كردند و به جنگ با عياران پرداختند و سلطان مسعود مجاهدالدين بهروز را از شحنگي بغداد معزول كرد و به جاي او امير قزل مير آخور را كه از بندگان برادرش سلطان محمود بن محمد بن ملك شاه بود بدين كار گماشت. ليكن وقتي چيرگي عياران و گسترش كار و افزايش فتنه و فساد ايشان را بديد، بهروز را به كار خويش بازگردانيد. ليكن مردم از اين عزل و نصبها كوچكترين سودي نبردند چه ابن بروجردي وزير سلطان مسعود، و برادر زن سلطان سلجوقي هريك گروهي از
غارتگران را در كنف حمايت خود داشتند و بهروز نميتوانست ايشان را از كار خويش باز دارد. در اين روزگار ابوالكرم هاشمي والي عياران، خود از كار كناره گرفت و سر خويش بتراشيده و تصوف اختيار كرد و در خانقاه ابونجيب سهروردي معتكف شد؛ و مردي موسوم به ابن صباح به جاي وي نشست بي آن كه بتواند كاري انجام دهد. در اين هنگام عياران به لباس بازرگانان و توانگران درميآمدند و خويشتن را در نظر مردم، بازرگان و ثروتمند فرا مينمودند و فقط در هنگامي كه غارت و ربودن مال مردم آغاز ميشد شناخته ميشدند و به گرفتن
كالاي بازرگانان ميپرداختند. از اين روي دكانها و سرايها بسته شد و مردم منبرها را به نشانة راه يافتن اختلال در كار دولت بشكستند و در مسجدهاي جامع را بستند و ناگزير دوباره ابوالكرم هاشمي را بهعنوان والي و فرمانرواي حافظ امنيت بغداد به كار خويش بازگردانيدند.
يكي از داستانهاي شگفتانگيز عياران در اين روزگار آن است كه زني دختر خود را به شوهر داد. خانة اين زن در محلة كرخ غربي بغداد بود و يك لنگه دستبند در دكان زرگري بود كه در جانب شرقي دكان داشت. زن به دكان زرگر رفته لنگة دستبند را بگرفت و خواست به قسمت غربي شهر برود. ليكن جسر را بسته يافت و در كار خويش حيران ماند و سرگشته در كوي و بازار ميگشت. زني او را حيران و سرگردان يافت و بدو پيشنهاد كرد كه شب را در خانة وي بگذراند. خداوند دستبند اين پيشنهاد را پذيرفت و به خانة زن ميزبان رفت. زن وي را به
بالاخانهاي برد و در آن منزل داد. چون بيش از نيمي از شب بگذشت در خانه را بكوفتند. زن صاحب خانه پايين آمد و در را بگشود و گروهي به خانه آمدند كه مقداري جامه و اثاث خانه با خود داشتند. زني كه در آن خانه ميهمان بود بدان رخت و اثاث نگريست و ديد تمام آنها به عين جهيز دختر اوست و تمام آنها را بازشناخت و ترسي شديد وي را فـرا گرفت. چون زن صاحب خانه بالا آمـد، ميهمان خويشتن را خفتـه ساخت و چون بامداد شد از خانه بيرون آمد و نزد ابوالكرم هاشمي رفت و او را از آنچه رخ داده بود بياگاهانيد و لنگه دستبندي را كه با خود داشت بدو نمود و گفت لنگة ديگر آن نزد ايشان است. ابوالكرم با گروهي از مأموران خود سوار شد و به راهنمايي زن بدان خانه رفت و آن را فرو گرفت و جهيز دختر آن زن را به
تمامي بازستد و بدو سپرد. اين واقعه در كتاب بينامي كه مصحّح، آن را <الحوادث الجامعه> ناميده و سپس خود از اين نظر عدول كرده است (ص 118) نقل شده و مورخ به نقل همين مقدار از حادثه اكتفا كرده است. در اين روزگار نيابت شحنگي بغداد با غلامي بود ايلدگز نام كه مردي فعال و شجاع و مقتدر بود. روزي سلطان مسعود وي را بخواست و عتابكنان بدو گفت: <تو در سياست كردن مفسدان كوتاهي ميكني و بدين ترتيب مردم هلاك ميشوند.> وي در جواب گفت : <اي پادشاه جهان، وقتي گردآورندة عياران و سردسته و حامي
ايشان فرزند وزير و برادرزن تو باشند مرا چگونه توانايي برانداختن تبهكاران باشد؟> و آنگاه مطلب را براي پادشاه شرح داد. سلطان فرمود : <هم اكنون برو و آنان را در هر كجا باشند دستگير ساز و بردار كن، ورنه تو را به دار خواهم آويخت!> ايلدگز انگشتري شاه را به عنوان دليلي براي تنفيذ احكام خويش از شاه بستد و بيرون آمد و به خانة وزيرزاده تاخت، ليكن او را نيافت و هـمه كساني را كه نزد وي بودند بنـد كرد و آنگاه به سوي برادرزن سلطان كه نزديك دربTP PT صالح در شرق بغداد ميزيست رفت و او را بگرفت و با سه تن از يارانش در همان محل بر دار كرد و وزيرزاده با بيشتر عياران بگريختند و كساني كه پاي گريز نداشتند يا فرصت آن را نيافتند گرفتار و بازداشت شدند. پس از مرگ مسعود سلجوقي به سال 547
خليفه المقتفي لامراللّه در حكم راندن بر عراق استقلال يافت و از سختگيري بر عياران و جوانمردان بكاست و حتي خليفه بسياري از ايشان را در سپاه عباسي جديدي كه موظف به حفظ استقلال خلافت عباسي بود گردآورد و ايشان را به دفع دشمنان خليفه و راندن ايشان از شهرهاي عراق مأمور كرد. ابن اثير در اين باب گويد : <وقتي خبر مرگ سلطان مسعود به بغداد رسيد شحنهاي كه از جانب وي در بغداد گماشته شده بود و مسعود بلال نام داشت به تكريت گريخت و خليفه خانة وي و خانة ياران سلطان را به تاراج داد و تمام اموال و
خواستههاي ايشان بگرفت و كساني را كه وديعتي از عياران نزد آنان بود به ديوان خلافت بخواند و امانتها را از ايشان بطلبيد و سپس اغلب لشكريان و فرماندهان ايشان را گرد آورد و دستور داد شرابهايي را كه در خانههاي ياران سلطان بود بريختند و خمها را بشكستند و در اين گيرودار از خانة بلال مسعود نيز شراب بسيار به دست آمد و بر زمين ريخته شد و حال آن كه مردم گمان نميبردند وي پس از رفتن به حج شراب بنوشد. > (كامل ابن اثير _ در ذيل حوادث سال 547) همين مورخ درضمن شرح دادن واقعة محاصرة بغداد به توسط سپاهيان سلطان محمدبن محمودبن محمدبن ملك شاه در سال 552 گويد كه : < خليفه المقتفي لامراللّه مقداري سلاح به لشكريان و عامة مردم داد و ايشان را براي دفاع از بغداد مسلح ساخت و اعلام كرد كه هركس در دفاع مجروح شود پنج دينارش بدهند. يكي از اين مدافعان جراحتي برداشت و نزد وزير خليفه عونالدين يحيي بن هبيره رفت و پنج دينار از او بگرفت.
لشكريان سلجوقي بيشتر در جانب غربي بغداد مستقر شده بودند و عامة بغداديان بديشان حمله ميكردند و با آنان به جنگ ميپرداختند و با تيرهاي نفتآلود و نفتاندازي اثاث ايشان را ميسوزانيدند. در اين گيرودار يكي از افراد داوطلب و غير لشكري زخمي كوچك برداشت و نزد وزير رفت تا پنج دينار معهود را بستاند. وزير او را گفت : اين جراحت چندان نيست كه جايزهاي بدان تعلق گيرد. مرد دوباره به محل جنگ بازگشت و نبرد را آغاز كرد و درضمن آن زخمي سخت برداشت. با شمشيري تيز شكم او را دريدند. مرد قسمتي از پيههاي اندرونة
خويش را برداشت و نزد وزير آمد و چون او را بديد گفت: <جناب وزير، آيا اين زخم تو را راضي ميكند؟> وزير بخنديد و جايزة او را دو برابر كرد و به درمان جراحت وي فرمود تا شفاي كامل يافت. اين گونه رفتار، آن تنگدستي و اين شجاعت و دليري و ظرافت نمونهاي از خلق و خوي عياران و كار و كردار ايشان است.> گفتيم كه در حدود قرن پنجم هجري در شام فرقهاي پديد آمد كه تاريخنويسان ايشان را <احداث> ناميدهاند. قلمرو فعاليت اين فرقه از حدود شام گذشت و به عراق و موصل رسيد و آنان در جنگها و فتنهها دخالت مؤثر داشتند و در
گشادن شهرها و انگيختن فتنه و آشوب در آنها و محاصرة بلاد به مثابة وزنهاي سنگين درشمار آمدند. با اين حال هيچيك از مورخان نكوشيده است كه تاريخ اين فرقه و كيفيت پديد آمدن آن را شرح دهد. با وجود اين، آنچه از ايشان نقل شده نشان ميدهد كه احداث شعبه و فرقهاي از جوانمردان بودهاند. ميدانيم كه شام از اواخر نخستين نيمة قرن اول هجري
تحت تسلط فرمانروايان اموي قرار گرفت و به زودي آنان خلافت را نيز به صورت موروث در خاندان خود تثبيت كردند و معاويةبن ابي سفيان پس از كشته شدن حضرت مولاي متقيان و صلح با حضرت مجتبي بساط خلافت بگسترد و در زمان حيات خويش از مسلمانان و پيروان خود براي يزيد بيعت گرفت و او را ولي عهد و جانشين خود اعلام كرد و اين عمل مخالف نص صريح قراردادي بود كه وي با حضرت امام حسن (ع) بسته بود. در هرحال، اظهار دشمني با خاندان رسالت و اهل بيت رسول اكرم (ص) و خاصه مخالفت شديد بني اميه با حضرت مولاي متقيان علي بن ابيطالب (ع) كار را به جايي رسانيد كه در حدود يك قرن از آن حضرت بر سر منبرها بدگويي ميكردند و نتيجة اين تبليغات مداوم و دامنهدار (كه فقط در دوران كوتاه
حكومت عبدالعزيز نهي شد) در روح و ذهن مردم شام اثري ثابت بر جاي نهاد و آنان را طرفدار و فدايي خلفاي اموي ساخت. ليكن جوانمردان، يعني تمام فرقهها و شعبههاي اين گروه پير و مرشد و نخستين راهنماي خود را مولاي متقيان، حضرت اميرالمؤمنين علي (ع) ميدانستند ؛ و اين امر با بسط آيين جوانمردي در شام مناقات داشت و شاميان نميتوانستند كسي را كه _ به عقيدة باطل خود _ دشمن دين ميدانستند و وي را سب ميكردند و دشنام ميدادند، به رهبري برگزينند. شايد همين تعصب مذهبي موجب شد كه آنان نامي تازه
يعني <احداث> را براي خود برگزينند و يكي از خصوصيتهاي اين فرقه از <جوانمردان> اين بود كه با پيروان مذهب شيعه مخالفت و دشمني شديد داشتند. و اگر بديشان دست مييافتند خونشان را ميريختند. اين مطلب نيز در هيچيك از تاريخها به صراحت ياد نشده ليكن اديب و جهانگرد توانا و فصيح، ابوالحسين محمدبن جبير اندلسي در سفرنامة خود موسوم به رحلة ابن جبير به صورت جملة معترضه بدين نكته اشارت كرده است. وي به سال 580 به دمشق آمده و دربارة وضع اين شهر در آن دوران، و كمي پيش و پس از آن مينويسد : <شيعههاي اين شهر و اطراف آن كارهاي عجيب ميكنند، و تعداد ايشان از سنيان بيشتر است و در تمام اين نواحي مذهب شيعه و فرقههاي گوناگون آن رواج دارد. يكي از فرقههاي
اين مذهب رافضيانند ... كه خداوند طايفهاي معروف به نبويه را بر آنان مسلط ساخته است. نبويه سني هستند و به فتوت و تمام اصول جوانمردي سخت پايبندند و در پذيرفتن افراد به فرقة خود بسيار سختگير و احتياطكارند و سرانجام هركس كه بخواهد در اين گروه وارد شود بايد سوگند ياد كند. نبويان در هر كجا كه رافضيان را بيابند ايشان را ميكشند و همبستگي و يكدلي و رازداري و اتحاد و اتفاق ايشان شگفتانگيز استTP PT.
شايد سابقة پيدايي نبويان پيش از قرن ششم باشد چه ابن اثير از قوت يافتن و دخالت نبويان و جوانمردان و عياران در آشوب سال 361 بغداد سخن ميگويد و ابن معمار در كتاب فتوت خويش در اين باب مينويسد : <بدين ترتيب فتوت پيوسته از سلف به خلف منتقل شد و اين انتقال تا عصر ما ادامه يافت، ليكن از فرقة شاخهها و مكتبها و حزبها و قبيلهها پديد آمد، مانند رهاصيه و شحينيه و خليليه و مولديه و نبويه؛ و ميان ايشان اختلافي شديد بروز كرد چنان كه هريك از آنان فرقة خود را بر حق و ديگران را بر باطل ميدانست. زدوخوردها و ستيز و آويزهايي كه در بين جوانمردان شام پديد آمد، تا قرن ششم دوام يافت و عياران و جوانمردان عراق نيز دست كمي از آنان نداشتند و اختلال و اضطراب و فتنهانگيزي، خاصه در مواقعي كه
قدرت دولت مركزي رو به كاهش ميرفت، در بين آنان نيز پديد ميآمد. ليكن جوانمردي صوفيان، به همان حالت قديم ادامه يافت و آنان كار عبادت و زهد و پرهيزكاري و مسالمت و يكدلي با تمام خلق خداي را ادامه دادند. از جوانمردان بزرگ اين روزگار كه پيري و رهبري گروه جوانمردان در اين عصر بدو منتهي ميشد يكي شيخ عبدالجباربن يوسف بن صالح بغدادي از مردان قرن ششم است و هم اوست كه كسوت فتوت را بر قامت الناصر لدين اللّه خليفة عباسي روزگار خويش بياراست. پيوستن الناصرلدين اللّه به گروه جوانمردان و دربر كردن سراويل فتوت
در جزء وقايع بسيار بزرگ و قابل ملاحظة تاريخ فتوت، بلكه بزرگترين حادثة آن است. البته بحث در باب علتهايي كه اين خليفة لايق و مقتدر و هوشمند را وادار به پيوستن به خيل جوانمردان كرد، در اين مختصر نميگنجد. ليكن اشارت به دو نكته در اين مقام خالي از فايده نيست؛ نخست آن كه ناصر به كار و كردار جوانمردان به چشم تحسين مينگريست و نشانه زدن با كمان گروهه و بازي در حمام (چاله حوض بازي) و ديگر كارهاي جوانمردان و ورزشپيشگان را دوست ميداشت؛ دوم اين كه ناصر با دورانديشي خاص خويش به نفوذ جوانمردان و آيين جوانمردي در جامعة اسلامي پي برده بود و ميدانست كه اگر خود او به خيل جوانمردان بپيوندد، خواه ناخواه پير و مرشد و رئيس اين طايفه خواهد شد و جوانمردان _ به رايگان و بي هيچ مزد و منتي در راه استحكام پايههاي دولت عباسي خواهند كوشيد و بدين ترتيب انحطاطي كه در دستگاه خلافت راه يافته است برطرف خواهد شد و عباسيان قدرت و نفوذ
گذشته را به دست خواهند آورد. اين ملاحظات و شايد بسياري علتهاي ديگر ناصر را برانگيخت كه خويشتن را به گروه جوانمردان وابسته سازد. ابن معمار در كتاب الفتوه مينويسد : <وقتي خلافت به سيد و مولاي ما اميرالمؤمنين امام ناصرلدين اللّه رسيد، به چشم عنايت در كار و كردار اين گروه نگريست و پس از جستوجو و تحقيق كامل بزرگ جوانمردان شيخ زاه
د صالح عابد سعيد عبدالجباربن صالح بغدادي را كه خدايش بيامرزاد برگزيد و به دست او سراويل فتوت پوشيد و به جوانمردان پيوست.> در شرح و تفصيل اين واقعه قاضي شهابالدين ابراهيم حموي از فقيهان و مورخان قرن هفتم در كتاب خود موسوم به تاريخ مظفري مينويسد : <در سال 578 امام ناصر شيخ عبدالجبار صاحب فتوت را بخواند و از او درخواست كه سراويل فتوت را در بر وي كند. شيخ پذيرفت و او را لباس فتوت پوشانيد و ناصر از دست شيخ عبدالجبار آب و نمك (آب فتوت) بنوشيد و او را پانصد دينار عطا كرد و پسر او _ شمسالدين علي _ را خلعت داد. اين شيخ عبدالجبار مردي بزرگوار و نيكوسيرت بود و پيروان بسيار داشت و چون ناصر سراويل فتوت بپوشيد بسياري از شاهان و بزرگان نيز از او تقليد كردند و اين كار مردم را به مساعدت با يكديگر و تعاون و همكاري و وفاي به عهد و رازداري و راستگويي و چشم پوشيدن از گناهان برانگيخت. ارباب فتوت سند كسوت خود را به اميرالمؤمنين علي (ع) ميرسانند و اين امر را براي خود ماية شرف و افتخار ميدانندTP PT.
يكي ديگر از مورخان، علي بن احمد سخاوي حنفي در اين باب گويد : <ابتداي اين كار _ يعني فتوت _ در سال 578 اتفاق افتاد. در اين سال نديمان خليفه او را به درآمدن در سلك جوانمردان تشويق كردند و اين كار را در نظر وي نيكو جلوه دادند تا سرانجام پس از جلب موافقت وي مردي موسوم به عبدالجباربن يوسف بن صالح از رؤساي جوانمردان را كه مريدان بسيار داشت با فرزندش شمسالدين علي و دامادش يوسف العقاب حاضر آوردند و مقرر گرديد كه اجتماع ايشان در بوستاني در برابر تاج منعقد گردد. خليفه و نديمان او نيز در اين مجلس شركت كردند و عبدالجبار خليفه الناصر لدين اللّه را سراويل فتوت پوشانيده و بدو گفت كه وي اين كسوت را از فلان شيخ گرفته و او نيز از فلان كس و فلان كس و سلسلة سند فتوت خود را به امام علي بن ابيطالب (ع) رسانيد.
ابن معمار سلسلة مشايخ و پيران شيخ عبدالجبار را در كتاب خويش ياد كرده و يكايك آنان را تا حضرت مولاي متقيان نام برده است ؛ چنان كه كاشفي مؤلف فتوتنامة سلطاني نيز چنين كرده و سلسلة پيران خويش را تا حضرت امير (ع) نام برده است.نحطاط طريقت جوانمردان و غلبة ضلالت و مكابره و گناهكاري بر ايشان پرداخته و سپس گرويدن الناصرلدين اللّه را به آيين جوانمردي، و پيوستن او به جوانمردان را نهضتي تازه و تجديد حياتي قابل ملاحظه براي اين آيين دانسته است. وي نيز سلسلة مشايخ و پيران فتوت خليفه را تا حضرت امير (ع) با اندك اختلافي نسبت بدانچه ابن معمار در كتاب خويش آورده، در آن نقل كرده است.
درحقيقت نيز پيوستن الناصرلدين اللّه به خيل جوانمردان امري حساب شده و توأم با دورانديشي و روشنبيني بود، چه وي خويشتن را به حقيقت جانشين رسول اكرم (ص) و امير مؤمنان ميدانست و ميديد كه شيرازة امور ممالك اسلامي بر اثر تشتت و اختلاف در حال گسستن است. شام را سپاهيان عيسوي اروپايي تهديد ميكنند و تصرف مصر نيز مورد نظر
آنهاست. افريقاي شمالي (افريقيه) در دست بني عبدالمؤمن است و آنان نيز دعوي خلافت دارند. اندلس مانند هميشه در معرض خطر هجوم و جنگ اروپاييان است و عراق _ مقر خلافت _ هدف مطامع دولت اصلي سلجوقيان و خوارزمشاهيان است. از اين روي، وي با پيوستن به جوانمردان خواست يكدلي و اتحادي تازه در كشورهاي اسلامي پديد آورد، و روحي نو در كالبد خلافت اسلامي بدمد و آب رفته را به جوي باز آورد و بغداد را _ مانند گذشته _ مركز جهاني سياست شرق و تمام شهرهاي اسلام سازد و بدين سبب به دست شيخ عبدالجبار سراويل فتوت پوشيد. پس از آن، خاص و عام بدين آيين گرويدند و پادشاهان نواحي مختلف خواستار ورود در جمع جوانمردان شدند و ناصر رسولاني نزد ايشان گسيل داشت تا به نيابت او ايشان را لباس فتوّت بپوشانند و اين دوستداري و خواستاري فتوت در بغداد و تمام شهرهاي اسلام رواج يافت و صغير و كبير به جوانمردان پيوستند.
شمسالدين ذهبي در تاريخ اسلام خويش وفات شيخ عبدالجبار را به سال 583 نوشته است و گويد كه در آن سال وي به قصد سفر حج حركت كرد، ليكن در معلي بمرد و او را در ذيالحجة همان سال در آن مكان به خاك سپردند.
قاضي شهابالدين در تاريخ مظفري در باب رسم آب و نمك نوشيدن جوانمردان و رمز آن گويد : نوشيدن آب بدان جهت است كه معتقدند آب اصل زندگي و ماية قوام و استحكام آن است چنان كه خداي تعالي گفت : <و من المآء كل شيء حي>TP PT و نيز آب همه نجاستها و پليديها را پاك ميكند. در باب علت آميختن نمك به آب نيز گويد نمك هر چيزي را از فساد حفظ ميكند و آن را از دگرگوني و تغيير پذيرفتن دور ميدارد. پس خوردن نمك رمزي است از دوام حال و ثبات قدم جوانمرد در آيين خويش و بازنگشتن از آن؛ و نيز آب، شيرين و گوارا است و شوري ضد گوارايي و ماية ناگوار شدن آب است و آميختن نمك با آب اشاره بدان است كه جوانمرد بايد در برابر سخت و سست و فراز و نشيب زندگي شكيبا باشد و بلا را تحمل كند و نعمتهاي حق تعالي را شكر گويد و بار رفيق خويش را در هرحال خواه در تنگي و عسرت و خواه در فراخي نعمت، بكشد. گروهي از شرقشناسان نوشيدن آب و نمك را درست درنيافته و آن را با نوشيدن شراب اشتباه كردهاند و اين امر سهوي واضح و خطايي آشكار است. كار فتوت، بدين ترتيب پيش ميرفت و هر روز گروهي تازه بدان ميپيوستند و اين آيين در ميان صنفهاي پيشهوران و سپاهيان و مردم شهرنشين بيش از پيش گسترده ميشد و شاخهها و شعبههاي بسيار از آن پديد ميآمد و هر صنف و دستهاي اصول آن را با كسب و راه معاش يا روابط اجتماعي افراد آن با يك ديگر منطبق ميساختند، بهطوري كه در قرنهاي ششم و هفتم _ تا روزگار الناصرلدين اللّه خليفة عباسي _ در تمام شهرها لنگرها و مراكز
فراهم آمدن جوانمردان داير بود و رونق و جلال فراوان داشت. ليكن همين پديد آمدن شاخهها و شعبهها و بيوت و قبايل در آيين جوانمردي و اختلاف مذهب گروههاي گوناگون جوانمردان گاه به حوادثي منجر ميشد و آنان را با يكديگر روبهرو ميساخت و بعضي اوقات كار به نزاع و كشت و كشتار و نهب و غارت و خونريزي و آتشسوزي ميكشيد. يكي از اين گونه حوادث به سال 601 هـ . ق . در بغداد روي داده است. در روز شنبه هفدهم شعبان اين سال گروهي از مردم محلة بابالازج بغداد، به عادت جوانمردان مسلح و مجهز شدند و براي شكار و دهند. يكي از محلههاي مورد نظر ايشان محلة مأمونيه بود. اين خبر به گوش جوانمردان محلة مأمونيه رسيد. ايشان فرستادهاي نزد فتيان باب الازج فرستادند و پيغام دادند كه اگر
بخواهند جسد جانوران را در محلة ايشان بگردانند، جوانمردان محله از اين كار ممانعت خواهند كرد. پس از نشر اين خبر گروهي از فتنهجويان بابالازج فراهم آمدند و قصد داشتند به محلة مأمونيه حمله كنند. مردم از بالا گرفتن آتش فتنه نگران شدند و گروهي در بين ايشان ميانجيگري كردند و آن روز قضيه بي فتنه و فسادي پايان يافت. ليكن روز هجدهم شعبان جمعي از جوانان باب الازج كه به نيرومندي و دليري شهرت داشتند بيرون آمدند و گروهي انبوه از اهل اين محله سلاح برداشتند و زره پوشيدند و براي جنگ آماده شدند و آهنگ محل
ة مأمونيه كردند و از محلي كه نزديك مسجد سراجالدين و بازار صدرية فعلي است بگذشتند. اهل محلة مأمونيه نيز براي مقابله با ايشان آماده شدند و دو گروه نزديك <بستان كبير> به يكديگر برخوردند و جنگ بين ايشان آغاز شد و تني چند كشته و گروهي بزرگ زخمي شدند. خبر اين گيرودار به <حاجب باب نوبي> از درهاي دارالخلافه رسيد. در آن روزگار شريف ابوالقاسم قثم بن طلحه معروف به ابن الاتقي عباسي زينبي _ كه اديب و مورخ و نسابه نيز بود _ اين كار را برعهده داشت. وي به جمعي از مأموران انتظامي و گروهي از محافظاني كه زير فرمان او بودند دستور داد كه سوار شوند و براي فرونشاندن آتش جنگ و بازداشتن ايشان از كشت و كشتار به سوي آنان حركت كرد. ليكن جنگاوران باب الازج به سوي او و يارانش
تيراندازي كردند. وي ناچار حربهاي بر دست گرفت و بديشان حمله برد و گروهي را زخمي كرد و شحنة بغداد كه درعين حال فرمانده لشكريان مقيم شهر نيز بود او را دريافت و فتنه فرو نشست. آنگاه خليفه الناصرلدين اللّه فرمان بركناري آن حاجب را صادر كرد و بدو پيغام فرستاد : تو با اين كار خود ميخواستي هيبت و مهابت دولت را از ميان ببري. اگر يكي از افراد مردم تو را ميزد و ميكشت چه اعتباري براي دولت باقي ميماند؟ بعد از اين حادثه حاجب مذكور ديگر گرد كارهاي دولتي نگشت. اما كار اين فتنه و آشوب به پايان نرسيد. بار ديگر
جوانان و جوانمردان اهل محلة مأمونيه جمع شدند و جمعيتي كثير از پي ايشان افتادند و به بابالازج روي نهادند. از آن محله نيز گروهي براي مقابله با ايشان بيرون آمدند و دوباره در ”باب البستان“ به يكديگر برخوردند و جنگ بين ايشان آغاز شد و دو طرف دست به تير و كمان و شمشير بردند و آتش ستيز را برافروختند و جماعتي از ايشان كشته و خلقي كثير
زخمدار شدند و كار بالا گرفت و فساد كلي آشكار شد. سرانجام از ديوان زمام به دو تن از غلامان ترك خليفه كه به اميري رسيده بودند، به نامهاي سيفالدين طغرل و علاءالدين تنامش ناصري امر شد كه با تمام غلامان تركي كه در فرمان آن دو است سوار شوند و به بابالازج روي آورند و دو گروه را از فتنهجويي بازدارند. مأموران انتظامي باب نوبي نيز با غلامان همراه شدند و چون به جنگاوران رسيدند، آنان را به شدت گرم كار جنگ و كشتار ديدند و ميان ايشان برآمدند و آنان را از درگيري با يكديگر بازداشتند. در اين گيرودار بيكارگان و تاراجگران به
غارت مشغول شدند و هرچه مقدورشان بود از خانههايي كه در راه بابالاميريه بود برگرفتند و در آن خانهها را از جاي كندند. در اين هنگام از ديوان خلافت به ركنالدين عبدالسلام بن عبدالوهاب بن عبدالقادر گيلاني عميد بغداد صاحب ديوان مستقل استيفاي اين شهر دستور داده شد كه او شهابالدين يوسف عقاب داماد شيخ عبدالجبار بزرگ جوانمردان به باب الازج بروند و اهل آن محله را از فتنهانگيزي بازدارند. ركنالدين عبدالسلام از راه دجله برفت و شهابالدين عقاب را بديد و هر دو به حلبه _كه امروز باب الشيخ ناميده ميشود) آمدند و سران آشوب را كه ابوبكربن عوض و براها و عليّك (ظ : مصغر علي) ناميده ميشدند بديد و به دو تن اخير _ براها و عليّك _ اعلام كردند كه اگر مردم بابالازج را از جنگ و جدال باز ندارند مجازات خواهند شد. آن دو برفتند و مردم را از فتنهجويي بازداشتند و آرامش و اطمينان مردم بازگشتTP PT.