بخشی از مقاله

سيد قوامى
الدين صمصام>ييكى از مباحث بسيار بحث انگيز در قرن حاضر مسئله نظام سياسى و نظام اداريِ حكومت پيامبر اكرم(ص) بوده است. ديدگاه برخى اين است كه حكومت پيامبر اكرم(ص) اساساً نظام خاص ادارى و سياسى نداشته است.

به اين ديدگاه از جنبه هاى گوناگون ـ خصوصاً كلامى ـ پاسخ گفته اند, اما از زاويه طرح عينيِ نظام سياسى و ادارى پيامبراسلام(ص) كم تر بدين ساحت درآمده اند. نگارنده از كسانى است كه به وجود نظامِ اداريِ كامل و پيشرفته اى در دوران رسول اللّه(ص) اعتقاد دارد, در جهت اثبات اين اعتقاد

, با روى كردى تاريخى به شيوه نظام ادارى پيامبر اكرم(ص) پرداخته و با كاوش در لابه لاى صفحات تاريخِ سياسيِ پيامبر اكرم(ص) نمودهاى نظام مستحكم ادارى را به دست آورده است. اين نوشته به اجمال به يكى از مهم ترين اركان در نظام ادارى يعنى عضويابى از ديدگاه اسلام اشاره دارد.


منابع نيروى انسانى(عضويابى)
هر نظام ادارى اركان گونه گونى دارد كه يكى از آن ها عضويابى است. علماى مديريت عضويابى را چنين تعريف مى كنند:
(عمليات كاوش در منابع انسانى و كشف افراد شايسته و ترغيب و تشويق آنان به قبول مسئوليت در سازمان.)


مراد ما از عضويابى در نظام اداريِ حكومتِ رسول اكرم(ص) لزوماً مطابقِ تعريف فوق نيست, زيرا ممكن است در اطلاعاتى كه از آن عصر به دست ما رسيده چنين فعل و انفعالى را شاهد نباشيم و البته منكر وجود آن هم نيستيم و يا چه بسا اقتضاى آن زمان دقيقاً پياده شدن مفاهيم فوق نبوده باشد. بنابراين مراد ما شناسايى منابع نيروى انسانى است كه رسول خدا(ص) كادر حكومتى اش را از آن ها تأمين مى كرده است.


شناسايى اين منابع به ما كمك مى كند كه در انتخاب معيار براى عضويابى و براى منابع انسانى توفيق يابيم تا مديران سازمان هاى حكومت اسلامى در هر عصر و نسلى بر اساس آن معيارها به عضويابى بپردازند.


در آن شرايط, منابع نيروى انسانى پيامبر اكرم(ص) اين ها بودند:
1ـ منابع نژادى عرب و عجم;
2ـ منابع سرزمينى مانند مكه و مدينه و يمن;
3ـ منابع قبيله اى مانند قريش;
4ـ منابع ارزشى مانند مهاجرين, انصار, مجاهدين و تابعين;
5ـ منابع بومى;


6ـ منابع سرزمينى ـ اعتقادى مانند دارالكفر و دارالاسلام;
7ـ منابع اعتقادى مانند مسلمين, يهود و نصارى.
1 ـ منابع نژادى
قرآن به زبان عربى نازل شده, پيامبر اكرم(ص) عرب است, اسلام در عربستان طلوع كرده است, اولين حكومت اسلامى در مدينه ـ كه از شهرهاى عرب است ـ تشكيل يافته و عمده نيروهاى پيامبر اكرم(ص) در كادر ادارى و حكومتى عرب بوده اند, ولى با اين همه, عربيت يك اولويت نبوده است.


قرآن مى فرمايد:
(يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر وانثى وجعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا انّ اكرمكم عنداللّه اتقيكم2; اى مردم ما شما را از دو جنسِ مرد و زن آفريديم و شما را به شكل ملت ها و قبيله ها در آورديم تا يكديگر را بشناسيد.)


پيامبر اكرم در روز فتح مكه مى فرمايد:
(انّ اباكم واحد كلكم لآدم و آدم من تراب ان اكرمكم عنداللّه اتقيكم وليس لعربى على عجمى فضل الاّ بالتقوى3; پدر شما يكى است و آن, آدم(ع) است و آدم از خاك, با تقواترين شما نزد خدا گرامى ترين شما است, عرب را بر عجم برترى نيست مگر به تقو).


بعضى از اعراب معاصر از تمدّن اسلامى با نام(تمدّن عربى) ياد مى كنند و مى گويند:(مسلمانِ غير عرب اگر پيش رفت كرده است به خاطر روح عربى بوده است كه در همه ملت ها پيدا شده بود و همه اين ملت ها تحت نام و عنوانِ(عربيت) يك حركت هم آهنگ به وجود آورده بودند).4 اين نظريه, به طور آشكار تحريف تاريخ است, در حالى كه ملت هاى مسلمان بر روى مليّت خود پل زده بودند و خود را مسلمان مى دانستند.


محور نبودن عربيت به صورت يك ارزش اسلامى باقى بود حتى خلفاى راشدين بر آن پاى فشرده اند ولى امويان سلسله جنبان تفكر تفوّق عرب شدند5 و سياست آن ها بر اصل تفوق عرب بر غير عرب پايه گذارى شد, معاويه به صورت بخش نامه به همه عمّال خويش دستور داد كه براى عرب, حق تقّدم قائل شوند. اين عمل ضربه مهلكى به اسلام زد و منشاء تجزيه حكومت اسلامى به صورت حكومت هاى كوچك بود, زيرا بديهى است كه هيچ ملّتى حاضر نيست تفوق و قيمومت ملّت ديگر را بپذيرد. اسلام از آن

جهت مقبول همه ملّت ها بود كه علاوه بر ساير مزايايش رنگ نژادى و قومى نداشت.6
(آجرى) در اربعين از رسول خدا(ص) نقل مى كند كه:(همانا خدا اختيار كرد مرا و اختيار كرد براى من اصحابى پس قرار داد براى من از آنها وزرائى.)7 در(استيعاب) از قول على(ع) آن وزرا چهارده نفر شمرده مى شوند:

(حمزه, جعفر, ابوبكر, على, حسن, حسين, عبداللّه بن مسعود, سلمان, عماربن ياسر, حذيفه, اباذر, بلال و مصعب).8 جالب است اگر اين مجموعه را به منزله كابينه فرض كنيم(هر چند حسنين كم سن بوده اند.) در اين جمع دو نفر غير عرب ديده مى شوند: سلمان فارسى و بلال حبشى. اين دقيقاً همان عدم اولويت نژاد عرب را تأكيد مى كند در شرايطى كه زمين و زمان و زمينه اقتضاى عرب گرايى داشت حضور اين دو نفر در سطح بالاى مسئوليت معناى خاص دارد. و وقتى هم پيامبر(ص) به سلمان لقب مى دهد نمى گويد سلمان عربى بلكه مى فرمايد(سلمان محمّدى)


پيامبر(ص) به همين دو اكتفا نكرد,(صهيب بن سنان) ملقّب به(ابو يحيى), رومى بوده است, وحشى ـ كه بعد اهلى شد و به او مأموريت داده شد ـ حبشى است كه شيعه و سنى او را صحابى مى دانند. ابن هشام در سيره خويش(ابو كبشه) را فارسى و(زيدبن حارثه) را حبشى مى داند.9 كه در جنگ بدر حضور داشته اند, بعضى(ذو مخبر) را از صحابه پيامبر, كه حبشى است, ش

مرده اند.10 در اين ميان, نقشِ سلمان فارسى كه سلمان الخير و سلمان السلام و سلمان محمدى است, بسيار برجسته و كليدى است, وى در جنگ خندق, خندق مى سازد و در جنگ طائف منجنيق مى سازد11 و بعدها در زمان عثمان استان دار مدائن مى شود12 و اميرالمؤمنين(ع) وى را پس از مرگ تجهيز كرد و بر او نماز خواند و جعفر هم حاضر بود.


در فروغ ابديت آمده است:(مناطقِ خوش آب و هوايِ عربستان در آخرين قرن قبل از اسلام به طور كلّى تحت نفوذ سه دولت بزرگ يعنى ايران و روم و حبشه بود, شرق و شمال شرقى اين منطقه زير حمايت ايران و شمال غربى تابع روم و قطعات مركزى و جنوب تحت نفوذ(حبشه) قرار داشت, بعدها در اثر مجاورت با اينان سه دولت عرب به نام هاى حيره, غسان و كنده هر كدام تحت نفوذ يكى از سه دولت نامبرده(ايران, روم و حبشه) قرار داشتند.)


جالب است كه پيامبر سلاطين هر سه قدرت را به اسلام دعوت كرد خسرو پرويز كه پيامبر او را به نام(كسرى عظيم فارس) در نامه اش ياد كرد قبول نكرد,13 ولى نجاشى سلطان حبشه اسلام آورد14 و هرقلِ عظيم روم معروف به(قيصر) اسلام آورد.15 آن چه براى ما مفيد است آن كه طبق مدارك ياد شده پيامبر به كسري§ و قيصر نوشت:(اسلم تسلم; اسلام بياور تا سالم بمانى). و در بعضى نامه هايش مى افزود:(اسلم تسلم فاجعل لك ما تحت يديك)16 و يا مى فرمود:(ان تؤمن باللّه وحده لاشريك له يبقى ملكك).17 اين جملات به آن معنا است كه اگر اسلام بياوريد به حكومت ادامه مى دهيد

.
اگر عربيت در كارگزارى حكومت رسول خدا(ص) اولويت داشت چنين وعده اى به حكّام غير عرب نمى داد. اين وعده ها گوياى نفى عرب محورى در حكومت است و اين آن چيزى است كه ما در اين مبحث به دنبال آنيم. مسلمان شدن سلطان حبشه و بقاى او در حكومت با تأييد رسول خدا(ص) نشان مى دهد كه كادر غير عرب رسول خدا(ص) منحصر در بردگان حبشى مثل بلال و وحشى و ذومخبر نمى شود بلكه مَلِك حبشه هم در اين حلقه وارد است و نه تنها صهيب رومى كه برده است بلكه خود قيصر روم هم به نوعى در حكومت فراگير و جهان گيرِ رسول خدا(ص) نقش دارد.


آن چه منظور ما را بيش تر تقويت مى كند اسلام آوردن دسته جمعيِ(باذان) حاكم يمن و تمام كارمندانش كه ايرانى بودند مى باشد,18 زيرا سرزمين حاصل خيز يمن كه در جنوب مكّه قرار دارد و حكمرانان آن همواره دست نشانده شاهان ساسانى بودند19 و تمام كارمندانشان ايرانى بودند با نامه پيامبر و وعده اى كه داد مبنى بر اين كه(اگر مسلمان شوى حكومتت دوام دارد)20 با لبيك به پيامبر و مسلمان شدنشان ايرانيان زيادى به كادر حكومتى رسول خدا(ص) اضافه شد.


اين روحيه حتى در حكومت اميرالمؤمنين هم مشاهده مى شد كه فردى به نام(شنسب) را كه ايرانى و از نسل غوريان است به عنوان فرمان دار ناحيه(غور) هرات منصوب فرموده بود.21 خلفاى دوم و سوم هم سلمان را در مدائن نصب كرده بودند, كه ذكر آن رفت. همه اين ها نشان مى دهد كه نفيِ عرب محورى از ديد كتاب و سنت و سيره, مسلّم است و پيامبراكرم(ص) در عضويابى, هيچ گاه به نيروهاى عرب به عنوان يك منبع نيروى انسانيِ داراى اولويت, تكيه نكرده است.


2 ـ منابع سرزمينى
مكّه با همه اهميتش هيچ گاه براى حكومت اسلامى به يك منبع اولويت دار تبديل نشد, زيرا ارزش هاى مكه مخصوص اهل آن نيست و يك سرزمين عمومى و متعلق به همه است.
حتى پس از اين كه مكه فتح شد و پيامبر به وطَنِ اصلى خود بازگشت آن جا را پايتخت قرار نداد و به مدينه بازگشت. در تاريخ حكومت هاى اسلامى هم هيچ گاه مكّه پايتخت نشده است. علّت آن بر ما مجهول است.
آرى, مكه نه تنها پايتخت نشد بلكه با همين عمل پيامبر(ص) عملاً(هم شهرى گرى) و (هم وطن گرايى) نفى گرديد.


بسيارى از ياران اوّليه پيامبر(ص), كه مرتباً آزار مى شدند, مثلِ بلال, عمّار, صهيب, سلمان, اويس قرنى, معاذبن جبل, اباذر غفارى, مقداد, عدى بن حاتم و عبدالله بن مسعود, مكى الاصل نبودند. در ميان وزرايى كه قبلاً شمرديم, شش نفر غير مكى اند و اگر حسن و حسين(ع) را لحاظ نكنيم سهم مكّى و غير مكّى, مساوى است.


در بين هفده استان دار ده نفر آن ها اهل يمن و يك نفر از مدينه و شش نفر مكّى هستند كه يك نفر از آن ها(عتاب بن اسيد) است كه والى مكه است از طرف رسول خدا(ص)22 نه به خاطر اين كه مكّى است بلكه به خاطر بومى بودنش. پنج نفر باقى مانده كه قرشى هستند يكى(ابوسفيان) است كه به عنوان(مؤلفة قلوبهم) منصوب شد بر نجران23 نه به عنوان مكّى و سايرين هم به خاطر شايستگى و صلاحيت. و مكّى بودن هيچ دخلى نداشت.


پس بنابر آمار وزرا كه ستاد رسول خدا(ص) بودند و مطابق آمار استان داران در تشكيلات حكومتى رسول خدا(ص) برترى با عنصر مكّى نبود. در خصوص(عثمان بن طلحه بن شيبه) كه به طور موروثى كليددار كعبه بودند پيامبر او را ابقا كرد,24 ولى نه به خاطر مكّى بودنش بلكه براى ردّ امانت, زيرا اين آيه نازل شد كه:(انّ اللّه يامركم ان تؤدو الامانات الى اهلها;25 خداوند به شما امر مى كند تا امانات را به اهل آن بازگردانيد.)


حضور حجم عظيمى از يمنى ها در بين استان داران و يك نفر به نام(حذيفه) در بين وزرا حاكى از اين است كه مكه اولويت ندارد.
ب ـ مدينه(پايتخت گرايى ـ مركزگرايى)
مدينه الرسول(ص) كه قبل از هجرت(يثرب) نام داشت مركز اسلام و حكومت اسلامى و مدفن بسيارى از نيكان و پاكان است. رسول خدا(ص) اين شهر را براى مركزيت بر مكه مكرّمه هم ترجيح داد و حتى بعد از فتح مكه پايتخت را عوض نكرد.


ولى آيا مدينه اولويت دار است; يعنى اهل مدينه به خاطر اين كه در اين سرزمين و در مركز و پايتخت هستند مزيتى بر ديگران دارند. و(مركزگرايى) و(پايتخت گرايى) كه در زمان رسول خدا تحت عنوان مدينه گرايى تبلور داشت, آيا معيارى براى عضويابى در حكومت اسلامى است؟


پاسخ اين سؤال هم منفى است, زيرا در ليست وزرايى كه ديده شد تنها يك نفر مدنى است و آن,(زيادبن لبيد انصارى) است و نيروهاى يمنى كه نه مكى اند و نه مدنى آمار بالايى را در بين استان داران رسول خدا(ص) داشتند.
نيروهاى مهاجر هم كه مكى و غير مكى داخل آن ها بود پست هاى حكومتى را اشغال كرده بودند.
در يك جمع بندى بايد گفت: سرزمين, معيار نيست حتى مكه و مدينه و يمن و هيچ حاكم اسلامى نمى تواند فردى را چون هم شهرى او است يا مقيم پايتخت است يا مقيم يكى از استان هاى مهّم است(مثل يمن) اولويت دهد.
3 ـ منابع قبيله اى(قريش )


قريش نام قبيله اى است پدر اين قبيله(نضربن كنانه) است, اين قبيله را از آن جهت قريش نامند كه گرد حرم فراهم آمده اند.
امويان و علويان و عباسيان از قريش هستند, محمد(ص) هم قرشى است و بزرگ ترين افتخار براى يك نفر اين بوده كه شاخه اى از آن محسوب و به آن منسوب شود. با توجّه به اين كه جامعه عرب دچار دردى ريشه دار و مزمن به نام تفاخر به فاميل و خانواده و قبيله بود لذا زمينه برترى اين طائفه ممتاز فراهم بود.

پيامبر كه خود قرشى بود با شناخت درد مزبور قبل از بدخيم شدن, به علاج آن پرداخت و قبل از او قرآن كريم رسماً شعوب و قبائل را مايه تعارف و شناخت يك ديگر و نه سرمايه تفاخر مى داند:(جعلناكم شعوباً و قبائل لتعارفوا)26.
رسول خدا(ص) وقتى مكّه را فتح كرد براى پيش گيرى از بيمارى قريش گرايى با قدرت مى فرمايد:(ايها الناس انّ اللّه قد اذهب عنكم نخوة الجاهليه و تفاخروها بآبائها الاوانكم من آدم و آدم من طين اِلاّ خير عباداللّه عبدا تقاه)27.


در جاى ديگر مى فرمايد:(اشراف امّتى حَمَلةالقرآن و اصحاب الليل28; اشرافِ قوم من, حاملانِ قرآن و شب زنده داران هستند). و يا آن جا كه با كشتگان آن ها من جمله ابوجهل و عتبه و شيبه و اميّه كه در چاه بودند صحبت مى كند, مى فرمايد:(ديگران مرا تصديق كردند…,

ديگران مرا جاى دادند, ديگران مرا كمك كردند).29 اين ديگران چه كسانى هستند كه اين همه در كلام رسول خدا(ص) تكرار مى شود; يعنى غير قريش كه تركيبى از مهاجر و انصار و مكّى و غير مكّى اند. معلوم مى شود اكثر قريش مانع راه بودند كه پيامبر اين گونه با چاه سخن مى گويد. البته بعضى از قريش, پيامبر(ص) را هم كمك كرده اند قبلاً خوانديم كه از هفده استان دار, شش نفرشان قرشى بوده اند و هم چنين در ميان وزراى آن حضرت, هشت نفر از قريش هستند: پنج نفر از بنى هاشم و سه نفر ديگر يعنى ابوبكر, عمر و مصعب از قريش هستند. قريشى ها در بين قضات و نيز در همه اركان حكومتى حضور داشته اند, ولى نه به خاطر قرشى بودن بلكه ملاحظات ديگرى در نظر بوده است.


البته روايتى از رسول خدا(ص) نقل شده كه مى فرمايد:(قدموّا قريشا ولاتقدمواها و تعلموا من قريش ولا تعلّموها ولولا ان تبطر قريش لاخبرتها مالخيارها عنداللّه تعالى)30 و در نقلى ديگر از اميرالمؤمنين(ع) آمده است:(قدموا قريشا ولاتقدّموها ولولا ان تبطّر قريش لاخبرتها بمالها عنداللّه تعالى)31 و در نقل سوم دارد كه(قدمواّ قريشا ولا تقدموها و تعلموا منها ولا تعلموها)32.


اين روايات از طريق اهل سنت است و به قول(مناوى) در شرح جامع صغير بعضى براى تقديم قول شافعى بر غير شافعى به اين روايات استناد كرده اند,33 زيرا شافعى نسب به(مطّلب) فرزند هاشم مى رساند و جالب است كه خيلى از فقهاى ما, در اين كه مطلبى را در احكام بنى هاشم وارد كنند ترديد دارند.
در كتاب(ذكري§) آمده است كه برخى از فقها مثل شيخ مفيد و شيخ صدوق و پدرش و غيرهم در بحث نماز ميّت براى اين كه اولويتى به هاشمى بدهند راهى ندارند جز اين كه به چنين رواياتى استناد كنند, در حالى كه در روايات ما اثرى از آن ها مشاهده نمى شود.34
ما مى گوييم اولاّ: اين روايات از حيث سند معتبر نيست, زيرا از طريق شيعه اثرى از آن نيست.


ثانياً: از همان طريق اهل سنّت هم اگر قبول كنيم اين روايات به مقدّم داشتن(حذيفه يمانى) غيرقرشى توسط پيامبراكرم(ص) در يك نماز, نقض مى شود; در حالى كه پشت سرش قرشى ها بودند; يعنى پيامبر او را امام قرشى ها كرد و بر آن ها مقدّم داشت. لذا بعضى مثل(عياض) با شتاب در حل اين تناقض به اين توجيه روى آورده اند كه مراد از تقديم قريش بر غير قريش تقدم در خلافت و حكومت است نه تقديم در نماز جماعت يا ميّت!35
ثالثاً: اگر قريش بايد مقدم شود فقط بنى هاشم مراد است كه ما اين را قبول داريم, چرا كه قريش رسول خدا(ص) را آزار دادند و اخراج كردند و با او جنگيدند و چگونه است كه مقدّم شوند و معلّم همگان شوند و كسى معلّم آن ها نشود!؟


رابعاً: از همه كه بگذريـم دلالت آن, مقابـل فرمايـش رسول خدا(ص) اسـت كه فرمود: (لاحسب لقرشى ولاعربى الاّ بالتواضع). و نيز با آيه سيزدهم سوره حجرات و خطبه پيامبر(ص) در مكه ـ كه به همه آن ها اشاره رفت ـ تعارض دارد.


در مجموع اين قبيل روايات عاجزند از اثبات تقدّم قريش مگر در بنى هاشم و آن چه در بحث حيض در جوامع فقهى ما آمده است كه زنان قرشيه ده سال ديرتر به يائسگى مى رسند36 امرى تعبدى يا تكوينى است و بعيد است كسى آن را امتيازى براى قريش حساب كند, زيرا در اين صورت بايد براى(نبطيه) هم امتياز قائل شود كه در روايات هم دوشِ قرشيه است. شيخ مفيد در كتاب(مقنعه) مى گويد:(قد روى ان القرشية من النساء والنبطيه تريان الدم الى ستّين سنه)37. و در نبطيه اصولاً ترديد هست كه عرب مستعجم هستند يا عجم مستعرب.38 هرچند از ابن عباس نقل شده است كه:(نحن معاشر قريش حيّ من النبط).39 ولى وضوحى ندارد و در نهايت اين كه در زمان ما شناخته شده نيستند و قرشيه هم جز بنى هاشم در زمان حال شناخته شده نيست, هرچند صاحب جواهر از قبيله معروف به قريش در زمان ما نام مى برد40 كه براى ما شناخته شده نيست.


لذا راهى براى برترى قريش وجود ندارد نه آن روايات اهل سنت و نه اين مسئله يائسگى قرشيه و نه امورى از اين قبيل قادر به اولويت دادن به قريش نيستند و قريش گرايى به حكم كتاب و سنّت مطلوب نيست.


اما آن چه در بحث ما مفيد است اين كه(قبيله گرايى) كه در خصوص رسول خدا(ص) به شكل(قريش گرايى) تبلور داشت, يك معيار منفى است; يعنى حاكم يا مدير اسلامى در عضويابى نمى تواند به قبيله خويش به عنوان يك منبع اولويت دار بنگرد. البته تشخيص قبيله در صدر اسلام بسيار آسان مى نمود

, زيرا نظام قبائلى حاكم آن چنان دقيق بودكه به قول قرآن يك عامل شناسايى و تعارف, قبايل بودند41 و هر كس را به قبيله اش مى شناختند و از امام صادق(ع) آموختيم كه قبايل, كسانى اند كه منسوب به آبا هستند42 كه در زبان ما چنين نسبتى را در يك خاندان يا دودمان مى توان يافت يا آن چه كه به(آل) معروف است; شبيه آن چه در كشورهاى خليج فارس متعارف و متداول است مانند آل سعود, آل نهيان, آل صباح و… هر چند طبق فرهنگ قرآن, آل ابراهيم و آل عمران معنايى اعم دارد, زيرا(آل ابراهيم) به بنى اسحاق و بنى اسماعيل تقسيم مى شود كه اوّلى يهود و دوّمى عرب را مى سازد.43 پس(آل) حتى معنايى فوق نژاد مى يابد, اما آن چه در زمان ما از آل فهميده مى شود معنايى بسيار محدودتر است و شايد بهترين ترجمان آن(خاندان) يا(دودمان) باشد وگرنه مصداقى براى قبيله نخواهيم يافت. بر اين
اساس وقتى قريش گرايى و قبيله گرايى در زمان رسول خدا(ص) مطرود شد معيارى كه متناسب با همه زمان ها به دست مى آيد(عدم دودمان گرايى) و (عدم خاندان گرايى) است; به عبارت ديگر, دودمان و خاندان هيچ اولويتى به عنوان نيروى انسانى ندارند.
4 ـ منابع ارزشى


الف ـ مهاجرين
مراد از مهاجرين نيروهاى فداكارى هستند كه در صدر اسلام با پيامبراكرم(ص) و يا بدون ايشان از مكه به مدينه يا به شعب ابى طالب يا به حبشه مهاجرت كردند و خود و فعلشان در قرآن كريم ممدوح شمرده شده اند. در ارزش هجرت همين بس كه اميرالمؤمنين(ع) در نامه هاى متعدد به معاويه و ديگران,(هجرت) را از ارزش هاى اصلى خويش, ذكر مى كند, مثلاً مى فرمايد:

(سبقت الى الايمان والهجره)44, يا مى فرمايد:(ليس المهاجر كالطليق)45. بخش عظيمى از كادر رسول خدا(ص) بلكه حواريون و ربيّون او را مهاجرين تشكيل مى دادند. در جنگ بدر ـ طبق آمارى كه ابن هشام مى دهد ـ 87 نفر از مهاجرين بوده اند.46 قبل از جنگ بدر هم مراحل شناسايى و اطلاعات عمليات را مهاجرين انجام مى دادند,

چون انصار فقط پيمان حفاظت از پيامبر(ص) را در داخل مدينه داشتند نه خارج آن.47 بيش ترِ مسئوليتى كه از طرف پيامبر با عنوان مكى يا قريشى يا بنى هاشم يا ذى القربي§ مسئوليت گرفتند هجرت هم كرده اند, مگر مؤلفه قلوبهم كه بعد از فتح مكه, اسلام آوردند و يا برخى مثل عباس عموى پيامبر(ص) كه عذر از هجرت داشت. لذا هجرت هم از لحاظ قرآن و هم از نظر رسول خدا(ص) يك ارزش و يك اولويت قطعى است; يعنى مهاجرين در عضويابى داراى اولويت هستند.


امّا در اين خصوص كه عنوان مهاجر اكنون چه مصداقى دارد. بين مفسران و فقها اختلاف است و دو قول وجود دارد: قول اول: انقطاع هجرت بعد از فتح مكه و قول دوم: اتصال هجرت و تداوم آن تا مادامى كه كفر باقى است48. دليل قول اول اين سخنِ پيامبر(ص) است كه فرمود:(لاهجرة بعد الفتح) و اين كه بعد از فتح مكه از دارالكفر تبديل به دارالايمان شده است و آمدن از مكه به مدينه معناى هجرت ندارد.49 دليل دسته دوم آن است كه مراد, هجرت از دارالكفر به دارالايمان است نه فقط از مكّه به مدينه. صاحب جواهر ادعاى لاخلاف مى كند.50


ما مى گوييم هجرت از قبيل حقيقت و مجاز نيست كه از مكه به مدينه را حقيقى و باقى را مجازى بدانيم كما اين كه صاحب جواهر چنين تصور كرده است, بلكه هجرت يك معناى كلى و جامع است به معناى دورى از بدى ها به سمت خوبى ها و داراى مصاديقى است,

مصداق بارز آن, همان هجرت از مكه به مدينه است ولى تنها مصداق نيست, هم چنان كه در روايتى آمده است:(المهاجر من هجر نفسه)51 و يكى از گناهان كبيره را(تعرّب بعد الهجره) مى دانند كه شايد عبارت آخرى از ارتداد و مصاديقى كه صاحب(تذكره) و محقق كركى و ديگران آوردند و شهيد هم در(روضه) به آن اشاره دارد

52 كه يكى از آن ها را ما در معيار(شهرنشين گرايى) اشاره كرديم. و لذا هر نوع دورى از گناه و جهل و آمدن به سمت تعالى و تمدن مى تواند بدون مسامحه و مجاز, هجرت تلقى شود. مگر نه اين كه ما هجرت از مكه به حبشه را هم هجرت مى دانيم. آيا اين جا از دارالكفر به دارالايمان است يا اين كه از دارالكفر به دارالكفر؟ لذا هجرت از همان زمان رسول خدا(ص) هم مصداقى غير از هجرت مكه به مدينه داشته است كما اين كه شعب ابى طالب هم همين معنا را دارد.


به طور كلى هجرت يك ارزش است كه بزرگان به رخ ديگران مى كشيدند, امام سجاد(ع) در خطبه معروف خود در شام به افتخارات پدران خويش كه اشاره مى كند مى فرمايد:(وهاجر الهجرتين).53 در نماز جماعت هم تقدم با كسانى است كه زودتر هجرت كرده اند; مگر نماز جماعت فقط مخصوص صدر اسلام است كه(اقدم هجرة) ملاك تقدم تنها آن زمان باشد, نماز جماعت هميشگى است پس تقدم(اقدم هجرة) هم هميشگى است.


ييكى از مصاديق اصلى آن انسان هاى مجاهد و مبارزى هستند كه سابقه مبارزاتى و پيشينه روشنى در مبارزه با طاغوت ها و دشمنان دين داشته باشند, انسان هاى فداكار و انقلابى كه زودتر از ديگران پا به ميدان نهاده اند و از بيت و بيتوته خارج شده اند:(و من يخرج من بيته مهاجراً الى اللّه ورسولهِ ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على اللّه)54, (ياعبادى الذين آمنوا انّ ارضى واسعه فاياى فاعبدون)55, و آن جمله رسول خدا(ص) كه گفتيم فرار از يك زمين به زمين ديگر را ولو به يك وجب, هجرت مى داند و صاحب آن را هم نشين ابراهيم(س) و محمد(ص) و….


بنابراين معيارِ(مهاجرگرايى) در عضويابيِ رسول خدا(ص) يك اصل مسلّم مبتنى بر گمان و عقل بود و به آن عمل كرد. آمار دقيقِ كارگزارانِ پيامبر(ص) اين را نشان مى دهد. ما هم بايد(مبارزگرايى) و(ايثارگرى) و(ايثارگرايى) را معيار بدانيم; يعنى هركس تلاش و مجاهدت بيش ترى داشته و جان بازى كرده و پا و نخاع داده است را اولويت بدهيم. پس(سابقه مبارزاتى در راه اسلام) معيار است و(السابقون الاولون) در اين زمينه پيش تاز و مقدّم هستند. شايد نام(مجاهدگرايى) مناسب تر باشد. بنابراين(مهاجرگرايى) با هر مصداقى در هر زمين و زمانى معيارِ مثبت در عضويابى است.


ب ـ انصار
انصار نيز مثل مهاجرين از منابع اصلى تغذيه كننده نيروى انسانى پيامبر بوده اند و اولويت داشته اند و لقب انصار را قرآن به آن ها داده است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید