بخشی از مقاله
در جوامع بسته و جوامع باز و آزاد نویسنده: كاوه احمدي علي آبادي*
چكيده : در اين مقاله درصدديم تا زوايايي جديد از آموزش و پرورشي را آشكار سازيم كه به ابعاد خاموش و پنهان الگوهايي در جامعه عطف مي كند كه برحسب نوع تربيت و جامعه پذيري متفاوت جوامع مختلف در افراد دروني مي شوند و سپس اشخاص آن را در تفكرات و كنش هاي شان بازآفريني مي كنند.
الگوهايي كه بر طبق نوع تعاملات و تقابلات بين جهان بيني هاي فردي و گروهي افراد با جهان بيني جمعي جامعهء مرجع رخ مي دهند و پس از دروني شدن در قالب كنش هايي جهت يافته، بروز داده مي شوند. آنجا كه خاستگاه اش نهادهاي پرورشي و تربيتي (خانه، مدرسه، مراكز ديني و رسانه هاي جمعي) است و بروزش ابتدا در نهاد خانواده و سپس بازآفريني اش در ساير نهادهاي مدني، همچون نهادهاي اجتماعي، سياسي و غيره. دو الگوي متفاوت نهادهاي پرورشي كه در نهايت به دو جامعه متمايز باز يا بسته منجر مي شود. در اين راه، در قالب نظريه اي بنيادي و با روش جمع آوري اطلاعات اسنادي و با استناد به پژوهش هايي كلان نگر و متعدد، به فراتحليلي كه حاصل ارتباط و امتزاج پژوهش هاي مختلف بوده است، دست يافته و از آن طريق فرآيندي را تبيين مي كنيم كه به نتايج و ارايه راه حلي منتهي مي شود، كه براي پرورش و جامعه پذيري يك جامعه سالم و باز ضروري است و آن تعاملي خواهد بود كه مشاركت و قرار گرفتن در جايگاه ديگري را، نه تنها چراغ راه خود، كه تجربه و سير عملي جامعه ساخته باشد و نوآوري ها و خلاقيت هاي افراد و به خصوص جوانان اش را در كل نظام اجتماعي و فرهنگي اش جذب و هضم كند.
واژگان كليدي: الگوي خاموش- الگوي پنهان- جامعه باز- جامعه بسته - جهان بيني جمعي.
مقدمه
در برخي از دانشگاه هاي غربي به تازگي رشته اي جديد در علم روان شناسي با عنوان روان شناسي سياسي ايجاد شده است. در اين مبحث بين رشته اي، به الگوهايي در نهادهاي پرورشي (خانواده، مدرسه و رسانه ها) توجه مي شود كه بر بستر آن، شخصيت هايي پرورش مي يابند كه چون در نهادهاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي مشغول به فعاليت مي شوند، به سمت و سوي همان الگوهايي رفتاري تمايل پيدا مي كنند كه روان ناخودآگاه شان پيش از آن در خانه و مدرسه و در معرض رسانه هاي جمعي شكل گرفته است؛ جايي كه جهان بيني جمعي به گونه اي است كه ممكن است اجازه رشد جهان بيني هاي گروهي و فردي را داده يا مانع آن ها شود. از اين روي، نحوهء پرورشِ شخصيت سياسي مي تواند سالم يا ناسالم باشد كه بر طبق همان، در بازآفريني نهادهاي مدني و سياسي و غيره نيز با همان كيفيت جلوه گر مي شوند (تهراني، 1383: 7-46؛ تهراني، 1379: 22-79). اين الگوها مي توانند در سطح خرد در قالب "كنش ها" ظاهر شوند و در قالبي كلان به شكل "الگوهايي خاموش و پنهان"، كه جا دارد به شكلي مفصل تر به هر يك بپردازيم.
نوع و روش تحقيق
اين مقاله بخشي از تحقيقي گسترده تر است كه نگارنده در قالب نظريه اي بنيادي به آن پرداخته است. نظريه اي را كه هم در تز و هم در كتب تأليفي و مقالات علمي و پژوهشي ارايه كرده است و حاصل سال ها كار در اين حوزه چه در قالب پژوهشگر و چه به عنوان سرپرست تيم هاي پژوهشي در مركز بين المللي گفتگوي تمدن ها و در سازمان مديريت و برنامه ريزي در بخش برنامه ريزي بلندمدت بخش اجتماعي و فرهنگي و دفتر آمايش سرزمين فعاليت داشته است كه با انواع روش هاي اسنادي و پژوهش هاي كلان نگر، پانل هاي متعدد و حتي بعضاً مطالعات موردي، فراتحليلي را كه نتيجه ارتباط، تعميم و امتزاج نتايج آن هاست، در قالب نظريه اي بنيادي ارايه كرده است.
الگوهاي خاموش و پنهان
در هر جامعهاي، الگوهايي موجودند كه در قالب باورها، هنجارها، ارزش ها، عادت ها، كنش ها و رفتارها بروز كرده، ولي هرگز به زبان رانده نشده و در بسياري از موارد، افراد معتقد به آن، از وجودشان نيز آگاهي ندارند و فقط به گونهاي بديهي و ناخواسته آن ها را در سبك هاي زندگي در منزل و فعاليت هاي كاري پديد آورده و به كار ميبرند كه در بسياري از الگوهاي حاكم بر نهادهاي اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و سياسي تعيين كننده و حتي در انواع نظام هاي تحول جامعه دخيلاند و هيچ سياست گذاري و برنامهريزي اي بدون توجه به آن ها قرين موفقيت نخواهد بود.
آن الگوهايي كه افراد از وجودشان آگاهي دارند، ولي آن ها را به زبان نرانده و در اظهارات رسمي و رفتارهايي كه اهداف شان ذكر شود، به كار نميبرند، بلكه آن ها را به گونهاي خاموش، ولي معنادار جهت دهنده نگرش ها، قضاوت ها و رفتارهاي خود ميسازند، الگوهاي خاموش گفته ميشود. در حالي كه آن دسته از الگوهايي كه افراد از وجودشان آگاهي ندارند و يا به گونهاي بديهي و مفروض، آن ها را اعمال ميكنند، يا آنقدر كلي و عميق هستند كه كاملاً پنهان ميمانند، الگوهاي پنهان را تشكيل ميدهند. در كشور ما و ساير كشورهاي جهان، به خصوص جوامع بسته يا جوامع باز و آزاد، نمونههايي از اين الگوها را ميتوان شناسايي و تجزيه و تحليل نمود.
كنش هاي شكل دهنده الگوها
توجه به اين نكته ضروري است كه، هر الگوي خاموش يا پنهاني در سطح كلان معمولاً به طور مستقيم عمل نمي كند و همواره از طريق الگوهايي خُردتر كه رفتارها و تعاملات افراد باشند، پديدار مي شود. كنش ها، يكي از اين نمونه الگوهايي هستند كه در شكل گيري الگوهاي كلان بسيار تعيين كننده اند. كنش ها ، نمونه رفتارهايي هستند كه با انگيزه هاي مشخص افراد شكل مي گيرند. به بياني ديگر، هر كنشي فصل مشتركي از رفتارهاي فردي است كه همواره با آگاهي به سوي هدفي معين جهت گيري و هدايت مي شود. جامعه شناسان و پژوهشگران مختلفي درباره كنش ها، نظريه پردازي و تحقيق كرده اند، كه يكي از مطرح ترين شان به نظريات ماكس وبر پيرامون انواع كنش برميگردد. او ضمن تمايز قايل شدن بين انواع كنش ها، كنش معطوف به هدف و عقلايي را عامل تعيين كننده تحول جوامع صنعتي ميداند، كه امكان طرحريزي، برنامهريزي و ارزيابي علمي را فراهم ميآورد.
در حالي كه جوامع سنتي عمدتاً از كنش هاي ارزشي، عاطفيِ منفعل و سنتي بهره ميبرند كه موجب توسعه و پيشرفت نميشود (وبر، 1367: 71 ـ 75; سازمان ها: سيستم هاي عقلايي، طبيعي و باز، 1374: 80 ـ 89.). تفكر سنتي در شرق بيشتر از يك طرف احساسي و عاطفي و از طرف ديگر مبتني بر سنت و رسم است كه مورد توجه و مطالعه نظريه پردازان و برنامهريزان قرار گرفته است. اما مباحث وبر پاسخ گوي طرح مسأله ما نيست و ما ناگزير به جستجوي كنش ها و طرح علل ديگري هستيم.
الگوي خاموش قدرت در پسِ كنش معطوف به قدرت
در شماري از جوامع جهان سوم و در بسياري از نهادهاي مدني شان، اين يكي از اصلي ترين پرسش ها بوده است كه چرا عمدتاً پيشرفت و ترقي در اولويت هاي اساسي، نه تنها دولت ها و اركان حكومتي، بلكه حتي آحاد مردم قرار ندارد، و مسايل و نيازهاي ديگري است كه در اولويت قرار ميگيرند؟ يکی از اين نيازها و اولويت ها، کنش معطوف به قدرت است. کنش معطوف به قدرت، انگيزشی بيش از پيشرفت را تهييج می کند.
قدرتی که در سطح فردی سرکوب شده و در سطوح اجتماعی نياز به بروز هر چه بيشتر می يابد و از هر فرصتی برای تجلی خود سود می جويد. کنش معطوف به قدرت با محور قرار دادن خود، ساير انگيزش ها و به خصوص اهدافِ هر نوع ترقی و پيشرفتی را در اولويت های بعدی قرار می دهد تا خود که پيش از اين مدام واپس زده شده، اجازه ظهور يافته و ارضاء گردد. به بيان واضح تر، كنش معطوف به پيشرفت، که اصلی ترين عامل انسانی در توسعه به شمار می رود، کنار گذاشته شده و کنش معطوف به قدرت جانشين اش می شود. در نتيجه، آنچه در كاغذها (برنامهها) آماده هرگز توسط افراد تحقق عملي نمييابد تا توسعه و پيشرفتي را نيز در پي داشته باشد.
در کنش معطوف به پيشرفت، چنان که کارکنان قابليت ها و کارايی بيشتری از خود نشان دهند، موجبات خشنودی مديران سازمان را فراهم می آورند و بر اساس آن مستوجب پاداش و ارتقاء می شوند، در حالی که جامعه اي که کنش معطوف به قدرت را در وجود شهروندان اش حك كرده است، قابليت های کارکنان اش می تواند حتی به قيمت خسران آن ها تمام شود! زيرا مديريت مبتنی بر کنش معطوف به قدرت، توانايی بيش از انتظار کارکنان و زيردستان را تهديدی برای خود می بيند! از اين روی کنش معطوف به قدرت، نه تنها کارکنان و مديران سازمان ها و افراد جامعه را به سوی کارايی بيشتر و پيشرفت سوق نمی دهد، بلکه حتی با برنامه ريزی مانع آن می شود! اما ريشههاي آن را بايد در كجا جست؟
ريشهيابي الگوي خاموشِ خودمحوري در خانواده و جامعه
در عرصه علم روانشناسي سياسي به الگوهايي در نهادهاي پرورشي توجه ميشود كه چون در مواجهه با روان ناخودآگاه افراد قرار ميگيرد، از آنان شخصيت هايي (سالم يا بيمار) ميسازد، و در غير اين صورت، افرادي بيمار تحويل جامعه مي دهد كه الگوهايي مشابه را در نهادهاي مدني بازآفريني ميكنند و انواع نهادهاي اجتماعي و سياسي را پديد ميآورند.
بايد توجه داشت كه نهادهاي پرورشي در جوامع سنتي، شامل خانواده و عرصه هاي مناسك و سنن مي شد كه با تربيت، آموزش و جامعه پذيري و فرهنگ پذيري به مقاصدش دست مي يافت (آگ برن و نيم كوف، 1354: 154-157Stewart,1971:59-60;). اشخاص از بچگي در خانه تربيت مي شدند و هنگامي كه به سن بلوغ مي رسيدند، مناسك گذار، آشناسازي و بلوغ، آنان را با برخي از اساطير و قواعد ديني و غيره و سنن با آداب و رسوم اجتماعي شان آشنا مي ساخت و به كمك آن ها به تدريج اجتماعي مي شدند (بيتس، دانيل و فرد، 1375: 677-692). بعدها با پيشرفت هاي روز افزون جامعه كه نظام جديد آموزشي به نهادهاي پرورشي افزوده شد، امر پرورش و كسب دانش نيز به مولفه هاي ديگر اضافه شد؛ به طوري كه در محيط مدرسه و دانشگاه شكل گيري شخصيت را هدايت مي كرد و تأثيرگذاري نهادهاي پرورشي را عميق تر و گسترده تر مي ساخت (علاقه بند، 1364: 107 به بعد). امروزه رسانه ها و به خصوص رسانه هاي جمعي جايگاهي ويژه را در امر آموزش، پرورش، جامعه پذيري و شكل دهي و رهبري شخصيت افراد بازي مي كنند و حتي با كمك تكنولوژي نوين توانسته اند، امر واقعيت مجازي را كه مي تواند جانشين امر واقعي شود، پديد بياورند (تامپسون، جان بروكشاير، 1379: 65-251؛ ساروخاني، 1371: 71-96).
خودمحوري يكي از اين الگوهاي خاموش است كه نياز به رديابي در نهادهاي پرورشي دارد. خودمحوري لازمهء زندگي سالم و انگيزه استقلال فردي است. تنها خودمحوري بيش از اندازه است كه بيماري رواني و اجتماعي به شمار ميرود. اين ناهنجاري در اثر شكست فرد در مراحل رسيدن به بلوغ و كمال بوجود ميآيد. در شرايطي كه پيوستگي اقتدار خانواده و خودكامگي، خواهان ساختار رواني و فكريي باشد كه به فرد اجازه آن را ندهد تا به رشد و قوام شخصيت و استقلال آن، زياد ارزش دهد، افراد به درستي نميتوانند راه آزاد زيستن را بياموزند. در نهاد خانواده و ساير نهادهاي اجتماعي دخالت هاي بيجا (در خانواده يا جامعه) همچون ترساندن، تحكم، امر و نهيهاي بيمورد ميتواند مانع از رشد سالم كودك شود. رشد نارس و نادرست سبب ميشود كه بسياري از بزرگسالان از مرحله خودمحوري كودكي به درستي بيرون نيايند و بلوغي ناتمام داشته باشند (تهراني، 1379: 37 ـ 38 و 70 ـ 71). به عبارتي ديگر، در شرايطي كه در خانواده، قدرت و خودكامگي افراد بزرگتر، خواهان ساختار رواني و فكريي باشد كه به فرد اجازه بروز خواست ها و تمايلاتي را ندهد كه متفاوت با خواست ها و تمايلات اش است، افراد زيردست از استقلال در تصميم گيري برخوردار نشده و به درستي نميتوانند روي پاي خود بايستند. چنين تعاملات معطوف به قدرتي منجر به رشد شخصيتي ناقص و رشد نارس ميشود.
در نتيجه، افراد همين كه از جمع خويشان بيرون ميآيند، در كوران فعاليت هاي اجتماعي كودكانه در پي منافع خويشاند و ديگران تا آنجا برايشان مهماند كه نيازهاي خودمحورانه آنان رابرآورده سازند. بنابراين سركوب ها به ويژه در خانواده و مدرسه، افرادي خودمحور و خودبين تحويل جامعه ميدهند كه عامل مميزي و كنترل رفتارشان از همان كودكي به شكل بيروني و چيرهگون بروز ميكند و به همين خاطر است كه جوهرهء هستي فرد و در نتيجه جامعه در خدمت تاخت و تاز و درگيري مدام او و ابرمن شخصيت اش (كمال مطلوب) قرار ميگيرد. اين جاست كه اگر خودبيني فرد توسط منِ شخصيت اش (هستي مستقلِ روان فرد) به عنوان ناظر و مسئول دروني، تعديل نشود، افرادي به جامعه تحويل ميدهد كه به شكل بيمارگونهاي ضد فرد و اجتماع ميشوند.
از اين روي، اشخاص در چنين جوامعي همواره براي ادامه زندگي مجبور ميشوند، ديگري را مسبب و مسئول ناكامي خود و نابساماني جامعه بخواند. به عبارتي ديگر، كنترل جهانبيني فردي اشخاص توسط جهانبيني جمعي در خانواده، مدرسه و رسانه ها موجب ميشود كه افرادي عمدتاً خودمحور بار آيند، كه براي كنش در نهادهاي مدني جوامع آزاد مناسب نبوده و تربيت نشدهاند. در اين شرايط، ميل روانيِ فردي همواره بر نيازهاي اجتماعي، مثل قراردادهاي اجتماعي و قانون و ضابطه ميچربد. بدين گونه در محيط ناامن اجتماعي، افراد مدام چشم بر نيازهاي رواني عقيم مانده خويش دوخته تا زنده بمانند و خود را از آب گل آلودِ غريبه آزار اجتماع بيرون بكشند. در اين هنگام، افراد جامعه در گيرودار واماندگيهاي كودكي خود مانده و ديگران به آن ها هستي ميدهند و يا هستي را از آنان ميگيرند!؟ افراد خودمحور هنگام تفكر، تصميمگيري، انتخاب و كنش با ناديده گرفتن و حذف ديگران، خودمحوري شكل گرفته زير ضربات سركوبگر را در نهادهاي اجتماعي بازآفريني ميكنند.
به بياني ديگر در تعاملات سركوبگر، شخص سركوب شده در خانواده و مدرسه، خود شخص سركوبگر در نهادهاي مدني ميگردد كه در پي نيازهاي واپس زده شده و قرباني شده خويش است. از اينجاست كه كنش معطوف به قدرت در اولويت تمامي كنش هاي ديگر قرار ميگيرد. حتي هنگامي كه كنش معطوف به قدرت ارضاء ميشود، كنش هاي مكمل نيز به سوي كنش معطوف به پيشرفت كشيده نميشوند، بلكه به سمت نيازهايي سوق مييابند كه از كودكي واپس زده شده اند و بزرگسالان رشد نيافتهء جامعه را به سوي خود ميكشند. ايستايي و درجا زدن در اين ناتوانيها و نارسيهايي كه فرد براي رسيدن به آمال اش حس ميكند، سلسله جنبان زورگويي، زورشنوي، پرخاشگري، جا زدن، عصيان و جدايي ميشود و او براي جبران و پوشاندن آن كمبودها، شيفته قدرت ميگردد و سرشت اقتدارگرايي اش به طور كامل در نهادهاي مدني هويدا ميشود!؟ به عبارت ديگر، زورگويي، زورشنويي و عصيان، نتايج واكنش هاي افراد در نهادهاي جامعهاي است كه از طريق نهادهاي پرورشيِ خانواده، مدرسه و رسانه ها همان گونه تربيت شده است و طبعاً چون در نهادهاي اجتماعي، فرهنگي و سياسي قرار گيرد، همان الگوها را چون سرمشقي تكرار خواهد كرد.
الگوي پنهانِ شيفتگي قدرت در روان، آن گاه جامعه
اگر جامعهاي براي تربيت و آموزش كودكان و اعضاي جوان خود بتواند تواناييهاي آنان را شناخته و به آن ها بها دهد و به رشد و رويششان كمك كند تا آنان با توان، ارزش، تجربه و نگاه خود بزرگ شوند و مزه استقلال و تفكر و تصميمگيري را بچشند، اين افراد ديگر دنباله روي بيچون و چراي هيچكس يا همرنگ دست و پا بسته هيچ شخصي نخواهند شد و شيفته قدرت به هر سوي سرگردان نخواهند گشت. منِ شخصيت (هستي مستقل روان فرد) چنين افرادي با روحيات فرمانبرداري و قدرتمداري و منِ عوامانه، بيگانه خواهد بود.
كودكاني كه در محيط خانواده از پدر يا والدين خشونت وافر ديده و به زور مطيع و تسليم بلاشرط شوند، پس از آن كه وارد جامعه شدند، به زبوني، توكل و رضا، خو خواهند كرد و به جانشينان پدر در ساير نهادهاي مدني تكيه خواهند كرد و هرگز شخصيتي مستقل نخواهند يافت. آنان براي پوشاندن و جبران اين ناتواناييها، شيفته قدرت ميشوند و افسون قدرت، آن ها را پيوسته به دنبال خود ميكشد، در حالي كه در انديشه خود تصور ميكنند كه از آن متنفرند!؟ هم و غم ايشان در اين است كه يا با پول يا با زورشان بر ديگران غلبه كنند و از هر چيز براي نيل به قدرت استفاده ميكنند.
چنين افرادي، ديگر كاملاً از درون، افرادي اقتدارگرا و شيفته قدرت شدهاند. آنان بدون اين كه خود بدانند، الگوي پنهان شيفتگي قدرت را در همه جا بازآفريني مي كنند. شكوفايي يك فردِ اقتدارگرا به وصول چيزي يا وصال كسي يا راهنمايي ديگران بستگي دارد و راز آزاد زيستن اش گاه دربست در دست ديگران است. در حالي كه فرد اقتدارگرابدون آگاهي از كشش دروني خود به فرمانبرداري و رضايت به قدرت، راه نجات خود و جامعه را در مبارزهاي با اهريمنان بيروني و دژخيمان ديگر ميبيند. گويا تنها اين فرد يا آن گروه كمر به نابودي او بستهاند كه پايداريشان، بدبختي و سرنگونيشان، خوشبختي ميآورد. كسي كه اين چنين درون حرمان هاي خويش تنها مانده، همچون كسي است كه در حال غرق شدن است و براي حفظ جان خويش، تنها به فكر نجات خويشتن است. او دستي ندارد كه به سوي ديگري دراز كند، مگر براي كمك گرفتن. در چنين شرايطي ضرورت هاي جامعه با اميال فرد همخواني ندارد.
در اين جاست كه فرد تنها به واژگون كردن اجتماع ميانديشد. در چنين جامعهاي، مردم با اين اميد كه شورش ميكنند و همه چيز درست ميشود، به بهاي هست و نيست خود مبارزه ميكنند. اما بعد از مدتي كه بسياري از كاستيها اجتماعي هم چنان به قوت خود باقي ماند، يا نااميد ميشوند يا به فكر تحول ناگهاني ديگري ميافتند و كمتر كسي جرأت ميكند تا شبي به عنوان مردي انقلابي براي سرنگوني استبداد خانهزاد، كمر همت ببندد. بسياري از اينان با بستگان و نزديك شان رابطهاي نابرابر دارند و اصلاً چنين عوامل ريشهاي را در آفرينش و بازآفريني نهادهاي استبدادي و اقتدارگرا نميبينند!؟ در چنين شرايطي، كسي از خود نميپرسد كه چگونه ممكن است تك تك افراد سالم و خوب باشند، ولي جامعه يا دولت، نهادهاي سياسي يا ساير نهادها ناسالم و بد از آب بيرون بيايند؟ در چنين جامعهاي تصور بر آن است كه شورش و عصيان، كاري ميكند كارستان و تمامي گرههاي كور را در عرصههاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي باز خواهد كرد. چنين جامعهاي حتي زماني كه استبداد بيروني را بيرون ميكند، استبداد دروني از او روي برنخواهد تافت و در جاي جاي گزينش هاي نهادهاي مدني سر بر خواهد آورد و آن گاه كه كاستيها افزون گردد، به استبداد بيروني نيز دوباره رجوع خواهد نمود، زيرا شخص يا جامعهء شيفته قدرت، مهمتر از جنبهء اقتصادي و فرهنگي، در روان و وجود خود هنوز بدانوابسته مانده است!؟ چون در روانشناسي سياسي و روانشناسي قدرت، وابستگي به هر چيزي باعث "خودفراموشي" ميگردد و به تهي شدني ميانجامد كه اقتدارگري را قويتر از گذشته متولد يافته خواهد ديد و ستم پيوند ارگانيك خود را در نهادهاي گوناگون جامعه، به عنوان يك كل تماماً از دست نخواهد داد.
ريشهيابي استبداد از فرد تا جامعه
در تاريخ بررسيهاي اجتماعي، استبداد و نحوه پيدايش و بازآفريني آن در جامعه از جايگاه ويژهاي برخوردارست. باورهاي عامه مردم، استبداد را ساخته و پرداختهاي تحميلي از طرف شخص، گروه يا كشوري خاص مي پندارد. در حالي كه در سال هاي گذشته، روي نهادهاي اجتماعي، اقتصادي و قدرت متمركز مي شدند تا عوامل شكل گيري و صلبي شدن استبداد را دريابند، اما در تحليل هاي معاصر، آن را بيشتر بازتابِ فرهنگ و سرشتِ روان جمعي افراد يك جامعه ميدانند (Horkhaimer, 1922:31; Erickson,1950; Adorno, 1982:256-58). افراد يك جامعهء استبداد پرور و بسته، بيخبر در كوچه پس كوچههاي حرمان و سرخوردگي، بدنبال شخص يا گروهي ميگردند كه عامل بيروني سرخوردگيهاي فردي و استبداد اجتماعي باشد، غافل از اين كه آن عاملي كه الگوهاي يك جامعه استبدادي و بسته را تعيين كرده و مدام قوام ميبخشد، در درون تك تك افراد نهفته است كه خصلتي جمعي پيدا ميكند!؟ خودكامگي در هيچ جامعهاي نميتواند هزاران سال ماندگار باشد، مگر بر مبناي روابط فراگير اجتماعياي كه فرمانبرداري، سرسپردگي، كرنش، سازش و از همه مهم تر پذيرش ستم، مولفههاي آن اند. رواني كه از كودكي در خانواده و مدرسه با اطاعت شكل ميگيرد، در صورت كاهش يا نيستي قدرت از خود ميرمد و تلاش براي آزادي، معني خودرأيي و گسست پيدا ميكند، و اين گسست و خودرأيي گاه چنان آشوبي ميآفريند كه شخص براي جلوگيري از نابساماني رواني مجبور ميشود،
زير سلطه ديگري برود و شور جمعي چنان پوششي به خصوصيات اقتدارگرانهء او ميدهد كه تلاش براي رهايي، به تن دادن به اسارت ديگري ميانجامد. به بياني ديگر، كرنش و فرمانبرداريِ تجويزي در نهادهاي پرورشي موجب بازآفريني آن در انواع نهادهاي مدني ميشود، ولي افراد معمولاً علل چنين نمودي را در روان خود نمييابند، بلكه آن را تنها در انديشه و رفتار ديگري جستجو ميكنند. در زمان آشفتگيهاي سياسي و اقتصادي، فرد ستمديده، آرزوي سرنگوني اين يا آن شخص، اين يا آن گروه و حزب يا حتي دولت و حكومت را در سر ميپروراند، زيرا او خود در درونش، مستبدي است بيتخت و تاج كه به اميدِ عريكهء قدرت به جز اِعمال كنش از طريق قدرتي سرنگون كننده، راه ديگري نميبيند و نمي شناسد )تهراني، :1379 71 ـ 72(. چرا كه او جدا از ديگران بار آمده و از كودكي همهء راهها و ارتباطات فردياش با همان ملاتِ سختِ خودكامگي در درون نهادهاي پرورشي و تربيتي شكل گرفته است. از كودكي پدر و معلم دستور داده و او ميبايست در نهايت اطاعت كند و او دستور داده و شخص كوچكتر خانواده فرمان ميبرده است. چنين نحوهء تربيت دو سويهاي، افراد جامعه را از هم منفصل و نسبت به هم سركوبگر ميسازد. تربيت اقتدارگرا خود دوگانه آفرين است. به عبارتي، اينجاست كه ميتوان گفت تربيت اقتدارگرا خود منشأ دوگانهپروري نابرابر است. در چنين نگاهي همواره يكي دانا يكي نادان، يكي محكوم و يكي حاكم، يكي عالم، يكي جماعتي جاهل، يكي سازشگر و ديگري سازشناپذير، يكي من و منزه، يكي ديگري، او و گناهكار! چنين جامعهاي مبتلا به خفقان است، به جهت معيارهاي گزينشگري در روان كه در هر كجاي جامعه چنان الگوهاي دو سويهاي را بازآفريني ميكند. در چنين جامعهاي هر كس كه جاي ديگري مينشيند، همچون ديگري ميشود. در حالي كه در پندار خود تصور ميكرد كه ديگري ستمكار و مستبد بوده و خود مبراست!؟ غافل از اين كه بذر استبدادپرور كه خود را خوب و معصوم و ديگري را او و گناهكار ميداند، هر كجاي كه رسد، نهال استبداد را پرورش خواهد داد!!
اينجاست كه استبداد و زور همواره در چهره ديگري ديده ميشود و چهرهها تعويض ميشوند، غافل از اين كه چهره گناهكار، وجدان جمعي است كه در روان تك تك افراد حكم به قضاوت، گزينش و رفتار صادر ميكند. زيرا منطق استبدادپرور كه خود را منزهء كامل و ديگري را مقصر تمام عيار ميبيند، توسط وجدان جمعي بازآفريني ميشود. مخالفت صرف با استبداد به معناي ريشه كني آن نيست، بلكه چه بسيار مخالفت هايي كه خود منطق استبدادي را بازآفريني كرده و كنش استبدادي را آبياري مداوم بخشند. يافتن متهم در چهرهء خود، چرخشي مهم در چنين تحولي است. گردش اتهام از ديگري به سمت خويشتن، حكايت از بلوغي دارد كه لازمه هر تحول ريشه اي است.
تعامل يا تقابل جهانبيني فردي، گروهي و جمعي
يكي از اصلي ترين علل ريشه اي در شكل گيري معضلات فوق و تمايز دو جامعهء استبدادي و آزاد، نحوه شكل گيري و تعامل يا تقابل جهان بيني هاي فردي، گروهي و جمعي در جامعه است.
در جوامع مختلف، افراد به سبب تعاملاتِ متفاوت و گوناگون، از تصورات، افكار، تخيلات، علايق، عناصر فرهنگي و هنري، سنن، قوانين و به طور كلي جهانبيني متفاوتي نيز برخوردار ميشوند. در جوامع مختلف همواره تعاملاتي هست كه به سبب همان تكثر، توسط فرد، افراد، قشر يا گروهي تجربه نميشود و از اين رو، جهان بينياي متفاوت با آنچه توسط ساير تعاملگران تجربه شده، در اذهان دروني كرده و در قالب فرآوردهايي، همچون، باورها، افكار، سلايق، تخيلات و عناصر فرهنگي، هنري، قوانين و سنن بروز ميدهد. در نتيجه، در هر جامعه، همواره در نزد افراد ميتوان چند نوع جهانبيني متمايز و متفاوت يافت. جهان بينياي كه توسط تعاملات فرد (فرد در قالب تعاملگر) پديد ميآيد و ما آن را "جهان بيني فردي" معرفي ميكنيم. جهان بينياي كه به وسيله گروه هايي از جامعه شكل گرفته و از آن تحت عنوان "جهان بيني گروهي" ياد ميكنيم و جهانبينياي كه توسط تعاملات جامعه (جامعه به مثابه تعاملگر) شكل گرفته و ما آن را "جهان بيني جمعي" ميناميم. آن ها از جامعهاي به جامعه ديگر متفاوتاند. نوع تقابل، شيوهء جذب يا دفع و جايگاه هر يك از جهانبينيهاي فردي، گروهي و جمعي در نهادهاي مختلف جامعه است كه تعيين كنندهء ميزان آزاديهاي فردي، ملاك و ابزارهاي مختلف كنترل فرد به وسيله جامعه و نوع ارتباطات گروه ها، نهادها و رسانه ها با يكديگر در هر جامعهاياست.
هر گاه جهانبيني جمعي در يك جامعه به گونهاي باشد كه درصدد يكرنگ كردنِ هر چه بيشتر جهانبيني فردي برآيد، جهانبيني فردي دو راه در پيش روي دارد. يا جهانبيني جمعي را پذيرفته و با گذشت از خواست هاي فردي، به نفع جهانبيني جمعي كنار ميرود و در نتيجه فرديت و خلاقيت رشد نكرده و تضعيف ميشود و در نهايت مانع از بلوغ شخصيت ميشود، يا به مقابله برميخيزد كه نتيجه اين مقابله ميتواند در جهت اعتلاي شخصيت فرد، خلاقيت و شناخت نوين و فرديتي مستقل مؤثر افتد. ولي اين اعتلا در چه جهتي صورت ميگيرد؟ در جهتي كه تصادم و تقابل صورت گرفته است و ساير موارد توافق بلااستفاده باقي ميمانند. نتيجهء اين تقابل در هر دو صورت فوق عايد جامعهاي نميشود كه در آن جهانبيني جمعي در صدد همرنگ و هم محتوي كردنِ جهانبيني فردي برميآيد. چرا كه حركت افراد در جهت اعتلاي جهانبيني فردي شان، چون در كنار جهانبيني جمعي در كل فرهنگ جامعه جذب نميشود، بهرهء آن به جامعه نميرسد، بلكه عايد فرهنگ و جوامعي ميشود كه بتواند جهانبينيهاي فردي را در كنار جهانبيني جمعي در كل فرهنگ جامعه جذب كند. نتيجه اين تقابل به شكل آسيب هاي اجتماعيِ فرار مغزها، شكاف نسل ها و تقابل سنت و مدرن متجلي ميشود.
همين وضع در مورد گروه ها، اقشار، سازمان هاي غيردولتي، رسانه هاي مستقل و احزاب يك جامعه نيز صادق است و جهان بيني جمعي در آنجا با چهرهء دولت و حكومت ظاهر مي شود و اگر اجازه رشد به آن ها دهد، الگوهاي متنوعي از جامعهء باز و آزاد را مي تواند سبب شود و اگر درصدد حذف شان برآيد، مشخصاً به سوي جامعه اي بسته خواهد رفت، كه در صورت تداوم آن ممكن است به جامعه اي ديكتاتوري و استبدادي بدل شود. الگوهاي قانونمدار براي فعاليت هاي جهان بيني هاي گروهي بهترين نمونه از شيوه هاي ترقي به سمت جوامع آزاد است. اهميت جهان بيني گروهي اينك بيش از پيش مطرح است؛ چرا كه امروزه تحقق جامعه مدني را موكول به مشروعيت و فعاليت هاي آزاد سازمان هاي غيردولتي و رسانه هاي مستقل مي دانند. جامعه مدني نياز به انواع گوناگوني از انجمن ها، تشكل ها، نهادها و موسساتي اجتماعي دارد كه مستقل از دولت سازمان يافته باشند. تنها در اين صورت است كه جامعه عملاً توانايي مقاومت در مقابل فرمانرواييهاي دلبخواهي را مييابد (بيتهام، ديويد و بويل، كوين، 1377: 50 ـ 51 و 139 ـ 140).
بنابراين، در جوامعي كه در آن ها، نهاد خانواده و نهادهاي پرورشي و تربيتي با كنترل شديد مواجه اند، به طوري كه درصدد همرنگ كردن جهانبينيهاي فردي و گروهي اشخاص و گروه ها با جهانبيني جمعي برميآيند، جهانبينيهاي فردي و گروهي در اذهان از رشد چنداني برخوردار نخواهد شد. در نتيجه، فرديت و جهانبيني فردي ضعيف و همين طور آراي متكثر و مخالف، امكان آن را كمتر فراهم ميآورد تا تعاريفي در قالب شناخت، بينش و تجربهاي نوين در اذهان افراد شكل گيرد و جهانبيني جمعيِ قوي، الگوهاي معين خود از تفكر و رفتار را در اختيار افراد قرار ميدهد. از اين رو، هر نوع تجربه، بينش، فن و دانشي كه از الگوي جديدي حاصل شود، به شدّت در تعارض با تجربه يا دانشي قرار ميگيرد كه از تجربه و شناخت جمعي حاصل شده است، و شناخت، تفكر و اَعمال جديد به شدت با مقاومت روبرو شده و چه بسا طرد ميشود. چنين جامعه اي يا پيشرفت نخواهد كرد يا هر نوع پيشرفتي در آن، بسيار كُند و صوري خواهد بود. اما عرصههايي كه به نظر ميرسد جهان بينيهاي فردي و گروهي از طرف جهان بيني جمعي حذف يا قرباني ميشوند، كجاست؟
نهاد خانواده
خانواده يكي از محيط هايي در جامعه ما است كه تعاملاتي را پديد آورده و دامن ميزند كه منجر به شكلگيري جهانبيني جمعيِ قوي و جهانبيني فردي ضعيف ميشود. در محيط هايي كه اعضاي خانواده با آراء، ايدهها، سلايق، باورها و رفتارهاي مختلفي روبرو هستند كه برخاسته از تفاوتهاي مختلفِ سني، جنسي، علمي و تجربي آن هاست، اما حركت كليِ اعضاي خانواده در جهت الگوي تربيتي اي است كه با يكرنگ كردنشان و كنار رفتن گوناگونيها در جهت يك الگوست، مشكل قد علم مي كند. در حالي كه در يك خانواده با الگوي تربيتي سالم و مناسب اصلاً قرار نيست كه آراء، نظرات، سلايق و رفتارهاي مختلف در جهت يكرنگ و محتوا شدن، به نفع يكديگر كنار روند. اما در يك جامعهء بسته با الگوي تربيتيِ تجويزي، چه بسا با وجود طرح آراء و سلايق مختلف، در راه جمعبندي و نتيجهگيري كلي، جملگي به نفع يكي كنار ميروند. به بياني ديگر، جهانبينيهاي فردي با وجود طرح، به نفع جهانبينيهاي فردي قويتر يا جهانبينيهاي جمعي كنار ميروند و در كنار آن جذب نشده و به موجوديت خود ادامه نميدهند، و عملاً فاقد تأثيرگذاري بر نهاد خانواده و آن گاه جامعه بوده و خواهند بود.
نهادهاي پرورشي و تربيتي
در جامعهاي بسته، نسل تربيت شده در نهاد خانواده، چون به نهادهاي پرورشي و تربيتياي فراتر از خانواده، همچون مدرسه پا ميگذارد، به همان تعاملاتي ميپردازد كه در خانواده تجربه كرده بود؛ يعني طرح آراء و كنار رفتن آن به نفع آراء و جهانبينيِ معلمي كه وظيفهء وي دروني كردن و تربيتِ جهان بيني رسمي جامعهاي است كه در آن زندگي ميكنند. معلم از يك طرف ميگويد و شاگردان نوشته، يادداشت كرده و ميپذيرد، و هر سؤالي كه خارج از چارچوب مورد انتظار آن باشد با بيتوجهي، حذف يا حتي تنبيه مواجه ميشود. در نتيجه، جهان بيني فردي و گروهي در پرورش آراء، شناخت و تجربهاي نو و علارغم گذشته، هيچ تمرين و ممارستي را به عمل نميآورد تا با پيگيري و تصحيح آن ها در آينده بتواند به عنوان تصميم گيري مستقل بروز كند. الگوي پرسش ها و پاسخ هايي كه در آزمون ها نيز طراحي ميشوند، در جهت معكوسِ تربيت ذهني است كه به استقلال، ابداع و خلاقيت منتهي شود.
در اين مدارس معمولاً مطالبي عرضه ميشود كه براي امتحان به حافظه سپرده ميشود. آن گاه آموزگاران از مطالب به خاطر سپرده شده، آزموني فراهم ميآورند و نمراتي را به شاگردان ميدهند تا ملاك كارآيي آن ها باشد؛ آيا ميزان به خاطر سپردن، ملاك كارآيي محصلان است؟ اگر نياز به ضبط مطالب است، بهتر نبود تعدادي ضبط صوت و نوار تهيه كرده و مطالب را به دقت در آن ها حفظ ميكردند يا اكنون كه علوم رايانهاي پا به عرصه گذارده در قالب آن ها، اندوختههايي را ذخيره ميكردند؟ متأسفانه همين الگو در دانشگاه هايشان نيز تجويز ميشود.