بخشی از مقاله
امامت از منظر شيعه
امام و پيشوا به كسى گفته مىشود كه پيش جماعتى افتاده رهبرى ايشان را در يك مسير اجتماعى يا مرام سياسى يا مسلك علمى يا دينى به عهده گيرد و البته به واسطه ارتباطى كه با زمينه خود دارد در وسعت و ضيق،تابع زمينه خود خواهد بود.
آيين مقدس اسلام (چنانكه از فصلهاى گذشته روشن شد) زندگانى عموم بشر را از هر جهت در نظر گرفته،دستور مىدهد،از جهتحيات معنوى مورد بررسى قرار داده و راهنمايى مىكند و در حيات صورى نيز از جهت زندگى فردى و اداره آن مداخله مىنمايد چنانكه از جهت زندگى اجتماعى و زمامدارى آن (حكومت) مداخله مىنمايد.
بنابر جهاتى كه شمرده شد،امت و پيشوائى دينى در اسلام از سه جهت ممكن است مورد توجه قرار گيرد:از جهتحكومت اسلامى و از جهتبيان معارف و احكام اسلام و از جهت رهبرى و ارشاد حيات معنوى.شيعه معتقد است كه چنانكه جامعه اسلامى به هر سه جهت نامبرده نيازمندى ضرورى دارد، كسى كه متصدى اداره جهات نامبرده است و پيشوائى جماعت را در آن جهات به عهده دارد،از ناحيه خدا و رسول بايد تعيين شود و البته پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز به امر خدا تعيين فرموده است.
امامت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص) و حكومت اسلامى
انسان با نهاد خدادادى خود بدون هيچگونه ترديد،درك مىكند كه هرگز جامعه متشكلى مانند يك كشور يا يك شهر يا ده يا قبيله و حتى يك خانه كه از چند تن انسان تشكيل يابد،بدون سرپرست و زمامدارى كه چرخ جامعه را به كار اندازد و اراده او به ارادههاى جزو حكومت كند و هر يك از اجزاى جامعه را به وظيفه اجتماعى خود وادارد،نمىتواند به بقاى خود ادامه دهد و در كمترين وقتى اجزاى آن جامعه متلاشى شده وضع عموميش به هرج و مرج گرفتار خواهد شد.
به همين دليل كسى كه زمامدار و فرمانرواى جامعهاى است (اعم از جامعه بزرگ يا كوچك) و به متخود و بقاى جامعه عنايت دارد،اگر بخواهد به طور موقتيا غير موقت از سر كار خود غيبت كند البته جانشينى به جاى خود مىگذارد و هرگز حاضر نمىشود كه قلمرو فرمانروايى و زمامدارى خود را سر خود رها كرده از بقا و زوال آن چشم پوشد.
رئيس خانوادهاى كه براى سفر چند روزه يا چند ماهه مىخواهد خانه و اهل خانه را وداع كند،يكى از آنان را (يا كسى ديگررا) براى خود جانشين معرفى كرده امورات منزل را به وى مىسپارد.رئيس مؤسسه يا مدير مدرسه يا صاحب دكانى كه كارمندان يا شاگردان چندى زير دست دارد،حتى براى چند ساعت غيبت،يكى از آنان را به جاى خود نشانيده ديگران را به وى ارجاع مىكند و به همين ترتيب.
اسلام دينى است كه به نص كتاب و سنتبر اساس فطرت استوار است و آيينى است اجتماعى كه هر آشنا و بيگانه اين نشانى را از سيماى آن مشاهده مىكند و عنايتى كه خدا و پيغمبر به اجتماعيت اين دين مبذول داشتهاند هرگز قابل انكار نبوده و با هيچ چيز ديگر قابل مقايسه نيست.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نيز مسئله عقد اجتماع را در هر جايى كه اسلام در آن نفوذ پيدا مىكرد،ترك نمىكرد و هر شهر يا دهكدهاى كه به دست مسلمين مىافتاد،در اقرب وقت والى و عاملى در آنجا نصب و زمام اداره امور مسلمين را به دست وى مىسپرد حتى در لشگرهايى كه به جهاد اعزام مىفرمود،گاهى براى اهميت مورد،بيش از يك رئيس و فرمانده به نحو ترتب براى ايشان نصب مىنمود حتى در«جنگ موته»چهار نفر رئيس تعيين فرمود كه اگر اولى كشته شد دومى را،و اگر دومى كشته شد سومى را و همچنين...به رياست و فرماندهى بشناسند.
و همچنين به مسئله جانشينى عنايت كامل داشت و هرگز در مورد لزوم،از نصب جانشين فروگذارى نمىنمود و هر وقت از مدينه غيبت مىفرمود،والى به جاى خود معين مىكرد حتى در موقعى كه از مكه به مدينه هجرت مىنمود و هنوز خبرى نبود،براى اداره چندروزه امور شخصى خود در مكه و پس دادن امانتهايى كه از مردم پيشش بود،على عليه السلام را جانشين خود قرار داد و همچنين پس از رحلت نسبتبه ديون و كارهاى شخصيش على عليه السلام را جانشين خود نمود.
شيعه مىگويد:به همين دليل،هرگز متصور نيست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رحلت فرمايد و كسى را جانشين خود قرار ندهد و سرپرستى براى اداره امور مسلمين و گردانيدن چرخ جامعه اسلامى،نشان ندهد.اينكه پيدايش جامعهاى بستگى دارد به يك سلسله مقررات و رسوم مشتركى كه اكثريت اجزاى جامعه آنها را عملا بپذيرند،و بقا و پايدارى آن بستگى كامل دارد به يك حكومت عادلهاى كه اجراى كامل آنها را به عهده بگيرد،مسئلهاى نيست كه فطرت
انسانى در ارزش و اهميت آن شك داشته باشد يا براى عاقلى پوشيده بماند يا فراموشش كند در حالى كه نه در وسعت و دقتشريعت اسلامى مىتوان شك نمود و نه در اهميت و ارزشى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم براى آن قائل بود و در راه آن فداكارى و از خودگذشتگى مىنمود مىتوان ترديد نمود و نه در نبوغ فكر و كمال عقل و اصابت نظر و قدرت تدبير پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم (گذشته از تاييد وحى و نبوت) مىتوان مناقشه كرد.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به موجب اخبار متواترى كه عامه و خاصه در جوامع حديث (در باب فتن و غير آن) نقل كردهاند،از فتن و گرفتاريهايى كه پس از رحلتش دامنگير جامعه اسلامى شد.و فسادهايى كه در پيكره اسلام رخنه كرد،مانند حكومت آل مروان و غير ايشان كه آيين پاك را فداى ناپاكيها و بىبند و باريهاى خودساختند،تفصيلا خبر داده است و چگونه ممكن است كه از جزئيات حوادث و گرفتاريهاى سالها و هزاران سالهاى پس از خود غفلت نكند،و سخن گويد،ولى از مهمترين وضعى كه بايد در اولين لحظات پس از مرگش گويد،به وجود آيد غفلت كند!يا اهمال ورزد و امرى به اين سادگى (از يك طرف) و به اين اهميت (از طرف ديگر) به ناچيز گيرد و با اينكه به طبيعىترين و عادىترين كارها مانند خوردن و نوشيدن و خوابيدن،مداخله و صدها دستور صادر نموده و از چنين مسئله با ارزشى بكلى سكوت ورزيده كسى را به جاى خود تعيين نفرمايد؟
و اگر به فرض محال تعيين زمامدار جامعه اسلامى در شرع اسلام به خود مردم مسلمان واگذار شده بود باز لازم بود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بيانات شافى در اين خصوص كرده باشد و دستورات كافى بايستبدهد تا مردم در مسئلهاى كه اساسا بقا و رشد جامعه اسلامى و حيات شعائر دين به آن متوقف و استوار است،بيدار و هشيار باشند.
و حال آنكه از چنين بيان نبوى و دستور دينى خبرى نيست و اگر بود كسانى كه پس از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم زمام امور را به دست گرفتند مخالفتش نمىكردند در صورتى كه خليفه اول خلافت را به خليفه دوم با وصيت منتقل ساخت و همچنين خليفه چهارم به فرزندش وصيت نمود و خليفه دوم خليفه سوم را با يك شوراى شش نفرى كه خودش اعضاى آن و آيين نامه آن را تعيين و تنظيم كرده بود،روى كار آورد و معاويه امام حسن را به زور به صلح وادار نموده خلافت را به اين طريق برد و پس از آن خلافتبه سلطنت موروثىتبديل شد و تدريجا شعائر دينى از جهاد و امر به معروف و نهى از منكر و اقامه حدود و غير آنها يكى پس از ديگرى از جامعه هجرت كرد و مساعى شارع اسلام نقش بر آب گرديد (1) .
شيعه از راه بحث و كنجكاوى در درك فطرى بشر و سيره مستمره عقلاى انسان و تعمق در نظر اساسى آيين اسلام كه احياى فطرت مىباشد،و روش اجتماعى پيغمبر اكرم و مطالعه حوادث اسف آورى كه پس از رحلتبه وقوع پيوسته و گرفتاريهايى كه دامنگير اسلام و مسلمين گشته و به تجزيه و تحليل در كوتاهى و
سهل انگارى حكومتهاى اسلامى قرون اوليه هجرت بر مىگردد،به اين نتيجه مىرسد كه از ناحيه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نص كافى در خصوص تعيين امام و جانشين پيغمبر رسيده است آيات و اخبار متواتر قطعى مانند آيه ولايت و حديث غدير (2) و ديثسفينه و حديث ثقلين وحديثحق و حديث منزلت و حديث دعوت عشيره اقربين و غير آنها به اين معنا دلالت داشته و دارند ولى نظر به پارهاى دواعى تاويل شده و سرپوشى روى آنها گذاشته شده است.
در تاييد سخنان گذشته
آخرين روزهاى بيمارى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بود و جمعى ازصحابه حضور داشتند آن حضرت فرمود:دوات و كاغذى براى من بياوريد تا براى شما چيزى بنويسم كه پس از من (با رعايت آن) هرگز گمراه نشويد،بعضى از حاضرين گفتند:اين مرد هذيان مىگويد كتاب خدا براى ما بس است! !آنگاه هياهوى حضار بلند شد.پيغمبر اكرم فرمود:«برخيزيد و از پيش من بيرون رويد،زيرا پيش پيغمبرى نبايد هياهو كنند» (3) .
با توجه به مطالب فصل گذشته و توجه به اينكه كسانى كه در اين قضيه از عملى شدن تصميم پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم جلوگيرى كردند همان اشخاصى بودند كه فرداى همان روز از خلافت انتخابى بهرهمند شدند و بويژه اينكه انتخاب خليفه را بى اطلاع على عليه السلام و نزديكانش نموده، آنان را در برابر كار انجام يافته قرار دادند آيا مىتوان شك نمود كه مقصود پيغمبر اكرم در حديثبالا تعيين شخص جانشين خود و معرفى على عليه السلام بود؟
و مقصود از اين سخن ايجاد قيل و قال بود كه در اثر آن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از تصميم خود منصرف شود نه اينكه معناى جدى آن (سخن نابجاى گفتن از راه غلبه مرض) منظور باشد،زيرا اولا:گذشته از اينكه در تمام مدت بيمارى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم حتى يك حرف نابجا شنيده نشده و كسى هم نقل نكرده است،روى موازين دينى،مسلمانى نمىتواند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را كه با عصمت الهى مصون استبه هذيان و
بيهودهگويى نسبت دهد. ثانيا:اگر منظور از اين سخن معناى جديش بود،محلى براى جمله بعدى (كتاب خدا براى ما بس است) نبود و براى اثبات نابجا بودن سخن پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم با بيماريش استدلال مىشد نه با اينكه با وجود قرآن نيازى به سخن پيغمبر نيست،زيرا براى يك نفر صحابى نبايست پوشيده بماند كه همان كتاب خدا،پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را مفترض الطاعه و سخنش را سخن خدا قرار داده و به نص قرآن كريم مردم در برابر حكم خدا و رسول،هيچگونه اختيار و آزادى عمل ندارند.
ثالثا:اين اتفاق در مرض موت خليفه اول تكرار يافت و وى به خلافتخليفه دوم وصيت كرد وقتى كه عثمان به امر خليفه،وصيتنامه را مىنوشت،خليفه بيهوش شد با اين حال خليفه دوم سخنى را كه درباره پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم گفته بود درباره خليفه اول تكرار نكرد (4) .
گذشته از اينها خليفه دوم در حديث ابن عباس (5) به اين حقيقت اعتراف مىنمايد،وى مىگويد:من فهميدم كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم مىخواهد خلافت على را تسجيل كند،ولى براى رعايت مصلحتبه هم زدم.مىگويد:خلافت از آن على بود (6) ولى اگر به خلافت مىنشست مردم را به حق و راه راست وادار مىكرد و قريش زير بار آن نمىرفتند از اين روى وى را از خلافت كنار زديم[!!!]با اينكه طبق موازين دينى بايد متخلف از حق را به حق وادار نمود نه حق را براى خاطر متخلف ترك نمود،موقعى كه براى خليفه اول خبر آوردند كه جمعى از قبايل مسلمان از دادن زكات امتناع مىورزند،دستور جنگ داد و گفت:اگر عقالى را كه به پيغمبر خدا مىدادند به من ندهند با ايشان مىجنگم (7) و البته مراد از اين سخن اين بود كه به هر قيمت تمام شود بايد حق احيا شود البته موضوع خلافتحقه از يك عقال مهمتر و با ارزشتر بود.
امامت در بيان معارف الهيه
در بحثهاى پيغمبر شناسى گذشت كه طبق قانون ثابت و ضرورى هدايت عمومى،هر نوع از انواع آفرينش از راه تكوين و آفرينش به سوى كمال و سعادت نوعى خود هدايت و رهبرى مىشود.
نوع انسان نيز كه يكى از انواع آفرينش است از كليت اين قانون عمومى مستثنا نيست و از راه غريزه واقع بينى و تفكر اجتماعى،در زندگى خود به روش خاصى بايد هدايتشود كه سعادت دنيا و آخرتش را تامين نمايد و به عبارت ديگر:بايد يك سلسله اعتقادات و وظايف عملى را درك نموده روش زندگى خود را به آنها تطبيق كند تا سعادت و كمال انسانى خود را به دست آورد و گفته شد كه راه درك اين برنامه زندگى كه به نام«دين»ناميده مىشود راه عقل نيستبلكه راه ديگرى استبه نام«وحى و نبوت»كه در برخى از پاكان جهانبشريتبه نام انبيا (پيغمبران خدا) يافت مىشود!
پيغمبرانند كه وظايف انسانى مردم را به وسيله وحى از جانب خدا دريافت داشته به مردم مىرسانند، تا در اثر به كار بستن آنها تامين سعادت كنند.روشن است كه اين دليل چنانكه لزوم و ضرورت چنين دركى را در ميان افراد بشر به ثبوت مىرساند،همچنين لزوم و ضرورت پيدايش افرادى را كه پيكره دست نخورده اين برنامه را حفظ كنند و در صورت لزوم به مردم برسانند،به ثبوت مىرساند.
چنانكه از راه عنايتخدايى لازم است اشخاصى پيدا شوند كه وظايف انسانى را از راه وحى درك نموده به مردم تعليم كنند،همچنان لازم است كه اين وظايف انسانى آسمانى براى هميشه در جهان انسانى محفوظ بماند و در صورت لزوم به مردم عرضه و تعليم شود يعنى پيوسته اشخاصى وجود داشته باشند كه دين خدا نزدشان محفوظ باشد و در وقت لزوم به مصرف برسد.
كسى كه متصدى حفظ و نگهدارى دين آسمانى است و از جانب خدا به اين سمت اختصاص يافته«امام»ناميده مىشود چنانكه كسى كه حامل روح وحى و نبوت و متصدى اخذ و دريافت احكام و شرايع آسمانى از جانب خدا مىباشد«نبى»نام دارد و ممكن است نبوت و امامت در يكجا جمع شوند و ممكن است از هم جدا باشند و چنانكه دليل نامبرده عصمت پيغمبران را اثبات مىكرد،عصمت ائمه و پيشوايات را نيز اثبات مىكند،زيرا بايد خدا براى هميشه دين واقعى دست نخورده و قابل تبليغى در ميان بشر داشته باشد و اين معنا بدون عصمت و مصونيتخدايى صورت نبندد.
فرق ميان نبى و امام
دليل گذشته در مورد دريافت داشتن احكام و شرايع آسمانى كه به واسطه پيغمبران انجام مىگيرد، همينقدر اصل وحى يعنى گرفتن احكام آسمانى را اثبات مىكند نه استمرار و هميشگى آن را به خلاف حفظ و نگهدارى آن كه طبعا امرى است استمرارى و مداوم،و از اينجاست كه لزوم ندارد پيوسته پيغمبرى در ميان بشر وجود داشته باشد ولى وجود امام كه نگهدارنده دين آسمانى است،پيوسته در ميان بشر لازم است و هرگز جامعه بشرى از وجود امام خالى نمىشود،بشناسند يا نشناسند و خداى متعال در كتاب خود مىفرمايد: فان يكفر بها هؤلاء فقد و كلنا بها قوما ليسوا بها بكافرين (8) .
يعنى:«و اگر به هدايت ما-كه هرگز تخلف نمىكند-كافران ايمان نياوردند ما گروهى را به آن موكل كردهايم كه هرگز به آن كافر نخواهند شد».
و چنانكه اشاره شد،نبوت و امامت گاهى جمع مىشود و يك فرد داراى هر دو منصب پيغمبرى و پيشوايى (اخذ شريعت آسمانى و حفظ بيان آن) مىشود و گاهى از هم جدا مىشوند چنانكه در ازمنهاى كه از پيغمبران خالى است در هر عصر امام حقى وجود دارد و بديهى است عدد پيغمبران خدا محدود و هميشه وجود نداشتهاند.
خداى متعال در كتاب خود جمعى از پيغمبران را به امامتمعرفى فرموده است چنانكه درباره حضرت ابراهيم مىفرمايد: و اذ ابتلى ابراهيم ربه بكلمات فاتمهن قال انى جاعلك للناس اماما قال و من ذريتى قال لا ينال عهدى الظالمين (9) .
يعنى:«وقتى كه خداى ابراهيم او را به كلمههايى امتحان كرد پس آنها را تمام كرده و به آخر رسانيد، فرمود:من تو را براى مردم امام و پيشوا قرار مىدهم،ابراهيم گفت و از فرزندان من،فرمود عهد و فرمان من به ستمكاران نمىرسد».
و مىفرمايد: و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا (10) .
يعنى:«و ما ايشان را پيشوايانى قرار داديم كه به امر ما هدايت و رهبرى مىكردند».
امامت در باطن اعمال
امام چنانكه نسبتبه ظاهر اعمال مردم،پيشوا و راهنماست،همچنان در باطن نيز سمت پيشوايى و رهبرى دارد و اوست قافله سالار كاروان انسانيت كه از راه باطن به سوى خدا سير مىكند.براى روشن شدن اين حقيقتبدو مقدمه زيرين بايد توجه نمود.
اول:جاى ترديد نيست كه به نظر اسلام و ساير اديان آسمانى يگانه وسيله سعادت و شقاوت (خوشبختى و بدبختى) واقعى و ابدى انسان،همانا اعمال نيك و بد اوست كه دين آسمانى تعليمش مىكند و هم از راه فطرت و نهاد خدادادى نيكى و بدى آنها درك مىنمايد.و خداى متعال از راه وحى و نبوت اين اعمال را مناسب طرز تفكر ما گروه بشر با زبان اجتماعى خودمان،در صورت امر و نهى و تحسين و تقبيح بيان فرموده و در مقابل طاعت و تمرد آنها،براى نيكوكاران و فرمانبرداران،زندگى جاويد شيرينى كه مشتمل بر همه خواستهاى كمالى انسان مىباشد،نويد داده و براى بدكاران و ستمگران زندگى جاويد تلخى كه متضمن هر گونه بدبختى و ناكامى مىباشد خبر داده است.
و جاى شك و ترديد نيست كه خداى آفرينش كه از هر جهتبالاتر از تصور ماست،مانند ما تفكر اجتماعى ندارد و اين سازمان قراردادى آقايى و بندگى و فرمانروايى و فرمانبرى و امر و نهى و مزد و پاداش در بيرون از زندگى اجتماعى ما وجود ندارد و دستگاه خدايى همانا دستگاه آفرينش است كه در آن هستى و پيدايش هر چيز به آفرينش خدا طبق روابط واقعى بستگى دارد و بس.
و چنانكه در قرآن كريم (11) و بيانات پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم اشاره شده دين مشتمل به حقايق و معارفى استبالاتر از فهم عادى ما كه خداى متعال آنها را با بيانى كه با سطح فكر ما مناسب و با زبانى كه نسبتبه ما قابل فهم است،براى ما نازل فرموده است.
از اين بيان بايد نتيجه گرفت كه ميان اعمال نيك و بد و ميان آنچه در جهان ابديت از زندگى و خصوصيات زندگى هست،رابطهواقعى بر قرار است كه خوشى و ناخوشى زندگى آينده به خواستخدا مولود آن است.
و به عبارت سادهتر:در هر يك از اعمال نيك و بد،در درون انسان واقعيتى به وجود مىآيد كه چگونگى زندگى آينده او مرهون آن است.
انسان بفهمد يا نفهمد،درست مانند كودكى است كه تحت تربيت قرار مىگيرد،وى جز دستورهايى كه از مربى با لفظ«بكن و نكن»مىشنود و پيكر كارهايى كه انجام مىدهد،چيزى نمىفهمد ولى پس از بزرگ شدن و گذرانيدن ايام تربيتبه واسطه ملكات روحى ارزندهاى كه در باطن خود مهيا كرده در اجتماع به زندگى سعادتمندى نايل خواهد شد و اگر از انجام دستورهاى مربى نيكخواه خود سرباز زده باشد،جز بدبختى بهرهاى نخواهد داشت.
يا مانند كسى كه طبق دستور پزشك به دوا و غذا و ورزش مخصوصى مداومت مىنمايد وى جز گرفتن و به كار بستن دستور پزشك با چيزى سر و كار ندارد ولى با انجام دستور،نظم و حالتخاصى در ساختمان داخلى خود پيدا مىكند كه مبدا تندرستى و هر گونه خوشى و كاميابى است.
خلاصه انسان در باطن اين حيات ظاهرى،حيات ديگرى باطنى (حيات معنوى) دارد كه از اعمال وى سرچشمه مىگيرد و رشد مىكند و خوشبختى و بدبختى وى در زندگى آن سرا،بستگى كامل به آن دارد.
قرآن كريم نيز اين بيان عقلى را تاييد مىكند و در آيات (12) بسيارى براى نيكوكاران و اهل ايمان حيات ديگر و روح ديگرى بالاتر از اين حيات و روشنتر از اين روح اثبات مىنمايد و نتايجباطنى اعمال را پيوسته همراه انسانى مىداند و در بيانات نبوى نيز به همين معنا بسيار اشاره شده است (13) .دوم:اينكه بسيار اتفاق مىافتد كه يكى از ما كسى را به امرى نيك يا بد راهنمايى كند در حالى كه خودش به گفته خود عامل نباشد ولى هرگز در پيغمبران و امامان كه هدايت و رهبريشان به امر خداست،اين حال تحقق پيدا نمىكند ايشان به دينى كه هدايت مىكنند و رهبرى آن را به عهده گرفتهاند،خودشان نيز عاملند و به سوى حيات معنوى كه مردم را سوق مىدهند،خودشان نيز داراى همان حيات معنوى مىباشند،زيرا خدا تا كسى را خود هدايت نكند هدايت ديگران را به دستش
نمىسپارد و هدايتخاص خدايى هرگز تخلف بردار نيست.از اين بيان مىتوان نتايج ذيل را به دست آورد:
1-در هر امتى،پيغمبر و امام آن امت در كمال حيات معنوى دينى كه به سوى آن دعوت و هدايت مىكنند،مقام اول را حايزمىباشند،زيرا چنانكه شايد و بايد به دعوت خودشان عامل بوده و حيات معنوى آن را واجدند.
2-چون اولند و پيشرو و راهبر همه هستند از همه افضلند.
3-كسى كه رهبرى امتى را به امر خدا به عهده دارد چنانكه در مرحله اعمال ظاهرى رهبر و راهنماست در مرحله حيات معنوى نيز رهبر و حقايق اعمال با رهبرى او سير مىكند (14) .
پىنوشتها:
1-درباره مطالب مربوط به امامت و جانشينى پيغمبر اكرم (ص) و حكومت اسلامى به اين مدارك مراجعه شود:تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 26 الى 61.سيره ابن هشام،ج 2،ص 223-271.تاريخ ابى الفداء،ج 1، ص 126.غاية المرام،ص 664 از مسند احمد و غير آن.
2-براى اثبات خلافت على بن ابيطالب به آياتى از قرآن استدلال شده و از جمله آنها اين آيه است: انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و هم راكعون
يعنى:«ولى امر و صاحب اختيار شما فقط خدا و رسولش و مؤمنان هستند كه نماز مىخوانند و در حال ركوع صدقه و زكات مىدهند»، (سوره مائده،آيه 55)
مفسرين سنى و شيعى اتفاق دارند كه آيه مذكور در شان على بن ابيطالب نازل شده است و روايات كثيرى از عامه و خاصه نيز بر آن دلالت دارد.
ابوذر غفارى مىگويد:روزى نماز ظهر را با پيغمبر خوانديم سائلى از مردم تقاضاى كمك نمود ولى كسى به او چيزى نداد،سائل دستش را به جانب آسمان بلند كرده گفت:خدايا!شاهد باش در مسجد پيغمبر كسى به من چيزى نداد.على بن ابيطالب در حال ركوع بود با انگشتش به سائل اشاره كرد،او انگشتر را از دست آن حضرت گرفت و رفت.
پيغمبر اكرم كه جريان را مشاهده مىفرمود سرش را به جانب آسمان بلند كرده عرضه داشت:خدايا! برادرم موسى به تو گفت:خدايا!شرح صدرى به من عطا كن و كارهايم را آسان گردان و زبان گويايى به من بده تا سخنانم را بفهمند و برادرم هارون را وزير و كمك من قرار بده،پس وحى نازل شد كه ما بازوى تو را به واسطه برادرت محكم مىگردانيم و نفوذ و تسلطى به شما عطا خواهيم نمود.خدايا!من هم پيغمبر تو هستم،صدرى برايم عطا كن و كارهايم را آسان گردان و على را وزير و پشتيبانم قرار بده».
ابوذر مىگويد:هنوز سخن پيغمبر تمام نشده بود كه آيه نازل گشت (ذخائر العقبى،تاليف طبرى،ط قاهره،سال 1356،ص 16) حديث مذكور با اندكى اختلاف در در المنثور،ج 2،ص 293 نيز نقل شده. بحرانى در كتاب غاية المرام،ص 103،24 حديث از كتب عامه و 19 حديث از كتب خاصه در شان نزول آيه نقل كرده است.از جمله آيات اين آيه است: اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخشون اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا .
يعنى:«كفار امروز از برچيده شدن دستگاه اسلام ناميد شدند پس ديگر از آنان نهراسيد ولى از من بترسيد.و امروز دين شما را كامل و نعمتخود را بر شما تمام نمودم و اسلام را براى شما برگزيدم»، (سوره مائده،آيه 3)
ظاهر آيه اين است كه:قبل از نزول آيه كفار اميدوار بودند كه روزى خواهد آمد كه دستگاه اسلام بر چيده شود،ولى خداوند متعال به واسطه انجام كارى آنان را براى هميشه از نابودى اسلام مايوس گردانيده و همان كار سبب كمال و استحكام اساسدين بوده است و لابد از امور جزئى مانند جعل حكمى از احكام نبوده بلكه موضوع قابل توجه و مهمى بوده كه بقاى اسلام مربوط به آن بوده است.
ظاهرا اين آيه با آيهاى كه در اواخر اين سوره نازل گشته بى ربط نباشد: يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته و الله يعصمك من الناس .
يعنى:«اى پيغمبر!موضوعى را كه به تو دستور داديم به مردم ابلاغ كن كه اگر ابلاغ نكنى رسالتخدا را انجام ندادهاى.و خدا تو را از هر گونه خطرى كه متوجه تو باشد در امان خواهد داشت»، (سوره مائده، آيه 72)
اين آيه دلالت مىكند كه:خدا موضوع قابل توجه و بسيار مهمى را كه اگر انجام نگيرد اساس اسلام و رسالت در خطر واقع مىشود به پيغمبر دستور داده ولى از بس با اهميتبوده پيغمبر از مخالفت و كارشكنى مردم مىترسيده و به انتظار موقعيت مناسب آن را به تاخير مىانداخته است،تا اينكه از جانب خدا امر مؤكد و فورى صادر شده كه بايد در انجام اين دستور تعلل نورزى و از هيچ كس نهراسى. اين موضوع هم لابد از قبيل احكام نبوده،زيرا تبليغ يك يا چند قانون نه آن اهميت را دارد كه از عدم تبليغش اساس اسلام واژگون گردد و نه پيغمبر اسلام از بيان قوانين ترسى داشته است.
اين قرائن و شواهد،مؤيد اخبارى هستند كه دلالت دارند كه آيههاى مذكور در غدير خم درباره ولايت على بن ابيطالب نازل گشته است.و بسيارى از مفسرين شيعه و سنى نيز آن را تاييد نمودهاند.
ابو سعيد خدرى مىگويد:پيغمبر در غدير خم مردم را به سوى على دعوت نموده بازوهاى او را گرفته به طورى بلند كرد كه سفيدى زير بغل رسول خدا نمايان شد،سپس آيه نازل شد: اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا پس پيغمبر فرمود:«الله اكبر،از كامل شدن دين و تمامى نعمت و رضايتخدا و ولايت على بعد از من».
سپس فرمود:«هر كس من صاحب اختيار و متصدى امور او هستم،على صاحباختيارش مىباشد. خدايا!با دوست على دوستباش و با دشمنش دشمنى كن.هر كس او را يارى نمود،تو ياريش كن و هر كس او را رها كرد تو نيز او را رها كن».
بحرانى در كتاب غاية المرام،ص 336،6 حديث از طرق عامه و 15 حديث از طرق خاصه در شان نزول آيه نقل كرده است.
خلاصه سخن:دشمنان اسلام كه در راه نابودى آن از هيچ كارى خوددارى نمىنمودند و از همه جا مايوس گشتند فقط به يك جهت اميدوار بودند،آنها فكر مىكردند كه چون حافظ و نگهبان اسلام پيغمبر است وقتى از دنيا رفت،اسلام بىقيم و سرپرست مىگردد و نابودى برايش حتمى خواهد بود. ولى در غدير خم،انديشه آنان باطل گشت و پيغمبر على را به عنوان سرپرست و متصدى اسلام به مردم معرفى نمود و پس از على هم اين وظيفه سنگين و ضرورى به عهده دودمان پيغمبر كه از نسل على به وجود مىآيند خواهد بود. (براى توضيح بيشتر رجوع شود به تفسير الميزان،تاليف استاد علامه طباطبائى،ج 5،ص 177-214 و ج 6،ص 50-64)
«حديث غدير»:پيغمبر اسلام بعد از مراجعت از حجة الوداع در غدير خم توقف نموده مسلمين را گرد آورده پس از اداى خطبهاى على را به ولايت و پيشوائى مسلمين منصوب كرد.
براء مىگويد:در سفر حجة الوداع خدمت رسول خدا بودم،وقتى به غدير خم رسيديم دستور داد آن مكان را پاكيزه نمودند سپس دست على را گرفته طرف راستخودش قرار داد و فرمود آيا من اختيار دار شما نيستم؟پاسخ دادند:اختيار ما به دستشما است.پس فرمود:«هر كس من مولا و صاحب اختيار او هستم،على مولاى او خواهد بود،خدايا!با دوست على دوستى و با دشمنش دشمنى كن».
پس عمر بن خطاب به على گفت:اين مقام گوارايتباد كه تو مولاى من و تمام مؤمنين شدى (البداية و النهايه،ج 5،ص 208 و ج 7،ص 346.ذخائر العقبى،تاليف طبرى،ط قاهره،سال 1356،ص 67.فصول المهمه،تاليف ابن صباغ،ج 2،ص 23.خصائص،تاليف نسائى،ط نجف،سال 1369 هجرى ص 31.بحرانى در كتابغاية المرام،ص 79 مانند اين حديث را به 89 طريق از عامه و 43 طريق از خاصه نقل كرده است)
«حديثسفينه»:ابن عباس مىگويد پيغمبر فرمود:«مثل اهل بيت من مثل كشتى نوح است كه هر كس در آن سوار شد نجات يافت و هر كس تخلف نمود غرق گشت»، (ذخائر العقبى،ص 20.الصواعق المحرقه،تاليف ابن حجر،ط قاهره،ص 150 و 84.تاريخ الخلفاء تاليف جلال الدين سيوطى،ص 307. كتاب نور الابصار،تاليف شبلنجى،ط مصر،ص 114.بحرانى در غاية المرام،ص 237 حديث مذكور را به يازده طريق از عامه و هفت طريق از خاصه نقل كرده است)
3-البداية و النهاية،ج 5،ص 277.شرح ابن ابى الحديد،ج 1،ص 133.الكاملفى التاريخ،ج 2،ص 217. تاريخ الرسل و الملوك،تاليف طبرى،ج 2،ص 436.
4-الكامل،تاليف ابن اثير،ج 2،ص 292.شرح ابن ابى الحديد،ج 1،ص 54.
5-شرح ابن ابى الحديد،ج 1،ص 134.
6-تاريخ يعقوبى،ج 2،ص 137.
7-البداية و النهايه،ج 6،ص 311.
8-سوره انعام،آيه 89.
9-سوره بقره،آيه 124.
10-سوره انبيا،آيه 73.
11-از باب نمونه: و الكتاب المبين انا جعلناه قرآنا عربيا لعلكمتعقلون و انه فى ام الكتاب لدينا لعلى حكيم
يعنى:«قسم به اين كتاب روشن!ما قرآن را عربى قرار داديم شايد تعقل كنيد. و اين قرآن در ام الكتاب نزد ما عالى و حكيم است». (سوره زخرف،آيه 4)
12-مانند اين آيات: و جاءت كل نفس معها سائق و شهيد لقد كنت فى غفلةمن هذا فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد .
يعنى:«تمام نفوس با گواه و مامور در قيامت مبعوث مىگردند (و به آنانگفته مىشود) تو از اين زندگى غافل بودى،پس ما پرده غفلت را از ديدگانتبرداشتيم و اكنون ديدهات تيزبين شده است»، (سوره ق، آيه 21)
من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حيوة طيبة .
يعنى:«هر كس عمل نيكى انجام دهد و مؤمن باشد،ما او را زنده مىكنيم، زندگى پاكيزه و خوبى»، (سوره نحل،آيه 97)
استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم .
يعنى:«وقتى كه خدا و رسول شما را به چيزى دعوت كردند كه زندهتان مىكند اجابت كنيد»، (سوره انفال،آيه 24)
يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء .
يعنى:«روزى كه هر كس هر كار خوب و بدى انجام داده حاضر بيابد»، (سوره آل عمران،آيه 30)
انا نحن نحى الموتى و نكتب ما قدموا و آثارهم و كل شىء احصيناه فى امام مبين .
يعنى:«ما مردگان را زنده مىكنيم و اعمال و آثارشان را ثبت مىكنيم و همه چيز را در امام مبين احصا كردهايم»، (سوره يس،آيه 12)
13-از باب نمونه:خداوند متعال در حديث معراج به پيغمبر مىفرمايد: فمن عمل برضائى الزمه لثخصال اعرضه شكرا لا يخالطه الجهل و ذكرا لا يخالطهالنسيان و محبة لا يؤثر على محبتى محبة المخلوقين.فاذا احبنى،احببته و افتح عين قلبه الى جلالى و لا اخفى عليه خاصة خلقى و اناجيه فى ظلم اليل و نور النهار حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين و مجالسته معهم و اسمعه كلامى و كلام ملائكتى و اعرفه السر الذين سترته عن خلقى و البسه الحيا حتى يستحى منه الخلق و يمشى على الارض مغفورا له و اجعل قلبه واعيا و بصيرا و لا اخفى عليه شيئا من جنة و لا نار و اعرفه ما يمر على الناس فى القيامة من الهول و الشدة»، (بحار الانوار،چاپ كمپانى،ج 17،ص 9)
«عن ابيعبد الله عليه السلام قال استقبل رسول الله صلى الله عليه و آله حارثه بن مالك بن النعمان الانصارى فقال له:كيف انتيا حارثه بن مالك؟ فقال: يا رسول الله مؤمن حقا فقال رسول الله لكل شيىء حقيقة فما حقيقة قولك؟ فقال يا رسول الله عرفت نفسى عن الدنيا فاسهرت ليلى و اظمات هو اجرى فكانى انظر الى عرش ربى و قد وضع للحساب و كانى انظر الى اهل الجنة يتزاورون فى الجنة و كانى اسمع عوا اهل فى النار فقال رسول الله:عبد نورالله قلبه»، (وافى،تاليف فيض،جزء سوم،ص 33)
14- و جعلناهم ائمة يهدون بامرنا و اوحينا اليهم فعل الخيرات
يعنى:«ما آنها را امام قرار داديم كه به وسيله امر ما مردم را هدايتكنند و انجام كارهاى نيك را به آنها وحى كرديم»، (سوره انبياء،آيه 73)
و جعلنا منهم ائمة يهدون بامرنا لما صبروا
يعنى:«ما بعضى از آنها را امام قرار داديم تا مردم را به وسيله امر ما هدايت كنند،زيرا آنان صبر كردند»، (سوره سجده،آيه 34)
از اينگونه آيات استفاده مىشود كه امام،علاوه بر ارشاد و هدايت ظاهرى، داراى يك نوع هدايت و جذبه معنوى است كه از سنخ عالم امر و تجرد مىباشد.و به وسيله حقيقت و نورانيت و باطن ذاتش،در قلوب شايسته مردم تاثير و تصرف مىنمايد و آنها را به سوى مرتبه كمال و غايت ايجاد،جذب مىكند (دقتشود)
تنصيصى بودن مقام خلافت
تاريخ اسلام نشان مىدهد كه دشمنان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم براى خاموش ساختن دعوت الهى وى، از راههاى گوناگونى وارد شدند; از متهم كردن پيامبر به سحر و جادو گرفته تا تصميم به قتل آن حضرت در بستر خويش. ولى در تمام موارد، دست عنايتحق با پيامبر بود و وى را از نقشههاى شوم مشركان حفظ كرد. آخرين نقطه اميد آنان (بويژه با توجه به باقى نماندن فرزند پسر براى پيامبر) اين بود كه با مرگ پيامبر، اين دعوت نيز خاموش خواهد شد:
‹‹ام يقولون شاعر نتربص به ريب المنون›› (طور/30): يا مىگويند شاعرى است و ما در مورد وى به انتظار حوادث روزگار(مرگ) نشستهايم . اين انديشه در ذهن بسيارى از مشركان و منافقان، وجود داشت. ولى پيامبر با تعيين جانشينى با كفايت كه در طول زندگى ايمان خالص و استوار خود به اسلام را نشان داده بود، اميد مخالفين را به ياس مبدل ساخت، وبدين طريق بقاى دين را تضمين نموده و پايههاى آن را محكم ساخت و نعمت اسلام با وجود تعيين چنين رهبرى به كمال رسيد. لذاست كه پس از نصب على عليه السلام ، به عنوان جانشين پيامبر، در روز غدير آيه «اكمال دين» فرود آمد:
‹‹اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم واخشون اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتي و رضيت لكم الاسلام دينا›› (مائده/3) (1) : امروز كافران از نابودى دين شما مايوس شدند، پس از آنان نترسيد و از من بترسيد. امروز دين شما را كامل ساخته و نعمتم را بر شما تمام كردم، و راضى شدم كه اين اسلام (تكميل يافته با معرفى جانشين پيامبر) دين شما باشد. (2)
گذشته از روايات متواتر فوق، كه ثابت مىكند مسئله جانشينى پيامبر يك مسئله الهى است و مردم در آن اختيارى ندارند، گزارشهاى تاريخى نيز حاكى از آن است كه پيامبر در همان روزهايى هم كه در مكه به سر برده و هنوز حكومتى در مدينه تشكيل نداده بود، مسئله جانشينى را يك مسئله الهى تلقى مىكرد. فىالمثل، زمانى كه رئيس قبيله بنى عامر در موسم حجبه حضور پيامبر رسيد و گفت: چنانچه ما با تو بيعت كرديم و تو بر مخالفان خود پيروزى شدى، آيا بر
اى ما در امر رهبرى نصيب و بهرهاى هست؟ پيامبر در پاسخ، فرمود: اين كار مربوط به خداست، هركس را مىخواهد بدين كار مىگمارد:«الامر الى الله يضعه حيثيشاء» (3) . بديهى است چنانچه مسئله رهبرى موكول به انتخاب مردم بود، مىبايستبفرمايد:«الامر الى الامة» يا «الى اهل الحل والعقد»! كلام پيامبر در اين مورد، همانند كلام خداوند در مورد رسالت است، آنجا كه مىفرمايد: ‹‹الله اعلم حيثيجعل رسالته›› (انعام/124): خدا دانا است كه رسالتخويش را در چه شخصيتى قرار دهد.
مسئله تنصيصى بودن مقام خلافت، و اينكه امت در تعيين جانشين براى پيامبر نقشى ندارد، در ذهن صحابه نيز وجود داشت. چيزى كه هست آنان در غير خليفه اول، به جاى تنصيص خدا و پيامبر، تنصيص خليفه قبلى را مطرح مىكردند، چنانكه به اتفاق تواريخ خليفه دوم به وسيله خليفه نخست تعيين گرديد.
تصور اينكه تعيين خليفه دوم توسط ابوبكر قاطعانه نبوده بلكه جنبه پيشنهاد داشته است، مخالف نص تاريخ است. زيرا هنوز خليفه نخستين در قيد حيات بود كه از جانب ياران پيامبر به تعيين مزبور اعتراض شد، و يكى از آنان زبير بود. بديهى است اگر جريان صرفا جنبه پيشنهادى داشت، اعتراض صحابه موردى نداشت. گذشته از نصب عمر توسط ابوبكر، خليفه سوم نيز از طريق شوراى شش نفرى كه اعضاى آن را خليفه دوم معين كرد صورت گرفت، واين كار نيز نوعى تعيين خليفه بود كه دست ديگران را از مراجعه به افكار عمومى كوتاه كرد.
اصولا فكر مراجعه به افكار عمومى و انتخاب خليفه از طرف امت، در ذهن ياران رسول خدا وجود نداشت و آنچه در اين زمينه بعدها ادعا شده توجيهاتى است كه ديگران يادآور شدهاند، بلكه معتقد بودند كه خليفه بايد از طريق خليفه پيشين تعيين شود. فىالمثل وقتى خليفه دوم مجروح شد، عايشه همسر پيامبر به وسيله فرزند خليفه، عبد الله بن عمر، به وى پيام فرستاد و گفت: سلام مرا به پدرت برسان و بگو امت پيامبر را بدون چوپان ترك مكن» (4) . عبد اللهبن عمر نيز هنگامى كه پدرش در بستر افتاده بود، اورا به تعيين خليفه دعوت كرد و گفت: مردم درباره تو سخن مىگويند، آنان فكر مىكنند كسى را به جانشينى انتخاب نخواهى كرد. آيا اگر چوپان شتران و گوسفندان تو، آنها را در بيابان رها كند در غياب خود كسى را بر آنها نگمارد، تو او را نكوهش نمىكنى؟! رعايتحال مردم بالاتر از رعايتحال شتران و گوسفندان است». (5)
پىنوشتها:
1. گروهى از صحابه و تابعين، آيه فوق را مربوط به واقعه غدير خم دانستهاند، مانند ابو سعيد خدرى، زيد بن ارقم، جابر بن عبد الله انصارى،ابو هريره و مجاهد مكى. براى آشنايى با روايات اشخاص فوق درباره واقعه مزبور، بنگريد به:ابو جعفر طبرى در كتاب الولاية، حافظ ابن مردويه اصفهانى به نقل ابن كثير در ج2،
تفسير خود حافظ ابونعيم اصفهانى دركتاب «ما نزل من القرآن في علي»، خطيب بغدادى در ج8 تاريخ خود، حافظ ابو سعيد سجستانى در كتاب «الولاية» حافظ ابو القاسم حسكانى، ابن عساكر شافعى به نقل سيوطى در الدر المنثور، 2/295، خطيب خوارزمى دركتاب مناقب كه عبارت آنان را كتاب الغدير (1/23 -236) آورده است.
2. فخر رازى در تفسير خود مىگويد: پس از نزول اين آيه، پيامبر گرامى جز 81-82 روز بيشتر زنده نبود و پس از آن نيزا و هيچگونه نسخ و دگرگونى رخ نداد. بنابر اين بايد گفت كه اين آيه در روز غديرنازل شده كه براى هيجدهم ذىالحجه سال حجة الوداع مىشود. با توجه به اينكه پامبر طبق راى اهل سنت در 12 ربيع الاول در گذشته است، اگر هر سه ماه فاقد سلخ باشند درستبر همان 82 منطبق مىشود (تفسير فخر رازى3/369.
معانى و مراتب امامت
معنى امام
كلمه «امام» يعنى پيشوا، كلمه «پيشوا» در فارسى، درست ترجمه تحت اللفظى كلمه «امام» است در عربى.خود كلمه «امام» يا «پيشوا» مفهوم مقدسى ندارد.پيشوا يعنى كسى كه پيشرو است، عدهاى تابع و پيرو او هستند اعم از آنكه آن پيشوا عادل و راه يافته و درست رو باشد يا باطل و گمراه باشد.قرآن هم كلمه امام را در هر دو مورد اطلاق كرده است.در يك جا مىفرمايد: «و جعلنا هم ائمة يهدون بامرنا» (1) ما آنها را پيشوايان هادى به امر خودمان قرار داديم.در جاى ديگر مىگويد: «ائمة يدعون الى النار» (2) پيشوايانى كه مردم را به سوى آتش مىخوانند.يا مثلا درباره فرعون كلمهاى نظير كلمه امام را اطلاق كرده است: «يقدم قومه يوم القيامة» (3) كه روز قيامت هم پيشاپيش قومش حركت مىكند.پس كلمه امام يعنى پيشوا.ما به پيشواى باطل فعلا كارى نداريم، مفهوم پيشوا را عرض مىكنيم.
پيشوايى در چند مورد است كه در بعضى از موارد، اهل تسنن هم قائل به پيشوايى و امامت هستند ولى در كيفيت و شخصش با ما اختلاف دارند.اما در بعضى از مفاهيم امامت، اصلا آنها منكر چنين امامتى هستند نه اينكه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند.امامتى كه مورد قبول آنها هم هست ولى در كيفيت و شكل و فردش با ما اختلاف دارند، امامت به معنى زعامت اجتماع است كه به همين تعبير و نظير همين تعبير از قديم در كتب متكلمين آمده است.خواجه نصير الدين طوسى در تجريد امامت را اين طور تعري;63640#÷ مىكند: «رياسة عامة» يعنى رياست عمومى.[در اينجا ذكر يك مطلب لازم به نظر مىرسد: ]
شؤون رسول اكرم
پيغمبر اكرم به واسطه آن خصوصيتى كه در دين اسلام بود، در زمان خودشان به
.............................................................. 1.انبياء/73. 2.قصص/41. 3.هود/98.
حكم قرآن و به حكم سيره خودشان داراى شؤون متعددى بودند، يعنى در آن واحد چند كار داشتند و چند پست را اداره مىكردند، اولين پستى كه پيغمبر اكرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود، همين بود كه پيغامبر بود يعنى احكام و دستورات الهى را بيان مىكرد.آيه قرآن مىگويد: «ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا» (1) آنچه پيغمبر برايتان آورده بگيريد و آنچه نهى كرده[رها كنيد]، يعنى آنچه پيغمبر از احكام و دستورها مىگويد، از جانب خدا
مىگويد. پيغمبر از اين نظر فقط بيان كننده آن چيزى است كه به او وحى شده.منصب ديگرى كه پيغمبر اكرم متصدى آن بود، منصب قضاست، او قاضى ميان مسلمين بود، چون قضا هم از نظر اسلام يك امر گترهاى نيست كه هر دو نفرى اختلاف پيدا كردند، يك نفر مىتواند قاضى باشد.قضاوت از نظر اسلام يك شان الهى است، زيرا حكم به عدل است و قاضى آن كسى است كه در مخاصمات و اختلافات مىخواهد به عدل حكم كند.اين منصب هم به نص قرآن كه مىگويد: «فلا و ربك لا يؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما» (2) به پيغمبر تفوي;63639#÷ شده و رسول
اكرم از جانب خدا حق داشت كه در اختلافات ميان مردم قضاوت كند.اين نيز يك منصب الهى است نه يك منصب عادى.عملا هم پيغمبر قاضى بود.منصب سومى كه پيغمبر اكرم رسما داشت و هم به او تفوي;63639#÷ شده بود به نص قرآن و هم عملا عهدهدار آن بود، همين رياست عامه است.او رئيس و رهبر اجتماع مسلمين بود و به تعبير ديگر سائس مسلمين بود، مدير اجتماع مسلمين بود.گفتهاند آيه: «اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم» (3) ناظر به اين جهت است كه او رئيس و رهبر اجتماع شماست، هر فرمانى كه به شما مىدهد بپذيريد.
قهرا اينكه مىگوييم سه شان، به اصطلاح تشريفات نيست بلكه اساسا آنچه از پيغمبر رسيده سه گونه است.يك سخن پيغمبر فقط وحى الهى است.در اينجا پيغمبر هيچ اختيارى از خود ندارد، دستورى از جانب خدا رسيده، پيغمبر فقط واسطه ابلاغ
.............................................................. 1.حشر/7. 2.نساء/65: [نه چنين است، قسم به خداى تو كه اينان به حقيقت اهل ايمان نمىشوند مگر آنكه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاكم كنند و آنگاه به هر حكمى كه كنى هيچگونه اعتراضى در دل نداشته و كاملا از دل و جان تسليم فرمان تو باشند.] 3.نساء/59.
است، مثل آنجا كه دستورات دينى را مىگويد: نماز چنين بخوانيد، روزه چنان بگيريد و...آنجا كه ميان مردم قضاوت مىكند، ديگر قضاوتش نمىتواند وحى باشد.
دو نفر اختلاف مىكنند، پيغمبر طبق موازين اسلامى بين آنها حكومت مىكند و مىگويد حق با اين استيا با آن.اينجا ديگر اينطور نيست كه جبرئيل به پيغمبر
وحى مىكند كه در اينجا بگو حق با اين هستيا نيست.حالا اگر يك مورد استثنائى باشد مطلب ديگرى است ولى به طور كلى قضاوتهاى پيغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى كه ديگران قضاوت مىكنند، منتها در سطح خيلى بهتر و بالاتر.خودش هم فرمود من مامورم كه به ظاهر حكم كنم، يعنى مدعى و منكرى پيدا مىشوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد، پيغمبر بر اساس همين مدرك حكم مىكند.اين حكمى است كه پيغمبر كرده[نه اينكه به او وحى شده باشد].
در شان سوم هم پيغمبر به موجب اينكه سائس و رهبر اجتماع است، اگر فرمانى بدهد غير از فرمانى است كه طى آن وحى خدا را ابلاغ مىكند.خدا به او اختيار چنين رهبرى را داده و اين حق را به او واگذار كرده است.او هم به حكم اينكه رهبر است كار مىكند و لهذا احيانا مشورت مىنمايد.ما مىبينيم در جنگهاى
احد، بدر و در خيلى جاهاى ديگر پيغمبر اكرم با اصحابش مشورت كرد.در حكم خدا نمىشود مشورت كرد.آيا هيچ گاه پيغمبر با اصحابش مشورت كرد كه نماز مغرب را اينطور بخوانيم يا آنطور؟بلكه مسائلى پيش مىآمد كه وقتى درباره آنها با او سخن مىگفتند، مىفرمود اين مسائل به من مربوط نيست، «من جانب الله» چنين است و غير از اين هم نمىتواند باشد.ولى در اين گونه مسائل[يعنى در غير حكم خدا] احيانا پيغمبر مشورت مىكند و از ديگران نظر مىخواهد.پس
اگر در موردى پيغمبر اكرم فرمان داد چنين بكنيد، اين به حكم اختيارى است كه خدا به او داده است.اگر هم در يك مورد بالخصوص وحيى شده باشد، يك امر استثنائى است و جنبه استثنائى دارد نه اينكه در تمام كارها و جزئياتى كه پيغمبر به عنوان رئيس اجتماع در اداره اجتماع انجام مىداد، به او وحى مىشد كه در اينجا چنين كن و در آنجا چنان، و در اين گونه مسائل هم پيغمبر فقط پيامرسان باشد.پس پيغمبر اكرم مسلما داراى اين شؤون متعدد بوده است در آن واحد.
امامت به معنى رهبرى اجتماع
مسالهامامت به معنى اولى كه عرض كردم، همين رياست عامه است، يعنىپيغمبر كه از دنيا مىرود، يكى از شؤون او كه بلا تكلي;63640#÷ مىماند رهبرى اجتماع است.
اجتماع زعيم مىخواهد و هيچ كس در اينجهت ترديد ندارد.زعيم اجتماع بعد از پيغمبر كيست؟اين است مسالهاى كه اصل آن را، هم شيعه قبول دارد و هم سنى، هم شيعه قبولدارد كه اجتماع نيازمند به يك زعيم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى، و در همين جاست كه مسالهخلافت به آن شكل مطرح است.شيعه مىگويد پيغمبر(ص)رهبر و زعيم بعد از خودش را تعيين كرد و گفت بعد از من زمامامور مسلمين بايد به دست على(ع)باشد و اهل تسنن با اختلاف
منطقى كه دارند، اين مطلب را لااقل به شكلى كه شيعه قبول داردقبول ندارند و مىگويند در اين جهت پيغمبر شخص معينى را تعيين نكرد و وظيفه خود مسلمين بوده است كه رهبر رابعد از پيغمبر انتخاب كنند.پس آنها هم اصل امامت و پيشوايى را - كه مسلمين بايد پيشوا داشته باشند - قبول دارند منتها آنهامىگويند پيشوا به آن شكل تعيين مىشود و شيعه مىگويد خير، به آنشكل تعيين شد، پيشوا را خود پيغمبر اكرم به وحى الهى تعيين كرد.
اگر مساله امامت در همين حد مىبود(يعنى سخنفقط در رهبر سياسى مسلمين بعد از پيغمبر بود)انصافا ما هم كه شيعه هستيم، امامت را جزء فروع دين قرار مىداديم نه اصول دين،مىگفتيم اين يك مساله فرعى است مثل نماز.اما شيعه كه قائل به امامت است، تنها به اين حد اكتفا نمىكند كه على(ع)يكىاز اصحاب پيغمبر، ابو بكر و عمر و عثمان و صدها نفر ديگر حتى سلمان و ابى ذر هم يكى از اصحاب پيغمبر بودند و على(ع)ازآنها برتر بوده، افضل و اعلم و اتقى و اليق از آنها بوده و پيغمبر هم او را معين كرده بود.نه، شيعه در اين حد واق;63640#÷نيست، دو مساله ديگر مىگويد كه اصلا اهل تسنن به اين دو مساله در مورد احدى قائل نيستند، نه اينكه قائل هستند و ازعلى(ع)نفى مىكنند.يكى مساله امامت به معنى مرجعيت دينى است.
امامت به معنى مرجعيت دينى
گفتيم كه پيغمبر مبلغ وحى بود.مردم وقتىمىخواستند از متن اسلام بپرسند، از پيغمبر مىپرسيدند.آنچه را كه در قرآن نبود از پيغمبر سؤال مىكردند.مساله اين است كهآيا هر چه اسلام مىخواسته از احكام و دستورات و معارف بيان كند، همان است كه در قرآن آمده و خود پيغمبر هم به عموم مردمگفته است، يا نه، آنچه پيغمبر براى عموم مردم گفت قهرا زمان اجازه نمىداد كه تمام دستورات اسلام باشد، على(ع) وصى پيغمبربود و پيامبر تمام كما كي;63640#÷ اسلام و لا اقل كليات اسلام را(آنچه را كه هست و بايد گفته بشود)به على(ع)گفت و او را به عنوانيك عالم فوق العاده تعليم يافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خويش و
كسى كه حتى مثل خودش در گفتهاش خطاو اشتباه نمىكند و ناگفتهاى از جانب خدا نيست الا اينكه او مىداند، معرفى كرد و گفت ايها الناس!بعد از من در مسائلدينى هر چه مىخواهيد سؤال كنيد، از وصى من و اوصياى من بپرسيد؟ در واقع در اينجا امامت، نوعى كارشناسىاسلام مىشود اما يك كارشناسى خيلى بالاتر از حد يك مجتهد، كارشناسى من جانب الله، [و ائمه]يعنى افرادى كه اسلام شناسهستند، البته نه اسلام شناسانى كه از روى عقل و فكر خودشان اسلام را شناخته باشند - كه قهرا جايز الخطا باشند - بلكهافرادى كه از يك طريق رمزى و غيبى - كه بر ما مجهول است - علوم اسلام را از پيغمبر گرفتهاند، از پيغمبر(ص)رسيده بهعلى(ع)و از على(ع)رسيده به امامان بعد و در تمام ادوار ائمه، علم اسلام يك علم معصومغير مخطئ كه هيچ خطا نمىكند، از هر امامى به امامان بعد رسيده است.
اهل تسنن براى هيچ كس چنين مقامى قائل نيستند.پس آنها در اينگونه امامت، اصلا قائل به وجود امام نيستند، قائل به امامت نيستند نه اينكه قائل به امامت هستند ومىگويند على(ع)امام نيست و ابوبكر چنين است.براى ابوبكر و عمر و عثمان و به طور كلى براى هيچيك از صحابه چنينشان و مقامى قائل نيستند و لهذا در كتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبكر و عمر در مسائل دينى نقل مىكنند.ولىشيعه امامان خودش را معصوم از خطا مىداند و محال است كه به خطايى براى امام اقراركند.[در كتابهاى اهل تسنن مثلا آمده است]ابوبكر در فلان جا چنين گفت،
اشتباه كرد، بعد خودش گفت: «ان لى شيطانا يعترينى»يك شيطانى است كه گاهى بر من مسلط مىشود و من اشتباهاتى مىكنم، و يا عمر در فلان جااشتباه و خطا كرد و بعد گفت اين زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند.
مىگويند وقتى كه ابوبكر مرد، خاندان او و از جملهعايشه - كه دختر ابوبكر و همسر پيغمبر بود - گريه و شيون مىكردند. صداى شيون كه از خانه ابوبكر بلند شد، عمر پيغامداد كه به اين زنها بگوييد ساكتشوند.ساكت نشدند.دو مرتبه پيغام داد بگوييد ساكتشوند، اگر نه با تازيانه ادبشان مىكنم.هىپيغام پشتسر پيغام.به عايشه گفتند عمر دارد تهديد مىكند و مىگويد گريه نكنيد.گفت: پسر خطاب را بگوييدبيايد تا ببينم چه مىگويد.عمر به احترام عايشه آمد.عايشه گفت: چه مىگويى كه پشتسر هم پيغام مىدهى؟گفت:من از پيغمبر شنيدم كه اگر كسى بميرد و كسانش برايش بگريند، هر چه اينها بگريند او معذب مىشود،
گريههاى اينها عذاباست براى او.عايشه گفت: تو نفهميدهاى، اشتباه كردهاى، قضيه چيز ديگرى است، من مىدانم قضيه چيست: يك وقتمرد يهودى خبيثى مرده بود و كسانش داشتند براى او گريه مىكردند، پيغمبر فرمود در حالى كه اينها مىگريند اودارد عذاب مىشود.نگفت گريه اينها سبب عذاب اوست بلكه گفت اينها دارند برايش مىگريند ولى نمىدانند كه او داردعذاب مىشود.اين چه ربطى دارد به اين مساله؟!بعلاوه، اگر گريه كردن بر يتحرام باشد، ما گناه مىكنيم، چرا خدا يك بيگناه راعذاب كند؟!او چه گناهى دارد كه ما گريه كنيم و خدا او را عذاب كند؟ !عمر گفت: عجب!اينطور بوده مطلب؟! عايشهگفت: بله اينطور بوده.عمر گفت: اگر زنها نبودند عمر هلاك شده بود.
خوداهل تسنن مىگويند عمر در هفتاد مورد(يعنى در موارد زياد، وواقعا هم موارد خيلى زياد است)گفت: «لو لا على لهلك عمر» .اميرالمؤمنين اشتباهاتش را تصحيح مىكرد، او هم به خطايش اقرار مىنمود.
پس آنها قائل به چنين امامتى نيستند.ماهيت بحث برمىگردد بهاين معنا كه مسلما وحى فقط به پيغمبر اكرم مىشد.ما نمىگوييم كه به ائمه(ع)وحى مىشود.
اسلام را فقط پيغمبر(ص)به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلامرا كه بايد گفته بشود، به پيغمبر گفت.اينطور نيست كه قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پيغمبر مانده باشد.ولىآيا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند يا نه؟اهل تسنن حرفشاناين است كه دستورات اسلام هر چه بود همان بود كه پيغمبر به صحابهاش
گفت.بعد در مسائلى كه در مورد آنها از صحابه همچيزى روايت نشده گير مىكنند كه چه كنيم؟اينجاست كه مساله قياس واردمىشود و مىگويند ما اينها را با قانون قياس و مقايسهگرفتن تكميل مىكنيم، كه امير المؤمنين در نهج البلاغه مىفرمايد يعنى خدا دين ناقص فرستاد كه شما بياييدتكميلش كنيد؟!ولى شيعه مىگويد نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پيغمبر وحى كرد و نه پيغمبر آنها را ناقص براى مردم بيان كرد.
پيغمبر كاملش را بيان كرد اما آنچه پيغمبر كامل بيان كرد، همه،آنهايى نبود كه به عموم مردم گفت(بسيارى از دستورات بود كه اصلا موضوع آنها در زمان پيغمبر پيدا نشد، بعدهاسؤالش را مىكردند)، بلكه همه دستوراتى را كه من جانب الله بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بيان كن.
اينجاست كه مساله عصمت هم به ميان مىآيد.شيعهمىگويد همان طور كه امكان نداشتخود پيغمبر در گفته خودش عمدا يا سهوا دچار اشتباه شود، آن شاگرد خاص پيغمبر همامكان نداشت كه دچار خطا يا اشتباه شود، زيرا همان گونه كه پيغمبر به نوعى از انواعمؤيد به تاييد الهى بود، اين شاگرد خاص هم مؤيد به تاييد الهى بود.
پس اين، مرتبه ديگرى است براى امامت.
امامت به معنى ولايت
امامت، درجه و مرتبه سومى دارد كه اوج مفهومامامت است و كتابهاى شيعه پر است از اين مطلب، و وجه مشترك ميان تشيع و تصوف است.البته از اينكه مىگويم وجهمشترك، سوء تعبير نكنيد، چون ممكن استشما با حرفهاى مستشرقين در اين زمينه روبرو شويد كه مساله را به همينشكل مطرح
مىكنند.مسالهاى است كه در ميان عرفا شديدا مطرح است و در تشيع نيز از صدر اسلام مطرح بوده و منيادم هست كه كربن حدود ده سال پيش در مصاحبهاى كه با علامه طباطبايى داشت، از جمله سؤالاتى كه كرد اين بود كه اين مسالهرا آيا شيعه از متصوفه گرفتهاند يا متصوفه از شيعه؟مىخواست بگويد از ايندو يكى از ديگرى گرفته است.علامه طباطبايى گفتندمتصوفه از شيعه گرفتهاند، براى اينكه اين مساله از زمانى در ميان شيعه مطرح است كه هنوز تصوف صورتى به خودنگرفته بود و هنوز اين مسائل در ميان متصوفه مطرح نبود، بعدها اين مساله در ميان متصوفه مطرح شده است.پس اگر بنا بشود كه از
ايندو يكى ازديگرى گرفته باشد، بايد گفت متصوفه از شيعه گرفتهاند.
اين مساله، مساله «انسان كامل» و به تعبير ديگرحجت زمان است.عرفا و متصوفه روى اين مطلب خيلى تكيه دارند.مولوى مىگويد: «پس به هر دورى وليى قائم است» در هردورهاى يك انسان كامل كه حامل معنويت كلى انسانيت است وجود دارد. هيچ عصر و زمانى از يك ولى كامل - كه آنها گاهىاز او تعبير به «قطب» مىكنند - خالى نيست، و براى آن ولى كامل كه انسانيت را به طور كامل دارد مقاماتى قائلهستند كه از اذهان ما خيلى دور است.از جمله مقامات او
تسلطش بر ضمائر يعنى دلهاست، بدين معنى كه او يك روح كلىاست محيط بر همه روحها.باز مولوى در داستان ابراهيم ادهم - كه البته افسانه است - در اين مورد اشارهاى دارد.او افسانههارا ذكر مىكند به اعتبار اينكه مىخواهد مطلب خودش را بگويد.هدف او نقل تاريخ نيست، افسانهاى را نقل مىكند تا مطلبش رابفهماند.[مىگويد]ابراهيم ادهم به كنار دريا رفت و سوزنى را به دريا انداخت و بعد سوزن را خواست.ماهيها سر از دريا در آوردنددر حالى كه به دهان هر
كدامشان سوزنى بود، تا آنجا كه مىگويد: دل نگه داريد اى بى حاصلان در حضور حضرت صاحبدلان وتا آنجا كه مىگويد آن شيخ(يعنى آن پير)از انديشه آن طرف واق;63640#÷ شد: شيخ واق;63640#÷ گشت از انديشهاش شيخ چون شير است و دلها بيشهاش مساله ولايت در شيعه معمولا به آن معناىخيلى به اصطلاح غليظش مطرح است، به معنى حجت زمان كه هيچ زمانى خالى از حجت نيست: «و لو لا الحجة لساخت الارض باهلها»يعنى هيچ وقت نبوده و نخواهد بود كه زمين از يك انسان كامل خالى باشد، و براى آن انسان كامل مقامات و درجاتزيادى قائلاند و ما در اغلب زيارتها كه مىخوانيم، به چنين ولايت و امامتى
اقرار و اعتراف مىكنيم، يعنى معتقديم كهامام داراى چنين روح كلى است.ما در زيارت مىگوييم(اين را همه ما هميشه مىخوانيم و جزء اصول تشيع است):«اشهد انك تشهد مقامى و تسمع كلامى و ترد سلامى» (تازه ما براى مردهاش مىگوييم.البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند،چنين نيست كه زندهاش اينطور نبوده و فقط مردهاش اينطور است). من گواهى مىدهم كه تو الآن
وجود مرا در اينجا حس و ادراك مىكنى، من اعتراف مىكنمكه تو سخنى را كه من الآن مىگويم: «السلام عليك يا على بن موسى الرضا» مىشنوى، من اعتراف مىكنم و شهادتمىدهم كه سلامى را كه من به تو مىكنم: «السلام عليك» تو به من جواب مىدهى.اينها را هيچ كس براى هيچ مقامىقائل نيست.اهل تسنن(غير از وهابيها) فقط براى پيغمبر اكرم قائل هستند و براى غير پيغمبر براى احدى در دنيا چنينعلو روحى و احاطه روحى قائل نيستند.ولى اين مطلب جزء اصول مذهب ما شيعيان است و هميشه هم آن را مىگوييم.
بنابراين، مساله امامتسه درجه پيدا مىكند و اگر اينهارا از يكديگر تفكيك نكنيم، در استدلالهايى كه در اين مورد هست دچار اشكال مىشويم.لهذا تشيع هم مراتبى دارد.بعضىاز شيعيان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعىاند، مىگويند پيغمبر(ص)على(ع)را تعيين كرده بودبراى رهبرى بعد از خود و ابوبكر و عمر و عثمان بيجا آمدند.همين مقدار شيعه هستند و در آن دو مساله ديگر يا اعتقاد ندارند ويا سكوت مىكنند.بعضى ديگر، مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمىرسند.مىگويند مرحوم آقاسيد محمد باقر درچهاى، استاد آقاى بروجردى در اصفهان منكر اين مرحله سوم بوده، تا مرحله دوم پيش مىآمده ولى از آنبيشتر اعتقاد نداشته است.اما اكثريتشيعه و علماى شيعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند.
ما اگر بخواهيم وارد بحث امامت بشويمبايد در سه مرحله بحث كنيم: امامت در قرآن، امامت در سنت و امامت به حسب حكم عقل.در مرحله اول بايد ببينيم آيا آيات قرآندر باب امامت دلالت بر امامتى كه شيعه مىگويد دارد يا نه؟و اگر دلالت دارد، آيا فقط امامت به معنى رهبرى سياسى و اجتماعىرا مىگويد يا امامت به معنى مرجعيت دينى و حتى امامت به معنى ولايت معنوى را هم مىگويد؟از اين كه فارغشديم بايد وارد بحث امامت در سنت بشويم، ببينيم كه در سنت پيغمبر(ص) راجع به امامت چه آمده؟بعد مساله را از نظر عقلىتجزيه و تحليل كنيم كه عقل در هر يك از سه مرحله امامت چه چيز را قبول مىكند؟آيا مىگويد از نظر رهبرى اجتماعىحق با اهل تسنن است و جانشين پيغمبر(ص)بايد به وسيله شوراى مردم انتخاب شود يا اينكه پيغمبر جانشينخود را تعيين كرده است؟همين طور در آن دو تاى ديگر عقل چه مىگويد؟
حديثى در باب امامت
قبل از ذكر آيات قرآن در باب امامت، حديث معروفىرا برايتان عرض مىكنم كه آن را هم شيعه روايت كرده است و هم سنى. معمولا حديثى را كه مورد اتفاق شيعه وسنى باشد، نمىشود كوچك شمرد زيرا وقتى هر دو فريق از دو طريق روايت مىكنند، تقريبا نشان دهندهاين است كه پيغمبر اكرم يا امام قطعا اين مطلب را فرموده است.
البته عبارتها كمى با هم فرق مىكنند ولى مضمون آنها تقريبايكى است.اين حديث را ما شيعيان اغلب به اين عبارت نقل مىكنيم: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتةجاهلية» (1) هر كس بميرد و پيشواى زمان خود را نشناسد، مرده است از نوع مردن زمان جاهليت.اين، تعبير خيلىشديدى است چون در زمان جاهليت مردم اصلا مشرك بودند و حتى توحيد و نبوت هم نداشتند.اين حديث در كتب شيعهزياد آمده و با اصول شيعه هم صد در صد قابل انطباق است.در كافى كه معتبرترين كتاب حديثشيعه مىباشد، اينحديث هست.عمده اين است كه اين حديث در كتابهاى اهل تسنن هم هست.آنها در روايتى به اين عبارت نقل
كردهاند: «من مات بغير امام ماتميتة جاهلية» (2) هر كس بدون امام بميرد، مانند اين است كه در جاهليت مرده است.عبارت ديگرى كه نقل كردهانداين است: «من مات و ليس فى عنقه بيعة مات ميتة جاهلية» آن كه بميرد و در گردن او بيعتيك امام نباشد، مردنش از نوعمردن جاهليت است.به عبارتى هم كه شيعه نقل مىكند، سنيها زياد نقل كردهاند.عبارت ديگر: «من مات و لا امام له ماتميتة جاهلية» .اين عبارتها خيلى زياد است و نشان دهنده اهتمام زياد پيغمبر اكرم به مساله امامت است.
كسانىكه امامت را تنها به معنى رهبرى اجتماعى مىدانند، مىگويندببينيد پيغمبر اكرم به مساله رهبرى تا كجا اهميت داده كه معتقد شده است اگر امت رهبر وپيشوا نداشته باشد، اصلا مردنش مردن جاهلى است، براى اينكه صحيح تفسير كردنو صحيح اجرا كردن دستورات اسلامى بستگى دارد به اينكه رهبرى، رهبرى درستى
.............................................................. 1.دلائل الصدق، ص 6 و 13. 2.مسند احمد.
باشد و مردم پيوندشان را با رهبر محكم كرده باشند.اسلاميك دين فردى نيست كه كسى بگويد من به خدا و پيغمبر اعتقاد دارم و بنابراين به هيچ كس كارى ندارم.خير، غيراز خدا و پيغمبر، تو حتما بايد بفهمى و بشناسى كه در اين زمان رهبر كيست و قهرا در سايه رهبرى او فعاليت كنى.
آنها كه امامت را به مفهوم مرجعيت دينى معنى مىكنند، [درمعنى اين حديث] مىگويند كسى كه مىخواهد دين داشته باشد، بايد مرجع دينى خودش را بشناسد و بداندكه دين را از كجا بگيرد.اينكه انسان دين داشته باشد ولى دينش را از ماخذى بگيرد كه ضد آن است، عين جاهليت است.
آن كسى كه امامت را در حد ولايت معنوى مىبرد، مىگويد اينحديث مىخواهد بگويد كه اگر انسان مورد توجه يك ولى كامل نباشد، مانند اين است كه در جاهليت مرده است.
اين حديث را چون متواتر استخواستم اول عرض كرده باشمكه در ذهن شما باشد تا بعد دربارهاش بحث كنيم.حال برويم سراغ آيات قرآن.
امامت در قرآن
در قرآن چند آيه هست كه مورد استدلال شيعه در بابامامت است.يكى از آن آيات آيه: «انما وليكم الله» است(اتفاقا در همه اينها روايات اهل تسنن هم وجود دارد كه مفاد شيعه را تاييدمىكند).ما آيهاى در قرآن داريم به اين صورت: «انما وليكم الله و رسولهو الذين امنوا الذين يقيمون الصلوة و يؤتون الزكوة و همراكعون» (1) . «انما» يعنى منحصرا(چون اداة حصر است).معنى اصلى «ولى» سرپرست است.ولايتيعنى تسلطو سرپرستى: سرپرستشما فقط و فقط خداست و پيغمبر خدا و مؤمنينى كه نماز را بپا مىدارند و در حال ركوع زكاتمىدهند.ما در دستورات اسلام نداريم كه انسان در حال ركوع زكات بدهد كه بگوييم اين يك قانون كلى است و شامل همه افرادمىشود.اين، اشاره است به واقعهاى كه در خارج يك بار وقوع پيدا كرده است و شيعه و سنىبه اتفاق آن را روايت كردهاند و آن اين است كه على(ع)در حال ركوع
.............................................................. 1.مائده/55.
بود، سائلى پيدا شد و سؤالى كرد، حضرت اشارهكرد به انگشتخود، او آمد انگشتر را از انگشت على(ع)بيرون آورد و رفت، يعنى على(ع)صبر نكرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاقكند، آنقدر عنايت داشت به اينكه آن فقير را زودتر جواب بگويد كه در همان حال ركوع با اشاره به او فهماند كه اينانگشتر را درآور، برو بفروش و پولش را خرج خودت كن.در اين مطلب هيچ اختلافى نيست و مورد اتفاق شيعه و سنى است كه على(ع)چنينكارى كرده است و نيز مورد اتفاق شيعه و سنى
است كه اين آيه در شان على(ع)نازل شده، با توجه به اينكهانفاق كردن در حال ركوع جزء دستورات اسلام نيست(نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن)كه بگوييم ممكناست عدهاى از مردم به اين قانون عمل كرده باشند.پس «كسانى كه چنين مىكنند» اشاره و كنايه است، همان طور كه در خود قرآنگاهى مىگويد: «يقولون» مىگويند، و حال آنكه يك فرد آن سخن را گفته.در اينجا «كسانى كه چنين مىكنند» يعنىآن فردى كه چنين كرده.بنابراين، به حكم اين آيه على(ع)تعيين شده است به ولايت براى مردم.
اين، آيهاى است كه مورد استدلال شيعه است.البتهاين آيه خيلى بيش از اين بحث دارد[كه در جلسات آينده دربارهاش سخن خواهيم گفت].
آيات ديگر آياتى است كه درباره جريان غدير است.خود قضيه غديرجزء سنت است و ما بعد بايد بحثش را بكنيم، ولى از آياتى كه در اين مورد در سوره مائده وارد شده يكى اين آيه است:«يا ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته» (1) اينجا لحن، خيلى شديد است)اى پيامبر!آنچه راكه بر تو نازل شد، تبليغ كن و اگر تبليغ نكنى رسالت الهى را تبليغ نكردهاى.مفاد اين آيه آنچنان شديد است كه مفاد حديث«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية» .اجمالا خود آيه نشان مىدهد كه موضوع آنچنانمهم است كه اگر پيغمبر تبليغ نكند، اصلا رسالتش را ابلاغ نكرده است.