بخشی از مقاله
تاريخ فرهنگ و تمدن سلوكي و اشكاني
خشايارشا براي جبران شكستي كه در دشت ماراتن به لشگريان پدرش وارد شده بود، در سال 480 ق.م با سپاهگراني كه هرودت مورخ يوناني تعداد آنها را به گزاف 2641000 نفر و ساير مورخين 100000 نفر و برخي هم 35000 نفر نوشته اند، عازم يونان شد، و با سپاه ده هزار نفري اسپارت به فرماندهي لئونداس به جنگ پرداخت كه ظاهراً فاتح شد و مردم اسپارت شهر را تخليه كردند و خشايارشا هم آنجا را به آتش كشيد و در دنباله اقدام توسعه طلبانهاش معبد پارتنون را كه متعلق به آتنا دختر زئوس خداي خدايان بود آتش زد.
در بابل نيز چنين كرده بود و مجسمه مردوك خداي ملي بابليان را كه مورد ستايش و احترام مردم بابل و بعضي از مردم كشورهاي ديگر امپراطوري بودند از معبد بزرگ بعل خارج كرده بود. همه اين خودخواهيها به آشفتگي هر چه بيشتر اوضاع كمك ميكرد و در نتيجه آتش طغيان و شورشها را تندتر مي ساخت و بر شدت نارضايتيها ميافزود، چنان كه آتش كينه مردم آتن بر عليه ايران افروخته شد و پيوسته مترصد بودند كه در فرصتي مناسب از پارسيان انتقام گيرند. اگر چه در زمان خشايارشا به علت عدم وحدت در شهرهاي يوناني اين كار عملي نبود، ولي سرانجام در زمان داريوش سوم اهالي مقدونيه پرچمدار اين نهضت و انديشه در سرزمين يونان شدند.
مقدونيه سرزميني ثروتمند بود و اساس اقتصاد آن بر پايه كشاورزي خوب مقدونيه نهاده شده بود و همين امكانات طبيعي سبب شده بود ملت واحدي از كشاورز و گلهدار و شبان تحت اداره يك نفر پادشاه در آنجا تشكيل شود. در صورتيكه موقعيت جغرافيايي يونان بگونهايست كه مانع شده است از اينكه مقر يك ملت واحد باشد بلكه آن را مجموعه اي از دول كوچك ساخته بود كه براي امر معاش خود ناچار متوجه دريا بودند. وانگهي مرد مقدوني حق نداشت اگر آدمي نكشته با ديگر مردان روي يك ميز بنشيند مگر بدست خود لااقلگزاري كشته باشد.
از طرفي اختلافات و كشمكشهايي پيوسته بين اين دول وجود داشت. چنانكه فيليپ پدر اسكندر در دوره جواني مدت سه سال، بطور گروگان در تب، كه آن زمان دولت نظامي مهم يونان بود بسر برد و بعد از اين اسارت بود كه موفق شد سپاهي بنام فلانژ تشكيل دهد در حاليكه آتن و تب با به قدرت رسيدن فيليپ سخت مخالف بودند اما در جنگهايي كه فيليپ با قبايل مختلف كرد با دولتهاي تب و آتن كه با هم متحد شده بودند وارد جنگ شد. فيلپت فاتح شد و بعد تسخير آتن و تب متوجه اسپارت گرديد و آنجا را نيز به تصرف خود درآورد و بعد از اين فتوحات بود كه فيليپ، خود را سردار كل يونان معرفي كرد و آنگاه براي انتقام گرفتن از ايران از مردم يونان و مقدوني درخواست كمك و ياري نمود كه ظاهراً جزو مردم اسپارت پذيرفته شده؛ چون نظام اجتماعي و حكومتي با آنكه تحت اختيار روسايي بود كه مالك زمينهاي وسيعي بودند و از نظر كشت و زرع درآمد سرشاري داشتند كه ميتوانستند شاه را در جنگ ياري دهند. قدرت ديني و قضايي و نظامي هم در دست شاه بود و فيليپ توانسته بود يا تشكيلات مجهز و با نيروي نظامي خود موجبات وحدت سرزمين هلاد (يونان قديم) را فراهم نمايد و با اجتماع ملت يونان در گرد تاج و تخت خود تحت عنوان منتقم يونانيان از پارسيان، توجه و حمايت اهالي آتن و تب را نيز كاملاً جلب كند.
ب طوري كه سپاهي مركب از سربازان سنگين اسلحه با نظم و ترتيب خاص آمادگي خود را براي حمله اعلام داشته بودند، كه پيش از اقدام به اين امر براي مرگ او توطئهاي بعمل آمد و فيليپ را به قتل رساندند.
به نظر مي رسد كه اين سوء قصد توسط عاملين ايراني يا طرفداران حكومت پارسي انجام گرفته باشد. زيرا قتل فيليپ هيچگونه تغييري در انديشه ضد ايراني مقدونيها نداد و جانشين فيليپ مقدوني پسر 22 سالهاش اسكندر پرچمدار نجات يونانيان از يوغ ايرانيان شد و راه پدر را دنبال كرد و با حمايت و كمكي كه از اهالي آتن و تب گرفته بود با سپاه منظم مقدوني كه در ستاد آن مورخان، جغرافيدانان، دانشمند و حتي گياهشناسان هم بودند عازم ستيز با شرق شد. او از شاگردان تحصيل كرده مكتب ارسطو بود و از دانشهاي زمان بهره كافي گرفته بود، داراي زيركي و هوش سرشاري بود او را شكارچي قابل و مرد كاملي نوشته اند كه در اين لشگركشيها براي تهييج سربازان يوناني تصميم گرفت از همان راهي كه خشايارشا به يونان آمده بود راهي پارس شود يعني از تنگهداردانل (هلس پونت)، خود اسكندر اولين كسي بود كه از كشتي پا به خشكي نهاد.
او از اشتياق اعمال قهرمانهاش بر خود ميلرزيد و در اولين قدم بر طبق نقشهاش شهر تروا را در آسياي صغير تصرف كرد و آنرا به آتش كشيد و در اين شهر پس از اولين پيروزي اساسي اقدام به حمله را جنگ انتقامي و مذهبي بر ضد آسيا اعلام كرد؛ و آن را يك سفر جنگي تلافيجويانه تلقي كرد و براي شادي ارواح قهرمانان يوناني دستور قرباني داد و سپاهيان اسكندر هم كه تنها آرزويشان عبور از سواحل مديترانه بود به شوق آمده بودند.
اما بايد گفت كه اسكندر پا را راهي گذاشته بود، كه فقط جنبه انتقام مذهبي نداشت، زيرا بعداً خواهيم ديد كه براي مطامع جهانگشايي اسكندر نميتوان حدي قائل شد. حتي هدف اسكندر تنها بدست آوردن متصرفات ايراني مانند سوريه، مصر و بابل نبود، بلكه اشغال خود كشور هخامنشي بود؛ او ميخواست دنيايي را به زير سلطه خود درآورد، بخت هم او را ياري كرد چون بدون هيچگونه برخوردي پس از آسياي صغير وارد مصر شد و راه مواصلاتي خويش را با يونان تعيين كرد و با تسخير سواحل دريا سپاهيانش را از گزند هر نوع حمله دريايي از طرف داريوش سوم محفوظ نگهداشت. مضافاً به اينكه داريوش هم كه از باده غرور و قدرت سرمست بود به جاي مقابله با لشگريان اسكندر، با همه تجهيزات نظامي و امكانات وسيعي كه داشت فقط فرمان صادر ميكرد كه اسكندر را اين چنين و آن چنان كنيد، اسكندر را به زنجير كشيده به پايتخت شوش بفرستيد.
غافل از اينكه وقتي اسكندر وارد مصر شد چون مصريان دل خوشي از حكومت ايرانيان نداشتند اسكندر به راحتي آن كشور را منصرف شده بود از طرفي سپاهيان يكدست يوناني اسكندر كه براي هدفي تعيين شده ميجنگيدند، با لشگريان مخلوط داريوش كه تركيب از مزدوران يوناني و ايراني بودند فرق داشتند و هنگاميكه در گرانيك اولين برخورد بين دو سپاه پيش آمد با همه غيرت و مردانگي كه سربازان ايراني از خود نشان دادند معالوصف كاري از پيش نرفت.
آرين مينويسد كه ممنون سركرده قواي مهم مزدور يوناني در سپاه ايران به سرداران ايران پيشنهاد نمود كه بايد عقب نشست و شهر و دهات مسير حمله اسكندر را آتش زد ولي سرداران ايراني اين پيشنهاد ممنون را نپذيرفتند و سرانجام هم شكست خوردند و فرار را بر قرار ترجيح دادند و اسكندر با موفقيت وارد سارد شد. مرحله دوم جنگ اسكندر جنگ ايسوس بود كه در نزديكي شهري به همين نام روي داد. مورخين، سپاهيان ايران را در اين جنگ بالغ بر 600 هزار تن ذكر كرده اند و سپاه اسكندر را سيهزار تن و داريوش خود بر طبق رسم تغيير ناپذير شاهي در قلب لشگريان قرار داشت و هنگامي كه نائره جنگ به طرف او زورآور گرديد رو به فرار نهاد و حتي براي سبك كردن ارابة خود سپرش را نيز به دور انداخت.
از اين شكست داريوش توسط اسكندر و سردارش، پارمنيو يك تابلوي خاتم كاري كه در پومپه كشف شده و در موزه ملي ناپل است تهيه كرده كه حكايت دارد كه: شاه هخامنشي از حمله نيزه اسكندر سخت وحشت كرده و ارابه چي اسبها را براي فرار از مهلكه با شلاق ميزند و يك نفر پارسي از آب پياده شده اسبش را به داريوش ميدهد كه فرار كند و او چنين كرده است. تلفات قشون ايران را در اين جنگ بالغ بر صدهزار تن نوشتهاند. از جمله غنايمي كه از اين نبود نصيب سپاه اسكندر شد، سراپرده داريوش، مادر و زن و دو دخترش و بيش از معادل يك ميليون ليره غنايم جنگي ديگر و بدين ترتيب قسمت ايران غربي به تدريج به دست فاتح جوان مقدوني افتاد.
داريوش براي نجات خانوادهاش پيام صلحي براي اسكندر فرستاد كه در برابر تزويج اسكندر با دخترش و دادن غنايم جنگي ديگر از ادامه جنگ صرف نظر كند، اما اسكندر نپذيرفت و به داريوش پيام داد كه بايد او را سلطان خود بشناسد، همچنانكه او را در مصر فرعون شناخته بودند و در معبد آمن مصر ، هاتف معبد؛ تسلط بر جهان را براي او پيشبيني كرده بود و او را به عنوان پسر خدا اعلام داشته بود، بديهي است كه پس از فتح اليوس و شكست كامل سپاهيان ايران و هزيمت داريوش، اسكندر حاضر به مصالحه نبوده و به راه خود ادامه داد و فاتحانه عازم بينالنهرين گرديد و از دجله و فرات هم گذشت.
سومين پيشنهاد مصالحه داريوش كه اين مكان مرز دو امپراطوري ايران و يونان باشد و داريوش تسلط اسكندر را بر شهرهاي مفتوحه ميپذيرد، نيز مورد قبول واقع نشد و داريوش ناچار به ادامه جنگ با اسكندر شد و جنگي سخت در دامنه جبال آشور در اردبيل در محلي بنام گوگمل يا (مرتع شتران) درگرفت كه به شكست سپاهيان ايران منجر شد و داريوش بسوي هگمتانه فرار كرد. پس از اين پيروزي اسكندر وقتي وارد بابل شد. مردم از او استقبال كردند و اسكندر هم مناسب ديد كه خود را شاه ايران بداند و براي دلجويي و توجه اهالي بابل دستور باز پيرايي و بازسازي معبد بعل را كه خشايارشا خراب كرده بود، صادر كرد و در تعقيب داريوش روانه شوش، پايتخت ايران گرديد. پايتختي كه بر روي خرابههاي ايلام ساخته شده بود و بصورت مركز جهاني تجلي كرده بود و سفرا و فرستادگاني از كشورهاي مختلف كه در آن زمان شناخته شده بودند به آنجا گسيل مي شدند، بسياري از مردمان سياسي رانده شده از زونان هم در پناه اين تختگاه بسر ميبردند. شوش بصورت يك بنگاه علمي از نويسندگان و شعرا، و پزشكان و هنرمندان يوناني درآمده بود كه داريوش آن را بسيار دوست ميداشت و فتح آن يكي از آرزوها و مقاصد مهم اسكندر در جنگ با ايران بود كه با تصرف شوش نه تنها اين آرزوي اسكندر برآورده شد بلكه غنايم زيادي به چنگ سربازان مقدوني افتاد.
خانواده داريوش كه در سپاه اسكندر اسير بودند به شوش رسيدند و در آنجا مستقر شدند، اسكندر پس از مدتي اقامت در شوش و به رسميت شناختن خود به جانشيني داريوش سوم، عازم تخت جمشيد شد و با گنجينههاي زياد آنجا روبرو گرديد، و بساط عيش و عشرت را رد تخت جمشيد گستراند، و در اينجا به عهده قول و وعدههاي خود وفا كرد و سرانجام به جبران آتش زدن معبد پارتنون صفه تخت جمشيد را به آتش كشيد. عملي كه براي مورخين متعصب غربي باوركردني نيست، اما كاوشهاي باستانشناسي و عمليات حفاري تخت جمشيد اين مطلب را تأييد ميكند و هنوز بقاياي پرده هاي سوخته و ساير اشياء بدست آمده دال بر آتش كشيدن آنجا توسط اسكندر است. اسكندر پس از چهار ماه اقامت و خوشگذاراني در تخت جمشيد و به آتش كشيدن آنجا و چند بار هم بازديد از آرامگاه كورش در پاسارگاد چون اطلاع يافت كه بسوس نايبالسلطنه، داريوش را دستگير و اسير و محبوس كرده است به تعقيب او پرداخت، اتفاقاً در اطراف دامغان به اردوي فراريان رسيد و در همين جا بود كه با جسد كشته شده داريوش كه با ضربت خنجر يكي از شهربانانش به قتل رسيده بود، روبرو شد.
اسكندر وقتي با اين حادثه روبرو شد دستور داد كه جسد را به شوش منتقل كنند و به خانواده او بسپارند و به يكي از سرداران ايراني بنام اسپي تامن دستور داد كه بسوس قاتل داريوش را كه به بلخ فرار كرده دستگير كند، كه پس از دستگيري بسوس او را در همدان به دار كشيد و در ادامه راهش به سوي شرق رهسپار شد و ايران شرقي را هم اشغال كرد. با وجودي كه ايجاد آرامش و صلح در سرحدات شمالي مدتي طول كشيد؟، اما اسكندر با جنگ و ستيز تا سيحون پيش راند و پس از ازدواج با رخسانه يا روشنك دختر اكسيارتس اميرسغد در سال 327 ق.م از طريق هندوكش عازم هند گرديد. كه در اين لشگركشي قشون اسكندر را يكصد هزار نفر نوشتهاند كه از معبر خيبر و پلي كه روي سند ساخته بودند گذشته و به شهر تاكسلا در پنجاب وارد شد.
نوشتهاند پادشاه و اهالي آنجا با آغوش باز اسكندر را پذيرفتند و او از آنجا به طرف رود هي واس پس از (جلم امروزي) رهسپار شد كه پادشاه آنجا به نام پروس با سيهزار سپاهي و فيلهاي جنگي زياد مهياي روبرو شدن با قشون اسكندر بود، مقدونيها وقتي با اين پيلها مواجه شدند جنگ را بينتيجه تلقي كردند. اما اسكندر بيدي ن بود كه از اين بادها بلرزد و با وجوديكه لشگريان از نظر تعداد فزوني داشتند در اين درگيري تلفات زيادي به مقدونيها وارد شد اما سرانجام جنگ به نفع فاتح يوناني تمام شد و پروس اسير گرديد. پس از آن پيروزي اسكندر تا رود هيفاز (رود بيس امروزي) پيشرفت اما قشون خسته اسكندر در كنار اين رود وقتي از مطامع و هدف جهانگشايي بيحد اسكندر مطلع شدند و ترس از اينكه اگر دورتر بروند با پادشاهي قويتر از پروس و با پيلهاي بيشتر روبرو خواهند شد، به اسكندر گفتند فتوحاتي كه شده كافي است و هر زحمتي حدي دارد و مخصوصاً يكي از سردارانش بنام كي نس به اسكندر گفت اگر در مقام جهانگشايي بيشتري هستي بايد باني كه از لشگريان ما تعداد كمي باقي مانده و بهتر است بر گردي و قشون جديد و تازه نفسي تهيه كني. اسكندر وقتي تمرد و نافرماني را در قشون يوناني و مقدوني احساس كرد عليرغم تمايلاتش تصميم به مراجعت گرفت 325 ق.م.
هنگامي كه همه لشگريان اسكندر از طرق مختلف به شوش رسيدند، دستور داد كه سربازان متمرد يوناني را مرخص كنند و فقط آنان كه شايسته پاداش و سلحشور باشند در ركاب او باقي بمانند و چنين وانمود كرد كه ديگر تصميم به جنگي ندارد و لذا به ر سوم پارسيان با رخسانه ايراني ازدواج كرد و در روز جشن عروسي دستور داد كه ده هزار تن از سربازان يوناني هم با زنان آسيايي ازدواج كنند. اسكندر جامه شرقي بر تن كرد و آداب و رسوم ايراني را بجاي مي آورند و اينكه خود را شاه ايران مي دانست و چنان كه فطرت شاهان ايراني بود دستور داد برخلاف موازين قانوني و دمكراسي يونان، مقدونيها و يونانيان در مقابل او خبردار بايستند و در هنگام تكلم در جلوي اسكندر زانو به زمين بزنند. عدهاي از ايرانيان طرفدار يونان را بر مستند ساتراپي نشاند و دستور داد سيهزار نفر از جوانان ايراني تحت تعليم نظامي يوناني قرار گيرند تا جاي سربازان يوناني را كنند. رويهم رفته اسكندر تصميم گرفته بود كه تغييرات بنيادي و اساسي در رفتار خود و اداره كشورش بدهد؛ تغييراتي كه با روحيه مردم هلاد تضاد داشت. زيرا اسكندر هر چند يك شاهزاده اشرافي و شخص اول مقدوني بود، ولي حكومت مقدونيه يك حكومت استبدادي و مطلقه نبود، اداره مملكت با مشورت رجال كه در اظهار عقيده آزاد بودند صورت ميگرفت و تا اين هنگام اسكندر بنا به سنت حكومتي يونان مقدونيه در مجالس و جشنها با مردم نشست و برخاست ميكرد و نزديكان دربار در حقيقت دوست او بشمار ميرفتند. برخي را عقيده بر اين است كه اسكندر با اين انديشه و تغيير روش اولين قدم را براي اجراي آرزوهاي ديرين خود يعني اتحاد دو دنياي غرب و شرق برداشت.
ظاهر امر اين بود كه او نميخواهد بين يونانيان و ايرانيان تبعيض و تفاوت قائل شود و بهمين جهت او تشريفات درباريان هخامنشي را انتخاب كرده و براي اينكه بتدريج يونانيان و مقدونيها را با اين تشكيلات آشنا كند دستور داد كه با ازدواج سپاهيان با دختران ايراني يك نوع همهوني در ممالكت تابعه بوجود آورد و تشكيلات كشورداري هخامنشيان را هم با همان تشريفاتش پذيرفت و حتي بعضي از ساتراپهاي ايراني را به همان پست خود ابقا كرد و ظاهر اين بو كه خيال استمالت و دلجويي از مردم زير سلطه اعم از ايراني و يوناني را دارد. ظاهر امر اين بود كه اسكندر مقدوني سابق نبود و كاملاً تغيير حالت داده و سراسر كبر و غرور شده بود و آزادمنشي و نشست و برخاست با مردم و يا مشورت با مجلس براي اداره مملكت براي او ديگر مفهومي نداشت.
همه اين عوامل و بخصوص تغيير رفتار روحي اسكندر و تحقير يونانيها موجب دلسردي و تنفر آنان نسبت به اسكندر گرديد و او هم در تشكيلات جديد لشگري دو هدف را تعقيب ميكرد اول آنكه قشون اكثراً از مقدونيها نباشد زيرا عناصر ناراضي در ميان آنها زياد شده بود و ديگر اينكه با يونانيها مخلوط شوند تا اثرات همنشيني در آنها مؤثر واقع گردد. و به اين ترتيب اسكندر به تدريج ارتباط خود را با مردم يونان و مقدونيها كم كرد و يونانيها و مقدونيها از اين تغيير رفتار اسكندر كه خودشان را عامل پيشرفت و فتوحات او ميدانستند كينه در دل داشته و تصميم به انتقام گرفتند. و لذا دو دفعه بر ضد او توطئه كردند ولي موفق نشدند و در ارتباط با اين توطئه عدهاي دستيگير شده و به قتل رسيدند يكي در بين آنها فيلوتاس پسر پارمينون و كليت دوست صميمي خود اسكندر بود كه در جنگ گرانيك جان اسكندر را از مهلكه نجات داده بود و چنانكه شيوه مستكبرين جهان است نه تنها اسكندر دوستان خادم و فداكار خود را به قتل رسانيد بلكه طبيعي هم كه از مداواي يكي از سرداران او عاجز بود كشت و آزاد مردي به نام كاليس تن كه نخواست اسكندر را خدا بداند اعدام كرد.
به هر جهت اسكندر در مدت شش سال حكومت بر ايران سعي كرد كه فرهنگ و تمدن يوناني را در شرق بسط دهد، كلنيهاي زيادي از مهاجريان يوناني را در شرق بسط دهد، كلنيهاي زيادي از مهاجيان يوناني ترتيب داد. خود اسكندر هم دو زن شرقي گرفت يكي استاتيرا دختر داريوش و ديگي بنام ركسانه يا روشنك كه بعضي او را دختر داريوش دانستهاند، ولي اكثر مورخان او را دختر امير سغد ذكر كردهاند.
پايتخت او شوش پناهگاه تمدن يوناني شده بود و زبان يوناني به حدي در آنجا رواج يافته بود كه قوانين و احكام پادشاهان پارت هم بعدها براي مردم شوش به اين زبان صادر ميشد، مبادلات بازرگاني وسيعي بين شوش و شهرهاي يوناني آن جريان داست. آثار و اشياء و كوزه هاي سفاليني كه بر روي آنها نبشتههاي يوناني وجود دارد از شوش بدست آمده كه همه اين اسناد و مدارك پرده از راز دنياي باستان بر مي دارد و نشانگر آن است كه اسكندر خود را زمامداري لايق ميدانسته است.
هيئت باستانشناسي در كاوشهاي خود محل دقيق اردوگاه اسكندر را در شوش يافته اند، در دامنه كم ارتفاع در محوطه وسيعي مقابل حصار شهر شوش سكهها و ظروف يوناني قرن چهارم ق. م و همچنين سكه، قطعات شكسته مجسمه هاي مرموين، اسلحه و نوشتههايي به خط يوناني بدست آمده كه آثار گويايي از اين مرحله تاريخي حيات شوش ميباشد.
سرانجام اسكندر پايتخت جديدش بابل سفرايي از قرطاجنه و ايتاليا و گل (فرانسه امروزي) به دربار اسكندر آمدند، و اسكندر آنها را پذيرفت. اما روزها و زندگي عادي اسكندر ديري نپائيد و او به فكر فتح عربستان افتاد و دستور داد كه كشتيهايي براي اين منظور ساخته شود.
اما در اين اثنا شورش و طغياني از طرف كاسيهاي ناحيه مال امير خوزستان (ايذه) ظاهر شد كه اسكندر تصميم به سركوبي بيرحمانه آنها گرفت و در اين پيروزي دستور داد كه چند هزار نفر از مردم كاسي را براي آرامش روح سردار محبوبش هفس تيون كه تازه در گذشته بود قرباني كنند. پس از اين پيروزي و پيش از آنكه عازم تسخير شعبه جزيره عربستان شود مرگش فرا رسيد و اجل مهلتش نداد و در اثر تبي شديد كه در باتلاقهاي مالاريا خيز بابل بر او مستولي شده بود، اين جنگجوي ماجراجو در عنفوان جواني در 23 سالگي و در سال 323 ق.م دار فاني را وداع گفت و خوابهاي طلايي او براي وحدت شرق و غرب نه تنها نقش بر آب گرديد بلكه برعكس خصومت بين شرق و غرب را تشديد كرد.
و چنانكه بعداً خواهيم ديد پديد آمدن دولت اشكاني و بعدها هم ساساني و جنگهاي طولاني ايران با سلوكيها روميها در مدت 9 قرن در حقيقت عكسالعمل كارهاي قدرت طلبانه اسكندر بود.
بدين ترتيب افسانه اسكندر پايان يافت ولي داستان جانشينان او آغاز شده بود.
جانشينان اسكندر
سكههاي مكشوفه از نقاط مختلف از زمان اسكندر نشانگر آن است كه بعد از اسكندر برادر ناتني او به نام فيليپ آري ده كه تاريخ او را نامشروع و ناقص العقل معرفي كرده است براي مدت محدودي به جانشيني اسكندر انتخاب شده، بر روي اين سكهها در يك طرف نقش اسكندر و در طرف ديگر نقش فيليپ اريده به خط يوناني ضرب شده است.
چون اسكندر قرزند ارشدي نداشت هر چند نوشته اند كه در انتظار فرزندي از ركسانه بود. آرين مورخ يوناني قرن دوم ميلادي درباره جانشينان اسكندر مينويسد: به استثناي آنتي پاتر كه به خانواده اسكندر وفادار مانده بود هيچ يك از سرداران او براي حفظ تاج و تخت وراث بيچاره اسكندر كمك و اقدامي نكردند.
زن اسكندر بنام المپياس ناگهان به مقدونيه آمد و در صدد دستگيري و گرفتاري فيليپ آري ده و زوجه دسيسه كارش او ريديس برآمد، و سرانجام هم موفق شد كه فيليپاري ده را به قتل برساند و زن او هم اوريديس خود را حلق آويز كرد. اما خود المپياس هم توسط يكي از سرداران بنام كاسناندر دستگير و سنگسار گرديد و ساير بازماندههاي اسكندر را از جمله اسكندر جوان فرزند ركسانه و مادرش را هم به زندان انداخت به طوري كه خانواده اسكندر به كلي ريشهكن و ديگر كسي باقي نماند كه دعوي سلطنت كند اما چون هيچ يك از سرداران حاضر به تمكين از حكومت مركزي نبودند، به زودي شورش و طغيان در ممالك تابعه شروع شد و هر يك از ساتراپهاي يوناني و مقدوني مملكتي را تصاحب كردند و خود را جانشين اسكندر دانستند.
ديگ آز و طمع همه به جوش آمده بود، جنگهاي داخلي شديد و همه جانبهاي درگرفته بود. هرج و مرج عجيبي شروع شده بود و همه سرداران چشم به ايران و سواحل مديترانه دوخته بودند و ايران را به عنوان يك كشور ثروتمند پايگاه و زادخانه خوبي براي جنگ در مغرب ميدانستند. در اين زمان آذربايجان در اختيار پادشاهان محلي باقي مانده بود.
سرداران و سربازان اسكندر گنجها و سرزمينهاي متصرفي را هم بين خود تقسيم مي كردند، در سال 319 ق.م يكي از عمال يوناني بنام (اومن) تصميم گرفت تا ساتراپهاي فلات ايران را با يكديگر متحد سازد و يك ساتراپ بزرگ تشكيل دهد اومن در زمان اسكندر رياست دبيران را عهدهدار بود ولي پس از مرگ اسكندر خود را رقيب سرداران نمود تا بلكه از تجزيه طلبي و طغيان آنان جلوگيري كند، شبي همه سرداران را در اردوگاه اسكندر و درون چادري كه همه چيز آن دست نخورده بود و هنوز علائم نشانة سلطنتي و تخت اسكندر در آن قرار داشت دعوت كرد،
سرداران در اين چادر چنان تحت تأثير قرار گرفته بودند كه گويي روح اسكندر در آن جلسه حاضر و ناظر اعمال و گفتههاي آنان ميباشد، لذا همگي سرداران نقشه و پيشنهاد اومن را تأييد كردند و قول دادند كه از تشكيل ساتراپ بزرگ پيشنهادي اومن حمايت كنند، اما ديري نپاييد كه بدگماني بياحترامي به اومن شروع شد و مخصوصاً يكي از دوستان ديرين اومن بنام آنتيگون (كه به آنتيگون يك چشم معروف بود و از واليان كلكيه در آسياي صغير) از مغرب پيدا شد در برابر اومن قرار گرفت. او داراي تجهيزات نظامي و از حيث سواره نظام فوقالعاده مجهز بود، از همه مهمتر او يك نفر مقدوني بود ولي اومن يوناني بود و تجهيزات او شرقي و فيلان جنگي بود كه اسكندر در غنايم شرق با خود آورده بود. اومن داراي سپاه پياده نظامي به نام سپرنقرهايها بود كه معروفيت ويژهاي داشتند كه پلوتارك درباره آنها مينويسد سپاه سپرنقرهايها كه بسياري از آنها 60 تا 70 ساله بودند به هنگام جنگ بر فلانژهاي جوان آنتيگون حمله بردند و فرياد ميزدند اي جنايتكاران شما بر روي پدران خود شمشير ميكشيد. در سال 317 ق.م جنگ خونين اين دو سردار در نزديكي اصفهان در گرفت و با همه دلاوريها و رشادتهايي كه سپره نقرهايهاي اومن از خود نشان دادند
سرانجام در برابر سواران سنگين اسلحه آنتيگون تاب مقاومت نياورده شكست خوردند و اومن هم گرفتار و زنداني و سرانجام اعدام گرديد و آنتيگون پيروزمندانه با غنايم جنگي بسيار و بعنوان فرمانرواي مطلق شرق راهي مغرب زمين شد و براي اينكه مبادا در غياب او سپاهيان سپر نقرهاي يكبار ديگر توطئه كنند دستور داد كه آنها را به نقاط دوردست اعزام دارند و به ساتراپهاي آنجا هم توصيه كرد كه آنها را سر به نيست كنند.
پلوتارك ميگويدك گويا فرمان آنتيگون دقيقاً به مرحله اجرا گذاشته شد زيرا از آن پس در تاريخ ديگر نامي از سپر نقرهايها برده نميشود.
آنتيگون از درياي مديترانه تا باختر را به تصرف خود درآورد و قدرت را در شوش بدست گرفت، در اين هنگام كاساندر در يونان، ليرناك در آسياي صغير، و بطلميوس والي مصر شده بودند و از قدرت آنتيگون در وحشت بسيار ميبردند كه تصميم به اتحاد بر ضد آنتيگون گرفتند و هر سه دولت متحد بماند با سپاهيان آنتيگون به مقابله پرداختند و اولين ضربه كاري از طرف بطلميوس والي مصر به آنتيگون وارد شد و بطلميوس به اتفاق يكي از سرداران مجرب و ورزيده اسكندر به نام سلوكوس به طرف شام رفتند تا شر دمتريوس پسر آنتيگون را كه به امر پدر مأموريت يافته بود كه از طريق بابل و شكست سلوكوس به مصر رود دفع كنند و سرانجام هم دمتريوس را شكست فاحشي دادند.
و سلوكوس بر طبق نقشه جنگي خود از كرخه گذشت و وارد بينالنهرين شد و از آنجا عازم بابل گرديد و مردم بابل از او استقبال كردند او ابتدا طرفداران آنتي گون مانند نيكاتور والي ماد را كه داراي هفده هزار قشون بود شكست داد و او را به قتل رساند و ديديم كه آنتيگون بر اي خونخواهي دوست خود نيكاتور پسرش دمتريوس را با نوزده هزار لشكر روانه بابل كرد تا رد صورت موفقيت جنگي پس از آن براي نبرد با بطلميوس وارد مصر شود. اما وقتي دمتريوس وارد بابل شد سلوكوس در آنجا نبود و او ناچار شد كه بدون هيچگونه عكسالعملي در بابل براي جنگ با بطلميوس روانه مصر گردد كه به شكست پدر و فرزند منجر اما پس از اين واقعه هنگاميكه سلوكوس به بابل آمد مورد استقبال مردم قرار گرفت و پايه گذار حكومت سلوكي در آسيا گرديد چنانكه خواهد آمد.
پادشاهي سلوكوس در آسيا (از سال 311 تا 302 ق.م)
هنگامي كه دمتريوس پسر آنتيگون به امر پدر از بابل عازم مصر شد. سلوكوس يكي از سرداران اسكندر به فرماندهي سپاهيان برگزيده شد، و هنگاميكه دمتريوس بابل را ترك مي كرد و سلوكوس در ماه همدست آنتيگون يعني نيكاتور را شكست داده و به قتل رسانده بود. و يا پيروزي به بابل مراجعت كرد و تصميم به قدرت نمايي و تسخير ممالك شرقي ايران گرفت و متصرفات خود را از سيحون تا پنجاب در مشرق گسترش داد و مدت 9 سال قلمرو خود را به 72 حكومت تقسيم كرد.
سلوكوس نسبت به ساير جانشينان اسكندر با قدرت بيشتري حكومت كرد و سپاهيان خود را با فيلهايي كه از پادشاه هندوستان در برابر عقد معاهدهي صلح گرفت بود تجهيز نمود. اسكندر در واقع، وارث متصرفات هخامنشيان شده بود. ابتدا پايتخت را از بابل به سلوكيه منتقل كرد و بعد از مدتي اين پايتخت به انطاكيه در سوريه انتقال يافت.
به طوري كه مورخين نوشتهاند: سلوكوس داراي نژاد دورگة ايراني و يوناني بود و علت آن هم اين بود كه به دستور اسكندر، «اپامه» دختر اسپي تامن يكي از ساتراپهاي ايراني با سلوكوس ازدواج كرد و پسر خود آنتيوخوس اول را در اداره مملكت شريك نمود.
پس از مرگ آنتي پاتر اختلافي در ميان سرداران اسكندر در مقدونيه در گرفت و رقيب ديگر سلوكوس به نام آنتيگون در سال 316 ق.م كشته شد. در اين هنگام سلطنت سلوكوس بدون متعارض شده بود. به همين جهت سلوكوس و فرزندش آنتيوخوس اول سالها بر مناطق وسيعي از مديترانه تا جيحون حكومت كردند.
سرانجام سلوكوس در سال ق.م با سردار ديگر اسكندر بنام «لي سي ماخ» كه حاكم آسياي صغير بود جنگيد و پس از كشته شدن «لي سي ماخ» قسمت اعظم آسياي صغير هم به تصرف او درآمد و پيش از آنكه به يونان و مقدونيه لشكركشي كند توسط پسر بطلميوس شاه مصر به قتل رسيد و ادارة امور كشور به دست آنتيوخوس افتاد.
آنتيوخوس
وي اقدامات و كارهاي پدر را دنبال كرد و برخي از طغيانها را هم فرو نشاند.
سلوكوس دوم
در عهد سلطنت اين شاه بطلميوس دوم به كشور سلوكيان حمله برد ولي سلوكوس دوم او را مجبور به عقبنشيني كرد. اما رويدادهايي كه در شرق اتفاق افتاد باعث شد كه ايالت بلخ و پارت و گرگان تجزيه شود.
آنتيوخوس سوم (223 – 187 ق.م)
تاريخ او را مردي خشن ميداند. پس از به قدرت رسيدن براي وحدت آسيا و قدرت حكومت مركزي كوشش زياد كرد. ابتدا به ماد آتروپاتن لشكر كشيد و آن كشور را مطيع خويش ساخت. و سپس توانست انطاكيه را متصرف شود. آنگاه متوجه شرق شد و همدان را تصرف نمود و ثروت فر اوان معبد شهر را صاحب شد. سرانجام شهر «هيكاتوم پليس» يا «صد دروازه» (پايتخت پارتها) را تسخير كرد.
در اين هنگام پارس در راستاي جنوبي سر به شورش برداشته بود. ولي اين شورش براي آنتيوخوس چنداني خطرناك نبود، بلكه مسئلة عمده طغيان پارتيها بود. آنتيوخوس سوم روانه همدان شد تا سفر جنگي ضد پارتيان را آغاز كند. حمله وحشيانه و باعث عقبنشيني و اطاعت موقت پارتيها شد و خراج به سلوكيان ميدادند. پادشاه سلوكي پس از عبور از هندوكوش در درهي كابل شاه هند را پذيرفت و با او تجديد معاهده و مودت نمود و از طريق سيستان و كرمان به پارس بازگشت.
آنتيوخوس در اين هنگام به فكر وحدت غرب و شرق افتاد، كه يونان و مقدونيه را به امپراطوري خود ملحق كند اما، غافل از اين بود كه طرف او روميان فاتحي هستند كه خود را وارث حكومت اسكندر و جانشين او ميدانند.
روميان نخستين شكست را در ترموپيل بر آنتيوخوس وارد آوردند و او مجبور به عقبنشيني شد ولي سپاهيان روم به تعقيب او پرداختند و در آسياي صغير شكست سختي بر او وارد ساختند كه نه تنها او را از متصرفات آسياي صغير محروم كردند بلكه وارد به پرداخت غرامت سنگين جنگي نمودند.
پادشاه سلوكيه براي جمعآوري سپاه روانه عيلام شد اما، در آنجا كشته شد. پس از آن پادشاهي سلوكيه رفته، رفته كوچك شد تا آنجا كه در زمان آنتيوخوس دهم سلوكيان بر قسمت كوچكي از سوريه تسلط داستند.
آنتيوخوس چهارم (175- 164 ق.م)
آخرين پادشاه سلوكيه در اولين نيروكشي به مصر شكست خورد و با مرگ او بينالنهرين به دست پارتيان افتاد و ديگر حكام سلوكي در غرب توسط روميان و در شرق توسط پارتيان برافتادند.
جامعة سلوكي
سرزمين پهناور جانشينان اسكندر به 25 ساتراپ تقسيم شده بود. ساتراپها داراي قدرت زيادي براي اداره امور به استثناي امور مالي بودند. مسئول امور مالي را آكنوم ميگفتند كه تحت نظارت شاه كار مي كرد. امور نظامي مانند زمان اسكندر با فرماندهاني بود كه از طرف پادشاه انتخاب ميشدند.
بعضي از ساتراپها ميتوانستند در عهد سلوكيان سكه ضرب كنند و سكه هاي آنان نيز از نقره ضرب ميشد. جانشينان اسكندر ميخواستند بر بخش بزرگي از مشرق زمين سلطنت كنند و براي اينكار مايل بودند كه طرز زندگي و آداب و رسوم يونانيان را در سرزمينهاي تصرف شده حاكم كنند و خصوصاً شيوه توليد بيشتر را در آسيا گسترش دهند و آن شيوهبرداري بود.
ايجاد و توسعه شهرها نيز به بسط اين نوع توليد كمك ميكرد. در داخل شهرها كارهاي صنعتي و بازرگاني و امور اداري انجام ميشد و در مجاورت قريهها و در دهات زمينهاي وسيعي به يونانيان جهت كشت و زرع واگذار شده بود و اين امر باعث شد كه تعداد مهاجرين زياد شود.
مهاجرين از كشاورزان، صنعتگران، دانشمندان و يونانيان ديگر تشكيل شده بودند. علاوه بر اينها سربازان و افراد نظامي هم در اراضي شاهي كار مي كردند. معابد نيز داراي موقوفاتي بودند كه عده زياد از زارعين براي تهيه آذوقه خادمين معابد به كشت و زرع مشغول بودند معابد داراي ثروت زيادي بودند و به هنگام نياز شاهان بخصوص هنگام جنگ مورد استفاده قرار ميگرفت.
عدهي فئودال و سرمايهدار هم زمينهاي وسيعي را خريداري كرده بودند و نيز در كنار املاك بزرگان ايراني زمينهايي توسط سرمايهداران يوناني خريداري شده بود. به اين ترتيب نوعي هم زيستي يوناني و ايراني پديد آمده بود كه موجب شده بود به تدريج زيان آرامي ايرانيان جاي خود را به خط و زبان يوناني بدهد. البته بسياري از عقايد و فرهنگ مشرق بويژه ايدئولوژي مذهبي مهر و آناهيتا مورد توجه فلاسفه يوناني قرار گرفت و بعدها آئين مهرپرستي روم به صورت مذهب ملي غرب درآمد.
يونانيان اگر چه از نظر نفوذ زبان مسلط شده بودند ولي عملاً تحت تأثير شيوه زندگي و دين ايرانيان واقع نشده بودند. از طرف ديگر سلوكيان در ياست خود اصول و مباني تشكيلات اداري هخامنشيان را پذيرفته بودند ولي بعضي از قوانين قضايي يوناني در آن تشكيلات جاري بود.
گذاشتن نام پادشاه يا همسر او بر كلنيها معمول بوده، كلنيها وقتي توسعه پيدا ميكردند لقب پليس ميگرفتند آنتيوخوس سوم در فرماني كه بر طبق كتيبهي مكشوفه تأييد ميشود در سال 193 ق.م در نهاوند دستور داد كه معبدي به نام همسرش «لائوديسه» ساخته شود كه آن شهر به همين نام معروف شده بود. در اين معبد روحانيون ميزيستند و اشياء مكشوفه از اين مكان هم اكنون در موزه ايران باستان نگهداري ميشود. به كشاورزان خارج از شهر علاوه بر مالياتي كه به خزانه شهر ميپرداختند ماليات ديگري به نام ماليات شاهي تحميل ميشد. در جامعه سلوكي ميبينيم آنچه را كه هخامنشيان انجام دادند به اشكال نويني ادامه يافت.