بخشی از مقاله
67پیاپی /اول شمارة / دهمهج سال
84 ش
مقدمه
در آثار حکماي ثلاثه یونان باسـتان، اخـلاق، همگـام بـا سیاسـت و ازمقومـات آن محسوب میشد. بر خلاف سوفسطائیانی همچون »پروتاگوراس« کـه فردیـت انسـان را معیار همه چیز تلقی میکردند و به نسبیت معیارهاي الزام و اطاعتپذیري باور داشتند،
»سقراط« به وجود معیارها و قواعدي که از لحـاظ اجتمـاعی مشـترك و قابـل تعلـیم و تعلمند بهعنوان قواعد اخلاقی و حقوقی؛ بهویژه در باب الزام و اطاعت، اذعـان داشـت.
بر پایه این معیارها بود که سقراط با رد پیشنهاد فرار از زندان و پذیرش حکم اعدام کـه از سوي هیأت قضایی جامعه سیاسیاش صادر شد به لزوم اطاعـت از الزامـات جامعـه سیاسی رأي داد و مقاومت غیر قانونی در برابر آن را نادرست دانست، اما اقدام سـقراط موجب طرح پرسشهاي مهمی از سوي اندیشمندان سیاسی گردید.
از عمدهترین پرسشهایی که فیلسوفان سیاسی پس از سقراط با آن مواجه بوده و در صدد ارائه پاسخ بدان برآمده اند، پرسش از ماهیت الزام سیاسی است. ایـن واژه اگرچـه اولینبار توسط »تی. اچ. گرین«؛1 فیلسوف انگلیسی قرن نوزدهم بهکار گرفته شـد،2 امـا ناظر به روابط و تعهداتی است که افراد جامعه بهعنوان عضوي از جامعه سیاسی با نظام سیاسی دارند و در پی تبیین نحوه عضویت اخلاقی افراد در جامعه سیاسی اسـت. ایـن مسأله در قالب چهار پرسش عمده، قابل پیگیري است. الف) چرا باید با رهاکردن همـه یا بخشی از آزادیهاي فردي و اجتماعی خود3 بـه الزامـات مختلـف؛ از جملـه الزامـات سیاسیملزَم شویم؟ ب) در قبال چه کسی یا چه چیزي، الزام سیاسیگسترهداریم؟ ج)
و قلمرو این الزامها تا چه حد است؟ د) چه تبیین و توجیهی بـراي ایـنگونـه الزامـات مطرح شده یا باید مطرح گردد؟ از آنجا که پرسش چهارم، متضمن ثبوت الزام و در پی توجیه اخلاقی آن است، پاسخ به سه پرسش نخست، مبتنـی بـر بررسـی پرسـش اخیـر خواهد بود.
الزامات سیاسی باید به نوعی با الزامات اخلاقی، پیوند یابند؛ زیـرا انسـان بـر اسـاس اختیار خود، خواهان رهایی از محدودیتها است و اگر محدودیتهاي سیاسی، توجیـه
معقول و اخلاقی نداشته باشند، هیچ کسمنطقاً خود را ملزم به اطاعت نمیدانـد. اینکـه افراد بر پایه کدام جهات اخلاقی، ملزم به اطاعت از حاکمان خود هستند؟ آیا میتوان از معیار توجیهی واحدي سخن گفت؟ آیا افراد باید از قواعد و فـرامین سیاسـی رایـج در جامعه تبعیت کنند؛ بدان جهت که مرجع آنها خداست و خدا بدانها امر نموده است؟ یا چونحاکمِ دارايمرجعیت مشروع ارائه نموده است؟ یا آنکه مبتنی بـر ادراکـات عقـل عملی و فضایل انسانیاند؟ یا چون که مبتنی بر حقوق طبیعی و قراردادياند؟ یـا بـدان جهت که خواستها و نیازهاي عصري ما را فراهم می کنند و نتایجی سودمند دارند؟ یا آنکه بهترین شکل حیات انسانی را به ارمغان میآورند؟ و یا بدان جهت که عدم اطاعت از آنها خطر مجازات و آسیب مالی و جسمی را بهدنبال دارد؟ جملگـی پرسـشهـایی است که پاسخ به آنها میتواند به صورتبندي متمایز و جایگـاه متفـاوتی بـراي روابـط متقابل میان مردم و حاکمان در نظام سیاسی بینجامد. همین امر است که نظریـهپـردازان سیاسی را به تأمل در معیارهاي قضاوت و روشهاي توجیه الزام سیاسـی واداشـته و بـه غیر از دو طیف افراطی آنارشیستی(منکر ضرورت الزام) و فاشیستی (موافق تحقق الـزام به شکل قهرآمیزاجمالاً) به پدیدآمدن سه دسته از نظریههاي اخلاقی منجر شده اسـت.
الف) نظریههاي اختیارگرا که بر گزینش ارادي یا رضایت بر الزام سیاسی تأکیـد نـدارد.
ب) نظریههاي وظیفهگرا که بر وظیفه و تکلیف اخلاقی اعضاي جامعه تأکید میورزنـد.
ج) نظریههاي غایتگرا که بر پیامدهاي مثبت و فایدهمندي پذیرش الزام(سودمندگرایی)
یا ربطعلّی الزامهاي سیاسی با غایات (فضیلتگرایی) تأکید مینمایند. تمایز اصلی آنها در نوع رویکردي است که نسبت به ماهیت حق، تکلیف و خیر دارند. اینک به تفصـیل به بررسی و نقد هر یک از این نظریهها میپردازیم.
الف) نظریه نافی الزام سیاسی
در میان نظریههاي نافی الزام سیاسـی، نظریـههـاي آنارشیسـتی از شـهرت بیشـتري برخوردارند. ازاینرو، تلاش میکنیم در اینجا مفهوم آنارشی و دلایـل ومـدعیات ایـن نوع نظریهها را بررسی نماییم.
امیدي مهدي / سیاسی الزام هاي نظریه نقد و بررسی
85 ش
67پیاپی /اول شمارة / دهمهج سال
86 ش
مفهوم آنارشی و آنارشیسم
کلمه آنارشی4 از ریشه یونانی »آنارخوس5« اخذ شده است. پیشـوند غه (یـا ه) بـه معناي نفی، نبود و فقدان و آرخوس(کپلاطط(A بهمعناي حکمران، مدیر، رئیس، فرماندار و یا سلطهگر است. بر ایـن اسـاس، آنارشـی بـهمعنـاي بـیحکـومتی(هـی وود، 1379،
ص(323 و یا آنگونه که »پیتر کروپوتکین6« میگوید بهمعناي مخالف سـلطهگـر اسـت
(خنلحژ ,،تتل ,غطئلا؟أهئطق)؛ در حالی که کلمات آنارخوس7 و آنارشیاغالباً8 بهمعناي نداشتن حکومت و یا بیدولتی تعبیر میشوند. واژة آنارشیست، اولینبار توسط »پـرودون« بهکار گرفته شد (پازارگاد، بیتا، ص.(33 آنارشیسم، تنها بـهمعنـاي بـدون دولـت نیسـت. y»لاططAسغ«A بهمعناي بدون حکمران و یا بهطور کلی بهمعناي بدون حاکمیت اسـت. لـذا آنارشیسم به مبادي حاکمیت؛ یعنی قانون، حاکم و دولت حمله میکند. آنارشی در تصـور عمومی آنارشیستها، لزوماً بهمعناي بیسروسامانی و هرج و مرج نیست، بلکه آنهـا پـس از الغاي حکومت و قانون، در انتظـار یـک نظـم اجتمـاعی طبیعـیتـر و خودانگیختـهتـر مــیباشــند. پــس آنهــا در پــی نفــی ســلطه، دســتور و فرماننــد. آنارشیســم مــیتوانــد بهعنوان اندیشهاي سیاسی و اجتماعی، درك شود که مخالف همه نوع قـدرت، حاکمیـت، تسلط و طبقهبندي سلسلهوار بوده و اراده و خواستهاي براي فسخ تمامی آنها است.
به نظر »سباستین فور9« هر کس اقتدار را انکار کند و با آن بستیزد آنارشیست اسـت
(هی وود، 1379، ص.(328 اگر این تعریف، پذیرفته شود، باید هر فرد شورشی بیتأملی را آنارشیست بدانیم و حال آنکه چنین نیست. همچنین کسـی را کـه از منظـر فلسـفی؛ همانند (کلبیون) یا دینی؛ همانند (خوارج)، نافی اقتدار دنیوي انسـان اسـت، نمـیتـوان آنارشیست نامید؛ زیرا نفی اقتدارضرورتاً، ملازم با نفی انتظام در جامعه نیست.
برخی دیگر، آنارشیست را شخصی معرفی میکنند که معتقـد اسـت پـیش از آنکـه آزادي بتواند حیات یابد، حکومت باید نابود شود. در این تعریف، نفی حکومت، محور شناخت آنارشیست معرفی شده است، اما بهنظر می رسد آنارشیستهـا منکـر هـر نـوع نظام سیاسی نیستند؛ چرا که مخالفت آنها با دولت مدرن یا دولت داراي سرزمین خاص و یا دولت ملی10 است؛ زیرا چنین دولتی الزاماتی را بر انسانها وضع میکند کـه منـافی
اختیار و آزادي انسانی است. آنارشیستها نظامی از همنوایی جمعـی را کـه انسـانها بـا اراده و مشارکت مستقیم خویش در قلمروي محدود بنا میسازند نفی نمیکنند.
در تعریف سوم، آنارشیست بر کسی اطلاق شده است که کارشصرفاً بـر هـمزدن هرگونه نظم بوده و چیزي جـایگزین آن نمـیکنـد. ایـن مفهـوم از آنارشیسـت کـه در فرهنگ عمومی به »هرج و مرجطلب« ترجمه شده؛ هرچند نادرست است، اما نسبت به دو مفهوم قبل، رواج بیشتري یافته است.
بدیهی است که چنین معنـایی نیـز هـیچگونـه تناسـبی بـا آراء متفکرانـی همچـون
»تولستوي«، »گادوین« و »کروپوتکین« ندارد.
آنارشی در کاربرد اصلی آن بهمعنـاي هـرج و مـرج نیسـت، بلکـه بـهمعنـاي نظـم اجتماعی غیر تحمیلی و مبتنی بر پیمانهاي رضایتمندانه، طبیعـی و خودجـوش اسـت.
آنارشیصرفاً بهمعناي بدون حاکم است. ازاینرو، آنارشی را میتوان در سیاق کلی، هم در معناي منفی »فقدان حکومت« و هم در معناي مثبت »نظم غیر تحمیلی یـا نظـم غیـر مبتنی بر وجود حاکم« به کار برد (هورتن، 1384، ص(189؛ زیرا حفـظ نظـم، مسـتلزم وجود حکومت نیست. کلمات آنارشـی و آنارشیسـت در مفهـوم سیاسـی، نخسـت در دوران انقلاب فرانسه استعمال شد. در آن زمان این واژهها اصطلاحاتی براي انتقاد منفی بود و گاه بهصورت دشنام براي طعن و لعن مخالفان کهمعمـولاً از گـروههـاي چپگـرا بودند به کار میرفت.
با تأمل در تاریخچه کوتاه ظهور آنارشیسم، می تـوان ادعـا کـرد کـه ایـن واژه، واژهاي مبهم است؛ زیرا از یکسو قادر است نفـی حکومـت را در دو حیطـه تئوریـک و عملـی تعقیب نماید و از سوي دیگر، مدافع نظمی خـاص در دوران بـینظمـی ناشـی از فقـدان دولت است. با این حال، پیشینه باورهـاي آنارشیسـم را گـاهی تـا مقطـع »تائویسـم«، یـا
»بودیسم«، »رواقیون« و »کلبیون« در یونان باستان یا تا عقایدحفّـاران«» در جنـگ داخلـی انگلستان ردیابی کردهاند. با ایـن وصـف، نخسـتین و شـاید قـدیمیتـرین تبیـین اصـول آنارشیستی توسط »ویلیام گادوین« در اثر او بهنام »تحقیقی در باب عدالت سیاسـی« ارائـه شد؛ هرچند وي هرگز خود را یک آنارشیست توصیف نکرد (هیوود، 1379، ص.(324
امیدي مهدي / سیاسی الزام هاي نظریه نقد و بررسی
87 ش
67پیاپی /اول شمارة / دهمهج سال
88 ش
اصول باورهاي آنارشیسم
آنارشیسم، مجموعه باورهایی فراتر از ضدیت با دولت است، حتی اگر دولت در مرکز اصلی انتقاد آنارشیستها قرار داشته باشد. آنارشیسماصولاً جنبشـی ضـد سلسـلهمراتـب است. به این دلیل کـه سلسـلهمراتـب، سـاختارهاي سـازماندهیشـدهاي هسـتند کـه بـه حاکمیت، ماهیت و معنـا مـیبخشـند. نظـر بـه اینکـه دولـت (حکومـت) بـالاترین نـوع سلسلهمراتب است، آنارشیستها مخالف دولت و در عین حال، مخالف هر نـوع سـازمان سلسلهوار و طبقاتی هستند. ضدیت با دولت، تمام روابـط اقتصـادي، اجتمـاعی و دینـی؛ بهخصوص روابط وابسته به مالکیت کاپیتالیستی و حقـوق (دسـتمزد) کـارگري را شـامل میشود. این را میتوان از مجموع استدلال »پرودون11« چنین ارزیابی کرد که کاپیتال... در زمینه سیاسی، مشابه حکومـت اسـت... . دیـدگاه اقتصـادي کاپیتالیسـم، سیاسـت دولـت و حاکمیت و دیدگاه مذهبی کلیسا، مشابه هم بـوده و بـه طـرق مختلـف بـه هـم متصـل هستند. لذا حمله به یکی، مترادف با حمله به همه آنهاست... . آنچه که کاپیتال بـه کـارگر روا میدارد و دولت به آزادي، همان چیزي است که دین کلیسا به روح، روا میدارد. ایـن سهگانه استبدادي به همان مقدار در عمـل زهرآلـود اسـت کـه در فلسـفه. مـؤثرترین راه ستمکردن بر مردم این است که همزمان تن، اراده و خرد آنها را به بردگی گرفت. مفروض اصلی و نقطه محوري این استدلال، بهخطرافتادن استقلال اخلاقی انسان، توسط نهادهـاي رسمی است که آنارشیسم فلسفی بر آن تأکید دارد (هورتن، 1384، ص.(212
طبق دیدگاه برخی آنارشیستها،12 در یک جامعحقیقتاًه آزاد، هرگونه ارتبـاط میـان انسانها که فراتر از رابطه خصوصی است (بهمعناي اینکه شکل نهادي به خود میگیـرد)
در انجمن یا محل کار، خانواده، جامعه بزرگتر، یا هرچیز دیگـري، بایسـتی زیـر کنتـرل مستقیم شرکتکنندهها باشد. در اینصورت، جامعه بههیچعنوان بـه طبقـات »اربابـان و کارگران« و یا »فرمانداران و بردگـان« تقسـیم نخواهـد شـد. یـک جامعـه آنارشیسـت، جامعهاي استوار بر آزادي فردي و مبتنی بر مشارکت آزادانه سازمانهاي تعاونی اسـت و از پایین به بالا اداره میشود. امروزه آنارشیستها تلاش میکنند تا حـد ممکـن، چنـین جامعهاي را در سازمانها، مبارزات و فعالیتهاي خود به وجود آورند.
بهنظر میرسد آنارشیسـم، »سوسـیالیزم« بـدون دولـت اسـت. بنـابراین، آنارشیسـم، نظریهاي سیاسی است که هدفش ایجاد جامعهاي بدون سلسلهمراتب سیاسی، اقتصـادي و اجتماعی است. آنارشیستها ادعا میکنند که آنارشی ـ بـدون حکمـران ـ نـوع قابـل اجرایی از سیستم اجتماعی است که براي بیشینهکردن آزادي فردي و برابـري اجتمـاعی کار میکند. آنها آزادي و برابري اقتصادي را در یک رابطه متقابل و تنگاتنگ مـیبیننـد.
آزادي بدون برابري، آزادي براي قدرتمند و ثروتمند است و برابري بـدون آزادي، غیـر ممکن بوده و توجیهی براي بردگی است.
بنابراین، اگرچه گروههاي متعددي از آنارشیسـتهـا وجـود دارنـد (از آنارشیسـت فردگرا13 تا آنارشیست جمعگرا)، اما تمام آنها در دو نکته اشـتراك دارنـد؛ مخالفـت بـا حکومت و مخالفت با کاپیتالیسم. آنارشیستها بـر منسـوخکـردن دولـت و برانـداختن رباخواري، حکومت انسان بر انسان و استثمار انسان توسط انسان، پافشـاري مـیکننـد.
تمام آنارشیستها، سود، بهره و کرایه را بهچشم رباخواري یا استثمار میبینند و با آن و شرایطی که آن را بهوجود میآورد، به اندازة دولت و حکومت مخالفت میکنند. بر ایـن اساس، آنارشیسم نظریهاي سیاسی است که طرفدار ایجاد آنارشی ـ جامعهاي استوار بـر قائدة »بدون حکمران« ـ است. براي دستیافتن به این هدف، آنارشیستها نیز همچون تمام سوسیالیستها باور دارند که زمان مالکیت خصوصی زمین، سرمایه و ماشـینآلات بهسرآمده و محکوم به ناپدیدشدن است و اینکه ابـزار تولیـد بایسـتی دارایـی مشـترك جامعه باشد ومشترکاً توسط تولیدکنندگان ثروت، اداره گردد. آنها متذکر میشـوند کـه تشکیلات سیاسی ایدهآل در یک جامعه، زمانی رخ میدهد که اختیارات و کار دولت به حداقل خود برسد... و اینکه هدف نهایی جامعه، کاهش اختیارات دولت به صفر اسـت و این همان جامعه بدون دولت ـ آنارشی ـ است (خخحژ ,،تتل ,غطفصپژپطل).
آنارشیسم، جامعه امروز را تجزیه و تحلیل کرده و نقد میکنـد، امـا در عـین حـال، تصویري از پتانسیل یک جامعه جدید را ارائه میدهد؛ جامعهاي که نیازهاي انسـان کـه جامعه کنونی، آنها را انکار میکند، تکمیل میسازد. ایـن نیازهـا بـهطـور بسـیار سـاده، آزادي، برابري و اتحاد هستند.
امیدي مهدي / سیاسی الزام هاي نظریه نقد و بررسی
89 ش
67پیاپی /اول شمارة / دهمهج سال
90 ش
بررسی و نقد نظریه آنارشیستی الزام سیاسی
آنارشیسم در تمام حوزههاي فردگرایانه، جامعـهگرایانـه و فلسـفی، مـورد نقـدهاي جدي قرار گرفته است. آنارشیسم فردگرایانه، نهتنها الزام سیاسـی، بلکـه مقبولیـت هـر مجموعهاي از تمهیدات اجتماعی قابل استمرار را از میان میبرد. این ایده بـه تصـوري از انسان گرایش دارد که نه از لحـاظ مابعـدالطبیعی، قـانعکننـده اسـت و نـه از لحـاظ اخلاقی، پذیرفتنی؛ زیرا تصوري اتمیک و جزءانگارانه و نیـز دلبخواهانـه از آنهـا ارائـه میدهد؛ بهگونهاي که حتی کمترین موازین وظیفه اخلاقی را که براي زندگی اجتمـاعی ضروري است در برنمیگیرد.
درست است که هر فرد، واقعیتی مستقل است، ولی هیچکس خودکفا و مکتفـی بـه ذات نیست. ازاینرو، برقراري روابط اجتماعی و کسب تجربه از همزیستی بـا دیگـران، لازمه حیات اجتماعی است. هر فرد در شبکه گسترده و پیچیدهاي از روابـط اجتمـاعی، همچون زبان، تاریخ، فرهنگ و... بهدنیا میآید و هویت خود را شکل میدهد.
استفاده از برخی الزامات اخلاقی براي طرد الزامات برتر اخلاقی، چیـزي اسـت کـه آنارشیسم فردگرا با آن مواجه است. این ایده، عدم مداخله در امور دیگران را بـهعنـوان تنها وظیفه اخلاقی الزامآور معرفی میکنـد؛ در حـالی کـهاولاً: روابـط حـاکم بـر بشـر بهگونهاي پیچیده شده است که عدم الزامآوربودن برخی از آنها تـا حـدي قابـل تصـور نیستثانیاً.: تردیدي نیست که تکامل انسان، منوط بهوجود همین روابط اجتماعی است
و ارزشهاي برتر اخلاقی در سایه تعاون و همکاري انسانها و گاه در سایه دخالـتهـاي صحیح، قابل حصول است. ازاینرو، این پرسشی بجا خواهد بود که چرا براي حمایـت
و پشتیبانی از خود، به صورتی متقابل به یکدیگر مدیون نباشیم و از دیگران حقشناسی نکنیم؟ثالثاً: تعیین وظایف سلبی براي آدمیان (عدم مداخله) در صورتی که بـا وظـایفی ایجابی همراه نباشد، منجر به شکلگیري نوعی لجامگسیختگی اخلاقی تمامعیار در جامعه خواهد شد که این امر بهشدت با اساس حیات اجتماعی ناسازگار است.