بخشی از مقاله

پيشگفتار

درک آنچه را مولوي « سـايـه » ميخواند، نه تنها براي شناخت انديشه هاي او، بلکه براي شناخت دبيات ايران، وجنبش عرفان درايران ، ضروريست ، چون « سايه» ، يکي از « مفاهيم کليدي» غزليات او، وفرهنگ سياسي ايران است . با درک داستان جنگ رستم و اسفنديار، و بياري رستم شتافتن سيمرغ، و ماليدن پرخود بر تارک سر رستم ، وسپس ، ايستادن فرازسررستم، ميتوان معناي « سايه » را در ژرفايش فهميد . چون « سايه افکندن» برسر رستم ، به معناي « جفت شدن و يارشدن و اينهماني يافتن سيمرغ با رستم » بوده است

. ماليدن پربرتارک سر، که اينهماني با بهمن ، بُن جهان وانسان دارد ، و ايستادن « هُما براين تارک » که « جفت شدن هما با بهمن » است، بيان اينهماني يافتن رستم با« بُن کيهان و بُن زمان » است . اينکه هما يا سيمرغ، برسر کسي سايه ميافکند، به معناي آنست که هما يا سيمرغ ، به او « حقانيت به حکومت کردن ميدهد » . درپس اين تصوير، چه انديشه بنيادي سياسي موجود بوده است ؟ اين تصوير، بيان آنست که ملت ايران ، چگونه حکومتي را مي پسنديده است، و سزاواروشايسته حاکميت برخود ميدانسته است ، و ازچه حکومتي و حاکمي، سلب حقانيت ميکرده است ، وازحکومتي که حقانيت خودرا نزد ملت ، از دست بدهد ، ولو « مشروعيت » هم داشته باشد، بايد سرکشي کرد .


سيمرغ ، خداي مهر، يا به عبارت ديگر، اصل آميزش با انسان است ، و با هرانساني بدون استثناء ، جفت و يارميگردد . سيمرغ ، فرقي ميان موءمن وکافر، نميگذارد، چون او همه را، به کردار« جان» مي بيند، و او ، مجموعه همه جانهاست ، او « جانان» است. درفرهنگ ايران ، «جان يا زندگي» ، بر« ايمان» اولويت دارد . « يـارشـدن »هم ، معناي « جفت شدن » را دارد، و ما آنرا ديگر به معناي اصليش بکارنمي بريم . .درفرهنگ ايران، خدا، يـارانسان ميشود ، نه به معناي « تشبيهي» امروزه آن ، بلکه به معناي « آميختن و جفت شدن واقعي خدا با انسان » است . اين پديده ، بنام « سايه افکندن ُهما يا سيمرغ » برسر انسان ، مشهورشده ، ودر درازاي زمان، که معناي اصلي اش، سرکوبي شده ، هم اين تصوير و هم عبارت سايه افکني ، شکلي افسانه اي وخرافه آميزپيدا کرده است .


سيمرغ يا خدا،« خوشه تخمها ي جان » بوده است ، و سايه، چنانکه دراين بررسيها ديده خواهد شد، دراصل، به معناي « تخم سيمرغ » است . سيمرغ ، تخمهايش را فرو ميافشاند، و در« تن هرانساني» که به معناي « زهدان » است ، تخم سيمرغ ، کاشته ميشود، وبدينسان ، سيمرغ درسايه افکندن ، « انسان راِ آبستن به خود که خداست » ميکند، و اين اصل آبستني ، يا دوگيان ، دوجانه بودن را، « بهمن»ميناميده اند ، که به معناي « تخم درون تخم ، مينوي مينو » هست .


خدا، سايه هرانساني ميشود . تخم خدا درانسان ميرويد و ميشکوفد، و اصل روشني و بينش ميگردد . بدينسان ، سايه افکندن سيمرغ ، به معناي آنست که خود ِ انسان را ، سرچشمه بينش و روشني ميکند .سيمرغ هرکجا که سايه افکند ، آنجا آباد ميگردد، و روشني و بينش، درآنجا پيدايش مييابد .


اين « جفت بودن خدا و انسان باهم » ، يا « ياربودن خدا و انسان باهم » ، «پـري » هم ناميده ميشده است ، که همان واژه « paire انگليسي و « پارPaar آلماني است . دراين پيوند، درتن انسان ، سيمرغ که مرغ چهارپـرباشد( چهارنيروي ضميرانسان ) با آرمئتي ، زنخداي زمين که تن انسان است ، باهم جفت ميشوند و زناشوئي ميکنند ( sich paaren).


بدينسان انسان، موجوديست که فطرتا ، جفت است ، به همين علت به انسان ، « مردم = مـر+ تخم » گفته ميشود، و سپس الهيات زرتشتي آنرا « َمرَتَ+ تخم » کرده است . پيشوند « مر+ مار» در واژه « مردم » ، به معناي « جفت » است .. چنانکه در انگليسي « ماري to marry» و درکردي « ماره »، به معناي زناشوئي کردن است .« مردم » که انسان باشد ، به معناي « تخم آفريننده ، تخم نو آفرين ، اصل شادي merry » است ، چون جفت بودن ، هم اصل آفرينندگي، و هم اصل شادي، شمرده ميشده است . دراين جستارها اين موضوع بيشت

ر ، گسترده خواهد شد . خداي ايران ، « مرسپنتا + مار سپنتا » هم خوانده ميشده است . اين واژه، به « مار» هم اطلاق ميشده است ، چون ازديد آنها ،« مار» ، جانوري بوده است که نيروي نوآفريني و رستاخيزنده درخود دارد، و بدين علت ، پوست مياندازد . ما امروزه « مار» را از ديدي که الهيات زرتشتي به ما القاء کرده است ، مي بينيم . و درقرآن ، شيطان ، همان ماراست که درالهيات زرتشتي ، اينهماني با اهريمن يافته بود . کردها به انسان « مه ري = مه رو» ميگويند، و اين بهترين گواه برآنست که « مردم » ، « مر+ تخم » است ، نه « مرت + تخم » . انسان را « تخم ميرنده » خواندن ، براي گرفتن اصالت وارج ازانسان بوده است .

 

انسان ، وجوديست ، « جُـفـت »
به عبارت ديگر، فطرت انسان، «عشق» است

هم « خــدا » وهم « انـسـان » ، در نخستين تجربه هاي ايرانيان ، « گوهر ِجفتي » داشتتند . تصوير« جفت بودن »، و برآيندهائي را که اين تصوير، هزاره ها در ذهن ها داشته است، ما فراموش ساخته ايم ، و طبعا بدون ياد آوري ازاين تصوير، و بسيج سازي برآيندهاي آن ، نميتوانيم فرهنگ اصيل ايران، وهمچنين غزليات مولوي را درک کنيم . اين تصوير« جفت بودن » را نبايد به يک تصوير« جنسي+ شهواني» کاست ، بلکه اين تصوير، يک تصوير انتزاعي و کيهاني و کلي است . جم که « بُن انسانها » شمرده ميشد ، « ييما » ناميده ميشد، که به معناي « تواءمان» هست، که سپس به مفهوم « دوقلوو همزاد » ، کاسته شده است . نه آنکه جم و جما ، « دو انسان جدا ازهم باشند، که فقط هنگام زاده شدن ، دوقلوبوده اند »

، بلکه خودِ جم ، و خودِ جما ، در گوهرخودشان هردو ، « تواءمان يا جفت » بودند. گوهر وسرشت انسان يا خدا ، جفت است . « مردم » که انسان باشد « =مر+ تخم » ، يک تخمست ، و چنانکه هرتخمي ، داراي سپيده و زرده است ، او هم در درونش وگوهرش ، تواءمان است . اساسا واژه « همزاد» نيز معناي دوقلوي مارا نداشته است ، بلکه معناي « جفت » را داشته است . تصوير « تواءمان » از ديد اين فرهنگ ، « آميزش دونيروباهمست، که بيان « اصل عشق » ميباشد ، و طبعا، چنين گوهري ، « اصل آفرينندگي ، و پيدايش نيرو، وآفرينش ِ روشنائي و بينش وزيبائي وشادي شمرده ميشد ه است» . البته چنين تصويري ، اصالت را درخودِ گوهر هرجاني درگيتي ميدانست ، وطبعا ناسازگار با « تصوير الاه ِ خالقي بود » که گيتي را فراسوي وجود خودش ، خلق ميکند . دراين صورت ، هيچ چيزي، غير از او، اصل خلافيت نيست .


به عبارت ديگر با پيدايش چنين تصويري از« خلاقيت انحصاري» ، تصوير جفت بودن هرجاني و هرانساني ، سرکوبي شده ، وازمتون ومعناي واژه ها ، حذف و تبعيد گرديده، و زشت ساخته شده ، و به تصوير شهواني و جنسي ناب ، کاسته گرديده است . درحاليکه ، فرهنگ ايران ، هرجاني را ، دراثر قبول انديشه « جفت بودن گوهرش» ، اصل آفرينندگي ميدانست . هرجاني و هرانساني را ، اصيل وسرچشمه ِ « خود آفريني و خود زائي و خود روئي » ميدانست .


« جم = ييما » ، دراصل، به معناي « دوچيزجدا نـاپذيـرازهـمند » ، فرد ِ انسان درگوهرش ، « يوغ = جفت = يوگا= وصال و عشق وجشن » هست . به عبارت آنها ، خدا (= سيمرغ )، سايه هرانساني بود. واژه ِ« سايه » ، که درپهلوي ودراوستا « ساياک و سي ور» باشد ( ودرجستارهاي آينده، بطورگسترده، بررسي و بازنموده خواهدشد) به معناي « تخم سيمرغ يا تخم ماه » است، که ازدرخت همه تخمه، افشانده ميشود ، و در« زمين تن انسان » ، کاشته ، و « گوهرپنهان انسان» ميشود . به اين علت ، هرانساني ، سايه دارد . هرانساني ،

آبستن است و خدا که جنين درشکم اوست ، سايه اوست . سپس که اين جهان بيني و تصاويرش، سرکوبي وفراموش ساخته شد ، اين اصطلاحات ، شکل خرافي پيدا کردند . اينست که هرانساني ، جفت، يا يوغ يا يار ِ خدا ( = سيمرغ = هما ) است . دريک اصطلاح ، انسان هميشه به خدا، يا به حقيقت، يا به بينش، ويا به حق ،« آبستن » است . دراصطلاح ديگر، هما ، سايه هرانساني است، و اين سايه ، هيچگاه ازاو جدا نميشود، و انسان نميتواند از سايه اش بگريزد . اين سايه يا تخم، که درانسان برويد ،انسان ، خودش ، اصل روشني وبينش ميگردد . او ميتواند با نورخودش و با چشم خودش ببيند . خوب ديده ميشود که « سايه» دراين فرهنگ ، يک پديده گوهري هرانساني شمرده ميشد . درحاليکه در ذهن ما، دراثر نوري

که ازخارج ما ( ازخورشيد ... ) به ما ميتابد ، ما، « سايه پيدا ميکنيم » ، وسايه ، عرضي و فرع بروجود ماست ، و « به خود خودش، وجودي ندارد » . براي ما ، سايه ، دراثر تابش نورخورشيد ازبيرون، يا سرچشمه روشنائي ديگر، در پس يا پيش يا کنارما، پيدايش مي يابد، و جزو گوهر ما نيست، و هنگامي ، خورشيد ، يا نورافکني نباشد، سايه اي هم ازما وجود ندارد . همانسان که افکارو عقايد ما ، سايه هائي هستند که دراثر تابش نورمحمد يا عيسي يا موسي يا اهورامزدا يا افلاطون و ارسطو ويا هگل و مارکس ... به ما، درکناروجود ما، پيدايش مي يابند ، و هنگاميکه اين گونه سرچشمه هاي نور، به عقل و تجربه ما نـتـابـنـد ، ما بي سايه ( بي دين و بي فکر) ميشويم !


اينست که مفهوم ما ازسايه ، با مفهوم سايه دراين فرهنگ ، بکلي باهم فرق دارند . دراين فرهنگ، هرانساني ، سايه دارد. سايه، جفتِ وجود انسانست.اين بود که بُن انسانها که جم باشد، درگوهرش « جفت = ييما = تواءمان » بود . مثلا ، نام سيمرغ ، « خواجه » بود . خدا ، خواجه بود . چون خواجه ، پيکريابي همين انديشه « جفت » است . « خوا»، تخم يا نطفه نرينه است، و « جه = زه » ، زن و زهدان است . خواجه بودن ، بيان « نرماده بودن » ، هم نر وهم ماده بودن است . اصل خود زا ، هم خودش ويس است وهم خودش رامين ، هم خودش ، ليلي است و هم خودش مجنون . هم خودش گلچهره است، و هم خودش ، اورنگ است ، هم خودش صنم(= پـيـروز) است، و هم خودش بهروز.


« خواجه بودن » ، معناي « اصالت و مستقل بودن ذات » را داشته است . همين انديشه است که بارها در غزليات مولوي ميآيد، و درهمين راستا نيز، فهميده ميشود . وقتي تو، اين هردوباهم هستي ، آنگاه خودت ، ميزان و معيار خودت هستي . خودت ، هم ترازو، وهم واحد سنجش خودت هستي ، و نگاه به اين و آن نميکني، که ترا کافر ميخوانند يا موءمن ميدانند .
عاشقا درخويش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گويد چنان و آن فلان گويد چنين
من غلام « آن گل بينا » که فارغ باشد او


کان فلانم خارخواند و آن فلانم ياسمين
ديده بگشا زين سپس ، با ديده مردم مرو
کان فلانت گبر گويد و آن فلانت مرد دين


به همين علت ، « خواجه »، لقب و صفت متعالي و خداوندانه شمرده ميشده است، وبه هيچ روي ، معناي « مخنث » را که « نه زن و نه مرد » است ، نداشته است . کسيکه « خواجه » است ، وجودي « آزاد » است . « تهمتن = تخم + تن » هم همين معنارا داشته است . رستم ، هم « تخم ونطفه » است، و هم زهدان ( = تن ) است، پس « آزاده » است .
همانسان ، خدا را که « ديـو » مي ناميدند ، همان واژه « دوا dva » است ، که هم به معناي جفت( =هردو باهم ) ، و هم به معناي « خدا » هست . ما « يک » را برترميدانيم، چون خدا دراين اثناء ، توحيدي شده است . ولي دراين فرهنگ،« يک» ، پيکريابي عشق نبود ونميتوانست ، آفريننده باشد . چون الهيات زرتشتي، برضد اين انديشه« جفت» بود ، خدا، بدين مفهوم که « ديو » ناميده ميشد ، زشت و پلشت ساخته شد .اين يک تصوير انتزاعي بسيار ژرفي است که کاستني، به « مفاهيم روشن » ما نيست ، که در بُن ، برضد ابهام

ambiguity است (پيشوند ambos درواژهambiguity همان «انباز»و «همبغ » ايراني است که « هردوباهم» باشد، واين دوتائي در نظرما، که اولويت به روشني ناب ميدهيم ، ما را دچار اشتباه ميکند . ازجمله اين گوهر جفتي انسان که ، پيدايش گوهر خدا دراو بود ، « جفت بودن هر تجربه اي ، هرانديشه اي ، هرکاري ، هر بينشي ، هرخواستي درانسان» است. اين

ويژگي انسان ، يکراست به پديده « تراژدي انساني » ميکشد که فقط در چنين فرهنگي ، قابل فهم و احساس است . همچنين « تفکر ديالکتيکي » ، درست درفضاي اين فرهنگست که انديشيدن طبيعيست.


سرانديشه « جفت بودن»، دراين فرهنگ ، درهمه پديده ها گسترش مي يافت . ازجمله پديده ها ئي که فوق العاده اهميت دارد ، دو پديده « روشني» و « بينش » هستند، که دراين فرهنگ ، باهم « جفت يا يوغ » بودند( نه دو پديده دشمن باهم ). « چشم » ، تنها چيزها را نميديد ، بلکه آنهارا « روشن هم ميکرد » .


ما تجربه کاملا متضاد با اين فرهنگ داريم . براي ما ، خورشيد يا سرچشمه نوري، بايد اين چيز را روشن کند ، تا چشم ما، بتواند آنرا ببيند . اين انديشه با الهيات زرتشتي آمد . براي فرهنگ زنخدائي ، درست ، بينش ، پس از روشن سازي نمي آمد ، بلکه اين دوپديده، درگوهر، باهم جفت بودند . ازاينرو آنها به ماه وخورشيد هم، « چشم» ميگفتند( نه به معناي تشبيهي ) . ماه وخورشيد ، هم روشن ميکردند و هم ميديدند . هم سرچشمه روشني، و هم سرچشمه بينش بودند. ازآنجا که براي چشم انسان هم چنين ميانديشيدند ، بدين انديشه ميرسيدند ، که هرانساني خودش بايد با نورخودش ، پديده هارا ببيند ، نه با نور ديگري . واين انديشه اي بي نهايت بزرگ ، و اصل آزادي فردي است .


ما اين حرفها را، فوري زير مقوله « تشبيهات شاعرانه » ميبريم ، و راه خود را به درک روش تجربه آنها مي بنديم . براي آنها ، آب ، هم روشن بود، و هم اصل بينش بود . ازاين رو هست که « چشم » و « چشمه » يک واژه اند . درپهلوي « اش» چشم است و « اشه » حقيقت يا شيرابه هرجانيست . چشم ، شيره يا شيرابه هرچيزي را ميمزد . يک تخم وقتي ميروئيد ، همان لحظه که پيدايش مي يافت ، هم روشن ميشد و هم ديده ميشد . اين بود که « نور وچشم » براي آنها ، پديده هاي جفت بودند . اين جفت بودن « روشني » و« بينش » ، ريشه درمفهوم «اصالت انسان» داشت . ودرست اديان نوري ، نور را از چشم، جدا ميساختند .


« يکي» ، نور را به پديده و تجربه ، مي تابد، و آنگاه انسان، ميتواند آن پديده يا تجربه را با چشمش ببيند . درهمه تئوريهاي روشنفکري ، کنوني نيز اين « پيش فرض » ، به طور پوشيده موجود است ، و بديهي گرفته ميشود . با افلاطون و تئوري غارش ، اين انديشه ، درفلسفه نيز رايج در بازار فکر شده است . فيلسوف ، مانند رسول ونبي دراديان نوري ، رسالت روشن کردن دارد ، تا زندانيان درغارو ظلمت ، بتوانند پديده هارا ببينند . اين ادعاها ، درفرهنگ ايران ، دراثر همان « جفت گرفتن نوروچشم » ، پوچ و بي اعتبارو بي معنا بود .
همين انديشه « جفت بودن نور و چشم» بود که گوهر تفکرات عرفا را درايران، معين ميساخت ، هرچند که اين جفت بودن ، ديگر، به کردار ِ پيشفرض، بازشناخته نميشد . در غزلي مولوي ، اين انديشه جفت بودن نور و چشم ، و« شناخت خدا يا حقيقت را بدون واسطه » نشان ميدهد.


درآغاز « خدا » را « معناي جهان هستي » ميداند، و اسما ، فقط بهانه شناخت اوهستند .ولي بلافاصله ميگويد که هارون، برادرش ، بدون آنکه موسي (= کليم ) معجزه عصا يا يد بيضا را بکند ( بدون اسم ها ) موسي را ميشناخت . چشم ، نور را مستقيم مي بيند . اينست که مولوي درغزلياتش بسيار دم ازآن ميزند که بايد ، پيش خورشيد ، برهنه شد ( واسطه ها و آموخته ها و منقولات را دورانداخت) تا انسان بتواند در درياي نور شنا کند ، وتنش مانند تخم، آب را بنوشد و بمکد .


چو اوست « معني عالم » به اتفاق همه
بجز به خدمت « معني» ، کجا روند اسما
شد ، اسم ، مظهر ِ معني که « اردت ان اعرف »
و زاسم يافت فراغت ، بصيرت عرفا
ولي عارف براي شناخت معناي جهان، نيازبه اسم و واسطه ندارد


کليم را بشناسد به معرفت ، هارون
اگر عصاش نباشد ، و گر يد بيضا
چو « نور» گفت خداوند خويشتن را « نام »


غلام « چشم » شو ، ايرا زنور کرد چرا
ازاين عبارت قرآن که « الله نورالسموات والارض » باشد، بهره ميبرد و درست ازهمين آيه که الله ، نوراست ، نتيجه برپايه « جفت بودن چشم ونور» و برضد « واسطه و پيامبري » ميگيرد .
تو خواهي که مرا مستور داري


منم روز و ، هميشه روز ، رسواست
معيار قرار دادن چشم درشناخت حقيقت در عرفان ، ريشه درهمين تصوير « جفت بودن يا يوغ = يوگا = جوک » قرار داشت . درميان ِ چشم و بينش، هيچ شکافي وفاصله اي و خلاء اي نيست . اين انديشه ، بنياد آزاديخواهي و اصالت انسانيست که درجنبشهاي سياسي و اجتماعي ازآن بهره برده نشده است . اينست که مسئله عرفان ، « ديدن ُحسن يا زيبائي، يا روي محبوب » ، اساس شناخت است ، نه « ايمان به قرآن و به محمد و به .... که با گوش و با منقولا ت، سروکار دارد» .


گوشم شنيد قصه ايمان و مست شد
کو قسم چشم ؟ صورت ايمانم آرزوست
يکدست،جام باده( سيمرغ) ويکدست،جعد يار( مووگيس=سيمرغ)
رقصي چنين ، ميانه ميدانم آرزوست


اين تجربه جفت بودن نور وچشم ، بينش و روشني، يک تجربه استثنائي و تنها نبود، بلکه درهمه گستره ها ، پراکنده وپخش بود .
انسان درهرتجربه اي ، درواقع ، دوتجربه جداناپذير و جفت باهم دارد ، و درهيچکدام ازتجربياتش نميتواند، اين دو بخش را ازهم پاره کند و يکي را نابود کند و ديگري را نگاه دارد . 1- يکي تجربه از« آنچه هست » و 2- ديگري ، تجربه اي دوپهلو از الف =« آنچه ، هست مي نمايد ، ولي نيست » ، و ب = « ازآنچه نيست مي نمايد ، ولي هست » . اين تجربه دوپهلو و دو رويه ، همان « سايه » ميباشد که جفت ويا يوغ، با تجربه از« آنچه هست » ميباشد . به عبارت ديگردراين جهان بيني ، هرچيزي ، سايه اي دارد، و سايه اش ، جفت جداناپذير ازآنچيزهست .


اين يک انديشه انتزاعي ِکلي بود که به اين شکل بيان ميشد . ما امروزه با مفهومي که از سايه داريم ، و درست درجهان نگري که ِ ضد اين جهان نگري است ، پيدايش يافته ، اين انديشه را مخدوش و مشکوک ميشماريم . جهان نگريهائي که ازاولويت روشنائي ، پيدايش يافتند ، اين « جفت بودن گوهري تجربه را درانسان » نمي پيذيرند . آنها ميکوشند که تجربيات انسان را « بي سايه » سازند . آنها ميکوشند که « آنچه سايه است» ، بي ارزش و بي اعتبار سازند . براي مثال ، مسئله سکولاريته امروز، با همين تجربه سايه اي کاردارد . دربرخورد با همين تجربيات سايه ايست ، که « آنچه از يکسو، به کردار- گــذر - تجربه ميگردد ، ازسوي ديگر، به کردار – تحول و افزايش و رويش – تجربه ميگردد . ازيکسو، تجربه ازدست دادن و ربوده شدن درکاراست ، و ازسوي ديگر، تجربه رويش و افزايش و شکوفائي درکاراست . يکي، گذر مي بيند ، ديگري تحول . يکي « فنا» مي بيند ، ديگري « نوشوي وفرشگرد ».

درحاليکه درانسان ، همزمان باهم ، « اين تجربه گذر، با تحول » ، جفت « تجربه واقعيت =آنچه هست » ميباشد . با اولويت يافتن انديشه روشنائي ، اين جفت، که درواقع « سه گوشه ايست » ، ازهم پاره ساخته ميشوند . آنگاه يکي ازاين تجربيات، وجود مارا فراميگيرد . مثلا آنچه« زمان گذرا يا فاني ، خوشي گذرا ، سعادت گذرا ..و بالاخره آنچه دنيوي خوانده ميشود »، گرانيگاه تجربيات ما ميگردد. ما درهرخوشي، فقط گذرش وفنايش را درمي يابيم ، نه تحول و ديگرگونه شدگي و افزايش را .هنوزشيرينش را نچشيده ، تلخي فنا، خوشي را زهرآلود ميکند .


دراينصورت نياز به سعادت اخروي داريم ، تا چنين غايتي ، ارزش و معناي به زندگي گذرا بدهد . کاهش زندگي، به « درک گذرها و گذشتني ها » ، بي ارزش ساختن زندگي در گيتي است . دراين صورت ، بقا درفراسوي گيتي است که معنا و ارزش، به اين زندگي گذرا ميدهد . درست ، آنچه ميگذرد ،« هستِ نيست » است . آنچه ميگذرد ، چيزيست که درظاهر، بسيار ارزش دارد ، ولي درباطن ، بي ارزش است . آنچه در ظاهرهست، درباطن ، نيست . اينها ، نيستند ، ولي هست مينمايند . وجودي هستند، که عدمند . مهري هستند که کينه اند . نعيمي هستند که جنت اند. شيريني درظاهرهستند که درباطن ، تلخند . درظاهر زندگي، و درباطن ، مرگند .درظاهر، زيبا و درباطن ، زشتند . آنچه ميگذرد ، هستي است که

بخودي خودش ، بي ارزش و بي معناست، تحول وافزايش نيست ، بلکه فقط فناست . چيزيست که انسان دوست ميدارد ، ولي بايد به آن پشت کند . گيتي ، فاني، يعني گذراست . آنچه هست ، ازخودش بقا و دوام ندارد ، و آنچه بي دوام است ، بي ارزش است . درحاليکه ، همين تجربيات سايه اي ، پهلوي ديگري هم دارد . و آن پهلو، تجربه چيزهائي است که هرچند به ظاهر نيست، مينمايند ، ولي هستند . اميدهائي و آرمانهائي و روءياهائي ازچيزهائي که امروز نيستند ، ولي فردا يا پس فردا ، واقعيت ميشوند . و واقعيت هائي که امروز برکرسي قدرت نشسته اند ، همين واقعيتها وهست ها ، فردا ، جزو افسانه ها و گذشته ها و فراموش شدنيها ميگردند .


ازسوئي ديگر، « خوشيهاي در آني که ميگذرد» ، مانند تجربه آبيست که درخت وجود انسان را شکوفا و رويا ميسازد ، با آنکه محووناپيدا ميشود . « گذرو گشت ، فنا نيست » ، بلکه « تحول » هم هست . يکي دراثرديدن يک پهلو ازتجربيات سايه اي ، درگذر، فنا مي بيند ، و ديگري دراثر ديدن پهلوي ديگر از تجربيات سايه اي ، تحول و اميد پيشرفت و روءياي نوآفريني دارد .درغزليات مولوي ، برعکس جهان نگريهائي که بر اولويت روشني ، استوارند ، اين تجربه « سايه » ، ژرفائي گسترده مي يابد . پديده « خيال » در غزليات مولوي، درست بيانگر اين تجربه

« سايه » است . هم « آنچه هست مي نمايد ، ولي نيست » ، سايه است، و هم « آنچه نيست مي نمايد ، ولي هست » ، سايه است . اينست که « خيال » ، در گوهرش دوپهلو است . مثلا براي مولوي ، آنچه دردهان مردم ، « خود » ، ناميده ميشود « چيزي است که خود مي نمايد ، ولي خود نيست » . و درست « بيخود » ، « آنچيزي که نيست مي نمايد ، ولي درست همان خود هست » .


براي مولوي ، آنچه را« دين و شريعت و عقل » مي نامند ، آنچيزهائيست که «هست گرفته اند »، «به حقيقت گرفته اند» ، ولي نيستند، و « ضدحقيقيت يا بي حقيقت اند» . و « عشق » و جان ، چيزهائي که نيست مينمايد ، ولي هستند . اينست که پديده « سايه » يا « خيال » ، در غزليات مولوي ، نقش فوق العاده بنيادي را بازي ميکند .


گرانيگاه زندگي انسان، در مسائل اجتماعي و سياسي و اخلاقي و ديني ، درست درهمين « تجربيات سايه ايش » ميباشند . اين تجربيات سايه اي هستند که « همه را به خود ميکشند » . انسان هميشه گرداگرد اين تجربيات سايه ايش ، طواف ميکند ، ولو آنها را هم مسخره کند، و بي ارزش بشمارد، وحتي انکارکند . سياست و اجتماع و اخلاق و دين ، درست گرداگرد همين « تجربيات سايه اي» ميچرخند . روءيا ها ، اميدها ، غايات و هدفها ، و آرمانهاي او، آينده نگريهاي او ، همه جزو « تجربيات سايه اي او » هستند . انسان امروزه ، با اولويت دادن به روشني در دين و فلسفه اش ، ازسايه خودش ، از سايه حقيقت خودش ، ازسايه خداي خودش هم ميگريزد . انسان ، ميخواهد فقط « خودِ روشن ، حقيقتِ روشن ، خداي ِروشن ، دين ِروشن ، عقل ِ روشن، انديشه روشن ، معيار ِ روشن ، روش روشن ... » داشته باشد . انسان، ارزش واعتبار به آگاهبود ، به خود ، به برونسو ، به واقعيت ، به قدرت ميدهد ، و پشت به « بخش بيخود ، به درونسو ، به آرمان و روءيا وخيال ميکند، وآنهارا فرعي و حاشيه اي و بي اعتبارميشمارد .


در غزليات گوناگوني ازمولوي ديده ميشود ( درمقالات آينده خواهد آمد ) که مولوي سايه را درهمان راستاي فرهنگ ايران ، «جفت گوهري وجود انسان » ميداند . بدون دانستن اين زمينه فکري درفرهنگ ايران ، غزليات مولوي ، کژ ومژفهميده ميشود . خدا يا معشوقه يا سلطان عشق، يا پري وپريزاده ، جفت جداناپذير انسانند ، ولو آنکه بيرون ازاو يا در درون او پنهان باشند . بازي اين جفت با انسان ، مانند رقص سايه است که گاهي درپس و گاهي درپيش و گاهي ناپيدا يا کم پيدا و گاهي در زير پا، يا خفته در زيرماست . « جفت ها »، در دورشدن ازهم ، به هم نيز کشيده ميشوند، ولي هرگز ازهم پاره وگسسته نميشوند . « دوري » و« کشش »باهمند . جفت ، اشتياق ببازگشت به اصلش که جفتش هست، دارد. اصل انسان ، جفت انسانست . رابطه انسان با ارزشها و شناخت حقيقت ، رابطه جفتي است .


مولوي درغزلي ، اين انديشه را درتصوير جفت بودن « پا و کفش » ، نشان ميدهد . هرجاني، نيکي وبدي را، دراثر اينکه جان با شناخت نيک وبد ، جفت است ، درهمان تاريکي، ازهم بازميشناسد ، وپا براي يافتن کفش خود، نياز به نور هم ندارد .


جان چون نداند نقش خود ، يا عالم جان بخش خود
پا مي نداند کفش خود ، کان لايق است و بابتي


پارا زکفش ديگري ، هرلحظه تنگي و شري
وزکفش خود شد خوشتري ، پارا درآنجا راحتي


جان نيز داند جفت خود ، وزغيب داند نيک وبد
کز غيب هرجان را بود ، درخورد هرجان، ساحتي


پيوند خدا يا حقيقت با ما ، چيزي جز همين بازي جفت گريزنده و پنهان شونده ما ، با ما نيست . البته اين انديشه، نفي هرواسطه ايست .جان انسان، درگوهرخودش درکورمالي، حقيقت ونيک وبد را که جفتش هستند، مي يابد و ميشناسد .


هم آگه و هم ناگه ، مهمان من آمد او
دل گفت که : کي آمد ؟ جان گفت که : مه مه رو
او آمد درخانه ، ما جمله چو ديوانه
اندرطلب آن مه ، رفته به ميان کو


او ، نعره زنان گشته ازخانه که ، اينجايم
ما غافل ازاين نعره ، هم نعره زنان هر دو
در نيمشبي جسته جمعي که چه ؟ دزد آمد
و آن دزد همي گويد : دزد آمد و ، آن دزد ، او


آميخته شد با نگش ، با بانگ همه ، زانسان


پيدا نشود بانگش ، درغلغله اشان يک مو
اين بازي طلب ، با انديشه جفت بودن طالب و مطلوب درانسان ، همراهست . ازاين رو هست که مولوي ميگويد که :
گدا رو مباش و مزن هر دري را که هرچيزرا که بجوئي توآني
دلا خيمه خود برين آسمان زن مگو که نتانم ، بلي ميتواني


اين انديشه جفت بودن گوهري ، درفرهنگ ايران ، سرچشمه جنبش و رقص و حرکت است . گوهر جفتي درانسانست که سرچشمه آفرينندگي و نوزائي و رقص است .اينست که با پديده جفت بودن انسان با سايه اش خدا ، حرکت، طلب، بازي، رقص آغازميشود.
معشوق ، غير ما، ني ، مي، جز که خون ما ، ني
هم جان کند رئيسي ، هم جان کند غلامي


اين پريزاد درون ما ، که جفت ماست ، مارا به رقص وشور و نوشوي ميانگيزد :
هرروز پريزادي ، ازسوي سرا پرده
مارا و حريفان را ، درچرخ درآورده
دي رفت سوي گوري ، در مرده زد او، شوري


معذورم آخرمن ، کمتر نيم (به معناي نيستم ) ازمرده
هرروز برون آيد، ساغر به کف و گويد
والله که بنگذارم درشهر، يک افسرده


درست خود واژه « پـري »، که در اذهان ما و درادبيات ، معاني دست دومش زنده مانده است ، به معناي « جفت » است . به همين علت « پر» به به بال هرمرغي بطورکلي، وبه بال سيمرغ خصوصا اطلاق شده است ، چون « پر» به معناي جفت است . اينست که سيمرغ ، يا با دوتا ، يا با چهارتا، يا با شش تا پرنشان داده ميشوند . دوتا و تنه مرغ ، سه تايند . چهارتا پر و تنه مرغ ، پنج تايند . و شش تا پر و تنه سيمرغ ، هفت تايند . در انگليسي واژه pair و درآلماني Paar به معناي دوچيز همسرشت و هم صفت که همدم و انبار همديگر باشند، يا دوصفت بهم چسبيده يا متمم ، داشته باشند ، گفته ميشود . رابطه زناشوئي و همبستري و جفت گيري sich paaren با اين واژه بيان ميشود .اين واژه درلاتين هم ( +paris par)

هست . از اين ريشه ، واژه هاي بسيارمهمي درزبانهاي غربي پيدايشش يافته است که ازجمله party(Partei)+ Partner + + Paritaet +paradox + parasitميباشند . در کردي، معاني از ترکيبات « پر، پري » باقيمانده است که نشان ميدهد که « پر وپري » معناي جفت داشته است . چنانچه « په ري » و« په رده » به معناي « حجله » است . « په راندن » ، به معناي جفت کردن نر برماده است .« په ره ک » ، به معناي بسيارجماع کننده است .


« پرگار» ، براي آن « پرگار» است ، چون دو سر، يا دوانتهايش ، باهم جفتند ، هرچند ، يکي، ساکن ، وديگري درگشت و گذاراست، ولي ازهم جداناپذيرند. اين جفت سکون مرکز پرگاروگردش نقطه پيراموني پرگار، يکي از تصاوير مهميست که عرفا بکار ميبرند . مولوي گويد :
نگردد نقش جز برکلک نقاش بگرد نقطه گردد پاي پرگار
مرا مپرس عزيزا که چند ميگردي
که هيچ نقطه نپرسدزگردش پرگار


سکون و جنبش باهم جفتند . يکي از واژه هاي بسيارمهم ، که به غلط ترجمه شده است ، واژه « فردوس يا پرديس daeza+ paeri» است که دراوستا به شکل pairi- daeza ميباشد . معمولا اين واژه را چنين ترجمه ميکنند « جائي که پيرامونش ديوارکشيده شده » . ولي پرديس يا فردوس ، به معناي « جايگاه و وطن ِ عشق ورزي و همآغوشي و جفت شدن وطبعا جاي آفرينندگي وجشن» است . پرديس ، «ميهن عشق» است .ازجمله واژه ها، خود واژه ِ « پرنده » است که به معناي ( پر+ انده ) تخم يا اصل جفت است . پرنده ، بيان آنست که با داشتن يک جفت بال، ميتوان جنبيد و پروازکرد. جفت شدن ، سرچشمه حرکت و پيدايش و آفرينندگيست . و واژه « پرويز» هم که «vej +apar » باشد به معناي « تخم جفت » است،

وچون پرويز، تخم جفتي است ، بُني است که نميتوان هرگزآن را نابودساخت ، ازاين رو ، پيروز است. پيروز، چيزيست که به رغم شکست خوردن و مغلوب شدن و سوختن وخاکسترشدن ، و ويرانه شدن ، به رغم کشته شدن ، هميشه ازنو، زنده برميخيزد ، چون درخودش ، بُنش را دارد . اين ويژگي ، ويژگي بنيادي سيمرغ يا سمندر( سمن+ در) يا عنقا ست ، چون « بُن » هست . پرويز، که نام منزل سوم و نام خوشه پروين هم هست ، درست به همين علت جفتي است . معناي « پرويز» ، پيروزي است . ازهمين جا ميتوان شناخت که پيروز ، معناي « مظفر يا غالب يا فاتح و شکست دهنده » را نداشته است ، بلکه با پديده عشق = جفت بودن ، سروکار داشته است که دراين باره درهمين گفتار بيشتر سخن خواهد رفت .
هنگامي اسفنديار، سيمرغ را درخوان پنجمش، ميکشد ، دوفرزند سيمرغ که جفتند ، باهم پروازميکنند و خود را نجات ميدهند .


دوبچه است اورا ، ببالاي او
همان راي پيوسته با راي او ...
چو ديدند سيمرغ را ، بچگان
خروشان و خون از دوديده چکان
چنان برپريدند ازآن جايگاه
که از « سايه اشان » ديده گم کرد راه


اين همان انديشه ، رستاخيز بُِن است . پروين ، شش ستاره ( سه جفت = انطباق با روزسوم ، ومنزل سوم ماه = ارتاخوشت = ارتاي خوشه دارد ) آشکار و يک ستاره پنهان دارد، که نقش تنه را بازي ميکند . جفت بودن ، معناي « اصل آفرينندگي و اصل پيدايش» را داشته است . همانسان يک جفت ، دراثر همآهنگي، معناي« زيبائي » دارد . به همين علت ،« پري »، به معناي زن زيبا بکار برده ميشود . و واژه هاي « پرواس + پرماس » که معناي لمس و لامسه يا « دست سودن برچيزي » را دارد ، دراثر همين تجربه « جفت شدن اندام بسائي، با شيئي محسوس است و درست درهمين رابطه درغزل مولوي پيش ميآيد ( جفت شدن حس بامحسوس ، عقل با معقول. اندام حسي ، پديده اي راحس نميکند ، عقل ، چيزي را

نميفهمد ، بلکه اندام حسي و پديده( محسوس) باهم ، « محسوسيت» را پديد ميآورند . انسان ، يک چيزي را حس نميکند ، بلکه آن چيزو انسان ، باهم « احساس ودرک » را به وجود ميآورند .عقل و تجربه ، باهم ، انديشه وفهم ميشوند . جفت يا يوغ يا پر وپري يا ياروايار( عيار)، معناي« جذب شدن به اصل و بُن = يا سيمرغ » را داشته است، که دراين صورت ، درانسان، نيروي آفرينندگي و نوشوي و فرشگرد و نيروي سحرانگيز غير منتظره توليد ميگردد .


به همين علت ، سيمرغ ، پــرخـود را به زال ميدهد . اين به معناي آنست که ، تو بامن جفتي ، وهروقت بخواهي ، امکان جفت شدن ، يا يوغ شدن ، يا وصال با من را داري . هرگاه اين پر را آتش بزني ( آنرا بيفروزي )، من بلافاصله درتو برميخزم وافروخته و زائيده ميشوم . افروختن، رويانيدن تخم بوده است . من وتو بلافاصله ازآفرينندگي ، افشاننده ميشويم . دراثر همين تصوير است که مولوي ميگويد که آنگاه ، خوي بد تو درمان ميشود، که به ُبنت که جفتت هست، به پيوندي .
خوب شدن ، دراثر اطاعت کردن از احکام اين شريعت وآن دستور اخلاقي نيست ، بلکه پيآيند يافتن وديدن يار( که باز معناي جفت دارد ) است . اين پري ، يا اين سيمرغ درخود هرانساني است . مسئله پيروي ازيک دستور،دريک عمل يادر انديشه نيست ، بلکه مسئله « تحول يافتن از بُن انسان ، درميان » است .
آب بد را چيست درمان، باز درجيحون شدن


خوي بد را چيست درمان ، باز ديدن روي يار
دراثر اين « جفت دانستن گوهرانسان وگوهر خدا » ، آنها معناي کاملا متفاوتي از « سايه » و « تجربيات سايه اي» داشتند که ما امروزه ازسايه داريم .
بي او فکنم عشرت گه تشنه و مخمورم
جفت نطرش باشم ، گرجفتم و گر فردم
من شاخ ترم اما، بي باد کجا رقصم
من سايه آن سروم ، بي سرو، کجا گردم


بطورمثال براي چشمگيرساختن مسئله ، نگاهي به اين شعرمولوي مياندازيم که ميگويد :
مرا سايه هما ، چندان « نوازد »
که گوئي ،سايه او و ، من ، همايم


« نواختن ونوازش » ، نه تنها به معناي بخشيدن و مهرباني کردن و مانند دوست يا برادرباکسي رفتارکردن و کسي را به مرادش رساندن ميباشد ، بلکه معناي « آهنگ وسرود و آوازساز» را هم دارد . ني نواختن ، معناي « ساختن جشن » را داشته است . خود واژه « جشن = يسنا» به معناي « ني نواختن » هست . چنانکه گفته ميشود : ني نواز و تنبک نوازو چنگ نواز و دف نواز .... . ازجمله ديو مازندراني که با سرود مازندرانش، کاوس را به کردن کارهاي محال ميانگيزد ، « خشنواز» نام دارد . ولي اينکه « هما يا سيمرغ » مينوازد ، به تصوير « خداي موسيقي و طرب بودن اين خدا » بازميگردد . اساسا واژه « نواختن » ، مرکب از « vaak+ni » است که به معناي « بانگ و آواز ناي » است . هما در ترکي ، لوري قوش خواندهميشود(فرهنگ سنگلاخ ) که به معناي « مرغ ترانه خوان » است، و خود واژه « هوم » که پيشوند « هما = هوم + مايه = مادرو اصل ني )دراصل به معناي « ني » بوده است ، چنانکه در گويشهاي گوناگون به حلق وگردن ، هوم گفته ميشود، و خود واژه ني هم به حلق گفته ميشود . اينست که « نواختن ابزارموسيقي» در اين فرهنگ ، گونه اي « همبغي = همآفريني= همنوازي= انبازي » بود، و بيان جفت و يوغ بودن است . نائي ، ني را نمينوازد ، بلکه ني ونائي باهم يک آهنگ مينوازند . انسان و زمين باهم ، ايجاد آبادي ومدنيت ميکنند.
همچو چنگ ار به کناري ندهي کام دلم


از لب خويش چوني ، يک نفسي بنوازم سعدي
سيمرغ يا هما درسايه انداختن ، جشن همآغوشي و عروسي خودرا با انسان، برپا ميکند .هما ( هوما )، هنوز نيز درميان کردها ، به معناي « خدا » است ، هرچند که با دشمني فوق العاده موبدان زرتشتي ، سيمرغ و هما و ققنس و عنقا و رُخ ( روخ = ني) ، که همه نامهاي مختلف يک خدايند، براي ما در زبان فارسي ، به جهان افسانه ها تبعيد شده اند ، و اينهماني باهم را ازدست داده اند . خدائي که باسايه اش مارا چنان مينواخت ، که ما خودمان خدا ميشديم ، « مرغ افسانه اي »، و از ديد روشنفکران کذائي ، جزو « خرافات » شده است . تبديل کردن ِ« حقيقت » به « خرافه » ، بهترين شيوه نابود ساختن « حقيقت » است . ازآن پس ، عقل انسان ، حقانيت مي يابد که خرافه را ريشه کن سازد ، و بدينسان ، حقيقت ، بنام خرافه ، ريشه کن ساخته ميشود .


تبعيد شدن اين خدا به « مرغي درجهان افسانه ها » ، روشي زيرکانه ، يا چنگ وارونه زدن براي سلب اصالت و ارج ازانسان درواقعيت بود . و امروزه با آن، درست بنام « خرافه » مبارزه کرده ميشود ، تا مبادا « انسان » ، باز چنين ارجي پيداکند . به همين علت ، از بازگشت « دجال » اينقدر هراسانند . « دجال » که « دژ + آل » باشد ، نام زشتي است که به سيمرغ داده اند . چرا اين خدا ، مرغ شد ؟ ايرانيان براين باوربودند که جان پنهان در درون هرانساني ، مرغ چهارپريست . به عبارت ديگر چهارنيروهست که باهم درهمآهنگي با هم ، هرشب به معراج ميروند و باهم ميآميزند وهمه جانها باهم ميآميزند و يک مرغ بزرگ ميشوند . اين را امروزه ، روش استقراء مينامند.


سيمرغ ، جاني بود که مجموعه همه جانهاست . ازاينرو ، سپس بنام « جانان » مشهورگرديد . يک جان ( All-Leben) که « آميخته همه جانها» و معشوقه همه جانهاست . همه جانها در جستجوو همپرسي باهم ، سيمرغ يا جانان ميشوند . هرانساني ، پيوند مستقيم با خدا دارد .
تو مرغ چهار پري ، تا برآسمان پرّي
تو ازکجا و ره بام و نردبان ( =انبياء ) زکجا ؟


اکنون اين هما يا سيمرغ ، با سايه اش انسان را به گونه اي مينوازد که انسان، خودش، هما ميشود .


همين انديشه، در شاهنامه در جنگ رستم و اسفنديارهم آمده است که دراثر فراموش ساختن انديشه هاي مربوط به اين فرهنگ ، درهمان شکل « داستان افسانه اي » باقي ميماند . در اين داستان ، درست واقعه روي ميدهد ، که سپس بدان ، اصطلاح « سايه انداختن هما يا سيمرغ برکسي » داده شد . نام ديگر هما ، « پيروز = فيروز » است . کسي پيروز ميشود که اينهماني با سيمرغ بيابد يا سيمرغ ، يارو قرين او شود ، که اصل پيروزيست . هنوز در کردي به هما ، پيروز ميگويند ، و « حاجي فيروزه » که نوروز ميآيد ، همين خدا بوده است که براي هديه دادن به مردمان ، و خنداندن مردمان و کودکان ميآمده است .« حاجي= حجي » معرب واژه « اج » است، که به معناي « ني» است ، چنانچه به نيستان « اجم » ميگويند ، و ايرانيان ، عجم ناميده ميشدند ، چون پيروان سيمرغ بوده اند. همچنين « ملانصرالدين » که پيگريابي « بينشهاي خنده آميزو خنده انگيز« هست ، درست همين سيمرغ يا هماست. آيا براي ما اين توهين و تحقير شمرده نميشود که خداي بزرگ ايران ، همان « خواجه تصرالدين » باشد !


علت چنين احساسي ، آنست که اسلام و زرتشتيگري ، تصوير خدا را در ذهن ما وارونه ساخته اند . .« نصر» که پيروزي باشد ، همان « نسرطائر» است که سيمرغ گسترده پر است ، و« نسر» ، تنها معناي « کرکس = کرک + کاز= مرغ درنيايشگاه ستيغ کوه » را ندارد ، بلکه معناي « سايه » راهم دارد . و در روايات فرامرز هرمزيار ، ميتوان ديد که کرکس ، مرده را نميخورد ، بلکه برآن سايه مياندازد ، و با اين سايه انداختن برمرده است، که مرده به ارتافرورد، مي پيوندد و فرشگرد مي يابد . وقتي ، همه ملت درغم فرورفته بود و از لبها ، خنده بريده شده بود ، خداي ايران ، خودش ، دلقک مردم ميشود ، وحقايق تلخ زندگي را ، تبديل به بينشهاي خنده آور ميکند . او خودش مطرب ورقاص ميشود، و برسرکوي و بازار ميآيد و براي مردمان مينوازد و ميرقصد ، تا خودش ، بي هيچ واسطه اي مردمان را که يارش هستند ، شاد وخندان سازد .


خداي ايران ، خرد خندان است . اين پيروزي و نصر است که بينش زاده از بُن انسان ( که دين نام داشت ) ، انسان را بخنداند . دين که نام سيمرغ بوده است و به معناي « بينش زاينده وخندان» است، مانند فقيه ويا سلطان ، با امرونهي و شمشير، نصرت نميدهد، بلکه دينيست که « بينش زاده از فطرت و طبيعت خود انسانست » ، وبا خندان ساختن انسان ، پيروز ميشود . سيمرغ ، بجاي آنکه ، آموزگار قرآن باشد ، دايه زايش ِ « بينش خندان ازکتاب زندگي انسان » ميشود . ملانصرالدين ، هيچگاه با زور و پرخاش وسرنيزه و افکندن مردم به زندان و شکنجه گري و فرمان « اقتلوا »، پيروز نميشود . نصرالدين ، بيشتربنام « خواجه نصرالدين » خوانده ميشود ، و لقب خواجه ، نام خود سيمرغ بوده است . مثلا در کردي « درخت سپيدار

که « سپـنـتـا دار» باشد، و درخت « سپنتا = سه + پند » يا سيمرغ است ، « شوخ » هم خوانده ميشود . سيمرغ ، شوخ است ، شوخي ميکند . گوهراين خدا ، بينش خندان ، بينش زاده از بُن خود انسانهاست . درين پديده، درست پيوند دو انديشه را به همديگر ميتوان ديد . کسي به پيروزي (= نصر) ميرسد ، که ميخنداند و شوخي ميکند ، لبخند برلب مردم ميگذارد ، زندگي مردم را جشن ميسازد . اين خويشکاري خدا درايران بوده است . خداي ايران ، بقول مولوي مادرعيش ، يا مطرب يا جشن ساز بوده است .


درحاليکه وضع ما بجائي رسيده است که وقتي ميخواهيم به کسي توهين کنيم و اورا خواريشماريم ، ميگوئيم که او« مطرب است » . نام خدا ي ايران ، تبديل به فحش و دشنام و توهين و تهمت شده است ! اگر بدقت نگريسته شود ، با تغيير معناي نام خدا به دشنام ، اين زندگي ماست که بي مزه و بي معنا شده است . اين زندگي ماست که نفرين وخوارساخته شده است ! زندگي در ما شکست خورده است . چون خداي ما درشادساختن زندگي ما، پيروز ميشد ، نصرالدين ميشد . براي خداِي ايران، پيروزي ، چنين معنائي داشت . پيروزي ، غلبه کردن و شکست دادن نبود .


درغلبه يافتن برمردم ، مردم ، دژم و عبوس ميگردند ، و درپيروزي، مردم خندان و شاد ورقصان ميشوند .
بينشي ، پيروزاست که ميخنداند و شاد ميسازد و برقص ميآورد . او با خنداندن ، دلها را ميربايد و پيروز ميشود . « نصر دين » ، بينشي است که ميخنداند، و با خنده ، دلهارا ميربايد . کينه وغم را از دلها با شيوه گفتنش، ميزدايد، و اين را پيروزي ميداند .


دراوستا ، در هادخت نسک که پيوسته به يشتهاست ، ميتوان اين پيوند « پيروزي را با پديده دين » ديد . مفهوم « دين » که « بينش زايشي ازانسان » بود ،در الهيات زرتشتي، با اينهماني دادن « نور، با تيغ برّنده » که از ميترائيسم آمده بود، و الهيات زرتشتي آنرا به ارث برده بود ، و اساس مفهوم « دشمني، و تمايز دوست از دشمن » گرديده بود ، به کلي تغيير کرده بود. هادخت نسک که دراصل، يک سرود زنخدائي بوده است ، بکلي مسخ و تحريف ميشود، ولي انديشه اصلي ، برغم اين تحريف ، شناختني و بازيافتني است . دين، دوشيزه زيبائيست که ازانسان ، زاده ميشود . دين ، که به معناي « بينش زايشي ازانسان » است ، اصل همه زيبائيها درگيتي است ، ازاينرو « هادخت نسک پاره 9 - ... پيکرش همچند همه زيباترين آفريدگان ، زيباست » . و درپاره 11 ديده ميشود که چنين بينشي که اصل زيبائيست ، براي آن دوست داشتني است ، چون « سرچشمه بزرگي ، نيکي ، زيبائي ، خوش بوئي ، و نيروي پيروز و توانائي درچيرگي بر دشمن » است . خوشبوئي ، به معناي « بينش وشناخت نيک » نيزهست . پيوند بينش زايشي که بينش خندان هست ( زائيدن = خنديدن ) پيروزي ميآورد . پيروزي ، درفرهنگ زنخدائي يا فرهنگ اصيل ايران ، به هيچ روي ، معناي « غلبه کردن و شکست دادن و مظفرشدن » را، که با مفهوم « تيغ برنده نور وبينش مي يابد » نداشته است .


اين درجنگ « بينش نوري » و « خداي نوري که نورش اينهماني با تيغ برنده دارد، و باطل را با چنين بينشي ، ازحق مي برد » هست که، چنين معنائي به پيروزي داده ميشود . « پيروزي » ، دراصل به معناي « بينش و شيوه انديشيدن و منيدني است که « کينه و خشم يا پرخاشجوئي و ستيزه خواهي » را از دلها بيرون ميکند ، و بجايش مهرو عشق ميآفريند . اين همان شيوه ايست که ايرج درشاهنامه آنرا پي ميکند

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید