بخشی از مقاله

چکیده:

انسان اشرف مخلوقات خداست. او جانشین و خلیفهی حق در زمین است. از نظر نوبت انسان آخرین مخلوق بود و با آمدن او خلق پایان پذیرفت و دایرهی خلقت کامل شد. او در زمین همانند عقل است در آسمان. خداوند او را با دو دست خویش آفرید. در قرآن خلقت انسان در مقایسه با بقیهی هستی متفاوت است و به گونهای خاص گزارش شده است. این مقاله با روش توصیفی-تحلیلی به جایگاه آزادی در اندیشه از منظر مولوی می پردازد.

مقدمه

عرفان اسلامی ویژگی منحصر به فرد انسان را در مبدأ وجود انسان میداند. تمام عالم از عدم به وجود آمده، جز انسان تنها؛ زیرا او از وجود به وجود برآمده و آشکار گشته است، یعنی از وجود "فرق" به وجود "جمع" آمده است؛ لذا حال بر او از افتراق به اجتماع تغییر پیدا کرده است، در حالی که عالم از عدم به وجود تغییر حال داده است؛ از این روی، از عالم چیزی مانند انسان نیست. او صورت جسمانی خدا و خدا روح اوست. 

یکی از ارکان مهم جهان بینی مولانا انسان شناسی است و یکی از دغدغه های اساسی اندیشه های آخرت نگری مولانا،عشق مولانا به همه هستی است. به تمام ذرّه ذرّه هستی؛ چون این هستی جلوگاه جمال خداوند است. دیدار او با شمس آتش عشق را در درون او شعله ور کرده است. این عشق صرفاً به شمس نبوده است بلکه عشق به معنی متعالی کلمه به همه حیات و سرچشمه آن بوده است. در او مهربانی و رحمتی در اثر این عشق برانگیخته شده بود که به همه انسان ها در هر چهره ای با نگاهی پدرانه و دلسوزانه می نگریست. » در جان این مرد سرچشمه جوشنده و فیاضی از عشق و نیکی جاری بوده که تمام محیط زندگی وی را فرا می گرفته است.

مولانا چون کوهستان عظیمی است که دو دریا در میانش می خروشد، یا دو رود در آن جاری است چون دجله و فرات. آن دو دریا مثنوی و غزلیات اوست. یکی آرام و جاری بر بستری نرم و تراش خورده که شکوه آن را چون بدان درآیی خواهی دید، وقتی که از پایاب آن گذشتی در مییابی که دریایی بیانتهاست با گوهرها وعجایب؛ این مثنوی عظیم اوست. ودیگری خروشنده است و بی باک و بیپروا. سیلابی است که از فرازکوهها انگاری سرازیر شده است و هرچه بر سر راه باشد را به کام میکشد ومیبلعد وبا خود میبرد.

میچرخد و میچرخد و میچرخد، میجوشد و میخروشد و دمی آرام نیست؛ گاهی برچپ میتازد وگاهی بر راست،گاهی پیش میرود و گاهی به پس میکشد،گاهی در خود فرو میرود چون موجی دربازگشت وگاهی سرمیکشد چون آتشفشانی.گاه چون گردبادی طوفانی به گرد خویش میگردد و هرچه بالایی، هرچه پستی، هرچه نیستی و هرچه هستی راسخت میکوبد وپاک میروبد؛ و این غزلیات اوست. شناختن این دو دریا هنوز تمام نشده است و بسیاری از گوشه و کنار آنها نکاویده مانده است. »دیوان شمس با بیش از سی و شش هزار و مثنوی با بیست و شش هزار بیت دریایی است بیکران که نمیتوان آن را به پایان برد و هنوز بسیاری از مشکلات آن بدون توضیح مانده است که حل کردن آنها در فهم چگونگی بسط فکری مولوی برای ما اهمیت اساسی دارد.« 

آزاد اندیشی مولانا

بزرگی روح، صفای باطن، انسان دوستی، با نظر رأفت و شفقت و اغماض به بشر گناهکار نگریستن و آنها را، حتی در شرور و معاصی و نقایص خلقی، تا حد زیادی معذور داشتن، او را به حریم انبیاء نزدیک می کند. - « دشتی، - 1362:156 گویی در وجود او چشمه ای خشک نشدنی از عشق و خوبی در جوش بوده، اشعه ای از وی بر محیط زندگانی او می تابید و به پیروی از کسی که خداوند او را » رحمه للعالمین« می فرماید سراسر خیر و رأفت، سراسر عشق و مهربانی، سراسر نیک بینی و گذشت گردیده است. - همان، - 198 مولوی جهان را یک خانقاه می دانست و یک خانه و همه آنها که در آنند برادرند و از یک خانواده. » قول به اتحاد ارواح انبیاهم که فحوای کریمه لانُفرّق بینَ اَحَدٍ مِن رُس لِه در قرآن متضمن آن بود در تقریر مولانا داعی رفع این تفرقه، و باعث به التزام تسامح با اهل دیانات تلقی می شد.

مولانا دیانات الهی را نور واحدی می دید که از چراغهای مختلف می تافت و البته بین نور آنها فرق واقعی نمی دید. این نکته که هر نبی و هر ولی مسلک خود را دارد و جمله این مسلکها راه به حق می برد در نزد او تفرقه و تعصب بین اصحاب این مسلک ها را بیهوده نشان می داد. - « زرین کوب، - 1372:289 گفتیم که عشق سبب مهربانی انسان و بلندنظری او می شود. عشق به زیبایی مطلق سبب می شود تا انسان همه جلوه های آن زیبایی مطلق را دوست بدارد. وقتی با جانان عهد و پیمان دوستی بستی، هواداران کویش را چون جان خویشتن می دانی. مولانا هم پرورده و برآمده عشق است و عشق او را دوستدار همه و بدور از هرگونه تعصب کرده است. »

عشق که مذهب راستین او به شمار می آید تعصّب را که نوعی پایبندی به تعلقات خودی بود مجاز نمی دانست.کسانی را که پرتو فکر او به جان آنها می زد از دو بینی ها می رهانید و به ترک تعصب می خواند - همان، - 309 وقتی از قول او نقل کرده اند که گفته است »من با هفتاد و سه ملّت یکی ام« مردی متعصب بر او تاخت و به او سقط گفتن گرفت، مولانا گفت با اینها که تو می گویی هم یکی ام. - همان، - 310

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید