بخشی از مقاله
تاريخچه روز جهانى کودک
هر ساله ٢٠ نوامبر روز جهانى كودك در برخى كشورهاى جهان جشن گرفته مىشود. هدف از برگزارى اين روز بزرگداشت و توجه به بهزيستى و حقوق كودكان است. ريشه هاى برگزارى روز جهانى كودك به كنفرانس جهانى ژنو در باره سعادت كودكان برمى گردد. در تابستان سال ١٩٢٥ نخسيتن كنفرانس مربوط به رفاه و سعادت كودكان با حضور نمايندگان ٥٤ كشوردر ژنو برگزار شد.
نماينده ايران در اين كنفرانس ميرزا يحيى دولت آبادي،نوانديش و اصلاحگر برجسته دوره مشروطه بود كه بيش از هر كسى از حقوق كودك آگاهى داشت و پيش از اين كتاب «غصب حق اطفال» را درباره حقوق كودك نوشته بود. اين نشست «كنفرانس جهانى براى رفاه كودكان »World Conference for the wellbeing of Children نام گذارى شد
و در پايان آن اعلاميه ژنو، حمايت از كودكانGeneva Declartion Protecting Children از تصويب كشورهاى حاضر در كنفرانس گذشت. در اين اعلاميه به نيازهاى معنوى كودكان، رهايى كودكان از فقر، حمايت از كودكان كار، ارزيابى دوباره شيوههاى آموزشى كودكان و موضوعهاى ديگر مربوط به بهزيستى و رفاه كودكان در سرتاسر جهان توجه و تاكيد شده بود. همچنين در اين كنفرانس از كشورها درخواست شده بود كه روزى ويژه براى توجه به كودكان و حقوق آنها از سوى كشورها تعيين شود.
در تابستان همين سال يعنى روز يك ژوئن كاردار چين در سانفرانسيسكو كودكان بىسرپرست چينى را به جشن اژدهاى روان فرا خواند. او مىخواست به اين وسيله توجه مطبوعات را به وضع كودكان بىسرپرست جلب كند. كار او مورد توجه رسانهها قرار گرفت و يكى ديگر از زمينههاى شكلگيرى روز كودك در جهان شكل گرفت.
پس از جنگ جهانى دوم در سال ١٩٤٩ در نشست زنان دموكرات كه در مسكو برگزار شده بود، روز يك ژوئن به نام روز كودك نام گذارى شد. از آن پس در برخى از كشورها به ويژه كشورهاى سوسياليستى اين روز به نام روز كودك جشن گرفته مىشود. اما در ١٤ دسامبر سال ١٩٥٤ مجمع عمومى سازمان ملل متحد در پى نشست خود اعلام كرد كه كشورها روزى مناسب را به عنوان روز جهانى كودك را با هدف يگانگى و توجه به نيازهاى كودكان و فهم كودكان از يكديگر در سرتاسر جهان برگزار كنند. چنين روزى مورد توافق كشورها قرار نگرفت
تا اينكه در ٢٠ نوامبر سال ١٩٥٩ اعلاميه حقوق كودك از سوى مجمع عمومى سازمان ملل تصويب شد. از اين پس به پيشنهاد يونيسف، صندوق حمايت از كودكان سازمان ملل و پيشنهاد برخى كشورها روز ٢٠ نوامبر به عنوان روز جهانى كودك پذيرفته شد
. اما شايد روز جهانى كودك يكى از روزهايى باشد كه بر سر برگزارى آن در جهان تفاهم به وجود نيامد. زيرا همچنان بسيارى از كشورها از جمله سى ايالت از ايالتهاى امريكا روز يك ژوئن را به عنوان روز جهانى كودك جشن مىگيرند.
كشورهايى مانند چين و ويتنام و روسيه و كشورهاى سوسياليستى سابق نيز روز يك ژوئن را جشن مىگيرند. در اين ميان برخى كشورها هستند كه روز كودك خود را دارند. در هند،روز استقلال هند در ١٤ نوامبر روز كودك خوانده شده است. در ژاپن روز ٥ مى روز كودك ناميده شده است و به همين مناسبت كشور تعطيل مىشود
كه نشان از اهميت اين روز براى ژاپنى ها دارد. در ايران اكنون روز ١٦ مهر به عنوان روز كود ك يا همان روز جهانى كودك جشن گرفته مىشود. پيش از انقلاب روز ٤ آبان كه روز تولد پسر ارشد محمدرضا شاه پهلوى كه جانشين او نيز به شمار مىرفت، جشن گرفته مىشد.
مطالعات دانشگاهي
ادبيات كودك ايران در مقايسه با ادبيات كودك كشورهاي ديگر حتي كشورهاي در حال توسعه، از فقدان مطالعات دانشكاهي رنج مي برد . هنوز از رشته مستقل ادبيات كودك خبري نيست و در اغلب دانشگاه هاي كشور جز چند واحد در حاشيه برخي از رشته ها چيزي به نام ادبيات كودك وجود ندارد و اگر از يك استثنا در دانشگاه شيراز بگذريم ، ميتوانيم ادعا كنيم مطالعات دانشگاهي در حوزه ادبيات كودك وجود ندارد.
قضاوت درباره اين وضعيت در ظاهر ساده به نظر مي رسد، اما ميتوان رد پايي از برخي گرايش ها ديد كه چندان ،با دانشگاهي شدن ادبيات كودك و به تبع آن مطالعات دانشگاهي ميانهاي ندارد و متقدند كه ادبيات كودك امري غريزي است و بايد از راه هاي ديگري در گسترش و تقويت ان كوشيد و چه بسا دانشگاه ها به كيفيت ان نينجامد ، امّا از سوي ديگر اغلب با اشاره به تجربه هاي كشور هاي ديگر به اهميت نقش دانشگاه و مطالعات دانشگاهي تاكييد مي كنند. براي اين افراد شايد نخستين پرسش اين باشد كه چرا در ايران مطالعات دانشگاهي در حوزه ادبيات كودك شكل نگرفتهاست وچه موانعي روي اين پديده قرار دارد .
شماره آينده پژوهشنامه ادبيات كودك ونوجوان اختصاص دادهايم.
دوستان گرامي و پژوهشگران و مؤلفان محترم ميتوانند مقالههاي خود را تا تاريخ پایان تابستان با موضوع پيشنهادي موضوعهاي ديگر مرتبط، به پژوهشنامه ارسال كنند
ضرورت پژوهش در حوزه ادبیات کودکان چيست؟
ادبیات کودکان به عنوان یک نهاد، که ساختار و سازوکارهای خود را دارد، در تعامل با جامعه، آموزش و پرورش و دانشگاه همواره باید خود را در جهتی معنا دار که در آن هسته و هدف پیشرفت نیز منظور شده باشد، بازتولید کند. هدف از پژوهش در هر حوزه ای از علم و دانش نیز باز تولید
آن نهاد علمی یا اجتماعی با هدف شناسایی سازوکارها و ساختارهای آن در جهت گسترش معنادار آن پدیده است. بنابراین هیچ نهادی نیست که بی نیاز از پژوهش باشد. نهاد بدون پژوهش مانند، ماندابهایی است که به مرور زمان به گنداب تبدیل میشوند. اما پژوهش در این عرصه روندهای گوناگونی دارد. . .
شعر نو براي کودکان و نوجوانان
با ظهورنیما در عرصه ادبیات و ارایه روشی تازه برای سرایش شعر ، نه تنها درشعر، که درتمام هنرهای ایرانی به شکلی مستقیم و غیرمستقیم تغییر ایجاد شد. بدون شک یکی از دلایل این تاثیر پذیری از حرکت نیما، به خاطر سابقه و جایگاه شعر در میان ایرانیان بود. دراین میان استفاده از " قالب نیمایی" و درادامه قالب آزاد و سپید در شعر برای کودکان و نوجوانان نیز مورد توجه شاعران شعر کودک قرار گرفت .
اما توانایی کودکان ونوجوانان برای پذیرش این قالب که وزن عروضی رایج را نداشت و از زنگ قافیه نیز بی بهره می نمود تا چه اندازه بود. وزن و قافیه سنتی یکی از دلایلی است که باعث می شود نوجوانان و مخصوصاً کودکان بتوانند اشعار را به راحتی حفظ کنند ؛
و از طرفی نباید فراموش کرد که بعضی از اشعارمورد استفاده کودکان به واقع شعر یاترانه نیستند، بلکه بیشترترکیبی از چند واژه هستند که تنها داری وزن و موسیقی و قافیه اند! چندین سال است که استفاده از قالب نیمایی، آزاد و سپید در شعر کودک رایج شده است و شاعران متعددی آثار خود را با این قالب ها برای کودکان منتشر کرده اند.اینکه تا چه اندازه این قالب ها موفق بوده و استفاده از آن برای کودکان و نوجوانان مناسب است یا خیر مصطفی رحماندوست ، علی کاشفی خوانساری و جعفر ابراهیمی نصر در این مورد اظهار نظر می کنند .
رابطه بینا فرهنگی و ادبیات کودکان
ضرورت رابطه بينافرهنگي، از كجا سرچشمه ميگيرد و چرا بايد فرهنگهاي مختلف با هم رابطه داشته باشند؟ رابطه بينافرهنگي، چه نسبتي با ادبيات و كتاب كودك دارد و شكلگيري چنين رابطهاي، مستلزم عبور از چه موانعي است؟ در جهان امروز، اگر ادبيات كودك ما وارد چنين رابطهاي نشود، چه آسيبي ميبيند و اين رابطه چه جهتي ميتواند داشته باشد؟
اينها پرسشهايي است كه در ميزگردي با حضور رامين جهانبگلو (روشنفكر برجسته ايراني و استاد فلسفه در دانشگاههاي معتبر دنيا)، محسن سليماني (مترجم و مدرس ادبيات داستاني) و شهرام اقبالزاده (مترجم و منتقد)، مورد بحث و بررسي قرار گرفته است.
پژوهشنامه: موضوع بحثمان همانجور كه دوستان هم اطلاع دارند، روابط بينافرهنگي و ارتباطش با ادبيات، به ويژه ادبيات كودك و نوجوان است. براي شروع بحث، ميتوانيم از خود اين مفهوم و ضرورتهاي شكلگيرياش شروع كنيم و يا اگر اين قضيه سوابقي دارد، به آن هم اشارهاي شود.
رامين جهانبگلو: من فكر ميكنم اين بحث، يك بحث خيلي قديمي است.
براي اينكه شما وقتي درباره رابطه بين فرهنگها صحبت ميكنيد، طبيعتاً به دورههاي تاريخي قبلي هم برميگردد و اينكه تمدنها چگونه با همديگر اين ارتباطها را داشتهاند و نتايج اين ارتباطات چه بوده. مثلاً تأثيرهايي كه بعضي تمدنها بر معماري جوامع و تمدنهاي ديگر گذاشتهاند، كاملاً آشكار است. البته آن چيزي كه ما امروزه در قرن بيستويكم،
درباره روابط بين فرهنگي مدنظر داريم، اساساً يك پديده مدرن است. چرا پديده مدرن است؟ چون من فكر ميكنم كه مسئله اصلي كه ما را به اينجا رسانده در قرن بيستويكم، خصوصاً از وقتي در دهكده جهاني قرار گرفتيم و مسائل ميان فرهنگي به مراتب مهمتر شده، در واقع، نوعي رابطه بين «سوژه» و «ديگري» است كه اساساً با فاعلِ شناسندة مدرن به وجود ميآيد. چنين حالتي فقط در دنياي مدرن ميتواند شكل بگيرد. از يك دورهاي به بعد، مسئلهاي كه خصوصاً براي غرب مطرح ميشود، اين است كه «آن ديگري» كه در مقابل فاعل شناسنده غربي قرار ميگيرد، كيست؟
طبيعتاً اعتلاي اين فكر در دوره روشنگري، به مراتب خودش را بيشتر نشان ميدهد؛ يعني اينكه ما بايد برويم تمدنهاي ديگر را بشناسيم و دربارهشان صحبت بكنيم كه البته، جنبه منفياش را مثلاً كسي مثل ادواد سعيد، به عنوان شرقشناسي به ما معرفي ميكند كه در حقيقت، بيانگر تسلط غرب است بر شرق؛ بدون توجه درست به آن ديگري.
من البته كاملاً با اين ايده موافق نيستم. براي اينكه فكر ميكنم اين مبناي مردمشناسي كه برويم و تمدنهاي ديگر را هم كشف كنيم، شكل خاصي از عقلانيت است كه جدا از آنچه مردم دوران باستان هم از سر كنجكاوي در پي آن بودند، يعني شناخت جاها و آدمهاي ديگر، فقط بر مبناي سلطه بر ديگري نبوده و نيست. البته، تسلط و استيلاي سياسي هم مدنظر غربيها بوده، ولي نتيجهاش فراتر از اين و به هر حال كاملاً مثبت است؛
مخصوصاً از نظر فرهنگي. از جمله نتايجش اين بوده كه توانسته فرهنگ غرب و فرهنگ شرق را تا حد زيادي به هم نزديك كند. عناصري از فرهنگ شرق را بياورد و آن را در منظومه ذهني و فكري غرب پياده كند و همچنين منظومه ذهني و فكري غرب را به شرق بشناساند.
ميشود گفت توسعه اين فكر كه سوژه مدرن ميخواهد ديگري را كشف كند و چگونگيِ اين كشف، طبيعتاً با پيشرفت سامايهداري، با پيشرفت عقلانيت مدرن و با شكلگرفتن دولتهاي مدرن و روابط بينالملل همراه بوده و ما را رسانده به اين بحث ميان فرهنگي كه امروزه مطرح ميكنيم كه طبيعتاً تا حدي دنبالهرو تحولاتي است كه جهان در قرن بيستم از سر گذرانده است.
اين موضوع كه كشورها و فرهنگها چگونه ميتوانند به هم نزديك شوند و به وضعيتي جهان شمول برسند، در جهان امروز مفهوم اصلي «بشريت» است. امروزه وقتي شما درباره مسئله ميان فرهنگي صحبت ميكنيد، طبيعتاً اولين نكتهاي كه به ذهن ميرسد، اين است كه اين فرهنگها هر كدامشان چگونه ميتوانند جهان شمول باشند؟
پژوهشنامه: ضمن اينكه خودشان باشند.
جهانبگلو: بله، ضمن اينكه خودشان باشند،چگونه ميتوانند جهان شمول شوند؟ به نظر من اصلاً در قرن بيستويكم، شما نميتوانيد در مورد روابط ميان فرهنگي صحبت كنيد؛ مگر اينكه اين بحث كليت با جهان شمول بودن مطرح شود. دليلش خيلي روشن است. يا اينكه شما داريد در مورد فرهنگهاي پيراموني و حاشيهاي صحبت ميكنيد
كه هيچ ارتباطي با همديگر ندارند و فقط با يك نوعي گفتوگو در بين خودشان ميخواهند اين كار را انجام بدهند، با اينكه داريد در مورد فرهنگهايي صحبت ميكنيد
كه مجموعهاي از ارزشهاي اخلاقي يا سياسي را قبول دارند؛ مثل حقوق بشر و همين هم موجب ميشود كه آنها بتوانند به آن اصول جهان شمول اعتقاد داشته و به همديگر نزديك باشند؛ مثلاً اصولي كه در اقتصاد بينالملل يا در روابط بينالملل ميبينيم و يا در مسائل فرهنگي. من فكر ميكنم اين همان عامل اصلي است كه در دنياي امروز، ميتواند بحث ميان فرهنگي را پيش ببرد.
بحث ميان فرهنگي، امروزه بحث مركز و پيرامون را هم مطرح ميكند. اين سؤال مهمي است كه آيا ما يك مركز داريم كه همان غرب مدرن است و يك پيرامون كه شامل كشورهاي حاشيهاي و پيراموني ميشود و آنها فقط بايد تابع اين مركز باشند و تمام دستاوردهايي را كه اين مركز به قرن بيستويكم داده، بپذيرند يا اينكه در حقيقت،
همه ما در دايره بزرگتري قرار داريم كه تمام اين فرهنگها، شعاعهاي مختلف اين دايره را تشكيل ميدهند؟ فرض كنيد وقتي در مورد فرهنگ قرن بيستويكم صحبت ميكنيم، آيا فرهنگ ايراني، چيني، هندي،آمريكايي و انگليسي و... فرهنگهايي هستند
كه در اين قرن فرهنگ قرن بيستويكم را ميسازند؟ آيا وقتي داريم در مورد مسائل ميان فرهنگي در قرن بيستويكم صحبت ميكنيم، آيا مسئله ما فقط تمدن غرب است يا اينكه اساساً موضوع بحث ميان فرهنگي، نتيجه ديالوگ و گفتوگويي است كه ميان فرهنگها و هويتهاي قومي گوناگون، براي به وجود آوردن فرهنگ قرن بيستويكم صورت ميگيرد؟
اقبالزاده: آقاي جهانبگلو به پيشينه تاريخي بحث اشارهاي كردند. به هر حال، روابط بينافرهنگي به گذشتههاي خيلي دور برميگردد، اما اگر بخواهيم از جهاني شدن و فرهنگ جهاني صحبت بكنيم، اين پديده مدرن است. ايشان به سوژه مدرن اشاره كردند و به ديدگاه ادوارد سعيد. آيا سوژه مدرن و غرب سرمايهداري كه مبناي جهاني شدن فراهم ميكند،
با توليد انبوه و به دنبال جهاني شدن است، چه براي فروش كالا و چه براي تأمين مواد اوليه و امروزه صدور سرمايه و تكنولوژي، آيا ديگري را ميپذيرد يا صرفاً فرهنگهاي ديگر را به عنوان يك اُبژه نگاه ميكند؟ يعني آيا همان رابطه يك سويه تسلط سوژه بر ابژه است كه وقتي ديگري را بشناسم، بهتر ميتوانم آن را تحت استيلاي خودم در بياورم يا رابطه دوسويه است؟
دستكم ميشود گفت كه در دوران سرمايهداري كلاسيك و استعمار كهن، اين رابطه بيشتر يكسويه و اقتدارگرايانه است و از استيلاي سوژه غرب بر ابژه شرق حكايت دارد. يعني در يك سو «سوژه» انديشمند و فاعل شناسنده قرار دارد كه كار خلاقه انجام ميدهد و هم انديشه و هم كالا توليد ميكند و در سوي ديگر تنها «ابژه» پذيرنده
به عنوان بازار مصرف كالاهاي مصرفي و انديشهاي، توليد شدة غرب. شرق و غرب كه ميگويم، به مفهوم گسترده و جهانياش هست. ميتوانيم شمال و جنوب بگوييم يا هر چيز ديگري. به اين معنا كه كشورهاي سرمايهداري را مركز بگيريم و غيرسامايهداري و ما قبل سرمايهداري را پيرامون و دنيا را به اين دو گروه تقسيم كنيم. به هر حال، اين پديده مدرني است كه همراه با رشد سرمايهداري، فرهنگ هم جنبه جهاني پيدا ميكند. شما موقعي كه كالا را ميبريد،
خواهناخواه فرهنگ را هم ميبريد. يك حرف نمادين ذكر ميكنم از يكي از شخصيتهاي آفريقايي كه متأسفانه اسمش را فراموش كردهام. ميگويد، موقعي كه غربيها آمدند به آفريقا اول آنها صليب داشتند و ما زمين. بعد از مدتي ديديم كه ما صليب داريم و آنها زمين. توجه ميفرماييد؟ يعني انتقال فرهنگ به صورت هِژِمونيك. يعني از بين رفتن يا در حاشيه قرار گرفتن فرهنگ بومي آنها، از جمله دين بوميشان و استقرار سلطه فرهنگ غرب.
مثلاً يكي از جنبههايش مسيحيت است. اين را فقط به عنوان نماد ميگيريم، خواهناخواه شما موقعي كه كالاهاي جديد مدرن را ميبريد، فرهنگش هم همراهش ميآيد و اين فرهنگ، همانطور كه كالايش ميكوشد بازار را تحت سلطه بگيرد، از حيث فرهنگ هم سعي ميكند فرهنگهاي ديگر را تحت سلطه بگيرد و اين رابطهاي، بيشتر يك سويهاست. اينكه در برابرش مقاومت ميشود، در واقع براي اين است كه سوژه غربي، ابژه شرقي را نميپذيرد دستكم ميخواهد
آن را تحت سلطه داشته باشد. به هر حال، با مقاومتهايي كه ميشود، خود شرق هم سعي ميكند بگويد كه من هم سوژهاي هستم براي خودم كه توي اُبژه را ميخواهم بشناسم و گاهي اين رابطه به صورت خصومتآميز در ميآيد و ابژهاي كه به عنوان «شرق» تحت سلطه قرار گرفته، ميكوشد سوژه «غرب» را خرد بكند يا عقب بنشاند.
در واقع، اين گفتوگو و رابطه، لااقل تا جنگ جهاني اول و به نوعي تا جنگ جهاني دوم، رابطهاي برابر و مبتني بر گفتوگوي واقعي نيست، بلكه رابطه مبتني بر سلطه و استيلاست. در واقع مبتني بر پذيرش حضور برابر ديگري نيست. هر چند گاه پيامدهاي مثبتي هم دارد، نبايد جنبههاي منفي آن را هم ناديده گرفت. در قلمرو فرهنگ، فرهنگ مدرن همه مرزهاي اقليمي را در مينوردد، اما به گفته ماتيو آرنولد امروزه فرهنگ، دانستن و شناختن بهترين گفتهها و بهترين انديشهها در سراسر جهان است.
جهانبگو: وقتي شما در مورد جهاني شدن صحبت ميكنيد و روند جهاني شدن، فكر ميكنم اينجا بايد تفكيكي قائل شد بين جهاني بودن و جهاني شدن. چيزي كه در مورد جهاني شدن گفته ميشود و شما هم به درستي گفتيد، يك فرآيند سياسي و اقتصادي است
كه طبيعتاً پروژه اصلي مدرنيته را كه مسئله سرور و مالك طبيعت شدن است، در برميگيرد. اين وضعيتي است كه شما از دكارت به بعد، داريد ميبينيد و در فسلفه مدرن هم به چشم ميخورد. در پروژه خود سرمايهداري و تكنولوژي هم ديده ميشود. به معناي اينكه عقل ابزاري بايد در جهان مسلط بشود. اين كاملاً در روند جهاني شدن اقتصاد و سياست، در دنياي امروز هم وجود دارد،
ولي مسئله اصلي كه من فكر ميكنم الان مطرح شده و البته آن هم به نوعي نتيجه روند جهاني شدن مدرنيته است، مدرنيتهاي است كه دارد حالت «گلوبال» (جهاني) به خودش ميگيرد و به تمام فرهنگها نفوذ ميكند؛
البته بيشتر در وجه ابزارياش و نه در وجه انتقادياش. مثلاً در همين ايران امروز، شما بيشتر اين را در وجه ابزارياش ميبينيد و كمتر در وجه انتقادياش با آن مواجه ميشويد. اين مسئله مهمي كه براي ما مطرح ميشود و شامل همين مسئله بين فرهنگها هم هست، اين است كه تا چه حد افرادي كه دارند توي اين قرن زندگي ميكنند
، ميتوانند خودشان را از نظر ذهني و فكري، معاصر اين قرن بدانند و طبيعتاً تا چه حد جهاني هستند. نه اينكه تا چه حد جهاني ميشود، بلكه تا چه حد جهاني هستند. اين مسئله اصلي است و به گمانم آن «بايد»هايي كه از نظر سياسي و اقتصادي به وجود ميآيد، در اولويت نيست. براي اينكه اين بايدها و اين ارتباط را با ادبيات هم بعداً پيدا خواهد كرد
اين بايدها موجب ميشود كه همان اتفاقي بيفتد كه در تمام كشورهاي حاشيهاي افتاده و آن، اين است كه اقتصاد و سياست اين كشورها و به دنبالش راه و روش زندگي مردم، فقط آن عقل ابزاري و بخش تكنولوژيك سرمايهداري را به عنوان دو پديده مهم مدرنيته گرفته و تمام بخشهاي ديگر را كه عبارت باشد كه حقوق و آزاديهاي مدرن و انديشه مدرن، كنار گذاشته.
بنابراين، شما با هر آدمي و حتي بسياري از انديشمندان ايراني يا ديگر كشورهاي حاشيهاي كه صحبت ميكنيد (مردم عادي كه ديگر جاي خود دارند)، براي اينكه مدرنيته را به شما معرفي كنند، از DVD و جت سوپرسونيك و تلويزيون و ماشين بنز و ب.ام.و اينها صحبت ميكنند و اينهاست كه اگر دولت فراهم بياورد، ميشود توسعه مدرن در آن كشور. در حالي كه به نظر من، اصلاً چنين چيزي نيست.
رابطه دوسويه وقتي پيش ميآيد و اساساً اهميت پيدا ميكند كه ببينيم فرهنگي مثل فرهنگ ايراني، چگونه بايد در دنياي امروز شركت بكند و حرف خودش را بزند؟ يعني اينكه بتواند روح قومي خودش را با روح جهاني پيوند بزند يا ميراث قومي خودش را با ميراث جهاني به اشتراك بگذارد. من اعتقاد دارم كه شما اگر مفهوم بشريت را قبول داشته باشيد،
به عنوان يك انسان و نه فقط به عنوان يك ايراني، بنابراين مسئله ميراث بشري هم برايتان مطرح ميشود. از اين ديدگاه، ديگر نميتوان مدعي شد كه فرهنگ غرب و يا عقلانيت غربي، هميشه ميخواسته مسلط بشود و هيچ چيز نميخواسته از ما ياد بگيرد و شعارش اين بوده كه هيچ فرهنگي غير از فرهنگ غرب، حرفي براي زدن در دنياي امروز ندارد.
شما به نكتهاي اشاره كرديد كه من هم قبولش دارم، ولي فكر ميكنم محدودة خودش را دارد و آن هم اين است كه اگر ماكالاهاي مدرن را بگيريم در دنياي قرن بيستويكم، طبيعتاً فرهنگش هم با آن ميآيد. اين تا حدي درست است. براي اينكه آن جنبه عقل ابزاري اگر مسلط شود، نتيجهاش همين خواهد بود. در حالي كه عقل انتقادي هم همراهش باشد، شما ميتوانيد كالاها يا اين شركتهاي چند مليتي را وارد كشورتان بكنيد،
مثل هند كه اين كار را كرده و بسيار بيشتر از ايران كه اين كار را نكرده، فرهنگ خودش را نگه داشته و به هويت قومي خودش نزديكتر است و كمتر دچار از خود بيگانگي شده. مثلاً در هند، فروشگاه زنجيرهاي مك دونالد فعاليت دارد، به عنوان يك شركتي چند مليتي و ميخواهد طرز غذا خوردن را هم به مردم ياد بدهد، ولي اين باعث نشده كه هنديها غذاي خودشان را فراموش كنند.
در چين هم همين اتفاق افتاده. من فكر ميكنم اينكه برويم طرف روند جهاني بودن و بتوانيم در بحث ارزشهاي متقاطع اخلاقي يا سياسي شركت داشته باشيم، اينطوري بهتر ميتوانيم هويت قومي خودمان را هم حفظ كنيم. به نظر من، هر ملتي از اين راه بهتر ميتواند از هويتش دفاع كند؛
يعني در يك بعد جهاني قرار بگيرد تا در يك بعد حاشيهاي و بسته كه به فراموشي سپرده ميشود. بحث ميان فرهنگي هم در چنين شرايطي، به مراتب بهتر ميتواند نقش خودش را ايفا كند. چرا؟ براي اينكه مسئلة نهادهاي بينالمللي و جهاني است. شما اگر اين نهادها را نداشته باشيد، آن بحث ميان فرهنگي هم لوث ميشود.
اصلاً ميخواهيد در چارچوب چه نهادهايي آن گفتوگوي بينالمللي را انجام بدهيد؟ بحث ميان فرهنگي، آنجا نقش خودش را ايفا ميكند كه فردي مثل يويوما، از كلهر بخواهد كه كمانچه بزند و كنسرتي با كمك هم اجرا كنند. اگر قرار باشد كه شما هميشه گوشه خراسان بنشينيد با هويت قومي زيبايي كه داريد، اين هويت حاشيهاي است
و اصلاً مردم جهان امروز نميدانند كه چنين هويتي هم وجود دارد و بنابراين، از بين ميرود. آثار تاريخي و بناهاي تاريخي هم همينطورند. اگر مثلاً سازمان يونسكو، تلاش نكند براي حفظ ميدان نقش جهان، چطور ميخواهيد آن را حفظ كنيد؟ الان اگر بخواهيد در حوالي اين ميدان ساختماني بسازيد، اولين نهادي كه اعتراض ميكند،
يونسكو است و بعدش ميراث فرهنگي. خب، مردم حاشيهاي ممكن است اصلاً برايشان مهم نباشد و بگويند ما ميخواهيم ساختمانسازي بكنيم يا منافعمان مطرح است. به همين علت است كه رابطه بين ميراث قومي و ميراث بشري، امروز جزء لاينفك رابطه ميان فرهنگهاست.
پژوهشنامه: بحث كمي سياسي پيش رفت و محوريت بحث، دولتها بود. اگر بياييم بحث را منتقل بكنيم به حوزهاي ديگر، مثلاً ادبيات و هنر، شايد به گونه ديگري پيش برود. مثلاً وقتي يك نويسنده آمريكايي، كارش اينجا ترجمه ميشود، ديگر نميتوانيم بگوييم انگيزه استعمار كردن يا مثلاً انگيزه تأثيرگذاري روي فرهنگ ما را دارد. فكر ميكنم اگر وارد حوزه ادبيات و هنر شويم، كمكم ميتوانيم بحثمان را بكشيم به سمتي كه گوشه چشمي هم به ادبيات كودك و نوجوان داشته باشيم.
اقبالزاده: اگر اجازه بدهيد، من اين پل را بزنم از سياست به فرهنگ و هنر و ادبيات. ببينيد ما بايد سطوح مختلف فرهنگي را از همديگر تفكيك بكنيم. به نظر من، با شكلگيري دولت ـ ملتها و دولتهاي مدرن، در واقع آن وجه عقلانيت ابزاري، از طريق همين دولتها اعمال ميشود
و در موارد زيادي به صورت استعماري در ميآيد وجنبههايي ديگرش روابط بين نهادهاي غيرحكومتي و يا انديشمندان و هنرمندان است. در عين حال، ما براي اينكه بتوانيم از رابطه بينافرهنگي سخن بگوييم، اول بايد ببينيم خود فرهنگ چيست؟ وقتي از هويت ملي يا فرهنگ ملي صحبت ميكنيم، بايد ببينيم اين هويت ملي يا فرهنگ ملي چيست؟ اگر بخواهيم نگاهي كليتگرا و فراگير، مثل نگاه پارسونز داشته باشيم، بايد معتقد باشيم كه فرهنگ يك كليت يكپارچه و به هنجار و سامانبخش است كه وظيفه انسجام اجتماعي و ايجاد يگانگي در جامعه را به عهده ميگيرد كه خب،
مبتني بر ارزشها و هنجارهايي است كه ظاهراً از دولتها و از ايدئولوژيها جداست. اما سؤال اين است كه آيا خود هر فرهنگي، تركيبي از فرهنگ غالب و پاره فرهنگها نيست؟ در واقع اگر به اين صورت نگاه كنيم، سطوح مختلفي از روابط بينافرهنگي مطرح ميشود كه يكي از سطوحش، رابطه فرهنگي از طريق آثار ادبي و هنري است و يكي از اين سطوح كه به نظر من حتي در غرب هم در فرهنگ رسمي و فرهنگ مسلط جايگاه شايسته خود را هنوز پيدا نكرده، ادبيات كودك است؛
يعني ادبيات كودك و حتي خود كودك. با وجود اينكه ما حقوق كودك داريم و منشور حقوق كودك، براساس ديدگاه مدرنيستهاي راديكال و برخي پست مدرنها، زنان و كودكان در غرب هنوز در حاشيهاند. پس در خود غرب هم مركز و پيراموني وجود دارد. فرهنگ مسلط و خرده فرهنگها كه يكي از اين خرده فرهنگها، ادبيات كودك است. شما موقعي كه متنهاي مهم آنها را نگاه ميكنيد، ميبينيد كه نظريهپردازان و منتقدين ادبيات كودك مينالند و انتقاد ميكنند از اينكه ادبيات كودك و كودك، هنوز در غرب جايگاه بايسته و شايستهاش را پيدا نكرده. كافي است
به انتقادات جك زايپز در زمان چيرگي «ريگانيسم» و «تاچريسم» در غرب نگاه كنيد. اما آقاي جهانبگلو به نكته مهمي اشاره كردند كه غرب، فقط سلطه نيست. در فرهنگ مدرن، همراه دموكراسي سياسي، آزادي اجتماعي و فرهنگ دموكراتيك هم وجود دارد كه به نوعي حقوق كودك را لااقل به صورت صوري پذيرفته كه رهآورد همين فرهنگ مدرن است. گذشته از اين در غرب، هنر و ادبيات انساني از جمله در ادبيات كودك وجود دارد كه براي ما هم رهگشاست.
پژهشنامه: در واقع نتيجه مدرنيته به حساب ميآيد.
اقبالزاده: بله. به هر حال در دل مدرنيته، كودك و زن، براي اولين بار به رسميت شناخته ميشوند و كمابيش صاحب حقوق ميشوند. اينكه برويم عناصري از تاريخ خودمان پيدا بكنيم و بگوييم ما هم حقوق كودك داشتيم و حقوق زن، اين به نظر من درست نيست. بايد به صورت جريان تاريخي به عناصر پراكنده نظري و مثالي نگاه كنيم. يك جريان تاريخي و جهاني با مدرنيته شكل ميگيرد كه پديدهاي به اسم كودك و دوران كودكي و حضور زن بودن را به رسميت ميشناسد. اينكه هنوز در حاشيه هستند و هنوز حقوق بايسته و شايستهشان را به دست نياوردند،
مبحث ديگري است. اين منافي پذيرش اصول و بنيادهايي جهاني نيست كه يكي از آنها اصول حقوق بشر و ديگري منشور حقوق كودك است كه دستيابي به كتاب و ادبيات و هنر خاص كودك و نوجوان را به رسميت شناخته. ميتوانيم در مورد تأثيرگذاري و تأثيرپذيري اين پديده بحث كنيم. كما اينكه ما امروز اگر چيزي به اسم ادبيات كودك به صورت مستقل داريم، به هر حال متأثر از غرب است. منظورم اين نيست كه ما به صورت مكانيكي تأثير گرفتهايم. محور بحث ما ميتواند اين باشد كه پديده بينافرهنگي، چه تأثيري بر ادبيات كودك ما ميتواند داشته باشد
و ما چگونه ميتوانيم وارد گفتوگو و ديالوگ، چه با غرب و چه با ساير كشورها بشويم؟ براي چنين گفتوگويي بايد بدانيم چه ميراث فرهنگي داريم و آن را نقد بكنيم تا بتوانيم وارد گفتوگويي انتقادي و همدلانه با غرب بشويم. به عبارتي، بايد بدانيم ما در كجاي تاريخ جهان ايستادهايم و وضعيت و موقعيت ادبيات كودك ما و ضعف و قوتهاي آن چيست؟
ادبيات كودك غرب و يا ساير كشورها چه از جنبه نظري و چه الگوهاي ادبياش براي ما چه رهآوردي دارند؟ و يا ما چه چيزهايي ميتوانيم به آنها ارائه بكنيم؟ مگر غناي پيشينه فرهنگي ما باعث جهاني شدن مولوي، حافظ، خيام، فردوسي، سعدي و... نشده است؟ پس ما چندان هم دستمان خالي نيست؛ در ادبيات كودك هم گاه كارهاي قابل ارائه داريم.
سليماني: من چون كارم يك مقدار به روابط بينالمللي فرهنگي مربوط بوده، ميتوانم از اين ديد مسئله را ببينم كه اصولاً ارتباطمان را با فرهنگهاي ديگر، چه جوري تعريف كردهايم؟ من امروز كه به مسير مسائل فرهنگيِ خودمان،
بعد از انقلاب نگاه ميكنم، ميبينم موقعي نگاهمان به فرهنگ غربي و جهان اين بوده كه اينها دانشآموزند و ما معلم هستيم و ميخواهيم به اينها چيز ياد بدهيم. نوع رويكردها بر اين اساس بود. ما خيلي تعمد داشتيم كه عناصر فرهنگيمان را به آنها بشناسانيم و ببريم توي محيطشان و اگر مراسمي هم برگزار ميكرديم، با اين رويكرد بود. ديدگاه ما اين بود
كه چون انقلاب بزرگي كردهايم، حرفهاي زيادي داريم كه فكر ميكنيم برخي جنبههايش تازگي دارد براي فرهنگهاي ديگر؛ به خصوص فرهنگهاي غربي و تأكيدمان روي همين بود. البته بعضي از اين عناصر، آنجا پذيرفته هم ميشد.
در واقع، با زباني بيان ميشد كه در ديدگاه غربي و محيط غربي ميفهميدند و درك ميكردند، ولي بعضي از اين عناصر فرهنگي را كه ما سعي داشتيم انتقال بدهيم، زياد درك نميكردند و سوء تفاهم ايجاد ميشد. بنابراين، پس ميزدند و حتي گاهي برخوردهاي خيلي بدي ميكردند با ما. به تدريج، سعي كرديم همين رابطه را حفظ بكنيم و زباني به كار ببريم كه بتوانيم عناصر فرهنگيمان را بهتر منتقل بكنيم و اين زبان، زبان ادبيات و هنر شد: مثل سينما.
البته، رفته رفته آموختيم كه رابطهمان را با فرهنگ غربي، به رابطهاي برابر تبديل كنيم. همين گفتوگوي بين تمدنها، در حقيقت مفهومش اين است كه ما مسائل و عناصر فرهنگي خودمان را حفظ بكنيم، آنها هم مسائلشان را حفظ بكنند و بنشينيم با هم صحبت بكنيم و همديگر را بشناسيم. لزومي ندارد ما آنها را تغيير بدهيم يا آنها بخواهند
ما را تغيير بدهند. همديگر را بشناسيم، با همديگر گفتوگو بكنيم و همديگر را برابر ببينيم، نه اين كه (رابطهمان) براساس يك رابطه از بالا به پايين تنظيم بشود و ما معلم بشويم، آنها دانشآموز يا بالعكس. در حقيقت، تصورم اين است كه گفتوگوي بين تمدنها ميخواهد يك رابطه برابر فرهنگي را تعريف بكند. در سالهاي اخير، احساس ميكنم باز دارد آن رابطه عكس ميشود
. البته، رسماً نميگوييم كه ميخواهيم رابطهمان را رابطه دانشپژوه و دانشآموز بكنيم و اين بار غربيها را در مقام معلم ببينيم، ولي به طور ناخودآگاه داريم به اين سمت ميرويم و يك نوع حقارت فرهنگي احساس ميكنيم؛ احساس خالي بودن و بيهويتي ميكنيم و يكسره داريم به اين سمت ميرويم. چنين رويكردي طبيعتاً در ادبيات كودك و نوجوان ما هم منعكس ميشود.
در حالي كه زماني، وقتي ميرفتيم سمت ادبيات غربي (البته نميخواهم همه را يك كاسه كنم)، ميگشتيم دنبال ادبياتي يا داستاني با شعري كه به نوعي بازتاب فرهنگي خودمان باشد در آنجا يا بتواند فرهنگ و وضعيت زندگي ما را نمايش بدهد.