بخشی از مقاله
تاریخ اسلام
از دانشمند عزيز صاحبدلى كه مرا به نوشتن اين مقاله تشويق كرد، بسيار متشكرم؛ زيرا اين دعوت و تشويق نه فقط موجب شد كه بعد از مدتها دوباره زمانى ـ هر چند كوتاه ـ به مطالعه در نهجالبلاغه بپردازم و جان و دل را از عطر و نشاط آن معطر سازم، بلكه مرا برانگيخت كه به بعضى شروح نهجالبلاغه و كتابهايى كه درباره على ـ عليه السلام ـ و كلمات و سخنان او نوشتهاند، رجوع كنم. درباره اين بزرگ، بسيار نوشتهاند و البته صاحبان اين نوشتهها همگى صاحبنظر و محقق نبودهاند. مردى كه صاحب ولايت عظما است،
هركس به او اندكى نزديك شود، از بزرگيش دچار هيبت مىشود و در دل نسبت به او احترام و محبت حس مىكند. طبيعى است كه ذكر جميلش در افواه همه باشد و هركس ميل كند كه چيزى راجع به او بگويد يا بنويسد . به اين جهت در مورد حضرت على ـ عليه السلام ـ بسيار سخنها گفته شده و در مجموعه اين گفتهها همه گونه سخن از سنجيدهترين و سزاوارترين سخنها تا حرفهاى معمولى و سطحى مىتوان يافت و اين از يك جهت شادىبخش و ستايشانگيز است، و از سوى ديگر تأسفآور و مايه دريغ. اگر بعضى از اين نويسندگان حسن نيت و قصد اظهار ارادت نداشتند، مىتوانستيم آنان و ناشران نوشتهها و گفتههايشان را ملامت كنيم كه چرا لا اقل درنيافتهاند و نگفتهاند كه قصد اظهار ارادت داشته و ران ملخ به حضرت سليمان پيشكش مىكنند.
آيا نوشته من نيز يكى از آنها است؟ اميدوارم كه اين وجيزه ناچيز در بارگاه فضل و كرمش نامقبول نيفتد. نكتهاى كه بايد ذكر شود اين است كه مضمون اين نوشته در آثار متقدمان ظهور تفصيلى ندارد و اگر مطرح شده بر كنار از بعضى سوء تفاهمها نبوده است و به اين جهت نتوانستهام چنانكه رسم است به تتبع و رعايت رسوم و شرايط آن بپردازم و به اين جهت توقع دارم كه اين يادداشت را با ملاكهاى روش تتبع نسنجند كه بر شرمساريم افزوده مىشود . نوشته من در حقيقت نه تتبع است، نه گزارش؛ بلكه جستوجويى است از روى دلبستگى و وسواس براى درك نگاه تاريخى نهجالبلاغه و مخصوصا متضمن درخواستى است از فرمانرواى ملك سخن و راهگشاى طريق هدايت كه نويسنده اين سطور را راهى به درك معناى دشوار تاريخ در نهجالبلاغه بنمايد و او را از زمره محرومان بيرون آورد.
در مطالعه نهجالبلاغه متن عربى را با چهار و گاهى پنج ترجمه از ترجمههاى متأخر پيش رو داشتهام؛ اما در نقل مطالب بيشتر از ترجمه استاد دكتر سيد جعفر شهيدى استفاده كردهام .
تاريخ و عبرت در كلمات و سيره امام على(ع)
مقالهاى كه پيش روى شما است، متضمن سير اجمالى در كلمات مولاى متقيان و اميرمؤمنان، حضرت على ـ عليهالسلام ـ درباره تاريخ است. پژوهندهاى كه با چنين قصدى در كلمات آن بزرگ نظر مىكند، به نكات بديع بسيار برمىخورد كه مىتوان آنها را گوهرهاى تذكر تاريخى دانست. مرد خدا در هرچه نظر مىكند و مىبيند، در آن جلوه خدا مىبيند و از حوادث روزگار درس عبرت مىآموزد؛ اما نه مرد خدا بودن يا مرد خدا شدن آسان است و نه بخت ديده عبرتبين، يار همه كس مىشود. ما چيزها را مىبينيم و مىپنداريم كه چون چشم داريم مىبينيم و داشتن چشم براى ديدن و ديدار كافى است. درست است كه ما با چشم مىبينيم و اگر چشم نداشتيم اشياى ديدنى و محسوس را نمىديديم، اما ديدن چشم صرف يك امر
مكانيكى و فيزيولوژيك نيست و اگر چنين بود بيننده با آن چيزى دريافت نمىكرد؛ يا همه بينندگان هرچه را مىديدند يكسان درك مىكردند. اصلا ديدن و شنيدن را نحوه بستگى و تعلق ما و نظم سخن و عالمى كه در آن بسر مىبريم، راه مىبرد. به سخن بلند مولاى موحدان بينديشيم كه فرمود: ما رأيت شيئا الا و رأيتالله قبله. آنكه پيش از ديدن با چشم تن، چشم دل باز نكرده است، چيزى نمىبيند و اگر ببيند امور پراكنده و آشفته و آشوب مىبيند. ديدن چشم را ادراكى مقدم بر آن راه مىبرد كه ملاصدرا از آن به «ادراك بسيط» تعبير كرده است. نظير اين ادراك در پديدارشناسى معاصر هم مورد توجه قرار گرفته است و در حقيقت با وجود و عدم اين درك بسيط است كه گروهى از مردمان، اهل ذكر مىشوند و مردمى ديگر در غفلت مىمانند يا غفلت و تذكر در اوقات و زمانهاى تاريخى يك قوم كمتر و بيشتر مىشود. اشخاص هم، چون به حوادث و پيشآمدها مىنگرند، آنها را يكسان درك نمىكنند؛ يعنى اگر دل عبرت بين نباشد، ديده نيز عبرت بين نمىشود.
هان اى دل عبرتبين از ديده عبر كن هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان
.1 كيست كه دل عبرت بين دارد؟
قبل از اين كه به اين پرسش بپردازيم، بايد تصريح شود كه قرار نيست از فلسفه تاريخ حضرت على(ع) بحث شود و آن بزرگ در عداد فلاسفه تاريخ قرار گيرد؛ زيرا نكات نهجالبلاغه و به طور كلى كلمات علوى ـ و يا هر روايتى كه از ائمه دين نقل شده است ـ سخن هدايت است، نه زبان عبارت ارباب علوم رسمى. نهجالبلاغه سراسر درس تذكر و عبرت است. هر درس تذكرى، فلسفه تاريخ نيست. قصد صاحب بزرگ آن نيز تدوين فلسفه تاريخ و هيچ علم خاص ديگر نبوده است. البته مولا فرموده است كه «خبر گذشته و آينده و احكام ناظر بر روابط كنونى جامعهتان در قرآن موجود است» (1) . با وجود اين، نه قرآن و نه نهجالبلاغه، كتاب فلسفه نيستند. حضرت على(ع) هم نخواسته است فلسفه تاريخ تدوين كند؛ بلكه او دل عبرتبين
داشته و با مرگ كه تقدير همه آدميان است، انس يافته و با اين انس گذشته و گذشتگان را مىديده و در موقع و مقام ولايت مقتداى اهل نظر و بصيرت و اعتبار شده است.
آنها كه مىگويند علم با تجربه به دست مىآيد، درست مىگويند؛ اما اگر اين گفته را بر فرض وجود بشرى كه حقيقت وجودش لوح پاك و عارى از هر نقش است، استوار كنند، راهشان به بنبست مىرسد. آدمى لوح پاك و نانوشته نيست و حتى اگر لوحى باشد كه بر آن چيزى حك نشده باشد، آن لوح آمادگى و استعداد خاص دارد و لااقل اثر تجربه مىتواند در آن حك شود، يا بهتر بگوييم تجربه در اين لوح معنى مىشود؛ زيرا تجربه قبل از فهم نيست و اگر فهم نباشد، تجربه صورت نمىبندد. حوادث تاريخ هم براى كسى تجربه مىشود كه از پيش
فهمى از تاريخ داشته باشد. اين فهم، فهم هيچ حادثه مشخص و معينى نيست، بلكه درك بسيط و غيرحصولى اين معانى است كه: .1 ما اهل عهد و پيمانيم و اگر عهد مىشكنيم باز آن را تجديد مىكنيم؛ .2 زندگى دنيوى زندگى با مرگ است و ما با مرگ زندگى مىكنيم؛ .3 ما وقتى با ياد مرگ تنها مىشويم، از حوادث تاريخ بهتر مىتوانيم درس بياموزيم. ما در روز الست پيمان بستهايم كه جز پروردگار حقيقى خود را نپرستيم، اما اينجا يعنى زمين جايگاه آزمايش و دار بلا و ابتلا است. چنانكه خداوند چون آدم را آفريد و به فرشتگان امر كرد كه او را سجده كنند و شيطان با استكبار از اطاعت فرمان سرباز زد، آدم را در سرايى جاى داد كه ابزار زندگيش را كامل و جايگاهش را ايمن ساخته بود و او را در خصوص ابليس و دشمنى
ريشهدارش هشدار داد؛ اما سرانجام ابليس به دام فريبش آورد. يقين او را به شك و در نهايت نشاط وى را به دلهره و ترس بدل كرد و با فريبكارى ابليس، آدم به دام پشيمانى فرو افتاد. با اين همه خداوند سبحان در توبه را به روى آدم گشوده گذاشت. تا از آن تنگنا و بنبست گريزگاهى بيابد و راه نجاتى بجويد و كلمه رحمتش را به او آموخت و بازگشتش را به بهشت وعده فرمود . سپس او را به سراى گرفتارى و آزمون و دنياى زاد و زايش فرود آورد و از آن وقت در حق او اين سخن بلند درست آمد كه: چكند كز پى دوران نرود چون پرگار
هر كه در دايره گردش ايام افتاد در پيام نخستين روز خلافت فرمود: «آن كس كه با ديده عبرت به سرنوشت گذشتگان بنگرد، پرهيزگار مىشود و هرگز در پى بدى و ناسازگارى نمىرود .» (2) و در وصف و صفت دهر، مرگ را دخيل كرده است: الدهر يخلق الابدان و يحدد الآمال و يقرب المنيه و يباعد الامنيه من ظفر به نصب و من فاته تعب؛ «روزگار پوشاننده بدنها، محدودكننده آرمانها، نزديك آورنده مرگها، و دوركننده آرزوها است. كاميابىهاى ماديش رنجآورند و ناكامىهايش خستگى زا.» (3) نيز از قومى و مردمى ياد مىكند كه مرگ تن خود را
بزرگ مىشمارند و خود بيش از هر چيز بزرگ شمار مرگ قلبهاى زنده خويشند (4) اين مرگ، آگاهى مردى را كه مىگفت: «پسر ابىطالب از مرگ بىپژمان است، بيش از آنچه كودك پستان مادر را خواهان است (5) » مستعد آشنايى با راههاى آسمان و آينده ساخته بود. اين جان مستعد همزمان حضرت مصطفى (ص) و هم عهد نزول قرآن كه از پيامبر درس
آموخت، نه فقط آموزگار و مفسر قرآن، بلكه قرآن ناطق و متحقق شد. مولاى موحدان از قرآن آموخت كه علم و عبرت و خشيت و حكمت ملازم و به هم بستهاند. در اين گفته دقيق دقت فرماييد: «يقين را نيز چهار شعبه است: نگرشى به زيركى، رسيدن به دقائق حكمت، پند گرفتن از گذشت روزگار و نگهداشتن روش اسلاف. آن كس كه نگرش زيركانهاش بود به دقايق حكمت دست يابد و آنكه به دقايق حكمت دست يابد، سيرت [عبرت] روزگار را بشناسد و آنكه سيرت روزگار را بشناسد، چنان است كه با اسلاف بسته است.» (6) در نامه به امام حسن(ع) نيز اين نكته را دوباره مورد تأكيد قرار داد و فرمود: «اگر من به اندازه تمامى نسلهاى گذشته عمر نكردهام، در كار و كردار آنان نظر كردهام و در اخبارشان انديشيدهام و در
آثارشان سير كردهام؛ چنانكه گويى يكى از آنان شدهام.» (7) و در خطبه 16 فرمود: «... آنكه عبرتهاى روزگار او را آشكار شود و از آن پند پذيرد و از كيفرها كه پيش چشم او است، عبرت گيرد، تقوا او را نگاه دارد.» (8) نيز در خطبه 361 با استناد به آيه مباركه ان فى ذلك لعبرة لمن يخشى (نازعات، آيه 26) همه موجودات و حوادث را نشانه عبرت مىبيند و البته بزرگترين عبرتها در نظر او سرگذشت مردمى است كه بستگى به دنيا آنها را مست غرور كرده است؛ يعنى از وضع خود غافلند و نمىدانند كه فريفته دنيا شدهاند. حضرت مولا در شرح آيه ما غرك بربك الكريم، وضع ما را در دنيا اين چنين وصف كرده است: راستش را مىخواهى دنيا هرگز تو را نفريفت؛ اما تو بودى كه فريفته آن شدى. او اندرزهاى گرانبهايش را در دسترس تو گذاشت و از برابرى و انصاف آگاهت ساخت؛ ولى تو به آنها پشت پا زدى. دنيايى كه پيوسته درد و ناراحتى تن و كم شدن نيرو و كاهش توانايى را به تو يادآورى مىكند،
راستگوتر و وفادارتر و بالاتر از آن است كه تو را بفريبد. يا اين كه فريفتهات سازد و بعد دچار رنج و شكنجهات كند. اگر با دنيا در خانههاى خالى و جامانده و ديار فراموششده و وامانده روبهرو شوى، هر آينه مىبينى كه چون رفيقى شفيق و يارى دلسوز به تو يادآورىهاى درست و سودمند مىنمايد و هميشه پندهاى رسا و گرانبها بر آنها مىافزايد. (9) نكات ظريفى در اين كلمات درج است كه آدمى را به حيرت و اعجاب وامىدارد. دنيا و زندگى و مرگ و تاريخ و حوادث در نگاه على ـ عليهالسلام ـ همان نيست كه به نظر مردم معمولى مىآيد؛ بلكه همه
اينها در نظر آن بزرگ، آيينه حق است و اگر در آن حق را ببينند، آن شىء، حكم آموزگار پيدا مىكند. مفاهيمى مثل دنيا و زندگى بسته به اينكه در چه نسبتى وارد شوند، معناى متفاوت پيدا مىكنند؛ چنانكه به خود نظر كردن يا خودبينى، خوب و پسنديده نيست، اما گاهى بايد فارغ از غم دنيا و بود و نبود آن در آيينه وجود خويش نظر كرد و در غم خويش بود. اگر از ما و به خصوص از كسانى كه پرواى اخلاق دارند، بپرسند آيا غمخوار خويش بايد بود يا غم ديگران بايد خورد، دومى را سفارش مىكنند و مسلما در ساحت اخلاق، درست اين است كه به فكر ديگران باشيم؛ اما ساحتى مقدم بر اين ساحت اخلاقى وجود دارد كه اخلاق از آنجا مىرويد؛ آنجا بايد غمخوار خويش باشيم و با رجوع به آن ساحت است كه حافظ گفته است:
پيوند عمر بسته به مويى است هوشدار
غمخوار خويش باش غم روزگار چيست
در اينجا شايد شاعر نظر به احوالى داشته است كه انعكاس آن در آغاز نامه اميرمؤمنان به فرزندش امام حسن ـ عليهماالسلام ـ پيدا است. آنجا كه فرمود: آنچه آشكار از پشت كردن دنيا بر خود ديدم و از سركشى روزگار و روى آوردن آخرت بر خويش سنجيدم، مرا از ياد جز خويش باز مىدارد و به نگريستنم بدانچه پشت سر دارم نمىگذارد، جز كه من هرچند مردمان را غمخوارم، بيشتر غم خود را دارم. اين غمخوارى رأى مرا بازگردانيد و از پيروى خواهش نفسم بپيچانيد و حقيقت كار را برايم آشكار نمود. (10) مىبينيم كه نسبتى ميان غمخوار خويش بودن ـ بهمعناى تذكر به حقيقت وجود آدمى ـ و ادبار دنيا و اقبال آخرت وجود دارد. راستى چگونه مردى كه دنيا پيش چشم او از آب دهان بز بىمقدارتر بود، دنيا را ستايش مىكرد و سمت پندآموزى و راهنمايى به او نسبت مىداد. توجه كنيم كه دنياى بىمقدارتر از آب دهان بز و خوارتر از كفش كهنه، دنياى غرور فريفتگان است و به همين جهت مىفرمود: «دنياى
شما پيش من... اما دنيايى كه آفريده خدا است و گذرگاه و وطن آدميان است، سراى خوبى است.» دنيا به خودى خود بد نيست، بلكه در نسبت با ما است كه بد يا خوب مىشود. اگر در نسبتى كه با آن داريم، حد و قدر آن را شناختيم، در آن صورت خانه ما و جايگاه آزمايش ما است؛ اما اگر انديشه اخلاد الى الارض وجود ما را مسخر كرد، دنيا مايه تباهى و زيانكارى ما خواهد بود. ما به دنيا آمدهايم كه از آن بيرون شويم . ما با ياد مرگ با دنيا نسبت درست برقرار مىكنيم. عبرت هم با شناخت اين نسبت، يعنى شناخت دنيا و با ياد مرگ ممكن و ميسر مىشود؛ اما مرگ چيزى نيست كه به آسانى وصف شود و دلهاى مردمان آن را دريابد و بپذيرد.
در خطبه 113 به مخاطبان خود ـ كه مردم سراسر تاريخند و نه صرف جمعى كه در مجلس او حاضر بودهاند ـ تذكر مىدهد كه ياد مرگ از دلهاى آنها رفته و جاى آن را آرزوهاى فريبنده گرفته است. به عبارت ديگر بستگى به اين جهان، آن جهان را از يادها برده است.
در اين جا اين پرسش پيش مىآيد كه با مقدم داشتن آخرت بر دنيا، تاريخ چه اهميتى مىتواند داشته باشد. انديشه تاريخى كه از قرن هيجدهم در اروپا پديد آمده و فلسفههاى تاريخ در زمينه آن روييده است، بيشتر جهانبين است و به آخرت ناظر نيست. اما اين نظر تاريخى در اصل دينى است و شايد در عالم دنيادارى هم گوياى سپنجى بودن جهان و نه حكايت دوام و پايدارى آن باشد. در اديان توحيدى كه كتاب آسمانى و پيامبر دارند، اين اصل جارى است كه خداوند آدميان را بدون راهنما نمىگذارد و در وقت مناسب پيامبران و سفيران خود را مىفرستد تا مردم را بشارت دهند و انذار كنند. پيامبران چنانكه عارفان گفتهاند، هر كدام مظهر يك يا چند اسم از اسماى الهىاند و پيامبر خاتم مظهر جميع اسماى الهى است و در هر عهد يا دورهاى، اسم يا اسمايى غالب و حاكم است. بنابراين قول هر عهدى صورت و حقيقت خاص دارد. علاوه بر اين، دين وعده نجات مىدهد و معتقدان و مؤمنان، اميد نجات و آمدن منجى دارند.
در تفكر دينى ما بشر فقير و نيازمند است و خداوند هرگز او را به خود وانمىگذارد و اين به خود وانگذاشتن، مستلزم جارى بودن حكمت الهى در تاريخ است. اينكه تاريخ بشر بر طبق حكمتى جريان دارد و اهل خشيت و حكمت، اين حكمت را در مىيابند و از عبرتها درس مىآموزند، ريشه در تفكر دينى دارد.
.2 چرا و چه وقت پيامبران مبعوث مىشوند؟
گفتيم كه تاريخ در تفكر دينى و در نظر ارباب معرفت، تاريخ پيامبران و رسولان الهى است و با حادثه سكنا گزيدن حضرت آدم در زمين آغاز مىشود و با آمدن منجى آخر زمان پايان مىيابد. اينكه كسانى اين تلقى را نوعى يا صورتى از تاريخانگارى دانستهاند، درست نيست. البته تاريخانگارى برگرفته از نظر عهد عتيق و عهد جديد و قرآن مجيد و كلمات اولياى دين درباره تاريخ است؛ اما آن نگاه و نظر تاريخى دينى در فلسفه تاريخ و تاريخانگارى متأخر، از جوهر دينى و الهى خالى مىشود و وجهه بشرمدارى (اومانيسم) پيدا مىكند.
اگر توجه داشتن به آغاز و انجام كار بشر و اقوالى مانند اين كه صلاح و فساد صرفا صفت اشخاص نيست، بلكه عارض زمانه و تاريخ نيز مىشود، يا هر كارى مرهون وقت خاصى است و امثال اينها، در ذيل مذهب اصالت تاريخ قرار مىگيرد، بيشتر دينداران بايد مايل به مذهب اصالت تاريخ باشند؛ ولى اگر براى بيرون آمدن و رهايى از مذهب اصالت تاريخ نبايد از آغاز و انجام سخن گفت و به هيچ نظم و پيوستگى و ربط در تاريخ قائل نبود، به نظر مىرسد كه اعتقاد به تاريخانگارى بهتر از انكار آن است. ولى اينجا مقام رد و اثبات تاريخانگارى نيست، بلكه
مىخواهيم نسبت ميان انسان و تاريخ را در كلمات و اشارات حضرت على ـ عليهالسلام ـ درك كنيم. اينكه آيا بحث از آغاز و پايان تاريخ، نوعى تاريخانگارى است، بايد در جاى خود بحث شود. اكنون سخن اين است كه ما حقيقت خود را در آغاز تاريخ و هنگام آمدن آدم ابوالبشر به زمين مىبينيم و مولاى متقيان چه خوب اين آغاز را تقرير فرموده و شرح داده است: چگونه شيطان، آدم ابوالبشر را فريفته تا يقين را به گمان بفروخته و آتش دودلى بر و بار عزم او را سوخته و شادمانى داده و بيم خريده، فريب خورده و پشيمانى كشيده تا خداوند در توبه به روى او گشوده و كلمه رحمت بر زبان او نهاده و بدو وعده بازگشت به جنت داده و او را درين سرا كه خانه رنج و امتحان است، فرود آورده است. (11) تاريخ با عهد پديد مىآيد و به يك معنا عهد همان تاريخ است. كسى كه عهد مىبندد، ممكن است عهد خود را بشكند. آدمى در روز الست عهد كرده است كه پروردگار خود را بپرستد، اما بشر اهل غفلت و فراموشى
است و چه بسا در گردش زمان عهد را از ياد مىبرد. به اين جهت ارسال رسولان ضرورت پيدا مىكند: خداوند سبحان از فرزندان او (آدم) پيامبرانى برگزيد و اين هنگامى بود كه بيشتر آفريدگان از فطرت خويش بگرديدند و طومار عهد در نورديدند . حق او را نشناختند و برابر او خدايانى ساختند.... پس هرچند گاه پيامبرانى فرستاد و به وسيله آنان به بندگان هشدار داد تا حق ميثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش كرده را به ياد آورند. (12) تاريخ در حقيقت تاريخ غفلت و تذكر است؛ اما تذكر به عهد قديم، صرف تكرار تاريخ و اعمال و سخنان گذشتگان نيست. افلاكى از قول شمس تبريزى نكتهاى آورده است كه وضع غفلت را به خوبى روشن مىكند: «تا كى... با عصاى ديگران راه رويد؟ اين سخنان كه مىگوييد از حديث و تفسير و
حكمت و غيره، سخنان مردم آن زمان است كه هر يك در عهد خود به مسند مردى نشسته بودند و معانى مىگفتند و چون مردان اين عهد شماييد اسرار و سخنان شما كو.» (13) وقتى بنا به گفته مولاى متقيان: «روزگارى خواهد آمد كه اسلام را از حقيقت آن بردارند، همچون ظرفى كه واژگونش كنند و آن را از آنچه در آن دارد تهى سازند» كسانى بايد پيدا شوند كه عهد گذشته را به ياد آورند و تجديد كنند. حضرت مولى الموحدين در تفسير آيه ان فى ذلك لايات و ان كنا لمبتلين (مؤمنون، آيه 30) دنيا را دار بلا و ابتلا و آزمايش خوانده است.
ما همواره در معرض آزمايشيم و در موقعيت خاص قرار داريم و بايد پاسخگوى عمل خود باشيم و اين يكى از صورتهاى تاريخى بودن وجود آدمى است. ما فارغ از زمان و تاريخ نيستيم و اينكه فرمود: الدهر يومان يوم لك و يوم عليك نيز بر همين معنا دلالت دارد. دهر نسبت به ما على السواء نيست و ما بيرون از آن قرار نداريم. زمانه يا با ما است و يا بر ما است. به عبارت ديگر، گاهى زمانه به ما رو مىكند و گاهى پشت، و پيدا است كه مردمان در ايامى كه زمانه به آنان رو مىكند، خشنود مىشوند و در زمانه ادبار ناراضى و خشمگينند .