بخشی از مقاله
جایگاه دین و مذهب
دین
طی سالهای متمادی که از عمر بشر و جامعه انسانی می گذرد دین تنها گزینه ای است که تقریبا تمام انسانها را در اختیار خود داشته است.جدا از ماهیت های متنوع و مختلفی که دین در جهان داشته ،تمامی مردم در ارتباط خود با جهان طبیعت و نیروهای موجود در آن اندیشه ای را برگزیده اند.دین در عرصه اجتماع سالهای متمادی خضوری چشمگیر داشت .روحانیون در کلیساها و در مساجد مسلمانان تمامی عرصه های زندگی بشری را در اختیار خود داشتند .آموزش
وپرورش،اقتصاد،سیاست،تولید علم،و اخلاق همگی در اختیار دین و شارعان آن بوده ا
ست.
در اروپا با انقلاب صنعتی موج جدیدی از تفکر و حرکت غیر دینی بوجود آمد که دین را هر چه بیشتر از دخالت در امور مادی و طبیعی برحذر داشته و آن را محدود به عرصه خصوصی هر فردی نموده است.
چگونه دین مسیحیت مشروعیت خود را در بین مسیحیان از دست داده و اروپاییان را د
ر هرچه آسمانی کردن دین و مفهوم آن کشانده است ؟این سئوال را می توان در نوع تفکرات اروپاییان و عمل کلیسا و شرایط فکری و اقتصادی و فرهنگی اروپا جستجو نمود.ولی در حال حاضر اکثریت عظیمی از جوامع بشری دارای دین می باشند و خود را ملزم به دستورات دینی میدانند.
در خاورمیانه که مهد و محل تولد بزرگترین ادیان الهی می باشد، در اعصار مختلفی از
تاریخ ، چه در عرصه سیاست و چه در عرصه اقتصاد و همچنین در عرصه تولید علم بزرگترین واکنش بشری را در برابر دین می توان مشاهده نمود.
تعاريف دين
دین, واژه اى است عربى که در معاجم و کتب لغت معانی بسیاری برای آن ذکر شده است مانند: ملک و پادشاهی، طاعت و انقیاد، قهر و سلطه ، پاداش و جزاء، عزت و سرافرازی ، اکراه و احسان، همبستگی، تذلل و فروتنی، اسلام و توحید، عادت و روش، ریاست و فرمانبرداری و ...
در آیات قرآن نیز به معانی لغوی دین اشاره شده است و کلمه دین در آیاذی ارسل رسوله بالهدی ودین الحق، صف ، 9» که در این آیه دین به معنی کیش و شریعت آمده است و یا می فرماید:«فاعبدالله مخلصاً له الدین، زمر ،2» و در اینجا دین به معنای توحید و یگانگی میباشد . همین موارد استعمال واژه دین در قرآن مىتواند به عنوان راهى براى شناسایى و به دست آوردن تعریف دین از دیدگاه اسلام شمرده شود که «دین عبارت است از اطاعت، گرایش، فرمانبردارى و تسلیم در برابر حقیقت» که در این صورت، با معانى لغوى نیز سازگارى خواهد داشت.
واژه دین از مفاهیمى است که همواره در میدان آراء و نظرات گوناگون صاحبنظران قرار داشته و توافق مشترک درباره آن وجود ندارد. به صورتی که حتی عدهاى از محققان آن را قابل تعریف نمىدانند.به هر حال می توان دین را اینگونه تعریف نمود: دین ، مجموعه (سیستم) حقایقى هماهنگ و متناسب از نظامهاى فکرى (عقاید و معارف)، نظام ارزشى (قوانین و احکام) و نظام پرورشى (دستورات اخلاقى و اجتماعى) است که در قلمرو ابعاد فردى، اجتماعى و تاریخى از جانب پروردگار متعال براى سرپرستى و هدایت انسان
ها در مسیر رشد و کمال الهى ارسال مىگردد.
به دیگر سخن، مجموعه ای است از عقاید و قوانین و مقرراتى که هم به اصول فکرى بشر نظردارد و هم در باره اصول گرایشى وى سخن مىگوید و هم اخلاق و شئونزندگى او را تحت پوشش قرار مىدهد.
تعاریف متعدد از دین ارائه شده است مثلادانشمند بزرگ اسلامی و مفسر گرانقدر مذهب شیعه، علامه طباطبایی ، دین را اینگونه تعریف میکند
:
«دین، عقاید و یک سلسله دستورهای عملی و اخلاقی است که پیامبران از طرف خداوند برای راهنمایی و هدایت بشر آورده اند، اعتقاد به این عقایدو انجام این دستورها، سبب سعادت و خوشبختی انسان در دو جهان است»(خلاصه تعالیم اسلام، ص 4، و یا شیعه دراسلام ص 41).
ویا برخی از دانشمندان غربی گفتهاند: دین عبارت است ازاعتقاد به موجودات روحانى .
و یا عده ای دیگر گفتهاند: دین نظام یک پارچهاى از باورها وعملکردهاى مرتبط به چیزهاى مقدس است که از طریق آنها گروهى ازانسانها با مسائل غایى زندگى بشرى مرتبط می باشد
برخى دیگر گفتهاند: دین اعتقاد به خدایى سرمدى است. یعنى، اعتقاد به اینکه حکومت و ارادهاى الهى بر جهان حکم مىراند.
و بعضى دیگر مىنویسند: جوهر دین عبارت استاز احساس وابستگى مطلق . به هر حال هر کدام از دانشمندان اسلامی و غربی و علمای ادیان کوشیده اند تا بر اساس نگ
رش و اعتقاد خود تعریفی کامل از دین عرضه کنند. به همین دلیل آنها در ادراک د
ین بر جنبه های مختلفی تأکید نموده اند.بنابراین می شود تعاریف دین را به چند قسم طبقه بندی نمود
انقلا بها و جنبش های سیاسی همیشه برای مقابله با بی عدالتی ظلم و ستم به وجود آمده اند .در ایران تا قبل از ظهور اسلام اگر فردی در طبقه اجتماعی خاص
ی متولد می شد تا آخر عمر علی رغم داشتن توانایی استعداد و لیاقت نمی توانست از یک سطح اجتماعی به سطحی دیگر آزادانه حرکت کند و حق پیشرفت و ترقی از او گرفته می شد .
با ظهور اسلام و سر دادن شعار برابری و آزادی و شکسته شدن مرزهای طبقاتی ایرانیان با آغوش باز اسلام را پذیرفتند. اسلام نقش آگاه کردن توده ها را بر عهده داشت و مردم با گوش سپردن به فرامین اسلام و درک روح آنها به مبارزه و اصلاح حکومت های زمانه خود می پرداختند .در طول تاریخ معاصر نیز اعتقادات مردم نقش اساسی در شکل گیری نهضت های مختلف داشت از جمله مشروطه یا نهضت جنگل....اما پس از انقلاب اسلامی و تشکیل حکومت اسلامی دین در کنار حکومت قرار گرفت و نقش خود را به عنوان منتقد از دست داد.آزادی و امنیت فردی مردم به بهانه حفظ و مصلحت دین و نظام از آنها گرفته می شود و هر انتقادی ا
ز حکومت مخالفت با دین تلقی می گردد !! امروزه دین بیشتر تبدیل به ابزاری برای زسیدن به قدرت سیاسی شده است (البته مبارزه با دین هم امتیازات خاص خودش را دارد.)
دانشجویان که باید پل ارتباطی بین روشنفکران ونخبگان با جامعه باشند در بن بست فکری به سر می برند و به پوچ گرایی روی آورده اند و یا اکثرآ بدون این که به شناخت درستی از دین برسند به مبارزه با آن می پردازند.
در این میان رسالت روشنفکران دینی سنگین تر از گذشته است زیرا بجز آشکار ساختن حقیقت دین و مبارزه با سو ءاستفاده از احساسات دینی مردم باید با دانشجویان و توده مردم ارتباط صحیحی برقرار کنند و تحلیل درستی از دین و دینداری و نقش دین در
مسئلهی دین در مدرنیته از یک وجه مسئلهای بسیار روشن است و از یک وجه مسئلهای پیچیده. در واقع اگر تاریخ واقعی پیدای مدرنیته را دنبال کنیم و ختم و انجام آن را حتی در این دورههای متأخر که بعضاً میشنویم به ابتکار پیدایی فضای پستمدرن زمینه و امکانی برای دین پیدا شده، کاملاً معلوم است که دین و مدرنیته چه نسبتی با هم برقرار کردهاند. اما از آنطرف بالاخص به میزانی که مدرنیته جلو آمده و دچار بعضی از مسائل ابهامات و چالشها شده و بویژه با نظر به نوع مواجهی خاصی که مسیحیت با مدرنیته کرده یا دیانت مسیحی و زمینه و جاییکه بعضاً در این نظام به دیانت داده شده، ابهاماتی بروز کرده و میکند که ما را دچار مشکل میکند. از آنطرف بعضی از مسائل سیاسی که در کشورهای مثل ما در این خصوص مطرح میشود به این پیچیدگی و ابهام دامن میزند. از جمله این مباحثاتی که این سالیان اخیر بعضیها دامن میزنند به اینکه سکولاریسم اصولاً یا سکولاریاسیون که هر کدام معانی متفاوتی دارد نه تنها ضدیت با دین ندارد بلکه برای دین خوب است و موجب رشد و ارتقا دین میشود. یعنی ابهامآفرینیهاست که موضوع را پیچیده کرده است (یعنی موضوع رابطهی دین و مدرنیته).
البته میدانید که وقتی بحث جایگاه دین در چالش بین سنت مدرنیته میشود اصلاً یک طرف بحث یعنی قضیهی سنت اساس آن مسئلهی دین است، یعنی ابهامی در خود این عنو
انها پیش میآید. از اول مسئلهی سنت مدرنیته بهطور اساسی و جدی مسئلهی دین مدرنیته بوده است والا در باب اشکال دیگر سنت یا رویههای سنتی خیلی موضوع نزاع و مسئله نبوده و گیر نداشته و حالا اگر هم بوده به راحتی حل و فصل شده ا
ست. آن چیزی که از اول تا الا
ن همچنان در این چالش باقی مانده از قضیهی سنت خود دین است. وقتی ما میگوییم جایگاه دین در چالش بین سنت مدرنیته، یک مفهوم متناقض و مشکلداری میشود چون مفهوم آن این است: «جایگاه دین در چالش دین و مدرنیته».
از ابتد مشکل مدرنیته با سنت به معنای مطلق آن نبود، ب
لکه به یک معنا اصولاً به سنت هم رجوع کرد در بدو امر. ی
عنی مدرنیته در بدو امر برای چالش با سنت دینی، سنت مسیحی و سنت حاکم بر جوامع مسیحی به سنت ماقبل مسیحی به سنت رومی _ یونانی رجوع کرد. در مدلهای سیاسی و در فهم مسائل انسانی و فلسفی برگشت مجدد به سن
ت پیدا کرد. آن چیزی که مسئلهساز بود، سنت دینی بود که مستقر بود یعنی در کارهای آدمهایی مثل هابلاک، ماکیاول، و دیگران تا زمانیکه به قول چپها معضلهی مذهب در غرب حل و فصل شد اساساً مسئله، مسئلهی دیانت بود. گفتند پس از یک جهت این معضله، معضلهای نیست چرا؟ چون کافی است به تاریخ غرب نگاه کنیم و ببینیم که اینها چهگونه با دیانت برخورد کردهاند؟ و دیانت در این فرایند چه نقش و جایگاهی داشته است؟ یعنی کسانی که مؤسس مدرنیته بودهاند در زمینههای مختلف چه در زمینهی علمی مثل کپرنیک، کپلر، گالیله و نیو
تن راجع به آن تلقی علمی یا محفوظات ناظر به تلقی علمی که پیش از خود آنها بود مثل، زمان و مکان یا ماهیت این عالم، هستی، چهطور با نوع نگاه دینی به شناخت و معرفت و ماهیت تجربی این عالم برخورد میکردند و در چه زمینههای فلسفی _ سیاسی مثلاً ماکیاولی، هابز، لاک و دیگران.
اساساً مدرنیته در همهی زمینهها در بدو امر با یک واژگونی اساسی در بنیانهای فکری دینی شکل گرفت. یعنی معضلهی مدرنیته در بدو امر مذهب بود و مدرنیته اساساً تأسیس مفروضاتی است در قطب مقابل مفروضات مذهب در مورد هر چیزی که در این عالم شما تصورش را کنید و در مورد کل رابطهی مذهب و جهان بهطور کلی. آن چیزی که یک مقدار ابهامآفرین شد در همین
مرحله هم در مورد رابطهی دین و مدرنیته، میتوان گفت که استراتژی خاصی است که مدرنها برای مواجهه با مذهب پیدا کردهاند. یعنی این استراتژی به نحوی بود که در عین حال که بنیانهای مذهب را میزد انگار که بنیانهای مذهب را نمیزند، انگار که با مذهب خشونت و مسئله ندارد، بلکه در بعضی مواقع اینطور به نظر میرسد که تمجیدهایی که اینها از مذهب میکنند کم از تمجیدهای کشیشها نیست. ولی آن چیزی که آنها تحت عنوان مذهب تمجیدش میکنند
اساساً آن چیزی نیست که مذهب قبل از آنها هست، قبل از آنها بوده یا ما در حال حاضر به عنوان مذهب میشناسیم. اگر به تاریخ مدرنیته و انجام آن نگاه کنیم ابهامی ندارد، ابهام را بعداً ایجاد کردند یا بعداً تصورات مدرنیته این ابهام را ایجاد کرده است.
در بدو امر اگر شما نگاه کنید به واسطهی نوع استراتژی که برای حل و فصل معضلهی مذهب در بدو امر اتخاذ شد ممکن است در مورد رابطهی دین و مدرنیته دچار ابهام و گنگی شویم، چرا؟ چون مدرنیته اضطراراً در یک فضایی رشد و پرورش پیدا میکرد که فضای دینی بود و معمولاً متجددین در 200، 300 سال اول حتی تا قرن نوزدهم به شدت دچار مشکل بودند
. کتابهای خود را میترسیدند منتشر کنند، به عنوان مثال کپرنیک از منتشر کردن کتاب خود میترسید. و یا اینکه کتابهای ماکیاولی برای 100 سال بهصورت پنها
نی جابهجا میشد و خود او هم لقب شیطان گرفت، کسی که بنیانگذار فلسفهی سیاسی جدید است، کسی که بنیانگذار فکر سیاسی جدید است ماکیاولی است.
یا هابز، یا حتی لاک، او که در بین متفکرین تجدد که در زمینهی فکر سیاسی جدید مؤثر بوده جزء معتدلترین آنها به نظر میرسد و به لاک محتاط معروف بوده است، ولی به حدی مبهم سخن گفته است. اما همین آدم دچار مشکلات بود یعنی اسپیروزا، هابز، لاک همهی اینها
از این شهر به آن شهر خلاصه در بسط و گسترش ایدهها و فکر خود راحت نبودند. در نتیجه در چنین فضایی استراتژی حل و فصل معضلهی مذهب نمیتوانست صریح و مصرح باشد آنگونه که مثلاً جریان چپ تجدد انجام گرفت که خیلی مصرح بیان کردند و گفتند. البته آن زمان هم دچار مشکلات بودند یعنی تا اواخر قرن نوزدهم خیلی از همین چپها را، یعنی کسانی که با اینکه با
مارکس عمل میکردند مثل اشتراوس، باخ، وقتی تفسیرهای ضد مذهبی کردند آنها را از دانشگاه بیرون کردند. در دوران متقدمتر که حتی مسئلهی قتل و مرگ وجود داشت برای مثال اسپینوزا چون با همین مسائل و مشکلات مواجه بود نام خود را عوض کرد یعنی نمیتوانست راحت زندگی کند.
این استراتژیک که کمابیش با آن آشنا هستیم، یعنی در دورهی متأخر متقدم ما در جهان اسلام توسط ملکومخان و در دورههای متقدم که ما درگیر آن هستیم و دنبال شده استراتژیک شبههناکی بود. این ابعاد مختلفی دارد که ممکن نیست ما بتوانیم وارد تفسیر آن شویم، یکی از آنها این بود که ملکومخان دنبال کرد. ملکومخان در بدو امر خیلی تند میرفت، بعداً عوض شد و یک سخنرانی در انگلیس انجام داد و به آنها گفت: اگر شما میخواهید قضیهی این مسلمین و دیانت را حل و فص
ل کنید، بگویید اصلاً همهی این حرفها را از دیانت شما گرفتهایم و شما از ما جلو بودهاید، منتهی شما عمل نکردید و ما عمل کردیم. این تعبیری است که بعداً مرحوم بازرگان گفت و اقبال هم اینطور گفت: که من غرب رفتم،آن چیزی که
در غرب و در مدرنیته واقع شده بگوییم که اصلاً همین است که دیانت خواسته است. این در دورههای متقدم تجدد شکلهای دیگر این سیاست دنبال شده، اینها با دین ضدیت نمیکردند و
نمیگفتند دین بد است. میخواستند دین را رد کنند، میگفتند دین کلیسایی بد است. کاری نداریم که این حرفها درست بوده یا نه؟ ولی میخواهیم ببینیم چه شد که دین چنین وضعیتی پیدا کرده و عدهای فکر میکنند مشکل دارد و یک عده فکر میکنند مشکل ندارد و در واقع جایگاه دین را در این چالش نباید گفت چالش بین سنت و مدرنیته
، بلکه چالش بین پیدایی مدرنیته و مع
ضلات ظهور و بروز مدرنیته، وضع دین در اینجا چگونه مشخص و تعیین میشود؟
برخی از گروههای متجدد مسیحیت خیلی صریح و تند برخورد میکردند، اینها آنطور برخورد نمیکردند اینها میگفتند که دیانت کلیسایی غلط است، دیانت آباء کلیسا خوب است یعنی دیانت اولیه آن خوب است. منتهی دیانتی که جدیداً آن را تفسیر میکردند و میبینید که چگونه رگههای فکر مدرن در آن هست و دیانت مدرن را به اتکای، یعنی فکر مدرن، زندگی مدرن یا فهم مدرن را، یک شکل قضیه این بود.
شکل دیگر استراتژی معضلات همین تشابهات برقرار کردن بین الفاظ، یعنی از مغالاتهای لفظی استفاده کردن و ابهام آفرینیهای اینطوری که مث
لاً مگر آزادی یا قانون چیست؟ همین شریعت است دیگر، شریعت هم یعنی اینکه چهکار باید کنیم، چهکار نباید کنیم. بیشتر متجددین هم در مرحلهی ا
ولیه کشته شدند، یا کلیسا کشته داد. یعنی در قرن 17 بالاخص بعد از نهضت اصلاح دینی خیلی از انسانها را سوزاند در اسپانیا و در خیلی از جاهای دیگر، در این مرحله کار دیگری که اینها کردند این بود که: یا سخنی از مسیحیت نمیآوردند یا در لفافه
میآوردند و آنرا نیز تأیید میکردند ولی باز با یک تفسیر دیگری، مثلاً هابز یا ماکیاولی، وی در یکی از کتابهایش یک کلمه هم از مسیحیت هم سخن نمیگوید ولی در بعضی از کتابهای دیگرش بعضی از حرفهایی را در مورد مسیحیت میگوید و خیلی هم تمجید میکند و در بعضی جاها نیز البته انتقادی دارد. یا هابز که مؤسس فلسفهی سیاس
ی جدید تجدد است در همهی صورتهای آن و همچنین ماکیاولی یک جاهایی از دیانت تمجیدهایی دارند که شما فکر میکنید یعنی چه؟ میگویند مگر میشود دولت بدون دیانت باشد؟ اصلاً ممکن نیست. و میگویند: حتی اگر بعضیها معتقد باشند که اینها خرافه هم است، خوب است و لازم است که باشد. پندارهای غلطی هم که هست، ما نمیگوییم ولی اگر کسی میگوید ما میگوییم خوب است دیانت لازم است چون چگونه میشود مردم را رام کرد، مطیع کرد و ملزم کرد به الزامات قانونی و اقتصاعات زندگی بدون ترس از یک امر ماورائی. دیانت این کارکرد را دارد و اتفاقاً ماکیاولی میگوید شهریار و کسی که حاکمیت را دارد مطابق با مبانی و روشی که من تأسیس کردم، این باید هواسش باشد که هیچ نظامی بدون دیانت ممکن نیست مستقر شود و پایدار بماند.
این نحو ابهامآفرینیها و در یک بیان دیگر تفره رفتن از مواج
هه با مستقیم و اینکه تکلیف این چیزی که ما تحت عنوان ساختارها و زندگی مدرن از آن یاد میکنیم چه نسبتی با دیانت دارد؟ منشأ این شده که بعضیها ما را دچار ابهام کنند یا ما خودمان دچار ابهام شویم که جایگاه دین در مدرنیته چیست؟ البته یک بحث پیچیدهتری هم هست که بعضاً گفته میشود که اصولاً اگر اشکال مدرنیته به اشکال اولیهی خود باقی میماند، که بحث ما این است که آیا میتوانست باقی بماند؟ این رابطهای که بعداً با دیانت پیدا کرد، پیدا نمیکرد. ولی حالا به آن شکل نماند یعنی مدرنیتهای که ما داریم این نیست ک
ه بعضیها معتقدند هیچ مشکلی نداشت، مشکل در توسعهی بعدی آن بود. این است که شمشیر مدرنیته برعلیه مذهب قرن هجدهم از رو بسته شد، البته در اینجا هم آدمهایی که چنین کنند، کم بودند تازه آنهایی که نقلهایی این تیپی از مذهب ارائه میکردند که ولتر معروفترین آنها است، او نیز میگفت من با مذهب و با دیانت مخالف نیستم بلکه با این دیانت کلیسایی مخالف هستم. این است که قرن هجدهم قرن پیدایی بدترین مواجههها با مذهب است ولی در عین حال قرنی است که هنوز متفکرین بیدین مطلق نشدهاند
بلکه دیندارهای غیرشریعتی هستند، یعنی دیانت وهیانی را نقد میکنند و میگویند موضوعیت ندارد. دیانتی که رسولی، پیامبری و کتابی دارد و معجزهای را دارد اینها رانقد میکنند و دیانتی را به نام دیانت طبیعی جای آن میگذارند. دیانت طبیعی
یک دیانت عقلانی است، فقط صرفاً اذعان به اینکه این عالم آفریدگاری دارد، آن چیزهایی که اقتضاعات عقل در مورد این عالم و هستی و نحوهی حدوث و پیدایش دارد و بیشتر قبول خدای آفریدگار و اینکه این عالم یک خالقی دارد در همین حد. این نحوهی مواجههی مدرنیته با دیانت و اینکه کم، کم تکلیف دیانت را تعیین میکند اینهم یکی دیگر از دلایل ابهامآفرینی در باب رابطهی دیانت و مدرنیته است. اگر کسی از اول و امکان آن نیز وجود نداشته باشد همان کاری را کند که در انقلاب فرانسه با کلیسا کردند، در روسیه در انقلاب شوروی با کلیسا کردند چون انقلاب شوروی هم بخشی از انقلاب مدرنیته است، انقلاب مدرن است. اساساً یک صورت تام و تمامتر مدرنیته است، یعنی شکل لیبرال مدرنیته شکل تام و تمام آن نیست. اگر از اول کلیساها را میبستند و بهصورت اسطبل درمیآوردند، کشیشها را به بیگاری میبردند و از اینکارها میکردند، ابهامی نبود. در مورد اینکه مارکسیست ضدمذهب است یا نه ابهام
ی داریم؟ هیچ ابهامی نداریم ولی در باب اینکه لیبرالیسم ضدمذهب است ابهام داریم یعنی تجدد دو حالت دارد: صورت لیبرالی آن یا صورت جناح راست و صورت جناح چپ آن البته هر دوتای اینها در یک فضایی زندگی کردند و به وجود آمدند که اسم آن مدرن ا
ست و متعلق به یک قالب هستند. ولی چرا در باب چپ مشکل داریم و در باب راست مشکل نداریم؟ یعنی هیچ کسی این سؤال را
نمیکند که اگر قرار بود که مدرنیته صورت مارکسیستی آن باشد سؤال نبود که مارکسیست با دیانت چه میکند و چه کرده و چه خواهد کرد؟
اصلاً دیانت در مدرنیتهای که مارکسیست معرف آن است ربط و موضوعیتی دارد؟ اما در مورد جناح راست تجدد که جناح قالب آن بوده و از ابتدا تا آخر تا الان او جریان اصلی را پیش میبرده ا. اولاً دین مگر ممکن است که دین نباشد؟ و بعد اگر قرار است که
تغییری در دین بدهیم دین کلیسایی خوب نیست، دین یا دیانت طبیعی، دیانت معقول و خوبی است. ما متدین هستیم ولی نه به دیانت کلیسایی یعنی دیانت وهیانی، دیانتی که شریعت دارد، ربط دارد. به ما میگوید چه کار کنید، چه کار نکنید.یکند و دیگر بحث مذهب تا اواخر قرن نوزدهم از حوزهی مباحثات اجتماعی _ سیاسی بیرون میرود. البته نکتهی اصلی این است که چرا از نظر عدهای ممکن است ابهام ایجاد شود؟ برای اینکه در آنجایی هم که مذهب حضور خود را در عرصهی اجتماعی در حذف کردند و نسبت پیوست آنرا با اجتماع و دولت قطع کردند، حتی در این دورهها هم در یک حالت تندی کلیساها را بستند (برای مثال در انقلاب فرانسه) ولی تا اواخر پیدایی جمهوری سئوپائوسب قانون لائیسیته تصویب میشود. تا همان موقع آموزشهای مدارس مذهبی است، کلیساها نقش مهمی در امور تعلیم و
تربیت ایفا میکنند و خیلی جهات مختلف دیگر. این فرای
ند تدریجی حذف مذهب که به عنوان یک فرایند طبیعی هم قرارداد میشد این است که ابهام ایجاد کرد. اگر به انجام این تاریخ نگاه کنید دیانت را در جریان فرهنگ مدرنیته در غرب از بین نبر
دند، دیانت را بلاموضوع به لحاظ اجتماعی، به لحاظ وا
قعی، به لحاظ تاریخی موضوعیت آنرا منتفی کردند. یعنی جهانی را شکل دادند که در این جهان وجهی برای دینی بودن نمیماند و ضرورت و نیازی برای دینی بودن وجود ندارد.
به همین دلیل هم همهی متفکرینی که در امر دیانت سخن گفتهاند نظریهای را پروراندهاند به نام نظریهی سکولاریاسیون (نظریهی عرفی شدن) این نظریه میگوید خودبهخود دیانت از بین خواهد رفت. یعنی کسانی مانند دورکیم یا وبر و امثال آن که در این مقاطع سخن گفتهاند اعتقاد داشتند که اگر مدرنیته با دیانت ربطی دارد چه معنا دارد که فکر کنیم با بسط گسترش مدرنیته خودبهخود دیانت از بین میرود و منتفی میشود، اینکه آن نشد یک بحث دیگری است که زمینهی ابهامآفرینیهای بعدی را فراهم کرد. اما مدرنیته این بود ک
ه فهمیده و حس میشد و قرار بود که به لحاظ تاریخی بسط و توسعه پیدا کند، همهی نظریهپردازان مدرنیته حرف مارکس را در باب مواجهه با دین میزدند. مارکس در باب دین تندترین مواضع را دارد ولی به نظر او در مقام واقع و عمل لزومی ن
دارد که شما هیچ کاری در ارتباط با دین انجام دهید. مارکس در بدو ج
وانی خود عضو گروهی به نام هگلهای جوان است. این گروه جناح چپ هگل را تشکیل میدادند و معتقد بودند که هگل نظریهی خود را به اندازهی کافی بسط و گسترش نداده است دارد یکی از مشکلاتی که درنظریههای هگل میدیدند این بود که به مذهب نپرداخته میگفتند که معضلهی تجدد در این مقطع که اواسط قرن نوزدهم است مذهب است (در آلمان این مطلب را میگفتند) و میگفتند که اگر بخواهیم جهان مدرن به تمامی کمال خود برسد ما باید مذهب و معضلهی آنرا حل و فصل کنیم و اولین نقد را به مذهب میکردند. مارکس میگوید: نقد مذهب اولین نقد اس
ت و مانعیت مذهب برای مدرنیته خیلی اساسی و درست است و در خط اول جنگ قرار دارد و باید اول از همه تکلیف خود را با مذهب روشن کنیم در غیر این صورت این مسیر مدرنیته به کمال خود نخواهد رسید. ولی او میگفت من معتقد نیستم این راهی که شما میگویید راه حل و فصل معضلهی مذهب است. من میگویم در عمل مدرنیته را گسترش دهید خود مذهب از بین خواهد رفت.