بخشی از مقاله
حضرت زینب
مقدمه در خانه على بن ابى طالبعليه السلام از فاطمه اطهرعليها السلام فرزند دخترى به دنيا آمد كه او را زينب نام نهادند، فرزندى كه نه تنها زينت پدر شد، بلكه در تاريخ پرفراز و نشيب پس از پيامبرصلى الله عليه وآله توانست در بزرگترين حماسه نبرد حق عليه باطل، نقشى مهمّ و سرنوشت ساز داشته و پيام رسان انقلاب عاشورا باشد و براى هميشه تاريخ،
مسلمانان را مديون فداكارى، ايثار و شهامت خويش سازد. زينب در خانه علىعليه السلام قوّت قلب پدر، انيس و مونس مادر و غمخوار برادرش حسين بن علىعليه السلام بود و در عرصه اجتماع، پيام رسانى سترگ، سخنورى كم نظير، زاهدى شب زنده دار، مجاهدى نستوه و الگوى كامل زن معرّفى شده در قرآن بود. او با شجاعتى تحسين برانگيز رو در روى يزيد و درباريانش با قوّت و قدرت پيروزى حق و شكست باطل را اعلان نمود و فرمود: «فَكِد كَيدَك واسْعَ سَعيَك، فواللَّه لا تَمحوا ذكرَنا، ولا تُميتُ
وحيَنا...» يزيد! هر حيله اى كه دارى به كار گير و هر تلاشى مى توانى انجام ده، سوگند به خداوند كه هرگز نخواهىتوانست نام و ياد ما را از ذهن ها محو كنى و يا آيين و وحى ما را از ميان بردارى...» اين سخنان را زن داغديده اى بيان داشت كه يزيديان عزيزترين كسان او را با دلخراش ترين وضع ممكن به شهادت رسانده اند و خود سرپرستى زنان و كودكانى را برعهده دارد كه دلهايشان داغدار و اشك هايشان جارى است. ديرى نپاييد كه پيروزى ظاهرى و موقتى يزيد به سرعت سپرى شد و
پرچم خونرگ عاشورا به اهتزاز درآمد و انشاء اللَّه تا هميشه تاريخ نيز در اهتزاز خواهد ماند. كتابى را كه در پيش رو داريد تأليف استاد فرزانه و دانشمند گرانمايه جناب حجةالاسلام والمسلمين آقاى رسولى محلاتى - دامت افاضاته - است كه به شكلى محقّقانه و در عين حال فشرده و گويا، بخش هايى از زندگى پر درد و غم زينب كبرىعليها السلام را ترسيم فرموده اند
. اميد آن كه خوانندگان را مفيد افتد و آن بانوى مظلومه، شفيعه ما عاصيان در سراى باقى گردد.
زندگانى حضرت زينبعليها السلام در اخبار و رواياتى كه علماى شيعه و سنّى نقل كرده اند آمده است كه فاطمهعليها السلام از اميرالمؤمنينعليه السلام پنج فرزند - سه پسر و دو دختر - آورد. پسران آن حضرت حسن، حسين و محسنعليهم السلام و دختران ايشان زينب و امّ كلثوم بودند. محسن در حالى كه هنوز جنين بود در اثر ظلم و ستم به آن مخدره معصومه سقط شد. زينب و امّ كلثوم دو دختر آن حضرت نيز پس از رحلت مادر بزرگوارشان ساليانى چند زندگى كردند. امّ كلثوم پس از شهادت اميرالمؤمنينعليه السلام و حضرت زينبعليها السلام مدتى پس از واقعه جانگداز كربلا دار فانى را وداع گفت. زينبعليها السلام، هم از نظر سن و هم از نظر مقام و فضيلت، برتر از خواهرش ام كلثوم و بلكه مى توان گفت پس از مادرش فاطمه و جدّه اش خديجه شريفترين و بزرگترين زنان اسلام بوده است. زندگانى پرماجرا و سخنان پرمعنا و خطبه هاى بليغ و رساى او در طول مسافرت كربلا، كوفه و شام و زهد و عبادت و ساير خصال عالى او بهترين گواه اين مُدّعاست. اينك شرح حال آن بانوى معظمه را با استفاده از منابع معتبر و به طور اختصار به رشته تحرير در مى آوريم:
ولادت در تاريخ ولادت زينبعليها السلام اختلاف است. در رياحين الشريعه آمده است كه ميلاد آن حضرت را، برخى پنجم ماه جمادى الاُولاى سال ششم، بعضى اوايل شعبان آن سال، بعضى در ماه رمضان و برخى ديگر در دهه آخر ماه ربيع الثانى و طبق نقلى ماه محرم سال پنجم هجرت ذكر كرده اند ولى هيچ يك از اين اقوال دليل محكم تاريخى ندارد. اين عدم اتفاق نظر در مورد تاريخ وفات آن مخدره نيز به چشم مى خورد به طورى كه برخى آن را در ماه رجب سال 62 و بعضى در چهاردهم رجب سال 62 دانسته اند. همچنين در مورد محل دفن و قبر ايشان نيز اختلاف است. برخى قبر آن بانوى بزرگوار را در مدينه، جمعى در شام و گروهى در قاهره پايتخت مصر مى دانند. يكى از سادات در ولادت و فضيلت زينب كبرى دختر اميرالمؤمنينعليهما السلام مولوديه اى سروده است كه بخشى از آن چنين است: دوستان! گشت عيان نور خدا پنجم ماه جمادى الاولى از جمال و رخ بانو زينب يعنى از آينه علم و ادب اختر پاك سماوات عُلى دختر شير خدا و زهرا.
مهربان خواهر و يار سبطين با حسن همدم و همكار حسين مقدمش بر همه بادا مسعود حق نگهداردش از چشم حسود لاله اى بود ز باغ ايمان كه به دل داشت بسى داغ، نهان داغش از بس به دلِ سوخته بود لاله سان، چهره اش افروخته بود حوريان محو رخ نيكويش قدسيان مات شكنج مويش عود ريزيد به مجمر بسيار مشك ريزيد ز دامن خروار شمع جمع حرم آل عبا بود شهزاده آزاده ما كه بدو بار به منزل برسيد كشتى عشق به ساحل برسيد يعنى از بَعد شهيد بى سر بُرد اين بار اسيرى، خواهر تا اسارت به شهادت يكجا زنده گرداند آيين خدا گل گلزار نبوت چه شكفت جد او نام ورا زينب گفت يعنى او زينت بابش على است كه از او نورخدا منجلى است
جلوه احمدى از او پيدا صولت حيدريش چهره نما سينه اش مخزن اسرار خدا چهره آيينه آثار خدا آرى اين نكته مسلّم باشد عالمه غير معلم باشد نگهى گرم و سرى افكنده يعنى از جان به حسينم بنده با برادر همه جا همراهم من كمين بنده او، اوشاهم تهيم از خود و پر از اويم عشقش از روز ازل بُدخويم اى دل ارطالب فيضى به ادب بوسه زن درگه بانو زينب سرورا! بنده
نوازى كن ساز «جندقى» را به نگاهى بنواز گفتم اين شعر به عيد مولود تا شود توشه به روز موعود نام و كنيه «زينب» در لغت به معناى درخت نيكو منظر آمده و ممكن است مخفف «زين و أب» يعنى زينت پدر باشد. براساس متون تاريخى و روايات، اميرالمؤمنين دو يا سه دختر به نام «زينب» داشته كه بانوى شجاع كربلا «زينب كبرى» بوده است و چنان كه شيخ مفيد و برخى ديگر گفته اند «زينب صغرى» همان خواهر مادرى زينب يعنى «امّ كلثوم» بوده است ولى شيخ مفيد؛ در پايان
كلام خود، در زمره فرزندان علىعليه السلام به زينب صغراى ديگرى اشاره مى كند كه مادرش كنيز بوده است. يكى از القاب حضرت زينب كه در روايات هم آمده است «عقيله» يا «عقيله بنى هاشم» به معناى زن ارجمند و يكتا در ميان خويشاوندان مى باشد. و در ميان كنيه هاى زينبعليها السلام نيز «امّ كلثوم» و «امّ عبداللَّه» ذكر شده كه بر اساس اين نقل، زينب «امّ كلثوم كبرا» و خواهرش «امّ كلثوم صغرى» است. با اين حال در بسيارى از كتابها مانند «مناقب» ابن شهرآشوب و «شرح نهج البلاغه ى ابن ابى الحديد»، خواهر آن بانوى معظمه را امّ كلثوم كبرا مى دانند و براى زينبعليها السلام چنين كنيه اى ذكر نكرده اند.
دوران كودكى دختر بزرگوار فاطمهعليها السلام در سن پنج يا شش سالگى مادر خود را از دست داد. ليكن با همين سنّ كم چنان تربيت شده بود كه از فاطمهعليها السلام حديث و روايت نقل كرده و برخى از تاريخ نويسان و محدثان، خطبه «فدك» را به نقل از همين بانوى بزرگوار يعنى حضرت زينب ذكر كرده اند. به عنوان نمونه ابوالفرج در مقاتل الطّالبيين در شرح حال «عون بن عبداللَّه بن جعفر» مى نويسد: «مادر عون زينب عقيله، دختر على بن ابى طالب است.» سپس ادامه مى دهد:
«زينب همان زنى است كه ابن عباس خطبه فدك فاطمهعليها السلام را از او روايت كرده است و در آغاز خطبه گويد: اين خطبه را عقيله ما زينب دختر علىعليه السلام براى ما روايت كرد».(1) از ميان محدثان، مرحوم شيخ صدوق در كتاب «علل» در باب «علل الشّرايع و اصول الاسلام» بخشى از اوايل خطبه فدك را كه در آن علل احكام ذكر شده نقل و سند آن را اين گونه ذكر مى كند: «حَدَّثَنا مُحَمّدُ بنُ مُوسَى بنِ المُتَوَكِّل، قالَ: حَدَّثنَا عَليُّ ابن الحُسَين السَّعْدآبادي، عَنْ اَحْمَد بنِ اَبي عَبْداللَّهِ
البَرقي، عَنْ اِسْماعيلَ بن مِهْران عَنْ اَحمَد بن مُحَمَّد ابنِ جابر، عَنْ زَيْنَب بِنْتِ عَليّ قالَتْ: قالت فاطمةعليها السلام في خُطَبَتِها...»(2) بر خواننده محترم پوشيده نيست كه نقل چنين خطبه اى از طرف دخترى در سن پنج يا شش سالگى و حفظ كامل آن با آن همه بلاغت و جامعيت، نشانه كمال رشد، فهم، علم و دانايى اوست و مى توان گفت كه ايشان عطيّه الهى بوده و ويژگى هاى خاصّى داشته است. سخنان حضرت زينبعليها السلام در طول مسافرت كربلا، كوفه و شام و خطبه ها و سخنرانيهايى كه در فرصتهاى مختلف در برابر ستمكاران و طاغيان آن زمان و مردم ايراد فرموده است، نشان مى دهد كه علم، دانش و كمال آن بانوى بزرگوار اكتسابى و از راه تحصيل و تعليم نبوده است بلكه عنايت الهى و جنبه خارق العاده اى داشته است. دليل اين ادّعا كلام امام چهارمعليه السلام است كه پس از سخنرانى زينبعليها السلام در كوفه، آن حضرت خطاب به او فرمود: «يا عَمَّة! اُسْكُتي اَنْتِ بِحَمْدِاللَّهِ عالِمَةٌ غَيْرُ مَعَلَّمَة، وَ فَهِمَةٌ غَيْرُ مُفَهَّمَة...» [عمه جان! آرام باش و سكوت اختيار كن كه تو بحمداللَّه دانشمندى معلم نديده و فهميده اى هستى كه كسى به تو فهم نياموخته است.]
ازدواج با عبداللَّه بن جعفر در ميان ياران و نزديكان اميرالمؤمنينعليه السلام افراد زيادى آرزوى رسيدن به افتخار همسرى عقيله بنى هاشم حضرت زينب كبرى را داشتند ولى هرگاه نزد اميرالمؤمنينعليه السلام از اين مقوله سخن به ميان مى آوردند با مخالفت آن حضرت مواجه مى شدند تا آنكه عبداللَّه بن جعفر بن ابى طالب - برادرزاده اميرالمؤمنينعليه السلام - براى اين منظور قدم پيش نهاد و از سوى خود كسى را براى خواستگارى به خانه آن حضرت فرستاد. علىعليه السلام تقاضاى او را پذيرفت و مهريه او را نيز - مانند مهريه مادرش فاطمهعليها السلام - چهارصد و هشتاد درهم قرار داد(3
) همسر حضرت زينب «عبداللَّه بن جعفر» - همسر زينب - يكى از شخصيتهاى مشهور اسلام و از سخاوتمندان بنام و معروف است. پدرش «جعفر بن ابى طالب» از مسلمانان شجاع و دلير صدر اسلام و از سخنوران و فصحاى عرب بود كه به جرم ايمان آوردن به خدا و رسول او و مبارزه با شرك و بت پرستى شد به همراه همسرش «اسماء بنت عميس» از وطن مألوف خود مكه، به كشور بدآب و هوا و سوزان حبشه مهاجرت كند و متجاوز از دوازده سال در غربت و دور از پدرش ابوطالب و مادرش فاطمه بنت اسد و برادرانش عقيل و علىعليه السلام بسر برد. جعفر در آنجا نيز مورد تعقيب مشركان قريش و نمايندگانى كه
براى بازگرداندن او و همراهان به حبشه فرستاده بودند قرار گرفت و در حضور «نجاشى» پادشاه حبشه با كمال شهامت و راستى از دين و آيين و پيغمبر بزرگوار خود دفاع كرد تا جايى كه پادشاه حبشه و كشيشان مسيحى را سخت تحت تأثير
سخنان شيوا و گرم خويش قرار داد و سرانجام سبب اسلام آوردن نجاشى شد.(4) جعفر پس از بازگشت به مدينه در جنگ موته كه يكى از جنگهاى بسيار سخت مسلمانان با لشكر روم بود پس از مقاومتى دليرانه در برابر دشمن و نشان دادن شهامت بى سابقه از خود كه موجب شگفتى و تحيّر دشمنان شد، در راه پيشرفت اسلام به درجه شهادت رسيد و «جعفر طيار» لقب گرفت كه در فضيلت او از پيغمبر اكرم و ائمه اطهار رواياتى نقل شده است.
«عبداللَّه بن جعفر» در ايامى كه پدر و مادرش در حبشه به سر مى بردند به دنيا آمد و در حقيقت او نخستين مولود مسلمان در سرزمين حبشه به شمار مى آيد. در سال هفتم پدرش به مدينه آمد و تا روز شهادت وى در جنگ موته، همچنان در مدينه ماند. پيغمبر اسلامصلى الله عليه وآله خبر شهادت او را به مسلمانان داد، سپس رسول خداصلى الله عليه وآله به خانه آنها آمد و سراغ عبداللَّه و بچه هاى ديگر جعفر، عون و محمد را از اسماء گرفت و زمانى كه او فرزندان عبداللَّه بن جعفر را به نزد پيغمبر آورد، رسول خدا دست نوازش به سر آنان كشيد. اسماء كه چنان ديد عرض كرد: اى رسول خدا! چنان دست بر سر
آنها مى كشى كه گويى پدرشان از دنيا رفته و يتيم شده اند. پيغمبر خدا از عقل و فراست آن زن تعجب كرد، اشك از ديدگان مباركش سرازير شد و فرمود: آرى جعفر در جنگ شهيد شده است. اسماء گريست و پيغمبر او را دلدارى داد و فرمود: گريه مكن كه خداوند خبر داد، به جعفر در بهشت دو بال داده مى شود كه با فرشتگان پرواز مى كند. آنگاه اسماء عرض كرد: اى رسول خدا! اگر مردم را جمع كنم و از فضيلت جعفر به آنها خبر دهم هرگز فضيلت او فراموش نخواهد شد. * * * مرحوم
طبرسى از «عبداللَّه بن جعفر» روايت كرده است كه گفت: بخوبى به ياد دارم هنگامى كه رسول خداصلى الله عليه وآله به نزد مادرم آمد و خبر شهادت پدرم را به او داد، در آن حال اشك از ديدگان آن حضرت مى ريخت و به سر من و برادرم دست مى كشيد و مى گفت: «اَللَّهُمَّ اِنَّ جَعْفَراً قَد قَدِمَ اِلَيْكَ اِلى اَحْسَنِ الثَّوابِ، فَاخْلُفْه في ذُرِّيَتِهِ بِأَحْسَنِ ما خَلَّفْتَ اَحَداً مِنْ عِبادِكَ ف
ي ذُرِّيَّتِه»؛ [بار خدايا! براستى جعفر با بهترين پاداش نيك به پيشگاه تو آمد، تو نيز به بهترين وجهى كه سرپرستى فرزندان يكى از بندگان خود را مى كنى فرزندان او را سرپرستى كن!] آن گاه رو به مادرم كرده فرمود: اى اسماء! مى خواهى بشارتى به تو بدهم؟ عرض كرد: آرى پدر و مادرم به فدايت! فرمود: بدان كه خداوند به جعفر دوبال عنايت كرده كه در بهشت با آن دو پرواز مى كند! اسماء عرض كرد: اين خبر را به مردم هم بگوييد. عبداللَّه مى گويد: رسول خداصلى الله عليه وآله برخاست و دست مرا نيز گرفت و با دست ديگر خود بر سرم مى كشيد تا به مسجد آمد، بالاى منبر رفت و مرا پيش روى خود در پله دوم نشانيد و با چهره ى غمناك و محزون فرمود: - همانا اندوه انسان نسبت به برادر و عموزاده اش زياد است، آگاه باشيد كه جعفر به شهادت رسيد و خداوند دوبال به او عنايت مى فرمايد كه در بهشت پرواز كند. آنگاه از منبر پايين آمده به خانه رفت و مرا همراه خويش برد سپس شخصى را به دنبال برادرم فرستاد و او نيز بيامد آنگاه دستور داد غذايى براى ما تهيه
كنند و ما غذاى چاشت آن روز را نزد آن حضرت خورديم و سه روز ديگر در خانه او بوديم، سپس به خانه خود بازگشتيم. بعد از آن هنگامى كه درباره فروش برّه برادرم مشغول صحبت بودم، رسول خداصلى الله عليه وآله به ديدن ما آمد. پيغمبر كه چنان ديد درباره من و معامله اى كه مى خواستم انجام دهم دعا كرد و فرمود: خدايا! در معامله اش بركت عنايت فرما. عبداللَّه اضافه مى كند: از آن پس خداوند در تك تك معاملات و خريدها و فروشهايم به من بركت مى داد.(5) «عبداللَّه بن جعفر»
گذشته از شخصيت بزرگ و اصالت خانوادگى و انتسابش به خاندان نبوت و بزرگان قريش، داراى كمالاتى چون جود و كرم نيز بود كه سبب سيادت و بزرگى بيشترى براى او شد تا آنجا كه يكى از سخاوتمندان مشهور عرب گرديد و او را «بحرالجود» - درياى سخاوت - ناميدند. از «استيعاب» نقل شده است كه درباره او گفته اند: در اسلام كسى از او كريمتر نبود(6) و در اين باره داستانهاى زيادى نقل كرده اند. برخى نيز گفته اند: در هر ماه صد بنده آزاد مى كرد. ذكر همه سخنان و داستانهاى مربوط
به فضايل عبداللَّه از حوصله اين كتاب بيرون است اما براى نمونه به اين چند داستان توجه كنيد: داستانهايى از سخاوت عبداللَّه بن جعفر «حموى» در كتاب «ثمرات الاوراق» حكايت كرده است كه هنگام بيرون آمدن حضرت امام حسن و امام حسينعليهما السلام و عبداللَّه بن جعفر از مدينه به قصد حج، در بين راه از بار و اثاث خود جدا ماندند و دچار گرسنگى و تشنگى شدند، در اين حال به پيرزنى رسيدند كه خيمه اى در بيابان زده و گوسفند كوچكى نيز در خيمه داشت. هر سه به
نزد آن پيرزن رفتند و از او پرسيدند: آب دارى؟ پير زن گفت: آرى و با اشاره به آن گوسفند، گفت: شيرش را بدوشيد و بنوشيد. پرسيدند: غذايى هم دارى؟ پاسخ داد: نه، تنهاهمين گوسفند را دارم، اكنون يكى از شما برخيزد و آن را ذبح كند تا من از گوشت آن براى شما غذايى طبخ كنم. به دستور او عمل كردند و پس از ذبح گوسفند آن را به پيرزن دادند و او از گوشت آن غذايى طبخ كرد و نزد ميهمانان آورد. هر سه نفر از آن غذا خورده سير شدند و تا هنگام خنك شدن هوانزد آن زن ماندند
و سپس به سوى مكه راه افتادند. پيش از حركت به پيرزن گفتند: ما از قبيله قريش هستيم، هرگاه عبورت به مدينه افتاد نزد ما بيا تا پذيرايى و مهمان نوازى تو را جبران كنيم. پس از رفتن آنان، شوهر آن پيرزن آمد و پيرزن ماجرا را نقل كرد. مرد خشمناك شد و او را نهيب زد و گفت: چگونه براى افرادى ناشناس گوسفندى را ذبح مى كنى؟ و به همين اندازه كه به تو مى گويند كه ما افرادى از قبيله قريش هستيم دلت را خوش مى كنى؟! اين جريان گذشت و اين زن و شوهر به فقر و تنگدستى دچار شدند و بناچار حركت كرده به مدينه آمدند و از شدت استيصال در مدينه به جمع آورى سرگين شتران و فروختن آن مشغول شدند و از اين راه لقمه نانى تهيه مى كردند. از قضا روزى پيرزن از كوچه اى كه خانه امام حسنعليه السلام در آن واقع شده بود عبور مى كرد و امام كه دمِ در ايستاده بود، پيرزن را ديد و شناخت. سپس داخل منزل شد و غلام خود را به سراغ پيرزن فرستاد و چون به نزد آن حضرت آمد به او فرمود: اى زن! مرا مى شناسى؟ گفت: نه. فرمود: من يكى از مهمانان تو هستم كه در فلان روز به خيمه تو آمديم و از ما پذيرايى كردى. پيرزن آن حضرت را شناخت و گفت: آرى پدر و مادرم به قربانت! امامعليه السلام دستور داد هزار رأس گوسفند براى او خريدارى كنند و هزار درهم نيز پول به او داد. سپس او را به نزد برادرش امام حسينعليه السلام فرستاد و آن حضرت نيز به همان مقدار گوسفند و پول به پيرزن عطا فرمود و او را به همراه غلام خود نزد عبداللَّه فرستاد و عبداللَّه پرسيد: امام حسن و امام حسين چه اندازه به تو عطا كردند؟ و چون مقدار آن را دانست به مقدار عطاى هر دوى آنها به پير زن بخشيد و پير زن با شوهر خود با چهار هزار گوسفند و چهار هزار درهم پول به باديه بازگشتند.(7) * * * روزى عبداللَّه بن جعفر براى سركشى به مزرعه اش از خانه بيرون رفت. در راه از نخلستانى عبور كرد كه غلام سياهى در آنجا به ديده بانى مشغول بود. عبداللَّه ديد كه سه قرص نان براى غلام آوردند و در همان حال سگى پيش غلام آمد، غلام يك قرص نان را به نزد آن سگ انداخت. سگ آن را خورد و دوباره و سه باره آمد و غلام هر سه قرص نانش را نزد آن سگ انداخت. عبداللَّه كه اين منظره را ديد، از غلام پرسيد: جيره غذايى روزانه تو چقدر است؟ گفت: همين كه ديدى. پرسيد: پس چرا همه را به اين سگ دادى و او را بر خود مقدّم داشتى؟ جواب داد: چون در اين منطقه سگى وجود ندارد. احتمال مى دهم اين سگ از راه دور آمده و گرسنه است و من خوش نداشتم او را رد كنم! عبداللَّه پرسيد: خوب حالا امروز چه كار مى كنى؟ پاسخ داد: امروز را تا فردا به گرسنگى بسر مى برم! عبداللَّه گفت: براستى كه اين غلام از من
سخاوتمندتر و كريمتر است. آنگاه نخلستان را از صاحبش خريدارى كرد و آن غلام را نيز آزاد كرد و نخلستان را به وى بخشيد.(8) * * * در كتاب «اغانى» آمده است كه مردم مدينه عادت كرده بودند از يكديگر پول قرض كنند و براى بازپرداخت آن وعده عطاى «عبداللَّه بن جعفر» را بدهند. روزى مردى مقدار زيادى شكر به مدينه آورد تا بفروشد ولى به كسادى بازار برخورد و نمى دانست چه بايد بكند، تا اينكه شخصى به او گفت: اگر به نزد عبداللَّه بن جعفر بروى، او اين شكرها را از تو خواهد خريد.
شكرفروش نزد عبداللَّه آمد و حال خود را به او گفت. عبداللَّه دستور داد شكرها را بياورند. آنگاه دستور داد چادرى بگسترانند و كيسه هاى شكر را روى آن بريزند و به مردم نيز گفت: هركه مى خواهد از اين شكرها ببرد! مردم هجوم آوردند و هركس هرچه ها ريخت، و چون تمام شد عبداللَّه پرسيد: قيمت شكرها چقدر بود؟ گفت: چهار هزار درهم! و عبداللَّه تمام آن چهار هزار درهم را به وى داد.(9) * * * زينب دختر اميرالمؤمنينعليه السلام در خانه چنين مردى كه دنيا در نظرش ارزشى نداشت و دارايى خود را براى رفع نيازمنديهاى مردم مى خواست و بزرگترين لذت و خوشى زندگى خود را در اين مى ديد كه با ثروت زيادى كه خدا به او عنايت كرده بتواند دل مستمند و مسكينى را به دست آورد و از نيازمندى رفع نياز و حاجت كند، زندگى را آغاز كرد.
چنين مردانى اگر انبارهاى طلا و نقره و گنج هاى زيادى نيز در اختيارشان باشد بااين بخشش و كرم فوق العاده همه را خرج مى كنند و چيزى براى خود باقى نمى گذارند. لذا مى نويسند: عبداللَّه در آخر عمر تنگدست شد. روزى شخصى نزد او آمد و چيزى از او خواست و چون عبداللَّه چيزى نداشت رداى خود را از تن بيرون آورد و به او داد و سرخود را به سوى آسمان بلند كرده و گفت: پروردگارا ! ديگر مرگ مرا برسان و آن را پوشش من گردان كه پس از چند روز بيمار شد و چشم از اين جهان فروبست. تاريخ وفات او را سال 80 هجرى نوشته اند. با اين حساب عمر وى در هنگام مرگ نزديك به نود سال بود. برخى هم وفات او را در سال 90 هجرى دانسته اند. وفات او در مدينه و قبرش نيز در بقيع است. «ابن حجر» در كتاب «تهذيب التهذيب» مى نويسد: عبداللَّه از كسانى است كه از پيغمبرصلى الله عليه وآله و عمويش على بن ابى طالبعليه السلام و مادرش اسماء حديث نقل كرده است و جمع زيادى مانند حضرت ابوجعفر محمد بن على ابن الحسينعليه السلام، حسن بن حسن بن على، قاسم بن محمد ابن ابى بكر، عبداللَّه بن حسن، عروة بن زبير و ديگران نيز از او حديث نقل كرده اند. ابن ابى الحديد و ديگران داستانهايى از او نقل كرده اند به ويژه دفاعى كه عبداللَّه در حضور معاويه از على ابن ابى طالبعليه السلام و خاندان بزرگوار پيغمبر كرده و عمرو ابن عاص و ديگران را رسوا ساخته است.(10) مرحوم «مامقانى» در كتاب «رجال» خود، او را مردى جليل القدر و بزرگوار توصيف كرده است و پس از نقل داستانى از «مدائنى» مى نويسد: شبهه اى در وثاقت او از نظر روايت نيست.(11) بنابراين آنچه در پاره اى از كتابها مانند كتاب اغانى و غيره نقل شده كه عبداللَّه بن جعفر اهل سماع و غنا بوده، اصل و اعتبارى ندارد و يا مربوط به شخص ديگرى همنام اوست كه به خاطر شهرت عبداللَّه بن جعفر در تاريخ به نام وى ثبت شده است و يا چنانكه برخى احتمال داده اند از حديث هاى مجعول و اتهاماتى سرچشمه مى گيرد كه دستگاه وسيع تبليغاتى بنى اميه عليه خاندان ابى طالب و اميرالمؤمنين و نزديكان آن حضرت انجام مى دادند و مى خواستند به هر وسيله اين خانواده بزرگوار را نزد مردم بى قدر و ارزش جلوه دهند.(12) مانند روايات ديگرى كه درباره خود على بن ابى طالب و حسنينعليهم السلام و ديگران جعل كردند و با صرف صدها هزار دينار پول بيت المال مسلمانان و اجير كردن افرادى مانند «سمرة بن جندب»ها و «ابوهريره»ها دروغهايى را به خدا و پيغمبر بستند! در كوفه چنانكه مى دانيم على بن ابى طالبعليه السلام نزديك چهارسال از پايان عمر خود را در كوفه گذرانيد و اين هم به خاطر آن بود كه بيشتر هواخواهان آن حضرت در كوفه بودند و با معاويه كه در شام سكونت داشت و خوارج كه در نهروان بودند در حال جنگ بود و كوفه از اين جهت نزديكتر و آماده تر از مدينه بود كه در جاى خود توضيح داده خواهد شد. مورخان نوشته اند: زمانى كه اميرالمؤمنينعليه السلام مركز خلافت خود را از مدينه به كوفه منتقل كرد، زينب نيز با شوهرش عبداللَّه بن جعفر به كوفه آمد و در آنجا ساكن شدند. عبداللَّه بن جعفر در جنگ صفين جزو لشكريان علىعليه السلام بود و فرماندهى گروهى از سربازان آن حضرت را به عهده داشت. در اين مدت دختر بزرگوار آن حضرت يعنى زينب نيز به ارشاد و تعليم زنان كوفه اشتغال داشت. از خصائص زينبيه جزايرى(13) نقل شده است كه زينبعليها السلام در كوفه مجلس درسى براى زنها تشكيل داد و براى آنها قرآن را تفسير مى كرد. و در يكى از روزها به تفسير سوره «كهيعص» مشغول بود كه اميرمؤمنانعليه السلام از در وارد شد و از دخترش پرسيد: «كهيعص» را تفسير مى كنى؟ عرض كرد: آرى. علىعليه السلام فرمود: اى نور ديده! اين حروف، رمزى است در مصيبت وارده بر شما عترت پيغمبرصلى الله عليه وآله و سپس سخنانى در اين باره به زينب فرمود... * * *
با توجه به مقام و احترامى كه دختر اميرمؤمنان در كوفه پيدا كرده بود مى توان دريافت كه ماجراى اسارت زينبعليها السلام و بى احتراميهاى جنايتكاران بنى اميه و گماشتگان و دارودسته آنان كه نسبت به آن بانوى بزرگوار پس از ماجراى جانگداز كربلا در اين شهر انجام شد تا چه اندازه براى دختر اميرمؤمنان ناگوار و دشوار بود و آن حضرت صبر و شكيبايى شگفت انگيزى در برابر اين مصايب سخت از خود نشان داد و به خاطر رضاى خداى سبحان اين ناملايمات و اهانتها را برخود هموار كرد، تا آنجا كه وقتى عبيداللَّه بن زياد در آن مجلس شوم و مفتضح از وى پرسد: «كَيْفَ رَأَيتِ صُنْعَ اللَّهِ بِأَخيكِ»؟ [رفتار خدا را نسبت به برادرت حسين چگونه ديدى؟] زينبعليها السلام با كمال شهامت و قدرتى كه حكايت از نيروى فوق العاده ايمانى او مى كرد در پاسخ آن جنايتكار تاريخ اظهار داشت: «ما رَأَيْتُ مِنْهُ اِلّا جَميلاً» [من از خداى تعالى جز نيكى و زيبايى چيزى نديدم]. براستى اگر براى دختر بزرگوار علىعليه السلام و اين بانوى كم نظير اسلام، در تاريخ جز همين يك فضيلت چيز ديگرى به يادگار نمانده بود در معرفى عظمت و شخصيّت والاى او كافى بود! شمّه اى از فضايل زينبعليها السلام عبادت بى شك بزرگترين وسيله براى تقرّب به درگاه پروردگار متعال و وصول به مقام قرب و كمال، عبادت و بندگى در پيشگاه مقدس اوست و هركس به هر مرتبه و مقامى كه رسيد از راه عبادت رسيده است. قرآن كريم نيز در سوره زمر هدف خلقت را عبادت ذكر كرده و مى فرمايد: {وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَ الاِنْسَ اِلاَّ لِيَعْبُدُون} ؛(14) [نيافريدم جن و انس را جز براى آنكه مرا بپرستند!] البته عبادت خدا صرفاً به خواندن چند ركعت نماز و يا انجام برخى عبادت هاى بدنى و مالى محدود نمى شود، بلكه معناى عبادت چنانكه علماى لغت ذكر كرده اند غايت خضوع و تسليم و اظهار ذلّت(15) در پيشگاه خداى تعالى است كه نماز و روزه و ساير اعمال مصاديقى از آن مفهوم كلى و راهى براى رسيدن به آن مقام عالى است كه به دستور شرع مقدس و رهبران اسلام بايد انجام داد. همچنين بايد دانست كه عبادت دو جنبه دارد: جنبه فعل و جنبه ترك، و همان گونه كه در مداواى يك بيمار پرهيز از برخى
غذاها، مهمتر از انجام كارهاى لازم و خوردن دارو است، در باب عبادت و رسيدن به كمال انسانيت و هدف خلقت نيز ترك گناه مهمتر از بجاآوردن و انجام عبادت هاى بدنى و مالى است. از همين رو در روايات آمده است: «اِنَّ اَشَدَّالعِبادَةِ اَلوَرَع»(16) يعنى سخت ترين عبادت ها ورع و خوددارى از گناه است، يا فرموده اند: «اَفْضَلُ العِبادَةِ العَفاف»(17) يعنى بهترين عبادت ها پاكدامنى و پارسايى است. «نيشابورى» يكى از مورخان نقل كرده است كه: «زينب در فصاحت، بلاغت، پارسايى و عبادت
همانند پدرش علىعليه السلام و مادرش فاطمهعليها السلام بود»(18). از برخى مورخان ديگر نيز نقل شده است كه: «تهجد و شب زنده دارى زينبعليها السلام در تمام مدت عمرش ترك نشد از حضرت سجادعليه السلام روايت شده كه فرمود: در شب يازدهم محرّم عمه ام زينب را ديدم كه در جامه نماز نشسته و مشغول عبادت است».(19) مرحوم «بيرجندى» در «كبريت احمر» مى نويسد: از برخى مقاتل معتبره از امام سجادعليه السلام نقل شده است كه فرمود: عمه ام زينب با تما
م مصيبت هايى كه بر او وارد شده بود از كربلا تا شام هيچ گاه نوافل خود را ترك نكرد. همچنين روايت كرده است كه چون امام حسينعليه السلام براى وداع زينب آمد از جمله سخنانى كه به او گفت اين بود كه فرمود: «يا اُخْتاه! لا تَنْسِني في نافلةِ اللَّيْل»؛ [خواهر جان! مرا در نماز شب فراموش نكن.] درباره شب عاشوراى زينبعليها السلام در كتاب مثيرالاحزان از فاطمه دختر امام حسينعليه السلام نقل شده است: «وَ اَمّا عَمَّتي زَيْنَب فَاِنَّها لَمْ تَزَلْ قائِمَةً في تِلْكَ اللَّيلَةِ - أي عاشِرَة مِنَ المُ
حَرّم - في مِحْرابِها تَسْتَغيثُ اِلى رَبِّها، وَ ما هَدَأَت لَنا عَيْنٌ وَ لاسَكَنَتْ لَنا زَفْرَة». [و اما عمه ام زينب، پس وى همچنان در آن شب در جايگاه عبادت خود ايستاده بود و به درگاه خداى تعالى استغاثه مى كرد و در آن شب چشم هيچ يك از ما به خواب نرفت و صداى ناله ما قطع نشد.(20)] حضرت سجادعليه السلام فرمود: «اِنَّ عَمَّتي زَيْنَب كانَتْ تُؤَدّي صَلَواتِها مِنْ قِيام، اَلفَرائِضَ وَ النَّوافِلَ، عِنْدَ مَسيرِنا مِنَ الكُوفَةِ اِلَى الشّامِ، وَ في بَعْضِ المَنازِل تُصَلّي مِنْ جُلُوسٍ لِشِدَّةِ الجُوعِ وَ الضَّعْفِ مُنْذُ ثَلاثِ لَيالٍ؛ لاَنَّها كانَتْ تَقْسِمُ ما يُصيبُها مِنَ الطَّعامِ عَلَى الاَطْفالِ، لِاَنَّ القَوْمَ كانُوا يَدْفَعُونَ لِكُلِّ واحِدٍ مِنّارغيفاً واحِداً مِنَ الخُبْزِ فِي اليَوْمِ وَ اللَّيلَة» [همانا عمه ام زينب همه نمازهاى واجب و مستحب خود را در طول مسيرما از كوفه به شام ايستاده مى خواند و در بعضى از منزل ها نشسته نماز خواند و اين هم به جهت گرسنگى و ضعف او بود، زيرا سه شب بود كه غذايى را
كه به او مى دادند ميان اطفال تقسيم مى كرد، چون كه آن مردمان (سنگدل) در هر شبانه روز به ما يك قرص نان بيشتر نمى دادند.(21)] * * * آنچه آمد نمونه و گوشه اى از عبادت هاى بدنى و انجام نمازهاى واجب و نافله زينب بود. ضمناً بزرگترين خصلت نيك يك انسان ايثار و مقدم داشتن ديگران برخود است كه از اين حديث، مقام ايثار زينبعليها السلام نيز معلوم مى شود كه چگونه سه شبانه روز به گرسنگى صبر مى كند و سهم غذاى خود را به اطفال خردسال و امام معصومعليه السلام مى دهد! از اين جنبه كه بگذريم، خود همين مسافرت تاريخى و تحمل آن همه مرارتها و مصيبت هايى كه در طول تاريخ بشريت كم نظير و يا بى نظير است، - و قيام در برابر طاغوتها و ستمگران زمان و رسوا ساختن و محكوم كردن آنها، با آن سخنان نافذ و خطبه هاى آتشين كه اظهار هر جمله اش احتمال خطرهايى جانى براى خود او و ديگران داشت، - و درك و
رشد دادن به مردم جاهل و نادان و يا بزدل و ترسويى كه يكسره خود را در برابر ياغى زمان باخته و يا با مشتى درهم و دينار، سعادت ابدى و آخرت خود را به دنياى ناپايدار و لذت زودگذر جهان فانى فروخته بودند، - و بيدار كردن مردم بى دركى كه گول تبليغات دستگاه ديكتاتورى بنى اميه را خورده و امام حسينعليه السلام را به عنوان اخلالگر، لازم القتل مى دانستند، و
رساندن پيام مقدّس حجت زمان و سرور آزادگان حضرت اباعبداللَّه الحسينعليه السلام كه جنايتكاران كوفه و شام خيال كردند آن نداى مقدس را در ميان شنهاى تفتيده نينوا خاموش كردند، به اقصا نقاط جهان ، حتى به گوش يهوديان و مسيحيان و بيگانگانى كه در مجلس يزيد براى تماشا يا تبريك آمده و اجتماع كرده بودند ، - و خلاصه انجام يك سلسله رسالتهاى الهى و تاريخى كه پشت مردان جهان در انجام آن خم مى شد و از عهده شان خارج بود ، هركدام از آنها عبادت بزرگى بود كه اين بانوى بزرگوار و تربيت شده مكتب على و زهراعليهما السلام انجام آن را به عهده گرفت و غايت خضوع و تسليم خود را بدي
ن وسيله به پيشگاه مقدس پروردگار خويش اظهار داشت. «فؤاد كرمانى» شاعر معاصر درباره تسليم و رضاى زينب مى گويد: تسليم و رضا نگر كه آن دخت بتول در مقتل كشتگان چو فرمود نزول شكرانه سرود كى خداوند جليل قربانى ما به پيشگاه تو قبول و آن شاعر ديگر در مدح وى سروده است: زورق ايمان به وى شناخته ساحل كشتى عرفان ز وى فراشته لنگر فخر سماواتيان و دختر حيدر بانوى عصمت و راست فاطمه مادر دختر اگر اين بُدى نداشتى اى كاش دايه امكان به بطن الاّ دختر نخل شريعت از او گرفت شكوفه دين محمد از او رسيد به افسر جاه مؤبّد به عون اوست مهيا عزت سرمد به نصر او
ست ميسّر فداكارى و جهاد در راه دين ايمان به خدا آثار و لوازمى دارد و مسؤوليّتها و تعهداتى به دنبال مى آورد كه هركس نمى تواند بدان ها جامه عمل بپوشاند و به آثار و لوازم آن عمل كند. از جمله اسن لوازم ، مبارزه و جهاد در راه پيشبرد اين هدف مقدس و پيكار با بى دينان و گذشت و فداكارى در اين راه با مال و جان است خداى جهانيان اين حقيقت را درضمن آياتى از جمله اين آيه شريفه بيان فرموده است: {وَالَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا في سَبيلِ اللَّهِ وَ الَّذينَ آوَوْا َو نَصَرُوا اُولئِكَ هُمُ المُؤْمِنُونَ حَقّاً...}.(22) [ آنان كه ايمان آورند و مهاجرت كردند و در راه خدا پيكار و جهاد نمودند و هم آنان كه (مؤمنان را) پناه داده و يارى كردند، مؤمن واقعى و حقيقى اينهايند...] در جاى ديگر فرموده است: {اِنَّمَا المُؤمِنُونَ الَّذينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ رَسُولِهِ ثُمَّ لَمْ يَرْتابُوا وَ جاهَدُوا بِأَمْوالِهِمْ وَ اَنْفُسِهِم في سَبيلِ اللَّهِ اُولئِكَ هُمُ الصّادِقُونَ}.(23) [براستى مؤمنان تنها كسانى هستند كه به
خدا و رسول او ايمان آوردند و پس از آن شك نياوردند و به وسيله مال و جان خود در راه خدا جهاد كردند، آنها راستگويانند.] به همين دليل است كه خداى تعالى با مراتبى مجاهدان را بر ديگران فضيلت و برترى داده و مى گويد: {اَلَّذينَ آمَنُوا وَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا في سَبيلِ اللَّهِ بِاَمْوالِهِمْ وَ اَنْفُسِهِم اَعْظَمُ دَرَجَةً عِنْدَاللَّهِ(24)}. [ آنانكه ايمان آوردند و مهاجرت كردند و در راه خدا با مال و جان خويش جهاد كردند، درجه آنان در پيشگاه خدا برتر و بزرگتر از ديگران است...] و در آيه ديگر فرموده است: {فَضَّلَ
اللَّهُ المُجاهِدينَ عَلَى القاعِدينَ اَجْراً عَظيماً(25)}. [خداوند مجاهدان را برخانه نشينان به پاداشى بزرگ فزونى بخشيده است.] و منظور از جهاد همان جهد و كوشش و پيكار در راه خدا و فداكارى و گذشت در اين راه است، و اين كار از هركسى به نحوى ساخته است و تحت شرايط خاصى شايسته است، و به همين جهت است كه جهاد با شمشير در ميدان جنگ از زنها برداشته شده و بر آنها واجب نيست، اما اگر از راههاى ديگرى كه با ساختمان وجودى و عفت و شخصّيت آنان سازگار باشد بتوانند خدمتى در اين راه انجام دهند يكى از نشانه هاى ايمان و كمال آنهاست و از اين رو در شرح زندگانى سيده ز
نان جهانيان حضرت صديقه كبرى خوانديم كه آن بانوى بزرگوار در راه مبازره با بى دينان و بدعتگذاران از تمام فرصتهايى كه پيش مى آمد استفاده مى كرد و تاجايى كه مقدور بود از طريق سخنرانى و تذكر و گفتگوى با صحابه ، خطرهايى را كه به دنبال انحراف در رهبرى و نافرمانى و سرپيچى از دستور پيغمبر احساس مى كرد و مسلمانان را تهديد مى نمود گوش
زد فرمود، و چون ديد از اين راه نتيجه مطلوب عايدش نمى شود حتى از طريق گريه و ناله، نارضايتى خود را از نظام حاكم و انحرافاتى كه پيش آمده بود اظهار مى داشت. يادگار اين بانوى بزرگ يعنى زينب كبرىعليها السلام نيز وقتى احساس كرد مسئوليت بزرگ جهاد در راه دين و پيكار و مبارزه با بى دينان به دوشش آمده و در اين راه بايد از مال و همسر و فرزند بگذرد و حتى اگر لازم شود از دادن جان نيز دريغ نكند با كمال شهامت و فداكارى از خانه و كاشانه و همسر و زندگى دست كشيد و فرزند يا فرزندان خود را نيز براى قربانى به همراه خود به قربانگاه نينوا آورد و در همه جا، يارى مهربان و دلسوز براى رهبر
عاليقدر اين قيام و نهضت مقدس يعنى حضرت اباعبداللَّه الحسين «روحى و ارواح العالمين له الفدا» بود. عصر عاشورا هنگامى كه آن حجت الهى به درجه شهادت رسيد، و مسؤوليت عمده ديگرى از اين مبارزه مقدس بر مسؤوليت قبلى او افزوده شد و بار تازه اى از اين رسالت سنگين به دوش اين بانوى شجاع نهاده شد كه با كمال شهامت و بزرگوارى و گذشت و فداكارى همچون كوهى پولادين و سدّى آهنين در برابر دشمنان منحرف و گرگان خونخوار ضدّ دين و انسانيت قيام كرد و حتى در موارد چندى جان فرزند برومند برادر و حجت اللَّه زمان يعنى حضرت سجادعليه السلام را از مرگ رهانيد. و در سخت ترين
شرايط و پرخفقان ترين محيطها در برابر جنايتكاران و ستمگران بى دين بى مهابا و بدون هيچ واهمه و از دين و آيين خود و مسلمانان دفاع كرد. هر كلمه از سخنان پرمعنا و روحبخش او و نيز هر جمله از نطق ها و سخنرانى هايش همچون تيركارى و شهاب سوزانى بود كه بر قلب دشمنان مى نشست. او با كمال سرفرازى و موفقيت وبخوبى اين مسؤوليت سنگين را انجام
داد و بارى را كه مردان بزرگ نمى توانستند به صورت دسته جمعى به منزل برسانند اين بانوى با عظمت يكتنه و به تنهايى به منزل رسانيد. توضيح بيشتر اين موضوع را ان شاءاللَّه در صفحات آينده در شرح ماجراى سفر تاريخى زينبعليها السلام به كوفه و شام خواهيد خواند. در شجاعت زينب «فؤاد كرمانى» اين رباعى هم سروده است: سر حلقه آن زنان كه بودند اسير بود آن علويه اشجع از شير دلير انديشه به دل نداشت زان كوه سپاه زيرا كه به چشم او جهان بود حقير فصاحت و بلاغت فصاحت و بلاغت اين بانوى بزرگوار را مى توان به وسيله دو خطبه مشهور او در بازار كوفه و مجلس يزيد نيز گفت و گويش با
پسر زيادبن ابيه شناخت براستى اين بلاغت و شهامت از يك بانوى داغديده و مصيبت رسيده با آن همه صدمات و گرسنگى ها و تشنگى ها و بى خوابى ها و ناملايمات ، جز كرامت چيز ديگرى نيست به گفته يكى از اساتيد - رحمة اللَّه تعالى عليه» - بدون نيروى الهى و مدد غيبى مقدور نيست. هنگامى كه زينب عليها السلام آن سخنرانى پرشور و بليغ و جالب را در ميان آن جمعيت دهها هزار نفرى بازار كوفه ايراد فرمود مردم حيرت زده به هم نگاه مى كردند و دستها را به دندان مى گزيدند. را
وى آن خطبه نقل مى كند پيرمردى كه در كنار من ايستاده تحت تأثير سخنرانى دختر اميرالمؤمنين چنان مى گريست كه ريشش از اشك چشمش ترشده بود و دست به سوى آسمان بلند كرده و مى گفت: پدر و مادرم فداى ايشان كه سالخوردگانشان بهترين سالخوردگان و خردسالان ايشان بهترين خردسالان، و زنانشان بهترين زنان، و نسل آنها والاتر و برتر از همه نسل ها است. كُهُولُهُم خَيْرُ الكُهُولِ وَ نَسْلُهُم اِذا عُدَّ نَسْلٌ لايَبُورُو لايُخْزى و هنگامى كه زينب عليها السلام در برابر آ
ن مرد پليد و جنايتكار يعنى پسر زياد قرار گرفت چنان پاسخ فصيح و بليغى به او داد و بدين وسيله چنان مشتى به دهانش كوبيد كه آن دشمن غدّار و رذالت پيشه، با همه عداوتى كه نسبت به آن خاندان پاك و مطهّر داشت نتوانست تعجب خود را از آن همه شيوايى و رسايى سخن آن هم در قالب الفاظى با آن زيبايى و ايجاز پنهان دارد و با تبديل عنوان فصاحت كه يكى از كمالات بزرگ به شمار مى رود به عنوان سجع گويى و شاعرى ، باتحقير گفت: «اِنَّ هذِهِ لَسَجّاعَة، وَ لَعَمْري لَقَدْ كانَ اَبُوها سَجّاعاً شاعِراً» [ براستى كه اين زن در هنر سجع گويى زبردست است، پدرش نيز سجع گو و شاعر بود.] زينبعليها السلام
نيز در پاسخش فرمود: «ما لِلْمَرأَةِ وَ لِلسَجاعَة، اِنَّ لي عَنِ السَجاعَةِ لَشُغْلاً، وَ لكِنْ صَدْري نَفَثَ بِما قُلْتُ» [زن را با سجع گويى چه كار؟ مرا بدان دلبستگى نيست، و آنچه شنيدى سوز سينه ام بود كه بر زبان جارى شد!] آنچه در اين باره بيشتر جلب توجه مى كند و عظمت دختر اميرالمؤمنينعليه السلام را بهتر و بيشتر جلوه گر مى سازد اين مطلب است كه زينبعليها السلام نزد هيچ معلّمى اين علم را فرا نگرفته بود و براى يادگرفتن آن آموزگارى نديده بود، بلكه بهره اى الهى و كمالى ذاتى
بود كه خداى تعالى به او عطا كرده و عنايت فرموده بود و {ذلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتيهِ مَنْ يَشاءُ}. * * * و اين هم بخشى از گفتار «محمد غالب شافعى» يكى از نويسندگان مصرى كه در شماره 27 سال اول مجله «الاسلام» گفته است: «يكى از بزرگترين زنان اهل بيت از نظر حسب و نسب، و از بهترين بانوان طاهره كه داراى روحى بزرگ و مقام تقوا، آينه سرتاپا نماى مقام رسالت و ولايت بوده حضرت سيده زينب دختر على بن ابى طالب «كرم اللَّه وجهه» است كه به نحو كامل او را تربيت كرده
بودند او از پستان علم و دانش خاندان نبوت سيراب شده بود تا آنجا كه در فصاحت و بلاغت يكى از آيات بزرگ الهى به شمار مى رفت، و در حلم و كرم و بينايى و بصيرت در تدبير كارها در ميان خاندان بنى هاشم و بلكه عرب مشهور شد و ميان جمال و جلال، و سيرت و صورت، و اخلاق و فضيلت را جمع كرده بود شبها در حال عبادت و روزها را روزه داشت و به تقوا و پرهيز كارى معروف بود...». سفر تاريخى زينب به كربلا بهترين جايگاه براى شناخت شخصيت وجودى زينبعليها السلام همان سفر تاريخى
كربلا و مطالعه ماجراى جانگداز واقعه «طف» و به دنبال آن خواندن داستان اسارت زينب و همراهان او در كوفه و شام و برخورد با ستمگران و ياغيان آن زمان است كه تاريخ جزئيات آن را ثبت كرده و عظمت فوق العاده دختر علىعليه السلام را جلوه گر ساخته است همان بخشهاى اندكى ثبت شده از اين مسافرت بهترين نمونه و الگو براى معرفى شخصيّت والا و روح با عظمت و كمالات وجودى آن بزرگ بانوى اسلام در طول عمر پنجاه و چند ساله اوست، و ما را از جست و جو و بحث بيشتر در اين باره بى نياز و مستغنى مى سازد.
نخستين مطلب جالب توجه در آغاز اين بحث اين است كه چگونه زينب بدون همسر خود عبداللَّه به همراه برادرش حضرت ابا عبداللَّهعليه السلام اقدام به اين سفر كرد و اساساً چرا عبداللَّه بن جعفر به همراه آنان نرفت. برخى گفته اند: شدّت علاقه زينب نسبت به برادرش به حدى بود كه هنگام ازدواج با عبداللَّه شرط كرد كه هرگاه امام حسينعليه السلام خواست به سفرى برود زينب بتواند به همراه برادر مسافرت كند و عبداللَّه از او جلوگيرى نكند. اينكه اين نقل تا چه اندازه اعتبار دارد معلوم نيست ، امّا مسلّم است كه زينب با رضايت عبداللَّه راهى اين سفر پرخطر و تاريخى شد و علت اينكه خود عبداللَّه به همراه امامعليه السلام نرفت ظاهراً اين بود كه براى او مسلّم نبود سرنوشت امامعليه السلام به جنگ و شهادت منجر خواهد شد، اگر چه براى خود امام حسينعليه السلام و برخى از نزديكان احياناً مطلب روشن و مسلّم بوده است، از اين رو عبداللَّه در مكّه ماند،(26) چنانكه افراد ديگرى از نزديكان امامعليه السلام نيز چون برادرش محمد حنفيه و برخى از عموزادگانش به همين علت همراه امامعليه السلام نرفتند و اساساً براى بسيارى از مسلمانان باور كردنى نبود كه بنى اميه
تا اين حد پيش بروند كه عزيزترين مسلمانان را هدف تير و شمشير قرار دهند و به چنين جنايت بزرگى اقدام كنند، اگر چه از مثل جوان بى تجربه و خوشگذرانى مانند يزيد كه بويى ازحقيقت اسلام به مشامش نخورده و باحيله و تزوير و اعمال نفوذ پدرش معاويه روى كار آمده بود چنين اعمالى بعيد به نظر نمى رسيد! عبداللَّه در عين حال روى همين خطر احتمالى سعى و كوشش خود را كرد بلكه امامعليه السلام را از اين سفر خطرناك منصرف سازد و چون با مخالفت آن حضرت روبه رو شد و
فهميد كه تصميم امامعليه السلام به انجام اين مسافرت قطعى است و نمى تواند آن حضرت را از اين راه منصرف سازد، لذا دو فرزند عزيز خود را به نامهاى «عون» و «محمد» به همراه حضرت زينب فرستاد و به آنها سفارش كرد كه همه جا از امامعليه السلام حمايت كنند و حداكثر احترام را نسبت به آن بزرگوار انجام دهند. تفصيل ماجرا را طبرى و ديگران اين گونه نقل كرده
اند: چون امام حسينعليه السلام از مكه به سمت كوفه حركت كرد ، «عبداللَّه بن جعفر» طى نامه اى كه به وسيله دو فرزندش عون و محمد به نزد آن حضرت فرستاد نوشت: شما را به خدا سوگند مى دهم كه چون نامه مرا خواندى از اين سفر بازگرد كه من ترس آن دارم اتفاقى بيفتد كه سبب هلاكت خاندانت باشد، و اگر شما به شهادت برسى نور زمين خاموش مى شود زيرا مردم امروز به وسيله تو به راه مى آيند، و مردمان با ايمان به تو اميد دارند، پس شتاب مكن كه من به دنبال
نامه ام خدمت شما خواهم رسيد. عبداللَّه بن جعفر پس از فرستادن اين نامه به نزد «عمرو ابن سعيد بن عاص» كه از طرف يزيد حاكم و فرماندار مكه بود رفت و به او گفت: نامه اى براى حسينعليه السلام بنويس و به او اطمينان بده كه اگر به مكه باز گردد در اينجا امنيت دارد و به هر وسيله اى شده او را اميدواركن تا آسوده خاطر شود و از اين راه منصرف شود. «عمرو بن سعيد» گفت: تو به هر گونه كه مايل هستى نامه اى بنويس و به نزد من آر تا من آن را مهر و امضا كنم. عبداللَّه بن جعفر نامه اى نوشت و به نزد او برد و عمرو آن را امضا كرد، عبداللَّه براى محكم كارى بيشتر به وى گفت: اين نامه را به همراه برادرت يحيى بن سعيد بفرست تا با رفتن او اطمينان بيشترى پيدا كند. عمروبن سعيد اين كار را هم كرد و عبداللَّه با يحيى هردو از مكه خارج شدند و خود را به امامعليه السلام رساندند و نامه حاكم مكه را به آن حضرت دادند و براى بازگشت به او اصرار كردند. امامعليه السلام در پاسخ آن دو فرمود: من جدم رسول خداصلى الله عليه وآله را در خواب ديده ام و او به من دستورى داده كه بايد آن را انجام دهم، چه به سود من باشد و چه به زيان! آن دو پرسيدند: آن خواب چيست؟ فرمود: آن را به كسى نگفته ام و نخواهم گفت تا آن گاه كه پروردگار خود را ديدار كنم و از اين جهان بروم. عبداللَّه بن جعفر با شنيدن اين سخنان از بازگشت امام نااميد شد و به دو فرزند خود عون و محمد دستور داد ملازم آن حضرت باشند ، آن دو نيز به همراه امامعليه السلام به كربلا آمدند و در آن روز به شهادت رسيدند.(27)
ورود زينب به كربلا و ماجراى شب و روز عاشورا بيشتر اشاره شد كه دختر بزرگوار اميرمؤمنان تا پيش از شهادت برادر ارجمندش امام حسينعليه السلام كه بار سنگين تبليغ پيام آن حضرت به گوش مردم آن زمان به دوشش نيامده بود و مسؤوليّت قافله سالارى و سرپرستى بازماندگان امامعليه السلام به عهده اش محول نشده بود، تحمل كمترى در برابر آن حوادث سهمگين و مصيبت هاى سختى كه به فاصله اندكى براى وى و ديگران پيش آمد از خود نشان مى داد، اما از زمان شهادت امامعليه السلام به بعد گويا نيروى شكيبايى و تاب و توانش در برابر حوادث ناگوار چندين برابر شد، و همچون كوه
عظيمى ، آن مصيبتهاى كمرشكن را يكى پس از ديگرى برخود هموار مى ساخت. و اين يك قانون مسلّم و سنّت الهى است، كه خداى تعالى خود فرموده است: {اِنَّ الَّذينَ قالوُا رَبُّنَااللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ ألّاتَّخافُوا وَ لاتَحْزَنُوا(28)}. [آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و سپس استقامت ورزيدند، فرشتگان بر آنها نازل شوند كه نترسيد و بيمناك نباشيد.] و هم او فرموده: {اِنْ تَنْصُروُا اللَّهَ يَنْصُرْكُمْ وَ يُثَبِّتْ اَقْدامَكُم...(29)} [اگر خدا را يارى كنيد او هم شما را يارى و ثابت قدمتان مى كند.]
رفتار امامعليه السلام نيز با خواهرش مى تواند شاهدى بر اين مطلب باشد. در شب عاشورا شيخ مفيدرحمه الله مى نويسد: حضرت على بن الحسينعليه السلام در روايتى چنين فرمود است: در شب عاشورا در خيمه ام نشسته بودم و عمه ام زينب از من پرستارى مى كرد، در آن هنگام پدرم به خيمه خود رفت و «جوين» غلام آزاد شده ابى ذر غفارى نزد او نشسته بود و شمشير آن حضرت را اصلاح مى كرد، پدرم شروع به خواندن اشعار زير كرد كه حاكى از بى وفايى دنياست: يا دَهْرُ! اُفٍّ
لَكَ مِنْ خَليلِ كَمْ لَكَ بِالاِشْراقِ وَ الاَصيلِ مِنْ صاحِبٍ اَوْ طالِبٍ قَتيلِ وَ الدَّهْرُ لا يَقْنَعُ بِالبَديلِ وَ اِنَّما الاَمْرُ اِلَى الجَليلِ وَ كُلُّ حَيٍّ سالِكٌ سَبيلِ و اين اشعار را دو يا سه بار تكرار كرد و من از خواندن اين اشعار مقصود او را دانستم ، بغض گلويم را گرفت اما خوددارى كردم و به هر ترتيبى بود خاموش شدم و دانستم زمان بلا فرارسيده است. ولى عمّه ام زينب چون دل نازكتر از من
بود با شنيدن اين اشعار ، بى تاب شد و نتوانست خوددارى كند، و لذا بى تابانه از جا برخاست و به نزد امامعليه السلام دويد و گفت: «واثَكْلاهُ لَيْتَ المَوْتُ اَعْدَمَنِي الحَياةَ، اَليَوْمَ ماتَتْ اُمّي فاطِمَة وَ اَبي عَلِيّ وَ اَخِي الحَسَن، يا خَليفَةَ الماضي وَ ثُمالَ الباقي»! [ آه از اين مصيبت! اى كاش مرگ من رسيده بود! امروز چنان است كه مادرم فاطمه و پدرم على و برادرم حسن از دنيا رفته اند اى بازمانده گذشتگان، و اى دادرس بازماندگان!] امامعليه السلام كه چنان ديد نظرى به خواهر افكند و بدو فرمود: «يا اُخَيَّة لايُذْهِبَنَّ حِلْمَكِ الشَيْطانُ»! [ خواهر جان! مواظب باش شيطان حلم و شكيباييت را نربايد!] اين جمله را گفت و به دنبال آن، اشك ، چشمان امامعليه السلام را گرفت و سپس فرمود: «لَوْ تُرِكَ القَطاليلاً لَنام»! [ اگر مرغ «قطا» را به حال
خود وا مى گذاشتند آسوده مى خوابيد!] زينب با شنيدن اين جمله تأثر و اندوهش بيشتر شد و گفت: «يا وَيْلَتاه اَفَتَغْتَصِبْ نَفْسَكَ اِغْتِصاباً فَذاكَ اَقْرَح لِقَلْبي وَ اَشَدُّ عَلى نَفْسي »! [ اى واى بر من! آيا دل به مرگ نهاده اى؟ اين بيشتر دل مرا ريش مى كند و بر من سخت تر و ناگوارتر است!] و به دنبال آن دست برد و گريبان خود را چاك زد و بى حال بر زمين افتاد! امامعليه السلام كه چنان ديد برخاست و آب به صورت خواهر پاشيد و با كلمات زير او را دلدارى و آرامش داد: «يا اُخْتاه اِتّقِي اللَّه وَ تَعَزَّي بِعَزاءِ اللَّهِ، وَ اعْلَمي اَنَّ اَهْلَ الاَرْضِ يَمُوتُونَ وَ اَهْلَ السَّماءِ لايَبْقُونَ، وَ اَنَّ كُلَّ شَى ءٍ هالِكٌ اِلاَّ وَجْهَ اللَّهِ الَذي خَلَقَ الخَلْقَ بِقُدْرَتِهِ، وَ يَبْعَثُ الخَلْقَ وَ يُعيدُهُمْ وَ هُوَ فَرْدٌ وَحْدَه!. جَدّي خَيْرٌ مِنّي وَ اَبي خَيْرٌ مِنّي وَ اُمِيّ خَيْرٌ مِنّي وَ اَخي خَيْرٌ مِنّي، وَلي وَ
لِكُلِّ مُسْلِمٍ بِرَسُولِ اللَّهصلى الله عليه وآله اُسْوَة». [ خواهر جان! پرهيزكارى و شكيبايى پيشه كن ، بردبارباش و بدان كه اهل زمين مى ميرند و اهل آسمان نخواهند ماند و همه چيز هلاك مى شود جز خداوندى كه آفريدگان را به قدرت خود آفريد و مردم را برانگيخت، و او يگانه بى همتاست. [خواهر جان] جدّ من [رسول خدا] از من بهتر بود و مادرم از من بهتر بود و پدرم از
من بهتر بود و برادرم به از من بود [كه همه از اين جهان رفتند] و من و هر مسلمانى بايد به رسول خدا تأسّى كنيم.] حسينعليه السلام با اين سخنان زينب را آرام كرد و به دنبال آن ، زينب را سوگند داد كه خواهرم! نبايد در كشته شدن من گريبان چاك زنى و روى خود را بخراشى و در اين باره سفارشى در اين باره به زينب كرد كه شاعر پارسى زبان مرحوم «عمّان سامانى» آن را اين گونه به نظم درآورده است:
جان خواهر! در غمم زارى مكن با صدا بهرم عزادارى مكن هرچه باشد تو على را دخترى عصمت اللهى و زهرا پرورى معجر از سرپرده ، ازرخ وامكن آفتاب و ماه را رسوا مكن خانه سوزان را تو صاحبخانه باش با زنان در همرهى ، مردانه باش باتو هستم جان خواهر همسفر توبه پا اين راه پويى من به سر امامعليه السلام مانند اين كه با اين سخنان ضمن سفارش خواهر به صبر و سكون و بردبارى ونوعى تصرّف تكوينى در دل زينب ، او را براى روبه رو شدن با مصايب دشوار بعدى آماده كرد، زيرا وضع دختر
فاطمهعليها السلام از آن ساعت به بعد تغيير كرد و ديگر از آن گونه بى تابى ها از او ديده نشد. در روز عاشورا شاهد گفتار بالا رفتار دختر شجاع علىعليه السلام در روز عاشوراست، زيرا همان زينب كه با شنيدن چند شعر كه حكايت از مرگ برادر مى كرد آن گونه بيتاب مى شود در فرداى همان مى كوشد برادر بزرگوارش را در برابر كشته جوان عزيزش دلدارى دهد و فكر او را به خود متوجه سازد همان بانوى محترمى كه آن شب از خبر شهادت و كشته شدن برادر بيهوش مى شود ، روزهاى بعد از
آن ، در چند مورد با متانت و شكيبايى خود سبب شد تا جان برادرزاده اش حضرت على بن الحسينعليه السلام امام وقت را از مرگ حفظ كند. و در متون تاريخى مربوط به ماجراى غم انگيز روز عاشورا چند جا نام زينبعليها السلام مذكور است يكى در هنگام به زمين افتادن على اكبر حسينعليه السلام كه پدر را به بالين خود طلبيد ، نقل شده است كه زينب خود را به ميدان
رسانيد و روى كشته على اكبر انداخت و صدا را به «يا اُخَيّاهُ، وَ يَا ابْنَ اُخَيَّاهُ، وَ وامُهْجَةَ قَلْباه» و امثال اين جملات بلند كرد. همان طور كه اشاره شد به گفته برخى از اهل دانش ، اين كار زينب ، به خاطر جلب توجه برادرش حسينعليه السلام به خود و كاستن از شدت اندوهى بود كه با ديدن پيكر آغشته به خون و قطعه قطعه على اكبر به آن حضرت دست داده بود. در موقعيتهاى ديگر روز عاشوراء هم نام بانوى بزرگوار ما ذكر شده است. او همه جا به عنوان كمك كارى از جان گذشته و حامى و ياورى سربركف نهاده از هدف مقدس برادرش حمايت مى كرد و چهره مجاهد فداكارى را داشت كه يكسره مصيبتهاى سهمگين بر خودرا به ديار فراموشى مى سپرد و داغ آن همه كشتگان و عزيزان و نوجوانان سرواندام و زيباى خود را از ياد
مى برد و خود را براى انجام فرمان امامعليه السلام و مأموريتهاى خطرناكى كه به نام او صادر مى شد مهيا مى كرد. يك جا مى بينيم عبداللَّه فرزند كوچك امام حسنعليه السلام كه با ديدن عموى عزيزش كه روى خاك افتاده و ددمنشان كوفه و شام اطراف بدن مطهرش را گرفته اند و هركدام مى خواهند خون پاك آن حضرت را بريزند، از خيمه بيرون مى دود تا خود را به عمو برساند شايد بتواند آن پليدان را از پيرامون بدن آن حضرت پراكنده كند، در اينجا امامعليه السلام خواهر را مخاطب مى ساز
دو صدا مى زند: «يا اُخْتاهُ اِحْبِسيهِ»! [ خواهر جان! اين كودك را نگهدار.] زينب فوراً مى دود و عبداللَّه را مى گيرد، اما آن كودك معصوم دست خود را از دست عمه مى كشد و بالاخره خود را به عمو مى رساند و روى بدن نازنين آن حضرت به دست آن سنگدلان شربت شهادت مى نوشد. در جاى ديگر مشاهده مى كنيم، در آخرين لحظات كه امامعليه السلام براى وداع و خداحافظى به نزد زنها مى آيد باز زينب را مخاطب مى سازد و مى گويد: «ناوِليني وَلَديَ الصَّغيرَ حَتَّى اُوَدِّعَهُ»! [ خواهرم
فرزند! كوچكم را بياور تا با او وداع كنم.] چون زينب ، على اصغر را به دست آن حضرت مى دهد «حرملة بن كاهل» تيرى به گلوى نازك آن طفل مى زند و آن كودك معصوم را در بغل پدر شهيد مى كند و امامعليه السلام بدن خون آلود آن طفل را به زينب مى سپارد. هچنين در تاريخ مى نويسند: امامعليه السلام هنگامى كه به نزد بانوان حرم مى آيد محرم اسرار خود زينب را مى طلبد و از او جامه كهنه اى مى خواهد تا زير لباسهاى خود بپوشد و به خواهر عزيز خود مى گويد: «يا اُخْتاهُ اِيتيني بِثَوْبٍ عَتيقٍ لا يَرْغَبُ اَحَدٌ فيهِ مِنَ القَوْمِ اَجْعَلْهُ تَحْتَ ثِيابي لِئَلاَّ اُجَرَّدَ مِنْهُ بَعْدَ قَتلي»! [ خواهرم! جامه كهنه اى برايم بياور تا آن را زير لباسهايم بپوشم كه احدى از اين مردم در آن طمع نكند شايد پس از كشته شدن بدنم را برهنه نكنند!] زينب نيز چنين جامه اى مى آورد و به دست برادر مى دهد و روى همان نشانه صبح روز بعد به سراغ بدن مطهر برادر مى رود اما بدن را برهنه مى بيند و آن جامه كهنه را هم در تن آن حضرت مشاهده نمى كند. خلاصه ، زينبعليها السلام همه جا همچون
كوهى استوار خود را آماده مى كرد تا فرمان مطاع امام زمان خود را انجام دهد و بى دريغ در راه اطاعت او فرمانبردارى كند، خدا مى داند آن لحظه آخرى كه برادر را براى رفتن به ميدان شهادت بدرقه مى كرد با چه نيروى شگفتى خود را نگه مى داشت، و چگونه چنان استقامت و بردبارى از خود نشان داد كه امامعليه السلام اسرارى به او مى گويد و وصايايى به او مى كند و بهتر است اين ماجراى غم انگيز را از زبان شاعر خوش قريحه و دلسوخته پارسى زبان عمّان سامانى بازگو كنيم: خواهرش برسينه و برسرزنان رفت تا گيرد برادر را عنان سيل اشكش بست بر شه ، راه را دود آهش كرد حيران ، شاه را .