بخشی از مقاله
خاطرات شهدا
علی دشتی
همرزم شهید
شماره : 6177
ما در ماؤؤت عراق مستقر بودیم که از بهداری نیروی زمینی تماس گرفته بودند که جلسه ای گذاشته اند که باید علی دشتی بعنوان مسؤول بهداری شکر ویژة شهداء شرکت کند من به اتفاق ایشان به مقصد جلسه حرکت کردیم به پل امام حسین (ع) که رسیدیم که حد فاصل مرز عراق و ایران بد دیدم پل را زده اند و وسیله ی نقله از روی پل نمی توانست رد شود هوا بدلیل این که زمستان بود خیلی سرد بود منطقه هم کوهستانی بود گفتم حاجی آقا درست است که ابلاغ کرده اند جلسه ای است و کار دارند اما با توجه به این که پل را زده اند
نمی شود عبور کرد و رفت جلسه را کنسلش کنید تماس می گیریم که ما وضعیتمان این است نمی توانیم بیائیم فقط یک پل زدهخ بودند که مخصوص نفر بود اما ایشان اصرار کردند که حتماً کار خاصی بوده که این جلسه را گذاشته اند و اگر به خاطر این مسأله ی کوچک از این جلسه بگذریم و انجام وظیفه نکنیم خدا از ما نخواهد گذشت ما همان طور که توقع داریم و انتظار داریم که گناهان بزرگ ما را خدا ببخشد این هم از همان مسائل است که نباید کوتاهی کنیم که مورد بازخواست قرار خواهیم گرفت با اصرار شدید ایشان حرکت کردیم آمدیم کنار رودخانه و ماشین را همانجا دادم به یکی از سربازها که برگرداند و من و ایشان از روی پل رد شدیم و این طرف هم وسیله نقله گیرمان نیامد شاید حدود نیم ساعت منتظر بودیم یک
وانت نیسانی آمد شخصی هم بود جلویش سه نفر از کردها نشسته بودند و عقبش هم 5 الی 6 نفر زن و مرد نشسته بودند ما هم همان عقب نیسان سوار شدیم. آنها یکسری پتو و امکاناتی داشتند که برف رویشان نمی بارید ولی من و ایشان هیچی نداشتیم و با همان لباس عادی آمدیم طرف بانه راه هم طولانی بود و هوا سرد وقتی به بانه و مقر بهداری و جلسه رسیدیم قادر به صحبت کردن نبودیم که آنجا برادرها زحمت کشیدند ما را بردند زیر دوش آب گرمی و یک مقداری وسایل گرما زا کنارمان گذاشتند تا این که توانستیم یک مقداری به خودمان بیائیم قدرت صحبت کردن را پیدا کنیم.
علی دشتی
فرزند شهید
شماره : 719
خاطره ای را پدرم علی دشتی از جبهه این گونه نقل می کرد : در یکی از عملیاتها با گروهی از بچه های اطلاعات عملیات به شناسایی رفته بودیم از رودخانه ای عبور کردیم ردپای عراقی ها را دیدیم همانجایی که آنها مرتب رفت و آمد می کردند و هدفشان این بود که یک موقع از نیروهای سپاه آنجا برای شناسایی نرفته باشند وقتی در حال شناسائی بودیم یک دفعه صدای نیروهای بعثی به گوش رسید گفتیم الان بهترین جا برای مخفی شدن بالای درخت است رفتیم بالای درخت وقتی عراقی ها از زیر درخت رد شدند آیه ی و جعلنا ... را خوندیم و ضامن نارنجک را کشیدیم که اگر یک موقع متوجه ما شوند که بدانیم هم خودمان شهید شویم و هم عراقی ها از بین بروند که عملیات لو نرود و اگر اینها یک مقدار سرشان را بالا می گرفتند ما را بالای درخت می دیدند آنها رفتند و برگشتند و متوجه حضور ما بالای درخت نشدند.
علی دستی
همرزم شهید
شماره : 506
یادم است یکبار شهر کار شخصی داشتم و مقداری هم کار اداری از آقای دشتی درخواست کردم یک ماشین در اختیار من قرار دهد تا بروم و هر دو کار را انجام بدهم و برگردم آقای دشتی گفتند من حاضرم برای شما وسیله ای کرایه کنم شما بروید کارتان را انجام بدهید در کنارش کار تشکیلات را هم انجام بدهید ولی حاضر نیستم وسیله ی بیت المال را در اختیار شما قرار دهم از وسایل بیت المال باید در جهت اهداف بیت المال استفاده کرد.
علی دشتی
همرزم شهید
شماره : 638
30 اسفند ماه سال 79 بود که تیپ 3 انصار الرضا (ع) در شمال شرق کشور در محدودة سد شهید یعقوبی مستقر بود حاجی نظری فرماندة تیپ بودند و علی دشتی جانشین – قرار نبود آقای دشتی در محل مأموریت حضور داشته باشد بلکه قرار بود در ایام عید در منزل باشد وقتی ایشان به محل سد شهید یعقوبی آمدند آقای نظری گفتند بنا نبود شما بیائید سال تحویل را منزل می بودید من اینجا هستم شما بروید حاجی دشتی گفتند شب تحویل سال می خواهم در جمع رزمندگان تیپ باشم آمدم و برنمی گردم ایشان به همراه گردان مالک
اشتر در مأموریت تعقیب اشرار در منطقه ی خواف بود که حاجی نظری با شهید دشتی تماس گرفت و گفتند با وجود شما من دیگر نیاز نیست اینجا بمانم و من می روم شهر بعد پیام دادند که گردان مالک اشتر با اشرار درگیر شده حاجی نظری از رفتن به شهرستان منصرف شد و گفتند آماده شوید برویم محل درگیری حاجی دشتی هم با سردار نظری می خواستند بروند برگشتند و سفارش کردند که امشب که تحویل سال است یک برنامه ی معنوی تهیه کنید که من هم سعی می کنم در این برنامه شرکت نمایم ایشان با حاجی نظری رفتند که به ما اطلاع دادند که با بیمارستان و سردخانه اطلاع دهید که تعدادی از نیروها زخمی شده اند از جمله شهداء شهید دشتی بود رفتیم که پیکر شهید دشتی را تزیین و انتقال بدهیم به مشهد وقتی به چهرة شهید دشتی نگاه می کردیم خنده بر لبانش بود مثل این که داشت می خندید.
کمال قره باغی
برادر شهید
شماره : 43
برادرم کمال در دوران تحصیلش در نیشابور زندگی می کرد و ما در آنجا برای ایشان خانه اجاره کرده بودیم. و هنگامی که به جبهه رفت و در آنجا به درجة رفیع شهادت نائل آمد، یکی از همرزمانش به خانة ما آمد و گفت: کمال شبها برمی خواست و نماز شب به جا می آورد و هنگامی که این حرف را شنیدم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و برای من که حتی یک بار هم این عمل را انجام نداده بودم بسیار خوشحال کننده و خاطره انگیز بود.
مالک شوری
همرزم شهید
شماره : 361
به خاطر دارم هنگامی که با مالک به لشگر ویژه شهدا اعزام شدیم، به دلیل اینکه شهید در خیاطی کار کرده بود در این کار استاد بود و او را به خیاطی لشگر معرفی و بنده هم به عنوان شاگرد ایشان به آنجا معرفی شدم. شهید به دلیل اینکه در خیاطی کار می کرد نتوانست در عملیات های خط مقدم شرکت کند و از این موضوع خیلی ناراحت بود. هر روز سعی می کرد چرخ خیاطی را از کار بیندازد. بنده به او گفتم چرا این کار را می کنی. گفت: خیاطی فایده ندارد. اگر این کار نبود، به خط مقدم می رفتم و به جای نخ و سوزن یک تیر بار به دست می گرفتم. شاید بتوانم خدمتی کرده باشم. که با پیگیری و تلاشی که داشت موفق هم شد که با هم به گردان امام علی اعزام شدیم و بالاخره به آرزویی که داشت رسید و شربت شهادت را نوشید.
مجتبی خوراکیان
همسر شهید
شماره : 325
به خاطر دارم نیمه های شب بود که من و بچه هایم اتاق بالا نشسته بودیم که یکمرتبه صدای در زدن آمد، پسرم علی رضا رفت و از روی ایوان نگاه کرد و داد زد مامان بابا آمده، با عجله رفتم پائین دیدم لباسهایش را عوض کرده و یک لباس دیگر به تن دارد، آمدند داخل خانه رفتند از پدر و مادرشان احوالپرسی کردند و بعد به خانه برگشت. آن شب در مورد مجروحیتش هیچی نگفت تا اینکه فردای آنروز در اتاق نشسته بودیم که من گفتم: حتماً مجروح شده ای به زانوهایش که دست زدم. گفتم: بخدا یک چیزی داخل پایتان است، پاچه شلوارش را بالا زدم و دیدم که به پایش ترکش خورده است، چون من دو شب قبل خواب دیده بودم که ایشان از ناحیه هر دو پایشان ترکش خورده و جای ترکش ها مشخص بود، اما ایشان گفت: نه و خواست از من پنهان کند اما من سریع آن پایش را هم نگاه کردم و دیدم بله آن پایش هم ترکش خورده است، و خوابم حقیقت پیدا کرده است. نیمه های شب بود که دیدم حالش به هم خورد که من پدر شوهر و مادر شوهرم را صدا زدم او را به بیمارستان بردیم که دکتر گفت: این بر اثر موج گرفتگی اینجوری شده است.
مجتبی خوراکیان
همرزم شهید
شماره : 324
قبل از عملیات کربلای 5 شهید انفرادی فرمانده گردان یدا... کادر گردان را جمع کرد و در مورد عملیات برایشان صحبت نمود. بعد از اینکه سخنان ایشان تمام شد چند دقیقه ای به صورت خصوصی با برادر خوراکیان صحبت کرد. بعداً من مشاهده کردم که مجتبی با چشم گریان از چادر فرماندهی خارج شد، من از روی کنجکاوی دنبال ایشان رفتم و سؤال کردم: آقای خوراکیان چرا ناراحتی؟ گفت: برادر انفرادی می خواهد کاری بکند من را از اتصال با بی بی فاطمه الزهرا (س) خارج کند من دوست دارم این اتصال برقرار باشد ولی آقای انفرادی مانع می شود و می گوید تو نباید در این عملیات شرکت کنی، این قضیه گذشت تا اینکه بعد از دو روز من خودم نزد برادر انفرادی رفتم و با او صحبت کردم و راجع به این قضیه از ایشان سؤال کردم و آن بزرگوار گفتند:
آقای خوراکیان فردی است محروم دوست، مردم دوست اگر در پشت خط باشد و در عملیات شرکت نکند به درد انقلاب و مردم محروم و مستضعف بیشتر می خورد و من به این دلیل گفتم که ایشان در این عملیات شرکت نکند و بماند.
بالاخره پس از اینکه برادر خوراکیان با آقای اکبر که فرمانده گروهان بود صحبت کرده بود و با وساطت آقای اکبری، آقای انفرادی راضی شد که مجتبی در عملیات شرکت کند. همینکه این خبر به مجتبی رسید. بسیار خوشحال شد و از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید.
شب قبل از عملیات دعای توسل برگزار شد که ایشان بعد از دعا بخاطر اجازه ای که به او داده شد تا در عملیات شرکت کند بسیار شکرگزاری می کرد و اشک می ریخت و این را سعادتی از جانب خدا می دانست و یکسره از شهادت صحبت می کرد، که در همین عملیات بود که این بزرگوار به آرزوی دیرینه ی خود که شهادت در راه خدا و رسیدن به معبود خود بود رسید و شهید شد. روحش شاد و راهش پررهرو باد.
مجتبی خوراکیان
همرزم شهید
شماره : 296
به یاد دارم روز قبل از عملیات کربلای 5 زمانیکه وسایط نقلیه آمدند تا نیروها را از پادگان برونسی ببرند، بچه ها سوار شدند و معمولاً رسم است که فرمانده جلو می نشیند، اما برادر خوراکیان بعد از اینکه تمام نیروها سوار شدند، خودش آخرین نفری بود که سوار شد و رفت آخر اتوبوس و آنقدر اخلاص و گذشت داشت حاضر نبود صندلی جلو بنشیند.
در بین راه اتوبوس توقفهایی داشت که معمولاً برای ادای نماز و یا صرف غذا بود که برادر خوراکیان اولین نفری بود که در کارهای خدماتی و معنوی پیشقدم می شد و از لحاظ تدارکات بخوبی نیروها را تأمین می کرد و حتی به دسته های دیگر هم کمک می کرد. خلاصه نیروها به خط مقدم رسیدند و برای یک استراحت کوتاه قرار شد، داخل مشتونهایی که آنجا بود
برویم. - مشتون اصطلاحاً در جبهه به سوله های فلزی می گویند – آقای خوراکیان تمام نیروها را داخل این مشتونها جا داد و خودش آخرین نفری بود که وارد شد و جلوی در ورودی آن نشست و اگر خمپاره ای در آن اطراف به زمین می خورد قطعاً ایشان اولین نفری بود که مورد اصابت ترکش قرار می گرفتند. ایشان از این قضیه مطلع بودند ولی حاضر نبودند جای یک بسیجی دیگر را در داخل سنگر بگیرند و کسی دیگر جلوی سنگر بایستد. اینها همه نشان از گذشت و ایثارگری این بزرگوار دارد.
مجید کهندل
پدر شهید
شماره : 167
به یاد دارم هنگامیکه بچه های روستای راز می خواستند برای بار دوم به جبهه اعزام شوند، فرزندم مجید هم خواست همراه آنها به جبهه برود که من با اعزام ایشان مخالفت کردم. تا اینکه بعد از گذشت ساعتی، شهید نزد من آمد و گفت: پدر، گاوها را بده، تا آنها را برای چرا به صحرا ببرم. من هم موافقت کردم. بعدها فهمیدم که ایشان ساکش را برداشته و به همراه حیوانات به صحرا رفته است، در 2 کیلومتری روستای راز، جلوی ماشین بسیجی ها را گرفته و به زور سوار ماشین شده است: هنگامی که شب شد دیدم خبری از او نشد و گاوها خودشان به خانه برگشتند، بعد از پرس و جوی فراوان متوجه شدم که ایشان به بهانه چراندن گاوه خواسته سوار ماشین اعزامی نیروها به جبهه شود و به جبهه برود که موفق هم شده بود و بعد از 2 روز از اهواز تلفنی با تماس گرفت و ماجرا را تعریف کرد و از این که بدون اجازه ی من به جبهه رفته بود عذرخواهی کرد و حلالیت طلبید.
برادر شهید
شماره :
اخوی شهید محمد اسماعیل سعیدی نجات از قول یکی از دوستان شهید اینگونه نقل می کند که : داخل سنگر نشسته بودیم که یکدفعه خمپاره ای خورد به سنگر و ترکشش هم به گردن اسماعیل اصابت کرد و محمد اسماعیل هم مثل مار به خودش می پیچید و اومدیم که بگیرمش که آروم بشه ولی یکدفعه دستهای ما را کنار زد و مؤدب دو زانو و به قبله نشست. حالا چی دید که اینجوری شد الله اعلم.
خادم مدرسه سلیمانیه
شماره : 474
یک روز آمد به من گفت که فردا می خواهم بروم جبهه من هم بهشون گفتم فردا پدرتون می خواد شهرهی طلبه ها رو بهشون بدهد به کمک شما نیاز دارد ایشان در جواب گفتند که یک نفری پیدا می شه که به پدرم کمک کند من خیال کردم که رفتن به جبهه رو شوخی کردند که عصری تماس گرفت و گفت من دارم می رم جبهه کاری با من داریم و بعد هم خداحافظی کرد.
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خواهر شهید
شماره : 475
وقتی که می خواستن برن جبهه در حین خداحافظی به ما می گفتند که سعی کنید پدر و مادر را از خودتون راضی نگه دارید نماز اول وقت را فراموش نکنید حجابتون را رعایت کنید و بالاخره دین و ایمانتان را هم نگه دارید تا خون شهدا پایمال نشود.
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خواهر شهید
شماره : 476
وقتی که مطلع شد که امام خمینی (ره) رفتن به جبهه ها رو واجب کردند و فرموده اند که سنگرها رو خالی نگذارین دیگه همه چیز را کنار گذاشت و رفت به جبهه تا به ندای رهبرش لبیک گوید.
محمد اسماعیل سعیدی نجات
دوست شهید
شماره : 472
آقای اسماعیلیات جلسة قرآنی داشتند یکبار هم من رفتم جلسشان برادر کوچکتر آقا اسماعیل داشتند قرآن می خواندند وقتی که من وارد مجلس شدم چون دفعة اولم بود که می رفتن وقتی که برادرشان منو دید شروع کرد به خواندن قرآنی که جلسه پیش خوانده بود آقا اسماعیل آمدند و بهشون گفتند که چرا از اول می خوانی برادرشان هم گفتند که به خاطر اینکه آقای ترابی آمدند از اول شروع کردم به خواندن بعد هم آقا اسماعیل خندیدند و گفتند اگر هر جلسه یک فرد جدیدی آمد شما باید از اول شروع کنی به خواندن نه برادرم اینطور نیست شما باید ادامه بدهی نه اینکه از اول شروع کنی به خواندن.
محمد اسماعیل سعیدی نجات
خادم مسجد سلیمانیه
شماره : 473
یه روز تو مدرسه داشتیم با هم شوخی می کردیم و من یکدفعه چاقو را ورداشتم و زدم به پایش وقتی که پاچة شلوارش رو داد بالا دیدم که پایش زخمی شده بعد ازش عذرخواهی کردم و ایشان هم گفت که اشکالی نداره خوب می شه.
محمد اسماعیل سعیدی نجات
دوست شهید
شماره : 471
در شهرستان طبس مراسمی برای یکی از شهدا برپا کرده بودند ما هم رفتیم تا به مراسم برسیم مسئول ذکر توسل در جلسه آقا اسماعیل بودند و ایشان با صحبتی که داشتن حال عجیبی به ما دست داد طوری که در آن جلسه چند نفر از حال رفتند و ایشان بود که با صدای گرمشان محافل و مجالس را با ذکر مصائب ائمه علیهم السلام منقلب می کرد.
علی دشتی
همرزم شهید
شماره : 504
یک دفعه در محور عملیاتی خواف با آمبولانس به اتفاق آقای علی دشتی در حال حرکت بودیم در طی مسیر خودروی سپاه با یک خودروی شخصی تصادف کرده بود ایشان با دیدن این صحنه به راننده گفت توقف کن تا ببینم چه خبر شده است وقتی حاجی دشتی موضوع را بررسی کرد متوجه شد مقصر رانندة سپاه است و یک قضاوت جالبی بین دو راننده کرد با توجه به این که ماشین شخصی آسیب دیده بود ولی از حق خود گذشت و قبل از آن که مأمور راهنمایی بیاید و کارشناسی کند رانندة شخصی صورت دشتی را بوسید و گفت بخاطر لطف شما از همه چیز گذشتم و اعتراضی ندارم.
علی دشتی
مادر شهید
شماره : 503
شبی که فرزندم علی دشتی به شهادت رسید شب خواب دیدم ما چهار تا فرزند داریم فرزند بزرگمان همین علی آقا بود چهار کبوتر بودند یکی از آنها جدا شد می خواستم آن را بگیرم این یکی رفت و از اینها جدا شد یک مقداری دنبالش رفتم دیدم نمی توانم آن را بگیرم کفش هایم را در آوردم و دویدم همین طور که بال می زد و می رفت دیدم تا جایی که چشم دید داشت رفت و ناپدید شد وقتی هم آمدنتد گفتند مجروح شده است گفتم نه من خوابش را دیده ام بچه ام شهید شده است.
علی دشتی
همرزم شهید
شماره : 502
یک سال زمستان را در منطقه ی کردستان شهرستان سقز و سردشت در خدمت علی دشتی بودیم چون ضد انقلاب در منطقه حضور داشت نیروها بصورت پایگاهی در ارتفاعات نوار مرزی مستقر بودند که آن روزها برف سنگینی آمده بود و یخبندان شدیدی بوجود آمده بود یک روز بعد از ظهر آقای علی دشتی به بنده فرمودند برویم از برادران که در پایگاه مستقر
هستند سرکشی و احوال پرسی کنیم ساعت 2 بعد از ظهر با یک دستگاه ماشین تویوتا وانت به سمت ارتفاعات حرکت کردیم جاده های کوهستانی پر برف و یخبندان شدید که با زنجیر چرخ به سختی می شد تردد کرد پس از پیمودن چند کیلومتر در جاده های صعب العبور قسمتی از جاده که سمت چپ شیار عمیقی و سمت راست جاده هم کوه بود ماشین رسید به سر پیچی که آب آمده بود و جاده را خراب کرده بود چون در قسمت سایه ی کوه قرار گرفته بود آبها در داخل شیار یخ بسته بود و ماشین گیر کرد دو نفری هرچه تلاش کردیم ماشین بیرون نیامد و به سمت شیار متمایل شد وضعیت نامناسب خسته شدیم کنار ماشین روی برفها نشستیم بفکر که خدایا چکار کنیم آفتاب رو به غروب می رفت به شب نزدیک
می شدیم منطقه آلوده و نا امن بود ضد انقلاب در منطقه حضور فعال داشتند وضعیت خطرناکی را در پیش داشتیم بعد از لحظه ای فکر آقای دشتی به من گفت فلانی ناراحت نباش خدا کریم است درست می شود ضمناً در فاصله 800 تا یک کیلومتر روستایی بود که چند خانواده ساکن بودند آن روستا هم زیر برف بود و خانه کم کم دیده می شد بنده گفتم برویم از همین روستا کمک بگیریم و ماشین را از وضعیت بیرون بیاوریم ایشان موافق کردند دو نفری سمت روستا حرکت کردیم به روستا رسیدیم تعدادی از روستائیان کنار یک خانه ی گلی
ایستاده بودند رو به آفتاب بنده به آنها گفتم ماشین ما گیر کرده چند نفر بیائید کمک کنید و اگر وسیله تراکتور دارید بیاورید آقایان توجهی نکردند چون ضد انقلاب در منطقه حضور داشت مخصوصاً در روستاها و تعدادی از مردم هم طرفدار ضد انقلاب بودند و تعدادی هم بی طرف بودند ولی جرأت نمی کردند به پاسداران کمک کنند لذا کسی حاضر به همکاری نمی شد آقای دشتی چون یک مدتی با شهید کاوه در کردستان کار کرده بود و از خصوصیات اخلاقی شهید کاوه درس گرفته بود با یک زبان گرم و اخلاق نرم ولطیف با این چند نفر صحبت کرد و آن چند نفر حاضر به کمک شدند لذا با تعدادی بیل و کلنگ آمدند ماشین را از داخل شیار یخ زده بیرون آوردند.
سید کاظم رضوی ده جمالی
خواهر شهید
شماره :
هنوز تا چهلم برادرم سید کاظم رضوی ده جمالی چند روز مانده بود که ایشان را در خواب دیدم . با لباسهای جبهه و با شهید خالقی که دوست و همرزم ایشان بود و با هم به شهادت رسیده بودند به خانه آمد بعد از سلام و احوالپرسی به او گفتم: برادرجان شما کجا بودید؟ و چرا تا حالا به خانه نیامدی؟ ایشان در جواب من گفت: من همه این روزها در کنارتان بودم. فقط شما نمی توانستید مرا ببینید. بعد ادامه داد که چرا لباس مشکی پوشیده اید من که نمرده ام. من شهید شده ام و برای شهید که نباید لباس مشکی پوشید و گریه کرد بعد یک دست لباس روشن برای من آورد و گفت لباس مشکی ات را از تن بیرون کن و این را بپوش من در همان لحظه از خواب پریدم. روز بعد به خانواده ام گفتم : که لباسهایتان را عوض کنید چون برادرم دیشب سفارش کرده است.
علیرضا طبیعی
برادر شهید
شماره : 852
به خاطر دارم عصر روز سوم عملیات بیت المقدس بود ساعت 9.30 الی 10 قرار بود در خاکریزی که تیپ 17 قم در آنجا مستقر بودند ما را ببرند که در آنجا در امتداد دژ جلو برویم. ما با برادر مجید غرویان یک جا نشسته بودیم که سید قاسم گفت: پس بیائید قبل از اینکه همگی برویم 3 یا 4 نفر بروند و ببینند جلو چه خبر است. ما به زاویه که رسیدیم مستقیم رفتیم و در یک قسمتی از خاکریز که قبل از آن می دانستیم تیرباری در حدود 100 الی 150 متری ماست. تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد که یکی از تیرها به شهید سلطانیان برخورد کرد
و بعد من به اتفاق چند نفر از رزمنده ها و برادرم علی رضا رد شیدم و به زیر تیربار که رسیدیم. مجید یک نارنجک انداخت ولی نارنجک عمل نکرد وکسی که پشت تیربار بود متوجه نشد. که برادرم علی رضا آمد و گفت با این همه نیرو و این همه لشکر چطوری برویم جلو؟ تقریباً ساعت 11 الی 12 بود که داخل سنگر نشستیم و یک جلسه ای برای تعدادی از بچه ها که
مجروح بودند گرفتیم که چگونه آنها را به عقب منتقل کنیم. تا اینکه درگیری شروع شد و من به سنگر فرماندهی برگشتم و شهید رجبعلی دهنوی را دیدم و از او تقاضای چند گلوله آرپی چی کردم و این در حالی بود که مهمات ما تمام شده بود. در همین حین دو سنگر آن طرف تر دیدم برادرم علی رضا آنجاست. گفتم چطوری گفت: الحمدا... خوبم . عصر همان روز چهره و حالات روحی و معنوی خاصی به علی رضا دست داده بود و لباسهای پلنگی نو به تن کرده بود. هنگام حمله و درگیری بود که عراقیها حمله کردند و نیروها در حال مقابله و جابه جایی بودند، که برادرم علی رضا شهید و شهید غرویان هر دو در حین عملیات بیت المقدس داخل سنگر با حالت نشسته به شهادت رسیده بودند. روحش شاد و راهشان پر رهرو باد.
علیرضا محمد زاده
مادر شهید
شماره : 287
یادم هست یکدفعه پسرم علیرضا محمدزاده به مرخصی آمده بود به او گفتم: پسرم دیگر لازم نیست که به جبهه بروی تا چند روز دیگر کارهای کشاورزی ما شروع می شود و باید زرشک ها را از درختان جمع آوری کنیم. ایشان در جواب من گفت: مادرجان کار دنیا هیچ وقت تمام نمی شود و همیشه به خاطر کارهای دنیایی مسائل دینی و مذهبی به وقفه می افتد. من دوست ندارم که کار دنیا وقفه ای در رسیدن به هدفم که همانا شهادت در راه خداست ایجاد کند پس به جبهه می روم.
علیرضا عباسی
پدر شهید
شماره : 277
یکی از همرزمان فرزندم علیرضا عباسی نحوه ی شهادت او را اینگونه بیان کرد که ایشان به همراه دو تن از همرزمان و یک فرمانده برای مأموریتی از سنگر خارج شدند در بین راه که می رفتند گلوله خمپاره 60 در بین آنها فرود می آید و پس از انفجار همه ی آنها به زمین می افتند و علی رضا از ناحیه پهلو به شدت مجروح شده و در همان جا به شهادت می رسد.
قربانعلی شیردل
همسر شهید
شماره : 65
یکی از همرزمان همسرم قربانعلی تعریف می کرد : یک روز ساعت 12 ظهر بود و چادرها ردیف در کنار هم برپا شده بودند. حدود 6 نفر در چادر قربانعلی مشغول خوردن نهار بودند که ناگهان یک هواپیمای عراقی هجوم آورد و تمام چادرها را به آتش کشید که ایشان از پشت مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و در همانجا به فیض شهادت نائل گشت.
قربانعلی شیردل
همسر شهید
شماره : 62
یک روز خواهرم به منزل ما آمد و گفت: دو نفر آمده اند و شناسنامة قربانعلی را برای چه می خواهید چیزی نگفتند و رفتند. چند روز نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر بود که از طرف بنیاد شهید به منزل ما آمدند و خبر شهادت قربانعلی را برایمان آوردند.
قربانعلی شیردل
همسر شهید
شماره : 1041
به خاطر دارم که یک روز در خانه نشسته بودیم که ناگهان قربانعلی پهلویش به شدت در گرفت . از شدت درد او را به بیمارستان آوردم. بر روی ایشان آزمایش انجام دادند و گفتند آپاندیس است و باید فوراً عمل شود. من به روستا برگشتم و ایشان در بیمارستان بستری شد تا برای عمل آماده شود. بعد از ظهر روز بعد قربانعلی را دیدم که به روستا آمد. گفتم: اینجا چکار می کنی مگر قرار نبود عمل کنی. گفت: دیشب خواب دیدم که سیدی آمد و به من گفت: از تخت بلند شو حالت خوب می شود. و نیازی به عمل کردن نداری صبح که شد گفتم دیگر اینجا نمی مانم و باید بروم. هرچه قدرپرستارها اصرار کردند نرو ولی قبول نکردم و آمدم. از همان لحظه بود که قربانعلی تصمیم گرفت به جبهه برود.