بخشی از مقاله

خاندان هخامنشي و آغاز زندگي كوروش


1) نياكان كوروش
خاندان هخامنشي با اين كه در ذكر همة اسلاف صاحب اعتبار كوروش ، در نزد محققان مختلف اتحاد نظر وجود ندارد و كساني نيز به تعداد فرمانروايان پيشين و البته محلي و منطقه اي بودن برخي از آنان تأكيد ورزيده اند ، ولي شكل قابل قبول اين است كه پس از هخامنشي جد خاندان ، شاهان ذيل داراي نام و نشان بوده اند :
1) چيش پش
2) كمبوجيه
3) كوروش
4) چيش پش
5) كوروش
6) كمبوجيه
7) كوروش سوم ( بزرگ )


به تعبير هرودت قبايل پارسي در زمان استقرار در منطقه اي كه نام آنها را بر خود پذيرفته و از كرمان تا خوزستان امتداد داشته است ، ده طايفه بوده اند كه عبارتند از :
پاسارگادي ها ، مرفي ها ، ماسپيان ها ، پانتالي ها ، دروزي ها و گرمان هاي شهرنشين ، و همچنين ساگارتي ها ، مردها ، دروپيك ها ، ودائين هاي شبانكاره ، اين كه چنين تركيبي در همة ادوار عمر سلسلة مزبور حفظ شده باشد محل ترديد است ولي بي شبهه كوروش از دودمان پاسارگادي هاي شهرنشين بوده و در زمرة نجيب ترين و برجسته ترين اقوام پارسي به شمار مي رفته است .


تعلقي كه شاهان هخامنشي به محيط و مسكن مألوف خويش نشان مي دادند و در همان معدود كتيبه ها و آثاري كه به طور مستقيم از آنان باقي مانده ، آشكار است ، كنايه از شناختي ديرپا و سازگار با كل منطقة وسيع پارس كهن دارد و از احساسات دروني شده قرن هاي طولاني اقامت آنان سخن مي گويد . در همان حال ، پيوستگي هاي تثبيت شده و هويت يافتة تاريخي آنها با ديگر اقوام ايراني جا گرفته در سرتاسر فلات ايران هم مأخوذ از پشتوانه هاي زباني ، فرهنگي ، عقيدتي اخلاقي و قومي مردمي است كه اگر نه پيش تر دست كم در خلال نزديك به دو سده و نيم فرمانروايي بي چون و چراي سلسلة مزبور ، يك جهتي و همداستاني و وحدت آريايي خود را كسب كرده بودند .


به عبارت ديگر ، كوروش بزرگ و سلسله اي كه او جهاني شدنش را بنياد نهاد حافظ منافع همة ايرانيان مستقر در نجد پهناور ايران و مبشر و مبين مجموعه آداب و اصول انساني بي نظيري بود كه به مرور ايام در وجود فرد فرد ايرانيان نهان و نهادينه شده بود و تنها در انتظار ناجي نيرومند و مظهر كامل عياري مي نمود كه اراده و عزم ملي ايرانيان را براي قبول مسئوليت جهانداري و ارائه تصويري كامل از خصوصيات ايراني نشان دهد .


تاريخ جانشيني كوروش را حدود سال 557 ق . م رقم زده اند و اگر جابجايي قدرت مادها با نوادة آژيدهاك را در همان محدودة سال 550 ق . م بدانيم ، يك نكته محرز است كه كوروش پيش از دست زدن به چنان اقدام بزرگي كه با سهجن خونري زيعمده همراه بوده ، به مدت دست كم هفت سال ، تجربة اداره سرزمين هاي پارس و انزان ( انشان ) را داشته است . كمبود منابع تحقيق مانع از آن نيست كه بگوييم بدون شك توسعة متصرفات ايران در زمان كمبوجيه دوم و بعد هم دوران طلايي سازماندهي امپراتوري در عصر داريوش بزرگ ، مديون پايه هاي مستحكمي است كه بنياد گذار سلسله پي افكنده است ، به تعبير هرودت ، ايرانيان آن اندازه به مقام والاي انساني او نازش داشته اند كه : « هيچ فرد پارسي تا امروز خود را در حد آن نديده است كه با كوروش برابر شود » ( ك . سوم ، 160 ) بريان ، همان ، ص 169 ) .
2) آغاز پادشاهي كوروش


نخستين كاري كه كوروش پس از پيروزي بر پادشاهي ماد انجام داد ، انتخاب شهر بزرگ و با سابقة همدان به عنوان پايتخت دولت رو به توسعة خود بود . درست است كه او و خلاف او ، در تمامي دوران حكمراني خود از پايتخت هاي ديگري نظير شوش و ري و پارسه استفاده كردند و فرضاً ايام بهار را در ري و تابستان را در همدان مي گذرانيدند و پاييز و زمستان را هم به تناوب در پارسه و شوش به سر مي آوردند ولي اهميت همدان به عنوان خاستگاه نخستين دولت مقتدر آريايي در شرق و آن هم با قدمتي چند صد ساله بر كسي پوشيده نبود ، و دودمان سلطنتي هخامنشي هم كه خود را وامدار و وارث بر حق برادران مادي خويش مي دانست ، جداً اين پيوستگي ها را محفوظ مي داشت . به تعبير ديگر با حفظ عمال مادي در مشاغل خود ، تبديل قدرت چنان مخفيانه و زيركانه و شايد هم بتوان گفت طبيعي و منطقي انجام گرفت كه در نظر ملل غربي ، حكومت پارسي همان حكومت مادي جلوه مي كرد و هرودوت و مورخان ديگر ، تا روزگار خود ، كه 150 سال با آغاز كار كوروش فاصله داشت ، جنگ هاي پارسيان با يونانيان را جنگ هاي مادي مي ناميدند .


البته نظير اين تحولات در حوزه هاي مدني ديگري نيز كه متعاقباً تحت تسلط پارسي ها درمي آمدند صورت گرفت ، چنان كه بابل ، سارد ، مصر و غيره نيز حكومت جهاني ايرانيان را به رغبت پذيرا شدند و با حضور مستمر و مثبت خود در بناي امپراتوري ، آن را ، پل ارتباطي و مياني تمدن هاي شرق و غرب عالم كردند .

پادشاهي كوروش و فتوحات او
1) تسخير ليدي
بي گمان ظهور قدرت جوان هخامنشي به رهبري مرد با كفايتي چون كوروش ، دلواپسي هاي بسياري در كشورهاي همسايه ايران مي آفريد . جملگي پي بردند كه دولت جوان هخامنشي با سرعت عمل و تواني كه از خود نشان داده ، به صورتي ناگزير درصدد بسط متصرفات خويش است . بر همگان روشن بود كه جنگ يك علامت استثنايي از شيوه هاي كارايي دولت هاست ، حتي اگر اين كارايي را از نظر دامنة بسيج نيروهاي مولده انساني ، مادي ، نظامي ، فني و 000 كه ضرورت آن را تحميل كند ، قضاوت كنيم . حكومت و تشكيلاتي كه دست به اين كار مي زند ، بايد در مرتبة بالايي از استحكام سازمان هاي داخلي و انسجام ملي و قوت اراده رهبران خود باشد .


تصرف ليدي از اين بابت مهم است كه در متون يوناني معاصر واقعه و بعدتر به تفصيل از آن ياد شده است . هرودوت مي گويد كه كوروش پس از تصرف ماد ، سازمان حكومتي و اداري خود را در شوش مستقر كرد و در انديشة بناي شهري برآمد كه بعدها ، تخت جمشيد نام گرفت . كرزوس آخرين پادشاه ليدي و متمول ترين پادشاه جهان در پايتخت ثروتمند خود سارد سلطنت مي كرد و تحولات وقايع ماد را به دقت زير نظر داشت . مردي كه به آن سرعت بر قلمرو وسيع مادها تسلط پيدا كرده بود ، به دو دليل ، وي را انديشناك مي ساخت . از يك سو قرابتي كه خود او با خاندان ماد داشت و از ديگر سو ترس و وحشتي كه وسعت يابي امپراتوري پارسي به وجود مي آورد ، او را سخت مضطرب مي كرد ، شكست پادشاه ماد براي او ناگوار بود ، چرا كه آژيدهاك ( ايختوويگو) پادشاه آن كشور ، با يكي از شاهزاده خانم هاي دربار ليدي ازدواج كرده بود ، و بدين گونه ارتباطي كه ميان دو دولت معتبر به وجود آمده و با وصلت ، استحكام پذيرفته بود ، از ميان مي رفت و آن هنگام كه رقيب آريايي او ، كوروش ، بر چنان قلمرو پهناوري تسلط مي يافت و تمايلات جاه طلبانه اقوام تازه به دوران رسيده پارسي را به مرحله عمل نزديك مي كرد ، طبعاً كرزوس حق داشت كه دچار ترس و نگراني شود ( تواريخ ، باب 72 ، ص 58 ) .


واقعيت اين است كه اين فقط كرزوس نبود كه پس از انضمام ماد به پارس و بزرگ شدن يك قدرت نوپاي توانمند و پويا دچار دلواپسي شده بود ، بلكه سه دولت نامي آن زمان يعني ليدي ، بابل و مصر ، به توهم مشتركي رسيده بودند . با اين كه درك شرايط آن روز جوامعي كه بعدها ، نام خاور نزديك و ميانه را برخود گرفتند ، چندان آسان نيست .


ولي مي توان اين حقيقت را پذيرفت كه دولت هاي مقتدر عصر ، خبرچيناني در سرزمين هاي يكديگر داشتند كه از كم و كيف حوادث عمده اي كه مي گذشت ، به وسيلة آنان آگاه مي شدند . شايد هم سرعت عملياتي كه به فتح ماد انجاميده بود و يا نحوة فرماندهي و لشكر آرايي كوروش و آوازة فرماندهي او ، به حدي گسترش يافته بود كه دول قدرتمند همسايه نگراني هاي خود را ظاهر ساختند و درصدد ايجاد وحدتي نظامي – سياسي برآمدند . تا آنجا كه معلوم است سران سه كشور بلادرنگ با يكديگر وارد گفتگو شدند و توانستند كه به توافق هايي براي جلوگيري از توسعة دولت جديد ايران دست يابند .


كرزوس به شخصه پادشاهي قدرتمند مي نمود و ثروت انبوهي در خزائن سارد انباشته بود . رونق پايتخت وي به مرتبه اي رسيده بود كه آن را سارد طلايي مي خواندند و اشياي نفيس و گوهرهاي گرانبهاي گرد آمده ، چشم حكما و خردمندان بزرگ يوناني معاصر همانند سولون و بياس را كه از حكماي مشهور هفت گانه بودند ، خيره ساخته بود . ارتباطات نزديكي هم كه به واسطة موقعيت جغرافيايي مطلوب با دولت شهرهاي يوناني و مستعمره نشينان آسياي صغير پيدا كرده بود ، به طور روزافزوني بر ثروت و شكوه آن تأثير مي گذاشت ، به گونه اي كه در شمار نخستين دولت هاي جهان باستان بود كه به ضرب سكه مبادرت ورزيد ( بختورتاش ، 1350 ، ص 22 ) .


از سويي هم بهبود وضع ساكنان سواحل خرد آسيا و بالا رفتن سطح زندگي آنان موجب شده بود كه يونانيان ساكن شبه جزيرة اصلي ، براي كسب درآمد بيشتر به اين منطقه كوچ كنند و بدين گونه تركيب جمعيت ساكن در خطه مزبور به مرور زمان به سود اقوام يوناني در حال تغيير بود و اين امر خود نوعي حق حاكميت بلامنازع بر تمامي آسياي صغير براي آنان به وجود آورده بود .


بديهي است سرزميني كه مدت ها از تعرض دشمنان بركنار بود و تلاش دولت ماد را نيز براي سلطه بر خود ، به نحوي غيرمنتظره ناكام ساخته بود ، اينك با روي كارآمدن دولت قدرتمند هخامنشي و سياست توسعة ارضي آن به شدت در معرض تهديد قرار مي گرفت و نه تنها دولت ليدي و ايوني هاي ديگر ، يعني ساكنان يوناني آسياي صغير دچار اضطراب و نگراني شدند كه بل ، دولت – شهرهاي مستقر در سرزمين اصلي يونان نيز خطر را نزديك مي ديدند و تمامي توان خود را در كفة مشترك دفاع با دولت سارد نهادند .


اين كه كوروش ناگزير از توسعة متصرفات ارضي خود و اجراي حكم تاريخ براي نشان دادن ارادة مصلحت جوي و خيرانديشي ملتي سلحشور و نيك خواه و تمدن آفرين بود ، مسئله اي بديهي مي نمود ، دولت نوپاي هخامنشي به صراحت متوجه شده بود كه نه مانند سرزمين فراعنه از اقتصاد كشاورزي نيرومند و پرباري برخوردار است و نه هم چنان ليدي و بابل و ديگر دولت – شهرهاي يوناني از اقتصاد تجاري و پولي قابل اعتنايي بهره مي برد ، پس ، ناگزير براي اداره امور امپراتوري پهناور و روبه توسعه و حفظ موقعيت به دست آمده در برابر ساير قدرت هاي دنياي كهن بايد درصدد يافتن منابع ديگر برآيد . بدين ملاحظه ، مشاركت در دارايي و مكنت همسايگان ثروتمند ، از اولويت ويژه اي برخوردار بود .
چنين است كه مي بينيم كوروش بزرگ ، از همان آغاز كار ، به صورتي كاملاً طبيعي و غيرقابل اجتناب ، به سوي سياست توسعة ارضي كشيده شد تا از طريق كسب خراج و اخذ درآمدهاي جديد بتواند نيروهاي به غليان آمده داخل كشور را آرام نگاه دارد و از سوي ديگر ، با غلبه بر حريفان قدرتمند منطقه ، از تطاول و تجاوز مسلم بعدي آنان پيشگيري كند . تاريخ هم نشان داده بود كه تا آن روزگار ، و حتي هزاره هاي بعد ، دول جهان ناگزير بودند كه يا در چهرة غالب ظاهر شوند يا مغلوب بمانند و تابع قدرت هاي برتر گردند .


درك نگراني هاي يونانيان آسياي صغير و شبه جزيره آسان بود . چون آنها نمي خواستند به سادگي كانون هاي ثروتي را كه در طي سالهاي طولاني به دست آورده بودند و براي رونق هرچه بيشتر چنان مراكزي تلاش مي كردند ، از دست بدهند . آنها حضور ايرانيان را در آسياي صغير ، براي آينده شبه جزيره يونان ، آنها حضور ايرانيان را در آسياي صغير ، براي آينده شبه جزيره يونان ، خطري محتوم مي شمردند و تاريخ نيز نشان داد كه در اين زمينه پر بي حق نيستند . به همين صورت است كه مي بينيم در ماجراي لشكركشي پادشاه ايران به ليدي نيز نظري خشماگين دارند و اساساً جز در مواردي معدود ، جانب حق را در بيان مطالب ، نگاه نمي دارند .


ليدي براي دورنگاه داشتن حريف تازه كار ولي نيرومند ، اتحاد با دول بابل و مصر را يك پيروزي مي دانست ، هرچند كه رقابت هاي اقتصادي كهن ، در ميان مللي كه هركدام به يك نحو در سرنوشت منطقه دخيل بودند ، نيز در ميان بود و هرگاه لازم مي ديدند آتش جنگ و دشمني را در ميانشان شعله ور مي ساخت . كرزوس البته درصدد جلب همراهي شهرها و مستعمرات يوناني آسياي صغير نيز بود و به همين دليل ، ابتدا شهر مي لِت و آن گاه شهرهاي ديگر را با خود متحد كرد تا در موقع لزوم بتواند از امداد آنها بهره بگيرد .


در آن روزگار ، متداول بود كه يونانيان براي جلب نظر خدايان متعددي كه در فرهنگ ديني خويش داشتند ، قرباني ها كنند و از كاهنان عمدة معبد دلف هم كه شهرتي بسيار در پيشگويي به دست آورده بودند ، نتايج پيش آمدها را جويا شوند . آن گاه كه اخبار نگاه به غرب كوروش در افواه افتاد . كرزوس انديشه كرد كه آيا بايد منتظر بماند تا پادشاه ايران به كشور او روي آورد و در مقام دفاع از خود برآيد و يا اين كه بهتر است پيش دست كند و به تعرض پردازد . پس ، مردي را به معبد مزبور فرستاد تا از غيب گوهاي مشهور به پي تي بپرسند كه اگر كرزوس حمله كند ، چه اتفاقي مي افتد ؟


جوابي كه رسيد ، گنگ و دو پهلو بود ، پي تي گفته بود كه : « اگر پادشاه از رود هاليس ( قزل ايرماق كنوني ) بگذرد ، دولت بزرگي منهدم خواهد شد » ( پيرنيا ، 1375 ، ص 64 و 65 ) . شاه ليدي پنداشت كه منظور از دولت بزرگ ، ايران است . پس درصدد تجهيز قوا برآمد و با سران اسپارت كه دولت – شهر جنگجوي يوناني بود ، اتفاق نظر پيدا كرد ، مصر نيز صلاي يگانگي سرداد و هرچند كه در عمل نتوانست اقدام مهمي به نفع متحد خود كند ولي في الجمله براي تقويت روحيه و بنية معنوي متزلزل او مفيد مي افتاد .


در اين بين البته بابل نيز قول مساعدت داد و دست كم اين اطمينان را براي كرزوس به وجود آورد كه با دشمن وي متحد نخواهد شد . بدين سان ، شاه ليدي خود را در مقام تعرض يافت و پيش دستي در جنگ را غنيمت شمرد . سپاه او با شتاب توانستند بر پ ت ريوم كه محل پايتخت قديم هيتي ها بود تسلط يابند و در نبردي هم كه متعاقباً با ارتش ايران داشتند ايستادگي جانانه اي نشان دهند .


اتكاي كرزوس بر مردمي مرفه و سعادتمند ، با جمعيتي كه به مراتب بيشتر از نيروهاي پارسيان بود ، و امكانات جنگاوري شايسته ، او را مغرور كرده بود . درست است كه سرزمين تحت تسلط وي از نظر مساحت ، به پاي مستملكات كوروش نمي رسيد ، اما همان محدوده اي كه از نظر جغرافيايي از حوضه رودخانه هاي هرموس و كاستير تشكيل شده بود و به وسيله رودهاي پرآب تموس و دنديم و مشوري و سي پيت ، حاصلخيزي و نعمت افزايي سرزمين مردمي سلحشور و كاردان و تأمين مي كرد ، كافي بود كه قوميت واحد مردمي سعادتمند و پركار را تضمين كند و بر اعتماد شاه و سران وي به تداوم خوشبختي ها صحه بگذارد .


به تعبير هرودوت ، در آن هنگام در آسيا هيچ قومي به درجة مردمان ليدي متهور و بي باك نبودند ( تواريخ ، همان ، ص 58 ) .
همين امر دست به دست آسوده خيالي هاي ديگر كرزوس ، كوروش را در موقعيتي قرار مي داد كه از حداكثر دانايي و بصيرت نظامي – سياسي خويش استفاده كند . لذا به مجرد اين كه اخبار پراكنده ساختن نيروهاي رقيب به وي رسيد ، درصدد برآمد كه با دولت بابل به مذاكره پردازد و قرارداد صلحي با نبونيد حاكم آن ديار ببندد .
آرامش خاطري كه نصيب كوروش شد ، او را مصمم ساخت كه با قشون زبده و ورزيده اي كه تدارك ديده بود ، به قصد تسخير سارد حركت كند . كرزوس كه اين بار تا حدودي غافلگير شده بود ، به عجله قشوني جمع كرد و در نزديكي پايتخت به مصاف وي آمد . پادشاه ليدي ، ابتدا سواره نظام نيرومند خود را كه از شهرت بالايي برخوردار بود ، به پيش صفوف دشمن فرستاد ، ليكن كوروش با تدبير عاقلانه اي ، شترهاي اردو را به مقابله آنها اعزام داشت . هيمنه اي كه از ديدن آن هيون پديد آمده بود ،

اسبان اردوي كرزوس را وحشت زده كرد و از حركات عجيب و غريب شترها ، چنان سراسيمه شدند كه سواران خود را برداشتند و به ميان اردوي خودي دويدند .
جنگ سختي درگرفت ، چه هر دو طرف مي دانستند كه با مسئله بقا و فناي حتمي خود مواجه اند . نبوغ فرماندهي و قابليت هاي جنگي مردي كه نقاط ضعف دشمن را به سرعت تشخيص مي داد و با گزيده سواران بي باك و متهور ، مستقيم به قلب آنها مي تاخت ، كار خود را كرد و سواران دلاور كرزوس را چنان درمانده ساخت كه نظم اردوي او را در هم ريختند و با دادن تلفات زياد از صحنه عقب نشستند .


فتحي بزرگ و نمايان نصيب بنيادگذار امپراتوري ايران گرديد ، كرزوس و نزديكان او كه در عرصه پاي فشرده بودند ، دستگير و اسير شدند و شهريار پارسي ، نخست را سارد را تسخير كرد و پس از آن بر سراسر ليدي فرمانروايي يافت .
هرودوت مي گويد كه كوروش در ابتداي امر ، مي خواست كه به انتقام خشونت هاي بي جاي كرزوس ، او را در آتش بسوزاند ولي از سخناني كه شاه شكست خورده با خود زمزمه مي كرد ، متنبه شد و او را بخشيد و در نزد خود عزيز داشت . جهت تنبه را هم اين دانسته است كه وقتي هيزم ها را آتش زدند ، كرزوس فرياد كرد : « آخ ، سولون ، سولون » و آن هنگام كه كوروش را متعجب ديد ، گفت كه وقتي سولون قانون گذار معروف يونان به نزد وي آمد و از همة شكوه و تجمل دربار وي آگاهي يافت ، از او پرسيد كه در روي زمين چه كسي را خوشبخت مي شناسد و باور داشت كه سولون نام كرزوس را بر زبان خواهد آورد . اما او در پاسخ گفت كه هيچ كس تا نمرده است مظنه اي از سعادت كامل را تجربه نكرده و اينك معلوم شد كه اين مرد چه حرف صحيحي زده است !


اين سخن موجب هوشياري كوروش شد و دستور داد آتش را خاموش كنند . با اين همه چون فرمان او اندكي دير صادر شده بود زبانه هاي آتش شراره مي كشيد و مي رفت كه جسم شاه نگون بخت را بسوزاند به ناچار در حال نوميدي ، به آپولون خداي هنرها و روشنايي و اعجاز كه فرزند زئوس خداي خدايان بود ، متوسط شد . بي درنگ باراني آمد و آتش را خاموش كرد .


در اين كه روايت هرودوت كذب محض است ، ترديدي نيست . چون كوروش هيچ گاه با هيچ يك از فرمانروايان شكست خورده چنين رفتاري نكرده بود و از سوي ديگر ، مردي چنان اخلاقي و منضبط و اصولي ، اگر هم تابع ديانت خاصي نبود ، به فحواي عقايد عمومي ايرانيان ، چهارعنصر آب ، خاك ، باد و آتش را مقدس مي شمرد و از آلودن آنها احتراز داشت .


مورخان يوناني و رومي هم كه بعدها ، همين مطالب را تكرار كرده اند ، بي اشاره به مأخذ كهن خود ، كه هرودوت است ، سخن رانده اند . از ديدگاه ديگري هم اگر به قصه نظر شود ، معلوم است كه كرزوس ايرانيان و خاصه پارسيان را تحقير مي كرده و احساسات ناخوشي نسبت به آنان داشته است . در نظر او ، اين قوم مردمان كوهستاني فقيري بودند كه از فنون تجارت و مزاياي آن بهره اي نداشتند وبه نوبه خود ، گروه هاي تاجر و پيشه ور وكاسب را بها نمي دادند . به اين ملاحظه ، اگر در رفتار او نسبت به كوروش ، احترام كافي مرعي نبوده ، شايد جايي براي تنبه ظاهري و لفظي پيدا شده است ( پيرنيا ، همان ، ص 65 و 66 ) .


باري ، كوروش رفتاري نجيبانه و مؤدب با كرزوس در پيش گرفت و چنان كه معروف است ، مدتي طولاني او را محترم شمرد و در سلك مشاوران و نزديكان خويش نشانيد . عوايد مالياتي يك شهر ليدي را نيز به عنوان تيول به او داد تا مابقي زندگي خود را به گونه اي مناسب ادامه دهد (بريان ، همان ، 112 ) .
2) تسخير مستعمرات يوناني در آسياي صغير


پس از تمكين كرزوس و تصرف سارد كه در تاريخ 15 نوامبر 546 ق . م اتفاق افتاد ، شهرت كوروش عالمگير شد و فتح نمايان او با مهم ترين مظهر اقتدار يوناني در منطقه ، چشم همة مدعيان اقتدار را ترسانيد . تصرف پايتخت بدون خونريزي عمده ، رأفت و انسانيت فاتحي بلندمرتبه وبرجسته را برملا ساخت و در همان پگاه كشورستاني و بنيادگذاري امپراتوري ايران ، به عنوان شيوه اي تازه از رويارويي با اعدا ، در جهان آن روز شناخته شد . هرچند كه كوروش همين معامله را كمي پيش تر با برادران مادي و پدربزرگ خود نيز معمول داشته بود ، ولي پر معلوم است كه قرب خويشاوندي و حب قومي و نژادي ، نقشي مؤثر در رفتار جهانگشاي بزرگ داشته است . اين بار كه او با

دشمني تيزچنگ و مغرور و متكي به نفس ، و سپاه كارديده و نيرومند و متحداني قوي پنجه ، درافتاده بود و پس از كوششي بي وقفه و مهارتي ممتاز در جنگ و فداكاري بي قياس ارتش ايران ، به چنان توفيق سريع و مهمي دست يافته بود ، طبعاً فصلي جديد در مناسبات جهاني گشوده مي شد كه وقايع بعدي ، تا پايان عمر اين انسان بزرگ ، نشان داد ، از سيرت و تربيت قومي و ملي او بيشتر برخاسته است تا اين كه منعكس كنندة رفتار مجرد يك فرد متعالي و فرهيختة قائم به ذات خود باشد .


يونانيان ساكن در آسياي صغير كه بيشتر به نام يونانيان معروفند ، از سرعتي كه در تسخير ليدي به كار رفته بود ، غافلگير شدند و لابد به فكر دفاع از خويش افتادند ، نظير همين امر هم البته براي يونانيان سرزمين اصلي و جزاير درياي اژه اتفاق افتاده بود ، چه با اين كه خطري آني تهديدشان نمي كرد و هنوز تا تسخير كلية سرزمين هايي كه در شرق مديترانه قرار داشت ، راه درازي در پيش بود و به خصوص ، با امعان نظر بر اين مسئله كه بدون داشتن نيروي دريايي كارآمد و قوي ، امكان گذر از تنگه هاي هلسپونت و داردانل ميسر نبود ، ولي بازهم نگراني خود را از قوت يابي ايرانيان و حضور آنها در آسياي صغير ، پنهان نمي كردند ( پيرنيا ، همان ، ص 66-67 ) .


بي شك ، بعد ازاين ، سروكارآنها با دولتي مي بود كه بسيارقوي تر از ليدي بود و از ديدگاه هاي كشورداري و سازمان بندي ديواني تفاوت هاي بارزي با آن داشت . آنها اين ترس را نيز تجربه كرده بودند كه پيش از سقوط سارد ، پادشاه ايران پيشنهاد داده بود كه عليه ليدي با وي متحد شوند و آنان درخواست وي را نپذيرفته بودند .
مي گويند كه وقتي كار ليدي به پايان رسيد ، نمايندگاني نزد كوروش فرستادند و از وي خواستند تا قراردادهاي موجود بين دولت ليدي و آنان را محترم شمارد . پادشاه ايران به سخنان آنان تمكين نكرد و در پاسخ ، مثالي آورد كه : يك بار ني زني به ساحل دريا نزديك شد و به خويشتن گفت كه هرآينه شروع به ني زدن كنم ماهيان دريا به رقص درمي آيند ولي چندان كه نشست و به ني زني پرداخت ، اثري از رقص نديد ، پس آن گاه نااميد شد و توري برداشت و به دريا انداخت و ماهيان بي خيال را در دام انداخت . در اين موقع ، ماهيان در درون تور به جست و خيز مشغول شدند ولي ني زن به آنها خطاب كرد كه : اينك كاري بيهوده مي كنيد ، شما مي بايست آن گاه كه من به ني زني پرداختم مي رقصيديد ! بدين گونه ، كوروش مي خواست به آنان بفهماند كه هنگام پذيرش تقاضاي آنان گذشته است .


آنها به حقيقت نيروي نظامي قابل اعتنايي نبودند كه شهريار ايران بخواهد در محاسبه هاي جنگ و صلح به انديشه آورد . شهر مهم و معتبري كه وجود داشت و از ديگران برحسب اعتبار سر بود ، ميلت بود كه تقاضاي مردم آن مورد پذيرش قرار گرفت و موافقت شد با همان شرايطي كه با ليدي داشتند ، زندگي كنند . پس از انجام اين مهم تمامي شهرها و مراكز جمعيتي يوناني نشين آسياي صغير و هم چنين جزاير مسكوني يونانيان همانند لسبوس و خيوس را هم تصرف كرد و مهر قاطع فرمانروايي خود را بر جبين آنها نهاد .


يوناني هاي ديگري نيز بودند كه از باب ترسانيدن چشم هاي ارتش ايران و فرماندهان آن به مستقر اصلي خود و از جمله دولت – شهر اسپارت متوسل شدند ، كه مشهور به جنگجويي بود . اسپارتيان به نوبه خود سفيراني به خدمت كوروش اعزام داشتند و سعي در ارعاب و تهديد وي كردند . جالب است كه پادشاه ايران در پاسخ تندي ها و عتاب هاي سفيران گفت كه : من از مردمي كه در ميدان ها جمع مي شوند تا به قيد سوگند به يكديگر دروغ بگويند هرگز بيمي نداشته ام ، اگر زنده ماندم ، چنان كنم كه شما به جاي سخن گفتن از ايوني ها ( ساكنان مستعمرات يوناني در آسياي صغير ) از بدبختي هاي خودتان حرف بزنيد .


در اين موقع ، معلوم بود كه كوروش تصميمات ديگري اخذ كرده است و با ملاحظه وضع امپراتوري و دشواري هاي ديگري كه در شرق و غرب ايران داشت – چنان كه بيايد – عزم خود را براي بازگشت به وطن جزم كرده است ، ولي اين تصميم را هم البته گرفته بود كه كار تسخير كليه نواحي آسياي صغير را در سراسر كرانه هاي درياي سياه به فرماندهان ارشد خويش واگذارد .


هنوز سالي از بازگشت پادشاه كامكار و دورانديش نگذشته بود كه سراسر خطة پهناور خرد آسيا همانند فريگيه ، كيليكيه و ليكيه به تصرف ارتش پيروزمند درآمد و قاطعيت سرداران و فرماندهاي ايراني ، همراه با دستورالعمل هاي محكم و منضبطي كه از سوي كوروش صادرشده بود ، اراده ايران براي تثبيت و تداوم قدرت برتر خويش را به اثبات رسانيد .


روال كار بدين سان بود كه براي هريك از مناطق تحت فرمان ، فرمانرواي جداگانه اي انتخاب شود تا از اتصال دوباره مراكز قدرت پيشين جلوگيري به عمل آيد و مجال تمرد و سركشي به مدعيان متعدد داده نشود . كوروش از همان آغاز مسلم ساخته بود كه در زندگي داخلي وشيوه هاي امرار معاش و نيز آزادي هاي برحق انساني هيچ شهر و جمعيت و مردمي دخالت نخواهد كرد و همان كه سيادت فرمانروايي ايران را به عنوان نظام بخش جديد منطقه به رسميت بشناسند ، براي وي كفايت خواهد كرد .
برخي از يونانيان سركش هم ، كه نمي خواستند به مقدرات جديد گردن بگذارند ، مانند اهالي شهرهاي فوسه و تئوس به نقاط ديگر مهاجرت كردند و هيچ كس مانع جابجايي آنان نشد .


برخلاف احساسي كه از روايت هاي هرودوت دست مي دهد ، كشورگشايي هاي ارتش ايران ، چه آن مقدار كه به وسيله خود كوروش انجام پذيرفت ، و چه آن بخش كه به وسيله مازار و هارپاگ مادي از سرداران ايران ، تحقق يافت ، به سرعت و به آساني به دست نيامدند ، و فرماندهان نامي سپاه اعزامي ، دست كم دو تا چهار سال براي استقرار تسلط خود بر آسياي خرد صرف وقت كردند( بريان ، همان ، ص 117)
3) عزيمت كوروش به ماوراء النهر


روايت ها حكايت از آن دارند كه اقوام سركش آريايي نژاد پارتي ، هيركاني ، سكايي و باختري بعد از فتح همدان ، نمايندگاني به خدمت كوروش فرستادند و اطاعات خود را به وي اظهار داشتند آنان همه پيش تر ها و دست كم از زمان هووخشتر فرمانبرداري از مادي ها را پذيرفته بودند و صلاح خود را نيز در نوعي وفاق نژادي مي ديدند . بالطبع زماني نيز كه كوروش ، پدر بزرگ خود و دستگاه گسترده حاكميت او را به انقياد درآورد ، تغيير عمده اي در شرايط زندگي هم نژادان آريايي خويش نداد ، و اين مطلب ، البته در بارة اقوام و گروه هاي مختلف ديگري كه بعدها به قلمرو قدرت هخامنشيان پيوستند صادق است و سياست هاي عمومي ايرانيان و خاصه پارسيان آن بود كه ملل و اقوام گوناگون آزادي هاي انساني خود را حفظ كنند و از سركشي و طغيان اجتناب ورزند .


اما حضور ناگزير كوروش در ليدي و آسياي صغير ، با وجود دشمني هاي آشكار ايوني هاي منطقه و يوناني هاي شبه جزيره ، اندك اندك شبهاتي را نيز در ذهن قدرتمندان عشايري ايران برمي انگيخت كه مگر مقاومت هاي گاه و بي گاه دولت – شهرهاي مزبور ، موجب تضعيف قدرت هخامنشيان شده باشد و مفري براي استقلال طلبي گروه هاي سركش خويشاوند از دولت نوپاي جديد پديد آورد .


بازگشت سريع كوروش از ليديه ، و سپردن مسئوليت اتمام كار انقياد ساكنان آسياي صغير به سرداران با وفاي مادي ، نشان از آن داشت كه فاتح بزرگ ، به مشكلات سرزمين هاي وابسته به پادشاهي ماد ، وقوف دارد و زمزمه هاي مخالف مردم باختر ( بلخ ) و سكايي و پارتي را شنيده بود . رسم كهني نيز از ديرباز بر ايران حاكم بوده است كه شهريار جديد ، حتي اگر با صلح وآشتي و ازطريق جانشيني اسلاف ، به قدرت رسد ، بايد خود به مناطق متعدد تحت فرمان ، عزيمت كند و با سران و بزرگان هر قوم و طايفه ، دست اتحاد و يگانگي و دوستي دهد .


مشكلات جهانگشاي بزرگ البته بيش از اينها بود كه فقط بخواهد به پرس وجوي برادرانه اي بسنده كند . فقدان منابع تاريخي معتبر دربارة موقعيت مناطق مزبور ، آن طور كه بايد به شناسايي حوادث ماقبل لشكركشي كوروش كمك نكرده است و مي توان گفت كه سرزمين بلخ و باختر ، به معناي وسيع كلمه از هندوكش تا سير دريا وسعت داشته و مهم ترين مركز ژئوپليتيك منطقه بوده است . امر روشن ديگر هم اين است كه دولت هايي كه تا آن زمان خراج گذار مادها بودند از جابجايي سريع قدرت به وسيلة هخامنشيان انديشناك شدند و عليه نظم جديد كه به واقع ادامه دهنده پرقدرت و توانمند همان رسم و راه هاي كهن مادي بود ، به پا خواستند .


اين كه فرمانرواي دلاور و دورانديش به فوريت از آسياي خرد ، عزم اين مناطق را كرده ، بايد دليل روشني بر شدت و حدت وقايع باشد . در باره سالهاي آخر دوران كوروش هم مي بينيم كه بنا به برخي روايات – كه بدانها خواهيم پرداخت – بنيادگذار امپراتوري جهاني ايران ، در همين سرزمين ها چشم از جهان بسته است . دست كم اين نكته را مي توان پذيرفت كه اقوام ناآرام سكايي ، كه مانند ديگر هم نژادان آريايي خود ، به كثرت عددي دست يافته بودند و فشارهاي اقوام زرد و سفيد ديگر را هم بر نمي تافتند ، نه تنها در دوران كوروش كه در خلال قرن هاي مديد آينده نيز به تحركات و نافرماني هاي خود ادامه مي دادند و آرامش حيات مدني مردم منطقه و دولت هاي محلي را برهم مي زدند .


نكتة بسيار مهم اين است كه به مدلول كتيبه هايي كه از داريوش بزرگ باقي مانده است ، اين مناطق در شمار مستملكات مسلم وي محسوب مي شده است و ترديدي نبايد داشت كه كوروش در خلال لشكركشي هاي مكرر خود توانسته است مناطق زرنگ ، اريه ( هرات) ، خوارزم ، باختر (بلخ) ، سغد ، گنداره ( كابل ) ، گدروزي ( قندهار ) ، كاراماني ( كرمان ) ، سكائيه ، تت گوش و هرخواتيش ( ارخواتيش ) را مطيع فرمان خود كند .
اينها به طور عمده همان سرزمين هايي است كه در اوستا به عنوان مناطق آريايي نشين و يا كشورهاي آريايي از آنها ياد شده و در كنار ديگر بخش هاي ايران مانند رغ (ري) و مرو و 000 شانزده كشور خونيرث درخشان يا ايران شكوهمند كهن را به وجود مي آورده است .


اگر قول اوستادانان و خاصه زرتشت شناسان مبني بر حضور پيامبر آريايي را در حدود 1050 تا 1025 ق . م . معتبر بشماريم و نقش پراهميت سكنة اين مناطق را در پيدايش سفال خاكستري كه مميزه تمدن هاي نجد ايران است درنظر آوريم ، تا حدودي به اين نتيجه مي رسيم كه سرزمين هاي ياد شده ، از دست كم هزارة سوم پيش از ميلاد ، در تصرف عنصر ايراني بوده است و دستاوردهاي هنري آنان چنان آوازه اي داشته كه با مراكز بزرگ مدني بين النهرين در رقابت بوده است ( بريان ، همان ، ص 119 ) .


كوروش ، تا آنجا كه معلوم است ، مدتي طولاني را در سرزمين هاي مورد اشاره گذارند . اگر قلمرو موجود افغانستان كنوني را در نظر بگيريم كه تا فلات پامير و محدودة تركستان شرقي (سين كيانگ كنوني ) ادامه مي يابد و از آن سوي مرزهاي جديدي كه در صفحات پاكستان فعلي و دره هاي پنجاب و سند ممتد بود و شايد براي نخستين بار بعد از مهاجرت هاي اوليه برادران آريايي ايراني و هندي ، فرصت ديگري براي بازگشت و ديدارهاي مجدد گروهي خلق مي كرد ، اين گونه ارتباطات ، درعرصه هاي مختلف فرهنگي ، اجتماعي ، اقتصادي ، نظامي و جز آن ، البته بعدها نيز به صور گوناگون ادامه پيدا نمود و شايد تا ظهور غربيان در شرق و استفاده از كشتي ها و راه هاي دريايي براي ورود به هند ، تنها گذرگاه ارتباطي مطمئن درميان ساكنان شبه قاره و آسياي غربي و مركزي بود .
طول مدت اين لشكركشي ها را نمي دانيم ولي چون ظاهراً تا سال 539 ق . م كه واقعه مهم تسخير بابل اتفاق افتاده حادثه بزرگ و ديگري در جايي ثبت نشده است و محرز است كه نيروي عظيم كارزار جهانگشاي بزرگ نيز نه مي توانست و نه مي شد كه راكد و بيكار بماند ، لاجرم بايد پذيرفت كه قريب شش و هفت سال از عمر كوروش براي تمشيت امور مناطق شرقي وشمال شرقي و جنوب خاوري ايران صرف شده است .


در كنار اقدامات مهم انجام گرفته ، بناي شهري به نام « كوروش » در كنار سيردياست . در آتيه خواهيم ديد كه كوروش شهرهاي متعددي را در جاي جاي امپراتوري پهناورش ، به نام خويش عمارت كرده كه آثار برخي از آنها تا مدت هاي مديد نيز باقي مانده است و به عبارت ديگر ، كوروش برخلاف جهانگشايان غيرايراني پيش از خود ، به جاي ويرانگري و نابودسازي مراكز مسكوني ملل تابع ، به ايجاد تأسيسات شهري تازه كمك مي كرده ، رسمي كه بعد از او نيز براي برخي از جهانگيران خلف ملك ماند .
اين شهر كه « دورترين شهر كوروش » ناميده شده ، متصور است كه در محل اوراتپه حاليه بوده باشد چنان كه در زندگي اسكندر مقدوني نيز مي نويسند ، كه بعدها در حين فتح و ظفرهاي سريعي كه به دست آورد و به عبارتي هم مي خواست كه پا به جاي پاي بزرگان ايراني نهد ، تا به اين منطقه است تاخت .
تأمين امنيت مرزهاي جديد ، البته به تدبيرهاي دقيقي وابسته بود كه پادشاه ايران بي شبهه به جاي مي آورد . درهمه جا ساخلوهاي نظامي نيرومندي مي گماشت كه بتوانند سرحدات گسترده كشور را از تطاول عناصر متخالف چادرنشين حفظ كنند .


4) تسخير بابل
در ميان همة اقدامات جهانگشايانه كوروش ، شايد هيچ كدام به اعتبار و منزلت فتح بابل در سال 539 ق . م نبوده باشد و دلايل آن نيز از چندين جهت است :
1) نخست آن كه بابل سرزميني با قدمت كهن به شمار مي آمد و تا زماني كه به حوزه تصرف ايرانيان درآيد ، قريب دوهزار سال حيات شهري را تجربه كرده بود . ادوار درخشان مدني آن از عصر سومريان و اكديان باستاني تا كلدانيان و آشوريان گوياي تلاش هاي مداوم مردم و اقوامي بود كه بر منطقه بين النهرين استيلا جستند و نقش هاي پرتحرك و عظيم خلاقيت خود را بر تارك علم و فن باقي نهادند . اين دوران دراز زيست فرهنگي با وجود تغييرات مداوم حكومت هايي كه منشأهاي قومي متعددي

داشتند به سكنة شهر و شعاع مدني اطراف آن اجازه مي داد كه ميراث هاي گرانبهاي پيشينيان صاحب فضيلت خود را در زمينه هاي خط و زبان ، اقتصاد و معاش متكي بر كشاورزي پيشرفته ، قانون گذاري و اداره امور براساس تأسيس نهاد سياسي استوار دولت و حكومت ، و دين و آيين متكي بر اعتقاد به خدايان و فرشتگان داراي سلسله مراتب حفظ كنند و از مجموعة عادات و آداب مبتني بر شناسايي سال و ماه دقيق و برگزاري آيين هاي باشكوه جمعي پيروي نمايند .


اضافه بر اينها ، بابل از اين امتياز نظامي – سياسي خاص نيز برخوردار بود كه بر منطقه شرق مديترانه كه شامات و اردن و لبنان و اسرائيل كنوني را دربرمي گيرد ، حكم مي راند و به طور عمده با مصر كه در آن سو قرار مي گرفت و داعية حكومت بر سرزمين هاي مزبور را هم در سر مي پرورانيد راه منازعه سياسي و رقابت مدني را مي پيمود ، تجارت ادويه ، پوست ، عطر و اشياي گرانبهاي ديگر عربستان و آسياي جنوبي از اين طريق انجام مي گرفت و به يك معني كانون ثروت و قدرت اقتصادي دنياي قديم محسوب مي شد ( بريان ، همان ، ص 121-131 ) .


2) رقابت هاي جدي توسعه طلبانه اي كه پس از انقراض آشور (612-610 ق. م) بين حكومت هاي ايراني ( ماد و پارس ) از يك سو و حكام بابل جديد از سوي ديگر براي تسلط بر آسياي غربي در گرفته بود ، مسئله متحتم تعيين تكليف قدرت برتر آني را مطرح مي ساخت و دخالت هاي هريك از دو قدرت در تهيج همسايگان ديگري چون ليدي و مصر و حكام كوچك دور و نزديك ، نشان مي داد كه خواه ناخواه بايد عنصر نيرومندتر و كارآمدتر و بالياقت تر پيشي گيرد ، و سرنوشت جهاني را كه مي بايست وارد عصر تازه اي شود ، و به تعبير ديگر نخستين امپراتوري بزرگ عالم را تأسيس كند ، در دستان خود نگاه دارد .


بابل البته اين سكان داري را دست كم در دوره هاي كوتاهي ازعمر دراز سياسي خود نشان داده بود كه واسطه العقد ارتباطات شرق و غرب مي تواند باشد ولي اين بار ، مسئله راه و رسم هاي جديدي در ميان بود كه بايد حدفاصلي ميان دنياي قديم بربريت و توحش باشد كه اتكاي خود را بر قتل نفس و بردگي بي دريغ انسان ها گذاشته بود و قانونمندي هاي شرافتمندانه اي كه حقوق بشر را به رسميت مي شناخت و آزادي هاي افراد و قوميت ها و هويت هاي مختلف را تأمين و تضمين مي كرد .
غلبة كوروش بر نبونيد ، فصل تازه اي در حيات همة انسان ها گشود و بشارتي نه فقط انساني كه قدسي و الهي و مافوق زمان و مكان به مردم عالم داد كه تا امروز نيز به استواري اصالت پيام نخستين را حفظ كرده است . به اين مسئله در بحث خصال كشورداري كوروش كبير بيشتر خواهيم پرداخت .


3) منابع بسياري دربارة اين واقعه عظيم خبر داده اند . چه ، برخلاف حوادث ديگري كه تاكنون بدان ها پرداخته ايم و گاه ناگزير بوده ايم و به يك روايت دست به دست گشته و تغيير يافته بسنده كنيم ، دربارة فتح بابل منابع متعدد و متفاوتي در دست است كه واقعة پيش آمده را از ديدگاه هاي مختلفي بررسي مي كنند و به پژوهشگران مسئله ، ديد كافي براي تحقيق درست و قضاوت منطقي مي دهند .


پس و پيش از همه بايد از استوانه كوروش ياد كرد كه از آن ، به صورت نخستين اعلاميه جهاني حقوق بشر نام مي برند . براساس اين مأخذ بابليان كه از بي توجهي نبونيد پادشاه خود بر دين مردوك ، آقاي بزرگ ، به تنگ آمده بودند و اعتناي او را بر خداي سين ( ماه ) كه در حران مورد ستايش بود ، نمي پسنديدند به هدايت كاهنان ، به ميل و رغبت دروازه هاي بابل را بر روي كوروش گشودند و شاهنشاه بدون جنگ و خونريزي وارد شهر شد و به عنوان برگزيدة عظيم الشأن مردوك ، خداي بزرگ بابل ، آن شهر را از فنا و نابودي نجات داد .


مردم شهر ، نبونيد خرابكار و لاابالي را به كوروش تسليم كردند و همگان ، همة ساكنان سرزمين سومر و اكد ، بلند پايگان و حاكمان جامعه ، در برابر پادشاهي او سرتسليم فرود آوردند . كوروش ، در بخش دوم استوانه از خود به وضح سخن مي گويد و بعد از معرفي مقام و منصب خويش در دو جا تكرار مي كند كه او و ارتش ايران به صورتي مسالمت آميز و دوستانه وارد بابل شده اند .


شهريار ايران ، آن گاه به جزئيات كارهاي بسنديده مي پردازد كه به بازگرداندن مجسمه هاي خداياني كه نبونيد آنها را تبعيد كرده بود ، اشاره مي كند . قسمت هايي از اعلاميه مشهور و جاوداني او در ذيل نقل مي شود :
« من كوروش هستم . شاه جهان ، شاه بزرگ ، شاه نيرومند ، شاه بابل ، شاه كشورسومر و اكد ، شاه چهار گوشه عالم ، پسر شاه بزرگ كمبوجيه ، شاه شهرانشان ، نوة شاه بزرگ كوروش ، شاه شهرانشان ، نواده شاه بزرگ چيش پش ، شاه انشان ، فرزند ابدي سلطنتي كه بعل و نبو سلطنت او را دوست دارند و از پادشاهي او در قلب خود شادمانند .


« هنگامي كه من با صلح وارد بابل شدم و با شادي مقر پادشاهي خود را در كاخ شاهزاده قرار دادم ، آن گاه مردوك ، خداي بزرگ قلب گشوده بابليان را به من متمايل كرد و من هر روز به پرستش و ستايش او مي پردازم .
« من در بابل و در تمام شهرهاي آن مراقب رستگاري و سلامت اهالي بابل بودم تا مسكن آنها بنا به ميل خدا همچون يوغي نبا شد كه براي آنها مناسب نباشد .
« من ويرانة آنها را آباد كردم ، فقر آنها را بهبود بخشيدم ، مردوك ، خداي بزرگ ، از اعمال پرهيزكارانة من شادمان شد . خداياني را كه در آن جا ساكنند ، من به محل آنها بازگردانم و مسكن آنها را براي ابد بزرگ ساختم . من تمام مردم آنها را گرد آورم و به محل اقامت خود بازگردانم » ( ايسرائل ، 1380 ، ص 218 ) .
به دنبال همين مطالب است كه كوروش چندين نكتة پراهميت تاريخ همة انسان ها را در همة سرزمين ها اعلام مي كند :


« من براي همه انسان ها پرستش خدايانشان را برقرار كردم و فرمان دادم كه هيچ كس حق ندارد به اين دليل مورد بدرفتاري قرار گيرد .
« من فرمان دادم كه هيچ خانه اي ويران نشود و هيچ ساكني از آن محروم نگردد .
« من صلح و آسايش را براي تمام انسان ها تضمين كردم » . ( همان جا )


بدين مضمون است كه پادشاه ايران ، از ديدگاهي نوين دربارة شخصيت انسان ها حرف مي زند . همة آدميان از نظر وي ارزشي برابر و بنيادي دارند . هركس مي تواند بنا به گزينش خود ، خدا را بپرستد ، آزادي حقيقي ، آگاهي ، حق مالكيت و حق زندگي صلح آميز در هر كشور براي همگان پذيرفته شده است . به راستي بايد مالكيت هركس در هر كجا كه هست مورد احترام قرار گيرد و سرانجام آن كه صلح و آرامش مورد نظر همگان باشد . چرا كه هدف اصلي جهانگشايي بزرگ مرد تاريخ بشر ، تأمين تعادل اجتماعي و عدالت عمومي است .


جز استوانه مزبور ، كه بخشي از آن مذكور افتاد ، منبع مهم ديگري كه وجود دارد و متعلق به شهريار ايران و وقايع مورد نظر ماست « سالنامة نبونيد » است . سلاطين بابل ، از ديرباز عادت بر آن داشتند كه حوادث مهم روزگار خود را ثبت كنند و شايد هم هخامنشيان اين شيوه از كار «تاريخ نويسي » را بيش از همه به بابليان و آشوريان و نيز ايلاميان مديون باشند كه گوي سبقت از آنان برده بودند .


سالنامه بر اين امر تأكيد دارد كه در زمان غيبت نبونيد ، كه به مدت هفت سال در شهر تيمه در عربستان مي بوده ، جشن سال نو بابلي باشكوه و عظمت سنتي مرسوم اجرا نمي شده است . بدين ملاحظه ، خداي بزرگ بابليان ، مردوك ، كوروش را مورد عنايت خاص قرار داده و او را برحاكم بي دين و بي ملاحظه شهر سروري بخشيده است . او كسي است كه مجسمه هاي خدايان را به تبعيد فرستاده و پرستش مردوك خداي خدايان را به فراموشي سپرده بود . كيش پرستش سين ( خداوند ماه ) را كه در حران متداول بود ، گرامي شمرده بود و چنين برمي آيد كه جايگاهي ويژه در عبادات عمومي بدان اختصاص داده بود ( بريان ، همه ، ص 121 ) .


جز از استوانه معروف كوروش ، كه در فرصتي ديگر بدان باز خواهيم گشت ، و سالنامه اي كه بابليان مي نوشتند و اين بار ، كاتبان به دستور كوروش ، شرح حال نبونيد غيرعادل را بيان داشته اند كه پيوسته بر شهر خود ظلم روا مي داشت ، چنان كه بدان پرداختيم ، متن سومي نيز كه مديحه يا خطابة ستايش آميز كوروش خوانده مي شود ، در باره اين واقعه در دست است كه همانند دو متن ديگر ، دربارة زشت كاري هاي نبونيد به تفصيل سخن گفته و مشروعيت حكومت او را مورد ترديد قرار داده است . بدين گونه كوروش همان كسي است كه مردم بابل به او روي آورده اند و از درگاه خداي بزرگ سومر و اكد كه مردوك است ، تقاضا كرده اند كه بر بابليان رحمت آورد و شاهزاده شهرانشان ( انزان ) را به نام بخواند و از او بخواهد تا همان گونه كه بر سرزمين ماد پيروز شده بود ، بر بابل نيز استيلا يابد .


اين تأكيد در همة متون ياد شده هست كه كوروش به عنوان برگزيده عظيم الشأن خداي بزرگ بابل ، بدون جنگ و نبرد ، در رأس سپاهيان خويش به بابل وارد شد و شهر مردوك را از فنا و نابودي نجات بخشيده است . اين مردوك بود كه نبونيد ، همان شاهي را كه پرستندة راستين او نبود به كوروش تسليم كرد . مردمان بابل ، همة آنها همة سرزمين سومر و اكد ، بلند پايگان و حاكمان ، همگي در برابر پادشاهي او سرتعظيم فرود آوردند ( همان ، ص 122 -123 ) .
جنبة نجات بخشي و قدسي كوروش به صورتي روشن و شفاف در خلال اين متن ها نمايان شده است و خواهيم ديد كه همين تصوير زيباي معنوي كه از پادشاه ايران در نوشته هاي ياد شده آمده است ، به نحوي سخت دلپسند در نزد يونانيان نيز ترسيم شده و واقعيت يافته است ، چنان كه در حدود يك قرن و نيم بعد ، نويسنده و مورخ نامداري چون گزنفون در كتاب ماندگار تربيت كوروش خويش بدان پرداخته و چهرة شكوهمند و بزرگ و درخشان كوروش را به صورت انساني كامل و برگزيده و بي همتا معرفي كرده است .


درهمين جا ، اشاره كنيم كه كاميابي پادشاه پارس ، كوروش ، در يك « پيشگويي شاهانه » عصر هلني نيز آگهي داده شده است . به اين مضمون كوروش كه او را به نام پادشاه ايلام خواهند شناخت بر تخت يك پادشاه ديگر ( نبونيد ) خواهد نشست كه هفده سال پادشاهي كرده است .


4) جداي از مآخذ ياد شده ، متون مقدس يهوديان است كه به عنوان قومي با فرهنگ و نيز همانند ايرانيان پرستندة خداي يگانه ، به ذكر اين واقعة بسيار مهم زندگاني خود پرداخته اند . آنها كه از سال 597 ق . م به وسيلة بخت النصر به بابل تبعيد شده بودند و ناگزير از قبول اطاعت حكامي بودند كه معابدشان را خراب كرده و دارايي هايشان را به يغما برده بودند ، بنا به آثاري كه اينك در دسترس است و زمان نگارش قطعي برخي از آنها گاه به دويست و سيصد سال بعد از وقوع حوادث مي رسد ، از فتح بابل به گونه ستايش آميزي ياد كرده اند .


پيشگويي هاي ارمياي نبي و حزقيال ، حكايت از آن داشت كه يهوديان ، ناگزيرند تا ظهور ناجي عالي قدري كه مرتبة نجات بخشي و مسيحايي دارد ، با بابليان كنار آيند ، آن طور كه سزاوار حياتي عاري از خشونت و خونريزي است با مردم سومر و اكد دمساز شوند و بي آن كه از هويت اساسي خويش ، كه در پرستش يهوه خداي جهان و آفرينندة كل هستي ، جا گرفته بود ، دست بردارند ، منتظر زماني باشند كه وعده هاي او براي آزادي ملت يهود ، تحقق يابد . جمعيت آنان را از آغاز تبعيد تا هفتاد هزار نفر نيز نوشته اند ولي محرز است كه به آزادي ازدواج و زاد و ولد مي كردند و دستور ارمياي نبي را براي افزايش و تكثير جمعيت ، نصب العين زندگي مي داشتند . در خود يهوديه 28 روستا از مجموع دويست روستاي موجود در اطراف ينپور در اشغال آنها بود و به طور عمده كسب و كار و كشاورزي را رها نكرده بودند ولي آنها كه در شهر بابل به سر مي بردند ، البته آرزو مي كردند كه به سرزمين موعود باز گردند و پرستش خداي يگانه را در هيكل ( معبد ) خراب شدة او از سرگيرند .
سخن ارمياي نبي شنيدني است :


« و خداوند مي گويد چون مدت هفتاد سال بابل سپري شود من از شما تفقد خواهم نمود و سخنان نيكو را كه براي شما گفتم ، انجام خواهم داد ، به اين كه شما را به اين مكان بازخواهم آورد ، و خداوند مي گويد كه شما را از جميع امت ها و از همة مكان هايي كه شما را درآنها رانده ام ، جمع خواهم نمود و شما را از جايي كه به اسيري فرستاده ام باز خواهم آورد » ( ايسرائيل ، همان ، ص 207 ) .


برخلاف ارميا كه دور از بابل و نزديك شاه يهوديه بود ، اين حزقيال نبي بود كه در ميان تبعيديان به سر مي برد و سرشار از روح عصيان در تمام لحظات نسبت به قدرت پادشاه بابل با حقارت مي نگريست و هم اوست كه با اميدواري به آينده ، فرياد برمي آورد : « و به ايشان بگو خداوند يهوه مي فرمايد اينك من بني اسرائيل را از ميان امت هايي كه به آنها رفته اند ، گرفته ، ايشان را از هر طرف جمع خواهم كرد و ايشان را به زمين خودشان خواهم آورد ، و ايشان را در آن زمين بر كوه هاي اسرائيل يك امت

خواهم ساخت و يك پادشاه بر جميع ايشان سلطنت خواهد نمود و خويشتن را ديگر به بت ها و رجاسات و همة معصيت هاي خود نجس نخواهند ساخت و ايشان قوم من خواهند بود و من خداي ايشان خواهم بود و به احكام من سلوك نموده و فرايض مرا نگاه داشته ، آنها را به جا خواهند آورد و در زميني كه به بندة خود يعقوب دادم و پدران ايشان در آن ساكن بودند ، ساكن خواهند شد . و با ايشان عهد سلامتي خواهم بست كه براي ايشان عهد جاوداني خواهد بود و ايشان را مقيم ساخته ، خواهم افزود و مقدس خويش را تا ابدالآباد در ميان ايشان قرار خواهم داد » ( همان ، ص 208-209) .


يهوديان بي شك ، بعد از پيشگويي هاي ارميا و حزقيال ، نياز به نيروي ديگري داشتند كه به مددشان آيد و آنان را از سراسيمه گي و بهت و حيراني بيرون بياورد ، بدين قرار است كه مي بينيم اشعياي نبي در ميانشان ظاهر مي شود و به مدد قوم خويش مي شتابد . پيشگويي هاي وي ، اين طور كه معلوم است از سال 546 و به زمان تسخير ليدي آغاز مي شود كه مي گويد :


« كيست كه كسي را از مشرق برانگيخت كه عدالت او را نزد پاهاي وي مي خواند ؟ امت ها را به وي تسليم مي كند و او را بر پادشاهان مسلط مي گرداند ؟ من كه يهوه و اول و يا آخرين مي باشم من هستم » ( همان ، ص 213 ) .
دنبالة سخنان اشعياي نبي يا اشعياي دوم كه قريب دويست سال بعد از اشعياي اول ، ظهور كرده بود ، هم شنيدني است كه كوروش آريايي را فرستادة خدا مي داند و ارادة الهي را در وجود او مي بيند . او بايد همان كسي باشد كه بر ديگران سروري دارد . درها به رويش بازخواهد شد ، شهرها مقدمش را پذيرا خواهند بود ، مردمان عالم به وجودش آرامش خواهند يافت . او مردي است كه قادر متعال انتخاب و هدايت كرده است تا پيروزي از پس پيروزي به چنگ آورد و رسالت حقيقي خود را كه آزادي همه ملل در بند جهان است ، اعلام و اعمال كند . چيزي كه تا آن روز نظيري به خود نديده بود و تاريخ قرن ها و حتي هزاره هاي بعد نيز به زحمت شهرياري را با اوصاف كمالي او شناخته است .
اشعيا اشارت دقيق تري نيز به اوصاف كوروش و اعتقادات ديني او مي كند كه نشان مي دهد مردي كه در برابر بعل و نبو و مردوك و آن همه اصنام ديگر ، خود را مقيد به خضوع و اظهار ادب و اطاعت مي كند ، اساساً پيرو راستي است و براساس برداشت ها و مباني فكري خود ، نور و ظلمت را مي نگرد و هرآنچه را به سعادت و نيك بختي راهنماست ، از آن اهورا مزدا مي شناسد :


« من يهوه هستم و ديگري نه . پديدآورندة نور و آفرينندة ظلمت ، صانع سلامتي و آفرينندة بدي . من يهوه صانع همة اين چيزها هستم » ( همان ، ص 215) .
طبيعي مي نمود كه انسان خداپرست و پيرو راستي و پاكي ، از كساني كه به قدرت كردگار جهان آگاهي دارند ، خشنود باشد و آنان را در راه تحقق اهدافي كه براي عبادت خالق رحمن و رحيم داشتند ، همراهي كند . مردي كه از مدت ها پيش نشان داده بود كه راه هاي آزادي را به روي اقوام و طوايف گوناگون باز مي كند ، بالطبع در هر فرصت به دست آمده اي ازتاريخ حيات خود ، سعي خواهد كرد تا به دستگيري درماندگان و ضعفا بپردازد و آناني را كه در قيد اسارت گرفتار آمده اند ، اميد رهايي دهد .
مردمي همانند يهوديان ، كه بي شك در زمرة دانايان روزگار خود بودند ، اصرار داشتند كه رفتار و كردار و گفتار فاتح نامدار ايراني را صورتي جهاني دهند و در حقيقت ، امر واقعي را كه اتفاق افتاده بود ، در صورت پيشگويي هاي پيامبرانه خود اعلام كنند 000 « او ضعيف نخواهد گرديد و منكسر نخواهد شد ، تا انصاف را بر زمين قرار دهد و جزيره ها منتظر شريعت او باشند » .


اعلاميه اي كه شاه بزرگ ، صادر كرد ، مضمون ساده اي داشت ، اعطاي آزادي هاي اساسي بشري به تمامي مردمي كه تا آن هنگام در زير يوغ استبداد و استثماردول قدرتمند به سر مي بردند .


نكتة جالب اين است كه در همين ايام ، يهوديان ، كوروش را مسيح خداوند و نجات دهندة خود اعلام كردند ، امتياز منحصر به فردي كه تاكنون ، اين قوم سختگير و پرتلاش عالم ، به هيچ كس ديگري اعطا نكرده است . بدين سان كوروش بزرگ ، پادشاه ايران ، نه تنها در انديشة مذهبي يهود پيغمبر شناخته شد و نام او به عنوان فرستادة برگزيدة خداوند در تاريخ جهان ثبت شد ، بلكه از اين راه به مقام شامخي نيز دست يافت كه به احتمال زياد ، همان ذوالقرنين موصوف در كتاب الهي است ، چنان كه بيايد .


اينك وقت آن رسيده است كه كوروش براي تكميل همه اقدامات مهمي كه براي آزادي انسان ها و اعلان مقام ممتاز خليفه خداوند بر روي زمين ، كه به تعبير قرآني منزلت فرزندان آدم است ، فرمان تاريخي ديگري صادر كند . پس آن گروه از يهودياني را كه مدت ها پيش از وطن خود ، اخراج و تبعيد شده بودند ، مشمول عاطفت قرار داد . شاه بزرگ با اعتماد به خود پذيرفت كه خداي عبريان تمامي كشورهايي را كه او بر آنها سلطنت مي كرد و نيز سلطنت بر تمامي جهان را از آن او دانسته است ، فرمان داد كه اورشليم دوباره ساخته شود و معبد ( هيكل ) عظيم آن بازسازي گردد .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید