بخشی از مقاله
مقدمه چاپ اول
در حدود نود و هشت درصد از ما مردم ايران مسلمانيم ( 1 ) . ما مسلمانان ايرانی به اسلام به حكم اينكه مذهب ماست ايمان و اعتقاد داريم و به ايران به حكم اينكه ميهن ماست مهر میورزيم . از اينرو سخت علاقه منديم كه مسائلی را كه از يك طرف با آنچه به آن ايمان و اعتقاد داريم واز طرف ديگر با آنچه به آن مهر میورزيم پيوند دارد روشن درك كنيم و تكليف خود را در آن مسائل بدانيم . عمده اين مسائل در سه پرسش ذيل خلاصه میشود :
1 - ما هم احساسات مذهبی اسلامی داريم و هم احساسات ميهنی ايرانی ، آيا دارای دو نوع حساس متضاد میباشيم ، يا هيچگونه تضاد و تناقضی ميان احساسات مذهبی ما و احساسات ملی ما وجود ندارد ؟
2 - دين ما اسلام آنگاه كه در چهارده قرن پيش به ميهن ما ايران وارد شد چه تحولات و دگرگونيها در ميهن ما به وجود آورد ؟ آن دگرگونيها در چه جهت بود ؟ از ايران چه گرفت و به ايران چه داد ؟ آيا ورود اسلام به ايران برای ايران موهبت بود يا فاجعه ؟
3 - ملل بسياری به اسلام گرويدند و در خدمت اين دين در آمدند و در راه نشر و بسط تعاليم آن كوشيدند و با تشريك مساعی با يكديگر تمدنی عظيم و باشكوه به نام تمدن اسلامی به وجود آوردند . سهم ما ايرانيان در اين خدمات چه بوده است ؟ ايران چه مقامی از اين جهت دارد ؟ آيا مقام اول را حيازت كرده است يا خير ؟ بعلاوه انگيزه ايرانی در اين خدمات چه بوده است ؟
از نظر ما سه پرسش بالا عمده ترين پرسشها در باب مسائل مشترك اسلام و ايران است .
كتاب حاضر مشتمل بر سه بخش است :
1 - اسلام و مسئله مليت .
2 - خدمات اسلام به ايران .
3 - خدمات ايران به اسلام .
اين سه بخش ، به ترتيب پاسخگوی سه پرسش بالاست .
مطالب و مسائل اين كتاب تكميل شده و تفصيل يافته چند سخنرانی است كه
اين بنده در نزديك به سه سال پيش ايراد كرده است .
بخش اول تكميل شده سه سخنرانی است كه در ماه محرم سال 1388 قمری
ايراد شده است .
بخش دوم و سوم تكميل شده شش سخنرانی است كه در ماه صفر همان سال
تحت عنوان " خدمات متقابل اسلام و ايران " ايراد شده و اين كتاب هم
به همان نام ناميده شد . اين بنده در تمام سخنرانيهايی كه در مدت اقامتم در تهران ايراد كردهام
هيچ سخنرانی از سخنرانيهای خود را نديدم كه مانند اين سخنرانيها مورد توجه و استقبال قرار گيرد ، خصوصا شش سخنرانيی كه تحت عنوان " خدمات متقابل اسلام و ايران " ايراد شد . از مركز و شهرستانها فراوان مراجعه میشد و نوارها كپيه میگشت. مخصوصا از طرف طبقه دانشجو بيش از ساير طبقات مورد استقبال واقع گشت .
اين عنايت و استقبال معلول امتياز خاصی در آن سخنرانيها نبود ، صرفا معلول علاقهای است كه ايرانيان طبعا به مسائل مشترك اسلام و ايران دارند .
متأسفانه با اينكه ضرورت مبرم ايجاب میكند كه اين مسائل هر چه بيشتر و واضحتر تجزيه و تحليل شود و در اختيار عموم طبقات بخصوص طبقه جوان قرار گيرد تا آنجا كه من اطلاع دارم تاكنون هيچ اقدامی در اين زمينه نشده است و كتاب حاضر اولين كتاب است در موضوع خودش . زمينه تحقيق در اين مسائل فراهم است و مسلما اگر بنا باشد بحث كافی در همه مسائل مشترك
اسلام و ايران به عمل آيد چند مجلد بزرگ خواهد شد . اميد است كتاب حاضركليد و هم مشوقی باشد برای افرادی كه وقت و فرصت بيشتری دارند و حق مطلب را بهتر میتوانند ادا كنند . نظر به اينكه غالبا كسانی كه در مسائل مشترك اسلام و ايران قلمفرسايی كردهاند يا اطلاع كافی نداشته اند يا انگيزهای غير از تحقيق محرك آنها بوده است ، اين مسائل با همه زمينه روشنی كه دارد درست طرح نشده است . ما هر چه بيشتر در اين زمينه مطالعه كرديم بيشتر به اين نكته برخورديم كه مسائل مشترك اسلام و ايران هم برای اسلام افتخار آميز است ، هم برای ايران . برای اسلام به عنوان يك دين كه به حكم محتوای غنی خود ملتی باهوش و متمدن و صاحب فرهنگ را شيفته خويش ساخته است . و برای ايران به عنوان يك ملت كه بحكم روح حقيقت خواه و بی تعصب فرهنگ دوست خود بيش از هر ملت ديگر در برابر حقيقت خضوع كرده و در راهش فداكاری نموده است . و باز از نكاتی كه ضمن مطالعاتم
برخوردم اين بود كه در اين زمينه بيش از آنچه تصور میكردم قلب و تحريف صورت میگيرد و سعی میشود روابط ايران و اسلام بر خلاف آنچه بوده است معرفی شود . در ايران اسلامیجرياناتی رخ داده است . برخی از آن جريانات دستاويزیبرای بعضی از مستشرقين و غير آنان شده است كه آنها را به عنوان يك " مقاومت " و عكس العمل مخالف روح ايرانی در برابر اسلام معرفی كنند . از قبيل نهضتهای شعوبی ، زبان فارسی ، تصوف و حتی تشيع ، همچنانكه برخی شخصيتها به عنوان مظهری از اين مقاومت معرفی شده و میشوند از قبيل حكيم ابوالقاسم فردوسی حماسه سرای عظيم ايران و فيلسوف بزرگ شيخ شهاب الدين
سهروردی معروف به شيخ اشراق .
مباحث اين كتاب میتواند پاسخگوی مفيدی به همه اين مسائل باشد . اين بنده مايل بود كه درباره فردوسی و شيخ اشراق مستقلا بحث كند و به تجزيه و تحليل انديشه آنها از اين نظر بپردازد ولی با طرحی كه در ابتدا افكنده بودم وفق نمی داد نياز به طرحی وسيعتر و فرصتی بيشتر بود . درباره زبان فارسی و مذهب تشيع به طور مختصر در بخش اول كتاب از اين زاويه بحث شده است . خواننده محترم در ضمن كتاب به بعضی مسائل ديگر نيز بر خواهد خورد كه ، از اين ديدگاه ، درباره آنها تحقيق شده است . تذكراتی كه محققان بی غرض پس از مطالعه اين كتاب خواهند داد انشاء
الله در چاپهای بعد مورد استفاده قرار خواهد گرفت .
مرتضی مطهری
1349 شمسی
تاريخچه و سابقه
مفهوم ناسيوناليسم ، با شكل فعلی و مرسومش در جهان از اوائل قرن نوزدهم در آلمان پيدا و مطرح شد و اصولا يكی از تبعات و واكنش هايی است كه در برابر انقلاب كبير فرانسه ، در اروپا به وجود آمد . انقلاب كبير فرانسه ، خود واكنش و عصيانی بود در برابر طرز فكر اشرافی كهن كه بكلی برای توده مردم و عامه خلق ارزشی قائل نبود . از آن زمان به بعد بود كه تم اصلی در سخنان گويندگان و آثار نويسندگان و فلاسفه ، " ملت " و توده مردم گرديد و آزادی و برابری آحاد آن . آزادی و برابری ، كه تنظيم كنندگان اعلاميه حقوق بشر مدعی به ارمغان آوردن آن برای بشريت بودند ، در ذات خود مرز و مليتی نمی شناخت . بدان جهت بود كه شعاع انقلاب فرانسه ، به زودی و در عرض يك دهه ، از مرزهای فرانسه گذشت و اروپا را فرا
گرفت ، و بيش از همه آلمان را . در آلمان ، فلاسفه سياسی و نويسندگان ، آنچنان شايق و شيفته افكار آزاديخواهانه شدند كه خود را بطور دربست ، وقف نشر و تبليغ آن كردند . " فيخته " فيلسوف آلمانی ، از پيشروان اين شوق و انتشار بود . به زودی بر آلمانيها چنين معلوم شد كه آزادی ادعا شده در اعلاميه حقوق بشر در آلمان مخصوص خود فرانسويها شده و مردم آلمان را از آن سهمی نيست . فيخته اولين كسی بود كه در برابر اين تبعيض فرياد اعتراض برداشت . او ضمن چهارده كنفرانس مشهور خود كه در آكادمی برلين ايراد كرد ، به عنوان عصيان و اعتراض بر اين استثنا و واكنش عليه " فرانسوی " بودن
آزادی و برابری ، داستان " ملت آلمانی " را به عنوان يك واحد واقعی و تفكيك ناپذير پيش كشيد كه بنا به ويژگی نژادی ، جغرافيايی و زبان و فرهنگ و سنن خود ، دارای " نبوغ ذاتی " و استقلال و حيثيت مخصوص به خود است . بدين ترتيب ، ناسيوناليسم آلمان ، كه بعدها زاييده تز ناسيوناليسم در دنيا گرديد ، به وجود آمد .
ناسيوناليسم يا ملت گرايی ، در انديشه واضعان غربيش ، يعنی مردمی را كه در قالب مرزهای جغرافيايی معين ، نژاد و سابقه تاريخی و زبان و فرهنگ و سنن واحد گرد آمدهاند ، به عنوان يك واحد تفكيك ناپذير مبنا و اصل قرار دادن و آنچه را در حيطه منافع و مصالح و حيثيت و اعتبار
اين واحد قرار گيرد خودی و دوست دانستن و بقيه را بيگانه و دشمن خواندن .
در قرن نوزدهم ، سه واكنش يا گرايش اساسی در برابر شعارهای انقلاب فرانسه ظهور كرد :
1 - واكنش ناسيوناليستی .
2 - واكنش محافظه كاری .
3 - واكنش سوسياليسم .
دو گرايش نخستين را ، فلاسفه سياسی ، منحرف از اصول يا ضد انقلابی و گرايش سومين را ، عدالت طلبانه خواندهاند ( 2 ) . ناسيوناليسم پس از فيخته ، متفكرانی چون شارل موراس و بارس را داشت كه روی هم ، افكار و عقايد ناسيوناليستی ، كشورهای گوناگون اروپا را تدوين و تنظيم كردند . موراس ، فكر " واحد ملی تفكيك ناپذير " را تا آنجا پيش برد كه برای مجموعه ملت يك شخصيت واقعی حاكم بر شخصيت و اراده فرد قائل شد . و اين شخصيت جمع را در وجود دولت پياده كرد . همين فكر بود كه منشأ پيدايش رژيمهای توتاليتر ، و مرام نازی در آلمان و
فاشيسم در ايتاليا گرديد .
از آن پس ، سراسر قرن نوزدهم تا نيمه اول قرن بيستم ، دوران ظهور و بروز و تكامل افكار ناسيوناليستی در جوامع اروپايی گرديد . گرايش های سوسياليستی يا محافظه كاری در اروپا ، گرچه در زمينه های اجتماعی و سياسی روی افكار روشنفكران آثار فراوانی گذاشت معذلك رنگ ناسيوناليستی دولتهای اروپايی آنچنان شديد بود كه هرگونه رنگ ديگر را ، اعم از رنگ ليبرال ، رنگ كنسرواتيسم يا رنگ سوسياليستی ماركس را تحت الشعاع قرار داد . همين ناسيوناليسم ملتهای اروپايی بود كه در شكل افراطی خود ، به صورت نژاد پرستی و راسيسم جلوه كرد و دو جنگ جهانی را به وجود آورد . بالاتر از آن ، همين ناسيوناليسم اروپايی بود كه عليرغم همه شعارهای آزادی و برابری نوع انسان ، استعمار ملل شرق و آفريقا و آمريكای جنوبی را توجيه
و تصديق كرد ، و قرن نوزدهم و نيمه قرن بيستم يا دوران شدت وحدت استعمار اروپا درآسيا و آفريقا مرادف و همزمان با تجلی و توسعه افكار ناسيوناليستی بود .
نويسندگان و محققان غرب ، بر اساس همين افكار ، نهضت ها و جنبشهای ملی ديگر را نيز ناسيوناليستی میخوانند و روشنفكران و متفكران شرقی و آفريقايی نيز با الهام و تعليم از فرهنگ غربی ، اين نام و عنوان را بر حركت مردم خود میپذيرند و همان معيارهايی را كه غربيان برای جدايی و تمايز ملتهايشان بر شمردهاند ، برای ملت خود بازگو میكنند . اگر چه از انتهای جنگ جهانی دوم به بعد ناسيوناليسم و ملت ستايی كشورهای اروپايی ، لااقل در سطح منافع اقتصادی و استعماری و تا حدودی در زمينه های اجتماعی ، جای خود را به اتحاد و منطقه گرايی داده است ، معذلك در هر يك از كشورهای اروپای غربی و آمريكای شمالی ، به بازديد كنندگان و دانشجويان
شرقی و آفريقايی ، رنگهای ملی خود را تبليغ میكنند و بدانان میفهمانند كه هنوز ناسيوناليسم است كه به مردم غرب و به فرهنگ آن حيات و حركت میبخشد ، تا آنان هم وقتی به كشور خود بازگشتند اين فكر را حفظ و به مردم خود تبليغ و تفهيم كنند تا كشورهای دنيای سوم هر يك جدا جدا و تحت عنوان مليت و نژاد و زبان و اسلاف خود ، با همسايه ها و همپايه های خويش و با ملل ديگری كه چون خود آنها درد استعمار غرب را دارند به مقابله و رقابت و ناسازگاری برخيزند . كشورهای غرب با همه قدرت و سيطره فرهنگی و سياسی و اقتصاديشان با هم متحد و يك صف میشوند ، ولی در دنيای سوم ، ملتها با همه نابسامانيها و ضعف سياسی و فرهنگی و اقتصاديشان ، جدا از هم زندگانی كنند . ببينيم آيا بين واحدهای اجتماعی بشر تمايز و مرزی قائل شدن ، اصالت و حقيقتی مطابق با واقع دارد يا نه ، و اگر دارد آيا معيارهای مرزبندی همانهاست كه ناسيوناليسم غربی به ما میآموزد ؟
معيارهای كلاسيك
ما جدايی و تمايزی بين مردم مختلف روی زمين ، از ترك و فارس و عرب تا آفريقايی و اروپايی و آسيايی . . . مشاهده میكنيم . نه فقط رنگها و شكل و شمايلها ، زبانها و خصوصيات يزيكیمختلفند ، رسوم و سنن و فرهنگها و حتی طرز فكرها و ويژگيهای روحی و روانی هم مختلفند . اگر بخواهيم اين مردم گوناگون را بصورت واحدهای اجتماعی مستقلی طبقه بندی كنيم ، آيا صرفا رنگ و نژاد و شرايط اقليمی و مرزهای جغرافيايی را بايد ملاك تفكيك قرار دهيم يا سنن و سوابق تاريخی و
فرهنگها يا عواملی ديگر را ؟ احساس ملی يا ناسيوناليسم عبارت است از وجود احساس مشترك يا وجدان و شعور جمعی در ميان عده ای از انسانها كه يك واحد سياسی يا ملت را میسازند . اين وجدان جمعی است كه در درون شخصيت افراد حاضر جامعه و بين آنها و گذشتگان و اسلافشان رابطه و دلبستگیهايی ايجاد میكند و روابط و مناسبات آنها را با هم و با ساير ملل رنگ میدهد و آمال و آرمانهای آنان را به هم نزديك و منطبق می سازد .
تعريف كلاسيك غربی اين است كه اين وجدان جمعی زاييده شرايط اقليمی ، نژادی ، زبان مشترك ، سنن و آداب تاريخی و فرهنگ مشترك است . ولی دقت بيشتری در واقعيتهای فردی و اجتماعی بشر نشان میدهد كه اين عوامل نقش بنيانی و درونی در تكوين وجدان جمعی ندارند و نمی توانند برای هميشه مايه و ملاط چسبندگی و پيوستگی افرادی از ابناء بشر تحت يك مليت گردند.
نقش روشنفكران
در اجتماعات استعمار زده ، عقب مانده ، عادش روشنفكران هستند كه میخواهند يا می كوشند كه اين شعور و وجدان جمعی را در مردم وطن خود بيدار كنند . از آنجا كه زبان و سنن و فرهنگ ملی در ذهن اين روشنفكران مرادف است با واقعيت فعلی ملت كه آميخته ای است از گرفتاريها و بدبختيها و عقب ماندگيها و محروميتها ، روشنفكر از تبليغ روی اين سنت سرباز میزند و به سوی الگوهای دنيای پيشرفته و حاكم رو میآورد و میكوشد آن الگوها را برای ملت خود سرمشق تشكيل و تكوين شعور ملی قرار دهد . فرانتس فانون ، جامعه شناس و روان شناس بيدار دل آفريقايی كه در فصل " درباره فرهنگ ملی " در اثر مهم و جاودان خويش " نفرين شدگان زمين
" ظهور اين حالت و احساس را در ميان روشنفكران جامعه استعمار زده ، مرحله ابتدايی و خام تبلور وجدان ملی در ميان اين قشر میخواند ، به نظر او روشنفكر جامعه استعمار زده در اين مرحله ، در عين تلاش و كوشش برای گسترش وجدان ملی كاملا در فرهنگ استعماری حل شده است ، آثار اين روشنفكر " نكته به نكته با آثار همكارانش در كشور استعمارگر میخواند " ( 3 ) به عبارت ديگر ، در اين مرحله فكر روشنفكر جامعه استعمار زده ، گرچه از مقوله انديشه است ، ولی يك كالای وارداتی است كه از وراء مرزها و از سوی كشورهای مسلط غرب آمده است . او در اين مرحله تنها " ترجمهای میانديشد و ترجمه ای عمل میكند " . اعتماد به معلومات و محفوظات و غروری كه عادش ، به سبب جهل و عقب ماندگی نوعی توده مردم ، روشنفكران اينگونه سرزمينها دارند ، مانع نقادی دقيق و تحليل حوادث و واقعيات است . " سالها و قرنها حوادث دردناك لازم است تا اين گونه روشنفكران از خواب خرگوشی بيدار شوند " و حقيقت و ارزش عقايد آنها بر مردم فريفته شده روشن گردد .
از اين گذشته ، اين چنين روشنفكران ، تنها در مراحل اوليه حركت فكری و عملی خود است كه بيدار كردن وجدان ملی را وجهه همت خود قرار میدهند . در اندك زمانی ، به دليل ماهيت روحيات و افكاری كه دارند ، الگوهايی از ظواهر تمدن و طرز زندگی غربی برای خود میسازند كه به زودی آنان را به سوی زندگانی راحت و مرفه اروپايی میكشاند و اين كشش هم در ذات خود
مستلزم سكوت و احيانا سازش با عوامل ظلم و فساد زمانه شده ، حل شدن در دستگاه استعماری و خدمتگزاری آن را ايجاب میكند .
مرحله دوم ، در تحليل قانون آن زمانی است كه روشنفكر جامعه عقب مانده تصميم گرفته است با صميميت بيشتری به ملت خود بپردازد ، ولی چون موجودی ملت را آميخته با بدبختی و پريشانی و جهل و عقب ماندگی میيابد ، به سوی روزگاری از تاريخ ملت خود میرود كه در آن جلال و شكوه و مجد و عظمتی يا حداقل زرق و برقی سراغ بگيرد . بدين جهت يكباره جامعه حاليه را با تمام دلبستگيهايش رها میكند و از فراز قرنها ، قرنهايی كه همراه با آدمهای خود ، زنجيروار سلسله علت و معلول روزگار فعلی را ساخته است پرواز میكند و به هزاران سال قبل خيز بر میدارد . و اگر در تاريخ واقعی ملت خود چنين روزگاری را نيابد به سوی افسانه های كهن رو میآورد ( 4 ) . ارزش كار و انديشه اين دسته از روشنفكران نيز همانقدر است كه در كتابها بماند و يا جماعتی معدود را برای مدتی محدود دلخوش و سرگرم نگاه دارد و چون از دردهای موجود خلق خدا سرچشمه نگرفته است هرگز قادر به برانگيختن وجدان ملی و عمومی در مردم نيست .
و منزل سوم تحول روشنفكر موقعی است كه وی ، خيال پردازيها را رها كرده ، با خلق وطن خود آشتی كرده و با درد و غمهای آنها آشنا شده ، طعم محروميتها و فشارها را چشيده به دلبستگيهای توده بستگی پيدا كرده است و به عقايد و عواطف آنها احترام میگذارد و خود را با آن آشنا میسازد و از آن درس و الهام میگيرد . تنها از اينجاست كه روشنفكر ، به شرط صداقت و عدم تقليد و دنباله روی از استادان غربيش ، نقش سازنده و پيش رو خود را در ساختن و پرداختن و برانگيختن شعور و وجدان ملی باز میيابد و هر اندازه در اين راه صميميت و گذشت بيشتری نشان دهد ، محصول و تأثير انديشه و عمل او وسيعتر و سريع تر میشود .
مرزهای واقعی
حال كه عوامل مؤثر در پيدايش وجدان جمعی و همبستگی ملی يا عناصر سازنده ناسيوناليسم طبق تعريف كلاسيك غربی آن اصالت خود را از دست دادهاند ، آيا می توان ادعا كرد كه اصولا تفكيك و تمايزی بين واحدهای اجتماعی بشری موجود نيست و همه مليتها میتوانند و بايد در يكديگر حل
شوند و ملت واحدی بسازند ؟
تجربه تاريخی و شواهدی كه از مبارزات و تحولات اجتماعی كسب شده ، نشان میدهد كه به هر حال ، در عالم انسانها ، اصناف و شعبی وجود دارند ، اصنافی كه از يكديگر متمايزند و راههای مشخصی از يكديگر دارند و امكان ادغام و اضمحلالشان در يكديگر طبيعة وجود ندارد . تحولات اجتماعی و سياسی و فرهنگی جهان معاصر روز به روز ، وحدت و تفاهم جهان غرب با دنيای سوم
را دورتر و ناممكنتر میسازد . هر قدر دم از همزيستی و صلح و وحدت جهانی زده شود باز هم عمل يا واقعيت ، تحولات آن را دورتر و غير عمليتر میسازد . تا زمانی كه گرگ و گوسفندی در عالم هست ، وحدت بين آنها غير ممكن است . همينكه جماعتی به هر عنوان اجتماعی سازمان يافته تشكيل دادند ، بر هر اساس كه باشد ، اگر مطمح نظرها شود و يا در معرض تجاوز و دست درازی
هايی قرار گيرد ، ناچار است مرزهای جغرافيايی و سياسی و اقتصادی و يا فرهنگی و عقيدتی خود را حفظ كند .
درد مشترك
اين مردمی كه در اطراف و اكناف عالم ارتباطات قلبی و آرمانی با يكديگر پيدا میكنند ، چه چيز مشتركی دارند كه آنان را به هم پيوند میدهد ، و در مقابل ، آنان را از همسايهها و هموطنهای خود میبرد ؟
اين عامل درد مشتركی است كه آنها دارند : درد از ظلم و تجاوز و استعمار . اتفاقا پيدا شدن و تولد ناسيوناليسم ملتها كاملا مصادف با زمانی بوده است كه توده مردمی يك احساس درد يا خلاء عمومی و مشترك كردند ، ناسيوناليسم آلمانی همان زمان متولد شد كه از تبعيضها و دخالت فرانسويان احساس درد كردند ، ناسيوناليسم ايتاليا يا مجار يا هند يا هندوچين و الجزاير نيز زمانی به وجود آمدند كه يك احساس خلاء و درد ، همه يا اكثريتی از مردم را فرا گرفت .
محققان غربی تاريخ ايران میگويند در حقيقت ناسيوناليسم يا احساس جمعی مليت در ايران از زمانی متولد شد كه نهضت تحريم تنباكو به راه افتاد ، يعنی آن زمان كه جماعتی از مردم ايران احساس درد استعمار كردند .
پس وجدان جمعی و احساس مليت يا ناسيوناليسم ، در ميان جماعتی از مردم ، زمانی متولد میشود كه درد و طلب مشتركی در آن جمع به وجود آمده باشد ، اين طلب مشترك آنان میباشد كه آرمان جمعشان را میسازد ، و به دنبال همان است كه به حركت در میآيند و جهاد و مبارزه میكنند و متحمل رنج و محروميت میشوند و بعدا نيز به وجدان جمعی آنان قوام و دوام بيشتری
میدهد و ميان ايشان علايق و روابط قلبی و يكپارچگی ملی ايجاد میكند .
عوامل وحدت
وقتی به تمام دردهايی كه تا اين زمان موجب و موجد ملتها گرديده است رسيدگی و آنها را با هم مقايسه كنيم عامل مشتركی در آنها میيابيم : آن زمان كه فيخته فيلسوف با حرارت و شدت ناسيوناليسم آلمانی را اعلام میكرد ، يا گاندی و گاريبالدی برای استقلال هند و ايتاليا مبارزه میكردند ، يا مردم ويتنام و فلسطين برای درمان دردشان آزادی و استقلال را طلب میكنند و آن زمان كه طبقه و جماعتی از يك ملت قيام و انقلاب میكنند ، دو عنصر مشترك در همه آنان وجود دارد و آن درد از ظلم و سيطره انسانها و مؤسسات انسانی و طلب نفی اين سيطره است . فيخته از سيطره و نفوذ سياسی
و فرهنگی فرانسه میخواست ملت آلمان را رها كند و گاندی از سيطره سياسی و فرهنگی و اقتصادی انگلستان ، و الجزاير ، از تجاوز فرانسه . پس عامل مشترك در همه دردها و آرمانهای ملی كه موجد ملتهای جهان شده همين احساس و اراده نفی ظلم و طلب عدالت است .
چرا در روزگار محروميتها و چشيدن طعم ظلم و تجاوز و استثمار و استعمار ، مليت به وجود میآيد ؟ زيرا به روزگار گرفتاريها و محروميتها و ايام فقد عواطف و رحمتها ، و تلاش و مبارزه برای رهايی از اين وضع است كه آدمی خود و فطرت و حقيقت خود را كشف میكند و ارزشها و فضايل انسانی
برای او مطرح میگردد . آدمی وقتی در برابر ظلم و جنايت و كفر و فساد قرار گرفت ، و از آنها رنج برد شوق عدالت و حقيقت در او بيدار میشود . و اينهاست كه جمع كننده است و صفت قبل از هر چيز خود را مواجه با طرد تام و تحقير همه جانبه قدرت مسلط ديدهاند ، واكنش ايشان تحسين خود و مداحی از خويش است ، به جای تصديق بی قيد و شرط فرهنگ اروپايی ، تصديق بی قيد و شرط فرهنگ آفريقايی به كرسی مینشيند . بطور كلی شعرای سياه ستا اردوهای پير و فرسوده را در برابر آفريقای جوان ، عقل غم افزا را در برابر شعر ، و منطق ستمگر را در برابر طبيعت پر جوش و خروش قرار میدهند . در يك سر خشونت است و تشريفات و شك گرايی و در سوی ديگر بی غل و غشی و شور وحدت و آزادی ، زمين باروری و نعمت زايی ، اما عدم مسؤوليت هم نيز . . " .
عدم مسؤوليتی كه " فانون " بدان توجه كرده است ناشی از اين واقعيت است كه درد و طلب مشتركی كه در جامعه آفريقايی به وجود آمده در بعضی بخشها در اهداف و داعيه ها هنوز ضعيف است . جنبش ضد استعماری قاره سياه عليه ظلم و ستم سفيد پوستان تا آنجا كه برای محو ظلم و تبعيض و احقاق حقوق انسانی و مردمی باشد مقدس است و با واقعيات فطری و وجدان بشری منطبق ، ولی از همانجا كه صورت انتقامجويی و خودستايی و آرزوی حكومت و بهره وری نوين را میيابد ، خود مقدمه چين و پايه ستم جديد میشود ، ستمی كه هنوز ميدان عمل نيافته است .
پس در محروميت و محكوميت امتها قضيه " داعيه " هم مطرح میشود . سياه ستايی اگر تكامل يافت و به حقيقت ستايی و عدالت پرستی محض رسيد ، آن وقت نهضتی فروزان و شكوفان ، ميوه آن خواهد بود . لذا ، جنبشها و حركتهای حاصل از درد و طلب مشترك را از روی داعيه آنها تميز میدهيم : داعيه حق پرستی و عدالت خواهی و آزادگی يا داعيه حكومت و بهره وری جديد
و تصاحب منافع و مطامع . و اين چيزی است كه از مذهب و مسلك و جهانبينی حاكم بر رهبران يك جنبش ملی نشأت میگيرد . فرهنگ غربی عوامل فوق را از حيطه عناصر سازنده وجدان مشترك و تشكيل دهنده مليت خارج میكند . روشنفكر شرقی و اسلامی و آفريقايی هم میخواهد با همان معيارهای غربی به مليت و ناسيوناليسم خود رنگ بدهد و آن را بشناساند . يعنی با اسلحه ای كه دشمن بدو فروخته میخواهد مليت خود را بسازد و از آن دفاع كند و فرياد از اين اسلحهها كه از دشمن خريداری میكنی .
خدمات متقابل اسلام و ايران
ما و اسلام
به طوری كه تاريخ شهادت میدهد ، ما ايرانيان در طول زندگانی چندين هزار ساله خود با اقوام و ملل گوناگون عالم ، به اقتضای عوامل تاريخی ، گاهی روابط دوستانه و گاهی روابط خصمانه داشتهايم . يك سلسله افكار و عقايد در اثر اين روابط از ديگران به ما رسيده است ، همچنانكه ما نيز به نوبه خود در افكار و عقايد ديگران تأثير كردهايم . هر جا كه پای قوميت و مليت ديگران به ميان آمده مقاومت كرده و در مليت ديگران هضم نشدهايم ، و در عين اينكه به مليت خود علاقهمند بودهايم اين علاقهمندی زياد تعصب آميز و كور كورانه نبوده و سبب
كور باطنی ما نگشته است تا ما را از حقيقت دور نگاه دارد و قوه تميز را از ما بگيرد و در ما عناد و دشمنی نسبت به حقايق به وجود آورد . از ابتدای دوره هخامنشی كه تمام ايران كنونی به اضافه قسمتهايی از كشورهای همسايه ، تحت يك فرمان در آمد تقريبا دو هزار و پانصد سال میگذرد از اين بيست و پنج قرن ، نزديك چهارده قرن آن را ، ما با اسلام به سر بردهايم و اين دين در متن زندگی ما وارد و جزء زندگی ما بوده است ، با آداب اين دين كام اطفال خود را برداشتهايم ، با آداب اين دين زندگی كردهايم ، با آداب اين دين خدای يگانه را پرستيدهايم ، با آداب اين دين مردههای خود را به خاك سپردهايم تاريخ ما ، ادبيات ما ، سياست ما ، قضاوت و دادگستری ما ، فرهنگ و تمدن ما ، شؤون
اجتماعی ما ، و بالاخره همه چيز ما با اين دين توأم بوده است نيز به اعتراف همه مطلعين ، ما در اين مدت ، خدمات ارزنده و فوق العاده و غير قابل توصيفی به تمدن اسلامی نمودهايم و در ترقی و تعالی اين دين و نشر آن در ميان ساير مردم جهان از ساير ملل مسلمان حتی خود اعراب بيشتر
كوشيدهايم . هيچ ملتی به اندازه ما در نشر و اشاعه و ترويج و تبليغ اين دين فعاليت نداشته است .
بنابراين حق داريم روابط اسلام و ايران را از جهات مختلف مورد بررسی قرار دهيم ، و سهم خود را در نشر معارف اسلامی و نيز سهم اسلام را در ترقی مادی و معنوی خويش با دقت كامل و با اتكاء به مدارك معتبر تاريخی روشن نماييم .
ملت پرستی در عصر حاضر
يكی از مسائلی كه در قرن حاضر مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است ، مسئله " مليت " است . در اين روزها بسياری از ملل عالم از جمله مسلمانان ايرانی و غير ايرانی به اين مسئله توجه خاصی پيدا كردهاند و حتی برخی از آنان بقدری در اين مسئله غرق شدهاند كه حد و حسابی برای آن نمی
توان قائل شد . حقيقت اين است كه مسئله مليت پرستی در عصر حاضر برای جهان اسلام مشكل
بزرگی بوجود آورده است . گذشته از اينكه فكر مليت پرستی بر خلاف اصول تعليماتی اسلامی است ، زيرا از نظر اسلام همه عناصرها علی السوا هستند ، اين فكر مانع بزرگی است برای وحدت مسلمانان . چنانكه میدانيم جامعه اسلامی از ملل مختلفی تشكيل شده است ، و در گذشته
اسلام از ملل مختلف و گوناگون ، يك واحد به وجود آورد به نام جامعه اسلامی ، اين واحد اكنون نيز واقعا وجود دارد . يعنی واقعا در حال حاضر يك واحد بزرگ هفتصد ميليونی وجود دارد كه فكر واحد و آرمان واحد و احساسات واحد دارد و همبستگی نيرومندی ميان آنان حكمفرماست . هر اندازه جدايی ميان آنهاست مربوط به خود آنان نيست ، مربوط به حكومتها و دولتها و سياستهاست، واژه ملت كلمه " ملت " كلمه ای عربی است و به معنی راه و روش است . در قرآن كريم نيز اين كلمه به همين معنی آمده است ( 1 ) اين كلمه هفده بار ( در 15 آيه ) در قرآن كريم آمده است ، ولی مفهومی كه اين كلمه در قرآن كريم دارد با مفهومی كه امروز مصطلح فارسی زبانان است و از آن ، كلمه " مليت " را مشتق كردهاند متفاوت است .
ملت در اصطلاح قرآن به معنی راه و روش و طريقهای است كه از طرف يك رهبر الهی بر مردم عرضه شده است . مثلا میفرمايد : " « ملة ابيكم ابراهيم »" يعنی راه و روش پدر شما ابراهيم .
يا میفرمايد : " « ملة ابراهيم حنيفا »" . راغب اصفهانی در كتاب مفردات القرآن میگويد : " ملت و املال كه همان املاء است از يك ريشه است ، " « فليملل وليه بالعدل »" يعنی ولی او از روی عدالت املاء كند ، راغب میگويد : " علت اينكه يك طريقه الهی " ملت " ناميده شده است اينست كه از طرف خداوند املاء و ديكته شده است " . پس ، از نظر قرآن يك مجموعه فكری و علمی و يك روشی كه مردم بايد طبق آن عمل كنند ، ملت ناميده میشود بنابراين ملت با دين يك معنی دارد ، با اين تفاوت كه يك چيز به اعتباری دين ، و به اعتبار ديگری ملت ناميده میشود ، به آن اعتبار ملت ناميده میشود كه آن چيز از طرف خدا به پيامبری املاء میشود.كلمه ملت در اصطلاح امروز فارسی در اصطلاح امروز فارسی اين كلمه بكلی مفهوم
مغايری با مفهوم اصلی خود پيدا كرده است . امروز كلمه ملت به يك واحد اجتماعی گفته میشود كه دارای سابقه تاريخی واحد و قانون و حكومت واحد و احيانا آمال و آرمانهای مشترك و واحد میباشند . ما امروز به جای مردم آلمان و انگلستان و فرانسه و غيره ، ملت آلمان ، ملت انگلستان ، ملت فرانسه میگوييم و احيانا به همه آن مردم اين كلمه را اطلاق نمیكنيم ، به يك طبقه از مردم ، ملت میگوييم ، يعنی آنها را به دو طبقه تقسيم میكنيم ، طبقه حاكمه و طبقه محكومه . به طبقه حاكمه كلمه دولت و به طبقه محكومه كلمه ملت را اطلاق میكنيم .از نظر اجتماعی از بحث لغوی میگذريم و وارد بحث اجتماعی میشويم : كوچكترين واحد اجتماعی " خانواده " است . زندگی مشترك انسانها تا وقتی كه به زن و شوهر و فرزندان و فرزند زادگان و احيانا همسران فرزندان آنها محدود است زندگی خانوادگی ناميده می شود . زندگی خانوادگی فوق العاده قديم است . از وقتی كه انسان پيدا شده
زندگی خانوادگی داشته است . به عقيده بعضی اجداد حيوانی انسان هم كم و بيش زندگی خانوادگی داشتهاند . واحد بزرگتر از خانواده " قبيله " است زندگی قبيله ای مجموعه
خانواده هايیرا كه در جد اعلی با هم مشتركند در بر میگيرد . زندگی قبيله ای مرحله
تكامل يافته زندگی خانوادگی است . میگويند در زندگيهای خانوادگی و انفرادی اوليه بشر ، از لحاظ مالی و اقتصادی اشتراك حكمفرما بود نه اختصاص ، بعدها مالكيت اختصاصی به وجود آمده است .
واحد اجتماعی ديگری كه از اين واحد بزرگتر و تكامل يافته تر است و شامل مجموع مردمی میشود كه حكومت واحد و قانون واحدی بر آنها حكومت میكند در اصطلاح امروز فارسی زبانان " ملت " ناميده میشود . واحد " ملی " ممكن است از مجموع قبايلی فراهم شده باشد كه در اصل و ريشه و خون با هم شريكند ، و ممكن است قبايلی كه ايجاد كننده يك ملت هستند در خون
و ريشه اصلی هيچگونه با هم اشتراك نداشته باشند و ممكن است اساسا زندگی قبيلهای و ايلی در ميان آنها به هيچ وجه وجود نداشته باشد و اگر وجود داشته باشد فقط در ميان بعضی از افراد آن ملت وجود داشته باشد نه در ميان همه آنها در كتاب اصول علوم سياسی ، جلد اول ، صفحه 327 ، چنين آمده است : " با تفكيكی كه در قرن بيستم از " ملت " و " مردم " میشود ، لغت
" مردم " بيشتر برای تعيين گروه اجتماعی به كار میرود وليكن " ملت " از نظر حقوقی و سياسی ، واحد جمعيت است كه بر قلمرو ارضی كشوری مستقر میشود ، و اين استقرار نتيجه وحدت تاريخی ، زبانی ، مذهبی ، يا اقتصادی يا آرمانهای مشترك و خواستن ادامه زندگی مشترك است . كلمه مردم جنبه جامعه شناسی بيشتری دارد در حالی كه " ملت " بيشتر از نظر حقوق و سياست داخلی يا بين المللی مورد نظر قرار میگيرد ، به علاوه استعمال اين كلمه در عرف ماركسيستها و ليبرالها فرق میكند و بايد توجه داشت كه در به كار بردن ، گوينده يا نويسنده پيرو چه ايدئولوژی و انديشه است " . امروز در جهان ، ملل گوناگونی وجود دارد ، آنچه آنها را به صورت ملت واحد در آورده است زندگی مشترك و قانون و حكومت مشترك است نه چيز ديگر ، از قبيل نژاد و خون و غيره وجه مشترك اين واحدها اينست كه حكومت واحدی آنها را اداره میكند ، بعضی از اين ملتها سابقه تاريخی زيادی ندارند ، مولود يك حادثه اجتماعيند مثل بسياری از ملل خاورميانه كه مولود جنگ بين الملل اول و شكست عثمانيهايند .
فعلا در دنيا ملتی وجود ندارد كه از نظر خون و نژاد از ساير ملل جدا باشد ، مثلا ما ايرانيها كه سابقه تاريخی نيز داريم و از لحاظ حكومت و قوانين دارای وضع خاصی هستيم ، آيا از لحاظ خون و نژاد از ساير ملل مجاور جدا هستيم ؟ مثلا ما كه خود را از نژاد آريا و اعراب را از نژاد سامی
میدانيم آيا واقعا همينطور است ؟ يا ديگر پس از اينهمه اختلاطها و امتزاجها ، از نژادها اثری باقی نمانده است ؟ حقيقت اينست كه ادعای جدا بودن خونها و نژادها خرافه ای بيش نيست نژاد سامی و آريايی و غيره به صورت جدا و مستقل از يكديگر فقط در گذشته بوده است ، اما حالا آنقدر اختلاط و امتزاج و نقل و انتقال صورت گرفته است كه اثری از نژادهای مستقل باقی نمانده است .
بسياری از مردم امروز ايران كه ايرانی و فارسی زبانند و داعيه ايرانی گری دارند ، يا عربند يا ترك يا مغول ، همچنانكه بسياری از اعراب كه با حماسه زيادی دم از عربيت میزنند از نژاد ايرانی يا ترك يا مغول میباشند ، شما اگر همين حالا سفری به مكه و مدينه برويد ، اكثر مردم ساكن آنجا را میبينيد كه در اصل اهل هند يا ايران يا بلخ يا بخارا يا جای ديگری هستند . شايد بسياری از كسانی كه نژادشان از كوروش و داريوش است الان در كشورهای عربی ، تعصب شديد عربيت دارند و بالعكس شايد بسياری از اولاد ابوسفيانها امروز سنگ تعصب ايرانيت به سينه میزنند .
چند سال پيش يكی از اساتيد دانشگاه تهران كوشش داشت با دليل اثبات كند كه يزيد بن معاويه يك ايرانی اصيل بوده تا چه رسد به فرزندانش ، اگر دراين سرزمين باشند .