بخشی از مقاله
تولد و كودكي امام حسين ( ع) :
قلب مرد به تپش افتاده بود . با سرعت كوچه هاي شهر مدينه را پشت سر مي گذاشت تا هر چه زودتر خود را به پيامبر برساند . دوست داشت اولين كسي باشد كه آن خبر مهم را به رسول خدا مي رساند . در راه هر كه را مي ديد ، سرا غ پيامبر را مي گرفت تا آنكه چشمش از دور به حضرت رسول افتاد . با عجله خود را به پيامبر رساند در حالي كه عرق از سر و صورتش جاري بود ، نفسي تازه كرد وگفت :«اي رسول خدا ! چشم ودل شما روشن باد !مژده دهيد كه خداوند فرزند ديگري به پاره تن شما – فاطمه «ع» -عنايت نمود .» با شنيدن اين خبر ، لبهاي حضرت به خنده گشوده شد وبرق شادي در چشمان مباركش نمايان گشت . هفت روز از تولد دومين فرزند فاطمه زهرا «ع»گذشته بود كه فرشته آسماني از طرف خداوند خبر آورد كه :«اي رسول ما !نام اين مولود راحسين بگذار…»
حضرت زهرا (ع) براي فرزندش – حسين ـ گوسفندي را قرباني كرد تا آن را بين نيازمندان و فقيران شهر تقسيم كند. پيامبر، حسين را مانند حسن دوست داشت . او را در آغوش مي گرفت و مي بوسيد وهميشه مي گفت :« حيسن از من است و من از حسينم.» پيامبر به ياران خود مي فرمود: « هركس حسن وحسين را دوست بدارد ،مرا دوست داشته است و هركس با آنها دشمني كند، با من دشمني كرده است. » دوران كودكي :
حسين«ع» دوران كودكي خود را همراه با برادرش حسن «ع» در كنار جدش ـ رسول خداـ و پدر و مهربانش گذراند. روزهايي با حوادث تلخ وشيرين كه درسهايي از شجاعت ، محبت و فداكاري را به دنبال داشت.
يكي از آن وقايع آموزنده براي حسن و حسين «ع» مربوط به زماني است كه جدشان حضرت محمد «ص» به مسافرت رفته بودند و مادرشان حضرت زهرا «ع» با پولي كه از همسرش علي «ع» گرفته بود به بازار رفت و با آن يك پرده و دو دستبند نقره خريد. حضرت زهرا «ع» يكي از دستبندها را به دست حسن كرد و ديگري را به دست حسين . پرده زيبايي را هم كه خريده بود، بر درخانه آويخت مدتي گذشت. پيامبر از سفر بازگشت ويكسر به در خانة دخترش آمد تا بعد از مدتها ديداري داشته باشد.
حضرت فاطمه«ع» ازخوشحالي دويد تا رسول خدا را در آغوش يگيرد؛ اما ديد پدرش رفته است. بسيار غمگين و افسرده شد وبه فكر فرو رفت. با خودش گفت حتماً پدرم از چيزي ناراحت شده است. زود پردة گران قيمت را برداشت و با مهرباني دستبندها را از دست حسن وحسين بيرون آورد و به آنان گفت : « عزيزان من ! اين دستبندها و پرده را پيش پدر بزرگتان ببريد. رسول خدا اكنون در مسجد نشسته است.» وقتي حسن و حسين وارد مسجد شدند، پيامبر سخن خود را قطع كرد. حسن و حسين را روي زانوهاي مبارك نشاند و نوازش كرد. بعد دو نفر فقير را صدا زد و دستبندها را به آنها بخشيد. سپس نگاهي به جمعيت حاضر در مسجد انداخت و دونفر ديگر را كه لباسي پاره و مندرس به تن داشتند صدا زد ، پرده ها را دو تكه كرد به آنها داد تا براي خود لباسي آماده كنند.
حسن وحسين «ع» از همان دوران كودكي علاقة زيادي به يادگيري علوم داشتند. يك روز هر كدام خطي نوشتند و خدمت رسول خدا آوردند و سؤال كردند : « خط كدام يك از ما بهتر است؟» حضرت، نگاهي به خط خوش آنها انداخت ودر حالي كه لبخندمي زد ، فرمود:« هر دو خوب است .» گفتند :« نه كدام بهتر است؟» حضرت فرمود : «اي عزيزان من ! من مكتب نرفته ام و هرگز الفبايي ننوشته ام. خط شناسي كار كساني است كه اهل نوشتن باشند. از پدرتان سؤال كنيد كه خط نويس و كاتب وحي است.» حسن و حسين خدمت پدرشان علي «ع» رفتند و سؤال كردند :«خط كدام يك از ما بهتر است؟» اميرالمؤمنين نگاهي به چهرة معصوم فرزندان خود انداخت.
حضرت نمي خواست بگويد خط كدام يك بهتر از ديگري است لذا لحظه اي به فكر فرورفت سپس در حالي كه دوباره به خط خوش حسن وحسين نگاه مي كرد ، فرمود: «هر دو خوب است؛ چون نوشتن را خودتان يادگرفته ايد ،حق آن است كه قضاوت اين كار را به عهدة مادرتان بگذاريد. به كارهاي كودكان ، بيشتر مادران رسيدگي مي كنند. هر چه او بگويد من هم همان را مي پسندم.» حسن و حسين خدمت حضرت فاطمه «ع» آمدند و همان سوال را پرسيدند. حضرت زهرا فرمود: « هر دوخوب است آن قدر خط شما زيبا وخواناست كه پيدا كردن تفاوت بين آنها كار مشكلي است اصلا بهتر است كار ديگري انجام دهيم . هرچند كه اين قرعه كشي است و خط شناسي نيست ، ولي خوب است . اين گردنبندي كه مي بينيد از عاج فيل است كه هفت دانه دارد .
اين دانه ها را روي زمين مي ريزيم . هركدام از شما كه دانه هاي بيشتري جمع كرد ، خط او از ديگري بهتر است . » حسن و حسين (ع ) قبول كردند . سپس حضزت فاطمه (ع) دانه ها را روي زمين ريخت آنها با سرعت دويدند و هر كدام توانستند سه دانه از روي زمين بردارند ، اما دانة آخري نصف شده بود و به هر كدام يك نصفه رسيد، نتيجه مساوي بود ! حسن و حسين (ع) هر دو راضي و خشنود شدند و گفتند : « پايان كار همان شد كه جدمان رسول خدا و پدرمان و شما فرموديد ، اما ما دلمان نمي خواست كه دانة عاجي شكسته شود .» حضرت زهرا فرمودند : «دانه به دست شما شكسته نشد ، خدا آن را شكست و چيزي را كه خدا بشكند ، بسيار ارزشمند خواهد بود . »
درسهايي كه حسين (ع) در خردسالي از مكتب جدش رسول خدا آموخته بود باعث شد كه با اخلاق و رفتاري دلنشين و شايسته مورد مهر و توجه همه قرار بگيرد . با آنكه كودكي بيش نبود ، ولي هميشه از حق و حقيقت دفاع مي كرد .بسيار شجاع و بافراست بود . در پاكيزگي و ادب بين همسالان خود محبوبيتي خاص داشت . در سن نوجواني ميان جوانان بني هاشم در سواركاري و شمشير زني كم نظيربود . همه او را در حسن خلق ، امانت و عدالت به پيامبر شبيه مي دانستند .
بيشتر وقتها لباس سرخ بر تن داشت . بسيار با سليقه و منظم بودو در اجراي احكام دين و اقامه نماز جديت بسيار مي كرد و هرگاه لازم مي ديد در كمال ادب حرفهايش را با ديگران به صراحت بيان مي كرد . يك روز امير المومنين به حسين (ع) فرمود « فرزندم ! برخيز و بالاي منبر برووبا مردم سخن بگو . دوست دارم كه مردم قريش تورا بهتر بشناسند وبيشتر قدر تو را بدانند و پيش تو فكر نكنند كه تو چيزي نميداني .» حسن (ع) كه در آن زمان جوان برومندي بود ، بالاي منبر رفت و بعد از حمدو ثناي خداي بزرگ و درود بر رسول خدا فرمود :
« اي مردم علي (ع) شهر هدايت است ، هركسي داخل آن شهر شود ، نجات پيدا خواهد كرد و هر كس از آن روي برگرداند و دوري كند ، هلاك و نابود خواهد شد . » وقتي حسين (ع) سخنانش تمام شد و ار منبر پايين آمد ، علي (ع) اورا در آغوش گرفت وصورتش را غرق دربوسه كرد. سپس روبه جمعيت كرد و فرمود : « … حسن و حسين امانتهاي رسول خدا هستند كه به من سپرده شده اند و من نيز آنها را به شما مي سپارم . در روز قيامت رسول خدا از شما سؤال خواهند كرد كه از امانتهاي من چگونه نگهداري كرده ايد . » با آنكه پيامبر و حضرت علي درباره حسن و حسين (ع) بسيار سفارش كرده بودند، بعد از شهادت علي (ع) كوردلان ، يك بار ديگر با شهادت امام حسين (ع) دشمني خود را با خاندان پيامبر اعلام كردند .
بعد از شهادت امام حسن ، امام حسين (ع) به امانت و رهبري برگزيده شد . او مرد ايمان و عمل بود . شبها با خدا مناجات مي كرد و روزها به كار و كوشش و راهنمايي مردم مشغول مي شد . هميشه به فكر مردم فقير و تهيدست بود و با آنان به نيكي رفتار ميكرد و از آنان دلجويي مي نمود . يه مردم مي فرمود : « از همنشيني با مستمندان دوري نكنيد .»
امام حسين «ع» همچون پدرش علي «ع» در تاريكي شب كيسه هاي سنگين آذوقه را بر دوش مي گرفت وبه خانه تهيد ستان مي برد . همة سعي و كوشش امام اين بود كه فقرو نابرابريها را از بين ببرد وعدل و برابري را برقرار كند .امام حسين (ع) تلاش مي كرد تا مردم را هر چه بيشتر باخدا و آيين مقدس اسلام آشنا كند .
دوران امام حسين ( ع) و يزيد :
در زمان امام حسين (ع) يزيد ستمگر در شام به حكومت رسيد . يزيد به دروغ خود را جانشين پيغمبر مي ناميد . در آمد كشور اسلامي را صرف خوشگذراني و قماربازي و كارهاي شخصي خودش و دوستانش مي كرد . يزيد به دستورهاي قرآن و احكام اسلامي بي توجه بود و با اعمال و رفتار خود ، نشان داده بود كه براي رسيدن به حكومت ، تظاهر به مسلمان بودن مي كند . وقتي يزيد به حكومت رسيد ، از امام حسين (ع) خواست كه حكومت و رهبري او رابپذيرد و امضاء كند ؛ اما امام حسين كه خود عهده دار مقام راستين امامت و ولايت اسلام بود ، نمي توانست رهبري و حكومت يزيد ستمگر را قبول و امضاء كند .
امام حسين (ع) سعي مي كرد تا ذهن مردم را روشن كند و مردم را نسبت به حكومت يزيد هوشيار و آگاه نمايد . ايشان مي فرمود : «مگر نمي بينيد كه حق پايمال شده است و ستمگري و باطل غلبه كرده است . در چنين زماني هر مؤمني بايد براي شهادت آماده شود و از حق و حقيقت دفاع نمايد . شهادت و جانبازي در راه خدا پيروزي است و زندگي با ستمگران جز ننگ و خواري چيزي نيست .»
حركت امام حسين (ع) از مدينه :
ديگر مدينه جاي امني براي امام و يارانش نبود . آنهابه سوي مكه هجرت كردند و با اين كار نشان دادند كه خلافت يزيد را قبول ندارند . مردم معناي اين كار را مي فهميدند . پاي سخنان امام حسين (ع) مي نشستند و به حرفهايش گوش مي دادند .
مردم كوفه هم از اتفاقاتي كه در مكه مي افتاد ، با خبر مي شدند . آنها نامه هاي زيادي به سوي مكه فرستادند و در آن از امام حسين دعوت كردند كه به كوفه برود و به جاي يزيد ، خلافت مسلمين را به دست بگيرد . با آنكه مردم كوفه در زمان حضرت علي (ع) و امام حسن مجتبي ، بي وفايي خود را ثابت كرده بودند ، با اين حال امام حسين (ع) براي آنكه حجت را به آنها تمام كرده باشد ، پسر عمويش «مسلم » را به كوفه فرستاد تا اخباري از اوضاع آنجا به دست بياورد .
وقتي مسلم وارد كوفه شد و استقبال گرم و خوب مردم را ديد ، نامه اي به امام نوشت . امام حسين (ع) پس از دريافت نامه ، همراه با يارانش به سوي عراق حركت كرد . يزيد كه از حضور مسلم در كوفه وحشت افتاده بود ، يكي از ياران شرور و سفاك خود را به نام ( ابن زياد ) به سوي كوفه فرستاد . مردم ترسو و سست ارادة كوفه با تهديدهاي ابن زياد به زودي همراهي و بيعت خود را با مسلم به دست فراموشي سپردند . مسلم تنها ماند ، ولي تسليم نمي شد .
شجاعت او مردم كوفه را به تعجب واداشته بود . هجوم ناگهاني گروهي از دشمنان ، مسلم را غافلگير كرد . او در جنگي نابرابر به آرزوي خود يعني شهادت در راه خدا دست يافت .
از آن طرف امام حسين (ع) و يارانش به سمت عراق در حركت بودند . در ميان راه ، خبر شهادت مسلم بن عقيل به امام حسين (ع) رسيد . حضرت به ياران خود فرمود : «مسلم ، دين خود را به اسلام ادا نمود و به ملاقات پروردگار شتافت . پس از او اين وظيفه به عهدةماست كه در مقابل دشمنان ، از دين خود حفاظت كنيم ، حتي اگر در اين راه كشته شويم .»
استقرار امام حسين (ع)در نينوا :
امام همراه با ياران خود پس از طي مسافتي طولاني به دشت وسيعي به نام «نينوا » رسيدند . چون چشم امام به آن سرزمين افتاد ، در دل با خداي خود به راز و نياز مشغول شد و فرمود :
«اللهم اني اعوذبك من الكرب و البلاء . . . خدايا ! من در سختيها و دشواريها و بلاها به تو پناه مي برم . . . »
سپس امام روي به لشكريان خود فرمود : «بايستيد و از اينجا كوچ نكنيد . به خدا سوگند كه اين سرزمين خوابگاه شتران و اسبان ماست ، اينجا سرزميني است كه خونهاي ما در آن ريخته خواهد شد ؛ اينجا محلي است كه خاندان ما را به اسارت خواهند برد ؛ اينجا مكاني است كه مردان ما در آن به شهادت خواهد رسيد ؛ اينجا سرزميني است كه كودكان ما را قرباني خواهند كرد ؛ و در اينجاست كه قبرهاي ما محل زيارت ديگران خواهد شد .
بعد از سخنان امام حسين (ع) لشكريان از اسبان و شتران پايين آمدند . بارها را به زمين گذاشتند و خيمه ها را برافراشتند . با توقف امام حسين در دشت كربلا ، ابن زياد نامه اي براي حضرت نوشت : «به من اطلاع داده اند كه با ياران اندك خود به همراه زنان و كودكان در كربلا خيمه زده اي . بدان كه يزيد با سپاهي عظيم آماده جنگ با شماست . يزيد در نامه اي كه براي من فرستاده ، نوشته است كه : آسوده نخواهم بود تا زماني كه حسين و يارانش را به قتل برسانم ».
نامة ابن زياد به امام حسين (ع) :
وقتي امام حسين (ع) نامة ابن زياد را خواند ، با خشم آن را به زمين پرتاب كرد . فرستاد ابن زياد پرسيد : «پس جواب نامه چه مي شود ؟ » امام حسين فرمود : «من به اين نامه جوابي نمي دهم ، چون يزيد سزاوار عذاب وآتش جهنم است. »
وقتي خبر ورود و اقامت امام حسين (ع) و همراهانش در كربلا به كوفه رسيد ، غوغايي به پا شد و شهر به حالتي غير عادي در آمد . در گوشه و كنار شهر گروههايي از مردم دور يكديگر جمع شدهبودند. موضوع صحبت مردم دربارة آن بود كه ابن زياد با وعده هاي بسيار و پول فراوان مردم را به جنگ عليه حسين و يارانش تشويق كرده است .
هر چه زمان مي گذشت ،دشمن به تدريج بر تعداد لشكريان خود اضافه مي كرد . شمشيرها و نيزه هاي برافراشته شده در مقابل سپاهي اندك به فرماندهي حسين بن علي چشم ها را به خود خيره كرده بود . بيش از شصت هزار نفر در مقابل سپاهي كوچك ! اما ابن زياد هنوز وحشت داشت . مي ترسيد مردم كوفه و لشكريانش با شنيدن سخنان حق و خطبه هاي حسين بن علي (ع) از جنگ نابرابر كه با فرزند رسول خدا پيش گرفته اند ، دست بردارند .