بخشی از مقاله
قابوس نامه
يكي از مشهورترين متون فارسي قرن پنجم هجري قابوسنامه است كه امير عنصرالمعالي كيكاووس بن قابوس بن وشمگير از امراي آل زيار آن را به نام فرزندش گيلان شاه نوشته است اين كتاب يكي از روان ترين متون فارسي است كه حاوي نكته هاي اخلاقي و اجتماعي و حكايات شنيدني است تاريخ آغاز تأليف كتاب را 475 هجري نوشته اند.
فرهنگ و هنر و دانايي
تن خويش را بعث كن به فرهنگ و هنر آموختن، و اين تو را به دو چيز حاصل شود: يا به كار بستن چيزي كه داني، يا به آموختن [آن چيز] كه نداني.
حكمت: و سقراط گويد: هيچ گنجي بهتر از هنر نيست و هيچ دشمن بتر از خوي بد نيست و هيچ عزي بزرگوارتر از دانش نيست، و هيچ پيرايه، بهتر از شرم نيست. پس آموختن را وقتي پيدا مكن 1 چه درهر وقت و در هر حال كه باشي، چنان باش كه يك ساعت از تو در نگذرد تا دانشي نياموزي و اگر در آن وقت، دانايي حاضر نباشد از ناداني بياموز كه دانش از نادان نيز آموخت. از آنكه هر هنگام كه به چشم دل در نادان نگري و بصارت2 عقل بر وي گماري آنچه تو را از وي ناپسند آيد داني كه نبايد كرد چنانكه اسكندر گفت:
حكمت: من منفعت نه همه از دوستان يابم، بلكه از دشمنان نيز يابم از آنچه اگر [در] من فعلي زشت بود، دوستان به موجب شفقت بپوشانند تا من ندانم، و دشمن بر موجب دشمني بگويد تا مرا معلوم شود؛ اين فعل بد را از خويشتن دور كنم، پس آن منفعت از دشمن يافته باشم نه از دوست. تو نيز دانش آموخته باشي كه از دانايان.
و بر مردم واجب است چه بر بزرگان و چه بر فروتران هنر و فرهنگ آموختن كه فزوني بر همسران خويش به فضل و هنر توان يافت؛ چون در خويشتن هنري نبيني كه در امثال خويش نبيني هميشه خود را فزون تر از ايشان داني و مردمان نيز تو را افزون تر دانند از همسران تو به قدر فضل و هنر تو.
و چون مرد عاقل بيند كه وي فزوني نهادند بر همسران وي به فضلي و هنري، جهد كند تا فاضلتر و بهره مندتر شود و هر آنگاه كه مردم چنين كند بس دير برنيابد تا بزرگوارتر هر كسي شود.
و دانش جستن، برتري جستن باشد بر همسران و مانند خويش و دست باز داشتن از فضل و هنر، نشان خرسندي بود بر فرومايگان و آموختن هنر و تن را ماليده داشتن از كاهلي سخت سودمندست كه گفته اند:
كاهلي فساد تن بود و اگر تن تو را فرمان برداري نكند نگر تا ستوه نشوي، ازيرا كه تنت از كاهلي و دوستي آسايش، تو را فرمانبردار از آنكه تن ما را تحريك طبيعي نيست و هر حركتي كه تن كند به فرمان كند نه به مراد؛ كه هرگز تا نخواهي و نفرمايي تن تو را آرزوي كار كردن نباشد پس تو به ستم، تن خويش را فرمان بردار گردان و به قهر او را به اطاعت آور كه هر كه تن خويش را مطيع خويش نتواند گردانيد، وي را از هنر بهره نباشد و چون تن خويش [ار فرمان بردار خويش] كردي به آموختن هنر سلامت دو جهاني اندر هنرش بيابي و سرمايه همه نيكي ها اندر دانش و ادب نفس و تواضع و پارسايي و راستگويي و پاك ديني و پاك شلواري وبي آزاري و بردباري و شرمگني شناس. اما به حديث شرمگني، اگر چه گفته اند «الحياء من الايمان» بسيار جاي بود كه حيا بر مرد و بال بود. و چنان شرمگن مباش كه از شرمگني در مهمات خويش تقصير كني و خلل در كار تو آيد كه بسيار جاي بود كه بي شرمي بايد كرد تا غرض حاصل شود. شرم از فحش و ناجوانمردي و نا حفاظي و دروغزني دار. از گفتار و كردار با صلاح شرم مدار كه بسيار مردم بود كه از شرمگني از غرضهاي خويش بازماند.
همچنانكه شرمگيني نتيجه ايمان است، بي نوايي نتيجه شرمگيني است. جاي شرم و جاي بي شرمي ببايد دانست3 و آنچه به صواب نزديك تر است همي بايد كرد كه گفته اند مقدمه نيكي شرم است و مقدمه بدي بي شرمي است. اما نادان را مردم مدان و داناي بي هنر را دانا مشمر و پرهيزگار بي دانش را زاهد مدان. و با مردم نادان صحبت4 مكن خاصه با ناداني كه پندارد داناست.
و بر جهل خرسند مشو و صحبت جز با مردم نيكنام مكن كه از صحبت نيكان مردم نيكنام شود چنانكه روغن كنجيد از آميزش با گل و بنفشه كه به گل و بنفشه اش باز مي خوانند از اثر صحبت ايشان.
و كردار نيك را ناسپاس مباش و فراموش مكن و نيازمند خود را به سر باز مزن كه وي را رنج نيازمندي بس است خوشخويي و مردمي پيشه كن و ز خوي هاي ناستوده دور باش و بي سپاس و زبان كار مباش كه ثمره زيان كاري رنج مندي بود و ثمره رنج نيازمندي بود و ثمره نيازمندي فرومايگي و جهد كن تا ستوده خلقان باشي و نگر تا ستوده جاهلان نباشي كه ستوده عام، نكوهيده خاص بود چنانكه در حكايتي شنودم.
حكايت: گويند روزي «فلاطُن» نشسته بود از جمله خاص آن شهر، مردي به سلام او اندر آمد و بنشست و از هر نوع سخني همي گفت در ميانه سخن گفت: اي حكيم امروز فلان مرد را ديدم كه سخن تو مي گفت و تو را دعا و ثنا همي گفت و مي گفت افلاطن بزرگوار مردي است كه هرگز كس چنو نبوده است و نباشد.
خواستم كه شكر او را به تو رسانم افلاطون چون اين سخن بشنيد، سر فرو برد و بگريست و سخت دل تنگ شد. اين مرد گفت: اي حكيم، از من چه رنج آمد تو را كه چنين تنگ دل گشتي؟ افلاطون گفت: از تو مرا رنجي نرسيد ولكن مرا مصيبتي ازين بتر چه بُود كه جاهلي مرا بستايد و كار من او را پسنديده آيد؟ ندانم كه كدام كار جاهلانه كردم كه به طبع او نزديك بود كه او را آن خوش آمد و مرا بدان بستود؟ تا توبه كنم از آن كار و اين غم مرا آنست كه مگر من هنوز جاهلم، كه ستوده جاهلان، جاهلان باشند. و هم درين معني حكايت ديگر ياد آمد.
حكايت چنين شنيدم كه محمدبن زكريارازي رحمةالله مي آمد با قومي از شاگردان خويش، ديوانه اي پيش ايشان اوفتاد، در هيچ كس ننگريست مگر در محمدبن زكريا و نيك درو نگاه كرد و در روي او بخنديد. محمدبن زكريا باز خانه آمد و مطبوخ افتيمون5 بفرمود پختن و بخورد. شاگردان گفتند كه: چرا مطبوخ خوردي؟ گفت: از بهر آن خنده ديوانه كه تا وي از جمله سوداي، جزوي با من نديد، با من نخنديد، چه گفته اند: «كل طاير بطير مع شكله»6
ديگر، تندي و تيزي عادت مكن و زحلم خالي مباش ولكن يكباره چنان مباش نرم كه از خوشي و نرمي بخوردندت و نيز چنان درشت مباش كه هرگز به دست نسپاوندت7. و با همه گروه موافق باش كه به موافقت از دوست و دشمن مراد حاصل توان كرد. و هيچ كس را بدي مياموز كه بد آموختن دوم بدي كردن است. و اگر چه بي گناه، كسي تو را بيازارد تو جهد كن تا تو او را نيازاري كه خانه كم آزاري در كوي مردمي است. واصل مردمي گفته اند كه كم آزاري است. پس اگر مردمي كم آزار باش.
ديگر: كردار با مردمان نيكو دار از آنچه مردم بايد كه در آينه نگرد اگر ديدارش8 خوب بود بايد كردارش چو ديدارش بود كه از نيكوي زشتي نزيبد. نشايد كه از گندم جو رويد و از جو گندم. و اندرين معني مرا دو بيت است:
شعر
ما را صنم همي بدي پيش آري
از ما تو چرا اميد نيكــي داري؟
رو جـانا رو همي غــلط پنداري
گندم نتوان درود چوت جو كاري
پس اگر در آينه نگرد، روي خويش زشت بيند هم بايد كه نيكي كند كه اگر زشتي كند بر زشتي فزدوه باشد و بس ناخوش و زشت بود دو زشتي به يكجا. و از ياران مشفق و آزموده نصيحت پذيرنده باش و با ناصحان خويش هر وقت به خلوت باش، ازيرا كه فايده تو ازيشان به وقت خلوت باشد. و چنين سخنها كه من ياد كردم بخواني و بداني و بر فضل خويش چيره گردي، آنگاه به فضل و هنر خويش غره مباش. و مپندار كه تو همه چيز بدانستي، خويشتن را از جمله نادانان شمر كه دانا آنگه باشي كه بر دانش خويش واقف گردي.
(قابوسنامه، به اهتمام دكتر غلامحسين يوسفي، ص 23- 38)
1- معناي جمله: براي آموختن، وقتي معين مساز (همه وقتها وقت آموختن و يادگيري است.)
2- بصارت: بينش.
3- روشن است كه منظور نويسنده در اينجا به اصطلاح امروز «خجالتي نبودن» است. چون افراد خجول، گاهي از دريافت حق خود باز مي مانند.
4- همصحبت: همنشيني
5- مطبوخ افتيمون: جوشانده افتيمون، گياهي از تيره پيچكيان كه داروي حنونش مي دانسته اند (معين)
6- «كل طاير يطير مع شكله»: هر پرنده اي با پرنده همسانش پرواز مي كند.
كبوتر با كبوتر باز با باز كند همجنس با همجنس پرواز
و همچنين با توجه به متن كه خوش آندم ديوانه است، اين تمثيل نيز به ذهن متبادر است كه: ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد.
7- پساويدن: لمس كردن.
ديدار: چهره
سبك شناسي
1- قابوسنامه از كتب نثر ساده قرن پنجم هجري است كه سادگي نثر آن هم موجبش رواني جمله بندي فارسي آن و كمي لغات عربي آنست و به سبب سادگي بيان به قول مرحوم بهار، تصرف و دخالت كاتبان در آن فراوان بوده است. و در اين كتاب شمار لغات عربي آن در حدود 15 درصد است و در نظر اجمالي، كمتر از اين مقدار به نظر مي رسد چون لغات عربي قابوسنامه از ساده ترين و مستعمل ترين لغات عربي در فارسي مانند: عقل، فضل، عز، صحبت، صواب، غرض، صلاح و مانند آنست و از لغات مغلق و پيچيده و طولاني عربي اجتناب ورزيده است.
2- جمله هاي قابوسنامه به سبب آنكه موضوع كتاب پند و اندرز است غالباً با فعل امري ساخته شده است.
3- تكرار فعل در چند جمله پياپي ديده مي شود و جمله ها را با تقليل فعل عطف نكرده است مانند: هيچ گنجي بهتر از هنر نيست...خوي بد نيست......دانش نيست....شرم نيست.
4- جمله هاي معترضه به كار نمي برد.
5- با آنكه لغات عربي كم به كار مي برد اما در وقت ضرورت جملات و ضرب المثل هاي عربي را به صورت اصل نقل مي كند مانند: «الحياء من الايمان»، مكل طاير يطير مع شكله»
6- مصدرهاي عربي را نويسندگان پيش به صورت فارسي (يعني با افزودن (ي) مصدري به آخر اسم فاعل) به كار مي برند مانند: عاقلي، عادلي، كريمي، عزيزي، به صورت مصدر عربي به كار برده است مانند: عقل، عدل، كرم، عزت.
سخني چند درباره عنصرالمعالي و كتاب قابوس نامه
گروه: قابوس نامه
نويسنده كتاب عنصرالمعالي كيكاوس بن اسكندربن قابوس بن و شمگيرين زيار از اميران دانشمند و از اديبان توانا و نويسندگان چيره دست خاندان زياري است.
زياريان خانداني بودند كه از آخرين سالهاي دهه دوم قرن چهارم هجري تا واپسين سالهاي دهه هشتم قر ن پنجم هجري در شمال ايران يعني در نواحي گرگان، طبر ستان (مازندران امروزي) گيلان، ديلمستان، رويان، قومس (ناحيه وسيعي در دامنه كوههاي طبرستان در بين ري نيشابور شامل شهرهاي دامغان، شاهرود، بسطام و سمنان) و ري و جبال سلطنت و امارت داشته اند.
فرمانروائي اين سلسله از مرداويج بن زيار شروع و ظاهراً به امارت و حكومت گيلانشاه فرزند عنصرالمعالي خاتمه مي يابد. اين خاندان محلي كه بروزگار حكومت غزنويان بر ايران از طريق وصلت با خاندان غزنوي حكومت خويش را از خطر زوال و نابودي مصون داشته بودند، در دوران سلطنت سلجوقيان بتدريج قدرت خويش را از دست داده و سرانجام هنگامي كه فقط در بخشي از گرگان و طبرستان امارت داشتند با مرگ گيلانشاه آخرين بازمانده اين سلسله ستاره بخت و دولت آنها به افول گرائيد.
دو تن از اميران اين سلسله داماد سلطان محمود غزنوي بودند. يكي منوچهر و ديگري همين عنصرالمعالي كيكاو (نويسنده قابوس نامه).
چنانكه از متن كتاب برمي آيد كيكاس مدتي دراز از زندگي خويش را خارج از قلمرو حكومتي سپري نمود. هشت سال در دربار سلطان مودود غزنوي، مدتي را در هندوستان و سرحدات روم، چند سالي را در گنجه نزد امير ابوالسوار شاوور بن فضل، پادشاه شدادي ( 422-459 هجري) و مدت زماني را در سفر حج گذراند همين سفرهاي طولاني و دور بودن از دستگاه حكومت و فرمانروائي عده اي از پژوهشگران را معتقد ساخته كه اصولاً او حكومت و امارتي نداشته است. اما با امعان نظر به قراين ديگري كه در قابوسنامه هست بطلان اين نظريه اثبات و محقق مي شود كه اين امير زياري در گرگان و طبرستان حكومتي محدود داشته ولي بلحاظ توسعه نفوذ آل باوند در شمال ايران و استقرار حكومت سلجوقيان در ايران ديگر براي او و فرزندش گيلانشاه سلطنت و حكومتي آنچنان كه ساير خاندانش از آن برخوردار بوده اند باقي نمانده بوده است.
تاريخ وفات او را ابن اسفنديار كاتب، صاحب تاريخ طبرستان و هم بتبع از او ميرسيد ظهيرالدين مرعشي در تاريخ طبرستان و رويان مازندران 462 هجري نوشته اند كه بهيچوجه صحيح نيست و با تاريخ شروع تأليف «قابوس نامه» سنه خمس و سبعين و اربع مأة (سال 475 هجري) كه بصراحت در نسخ خطي كتاب قيد گرديده تطبيق نمي كند. از سوي ديگر رأي و نظر محققاني چون دكتر امين عبدالمجيد بدوي كه تاريخ 475 را محرف 457 هجري دانسته اند حدس و گماني بيش نيست و تاكنون مهر تأييدي بر آن نخورده است. با اين توضيحات تحقيقاً مي توان گفت كه عنصرالمعالي حتي چند سالي بعد از پايان نگارش كتاب خويش در قيد حيات بوده و سپس دنياي ف اني را وداع گفته است.
سيماي عنصرالمعالي در قابوس نامه- در آينه شفاف و پاكيزه نامه ارجمندش از او سيماي مرد پخته و كامل، مجرب و كارآزموده و سرد و گرم روزگار چشيده اي ظاهر مي شود كه بعنوان آموزگاري بزرگ هر چند در كسوت اميري اديب، شاعري دردمند، سخنوري توانا، دانشمندي فرزانه، جامعه شناسي آگاه، سياستمداري واقع بين، مصلحي دورانديش، قاضي اي دادگر، فقيهي متفقه، طبيبي حاذق، منجمي دانا، بازرگاني منصف، كشاورزي پركار، جوانمردي كريم، عارفي خداجوي، جنگاوري شجاع، سپهسالاري رئوف، پندآموزي صادق، ياوري همدل، دوستي مشفق، پدري مهربان، و حتي رندي هوشمند و....
به فرزندش گيلانشاه و همه فرزندان اين مرز و بوم علي الدوام، درس تقوي پرهيزكاري، خداشناسي و دين باوري، اداي فرايض و واجبات اسلامي، احترام خاص و شايسته نسبت به پدر و مادر، آموختن دانش و فرهنگ، چگونگي انتخاب همسر و آئين همسرداري، شيوه تعليم و تربيت فرزندان اعم از دختر يا پسر و رعايت حقوق آنان، محترم شمردن حق همسايه، فضيلت عدالت و دادگري، ارزش روحيه اعتدال و ميانه روي، پرهيز از اسراف و تبذير، طريق بدست آوردن رزق و روزي حلال، وفاي بعهد و امانت داري، راه و رسم برخورداري از نيروي شباب و جواني، بكار بستن تجربيات پيري و سالخوردگي، رعايت سلامت جسم و بهداشت روحي و رواني، آداب خوردن و آشاميدن، آماده سازي و ورزيدگي تن و بدن و روي آوردن به ورزشهائي چون اسب سواري، چوگان بازي و شناگري، شيوه مهماني رفتن و مهماني كردن، طرز شوخي و مطايبت، نحوه جنگيدن و كارزار كردن و قهرمان ميدان نبرد بودن، آئين دوست يابي و انديشه كردن از دشمن، طريق فتوت و جوانمردي، حرفه ها و پيشه هاي گوناگون را آموختن، چگونگي تحصيل فقه و قضا و فن سخنوري، نحوه اشنائي با اصول علم تجارت و بازرگاني، زراعت و آبياري و دانش پزشكي و نجوم و هندسه و هنر شعر و شاعري و نويسندگي و شكوفا ساختن خلاقيتهاي هنري، شرايط وزيري و رسم سپهسالاري...