بخشی از مقاله
دین و فلسفه دینداری
پرسش
چرا خيلي ازآنهايي كه ديندارند از نظر علمي، فرهنگي و اجتماعي و.. عقبماندهاند؟ آيا دور شدن از دين و خدا موجب پيشرفت ميشود؟ آيا بشر كنوني بدون خدا زندگي ميكند؟ و... و اساسا” چه نيازي به خداهست؟
قبل از هر چيز اين سئوال پيش ميآيد كه آدم ديندار و خداشناس كيست؟ پاسخ روشن است ميگويند كسي كه بنا به دلايلي وجود خدايي را اثبات كرده و براين باور استواربماند. هركس در باورهاي خود پايدارترباشد و حاضربه تغيير و تحول در باورهايش نباشد مؤمن تر و ديندارتر است. از اين رو ماهيت باورهاي مذهبي با ماهيت تئوريهاي علمي كاملا” معكوسند. تئوري علمي هر آن آماد تغيير و تحول است و پذيراي نوآوري است. دانشمند گرچه دانشي از پيش دارد اما همواره در جستجوي كشف حقيقتي ديگر است. ولي فرد مذهبي باورهايي دارد كه به عنوان پيشفرض همواره ميكوشد آنها را حفظ كرده و به آنها پايبند باشد. لذا باورهاي مذهبي ثابت و استوارند. اما آيا به راستي چنين است؟
شايد برهمين اساس است كه آنها كه به علم متمسك شدند راه پيشرفت و تحول را پيش گرفتند و آنها كه راه دين را اتخاذ كردند سالهاست درجا ميزنند. بنابراين چه نيازي است به دين و دينداري؟ آيا دينداري موجب عقبماندگي نيست؟ آيا كارل ماركس درست نگفت كه دين افيون تودههاست؟اين پرسشها و صدها مثل آن اين روزها ذهنها را به خود مشغول ميكند. برخي هم پاسخهايي به آنها ميدهند. پاسخهايي كه موافق و مخالف بسيار دارد. طبعا” ميتوان در اين باره بحث كرد و ساعتها و بلكه سالها مشغول آن شد. اما سرانجام چگونه ميتوان حكم كرد كه به حقيقت دستيافتهايم و مخالفان ما سرا سر بر باطلند؟ اصولا” آيا حقيقت دستيافتني است؟ يا اصلا” حقيقتي وجود دارد؟بخاطر پيچيدگي اين مباحث و براي پرهيز از افتادن به دام بحثهايي كه صرفا” جنبه ذهني و تجريدي دارد بايد از جايي شروع كرد كه محكم و پابرجاباشد. بنا براين از همين سئوال اساسي و بنيادي آغاز ميكنيم كه آيا حقيقتي هست كه قابل خدشه و ترديد نباشد؟ آن چيست؟
حقيقت
تنها چيزي كه حقانيت آن آشكاراست و براي همه ابناي بشر پذيرفتني است نفس هستي و وجود يا بودن است. در اين مسئله نميتوان شك كرد.
هستی وجود دارد و کسی هم نیست که به این مساله یقین نداشته باشد. اما اگر بپرسی ، به چه دلیل؟ از کجا معلوم که هستی وجود دارد؟
ميگویم دلیلش خودش است. اگر من بخواهم ثابت کنم هستی وجود دارد، با چه چیزی غیرهستی امکان دارد آن را اثبات کنم؟ برفرض هم که من شروع به استدلال کنم، حتما" پایه ای برای استدلال خود برميگزینم. تو خواهی گفت با پذیرش این پایه خود به هستی اذعان کرده ای دیگر نیازی به اثبات آن نیست.
اساسا" شک کردن و انکارکردن هستی دلیل ميخواهد. چون درنیستی که شک و انکار معنی ندارد. شک کردن و انکارکردن خود در دامان هستی انجام ميپذیرد. ما را گریزی نیست از اینکه اذعان کنیم هستی هست. ساختار وجودی انسان ناگزیرخود به هستی یقین دارد. تنها نقطه ابهام قضیه که ذهن سریعا" به آن ميپردازد اینست که هستی چیست؟ این هستی که ما وجودش را قبول داریم چگونه وجودی است؟ ذهنی است؟ عینی است؟ مادی است؟ غیرمادی است؟ و....
این سئوال منشا تفاوت و اختلاف میان فلسفه ها و مذاهب و اندیشه های مختلف است. هریک تفسیر وتاویلی از آن دارند. اما نکته ای که همه آنها درآن مشترکند اینست که همه به اصل هستی یقین و اذعان دارند. کسی یا فلسفه ای نیست که منکرهستی باشد و بعد فلسفه بافی کند. حتی سوفسطائیان نیز منکرهستی نبودند. دررابطه وجود و ذهن ما تشکیک ميکردند. این مساله آنقدر ساده است که ذهن پیچیده شده ما در پذیرش آن ازفرط سادگی مشکل دارد. چون ذهن ما خود محور است وبرای هرچیز ميخواهد از خودش دلیل و برهان ارائه بدهد. نميتواند تسلیم حقیقت برتر از خود شود. درحالی که یقین به هستی برذهن ما حاکم است. قبل از اینکه ما دست به شناخت جهان و تجربه وحس آن بزنیم به هستی یقین و ایمان داریم. تجربه ومشاهده برای درک چیستی و کم وکیف هستی است.
چون در غیر این صورت دستی برای لمس کردن دراز نميکنیم. چشميبرای دیدن بازنميکنیم. و اساسا" دست و چشميهم نباید وجود داشته باشد. وجود هستی چنان بدیهی و آشکاراست مثل آب برای ماهی که از فرط سادگی و بداهت برای ما اذعان و اعتراف به آن مشکل است. چون ما عادت کرده ایم ذهن خود را پیچیده کنیم. درحالی که در همان زمان که تلاش ميکنیم دروجود هستی تشکیک کنیم در اصل به آن اذعان داریم. به همین دلیل ماکس پلانک میگوید با چنین فردی نباید بحثهای فلسفی و معرفتی کرد. او پیشنهاد میکند آتشی به دست او نزدیک کنید وقتی اظهار سوختن کرد بگویید از کدام هستی سخن ميگویی؟ یا او را به بالای ساختمانی ببرید تا خود را به پایین بیندازد. این مثال ها برای اینست که ذهن او از پیچیدگی درآید و به آنچه واقعا" پذیرفته و یقینا" اذعان دارد اعتراف کند.
مثل کسی که گرسنه است و از گرسنگی امان ندارد. اما بجای اذعان به گرسنگی و نیاز به غذا که یک نیاز طبیعی و اولیه است به بحث های فلسفی و ماوراء الطبیعی بپردازد که چرا شکمش درد گرفته و برای غذا خوردن خود بخواهد به کمک مثل افلاطون فلسفه بافی کند.بنابراین باز باید تکرارکنیم چه ما اذعان کنیم چه انکار، هستی هست چون هست. هردلیل دیگری برای این بودن مارا به دام ایده الیسم سیستماتیک و فلسفه بافی های من درآوردی مياندازد. ناگفته نماند همه فلسفه هایی هم که سعی کرده اند برای هستی دلیل بیاورند.خود امری را به عنوان پایه و اصل موضوعه قرار داده اند که امری ساختگی و ذهنی است. در واقع تعریفی از هستی را به جای آن قرار داده و آن را حتمي، یقینی و بدیهی گرفتهاند..
مثلا" کارل مارکس ميگوید ماده وجود دارد، در مقابل کسانی که ميپرسند ماده از کجا آمده است یک جواب دارد: سئوال از اینکه ماده از کجاست سئوالی ایدهآلیستی است. اوماده را بدیهی فرض کرده و فلسفه خود را براین اساس بنا ميکند. تنها ایرادی که به کار او ميتوان گرفت اینست که ماده خود یک تعریف است در برابر غیرماده. نمود بخشی از هستی در ذهن ما نام ماده به خود گرفته است. در حالی که هنوز هم خصوصیات همان بخش هستی را که ماده مينامیم کامل درک نکرده ایم. اینکه مارکس یک امرواقعی را بدیهی گرفته و نیازی به دلیل آوردن برای آن نميبیند( اذعان به هستی) بخش زیبا و شورانگیز و واقعی مکتب اوست اما آنجا که به ظهور این واقعیت در ذهن اصالت ميدهد و این تصویر ذهنی را بر واقعیت وهستی تحمیل میکند بخش غیرواقعی و ذهنی مکتب اوست و از همین جاست که ماتریالیسم او دچار رکود و دگماتیسم میشود.به چه دليل؟برخي در مقابل اين حقيقت كه هستي هست با تعجب ميگويند معلوم است كه هست اينكه مهم نيست.
حالا چه نتيجهاي ميخواهي بگيري؟اما وقتي ازآنها ميپرسيم شما به چه دليل ميگويي هستي هست؟ بيدرنگ پاسخ ميدهند براي اينكه ميبينيم. اين پاسخ كه بسيار رايج هم هست قابل تامل فراوان است. چون ميبينيم هست. يا چون محسوس است. اين همنوعان هستي را به اين دليل ميپذيرند كه لمس ميشود يا ديدهميشود. درحالي كه در همين نقطه آغاز دچار خطايي آشكارشدهاند بيآنكه خود متوجه باشند. آنها وجود هستي را اثبات ميكنن
اگر بخواهيم هستي را اثبات كنيم، طبعا بايد بوسيله چيز ديگري كه به وجودش يقين و اذعان داريم هستي را اثبات كنيم. ميپرسم اين چيزي كه پايه استدلال شما براي اثبات هستي قرار ميگيرد، آيا خارج از دايره هستي است؟
چيست كه خارج از دايره هستي باشد؟ مستقل از هستي چه چيزي هست كه مبناي استدلال قرارگيرد؟ اگرهم در دايره هستي است كه اثبات هستي بوسيله آن امري عبث است. ماترياليسم ماده را مبنا قرارميدهد. وقتي سئوال ميشود به چه دليل؟ ميگويند چون آن را حسميكنيم. يعني مدعي خود قبول دارد كه وجود ماده نياز به دليل و اثبات دارد. لذا حس را دليل بر وجود ماده ميداند. اما اگر بپرسيم به چه دليل حس وجود دارد؟ براي اين سئوال پاسخي نداريم. يا شايد اين سئوال احمقانه به نظر آيد. اما به هرحال پرسشي است كه به ذهن ميرسد. اينكه ما ناخودآگاه براي اثبات جهان مادي محسوس بودن را دليل ميآوريم خود احمقانه است. چون اگر حس نيز امري مادي است كه مصادره به مطلوب شدهاست. يعني براي اثبات ماده به ماده متوسل شدهايم. اگر امري غيرمادي است چگونه وجودش بديهي فرض شد؟ كارت هم كه به شك فلسفي ميپردازد و در همه چيز حتي وجود خودش شك ميكند، بعد شروع به اثبات ميكند، سرانجام در طي مراحل شك، يك امر يقيني براي خود پيدا ميكند كه نفس فكر و شك كردن بود. اما چرا وجود فكر يا شك را بديهي فرض ميكند؟ در حالي كه ميتوان درهمان هم تشكيك كرددر همه فلسفهها يك مساله به عنوان اصل موضوعه، يا مبنا پذيرفتهشدهاست، هر كدام سعي كردهاند اصلموضوعه ديگري را زير سئوال ببرند چرا؟
واقعيت اينست كه ما هستي را در ذات خود پذيرفتهايم و بدان يقين داريم. اما چون اين مساله آشكار و بديهي را در معرفتشناسي خود لحاظ نميكنيم دچار اين سردرگميها و حيرتها ميشويم. براي رسيدن به حقيقت از معرفت و ذهن شروع ميكنيم در حالي كه حقيقت امري فراتر از ذهن[است.يستي
سئوالي كه در اين مرحله ذهن را ميكاود اينست كه اين هستي چيست؟ دائما” ما ميخواهيم به ماهيت آن پيببريم. با آن آشنا شويم. اما در مقابل اين پرسش تنها جواب درستی که می شود به آن داد اینست که نمیدانم چیست اما هست. نمی دانم نه به معنی لاادریت و قابل شناسایی نبودن جهان است.
بلکه به این معنی که من هرلحظه شناختی، تصویری، تاویلی و درکی از این هستی دارم اما يفينا” این شناخت من، پرتوي و تصويري از آن هستی است و او فراتر از این درک و تصویرمن است. من دائما" هرچند ناخودآگاه، می کوشم او را بیشتر و درستتر بشناسم. اما تاهر کجا پیش بروم بازاذعان می کنم او گر چه فراتر از ذهن من است، اما هست. شناخت نسبی من از او از اصل یقین من به او نمی کاهد. چرا که آن یقین از جنس شناخت و معرفت و استدلال های ذهنی نبود. امری ذاتی و وجودی است و من ناگزیر از پذیرش آن. این تنها جایی است که اختیاری در آن نداریم. برای اینکه مشخص شود یقین به هستی ازجنس یقینهای معرفتی و دگماتیستی نیست.
من مجازم هر لحظه در این یقین شک کنم. درآن تجدیدنظر و بازنگری کنم و اگر می توانم از آن دست بردارم و حتی منکرآن شوم. این یقین به هستی با یقین به تصویرمان از هستی تفاوت دارد. برخي شناختشان از هستي را ملاك و مبنا ميگيرند و آن را قطعي و يقيني ميشمرند. ما از اینکه در تصویرمان از هستی شک کنیم می هراسیم. سعی می کنیم آن را حفظ کنیم. چون آن را جزو شخصیت و هویت خود میپنداریم. گمان میکنیم با متزلزل شدن آن بی هویت و بی ثبات می شویم. اما اگر به هستی اذعان کردیم و این یقین را درخود یافتیم، از شک و تجدیدنظر در تاویل و تصویرهایمان نه تنها باكی و هراسی نخواهیم داشت بلکه آن را ضرورت و لازمه رشد و تکامل خود خواهیم شمرد. چرا که اذعان داریم هستی فراتر ازتصویرماست.
وقتي تنها حقيقت فابل تكيه و غير قابل ترديد هستي و وجود است اگر بخواهيم اين هستي را بيشتر بشناسيم طبيعي است كه بهتر است به خود اين حقيقت رجوع كنيم. ويژگيهايي كه از اين هستي آشكارميشود ما را به او نزديكتر ميكند.1- هستي قائم به ذات خودش است.اين ويژگي بديهي است چون غيرهستي چيست كه بتواند مورد اتكاي هستي واقع شود. آيا هستي به چيزي غير هستي قائم و پابرجاست؟ هستي به دليل ماهيتش قائم به ذات خود است. لازم به گفتن نيست كه طبعا” اين هستي مستقل از ذهن مانيز هست. وجود او به ذهن ما و اراده ما مشروط و منوط نيست.2- هستي نامحدود است.
به راستي چه چيزي هست كه هستي را محدود كند؟
غيراو چيزي نيست كه بخواهد موجب محدوديت او شود. هرچه هست متكي به هستي است بنا براين محدوديت هم با ذات او مغايراست. اين نامحدودي بلحاظ زمان و مكان است . چون زمان و مكان دو امر وجودي هستند كه خود متكي به هستي هستند.
3- اين وجود طبعا” واحد هم هست. يعني چيزي جز او نيست كه دومي او باشد. وحدت محض است.طبيعي است كه اين سئوال باز هم ذهن را ميكاود كه اين هستي چيست؟ اگر هستي واحد است پس اين موجودات چه هستند؟ اينها كه متكثرند. اين سئوالات و امثال آن طبيعي است . اما اشاره كنيم كه ريشه اين سئوالات از همان تفكري نشأت ميگيرد كه از راه محسوس بودن به هستي ميرسد. ما چون خودمان و موجودات اطرافمان را بديهيترين و مركز هستي ميدانيم سخت است بپذيريم كه هستي مستقل از ماست.
نياز بشر به فلسفههمه مکتبهای فلسفی تلاش ميكنند تصويري كلي از جهان و انسان ارائه كنند. هر فيلسوفي گمان ميكند جهان آن چناناست كه او ميبيند. هر ديدگاه فلسفي ميكوشد ديدگاه ديگر را رد كرده و خود را جايگزين آن كند. اما دربرابر همه اين نحلهها این سوال مطرح است که بشر چه نيازي به فلسفه دارد ؟ این فعالیت بشری درطول تاریخ همواره جریان داشته است . انواع و اقسام فلسفه ها شکل گرفته اند تا بشر به تبیینی از جهان وهستی دست یابد . مجهولات را به نحوی برای خود توجیه کند .این نیاز از کجا آمده و چرا فکرانسان دنبال این می رود که جهان درابتدا چه بوده و درآینده و انتها چه خواهدشد . هم نخستین انسان های غارنشین جهان را تفسیر می کردند و هم بشر مدرن امروزی چنین می کند . چرا؟ بشر غارنشین چه کاری به این دارد که مبدأ و انتها چیست . مگربدون این نمی توانست شکارش را بگیرد وشکمش راسیرکند؟ این ويژگي بشر به دوران خاصی محدود نميشود كه بتوان آن زا محصول روابط توليد يا مناسبات طبقاتي يا جغرافيايي خاص دانست. ضمنآن كه اين نیاز برخاسته از استدلال عقلانی نيست. البته می توان برایش استدلال عقلانی آورد ولی بشر به خاطر استدلال عقلی دنبال این قضیه نرفت. چون بدون تبيین ازجهان آرامش نداشت به دنبال آن رفت.
این نیاز فراتر از عقل است و در واقع عقل می آید پاسخ می دهد به نیاز. عقل شما تابعی است از این نیاز درونی تان که میشود گفت موتور محرکش ان نیاز است و راننده اش عقل است که این نیاز موتور متحرک همه ی فلسفه هاست و فیلسوف را وادار می کند که پاسخ پیدا کند. اين پاسخ هم حتما باید شموليت داشتهباشد یعنی همه جهان را تبئین کند لذا ميبينيم حتي فلسفه هایی که قائل به نسبیت هستند نيز دارای یک پاسخ عام هستند. نياز ذاتي بشر به شناخت هستي منشا اين تلاشهاست. فلسفهها پاسخي به اين نيازندجايگاه علم
منظورازعلم، علوم تجربی است که مدرنيته پايههاي خود را بر آن بنا نهادهاست. علم بر تجربه و مشاهده متكي است. دانشمند براساس تجربه فرضيهاي مطرح ميكند و پس از آزمايش و تكرارتجربه و تاييد فرضيه، آن را به صورت يك قانون علمي ارائه ميكند. علم بوسیله همین روش استقرايي در قرون اخير به کشف حقایقی ازجهان نائل آمدهاست. در دوران قرون وسطي نظام كليسا بر همه شئون فكري و اجتماعي اروپا مسلط بود. دراين دوره تجربه و مشاهده جايگاهي در معرفت بشري نداشت.
معيار دريافتهاي رسمي كليسا بود. آنچه با تفسير مقامات مذهبي مطابق بود حقيقت شمرده ميشد. آنها با بسياري دستاوردهاي علمي صرفا” به اين دليل كه با متون مقدس مخالف است مبارزه ميكردند و به تكفير آنها ميپرداختند. از آن زمان چالش ميان علم و دین از موضوعات جدي جامعه بشري شد. در اين باره ديدگاههاي متفاوتي وجود دارد:1- تنازع علم و دين
برخی برآنند که علم وتفکرعلمی اصولا" با عقاید وباورهای دینی ناسازگاراست. ظهور رنسانس در غرب، دين را در همه عرصهها به چالش با علم و دستاوردهاي حيرت انگيز آن واداشت. آگوست كنت (1857- 1798) برآن شد كه دوره دين سپري شدهاست و از اين پس علم حلال همه مشكلات جامعه بشري خواهدبود.
دريك دوره علم و تجربه چنان قداستي يافت كه شيفتگان علم، اموری را که آزمایش پذیر و محسوس نبودند نفي ميكردند، ازجمله باورهای دینی كه عموما" مقولاتی نامحسوس بودند.. معتقدین مذهبی نیز به بسیاری دستاوردها و نتایج علمی تن نمیدادند، زیرا پذیرفتن آنها را در تضاد با مبانی اعتقادیشان میديدند. آنها امري را حقيقت ميپنداشتند كه از باورهاي مذهبي استخراج شده و مؤيد آنها باشد.
مخالفت كليسا در دوره قرون وسطي با كشفيات علمي نمونه بارز اين طرز فكربود. محاكمه گاليله به جرم طرح عقايدي ضد كتاب مقدس اوج تنازع علم و دين را به نمايش گذاشت.
2- مرزبندي ميان علم و ديناين تنازع و دشمني دينمداران با علم پس از رنسانس به تدريج جاي خود را به نوعي سازش و همزيستي مسالمتآميز داد. برخی دینداران براین عقیده شدند که علم و دین با هم مباینتی ندارند ولی نسبتی هم برقرار نمیکنند . این دو مقوله در دو حوزه متفاوت و مستقل کاربرد دارند و ميتوانند هر كدام نقش مثبت خود را در جامعه ايفاكنند. امور و پدیدههای عالم هستی به دو حوزه امور محسوس و ملموس در مقابل امورغیرمحسوس تقسیم می شوند. در حوزه محسوسات علم صاحبنظراست و حرف اول را میزند. دین درحوزه امور نامحسوس حکم میراند. این دو حوزه مستقلاند و با هم تداخلی ندارند. بنابراین علم و دین هم با هم تناقضی ندارند. همچون دو راه موازی بیاصطکاک پیش میروند .
3- هماهنگي و همراهي دين و علمرويكرد ديگري كه توسط نوانديشان ديني سازمان دادهشد اين بود كه دين را با علم آشتي دهند. طرفداران علم جديد، با استفاده از سنگر علم به باورهاي ديني حمله ميكردند. هر روز با كشفي تازه در زمينههاي مختلف يكي از باورهاي سنتي مذهبي به چالش كشيدهميشد. نظريه داروين در باره تكامل انواع نگرش دينداران نسبت به آفرينش انسان را زيرسئوال ميبرد، كشفيات لاپلاس، گاليله، كپرنيك و نيوتن سازماندهي جهان را با عوامل مادي تبيين ميكرد و ظاهرا” با برخي متون مذهبي يا حداقل تفاسير رايج آنها در تضاد بود و ايمان كساني را كه با علم و دستاوردهايش آشنايي داشتند متزلزل ميكرد.
نوانديشان ديني كه از يك سو با علم و دانش جديد سر و كار داشتند و از سوي ديگر از موضع دين سخن ميگفتند به دفاع از باورهاي ديني برخاستند. در ايران اولين كسي كه اثري مكتوب در اين زمينه از خود بجا گذاشت سيدجمالالدين اسدآبادي است. وي در پاسخ به ايرادات ارنست رنان كه از موضع علم به دين حمله كردهبود كتاب درباره ماديگري را نوشت تلاشهاي مهندس مهدي بازرگان و دكتريداله سحابي در دهه بيست و سي در جهت پيوند دادن دين و علم جديد بود. بازرگان با تدوين كتاب ترموديناميك انسان يا عشق و پرستش تلاش كرد با كمك قوانين ترموديناميك نياز انسان به پرستش معبود الهي را تبيين علمي كند. با مطهرات در اسلام نشان داد كه احكام اسلام نه تنها با دستاوردهاي علمي تبايني ندارد بلكه علوم جديد فلسفه اين احكام و درستي آنها را ثابت كردهاست. دكترسحابي با نوشتن كتاب خلقت انسان مدعي شد آيات قرآن نه تنها در مقابل نظريه تبدل انواع و تكامل نيست بلكه شواهد زيادي بر تاييد اين نظريه دارد. تلاش اين شخصيتها دراين جهت بود كه ميان دين و علم آشتي و پيوند برقرار كنند.
4- علم بدون ايمان وجود ندارداكنون به جاي تلاش در جهت نفي دين يا علم و يا چسباندن اين دو مقوله به يكديگر ميخواهيم علم را مستقل از هرنوع پيشداوري بشناسيم. متد و روشي كه علم بر آن متكي است تجربه و مشاهده است. يك قانون علمي اين مراحل را گذرانده است:1- دانشمند دست به تجربه ميزند – خواه اين تجربه اتفاقا” در معرض ديد دانشمند قرارگيرد و خواه او در پي اثبات فرضيهاي دست به آزمايش بزند2- از تجربه فرضيهاي بوجود ميآيد و يا فرضيهاي در تجربه تاييد ميشود3- دانشمند تجربه انجامشده را تكرار ميكند.
4- چنانچه فرضيه در تجربههاي مكرر پاسخ مثبت گرفت، به صورت يك قانون به همه موارد مشابه تعميم دادهميشود. دانشمند حكم ميكند بر همه مواردي كه تجربه نشدهاند اين قانون جاري و حاكم است5- سالياني بعد ممكن است دانشمندي ديگر در تجربهاي ديگر خلاف نظر دانشمند قبلي و قانون علمي رايج را مشاهده كند. اين تجربه جديد دو بار مبناي جديدي ميشود . دانشمند دوم بارديگر همان مراحل را طي ميكند وسرانجام بر قانون قبلي تبصرهاي ميزند و قانون جديدي ارائه ميدهد.
تاريخ علم سراسر مملو از تكرار اين واقعه است. اكنون به همين سرگذشت علم به عنوان يك تجربه بشري نگاه كنيم. پرسشهايي اساسي پيشروي ما قرار ميگيرد:
1- دانشمند به چه دليل چند تجربه را به همه موارد تجربه نشده تعميم ميدهد؟
2- پيشرفت علم و نوآوري علمي در گرو نقض تعميمهاي گذشتهاست اما بازهم فرضيه نوين را دانشمند تعميم ميدهد.3- بدون اين تعميم هم اصولا” علمي بوجود نميآيد. فرضيه، قانون و اصول علمي همه تجربههاي تعميميافته هستند و اگر دانشمندان يافتههاي تجربي را تعميم نميدادند امروز بشر هيچ دستاورد علمي نداشت.
4- درهيچ موردي تاكنون آزمايش نشدهاست كه تمام مصاديق يك فرضيه يا قانون مورد آزمون قرار گيرند و ثابت شود كه از قانون و نظم واحدي تبعيت ميكنند. يعني اين تعميمدادن خود يك اصل علمي و مبتني برتجربه نيست. اما دانشمندان بدون هيچ ترديد و ابهامي دست به اين كار ميزنند.
5- اگر سيرتاريخ علم را به عنوان يك تجربه ملاك قرار دهيم ميبينيم هر دانشمندي تعميم دانشمند قبلي را نقض كرده و قانون جديدي ارائه دادهاست. بنابراين تجربه به ما ميگويد تعميم دادن كار درست و قابل اعتمادي نيست و از سويي چارهاي هم جز اين كار نيست.6- علاوه بردانشمندان كه آگاهانه متد علمي را بكار ميگيرند، انسانهاي اوليه هم كه ابتداييترين دانشهاي بشري را كسب كردند به همين قاعده عمل كردند. وقتي دوسنگ به هم خوردند و جرقهاي توليد شد او دوسنگ ديگر را آزمود و سپس به اين نتيجه رسيد در هرجا اين سنگها را به هم بزند آتش توليد ميشود. اوهم نتيجه آزمايش خود را تعميم داد. همه كشفيات اوليه بشر به همين ترتيب با تعميم دادههاي موردي بوجود آمدند.
بنابراين تعميم دادن يك عمل ناخودآگاه است كه تبيين علمي و تجربي ندارد ولي مبنا و اساس علم به آن وابسته است. ضمن اينكه عليرغم اينكه در تجربه ومشاهده نقض آن ديدهميشود بازهم بشر از يقين و عمل به آن دست برنميدارد.
تعميم[چيست؟
تعميم ايمان به اين حقيقت است كه بر جهان وحدتي حاكم است. كار دانشمند كشف و تبيين اين وحدت است. فيزيكدان ميكوشد وحدتي را كه بر پديدهها و انواع آنها حاكم است بشناسد. شيميدان درپي آنست كه وحدتي را كه بر مايعات، گازها و ساير مواد جاري است كشف نمايد. هر عالمي در رشته خود چنين ميكند.
بنابراين پيشرفت علم و دانش مديون اين ايمان به وحدت عالم و پديدهها است كه جنبه علمي و تجربي ندارد. بلكه از يك امر معنوي و الهي و از ايمان به خداي واحد سرچشمه ميگيرد.در اين ديدگاه دين و علم ذاتا” جدا از هم نيستند. علم در اساس متدلوژي خود وامدار دين و متكي بدان است. يا بهتراست گفتهشود ايمان به خداي واحد در بنيان علم نقش و حاكميت دارد و بدون آن علمي و اختراغ و كشفي صورت تحقق نمييافت. لذا اساسا” علم و دين دو مقوله جدا از هم نيستند كه درباره نسبت آنها پرسش شود. آنها كه تلاش ميكنند پس از جدايي علم و دين، آنها را درمقابل هم قرار دهند يا ميان آنها پلي بسازند كاري بيهوده ميكنند.