بخشی از مقاله

معنا و مبناي سكولاريسم


اهتمام اسلام به امر سياست و حكومت و جهاد و جعل قوانين براي حفظ مواريث معنوي، يعني توحيد، معارف روحي و اخلاقي، عدالت اجتماعي، مساوات و عواطف انساني است.


محمد جواد نوذري
سكولاريسم اشاره به تحولاتي دارد كه پس از از عصر نوزايي در مغرب زمين به وقوع پيوست و منجر به جدايي ديانت از سياست شد. اهميت بحث از سكولاريسم از آن رو است كه در خلال آن تا حدودي با فرهنگ غرب آشنا مي شويم. درك سياست غرب، كه در كشور ما نيز شيوع يافته و بدان دامن زده مي شود، در گرو آشنايي با فلسفه فكري معاصر غرب است. بنابراين، بحث از سكولاريسم، علاوه بر آن كه جنبه سلبي ارتباط ديانت با سياست را مي كاود، كليد فهم سياست، در عصر جديد به شمار رفته و ما را در شناخت غرب و غرب زدگي مدد مي رساند. با توجه به آن چه گفته شد، اين بحث را با پرسش هاي ذيل پي مي گيريم:


مفهوم سكولاريسم چيست؟
ريشه ها و علل گرايش به سكولاريسم كدامند؟
مباني و اصول سكولاريسم كدامند؟

مفهوم سكولاريسم

سكولاريسم ( Secularism ) واژه اي انگليسي است و از ريشه لاتين « Seculum »، به معناي يك برهه زماني معين، گرفته شده است. در فارسي به معناي ناسوتي، دنيوي گرايي، بشري، عرفي، زميني و گيتيانه آمده است. در فارسي، اصطلاحي كه مبين تمام حقيقت واژه سكولاريسم باشد، ارائه نشده است. از اين رو، واژه انگليسي آن در فارسي به كار برده مي شود. معادل فرانسوي سكولاريسم، « Laicite » يا « Seculoise » است كه در فارسي، از آن به لائيك تعبير مي شود.


براي سكولاريسم، تعريف هاي متعددي ارائه شده است كه برخي ناظر به بعد فكري است؛ نظير آن كه گفته شود: سكولاريسم نظام عام عقلاني است كه در آن، روابط ميان افراد، گروه ها و دولت بر مبناي عقل تنظيم مي گردد.» اين تعريف، چون تنها به يكي از اصول سكولاريسم اشاره دارد، تعريفي كامل نيست. برخي تعريف ها ناظر بر روند شكل گيري سكولاريسم است كه در خلال آن، به تدريج، حقوق، وظايف و امتيازات كليسا به نهادهاي غيرمذهبي منتقل مي شود. برخي تعاريف ديگر، سكولاريسم را به مثابه يك نظام منسجم فكري مي انگارند كه پس از رنسانس به صورت يك نگرش يا جهان بيني در آمده و با نگرشي كه در قرون وسطي حاكم بود، تمايز ماهوي دارد و مبناي آن، انسان گرايي، تجربه گرايي و عقلانيت است.


از آن چه گذشت، روشن شد كه سكولاريسم اشاره به جدايي دين از سياست دارد، به گونه اي كه هيچ يك از آن دو، در حوزه ديگري دخالت نكند. در مقايسه بين سكولاريسم و لائيك، تلقي عمومي برآن است كه سكولاريسم به معناي جدايي دين از سياست و در نتيجه، پذيرش دين به عنوان يك رابطه صرفاً فردي ميان فرد و خداوند است؛ اما لائيك به معناي ضديت با دين و الحاد است؛ ولي برخي نويسندگان، آن را مترادف با سكولاريسم و در بردارنده مفهومي نسبي و تشكيكي مي دانند كه طيف وسيعي، از الحاد تا پذيرش دين به عنوان يك نهاد، را در بر مي گيرد. زمينه هاي شكل گيري سكولاريسم

 


نوزايي (رنسانس) به معناي تجديد حيات حاكي از احياي فرهنگي است كه در يونان و روم باستان رايج بوده است. در تاريخ باستان، كه تا قرن پنجم بعد از ميلاد ادامه داشت، اديان رايج، با غيب و ماوراي طبيعت ارتباطي نداشتند، بلكه اساطيري و طبيعي بودند. خدايان، مظهر نيروهاي طبيعت بودند و با نام هاي مختلفي خوانده مي شدند. اديان رومي و يوناني، هر دو فاقد جنبه هاي عرفاني و معنوي مظاهر شرقي بود.


گرايش روم به مسيحيت و رسميت يافتن آن، موجب رسوخ خرافاتي شد كه ريشه در فرهنگ روم و يونان داشت. در اين زمينه، پادشاهان نقش به سزايي داشتند. در قرون وسطي تعارض امپراتوران و كليسا، منجر به حاكميت كليسا شد. كليسا به نام دين، داعيه دفاع از دين را داشت؛ اما برخلاف جهت فطرت آدمي گامي برمي داشت. اين امر، دير يا زود، مردم را متوجه انحرافاتي مي ساخت كه به نام دين، از سوي كليسا عرضه مي شد و منجر به عصيان و شورش همگاني، يا در جهت بازگشت به ارزش ها، و حاكميت دين واقعي، كه در اسلام متجلي شده بود مي كرد، و يا به انكار غيب و الوهيت و آن چه انتساب به كليسا داشت، مي شد.


رنسانس در حقيقت، به معناي طرد كليسا و فراموشي واقعيت الهي و ديني است كه در قرن چهاردهم، نخست در ايتاليا و سپس در سراسر اروپا با احياي فرهنگ رومي-يوناني زمينه هاي آن مهيا شد. پيدايش سكولاريسم در غرب، بازتاب حوادثي بود كه در قرون وسطي رخ داد. برخي از عوامل موثر در شكل گيري سكولاريسم عبارت بودند از:


الف) نارسايي تعاليم انجيل و مسيحيت
۱. بعضي از اصول مسيحيت چارچوبه هايي ارائه مي كند كه قابليت دفاع عقلاني ندارند. راه رستگاري در آن، بر ايمان تقليدي متوقف است كه عقل در فهم آن راهي ندارد. مسيحيت معتقد است راه رستگاري، كه انسان طالب آن است، در انجيل بيان شده و بشر به امر ديگري وراي آن نياز ندارد. فقدان يك نظام منسجم عقلاني، قدرت دفاع از دين را از مسيحيان گرفت و با سستي كليسا، آيين مسيحيت از عرصه اجتماع حذف شد. و چون فاقد شريعت متقن بود، آن گاه كه علم بشري خلاءهاي قانوني را مورد توجه قرار داد، كليسا توان مقابله با آن را نيافت.


در مقابل، اسلام آييني است كه بر عقايد، احكام واخلاق استوار است. عقايد، كه زيربناي انديشه ديني به شمار مي رود، تقليد بردار نيستند. هر انساني بايد بكوشد با تامل و استدلال، مجموعه باورهاي ديني خود را استحكام بخشد. اين امر، نشانگر اتقان و استحكام مباني دين در اسلام است. اگر آييني به اتقان پايه هاي فكري خود اعتماد نداشته باشد، به پيروان خويش اجازه تفكر نمي دهد؛ زيرا به بي پايگي آن پي خواهند برد. در حوزه احكام و اخلاق نيز چنين نيست كه تنها طبقه و گروه خاصي حق كاوش و مطالعه داشته باشند، بلكه راه براي پويندگان حق و حقيقت باز است؛ اما ضرورت هاي جامعه، اقتضاي نوعي تقسيم كار را كرده است. از سوي ديگر، اسلام آن چه را كه همواره براي كمال و سعادت بشر لازم است، مستقيمأ بيان كرده و براي مقررات متغير، و چارچوبه هاي كلي تعيين نموده است كه فقها و دين شناسان مي توانند با توجه به آن ها مقررات و احكام جزئي را استنباط كنند.


۲. كليسا تفسيري موازي و دوگانه از دنيا و آخرت و تقسيم كار ميان ارباب كليسا و امپراتوران ارائه مي داد كه ريشه در انجيل تحريف شده دارد؛ زيرا براساس آن، چيزي كه متعلق به قيصر بود، مي بايست به قيصر و آن چه را متعلق به خدا بود، مي بايست به كليسا واگذار مي كرد. دوگانگي در سنت كليسا منجر به تعارض بين كليسا و پادشاهان در اواخر قرون وسطي و طرد جنبه الهي پادشاهان شد كه خود، زمينه زوال نفوذ و كليسا و سلطه پادشاهان را مهيا ساخت.


در فرهنگ اسلامي، چنين نگرشي مطرود است. دنيا و آخرت در عرض يكديگر قرار ندارند، بلكه دنيا به مثابه گذرگاهي است كه به آخرت منتهي مي شود و سعادت آخرت به زندگي اين جهاني انسان منوط است. در فرهنگ اسلامي، روحانيت به عنوان كارشناس امور ديني، و نه به عنوان طبقه ويژه، مطرح است. چنان كه ميان امور معنوي و مادي دوگانگي نيست. از اين رو، مديريت كلان جامعه بايد به افرادي واگذار شود كه بيش تر با احكام و قوانين اجتماعي سياسي، آشنايي دارند؛ از سويي، آراسته به اخلاق الهي و باتقوا يند و از سوي ديگر، قدرت مديريت و آگاهي لازم را در ميدان عمل دارا باشند.


۳. كليسا در حالي دسترسي به حقايق را منحصر به خود مي دانست كه دنياي مسيحيت، فاقد متن و حياتي مصون از تحريف بود. علاوه بر آن، خرافات بسياري در دين وارد شده بود كه در قرآن كريم نيز بدان اشاره شده است ( يحرفون الكلم عن مواضعه ). كليسا خود را نماينده خدا و منبع تشريع احكام به طور مستقل مي دانست: ( اتخذوا احبارهم و رهبانهم ارباباأ من دون الله).


علم، شجره ممنوعه قلمداد مي شد وتنها علومي مجال رشد مي يافتند كه مؤيد فرضيه هاي انجيل باشند و حتي علوم تجربي نيز در تحت سيطره كليسا بود. برخورد خشن كليسا با صاحبان انديشه و تفتيش عقايد، چهره ناخوشايندي را از كليسا به نمايش گذاشت و به تعبير شهيد مطهري، دين كه بايد دليل هدايت و پيام آور محبت باشد به صورتي در آمد كه تصور هر كسي از دين و خداوند، خشونت و اختناق و استبداد بود.


در فرهنگ اسلامي، همگان دسترسي به حقايق دارند. البته تفسير دين، مانند اظهار نظر در هر رشته از علوم و معارف، صلاحيت ها و توانايي ها خاصي را مي طلبند كه بدون آن ها تفسير انسان قابل اعتماد نيست. از سوي ديگر، قرآن كريم تنها كتاب آسماني مصون از تحريف است و با استناد به آن مي توان به حقايقي عميق دست يافت كه از قلمرو حس و تجربه خارج است. اسلام پيروان خود را به تعقل، تفكر و نوآوري علمي دعوت مي كند.
ب) نهضت اصلاح ديني (رمفرميسم)


نهضت اصلاح ديني، جرياني بود كه طي آن، از نفوذ مذهب به تدريج كاسته شد. مارتين لوتر(۱۴۸۳- 1546م) از پيشگامان اين حركت، با هدف اصلاح و پيرايه زدايي از آيين مسيحيت و برقراري انضباط در آن، ديدگاه هاي جديدي را عرضه كرد، اصل خود كشيشي را كه مشوق فردگرايي بود، مورد تاكيد قرار داد و با اين هدف، انجيل را به زبان آلماني ترجمه كرد. تفكيك دين از سياست، از ديگر اصول مورد اشاره وي بود. لوتر اظهار داشت كه پادشاهان قدرت خود را مستقيماً از خدا مي گيرند و وظيفه كليسا تنها پرداختن به امور معنوي و روحي است.


به هر حال، نهضت اصلاح ديني، در پيدايش طرز فكر جديد، نقشي اساسي داشت و باعث در هم شكستن حاكميت كليسا و ظهور فلسفه سياسي جديد شد. از پيامدهاي اين حركت، درگيري فرقه هاي مذهبي بود كه موجب از بين رفتن قداست دين و زمينه سازي براي سكولاريسم شد.
ج) تماس با فرهنگ هاي ملل جهان


تماس غرب با فرهنگ جوامع ديگر، موجب تحول در نگرش آنان و جذب عناصر مفيد و سازنده شد. به ويژه تماس اروپايي ها با مسلمانان، در خلال جنگ هاي صليبي، موجب آشنايي آنان با فرهنگ اسلامي گشت. اين امر، تاثير شگرفي در نگرش آنان به دنيا داشت و زمينه ساز ظهور نويسندگان بزرگي در آن سامان شد.
اكتشاف هاي جغرافيايي نيز موجب باز شدن درهاي بسته جامعه اروپا به روي مناطق ديگر گرديد كه زمينه ساز تحولات جديد در عرصه فرهنگ شد.

بنيادهاي فكري سكولاريسم

متوليان جامعه غرب، براي پايه گذاري تمدن خود، از سويي آيين مسيحيت را مورد بي مهري قرار دادند و از سوي ديگر، نظام فكري جديدي را بر مبناي سكولاريسم پي ريزي كردند. اصول و عناصر قوام بخش سكولاريسم عبارتنداز:


الف) انسان مداري ( اومانيسم)


هويت فرهنگي عصر جديد غرب است. براساس اين اصل، انسان، مدار و محور همه اشياء و خالق ارزش ها و ملاك تشخيص خير و شر است. در واقع، انسان جاي خدا مي نشيند و قادر است بدون در نظر قرار دادن دين و ارتباط با ماوراي طبيعت، مشكلات زندگي و دنياي خود را حل و فصل كند. بنابراين اصل، انسان با دو اهرم عقل و علم، ديگر نيازي به دين ندارد. اومانيسم ملاك و تكيه گاه تشخيص ارزش ها را خود انسان مي داند و مبدا ماورايي براي آن قائل نيست. در واقع، آن چه اصالت دارد، انسان است و خداوند صرفاً مي تواند در جهت رفع آلام روحي و نيازهاي بشر مورد پذيرش قرار گيرد و خود از اصالت برخوردار نيست. نظام سياسي اومانيسم، مبناي مشروعيت خود را از مردم و به اصطلاح، «قرارداد اجتماعي» مي گيرد، كه امروزه در انتخابات و آراي مردمي تجلي مي يابد
ب) عقل مداري(راسيوناليسم)


از ديگر مشخصه هاي سكولاريسم، عقل گرايي است؛ بدين معنا كه انسان با استفاده از عقل قادر است همه مسائل را درك كند و به حل آن ها پردازد. داوري نهايي در حل منازعات، به عهده عقل است و عقل، مستقل از وحي و آموزش هاي الهي، توان اداره زندگي بشر را دارد. عقل مداري، در تاريخ انديشه سياسي غرب، به دكارت باز مي گردد.


پيش از او، طي دو قرن، فلسفه مدرسي با حملات منتقدان و تشكيك در مباني فكري آن سست شده بود و سپس دكارت، فلسفه مدرسي را از اعتبار انداخت و فلاسفه نويني را جايگزين آن ساخت. از نتايج عقل مداري، طرد دين بود؛ زيرا عقلانيت به گونه اي تفسير شد كه دين را ضد عقل معرفي مي كرد. از اين رو، عقل معيار صحت و سقم قلمداد شد. محاسبه گرايي از پيامدهاي عقل مداري است كه در پي ريزي تمدن غرب، نقش اساسي را ايفا كرد.


در تفكر اسلامي، عقل ابزار شناخت عقايد اصلي و يكي از منابع استنباط احكام شرعي است و نه تنها با دين سر ستيز ندارد، بلكه در خدمت آن است. آيات و روايات فراواني دعوت به تعقل و تفكر مي كنند، به گونه اي كه در برخي روايات، تفكر يك ساعت، معادل هفتاد سال عبادت شمرده شده است. ولي به هر حال، عقل به تنهايي نمي تواند همه نيازهاي بشر را برطرف كند و در مواردي كه كميت عقل لنگ است بايد از وحي كمك گرفت.
ج ) علم محوري


بنابراين مبنا، ايمان به علم، نقش مذهب را در حيات انسان ها ايفا مي كند. به ديگر سخن، يافته هاي علمي، براي اداره جامعه كافي است. تجربه گرايي توسط فرانسيس بيكن پايه گذاري شد و پژوهش تجربي، جايگزين تفسير نهادهاي سنتي از جهان شد. به همين دليل، تعارض بين علم و دين، از مسائلي است كه پس از رنسانس و با ظهور موج تجربه گرايي رخ نماياند. از ديد اينان، علم بر دين مقدم است و رويكرد افراطي تجربه گرايي، اين است كه هر آن چه به محك تجربه در نيايد، طرد و انكار مي شود.


تقابل علم و دين از هنگامي آغاز شد كه تئوري هاي جديدي، در فضاشناسي و هيئت، به وسيله كوپرنيك، كپلر و گاليله مطرح شد كه با پذيرفته ها و باورهاي كليسا و با ظواهر كتاب مقدس مسيحيان مخالفت داشت. از آن پس تعارض بين كليسا و علم آغاز شد و به تدريج شدت گرفت. گرچه در ابتدا كليسا مقاومت هاي بسياري كرد، اما در نهايت، شكست خورد و عكس العمل هاي مختلفي را از خود نشان داد كه از جملة آن ها جدايي دين از علم بود. گفته شد كه دين زباني مخصوص به خود دارد و علم نيز زباني مخصوص به خود. نزد آنان روح دين، صرفاً راز و نياز با خدا و حداكثر، توصيه هاي اخلاقي است.


در تفكر اسلامي، همان گونه كه بين عقل و دين تعارض نيست، بين علم و دين نيز تعارضي نيست. علم و عالم، از ديدگاه قرآن ارزشمندند: (قل هل يستوي الذين يعلمون و الذين لا يعلمون). در تفكر اسلامي، معرفت تجربي، تنها راه شناخت نيست، بلكه راه هاي ديگري نيز براي شناخت واقعيت وجود دارند.
د) آزادي و تساهل(ليبراليسم)


اباحيگري، تساهل و تسامح، از ديگر مؤلفه هاي سكولاريسم است. در اين رهگذر، مذهب و اعتقادات مذهبي، مسأله اي فردي محسوب مي شوند و فرد در انتخاب آن ها آزاد است. اصالت بخشيدن به شناخت تجربي و تكيه بر حواس ظاهري، موجب تشكيك در معرف ديني گرديد، به گونه اي كه با همه سنن و قوانين ديني، اخلاقي و اجتماعي، با ديدي نسبي گرايانه برخورد شد.


در تفكر سكولار، حقايق پراكنده است و هر حزب و گروهي، تنها به بخشي از حقايق دسترسي دارد. نتيجة اين امر، تكثرگرايي است و ملاك قانوني شدن، پذيرش اكثريت (نصف + يك) است. سكولاريسم هيچ عقيده جزمي را بر نمي تابد و چون مذهب را امري فردي مي انگارد، از دخالت دادنش در عرصه جامعه جلوگيري مي كند. به لحاظر فرهنگي، ليبراليسم منادي فردگرايي است و به لحاظ سياسي و اقتصادي، منادي حداقل دخالت دولت در امور اقتصادي و سياسي و است و تنها كار ويژه دولت، ايجاد امنيت در جامعه است.


در تفكر اسلامي، آزادي از ارزش والايي برخوردار است و انسان، آزاد آفريده شده است؛ اما از آن جا كه خداوند، خالق بشر و خواهان سعادت او است، ربوبيت الهي اقتضا مي كند كه در جهت هدايت انسان به كمال، از جانب خداوند، قوانيني وضع شود. بدين رو، در اسلام، آزادي در چارچوب سعادت و كمال انسان مطلوب است.

هـ) سنت ستيزي و نوگرايي
منظور از سنت ستيزي، و دست كم، لازمه آن، دين زدايي است. فرهنگ امروز غرب، براساس تحول، تطور ومبارزه با سنن ديني پي ريزي شده است. ستيز با دين هدفي است كه سكولاريسم، با هر يك از اصولي كه برشمرديم، آن را تعقيب مي كند. انديشه هاي نويسندگان پس از رنسانس نير بر اين مدار بوده است. ماكياول، از پيشتازان سنت ستيزي، دولت را پديده اي طبيعي كه هيچ تعلقي به ماوراي طبيعت ندارد، مي شمارد و تنها نقشي كه براي دين قائل است، آن است كه دين را به مثابة ابزاري در دست حكمران مي داند تا براي تحقق اهداف خود از آن استفاده كنند


آيا سياست مذهبي ممكن است؟
گفتگويي درباب امكان وامتناع نگاه ديني به سياست
معصومين دائماً در جستجوي حكومت بوده اند در سيره معصومين (يازده نفر و حضرت مهدي) جستجوي حكومت وجود داشته است
آنچه مي خوانيد، گفتگوي دكتر خرمشاد ودكتر سليمي پس از سخنراني دكتر خرمشاد است با عنوان سياست و مذهب و با محوريت جامعه شناسي سياسي از منظر امام علي(ع) انجام شد.


خرمشاد و سليمي در پاسخ به پرسش حاضرين در جلسه ديدگاه خود را درباره رابطه دين و سياست، دين و علم و امكان و امتناع سياست مذهبي يا گونه اي جامعه شناسي سياسي مذهبي بيان مي كنند:


بعضي اين مسئله را مطرح مي كنند كه شأن دين بالاتر از آن است كه جامعه شناسي و حقوق و... وارد آن شود شما در زمينه چه نظري داريد؟
خرمشاد: با اين ايده موافقم كه دين اساسآ نيامده كه جامعه شناسي يا روانشناسي باشد . به عبارتي هدف دين چيز ديگري بوده است ولي اين نافي اين قضيه نيست كه وقتي ما به دين مراجعه مي كنيم بردشت خود را از دين منكر شويم وبگوييم رسالت دين اين نيست كه جامعه شناسي درست كند. اين تقليل دين است. به حد بسيار زيادي جفاي به دين است.


در اينجا بايددر نقطه اي بايستم كه خود را از دو گروه متمايز كنم. كدام دو گروه؟
گروه اول: گروهي هستند كه به شدت متحجرانه به متون ديني نگاه مي كنند. به عبارتي قشري گرا، ظاهرگرا و به نوعي متحجر هستند. شايد در يك تعبير ديگر تعدادي از اخباريون يا كساني كه فقه مدار به متن ديني نگاه مي كنند و خود را در الفاظ و عبارات تصريح شده محصور مي كنند. مثالي كه مي شود بيان كرد اينست كه در ايران بعد از انقلاب به خصوص در زمان جنگ بحث احتكار بالا گرفت و صحبت از اين شد كه چه چيزهايي مصداق احتكار است؟ دو بحث مطرح شد: عده اي گفتند چهار چيز (كشمكش، گندم و...) كه شارع مقدس آنها را تصريح و بيان كرده است. رأي مقابل آنها اين بود كه اين چهار چيز از ضروريات زندگي آن

روز بود. احتكار يعني عده اي چيزهايي كه از ضروريات هر دوره است انبار مي كنند و آن چيزها از مصاديق احتكار خواهد بود. ممكن است امروز نيز بنزين باشد فردا لاستيك باشد و يا زماني مردم، با بشقاب پرنده مي خواهند سفر كنند كه اين بشقاب پرنده با هليم كار مي كند اگر هليم را انبار كنند اين احتكار است.
ببينيد نگاه امام علي به جامعه اين است كه آن را به 7 طبقه تقسيم مي كند و اصطلاح طبقه را هم به كارمي برد. اين نگاه وقتي در وادي قدرت صورت مي گيرد مي شود نگاه جامعه شناسانه. سؤال اين است كه آيا در حالي كه امام علي كه مي گويد 7 طبقه آيا حتمآ در هر دوره اي بايد مصداقهايي براي 7 طبقه پيدا كنيم؟ آيا اگر شد 5تا و يا۹ تا، بد مي شود؟


اين يك روش است. امام علي به عنوان فردي كه هم حاكم و هم يك انديشمند سياسي است در نگاه به جامعه خودش و توصيه اي كه به فردي كه او را منصوب كرده مي گويد: بدان و بفهم كه جامعه 7 طبقه است.
نگاه او به نگاه قدسي نيست. يعني مثل نماز نيست كه چون شارع گفته است نماز صبح دو ركعت است كسي ديگر نمي تواند آن را 3 ركعت و يا 5/1 ركعت كند. اين نگاه امام علي نگاه جامعه شناسي سياسي وناظر به واقعيات جامعه است.


ماكه با واقعيات جديد مواجه مي شويم ممكن است رهيافتهاي مختلفي اتخاذ كنيم .ممكن است 10 مكتب فكري مطرح شود و ما 2 تاي آن را ملاك بگيريم .منافاتي با اصل و ذات دين ندارد. يعني اين نگاه ازآن نوع قدسي كه نشود آن را تغيير داد نيست. بلكه نگاهي مبتني بر واقعيت است. پس چون واقعيت متغير مي شود پس اين هم مي تواند متغير باشد.


گروه دوم: كه من خود را متمايز از آن مي كنم مي گويند چون دين داري دگم است و اصول آن ثابت است پس علمي نيست يعني همان اول با دو مقدمه- با يك صغري و كبري- يك مهر علمي نبودن بر دين مي كوبند و مي گويند چون دين داراي اصول ثابتي است ،پس نگاه ديني به واقعيات هيچگاه نمي تواند علمي باشد.(اين هم جفاي به دين است)
در دهه هاي متوالي اين امر باعث شكل گيري مناقشاتي درباره تضاد علم و دين شده است. من با استناد به اين نامه مي خواهم خود را از اين گروه متمايز كنم يعني بگويم در اين ماجرا درست است كه امام علي امام ديني است ولي نگاه او به مقوله قدرت يك نگاه واقع بينانه است .به همين جهت مي گويم نگاه او ، جامعه شناسي سياسي است. يعني نمي گويدچون قرآن گفته است يا پيامبر گفته است پس نتيجه بگيرد و نسخه بپيچد بلكه مي گويد:مالك، حكومتهاي قبل از تو اينگونه بودند، تو هم از اين دو حالت خارج نيستي درست عمل كني، ارزيابي مثبت مي شوي بد عمل كني ارزيابي منفي مي شوي. مالك! مردم دو دسته اند يا در دين با تو برادرند يا در آفرينش با تو برابر. مالك جامعه تو به 7 طبقه تقسيم مي شود با اين طبقه اينگونه رفتار نكن با آن طبقه اينطور رفتار كن و... اينها از متن جامعه است و كاملآ هم واقع بينانه مي باشد. اگر از گروه اول (متحجرين) و گروه دوم فاصله بگيريم، مي رسيم به اينجا كه از كل دين صحبت نمي كنم بلكه از جامعه شناسي امام علي در نهج البلاغه و به خصوص نامه علي به مالك اشتر صحبت مي كنم. و چقدر هم جالب است انگار من متن ابن خلدون را خوانده ام و يا انديشمندان ديگر را.
سليمي: من در اين موضوع با آقاي دكتر خرمشاد اختلاف نظر ندارم. من هم مثل ايشان معتقدم كه دين براي جامعه شناسي نيامده و كار دين اين نيست كه جامعه شناسي ارائه دهد. من در اينجا يك نكته اي را اضافه كنم. در دوره اي بعد از انقلاب در ايران يك نگرش مبتني بر ك دعيت و تعارض شكل گرفت. چگونه؟ يك فرض گذاشته شد. انگار كه جهان دو قسمت است. يك قسمت ما ايرانيها قرار داريم با يك نگرش ديني. و قسمت ديگر هم بقيه جهان هستند با يك نگرش مبتني بر كفر. ما آمده ايم تا اينها را درست و اصلاح كنيم.
در نگرش مبتني بر كفر چه چيز هايي وجود داشت؟ علوم اجتماعي جديد، فلسفه، اخلاق و... ما براي اينكه دعيت را در آن تثبيت كنيم در دوره اي گفتيم كه هر چه در آن طرف مرزهاي ايران است مظهر كفر است اعم از دانش، اخلاق، موسيقي، هنر. كفريات را كنار بگذاريم و از متن دين چيزهايي را به وجود آوريم. مثلآ در اوايل انقلاب گفتيم چيزي به نام جامعه شناسي كفريات را كنار بگذاريم و چيزي به نام جامعه شناسي ديني ايجاد كنيم (از درون متن ديني). روانشناسي كفريات را كنار بگذاريم و در عوض چيزي به نام روانشناسي ديني ارائه كنيم . حتي در دوره اي مطرح كرديم كه بنشينيم جامعه شناسي سياسي اسلامي بنويسيم، روانشناسي اسلامي درست كنيم. علم سياست اسلامي درست كنيم، استراتژي اسلامي مطرح كنيم. در برخي از رشته هاي دانشگاهي مثل مديريت، اقتصاد، علوم سياسي سعي شد كه هويت مستقل را از آن ها بگيرند و گفتند اينها بر معارف اسلامي فرع است و در برخي دانشگاه ها رشته هايي با عنوان معارف اسلامي درست شد و علوم سياسي را فرع بر معارف گرفتند. نكته اي را كه مي خواستم بگويم در مورد اين نگرش است.
ترديدي نيست در بيانات رهبران ديني نكاتي است كه اين نكات گوياي بخشي از واقعيات موجود در جامعه است كه بتوان نام يك نگرش جامعه شناختي بر آن گذاشت. همانطور كه جناب دكتر خرمشاد گفتند ممكن است يكي از ائمه و يا يكي از رهبران ديني گفته باشندكه جامعه به اين چند دسته تقسيم مي شوند.اما آيا اين يك نگرش جامعه شناختي است؟ من ترجيح مي دهم كه بگويم توجه به واقعيات جامعه است.


ما امروزه جامعه شناسي را به عنوان چه مي شناسيم؟ شناخت پديده هاي اجتماعي با كاربرد ابزارهاي علمي. ما يك سري متدهايي داريم كه براساس آن جامعه را مي شناسيم. شناخت پديده هاي اجتماعي با كاربرد متدهاي علمي كار دين و رهبران ديني نيست تا نگاه جامعه شناختي از جامعه به ما بدهند. يك رهبر ديني و رهبري كه از ديد شيعه داراي علم لدني است براي اينكه در مورد جامعه خود تصميم بگيرد ناچار است از توجه به واقعيات و دسته بندي آن واقعيات

كه اين نكته اي بسيار مهم است. يك فردي مثل حضرت علي كه شيعه معتقد است واسطه فيض آسمان و زمين است و متصل به منبع الهي، وقتي مي خواهد راجع به سياست در جامعه اش تصميم بگيرد و يا رهنمود دهد به واقعيات جامعه اش توجه مي كند نمي آيد يك سري احكامي دهد و بگويد چون من متصل به علم الهي هستم اين احكام را مي دهم و شما هم چون و چرا نكنيد و برويد اجرا كنيد، بلكه مي گويد به واقعيات جامعه توجه كن و با توجه به واقعيات اين چند دسته مردم وجود دارند طبيعت اين دسته ايجاب مي كند كه با آنها اينگونه رفتار كني.

معصومين دائمآ مطرح مي كنند كه حكومت بايد با رضايت مردم باشد ولي حضرت علي در نهج البلاغه مطرح مي كنند كه حكومت حق سه خليفه نبوده اين مطلب چگونه با رضايت مردم هماهنگ است؟
سليمي: بايد بين دو چيز تفكيك ايجاد كرد:
1. شايستگي براي حكومت .


۲. آيا اجازه به دست گرفتن حكومت را دارند يا نه؟ اين دو مفهوم جداگانه هستند. حضرت علي در آنجا كه اصطلاح حق را به كار مي برد، منظور اين است كه به لحاظ انديشه ديني آن افراد شايسته حكومت كردن نبودند و اگر قرار بود كسي براي حكومت انتخاب شود كه شايستگي داشته باشد همان حضرت علي است. اين مسئله در خطبه شقشقيه به صراحت مطرح شده است كه افرادي مثل ابن ابي الحديد معتزلي معتقدند كه آن بخش از خطبة جزء سخنان حضرت علي نبوده است. پس شايستگي حضرت علي براي حكومت كردن به گفته خود ايشان از ديگران بيشتر است از اين جهت كسي به جز ايشان نبايد حاكم مي شده است.


نكته بعدي اينكه در گفته حضرت علي كه آمده اگر دو فرد در جامعه بودند كه يكي شايسته حكومت بود و ديگري شايسته نبود و انتخاب مؤمنين گرايش به آن فرد ناشايست بود آيا آن فرد شايسته بايد به زور بر مردم حكومت كند؟ آيابايد به هر طريقي فرد ناشايست را كنار بگذارد و جانشين او شود؟ نه اينطور نيست اين دو نكته را بايد از هم تفكيك كنيم.


از حضرت علي سؤال مي شود كه چرا كناره گيري كرد؟ و چرا از برخي از خلفا تبعيت نمود؟ حضرت مي فرمايند چون مردم به من گرايش نداشتند. اگر ياراني داشتم كه مرا ياري مي كردند در اين شرايط مي توانستم بر آنها حكومت كنم.

نكته اصلي بحث من اين است كه شايستگي حكومت كردن و حق حكومت عملي بر مردم دو مفهوم جداگانه هستند. شايسته ترين افراد كه از ديدگاه شيعه همان امامان هستند بدون رضايت و خواست مردم امكان حكومت كردن ندارند حتي اگر زماني هم حكومت كردند-همانگونه كه در مورد امام حسن بيان شد- و مردم به آنها گرايش نداشتند بايد كناره گيري كنند. الگوي رفتاري ائمه از ديدگاه شيعه يك نوع حكم شرعي است. امام حسن در نامه خود به معاويه گفتند: حق قدرت را به تو واگذار مي كنم چون مردم به من گرايشي ندارند.

به نظر شما ضرورت تشكيل جامعه ديني چيست؟ و دين اسلام به عنوان آخرين دين وظيفه اش در بعد سياسي است؟ و يا حكومتهاي قبلي هم در اين بعد وظايفي را داشته اند؟


خرمشاد: من ناچارم كه به صحبتهاي آقاي سليمي اشاره كنم. و بحثهايي را هم اضافه نمايم. همانطور كه اشاره فرمودند در بحث حضرت امير و ساير ائمه (اگر به متن دين مراجعه كنيم و دين را از پيامبر تا انتها به عنوان يك كل در نظر بگيريم و اگر بخواهيم نظر دين را در باب سياست و حكومت بدانيم چاره اي جز اين نداريم) بخشي از آنها استنباطات عقلي دارند و بخشي هم استنباطات نقلي.


چند گزاره اين است كه اگر به آن نگاه كنيم (نگاه شيعي) نمي توانيم منكر آن شويم:
۱. حق حكومت از لحاظ شايستگي از آن ائمه است. (حضرت امير و فرزندان او)
۲. معصومين دائمآ در جستجوي حكومت بوده اند در سيره معصومين (يازده نفر و حضرت مهدي) جستجوي حكومت وجود داشته است.
۳. آيا اين جستجو حكومت به اين معنا بوده كه به هر طريقي آن را تصاحب كنند و از آن خود بنمايند؟ طبيعتآ خير. هم به دليل عقلي و بهم به دليل نقلي.
دليل عقلي: چون به طور طبيعي اگر حكومت شوندگان از حكومت راضي نباشند حتي اگر حكومتي هم شكل گيرد نمي تواند تداوم يابد. چون حكومت مقوله اي دو طرفه است (هم حكومت كنندگان و حكومت شوندگان)


دليل نقلي: اصول و ارزشهاي ديني اين اجازه را نمي دهد كه عده اي با زور بخواهند غلبه كنند در نتيجه اگر مردم به فرد ناشايست تمايل يافتند بايد اين واقعيت را پذيرفت. ولي وظيفه معصوم در اين زمان سكوت نيست بلكه وظيفه او اين است كه از طريق درست و مشروع يعني مجاب كردن مردم به ناشايستگي حكومت موجود و عدم تبعيت از آنها و تبليغ مسأله كه حكومت از آن ماست در جستجوي حكومت باشند. كاري كه حضرت زهرا انجام دادند و يا قيام امام حسن و يا كاري كه امام جعفرصادق در انتهاي دوره امويان و آغاز عباسيان و يا حتي اقداماتي كه امام رضا انجام دادند و باز هم اقدامات حضرت مهدي در اين راستاست.


آقاي نائيني براي مشروعيت چهارچوب را از دين مي گيرد و يك rage قائل مي شود:ازحكومت ايده آل تا حكومت بد. و بعد قاعده اي را مطرح مي كند: اگر اين حكومتها به حكومت ايده آل نزديكتر باشند قابل قبول ترند مثل حكومت مشروطه. در زمان انقلاب ايران گروه هاي تندرو و چپ گرا به جنگ مسلحانه روي آوردند. (حتي به قيمت كشته شدن مردم) امام به عنوان يك متفكر ديني هيچگاه اجازه ترور و جنگ مسلحانه را صادر نكردند و شايد يكي از اختلافاتي كه امام با آقاي منتظري داشتند تندگراييهايي بود كه آقاي منتظري داشتند و امام هم آن را تأييد نمي كردند. امام مي گفت شاه ناحق است ولي اقداماتي از اين قبيل را رد مي كردند.


شبيه آنچه در مورد حضرت امير رخ داد -مردم به سمت او آمدند و از او خواستند كه بر آنها حكومت كند و حضرت امير هم پذيرفت- در مورد امام هم به وقوع پيوست.
حضرت علي حكومتي را در دست گرفت ولي در طي چهار سال حكومت، سه جنگ عمده از سه اپوزيسيون قدرتمند به او تحميل شد . در مورد آنهايي كه در موردشان شبهه وجود داشت حضرت علي هيچ شبهه اي نداشت و در برابرشان مقاومت كرد. با طلحه و زبير جنگيد، با همسر پيامبر هم جنگيد. با خوارج كه پيشاني هايشان از زهد و تقدس پينه بسته بود جنگيد. نيامد بگويد مردم! به رفراندوم مراجعه كنيد. بگوئيد من بمانم يا بروم (برخلاف آنچه امروزه وجود دارد) اين يك بحث عقلي است كه نقل آن را تأييد مي كند.


ولي در مورد ضرورت تشكيل جامعه ديني استنباط خود من اين است كه اديان داراي يك روند تكاملي بودند. يك سري آموزه هاي تكميلي داشتند تا بخشهاي زيادي از نيازهاي انسان را تكميل كنند خصوصآ اديان الهي. در مورد دين اسلام: فرقش با ديگر اديان شايد در اين باشد كه آموزه هاي دين اسلام نسبت به آموزه هاي مسيحيت و يهوديت كمال بيشتري دارد و توان پاسخگويي بيشتري دارد.معناي اكمل الاديان كه پيامبر مطرح مي كردند اين است. در بعد سياسي هم به نظر مي رسد كه در مقايسه با ساير اديان، قطعآ مسيح(ع) به دنبال حكومت سياسي نبوده ولي در مورد ساير پيامبران ديده شده كه سليمان حكمراني مي

كرده، موسي در جستجوي حكومت بوده و حتي پيامبر اكرم هم حكومت اسلام را تشكيل مي دهند:[اين مي شود از لحاظ نقلي] دليل عقليش هم اين مي شود كه اسلام گرايان در قرن اخير مطرح كردند كه آيا مي شود به جامعه مطلوب كه مورد نظر اسلام است بدون داشتن يك حكومت دست يافت؟ پاسخ يك عده اين است كه رسيدن به جامعه مطلوب بدون حكومت امكان دارد.


عده اي ديگر مي گويند كه رسيدن به جامعه مطلوب بدون حكومت ممكن نيست. پاسخ امام و كساني كه الان بحث حكومت اسلامي را مطرح مي كنند در اين چهارچوب مي گنجد.
سليمي: من در تكميل سخنان و فرمايشات جناب دكتر خرمشاد اين نكته را عرض كنم كه حضرت علي آنجايي كه جنگيد اتفاقآ به رفراندوم مراجعه كرد و نظر مردم را خواست. و تا نظر مردم را نگرفته بود نجنگيد و تلاش مي كرد تا آنجا كه بتواند جنگ نكند چون اصلآ به جنگ راضي نبود. مثلآ در جنگ جما وقتي سپاه جمل جنگ را شروع كردند و در بين راه به بصره رسيدند حاكم بصره را گرفتند و او را شكنجه كردند و حتي موهاي صورت و ريش او را كندند. بيت المال را غارت كردند. حضرت علي تلاش كرد ابتدا با آنها مذاكره كند تا جنگي صورت نگيرد.


حتي يك بار اسود دئلي و ابن حصير را به نزد طلحه و زبير فرستاد. آنها ،طلحه و زبير، مي گويند كه ما براي خونخواهي عثمان آمده ايم و از مردم دعوت مي كنيم خلافت را به شورا بازگردانند مردم هر كدام را پسنديدند به حكومت بپذيرند. آن دو به زبير گفتند كه عثمان در بصره كشته نشد براي چه اينجا آمده ايد؟ توي اي زبير! خودت كشته گان عثمان را مي شناسي (چون خودش از كشندگان خودش از كشندگان عثمان بود) و بيش از همه، مردم را به كشتن عثمان فرامي خواندي پس بايد خودت را تسليم ورثه عثمان كني. زبير! تو اول بيعت نكردي و نگفتي جز علي سزاوارتر كسي نيست؟ زبير! اين گفتار و كردار چگونه جمع مي شود؟ طلحه و زبير با تندي بسيار برخورد كردند و بر جنگ اصرار نمودند. مجددآ حضرت علي سعي مي كند با آنها مذاكره كند ولي وقتي فهميد مذاكره فايده اي ندارد گروههايي را مي فرستاد تا از مردم بيعت بگيرند ابتدا مالك اشتر را به كوفه و بصره مي فرستند تا از مردم بيعت بگيرد ولي مردم بيعت نمي كنند (به دليل لحن تند مالك). بعد امام حسن و عمار را مي فرستد كه لحن ملايم تري داشتند تا از مردم بيعت بگيرند. (بيعت لازم بود چون اگر بيعت صورت نمي گرفت سپاهي جمع نمي شد).


حتي نقل شده كه در منطقه اي به نام ذي قار كه مردم كوفه در آنجا جمع بودند، خود حضرت علي(ع) با مردم سخن مي گويد و آنها به ياري مي طلبد.
مردم دوباره با او بيعت مي كنند (رفراندوم صورت مي گيرد) و سپاه تشكيل مي شود كه حدود ده هزار نفر بودند در حالي كه سپاه طلحه و زبير حدود سه هزار نفر بود ولي با اين حال امام ابتدا جنگ نمي كند محمدبن ابوبكر (برادر عايشه) را مي فرستند تا با عايشه صحبت كند ولي عايشه نمي پذيرد مجددآ حضرت علي او را مي فرستد تا باز هم با او صحبت و مذاكره نمايد.


وقتي دو سپاه در مقابل يكديگري قرار گرفتند حضرت علي خطاب به سپاهيان خود مي گويد: كبا آنها جنگ نكنيد. بگذاريد آنها آغازگر جنگ باشند شما بحمدالله صاحب دليل و حجت هستيد خداوند شما را از ايشان باز مي دارد و براي شما دليل و حجت ديگري آورده است ولي اگر آنها وارد جنگ شدند به مجروحان حمله نكنيد. در تعقيب آنها برنياييد. عورتي را آشكار نكنيد، كشته اي را مثله نكنيد، هيچ حرمتي را هتك نكنيد.


بعد از شكست سپاهيان جمل، بعضي از افراد سپاه علي(ع) شروه به هتك حرمت عايسه و اطرافيانش مي كنند كه حضرت علي به تندي با آنها برخورد مي كند و مي گويد شما حق نداريد حرمت آنها را هتك كنيد و زير پا بگذاريدو حتي حضرت علي در حين جنگ اين مسأله را بيان مي كند كه : كحتي اگر به اميران و نيكوكاران شما دشنام دهند حق تعرض به آنها نداريد. مخصوصآ زنان، هيچگاه زني را آزار ندهيد.


حقيقتآ حضرت علي با وجود اينكه حق الهي حكومت را متعلق به خود مي دانست ولي تا زماني كه كوچكترين رضايتي از جانب مردم احساس نكرد هيچ اقدامي انجام نداد.


در گفته هاي ائمه شيعه دو مفهوم از هم جدا شده اند: صلاحيت حكومت كه ائمه شيعه آن را متعلق به خود مي دانستند ولي تا موقعي كه رضايت مردم در كوچكترين رفتار سياسي مشخص شود (حتي رضايت قلبي) حق اقدام سياسي براي خود قائل نيستند (چه در رأس حكومت باشند و چه نباشند و در باب انديشه ديني و رابطه اش با سياست نياز به بحث جداگانه اي است).
خرمشاد: به منظور تكميل بحث بايد دو نكته را در مورد حضرت علي و جنگهايي كه انجام دادند بيان كنم:
1. حضرت علي هيچگاه آغازگر جنگ نبودند.


۲. دستور داده بود كه فراريان را تعقيب نكنند و نكشند. جز در يك مورد و آن:
در جنگ با خوارج حضرت علي دستور داند كه خوارج را تعقيب كنند و تا آخرين نفرشان را بكشند. (به دليل خطري كه از جانب آنها متوجه جامعه اسلامي بود)
ولي حضرت علي در چهار سال و در سه جنگ بزرگ هيچگاه مشروعيت خود را زير سؤال رفته نمي ديد كه براي اينكه در حكومت باقي بماند، رفراندوم برگزار كند.
لازم به ذكر است كه حضرت علي(ع) خود بيان مي كنند (درباره مردم زمانه خود) كه: به شما گفتم تابستان برويد و جنگ كنيد، گفتيد هوا گرم است، گفتم زمستان برويد جنگ كنيد گفتيد سرد است گفتم بهار برويد گفتيد فصل گشت است.


يكي از دلايلي كه امام خميني مردم خود را با مردم زمان حضتر علي مقايسه مي كنند در همين جاست و مي گويد مردم و جمعيت ايران از مردم در زمان حضرت علي ترجيح دارند اين مردم آنقدر از شعور و آگاهي برخوردار بودند كه آمدند و همراهي و همكاري كردند و...

حكومت در زمان امام مهدي چگونه است؟ آيا با خون و شمشير و در سايه جنگ به وجود مي آيد؟
سليمي: به نظر مي آيد مباحثي كه در مورد امام زمان مطرح شده گاهي در برخي مسائل گروههايي كه خود را متولي امام زمان مي دانستند و مي دانند در جامعه ما خلط شده است.


چرا يك عده فكر مي كنند كه امام زمان مي آيد كه گردن عده اي را بزند؟ آبا واقعآ هدف امام زمان جنگ است؟ چه ويژگي در دوارن امام زمان وجود دارد كه پيام ايشان سريعآ جهانگير مي شود؟ آيا با گردن زدن پيام جهانگير مي شود؟من به سخن امام خميني كه در صحيفه نور هم موجود است استناد مي كنم. ايشان بيان مي كنند كه: كمي دانيد چه كساني صحبت از خون و خونريزي مي كنند؟ من و شماي روحاني. كساني كه چهرة كاملآ دگرگون از دين دارند و شروع به تكفير ديگران مي كنند.


خرمشاد: حكومت امام زمان به مقدار زيادي بر رضايت تكيه دارد در احاديث بسياري صحبت از نماز جماعت ميليوني در مجسد كوفه در زمان امام مهدي مي كنند

طبيعي است كه فردي مثل امام مهدي با خصوصياتي مثل عدالت گرايي، معنويت گرايي و... به همان اندازه اي دشمن پيدا مي كنند كه حضرت علي در بحث عدالت پيدا كرد و طبيعي است كه او هم (حضرت مهدي) در آن حكومت دست به شمشير برد و مبارزه كند و برخلاف تصور رايج، قبول اسلام توسط غير مسلمانان نه با شمشير بلكه با رضايت خواهد بود.


و به اين اعتبار كه حضرت مسيح پشت امام زمان نماز مي خواند، بسياري از مسيحيان به امام زمان روي آورده به او ايمان مي آورند. قدرتهاي بزرگ هم كه با يان حكومت سرسازش ندارند با امام زمان جنگ مي كنند.
ولي در ميان توده ها اساس بر رضايت است و اگر زماني مردم به او پشت كردند حضرت مهدي هم به همان صورتي كنار مي روند كه حضرت علي كنار رفت.

جامعه شناسي دنيوي شدن
دكتر عباس محمدي اصل
دنيوي شدن (Secularizatio) در هنگامة جنگ هاي ديني به منظور رهائي از اقتدار انتصابي كليسا طرح گرديد. به اين منظور دنيوي شدن كوشيد رهائي ايدئولوژيك انسان نوين را در پرتو رمزگشائي از اين همان گوئي هاي گزاره هاي ديني به نظاره بنشيند. در اين راستا بود كه اولآ حكما كوشيدند به تغيير تفسير حكمت علل غائي در باب گزاره هاي اين همان گويانه ديني دست زنند و ثانياً اصحاب علوم اجتماعي و خصوصاً جامعه شناسان در صدد برآمدند از تلازم اين

گزاره ها با شرايط زيست اجتماعي خبر دهند. قطع نظر از اين تلاش هاي معرفتي اما به لحاظ وجودي نيز دنيوي شدن مبين بروز فرآيندهاي تجربي مهمي در تاريخ جامعة نوين بشري بود كه مطالعه فرهنگي آن را براي مورخين و انسان شناسان و جامعه شناسان الزامي مي ساخت. در اين ميان مورخين به تأمل در فرآيند تكويني دنيوي شدن پرداختند به انسان شناسان به توصيف دنيوي شدن در قالب تطور فرهنگي جامعه بشري دست يازيدند و جامعه شناسان از

كاركردهاي ساختي دنيوي شدن مبتني بر حكمت علل غائي نيست و عليت منفرد تاريخي يا هدفگذاري فلسفي تاريخ را وقعي نمي نهد و از ضرورت منطقي تطور دين به سوي دنيوي شدن چشم مي پوشد.


قول به آغاز علم با توصيف وجود و نه تعريف معرفتي سبب مي شود بر اين پايه دنيوي شدن را عبارت از فرآيند تفكيك پذيري خرده نظام هاي مختلف نظام اجتماعي خصوصاً فرهنگ، جامعه، سياست و انتقاد از سلطه نهادها ونماد هاي ديني دانسته و البته از مبادله دستاورد هاي كار كردي اين خرده نظام ها با دين هم سخن به ميان آوريم. پس در فرآيند دنيوي شدن به رهائي فرهنگ و جامعه و سياست و اقتصاد و از كنترل يا تأثير اقتدار انتصابي دين نظر داريم؛ ولي هسته اخلاقي تعهدات ديني فرهنگ را براي تدام خردمندي، سامان دهي، مردم سالاري و دادوستدهاي اعتباري مالي نفي نمي كنيم. به علاوه دنيوي شدن در خود فرهنگ به تحول ايده هاي ديني حاكم بر فلسفه، هنر، ادبيات و علم مي انجامد. گذشته از اين جنبه هاي عيني، دنيوي شدن سبب مي شود در جهان ذهني نيز شعور آدمي از تفاسير تقديرگرايانه رهائي حاصل كند و جز به تغيير برنامه اي سرنوشت خويش نينديشند.


اين همه در حالي است كه همه جوامع معاصر يا همه گروه هاي اجتماعي به يكسان تحت تأثير دنيوي شدن قرار ندارند؛ چنانكه به نظر مي رسد مردان بيش از زنان، ميانسالان بيش از جوانان و پيران، شهرنشينان بيش از روستانشينان و صاحبان مشاغل صنعتي بيش از متصديان مشاغل سنتي به دنيوي شدن گرايش نشان مي دهند. همچنين افراد و نهادها و ساخت هاي حاشيه اي نيز تمايل كمتري به دنيوي شدن از خود بروز داده و خصوصاً ملل و جوامع حاشيه اي براي مقابله با صنعتي شدن و مدرنيه بيشتر از دنيوي شدن مي گريزند. اين با وجودي است كه مبازه با دنيوي شدن حداقل به ذهني متأمل در اين پديده محتاج است و از اين رو است كه آگاهي دنيوي رفته رفته به نهادهاي سنتي ديني رسوخ كرده و اصلاح آنها را برحسب الزامات زماني و مكاني ضروري مي سازد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید