بخشی از مقاله

نظرية سيستمها در مديريت

نظريه سيستمها به مفهوم عام خود در واقع كاملترين و جديدترين چارچوب فكري است كه بشر امروزي در راه كشف حقايق و تميز خطا از صواب براي خود ساخته است . اين منطق محصول عمر انسان متمدن است كه مرحلة تكامل خود را از دوران قبل از ميلاد شروع كرده است . اگر چه اصولاً پيشرفت نحوة تفكر : سير تكاملي داشته است ، ولي به منظور توجيه موضوع از سه مرحلة جهشي به ترتيب زير مي توان سخن به ميان آورد :


1ـ مرحلة منطق ارسطويي،
2ـ مرحلة منطق تجربي ،
3ـ مرحلة منطق سيستمي ،

منطق ارسطويي
منطق ارسطو يا طرز فكر ارسطويي خود در واقع سنتز يا تركيب كاملي از منطق سقراط و افلاطون است . اساس كار سقراط ( اوايل قرن پنجم قبل از ميلاد ) مبتني بر استقرا بود ، يعني در هر باب با بررسي موارد مختلف و جزئي تدريجاً به كليات مي رسيد و پس از استقرا به شيوة قياس مي رفت كه برعكس استقرا بررسي قضايا از كل به جزء است . اعتقاد بر اين است كه روش استدلال مبتني بر تصورات كلي را سقراط به افلاطون و ارسطو آموخت و به همين علت است كه او را مؤسس فلسفة مبتني بر كليات عقلي مي دانند .


اساس فلسفة افلاطون ( اوايل قرن چهارم قبل از ميلاد ) تقريباً در قطب مخالف طرز فكر سقراط است ، به اين صورت كه به نظر افلاطون محسوسات ظواهرند ، نه حقايق و گذرنده اند و نه باقي و علم (آگاهي ) بر آنها تعلق نمي گيرد ، بلكه علم به دنياي معقولات تعلق مي گيرد ، به اين معني كه چه ماديات مانند حيوان و جماد ، چه معنويات مانند عدالت ، ظلم و غيره اصل و حقيقتي دارند كه به حواس درك نمي شوند و تنها عقل آنها را در مي يابد و مي توان آن را صورت يا مثال ناميد و هر چيزي مثالش حقيقت دارد و آن يكي است ، مطلق و غير قابل تعيير و فارغ از زمان و مكان و ابدي وكلي . بنابراين پديده هاي اطراف ما كه به ذهن ميرسند پرتو يا انعكاس از مثل ( جمع مثال ) خود مي باشند و نسبتشان به حقيقت مانند نسبت سايه است به صاحب سايه .


ارسطو ( 384ـ 323 قبل از ميلاد ) با رد عقايد افلاطون كاملترين منطق دورة خود را ارائه داده و معروف است كه ضمن رد نظرية افلاطون گفته
است :
« افلاطون را دوست دارم اما به حقيقت بيش از افلاطون علاقه دارم »
ارسطو به عنوان واضع منطق چنين ارائه طريق مي نمايد كه چون زبان و سخن وسيلة بروز فكر و عقل انسان است ، مي بايستي چگونگي الفاظ و دلالتهاي آنها و تركيبشان را براي جمله بندي معلوم كنيم تا از ابهام و اشتباه جلوگيري شود . سپستصور و تصديق ، ذاتي و عرضي ، جزئي و كلي را مشخص نمود و ضمن ارائه معيارهاي مفهومي از قبيل قضاياي شرطيه و حمليه ، صغري و كبري و نحوة اخذ نتيجه وصورت بستن قياس ، انواع برهان را تميز داد و رموز جدل و سفسطه را باز نمود .


اساس منطق ارسطو استدلال قياسي است ـ قياس از سه قضيه تركيب مي شود و قضية سوم نتيجه اي است كه از دو قضيه ديگر حاصل مي گردد . قضية اول را كبري و دوم را صغري مي نامند و اين دو قضيه مي بايستي قبلاً ثابت يا ثبت فرض شده باشند . به عنوان مثال انسان مي ميرد ( قضية كبري ) ، سقراط انسان است ( قضية صغري ) ، پس سقراط مي ميرد ( نتيجه ) يك نوع استدلال قياسي است .


به طوري كه ملاحظه مي شود اصول استدلال قياسي ناشي از يك نوع عمل ذهني است كه حتي ذهن هم عمل مهمي انجام نمي دهد ، زيرا نتيجه در واقع در بطن مقدمه است و به همين علت تا زمانيكه بشر در قالب منطق ارسطو فكر مي كرد پيشرفت بسيار كند بود و حتي مي توان گفت كه ركود فكري براي بيست قرن به بشر مستولي گشت . دورة ركود فكري كه قرون وسطي زمان مشخص آن است داراي خصوصياتي به اين شرح بوده است :


1ـ در اين دوره كسب علم فقط در انحصا طلاب علوم ديني بود . پديده هاي فيزيكي ( عيني ) برميناي عوامل متافيزيكي ( تصوري ) توجيه مي شد . به وضوح كسب علم جنبة جزمي يا دگماتيستي داشت ، به اين صورت كه علم فقط در تاييد آن چيزي كه قبلاً مورد قبول قرار گشته بود ، مورد استفاده قرار مي گرفت .


2ـ دانشمندان دورة قرون وسطي تصور مي كردند كه دانشمندان قديم درخت علم را به حد كمال رسانيده اند و ديگر چيزي نيست كه به آن اضافه كرد و وظيفة متأخرين فقط يادگيري است و براي هر كس كافي بود كه در اثبات نظر خود متوسل به عقيدة يكي از گذشتگان شود و پذيرش فكر قدما به حدي آميخته با تعصب بود كه مخالفان را تكفير و حتي اعدام مي كردند ( كما اينكه در مورد گاليلة ايتاليايي چنين حكمي صادر شد ، زيرا او نظرية حركت زمين را عرضه كرد و چون اين نظر مخالف فكر قدما بود به اعدان محكوم شد ، ولي چون از نظر خود عدول نمود و توبه كرد از مرگ نجات يافت ) .


منطق ارسطويي به خاطر علل و اسبابي كه در زير اشاره مي كنيم به تدريج از رونق افتاد :
1ـ اختراع دستگاه چاپ كه انتشار كتاب يا وسيلة حمل و انتقال دانش را آسان نمود ،
2ـ در اثر تسلط عثمانيها بر يونان بسياري از دانشمندان يوناني به همراه كتابهايي قديمي به ايتاليا و ديگر نقاط اروپا مهاجرت كردند و اروپاييان مستقيماً به منابع دانش دست يافتند ،
3ـ ايجاد اختلافات مذهبي كه به تأسيس مذهب پروتستان منتهي گرديد و در ميان تمام مردم غرب جنبشي فكري آغاز شد ،


4- كشف آمريكا و راه درياي به اسيا كه ميدان وسيعي براي رابطه اروپاييان با سرزمين هاي ديگر فراهم كرد .
اگر چه مي توان اين موارد را ظاهراً موجب تجديد حيات علم و ادب ( رنسانس ) به حساب آورد ولي به هر حال اين علل خود معلول پيشنهادي ديگري هستند در هر صورت در اوايل قرن شانزدهم زمينه براي مخالفت با منطق ارسطويي آماده شد و فرنسيس بيكن انگليسي ( 1560ـ1625) روش علمي خود را بر مشاهده ، تجربه و استقرا بنا نهاد .


رنه دكارت فرانسوي ( 1596ـ1650) نقص منطق بيكن را كه بي توجهي به قدرت تفكر بود رفع نمود و با اختراع هندسة تحليلي و تكميل جبر و مقابله و رسالات فلسفي متعدد ، قدرت فكر بشر را در بررسي مسائل و پديده هاي جهاني به ثبوت رساند .
مباحث مربوط به نحوة تفكر و اساس تشخيص حقيقت و راه صواب از خطا به آخرين مراحل خود رسيده بود و در اينجا بود كه ايجاب مي كرد فكري قوي راهنماي جتمعة دانشمندان گردد و نقطة عطفي درتاريخ علم به وجود آورد . امانوئل كانت (1724ـ1804) اين مهم را انجام داد . كانت در

كشف حقيقت موجودات ، حس و تجربه را تنها وسيلة علم پنداشت و درميزان اعتماد به معلومات به نيروهاي سه گانة ذهن اشاره مي كند كه عبارتند از : حس ، فهم و عقل . با توجه به اين سه قوه ، بحث مربوط به صحت و سقم يك پديده را موضوع نقادي عقل مطلق نظري قرار داد . كانت با ارائه بحث ديگري تحت عنوان نقادي عقل مطلق عملي پديده هاي رفتاري را در قالب علم اخلاق توجيه مي نمايد . مباحث مربوط به فلسفة كانت بسيار پيچيده مي باشد و در زمان او كاملترين

مباحث فلسفي را شامل مي گشت . با ساده كردن بيش از حد اين فلسفه ، شايد بتوان گفت كه به نظر كانت انسان قدرت درك امور را به طور مطلق ندارد ، بلكه فقط قادر به درك امور به طور نسبي مي باشد .


بحث فلسفة كانت را با اشاره به اهميت آن از زبان مرحوم محمد علي فروغي به اتمام مي رسانيم . بر اساس استنتاجات دانشمند مذكور در سدة شانزدهم و هفدهم ميلادي در اروپا انديشمنداني ظاهر شدند كه معتقد بودند كه در ظرف دو هزار سال اخير علم و حكمت چندان پيشرفتي نكرده و سيرش تقريباً متوقف مانده است ، از اين لحاظ به فكر چاره افتادند و روشهايي تازه براي تحقيق

علمي ايجاد كردند و به همين علت در سدة هفدهم و هيجدهم جنبش علمي و فلسفي بسيار گسترده اي در اروپا روي داد . كلية رشته هاي علمي از قبيل نجوم ، رياضيات طبيعيات به كلي زير ورو گرديد و آنقدر توسعه يافت كه از قلمرو فلسفه خارج شد و فيلسوفان مجبور شدند آنها را به علماي متخصص واگذارند . فلسفه نيز خود وارد مرحلة جديدي شد و كانت فيلسوف آلماني با ارائه نظرية نقادي خود ورق فلسفه را نيز برگردانيد .1


پس از كانت نوبت به جورج ويلهم فردريك هگل (1770 ـ1831) مي رسد كه تا حدود يك ربع قرن پس ز كانت زندگي كرد . مشخصات كلي فلسفة هگل اين است كه از نظر فهم بين پديده هاي جهاني تضاد وجود دارد و حال آنكه عقل به آن جا مي رسد كه اين تضاد ساختگي است زيرا در هستي ، نيستي است و در نيستي ، هستي است و اموري كه به تصور درمي آيند همه اعتباري و نسبي هستند و بدون منظور داشتن نيستها تصور آن امور به درستي براي ذهن ميسر نخواهد بود ،

مانند اينكه روشني در برابر تاريكي قابل درك است و بينايي وقتي دست مي دهد كه روشني با سايه همراه شود . پس هر مفهومي بايد با نقيض خود جمع شود تا معني تامي به دست دهد.
هگل اين منطق خود را عموميت مي دهد به اين صورت كه در برابر هر پديده يا تزي ( برنهاده ) ضدي وجود دارد كه آنتي تز ( برابر نهاده ) ناميده مي شود . از جمع اين دو ، تركيب كاملتري به نام سنتز ( هم نهاده ) به وجود مي آيد و باز اين سنتز به صورت تز خودنمايي مي كند ودر برابرش آنتي

تز ديگري ظاهر مي شود و از تركيب آن دو مجدداً سنتز ديگري ايجاد مي گردد و به اين ترتيب پديده ها در سير تحول و تكامل قرار مي گيرند ، اين تئوري كه جوهر آن حركت و تكامل است ديلكتيك ناميده مي شود . اساس اين نظريه را فيخته يكي ديگر از دانشمندان آلماني كه همزمان با هگل بود ارائه داد و هگل آنرا تكميل نمود و توسط كارل ماركس به خدمت انديشة سوسياليسم درآمد و عنوان ديالكتيك ماترياليسم گرفت . همانطوري كه هگل تحولات ديالكتيكي خود را به مرحله اي مي رساند كه در برابر تز نهايي آنتي تزي ظاهر نمي شود ، ماركس نيز تحولات ديالكتيكي ماترياليست

ي جامعه را به مرحلة كمال نهايي كه از نظر او كمونيسم است مي رساند .
پس از ارائه فلسفة كانت و سپس هگل جهت فكر و كار فلاسفه از ماوراء الطبيعه ( متافيزيك ) به دنياي موجود و قابل مشاهده گراييد ؛ و از اين لحاظ دانشمندان معروف مانند اگوست كنت (1798ـ1857) جان استوارت ميل (1806ـ1873) و ربرت اسپنسر (1820ـ1903) تجربه و مشاهده را مبناي تفكر علمي قرار دادند .1


در اين ضمن ، سر رشتة تكامل انديشة منطق علم ظاهراً ازدست درمي رود ، ولي درواقع منطق علم به مقتضاي هر رشته علمي رو به تكامل نهاد ، كما اينكه منطق رياضيات با طبيعيات اختلاف دارد و چون علم به رشته هاي گوناگوني تقسيم شده بود ، از اين لحاظ سير تكاملي تحولات فلسفه يا منطق علم از هماهنگي برخوردار نگرديد ولي ناگفته نماند كه برخلاف اين عدم هماهنگي ظاهري منطق جديد علم به خصوص از اوايل قرن حاضر با قدرت شروع به تبلور كرد .

منطق سيستمي
اين منطق جديد علم يا فلسفة دانش يا چارچوب تفكران علمي تحت عناوين مختلف ظاهر گشت . در جامعه شناسي فانكشناليستها ، اقتصاد كينزو پيروان او، در روانشناسي معرفين نظرية گشتالت و حوزة رواني و در رياضيات آلبرت اينشتين با قانون نسبيت خود از اين منطق جديد استفاده كردند .
منطق جديد در بين دانشمندان مديريت تحت عنوان نظرية سيستمها شناخته شد . پس از اين مقدمه كوشش ما به شناخت اين منطق و كاربرد آن در مديريت سازمان معطوف خواهد شد .
بحث دربارة نظرية سيستمها به ترتيب زير خواهد بود :


1ـ تعريف سيستم و انواع آن
2ـ اهميت و هدف از نظرية سيستمها
3ـ مقدمات طرز فكري سيستمي
4ـ مشخصات عمومي سيستمها

تعريف سيستم و انواع آن
به ساده ترين زبان سيستم عبارت از : مجموع واحد يا كل متشكل ازاجزاي مربوط به يكديگر مي باشد . اين تعريف در مفهوم عام خود شامل هر شئي واحدي كه از اجزاي مربوط به يكديگر ساخته شده باشد ، مي گردد . مجموعة واحد چيزي است غير از جمع اجزا . شناسايي اين مفهوم در درك نظرية سيستمها اهميت زيادي دارد ، از اين لحاظ با ذكر مثالهاي مختلف كوشش مي شود تا منظور از بحث روشن شود .
1ـ نيروي لازم براي شكستن دو چوب باهم چيزي است غير از نيروي لازم براي شكستن آنها به طور جداگانه ، زيرا چوبها با يكديگر به صورت سيستم واحدي در مي آيد و نيرويي به مراتب بيشتر از دو نيرويي كه جهت شكستن هر دو چوب لازم است مورد نياز است .


2- كشاورزان مناطق كم آب به خوبي مي دانستند كه چنانچه آب قنات را در استخر جمع كنند كاربرد آن براي آبياري به مراتب بيشتر خواهد بود به همين علت يك ، دو يا سه شبانه روز آب چشمه يا قناتي را در استخر مزرعه جمع مي كردند ، سپس دريچة زير آب استخر را براي چند ساعتي باز مي كردند ، نتيجه اين بود كه اگر آب از منبع اصلي مستقيماً براي آبياري مي رفت مي توانست حداكثر هزار متر مربع از زمين را آبياري كند و حتي در بعضي مواقع آب كم حتي به سرزمين مورد نظر براي آبياري نمي رسيد، حال آنكه همان ميزان آب يه شكل واحد مي تواند يك هكتار ( ده هزار متر مربع) از همان زمين را آبياري كند .


3ـ مورخين مي نويسند: چنانچه هواداران لطفعلي خان زند آخرين دودمان زنديه مي توانستند به صورت يك مجموعة واحد ( سيستم ) درآيند ، در آخرين نبرد خود در اطراف كرمان شكست نمي خوردند .
4- قدرت توليدي صد نفر به طور انفرادي با قدرت توليدي صدنفر به صورت يك سازمان يا مجموعة واحد كه بر اساس تقسيم كار منظم شده است اختلاف فاحش دارد.
در تعريف و تشخيص سيستم نكتة مهم ديگري نهفته است و آن عبارت از ارتباط اجزا با يكديگر مي باشد . نحوة ارتباط بين اجزاي سيستم ، شكل ،خاصيت و نتيجة كار سيستم را مشخص مي كند . با يك مقدار معين از مواد اوليه براي ساختمان مي توان انواع و اقسام ساختمان با اشكال مختلف و قدرت مقاومت گوناگون بنا كرد . با ذكر يك مثال اهميت ارتباط اجزا تشريح مي شود : در حدود هفت قرن قبل سقفي درمسجد جامع اصفهان زده شد كه معروف به سقف بي ملاط است ؛ مي گويند اين سقف بدون استفاده از مواد چسبندة گچ و گل و يا ساروج ساخته شده است و سازندة آن روابط آجرهاي سقف را آنچنان با يكديگر تنظيم كرده است كه هنوز پابرجا است و شايد قرون متمادي ديگري نيز پابرجا باشد . در برابر اين سيستم ساختمان ، سقفي ديگر ( سقف فرودگاه مهرآباد ) را در نظر گرفت كه با محكمترين وسايل و مواد ساخته شده باشد و به جاي خاك و گل از سيمان ، آهن و بتون آرمه استفاده به عمل آيد ، اين سقف ممكن است پس از مدت كوتاهي مثلاً

ده سال فرو ريزد ؛ كما اينكه فرودآمد .منظور از بيان اين مطلب اين است كه با اهميت روابط اجزا توجه شود . در يك نظام اجتماعي نيز وضع به همين ترتيب است . روابط و رفتار اجزاي يك نظام اجتماعي با يكديگر مي تواند نظام جامعه اي را چون سقف بي ملاط مستحكم و يا برعكس ، چون سقف فرودگاه متزلزل و ويران سازد ( علت ريزش سقف فرودگاه در بهمن 1353 اين بود كه روابط

اجزا يا از ابتدا كاملاً صحيح نبود ، يا اينكه قبل از سقوط بدون توجه به منطق مجموعة سيستم يكي از ستونهاي زير سقف را برداشتند و روابط اجزا غير منطقي گرديد .)

انواع سيستم
اصولاً سيستمها به دو گروه تقسيم مي شوند : سيستم باز1 و سيستم بسته 2 . چنانچه سيستمي با محيط خود ارتباط داشته باشد سيستم باز خوانده مي شود ، مانند انسان كه از محيط خوراك و هوا دريافت مي كند .
اشيا و جمادات نيز مي توانند به شكل سيستم باز درآيند . اصولاً مي توان گفت كه اتقلاب صنعتي اول بر اين اساس بود كه افراد بشر اين توانايي را يافتند كه در قالب سيستم باز انرژي يا نيرو را از شكلي به شكل ديگر تبديل كنند و به جاي استفاده از ماشينهاي طبيعي ( انسان و حيوانات ) از ماشينهاي مصنوعي استفاده كنند .


به طوري كه ملاحظه مي شود ماشينهاي مصنوعي نيز مانند ماشينهاي طبيعي به صورت سيستم باز كار مي كنند ، مثلاً موتور اتومبيل ، كشتي و هواپيما با استفاده از هوا و مواد نفتي كار مي كنند و نيرو توليد مي كنند . همان طوري كه انسان و حيوان نيز هوا و غذا مصرف مي كنند و انرژي توليد مي نمايند .
در اواخر جنگ دوم جهاني انقلاب صنعتي به وقوع پيوست . در اين مرحله ماشينها به منظور تغيير و تبديل اطلاعات ساخته شدند ، نه انرژي . دانش سايبرنتيك ( علم ارتباطات و كنترل ) به عنوان ركن اساسي اين انقلاب شناخته شده است . اين دانش با الگوهاي كار اطلاعات در يك سيستم يا از يك سيستم به سيستم ديگر مربوط است . بر اساس اين دانش انسان مي تواند كنترل ماشينها را به طور خودكار به خود ماشين بسپارد .


دامنة شمول سيستمهاي باز به مراتب وسيعتر از انسان و ماشين است ،همچنين شامل كلية سازمانهايي نيز مي شود كه انسان و ماشين اجزاي آنها را تشكيل مي دهند .
كلية سازمانهاي اداري و بازرگاني به صورت سيستم باز كار مي كنند ، زيرا هر سازماني از طريق وارد كردن افراد انساني ، مواد ، وسايل و اطلاعات و انجام عملياتي درداخل خود كالا يا خدمتي به محيط خود صادر مي كند و اين عمل تا زماني كه محيط براي محصول سيستم ارزش قائل است ، ادامه مي يابد .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید