بخشی از مقاله

نظریه های انقلاب



مقدمه
پديده انقلاب را مي‎توان با ويژگي‎هايي مانند همراهي توده‎ها، گسترش ايدئولوژي‎(هاي) جديد جايگزين، سرنگوني خشونت‎آميز نظام سياسي حاكم و تغييرات سياسي و اجتماعي پس از پيروزي (بسته به اينكه انقلاب سياسي يا اجتماعي باشد)، از ساير پديده‎هاي اجتماعي بازشناخت. نظريه‎هاي انقلاب، كم و بيش در پي پاسخگوئي به اين پرسش‎اند كه چرا و چگونه پديده انقلاب به وقوع مي‎پيوندد.


برخي به پيامدهاي اين پديده نيز پرداخته‎اند. هرچند هدف هر نظريه انقلاب آن است كه پژوهشگر يا خوانندة مطالب خود را به كليد يا شاه كليدي براي گشودن قفل اين پديده مجهز كند، اما عواملي چند مانند ماهيت پديده‎هاي اجتماعي و پيچيدگي آنها به دليل ارتباط با رفتارهاي عوامل انساني كه داراي قواي تفكر،‌ حافظه، اراده و مانند آن هستند، وجود عوامل ناشناخته بسيار و تنوع عوامل، عدم امكان آزمايش ارادي يافته‎هاي علمي و گاه ناتواني، و عدم دقت و پشتكار كافي در نظريه‎پردازهاي باعث گرديده كه هر نظريه‎اي نتايج خاصي را بيان نمايد. بدين ترتيب، مجموعه‎اي از نظريه‎هاي متفاوت كه حتي برخي با يكديگر كاملاً متناقض‎اند، ‌پديد آمده است.
در اين مقاله سعي شده است تعدادي از ديدگاه‎هاي مشهور و عمده در زمينه پديده انقلاب معرفي گردد.
اميد است كه مورد توجه وعنايت عزيزان قرار گيرد.


نظريه‎هاي ماركسي و ماركسيستي
منظور از نظرية‌ ماركسي انقلاب نظريه‎اي است كه ماركس و انگلس در زمينه انقلاب ارائه كرده‎اند. در حالي كه نظريه‎هاي ماركسيستي توسط طرفداران ماركس مانند لنين، مائو، تيتو، كاسترو و غيره بيان گرديده‎اند در اينجا به معرفي نظريه ماركسي انقلاب مي‎پردازيم.

نظريه ماركسي انقلاب:
نظريه كلي: براي درك اين نظريه ابتدا به مفاهيم زير كه شالوده و مبناي ديدگاه ماركس بوده و گرايش اصلي نظرات وي بر پايه آنها قرار دارد توجه مي‎كنيم.
1- ديالكتيك هگل: ماركس مبناي ديالكتيك خود را از نظر هگل گرفت كه هر هستي، هر فكر و هر نهاد داراي مراحل سه گانه تز (تصديق) آنتي تز (نفي) ‌سنتز (نفي نفي) است.


هگل اين مطلب را در مورد پندار به كار مي‎رود، اما ماركس آن را دربارة ماده در نظر گرفت. با اين توضيح كه هگل معقول را عين واقعيت و واقعيت را عين معقول مي‎دانست. اما ماركس به چيزي جز ماده معتقد نبود و معقول را نيز امري مادي مي‎دانست.
2- ماديگرايي ديالكتيك ماركس (ماديگرائي فلسفي). ماركس با استفاده از نظر فوئرباخ كه مفهوم از خود بيگانگي ديني را مطرح كرده و نظرات داروين و ديالكتيك هگل و تأكيد بر گذار كميت به كيفيت (هر چيزي پس از رسيدن به درجه‎اي از تحول به چيز ديگري تبديل مي‎شود، مثلاً آب توسط حرارت به بخار تبديل مي‎شود، پيشه‎ور با كسب مقداري سرمايه به سرمايه‎دار) به ماديگرائي ديالكتيك معتقد شد.


3- ماديگرايي اقتصادي ‎- فوئرباخ مي‎گفت انسان بايد با از خودبيگانگي مبارزه كند. ماركس گفت انسان‎گرائي باخ جنبه انتزاعي دارد. ماركس اين نظر موئيزهس را كه پول را مايه از خودبيگانگي بشر مي‎دانست به نظر باخ اضافه كرد و ريشه از خودبيگانگي را وضع نيروهاي مادي دانست. بدين ترتيب ماركس از ماديگرائي فلسفي به ماديگرائي اقتصادي عبور مي‎كند.
4- ماديگرائي تاريخي ‎- ماركس ماديگرائي اقتصادي را وارد تاريخ مي‎كند و مي‎گويد تاريخ را واقعيت‎هاي مادي پديد مي‎آورند نه انديشه‎ها، جامعه داراي زيربنا و روبناست كه قواي اقتصادي زيربنا و افكار، آداب و رسوم، نهادهاي حقوقي، سياسي، مذهبي و غيره روبناست، اگر زيربنا و روبنا سازگار نباشند، جامعه دچار بحران مي‎شود و به انقلاب مي‎انجامد.
به عنوان مثال، در جامعة معاصر كه شيوة‌ توليد (زيربنا) به صورت جمعي شده است،‌ يعني به صورت تمركز هر چه بيشتر نيروي كار در كارخانه‎ها، وي مالكيت (روبناي حقوقي) هم‎چنان خصوصي است، اين ناسازگاري به بحران و انقلاب خواهد كشيد.
به نظر ماركس چه فرد، چه جامعه، منعكس‎كنندة‌ ساخت اقتصادي‌اند. در زمانهاي قديم كه شيوه توليد مبني بر كار بردگان بود، برده به صورت كالا فروخته مي‎شد. در دورة فئوداري كه شيوه توليد مبتني بر سرفها بود، ‌مالك زمين از او باج مي‎گرفت و مقداري از غذاي توليد شده را به او مي‎داد و در جامعه سرمايه‎داري از كارگر 8 تا 15 ساعت كار خواسته مي‎شود و او بخش از دسترنج خود را مجاناً در اختيار دارنده ابزار توليد قرار مي‎دهد.


5- مبارزات طبقاتي - ماركس پس از تفكيك زيربنا و روبنا مي‎گويد كه حاصل مناسبات اقتصادي در هر عصري طبقات هستند و سراسر تاريخ عبارت است از يك رشته مبارزات طبقاتي. اين مبارزات طبقاتي نهايتاً به ايجاد جامعة بي‎طبقه منجر خواهد شد. «مبارزات طبقاتي الزاماً به ديكتاتوري طبقه پرولتر منتهي مي‎شود. اين ديكتاتوري صرفاً به منزلة دورة‌ انتقال به سوي از ميان رفتن تمام طبقات و ايجاد يك جامعة بدون طبقه مي‎باشد. پيروزي نظريه كلي ماركسي انقلاب را به صورت زير ترسيم مي‎كند.

طبقه حاكم ‎ مدرتيزاسيون (تشديد استثمار)
شيوه توليد ‎ ساخت روابط
اجتماعي طبقه استثمار شده ‎ از خودبيگانگي ‎ آگاهي طبقاتي ‎ انقلاب
ساخت اقتصادي باعث ايجاد روابط اجتماعي ويژه‎اي مي‎شود كه نتيجه آن دو طبقه اصلي در جامعه است 1-طبقه حاكم 2-طبقه حكومت شونده و استثمار شده ، طبقه استثمار شده ابتدا دچار از خودبيگانگي مي ‎گردد ولي عاقبت از وضعيت عمومي خويش آگاه گرديده طبقة حاكم را با انقلاب سرنگون مي‎سازد و خود به طبقه حاكم تبديل مي‎شود.


نظريه ماركس در مورد انقلاب در نظام سرمايه‎داري:
نظريه ماركسي انقلاب ناشي از ديدگاه تضادي وي از جامعه است، ماركس مي‎گويد در دوران بورژوازي نيز خصومت طبقاتي البته با شرايط جديدي ادامه مي‎يابد. بورژوازي خودش در زماني كه در حال تغيير دادن شرايط در جامعه بود خود به عنوان يك طبقه انقلابي عليه جامعه فئودالي به نظر مي‎آمد. بورژوازي مدام در حال انقلابي كردن وسايل توليد بوده است و در نتيجه بذر انقلاب پاشيده مي‎شود در مرحله سرمايه‎داري نسبت به مراحل قبلي تغيير بزرگتري نيز صورت گرفته است.


اما در دوران ما طبقه بورژوا اين خاصيت را دارد كه اختلاف طبقاتي را نمايان‎تر مي‎سازد جامعه بيشتر به دو اردوگاه بزرگ متخاصم كه رودرروي يك ديگر قرار گرفته‎اند تبديل مي‎شود براي درك نظريه ماركس در مورد انقلاب در نظام سرمايه‎داري لازم است ارزش اضافي و كاهش گرايش نرخ سود را توضيح دهيم.
1- ارزش اضافي: ماركس مي‎گويد كه كارفرما در نظام سرمايه‎داري فقط مقداري به كارگر مزد مي‎دهد كه بتواند نيروي كار خود را حفظ كند نه بيشتر. حال اگر 6 ساعت كار براي تأمي نياز كافي باشد كارفرما 10 يا 11 ساعت كار از كارگر مي‎كشد اما به همان مقدار 6 ساعت به او مزد مي‎دهد در اينجا كارفرما به نوعي ارزش اضافي مي‎رسد كه بدان ارزش اضافي مطلق مي‎گويد.


روش ديگر براي دريافت ارزش اضافي اين است كه مثلاً كارفرما ممكن است قابليت عمومي توليد را بالا ببرد تا سودش بيشتر شود. در نتيجه ممكن است ارزش ارزاقي كه براي ادامه حياته كارگر لازم است از 6 ساعت به 5 يا 4 ساعت برسد. در اينجا ديگر ساعت كار اضافه نشده بلكه ارزش اضافي نسبي به دست كارفرما رسيده است.
كاهش گرايش نرخ سود


ماركس ارزش كالا در بازار سرمايه‎داري را تابع مجموعة‌ سه امر مي‎داند:
1- سرمايه ثابت‌ (ماشين‎الات، كارخانه‎ها و مواد) 2- سرمايه متغير (پولي كه براي دستمزدها پرداخت مي‎شود) 3- ارزش اضافي.
به نظر ماركس در نظام سرمايه‎داري سود عبارت است از ارزش اضافي ناشي از كارگران. به همين دليل هر چه مكان‎هاي اقتصادي مكانيكي‎تر باشند سود كمتري به دست مي‎آيد زيرا بيشتر سرمايه مربوط به سرمايه ثابت يعني ماشين‎آلات خواهد بود و كارگران كمي خواهند داشت تا ارزش اضافي از آنها بگيرند.
در نتيجه سرمايه به سوي مكان‎هائي كه كارگر بيشتري مي‎خواهند مانند صنايع دستي سرازير خواهد شد اين امر باعث افزايش توليد و در نتيجه پايين آمدن قيمت مي‎شود.
كارفرما تلاش مي‎كند با استفاده از پيشرفتهاي فني محصولاتي ارزان‎تر تهيه كنند تا به سود بيشتري برسد. در نتيجه رشد سرمايه ثابت بيش از سرمايه متغير خواهد بود. بنابراين نرخ متوسط سود بتدريج كاهش خواهد يافت.


توسعه ماشين‎گرائي باعث كاهش تدريجي نرخ سود مي‎شود و كارفرمايان براي بالا بردن سود دست به توليد بيشتر مي‎زنند اين امر بحران ايجاد مي‎كند، باعث نابودي سرمايه‎داري مي‎شود. ماركس معتقد است در نظام سرمايه‎داري سود صرفاً براساس تعداد كارگران معين مي‎شود. وي به طور فرضي سود را برابر ارزش اضافي ناشي از كارگر در نظر گرفته است. در حالي كه اين صحيح نيست زيرا سود هم مي‎تواند از كارگر گرفته شود هم ناشي از ماشين‎آلات و مواد اوليه باشد و هم از مصرف‎كننده گرفته شود. از طرف ديگر واقعيت‎هاي زمانه ماركس نيز عدم صحت كاهش گرايش نرخ سود را تأييد كرد.


ماركس مي‎گويد طبقه پرولتاريا ابتدا توسط سرمايه‎داري از خودبيگانه مي‎شود و سپس به آگاهي طبقاتي مي‎رسد و دست به انقلاب عليه نظام سرمايه‎داري مي‎زند.
الف: از خودبيگانگي پرولتاريا: به نظر ماركس انسان در نظام سرمايه‎داري به شي و حيوان تبديل و از جوهر انساني خود تهي مي‎گردد و به يك وسيله ساده امرار معاش تبديل مي‎شود و باعث افزايش رنج او مي‎شود.


ب: آگاهي طبقاتي: كارگر وقتي مدام انسانيت خود را از دست مي‎دهد و فقيرتر مي‎شود و مشاهده مي‎كند كه بقيه كارگران نيز چنين وضعيتي دارند در حالي كه بورژوازي مدام ثروتمندتر مي‎شود به آگاهي مي‏رسد. يعني از استثمار شدن خودآگاه مي‎شود و با ديگر همكاران خود تشكيل طبقه كارگر را مي‎دهد. كارگران در آغاز براي تقويت پايه‎هاي نظام سرمايه‎داري تلاش مي‎كنند. اما وقتي رشد صنعتي صورت گرفت و شرايط زندگي آنان بدتر شد به ايجاد اتحاديه‎ها و جوامع تجاري مبادرت مي‎ورزند و به مبارزه با سرمايه‎داري مي‎پردازند. سرمايه‎داري با خشونت با آنان برخورد مي‎كند و گاه كوتاه مي‎آيد مثلاً‌ ساعات كمتر كار را به رسميت مي‎شناسد اما پرولتاريابي باكتر مي‎شود و به نبرد تا پيروزي خود ادامه مي‎دهد.


در اينجا تز يعني انباشتگي و تمركز فزايندة نيروهاي سرمايه‎داري
آنتي‎تز يعني رشد طبقه پرولتر و فقر عمومي فزاينده
سنتز: سقوط سرمايه‎داري و ايجاد سوسياليزم دولتي.


كارفرما تحت تأثير يك رشته نيروهاي اجتماعي، رواني و فني مؤسسه خود را گسترش مي‎دهد با تجمع فزاينده واحدهاي اقتصادي تمركز سرمايه‎ها نيز پيدا مي‎شود (تز). اين انباشت سرمايه به كلي به زيان كارگران است،‌ زيرا باعث حذف واحدهاي كوچك اقتصادي مي‎شود و بخش عمده‎اي از كارگران بيكار مي‎شوند (آنتي‌تز)
سرمايه‎داري به دليل تضاد بين انباشتگي سرمايه از يك طرف و فقر برولتري از طرف ديگر دچار بحرانهاي دوره‎اي مي‎شود (سنتز) مانند بحران مربوط به كاهش گرايش نرخ سود كه سرمايه‎دار براي جبران آن دست به از ياد توليد مي‎زند. اين مسئله وضع را بدتر مي‎كند و بحران تشديد مي‎شود و پرولتاريا سرانجام نظام سرمايه‎داري را از پاي درمي‎آورد.


تداوم و پايان انقلاب:
ماركس مي‎گويد وقتي برولتاريا نظام پوسيدة سرمايه‎داري را از بين برد، ماجرا پايان نمي‎يابد و بلافاصله به كمونيزم نمي‎رسد. بلكه ابتدا ديكتاتوري پرولتاريا ايجاد مي‎شود كه يك مرحله انتقالي است. در اينجا طبقات ديرينه تصفيه مي‎شوند و سوسياليزم دولتي برقرار مي‎شود كه در آن هنوز نوعي نابرابري، اجبار و مالكيت خصوصي هست. زيرا هنوز كارگران ماهر پيش از ديگران سهم مي‎برند، اجبار به دليل اينكه دولت هست و برنامه‎ريزي مي‎كند و مالكيت خصوصي نيز در مورد كالاهاي مصرفي وجود دارد. براي رسيدن به مرحلة بعد يعني كمونيزم بايد ترقيات صنعتي به حداكثر برسند. اين امر باعث وفور اقتصادي خواهد شد. سرانجام جامعه وارد مرحله كمونيستي مي‎شود.


در اينجا ديگر نه دولتي هست و نه اختلاف شهر و روستا، نه دين، نه تقسيم كار بلكه شعار «از هر كس به قدر تواناييش و به هر كس به قدر نيازش» اجرا مي‎شود. دولت از بين خواهد رفت، زيرا دولت ابزار تسلط اقتصادي است و چون در اينجا ديگر طبقه‎اي نيست پس دولت هم نخواهد بود، بلكه اداره اشياء جايگزين حكومت بر انسانها خواهد شد و انسانها يك انضباط داوطلبانه خواهند داشت.
اداره ايالت بخش و ناحيه توسط مأموراني كه از طريق آراء عمومي انتخاب مي‎شوند صورت خواهد گرفت و ديگر اعضاي طبقه مسلط نخواهد بود كه هر 3 يا 6 سال پست‎ها را بين خود تقسيم مي‎كنند.


همچنين ماركس مي‎گويد: در مرحله كمون ديگر خصومت طبقاتي وجود نخواهد داشت. همانطور كه مشاهده مي‎شود اين اظهارات كه در مرحله كمون ديگر خصومت طبقاتي وجود نخواهد داشت يا وجود طبقات تنها با مراحل تاريخي خاصي در توسعه توليد پيوند مي‎خورد با مباني ماديگرايي ديالكتيك در تناقض مي‎باشد.

بررسي نظرات ماركس پيرامون انقلاب
نظريه ماركسي انقلاب بر مبناي ديدگاه تضاد وي از جامعه كه ناشي از اصول ماديگرايي ديالكتيك اوست قرار دارد. به موجب اين اصل همه چيز در حال تغيير و تحول مي‎باشد و اين تغيير و تحول ناشي از تضاد ديالكتيكي (تضاد دروني) است و وقتي در يك پديده مقداري از تغييرات كمي انجام شد، به ناگاه در آن تغيير كيفي صورت مي‎گيرد كه جامعه نيز از اين قاعده مستثني نيست.


از همين جا ناسازگاري و ابهامات به ويژه ابهامات منطقي به وجود مي‎آيد:
1- وقتي ماركس مي‎گويد هر چيز در تغيير است و نفي خود را در درون خود مي‎پرورد و به چيز ديگري تبديل مي‎شود: اگر بگويد همه جا صادق است مگر در مورد خويش، پس گفته نقص مي‎شود و اگر اين گفته در مورد خودش هم درست است پس بايد بپذيريم كه مطلب فوق تبديل مي‎شود به «هيچ چيز تغيير نمي‎كند».


2- طبق نظرية ماديگرايي ديالتيك چون همه چيز در حركت و تحول است و در درون خود ضد خود را مي‎پروراند، بنابراين نمي‎توان براي اشياء خواص ثابتي در نظر گرفت. وقتي اثبات اصل ديگري يعني تبديل كميت به كيفيت در ميان است گفته مي‎شود چيزي با خصوصيات ثابت به چيز ديگري تبديل شده است، ‌اين ناسازگاري ديگري است.
3- اين ديدگاه جهان را يكسره مادي و ماده تعريف مي‎كنند و در تعريف ماده مي‎گويد چيزي است كه واقعيت عيني دارد و غيرذهني است. در اينجا دو ابهام وجود دارد: 1- چيزي را تحت عنوان ماده تعريف نمي‎كنند بلكه مي‎گويد چيزي است كه هست. دوم اينكه وقتي مي‎گويد ماده غيرذهني است. اگر بگويد ذهن مادي نيست پس ماديگرايي با يك امر غيرعادي نقض مي‎شود و اگر بگويد ذهن مادي است پس چرا مي‎گويند ماده غيرذهني است.


در نقد نظرات ماركس آيت‎الله صدر در كتاب فلسفه ما مي‎نويسد:
ماركسيست‎ها براي آنكه قانون جهش را معرفي كنند و به جاي اقامه دليل مثال مي‎آورند اما براي استدلال يك امر علمي و يا فلسفي نمي‎توان به چند مثال اكتفا كرد. بطور مثال براي اثبات اصل جهش (حرارت دادن آب و تبديل آن به بخار) نيز با گفتار آنها تطبق نمي‎كند زيرا:


الف: حركت در آب حركت ديالكتيكي نيست يعني براساس تضادهاي داخلي آب صورت نمي‎گيرد بلكه با حرارت خارجي انجام مي‎شود.
ب: حركت در آب تكاملي نيست بلكه دوري است. زيرا آب به بخار و بخار به آب تبديل مي‎شود بدون اينكه هيچ حركت تكاملي صورت گيرد.
اشتباه ديگر اين است حرارت را كميت و بخار را كيفيت دانسته و گفته است كميت به كيفيت تبديل مي‎شود در صورتي كه از نظر علمي كميتي به كميت ديگر يا كيفيتي به كيفيت ديگر تبديل شده و كميت به كيفيت تبديل نگرديده است.


ماركسيزم معتقد به وجود تضاد و تناقض و وجود نفي و اثبات در محل واحدي است اما اين امر مخالف بديهيات عقلي است و به عنوان مثال: ديدگاه ماركسي مي‎گويد هر موجود زنده دچار تناقض است زيرا مرگ را در ذات خود به همراه دارد، در اينجا دقت نكرده كه وحدت قوه و يا فعل وجود ندارد يعني در موجودات زنده زندگي به صورت بالفعل و مرگ به صورت بالقوه وجود دارد.


علاوه بر اشكالاتي كه بر نظرات جهان‎بيني ماركس و نظريه‎هاي ماركسي گفته شد اشكالاتي بر نظرية ماركسي انقلاب را بيان مي‎كنيم.
آيت الله مطهري به نكته جالي در زمينه از خودبيگانگي اشاره كرده است. به نظر ايشان اگر طبق نظر ماركس صحبت شود چيزي به نام از خودبيگانگي وجود نخواهد داشت. زيرا وقتي انسان چيزي جز ماده نيست، اسارت او توسط نيروهاي توليدي و جبر اقتصادي عين به خود آمدن است نه از خود بيگانگي و ديگر خودي براي انسان نمي‎ماندكه از آن بيگانه گردد. بنابراين قرار دادن مرحله‎اي بنام از خود بيگانگي در نظرية انقلاب ماركس بي‎معني مي‎باشد.


نظريه ماركسي انقلاب نتوانست طبق پيشگويي‎هاي ماركس و براساس همان روندي كه او گفت اعتبار خود را اثبات كند. انقلابات با وجود انتظارات ماركس و انگلس در جوامع غربي بسيار صنعتي‎تر و نكنولوژيك‎تر مانند انگليس و آمريكا به وقوع نپيوستند و هنگامي كه اغتشاشات مايل به ماركسيزم در فرانسه (كمون پاريس 1871) رخ داد و به شكست انجاميد. برعكس چنين انقلاباتي در جوامع كمتر توسعه يافته‎اي كه سرمايه‎داري در آنها اندكي توسعه يافته و طبقه كارگر خيلي كوچك بود رخ دادند. از سوي ديگر احزاب چپي در كشورهاي كمتر توسعه يافته غربي نظير اسپانيا و ايتاليا و فرانسه رشد بيشتري از ساير كشورهاي غربي داشته‎اند. اما حتي در اين كشورها نيز عاقبت احزاب كمونيزم اروپايي با انديشه‎هاي ماركس عميقاً تفاوت دارد.


نظريه‎هاي مربوط به پيدايش جنبش‎هاي توتاليتر
جنبش‎هاي توتاليتر در قرن بيستم در انواع سه گانة‌ نازيسم، فاشيسم و استالينزم ظاهر شدند. توتاليتاريزم به معني سيطرة مطلق دولت بر شهروندان از طريق خشونت و سركوب و نفي حقوق طبيعي تعريف شده است. نازيسم آلمان بر مبناي «نژاد برتر آلماني» و فاشيزم ايتاليا بر مبناي «ادامه مليت رومي» و «احياي روم باستان» و استالينيزم و سوسياليزم برمبناي «‌ديكتاتوري پرولتاريا كه در واقع ديكتاتوري حزب كمونيست بود قرار داشتند.»
در اين رابطه دو نظري وجود دارد:


الف: نظريه‎هاي عامة مردم يا جامعه توده‎وار: مشهورترين افراد اين نظريه خانم آرنت ‎(Arendt) و ويليام كورن هازر ‎(korn Hauser) هستند.
اين نظريه‎ها پس از موفقيت نازي‎ها در آلمان توسعه يافتند. تحقيق در اين مورد از اين نظر جالب بود كه چگونه ناز‎ي‎ها توانسته بودند احساسات عامه را به سوي خود جلب كنند و از هواداري مردم آلمان برخوردار شوند؟ اين نظريه‎ها بر مبناي فلسفه بلوراليزم قرار دارند. از نظر فني يك سيستم سياسي پلوراليست حكومتي است كه مراكز متعدد قدرت و اقتدار دارد. يعني هم كليسا و هم پادشاه در حيطه خود حاكماني بودند و شركت‎هاي صنعتي و زمين داران فئودال ادعاي اطاعت زيردستان خود را داشتند.


نظرات منتسكيو را مي‎توان بر مبناي نظرات جديد پلوراليستي خواند كه بعدها با نظرات ديگران تجديدنظر شده است. منتسكيو مي‎گويد «قدرت جلو قدرت را مي‎گيرد» و «قدرت و آزادي ملازم يكديگرند» او مي‎گفت قوا بايد تفكيك و متوازن گردند و اصل تفكيك قوا ضمانتي است براي اينكه بخشي از حكومت قدرت را به انحصار خود درنياورند.
نظريه‎هاي عامه مردم بر اين است كه پلوراليزم باعث ثبات جامعه مي‎گردد زيرا بر مبناي رقابت گروهي قرار دارد.
اتميزه شدن اجتماعي


از نظر آرنت اتميزه شدن اجتماعي، فردي شدن و فقدان روابط معمول مقدم بر جنبش توتاليتر است اين جنبش‎ها در جائي رشد مي‎كنند كه عامه‎اي بوجود آمده است كه به دليل بي‎تمايلي و بي‎تفاوتي، نمي‎تواند در گروه‎هاي سنتي و احزاب سياسي متشكل گردد.
به طور كلي به نظر اين افراد با سقوط گروه‎بندي‎هاي اجتماعي و طبقاتي، وفاداري‎هاي سنتي به احزاب سياسي نيز محو مي‎شوند و احزاب در استخدام اعضاء از نسل جوان‎تر شكست مي‎خورند.
در اين شرايط حاميان بي‎تفاوت و خموشي كه هرگز علاقمند به سياست نبوده‎اند احساس مي‎كنند كه احزابي وجود دارد تا از منافعشان دفاع كند، به نظام موجود بي‎علاقه مي‎شوند و سپس به هر جا كه در آن موقعيتي براي ابراز اين مخالفت هست مي‎روند.
آراي نازي‎ها از 800000 راي در سال 1928 به 14000000 راي در 1932 رسيد. كه از ديد نظريه‎پردازان، نظريه عامة مردم سهم طرفداراني بود كه قبلاً راي دهنده نبودند. يعني حاميان خاموش قبلي، از مهمترين سهم‎ها در حمايت از نازي‎ها بود.
به نظر كورن هازز، رفتار جامعه توده‎وار شكلي از رفتار جمعي است كه چهار ويژگي زير را دارد:
1- مركز توجه رفتار فوق تجربيات شخصي و زندگي روزمره نيست.


2- نحوه پاسخگوئي عامة مردم به موضوعات سياسي به طور مستقيم است. مثلاً در اواخر دهه 1920 و اوايل دهه 1930، سياست در آلمان به صورت اعتصابات، اغتشاشات و نبردهاي خياباني، توسط دسته‎هاي شبه نظامي، كمونيست و سوسياليست به خيابانها گسترش يافت.
3- رفتار فوق در حد بالائي بي‎ثبات است و ممكن است هر زمان مركز توجه و شدت پاسخگويي است را تغيير دهد.
4- هنگامي كه رفتار فوق در اطراف يك برنامه و هدف خاص سازماندهي مي‎شود ويژگي جنبش توتاليتر به خود مي‎گيرد. افرادي كه به جنبش‎هاي توتاليتر مي‎پيوندند ممكن است از هر گروه اجتماعي باشند، مانند روشنفكران غيرمتصل به طبقات، اعضاي حاشيه‎اي طبقه متوسط، كارگران و كشاورزان اتميزه و غيره.
ب: نظريه‎هاي مبتني بر نقش طبقه متوسط


برعكس نظريه‎هاي فوق اين نظريه‎ها جنبش توتاليتر را به عنوان جنبشي كه حمايتش را از اعضاي اتميزه شده به دست آورد نمي‎دانند. مثل افرادي مانندگي گر ‎(Geiger) لاسول ‎‎(Lasswell) آنها گفته‎اند. اين طبقات متوسط جامعه بوده‎اند كه به ياري نازي‎ها شتافتند. لاسول مي‎گويد مغازه‎داران كوچك، آموزگاران، حقوق‎دانان، دكترها، كشاورزان و قايقرانان، يعني طبقات متوسط پايين به طور فزاينده‎اي توسط بورژوازي بالاتر و احزاب آنها توسري مي‎خوردند ، همچنين از سوي طبقات پايين‎تر نيز مورد تهديد بودند بنابراين عليه هر دو دست به اعتراض زدند.


برخي از نظرات مشابه نيز مي‎گويند كه فاشيزم مفر جامعه سرمايه‎داري از بحران بود از ديد آنها ورشكستگي اقتصادي پايگاه اجتماعي طبقات متوسط را تضعيف كرده بود و به اين دليل آنها براي حفظ موجوديتشان به فاشيزم روي آوردند. هدف اين جنبش خرده بورژواري بازگشت به اشكال اقتصادي قبلي بود، يعني جامعه‎اي متشكل از كسبه و خورده‎ بوژواها كه از جانب سرمايه‎دارها و كارگران مورد تهديد نباشد. در شعارهاي آنها اين نكات به چشم مي‎خورد، ملي كردن عمده فروشي‎ها، نظارت شديد بر معاملات تمام كسبه، سهيم كردن كارگران در سود كارخانه‎ها، طرفداران اين ديدگاه مي‎گويند كه اغفال مردم از آن نظر ساده است كه رهبران اين جنبش‎هاي فاشيستي اغلب ازميان توده مردم ساده برخاسته بودند و در تبليغاتشان نيز از همين موضوع حداكثر بهره‎برداري را مي‎كردند.

رويكرد كاركرد گرايانه يا ساختاري در زمينه انقلاب
بخش اعظم جامعه‎شناسي غيرماركسيستي در زمينة تحول اجتماعي اين است كه هر چند تحول اجتماعي ويژگي و در واقع ذاتي ‎- زندگي است ولي به هيچ‎وجه ضرورتي ندارد كه تحول اجتماعي هميشه در قالب يك انقلاب به ويژه مطابق تعريف ماركس يعني در قالب تغيير در رابطة طبقات صورت گيرد. برعكس، تحول انقلابي تنها يك شكل از دگرگوني اجتماعي است و به هيچ وجه تمامي رودرروئي كه در مقابل توزيع قدرت يا اشكال حكومت صورت مي‎گيرد، داراي جهت‎گيري طبقاتي يا مستقيماً مرتبط با جايگاه اجتماعي افراد نيست، مگر آنكه خود چنين تصريح كنيم كه هدف ايجاد دگرگوني در اعمال قدرت است.


نظريه‎پردازان كاركردي‎- ساختاري مي‎خواهند به اين سوال پاسخ دهند كه چگونه مي‎توان جامعه را در تعادل نگاه داشت و كشمكش را به حداقل رساند.
اين نظريه‎پردازان مي‎گويند كه گرچه تغيير و تحول يك امر طبيعي است اما لزوماً انقلابي نيست انقلاب فقط يكي از شكل‎هاي تغيير اجتماعي است. اينان علت انقلاب را خروج جامعه از حالت تعادلي مي‎دانند كه ناشي از تغييرات ارزشي يا محيطي يا هر دو مي‎باشد.


چالمرز جانسيون يكي از مهم‎ترين نظريه‎پردازان كاركردگراست كه كتب متعددي در اين زمينه نوشته از جمله: تحول انقلابي، انقلاب و نظام اجتماعي، ملي‎گرائي دهقاني و قدرت كمونيستي مي‎باشد. آثار جانسيون نمايانگر تلاشي عمده براي بهره‎گيري از نوشته‎هاي تالكوت پارسونز در جهت تحليل تحولات عميق اجتماعي است. پارسونز از ديدگاه علم سياست واجد اهميت خاصي است، همانطور كه رونسي من مي‌گويد: «اين حقيقت به جاي خود باقي است كه كاركردگرائي به عنوان مبناي نظرية عمومي در علم سياست تنها مورد رايحي است كه مي‎تواند جانشين ماركسيسم گردد» پارسونز كسي است كه مي‎توان او را شارح اصلي اين نظريه به شمار آورد.


پارسونز به بسط ديدگاه كاملاً متفاوتي درباره ماهيت جامعه دست زد. جامعه از ديد ماركس به دليل تناقضات سرشته شده در درون آن يعني به دليل تقسيم شدن به طبقات كه بازتاب شيوه توليد است آميخته با برخورد است. حتي يك جامعه صلح‎آميز هم قدرت اجبار طبقه مسلط به طبقة‌ تحت سلطه يا توانائي يك طبقه براي نگه داشتن طبقه‎اي ديگر در نوعي از بندگي با كمك زور و يا بوسيلة‌ تحميل مجموعة خاصي از ارزش‎ها است.


از نظر پارسونز جامعه استعداد جدال‎آميز بودن را دارد كه ممكن است به فعليت درآيد يا درنيايد. اما برخوردها ناشي از اينكه يك طبقه صاحب كالاها و قدرت و طبقه ديگر فاقد آنهاست نيست. پارسونز نمي‎پرسد كه بشر چگونه به سمت حالتي بي‎طبقه لذا فارغ از برخورد حركت مي‎كند؟ بلكه او به نحوة جلوگيري از برخوردها علاقمند است و متوجه راهي است كه از طريق آن انسانها با وجود كميابي مزمن كالاها در جامعه در كنار هم به سر برند.
پارسونز چهار مقولة ساختاري را مشخص مي‎سازد: ارزش‎ها، هنجارها، جمع‎ها، نقش‎ها.


ارزش‎ها: ارزش‎ها چيزي بيش از تعاريف ساده حدود آن اموري هستند كه فرد شايد انجام بدهد يا ندهد. ارزش‎ها امور مختلفي را كه فرد ممكن است تنها به فكر انجام آنها افتد و نيز اموري را كه فرد شايد اصلاً آنها را در نظر نگيرد مشخص مي‎سازد. دراين معنا اسملسر ارزش را چنين بيان مي‎كند: «كلي‎ترين مؤلفة كنش اجتماعي، ارزش‎ها در مفهوم كلي كلمه، بيان‎كنندة حالت‎هاي نهايي مطلوبي هستند كه به عنوان راهنماي تلاش بشري به كار مي‎آيند» در اينجا ارزش‎ها همان اهداف نيستند بلكه از يك سو مشخص مي‎سازد كه اهداف يك جامعه چه بايد باشد و از سوي ديگر مانع بحث از اهداف بالقوه‎اي مي‎شوند كه با نظام كلي ارزش‎ها تناسب ندارند. وانگهي، ‌ارزش‎ها موجب ايجاد احساس همبستگي در افراد جامعه مي‎شوند. جانسون آنها را چنين مي‎خواند: «نمادهاي تعريف شده‎اي كه وقتي مورد پذيرش همه واقع شوند همبستگي آگاهانه‎اي را ايجاد مي‎كنند كه وجه مشخصة انسان‎هاي پيوسته به هم در يك جمع بهنجار است.»


در جامعه آرماني يا در جامعه‎اي كه در حالت توازن يا تعادل قرار داد ‎- ارزش‎ها قدرت تبيين همه نوع نابرابري يا اختلاف اجتماعي را كه در جوامع خاص ممكن است يافت شود دارند.


هنجارها: با ارزش‎ها از اين نظر تفاوت دارند كه ارزش‎ها كلي‎اند ولي هنجارها معمولاً قواعد ويژة يك جمع همسبته را معين مي‎كنند. هنجارها «براي فرايندها و ارتباطات اجتماعي از جهت قدرت سامان دهندگي حائز اهميتند، اما تجسم بخش «اصول» نيستند كه در وراي سازمان اجتماعي قابل اعمال باشند. در جوامع پيشرفته‎تر، كانون ساختاري هنجارها در نظام حقوقي است» هنجارها از يك لحاظ به ارزش‎ها جنبة ‌عملي مي‎دهند،‌ در حالي كه به نوبة خود توسط ارزش‎ها مشروعيت مي‎يابند، البته هنجارها در مقايسه با نقش‎ها و جمع‎هاي مشخص مورد نظر در سطح پايين‎تري از كليت عمل مي‎كنند. هنجارها به آن دسته از قواعدي اشاره دارند كه موقعيت‎هاي عملي موجود در زندگي روزمرة ‌فرد را زير نفوذ خود دارند.


نقش‎ها: به نقش‎هاي مختلفي كه يك نفر در زندگي روزمرة خود ايفا مي‎كند اشاره مي‎كند. مثلاً يك زن در خانه به عنوان همسر و مادرو در بيرون از منزل به عنوان دبير يا دكتر، ‎… نقش داشته باشد. نقش‎ها با مشخص ساختن حقوق، وظايف يا تكاليف، جريمه‎ها، تسهيلات و ‎… به هدايت انتخاب‎ها و اقدامات كساني كه عهده‎دار نقش‎ها هستند كمك مي‎كنند. ساختار سياسي يك جامعه ممكن است از گرد هم آمدن نقش‎هاي مختلفي همچون نخست‎وزير، رئيس جمهور، اعضاي مجلس تشكيل شده باشد.
جمع‎ها : از نظر پارسونز يك جمع با نوعي همبستگي مشخص مي‎شود كه ويژگي آن نهادينه شدن سمت‎گيري‎هاي ارزشي مشترك است. صحبت از هر نوع طبقه مانند مردها، زن‎ها،‌‎ … يك جمع را مشخص نمي‎كند ولي گروه‎هايي مانند آمريكائيان ‎- ايرانيان، اعضاي تيم فوتبال ‎و ‎… يك جمعند بنابراين فرد مي‎تواند به جمع‎هاي مختلفي تعلق داشته باشد.


اصطلاح ارزش‎ها را براي مؤلفة هنجاري مشترك و اصطلاح ‎… هنجارها را براي مؤلفه‎اي كه ويژة يك نقش مفروض است به كار مي‎برد. اگر جامعه‎اي مانند ايران (يك جمع) يك كشور اسلامي است (ارزش سازمان دهنده) فردي كه عضو مجلس است (نقش) وقتي مجلس براي برگزاري انتخابات منحل مي‎گردد كرسي خويش را از دست مي‎دهد (هنجار).
بر مبناي ديدگاه كاركردگرايان يك نظام اجتماعي خاص هنگامي دچار مشكل خواهد شد كه ارزش‎ها نتوانند تغييرات محيط را توجيه كنند، يا برعكس و هنگامي كه تغيير ارزش‎ها به معني نادرست تلقي شدن خود محيط باشد. ارزش‎ها طبق توصيفي كه از آنها شد معمولاً دربرگيرندة هنجارها و نقش‎ها مي‎باشند و ارزش‎ها علت موجوديت مستمر جمع هستند.


اين بيان نمايانگر تبيني متفاوت از توضيح يك ماركسيست است. يك ماركسيست مي‎گويد شكل جديد كار ضد انساني و شيوة زندگي غيربشري كه كارگران جبراً درگير آن شده بودند منجر به نوعي از آگاهي طبقاتي گشت كه چيزي بيش از صرف آگاهي مشترك در مورد وضع فلاكت بار خودشان بود. اين آگاهي عبارت بود از دريافت اين حقيقت كه مشكل اساسي مشكل استثمار است و همين دريافت نهايتاً به انقلاب انجاميد.


يك كاركردگرا خواهد گفت كه محيط جديد مستلزم مجموعة جديدي از ارزش‎هاست و همين كه ارزش‎ها تعديل شدند يا محيط، خواه از راه تحول تدريجي يا از طريق انقلاب تغيير كرد،‌ سيستم بار ديگر به تعادل يا موازنه بازمي‎گردد، و اين يعني وضعيتي كه در آن ارزش‎ها و محيط با يك ديگر همخوان و هماهنگ مي‎شوند. نوع كاري كه فرد انجام مي‎دهد ممكن است بر نگرش او تأثير داشته يا بي‎تأثير باشد.


آنچه در اين ديدگاه حائز اهميت است آن است كه در خلال فرايند تغيير، هيچ حركت حتمي به سمت يك ديكتاتوري پرولتاريا يا يك جامعه كمونيستي وجود ندارد. برعكس، جامعه احتمالاً به طرز رضايت‎بخش‎تري محيط را تبيين مي‎كنند تعريف مي‎شوند.


يك نمونه از ناهمخواني ارزش‎ها و محيط را مي‎توان در موقعيت ايران قبل از انقلاب اسلامي داشت. مردم در قيامهاي متعدد كه از سال 56 شروع شد خواهان برقراري حكومت اسلامي (تغيير ارزشها) شدند و رژيم شاهنشاهي را محكوم به فنا مي‎دانستند و در اين راه از هرگونه گذشت و ايثار و از جان گذشتگي باكي نداشتند و افراد در نقش‎هاي مختلف (روحانيان، دانشجويان، استادان، بازاريان) شروع به مخالفت با رژيم شاهنشاهي كردند.

مدل انقلاب:
وقتي ارزش‎ها و محيط يك جامعة خاص از هماهنگي با هم باز مي‎ماند مي‎تواند قائل به وجود وضعيتي انقلابي شد. جانسون معتقد است كه «‌انقلابات را بايد در متن نظام‎هاي اجتماعي محل وقوع‎شان مطالعه كرد» دليل ضرورت درك موقعيتي كه در آن ناهماهنگي رخ مي‎دهد «جامعه‎شناسي جوامع كارآمد منطقاً مقدم بر جامعه‎شناسي انقلاب است».
در درون جامعه‎اي كه بيش از اين به درستي كارائي داشته است، يعني يك وضعيت انقلابي يا خشونت آميز بروز نكرده است ممكن است برخي فشارها رو به فزوني گذارد كه مي‎توان آنها را در چهار دسته منابع تغيير طبقه‎بندي نمود:


1- منابع بيروني تغيير ارزش‎ها، 2- منابع دروني تغيير ارزش‎ها، 3- منابع بيروني تغيير محيط، 4- منابع دروني تغيير محيط.
منابع بيروني تغيير ارزش‎ها مي‎تواند ورود ماركسيسم به چين بلافاصله بعد از سال 1921، يعني هنگامي كه حزب كمونيست بنيانگذاري شد. يا تأكيد مردم ايران بر اسلام و جمهوري اسلامي به جاي حكومت شاهنشاهي در بهمن 1357 را مي‎توان از منابع بيروني تغيير ارزش‎ها به شمار آورد.


بررسي‎هائي كه پيرامون پيشينه اجتماعي نخبگان انقلابي صورت مي‎گيرد تقريباً همواره به اين مي‎پردازد كه آيا رهبران دورة مهمي را خواه براي تحصيل يا كار در خارج سپري كرده‎اند يا نه. جانسون «بدعتگزاران داخلي » را سرچشمه‎هاي احتمالي منابع دروني تغيير ارزش‎ها مي‎داند. البته او به دشوار بودن جا دادن منابع تغيير در طبقه‎بندي خاص اذعان دارد،‌ زيرا تبديل يك فرد به يك بدعتگزار داخلي بدون دسترسي به انديشه‎هائي كه در خارج از محيط او وجود داشته است امري قابل ترديد است.
منابع خارجي محيط مي‎تواند به صورت يك تهاجم خارجي يا كاربست فنون آبياري جديدي باشد كه نخستين بار به نحو موفقيت‎آميزي در جاهاي ديگر به كار رفته‎اند. مانند حمله آمريكا به افغانستان كه تقريباً به پيروزي آمريكا در افغانستان انجاميد و اين عمل را در مورد عراق نيز انجام داد ولي در اين جا عراق مانند باتلاقي براي نيروهاي آمريكا درآمده است.


منابع داخلي تغيير محيط ممكن است به شكل افزايش ناگهاني جمعيت باشد كه موجب وارد آمدن فشار بر ذخائر غذائي و ارضي كشور مي‎گردد.
مانند شرايط كنوني كشور كه بدليل داشتن يك جمعيت جوان با بيش از سي ميليون جمعيت زير سي سال فشار براي كار، ازدواج، مسكن به نوعي حكومت فعلي را تحت فشار قرار داده است.
با وارد شدن تأثير اينگونه مشكلات بر نظام اجتماعي ممكن است اجزاء مختلف نظام قادر به هماهنگي با تغيير باشند . با فشار جمعيت مي‎توان به وسيله شيوه‎هاي كنترل مواليد، توزيع عادلانه‎تر اراضي، گسترش بخش‎هاي صنعتي و ايجاد مشاغل جديد براي جمعيت اضافي كه به نوبه خود بازارهاي بيشتري را براي كالاها ايجاد مي‎نمايد مقابله كرد.
ممكن است نخبگان بالقوه و انديشه‎هاي جديد آنان در گروه نخبگان حاكم پذيرفته يا جا داده شوند و راه فعاليت آنها به دست نخبگان حاكم مسدود نگردد. نكتة ‌حساسي كه بايد درك كرد اين است كه اگر نظام بتواند خود را با تغييرات هماهنگ سازد ديگر مشكلي وجود ندارد و نظام بار ديگر به حالت تعادل، بازمي‎گردد. اما اگر نظام نتواند از عهدة فشارهاي مختلف برآيد و آن فشارها گسترش يابند، مي‎توان به وجود حالتي از «بدكاري چند جانبه» قائل شد. به عقيده جانسيون اين حالت را مي‎توان با وضعيت بدن يك موجود كه از بيماري‎هاي مختلف رنج مي‎برد مقايسه كرد.


نخبگان سياسي جامعه بايد با وضعيت بدكاري چند جانبه كه زادة‌ فشارهاي وارد آمده از سوي منابع تغيير است مقابله كنند و براي اين كار اساساً‌ يكي از دو راه حل جايگزين در اختيار آنهاست. با فشارها براي تغيير همراهي كنند يا در مقابل آن مقاومت كنند. اگر با فشارها همراهي كنند و در انجام اين كار به حد كافي موفق باشند تنش اجتماعي كاهش مي‎يابد، البته ممكن است موقعيت خود آن گروه دشوارتر گردد. اما اگر راه مقاومت را انتخاب كنند بايد براي حفظ موقعيت خود هر چه بيشتر از زور استفاده كنند. جانسون اين كاربرد زور را فرونهشت قدرت مي‎نامد. اگر گروه نخبگان نتواند به تقاضا يا فشار براي تغيير پايان دهد آنگاه تودة مردم استفاده مستمر از زور را نامشروع تلقي خواهند كرد. سطح پايين‎تر مشروعيت را از دست دادن اقتدار مي‎نامند. فرونهشت قدرت و از دست دادن اقتدار را كه هر دو نشانة سرسختي و مصالحه ناپذيري نخبگان هستند مي‎توان توأماً به عنوان شرايط لازم براي انقلاب به شمار آورد.


شرط كافي كه جانسون آن را عامل شتابزا خوانده است به احتمال زياد عبارت خواهد بود از ناتواني نخبگان مصالحه‎ناپذير از حفظ پشتيباني ابزارهاي اجبار كه معمولاً به شكل ارتش هستند. جانسون معادله جمعي زير كه مي‎توان آن را مدل انقلاب به حساب آورد.
بدكاركردي چند جانبه + مصالحه ناپذيري نخبگان + عامل × (شتابزا) = انقلاب
انقلاب از ديد جانسون با هر نوع دگرگوني اجتماعي يكسان نيست. بلكه شكل خاصي از دگرگوني اجتماعي است. وجه تمايز انقلاب از ساير اشكال تحول اجتماعي آن است كه انقلاب هميشه با خشونت همراه است. خشونت در اين مفهوم رفتاري عمداً ضد اجتماعي به شمار مي‎آيد.

نظريه تدا اسكاچپول
تدا اسكاچپول بين «انقلاب سياسي» و» انقلاب اجتماعي » و علل وقوع انقلاب اجتماعي و نتايج و پي آمدهاي آن تفاوت قائل است.
ازنظر او انقلاب سياسي باتغيير حكومت بدون تغيير در ساختارهاي اجتماعي همراه است . مانند از بين رفتن سلسله قاجار و جانشين شدن رضاخان به جاي احمد شاه .
اما انقلاب اجتماعي عبارت از انتقال سريع و اساسي دولت و ساختارهاي طبقاتي يك جامعه است كه با اغتشاشات طبقاتي از پايين جامعه همراهي ودر بخشي حمل مي شود . به علاوه چنين انقلابي در مجموعه منحصر به فردي از شرايط اجتماعي - ساختاري و بين المللي صورت مي گيرد .


تدا اسكاچپول انقلاب هاي جوامع فرانسه ،روسيه وچين را به عنوان انقلاب اجتماعي انتخاب كرده است و علت اين گزينش رامواردمشتركي مي داند كه در آنها يافته است مانند عدم وجود استعمار ،ثروتمندي،جوامع كشاورزي ،حكومت هاي مطلقه ،سقوط مشابه (بحران سياسي و شورش هاي دهقاني )،گرايش ليبرالي يا كمونيستي و پس از انقلاب ،بسيج توده ها ،تشكيل حكومت هاي متمركز بوروكراتيك و حضور پرتوان در صحنه بين المللي .

علل وقوع انقلاب هاي اجتماعي
اسكاچپول وقوع انقلاب را به طور ارادي رد ميكند و تغيير انقلاب اجتماعي را تنها مبتني بر عوامل ساختاري و از پيش تعيين شده مي داند وي دروقوع انقلاب نقش انقلابيون در گسترش ايدئولوژي خود و موفقيت آنها در اين زمينه را انكار ميكند او ميگويد :«انقلاب‌ها ساخته نمي شود بلكه مي آيند» به نظر اسكاچپول انقلاب ها زماني به وقوع مي‌پيوندند كه بحران سياسي -نظامي با شورش از سوي طبقات پايين و مشاركت نخبگان حاشيه اي در بسيج انقلابي همراه شود .


وقتي يك جامعه كشاورزي در رقابت با كشورهاي قويتر در عرضه بين المللي نظام سرمايه داري جهاني قرار گيرد يا با تهديد شكست نظامي مواجه مي شود ، سعي در نوسازي خود مي كند . هزينه اين برنامه به دليل آنكه مازاد محصول كشاورزان براي اهداف ديگر دريافت شده است ، بايد عمدتاً از سوي ملاكين تامين شود . اكنون ، اگر افراد و مقامات نظام از طبقه زمين دار نباشند ، نوسازي بدون فروپاشي دولت صورت مي‌گيرد . در غير اين صورت نظاميان نيز در محو اين طبقه اكراه دارند - زيرا رهبران نظامي و دولتي از آن طبقه آمده اند دولت دچار فروپاشي اداري - نظامي مي گردد . در چنين شرايطي ، نخبگان شهري و حاشيه اي به بسيج توده ها مي پردازند و دهقانان ناراضي سربرمي‌دارند . نخبگان نه به دليل ايدئولوژيك ، بلكه بدان خاطر كه در رژيم موجود نيل به مقامات و موقعيت بالاتر را به دليل عدم تعلق به طبقه اشراف يا نداشتن ثروت دور از دسترس مي‌بيند در صدد سازماندهي و بسيج توده ها بر مي آيند .


مثلاًدر فرانسه كشاورزي ماقبل سرمايه‌داري بود و مازاد سود دهقانان را طبقه صاحب زين تصاحب مي كرد . اين طبقه حاكم تا حدودي به حكومت نيمه بوروكراتيك و مطلقه سلطنتي وابسته بود و نفوذ قابل توجهي در آن داشت . از سوي ديگر به دليل مقاصد امپرياليستي و رقابت هاي اقتصادي، حكومت به دفاع از آمريكايي ها در جنگ با انگليس پرداخت . سيستم كشاورزي سنتي قادر به سود دهي مازاد براي تامين مخارج جنگ وتوسعه نبود . حكومت به امتيازات طبقات مرفه چشم دوخت واين امر حمايت آنها را از دولت دريغ كرد و بحران سياسي ـنظامي پديد آمد . و درنيتجه كشاورزان كه پتانسيل قوي انقلابي داشتند شورش كردند.


در چين: طبقه اشراف حاكم بر مناصب حكومتي بودند ، مازاد سود كشاورزي را جذب مي كردند . وقتي دراواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم حكومت براي مقابله با توسعه طلبي اروپاييان تحت فشار قرار گرفت ، مجبور شد مخارج آنرا از اشراف بگيرد . اين تحولات به سقوط سال 1911 انجاميد . اما به دليل كنترل محلي شديد توسط ملاكين بلافاصله شورش هاي دهقاني صورت نگرفت واين شورش ها بعد از مدتي به تحريك حزب كمونيست آغاز شد .


در روسيه : كشاورزي ماقبل سرمايه داري بود و توان سوددهي مازاد براي تامين مخارج نوسازي را نداشت طبقه مالكين و اشراف پس از اصلاحات بطر كبير ضعيف شده بودند . بنابراين در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم حكومت كه سعي مي كرد در مقابل فشارهاي اقتصادي و نظامي دولت هاي اروپائي به نوسازي بپردازد ، مشكل درگيري با اشراف و ملاكين متمرد داراي قدرت سياسي را نداشت . اما روند سريع صنعتي كردن از بالا ، حمايت دهقانان و مهاجران شهرها را دريغ كرد . جنگ وشكست بحران را تشديد كرده وانقلاب به وقوع پيوست .


تدا اسكاچپول از ژاپن ،آلمان ،انگليس نيز نام برده كه بدون نياز به وقوع انقلاب اجتماعي نوسازي شده اند .
ژاپن:در اثر فشارهاي شديد بين المللي از سوي كشورهاي سرمايه داري غرب يك حكومت ملي فراگير ومركزي به جاي حكومت هاي اشرافي منطقه اي پديد آورده و دموكراسي مركزي مستقل از مالكين بود . اين وضع تا حدي شبيه روسيه بود اما در ژاپن مازاد سود وجود داشت و مي توانست بدون تحت فشار گذاردن طبقات اجتماعي يا ورود سرمايه هاي خارجي هزينه هاي نو سازي را پرداخته و در نتيجه گروه هاي موثراجتماعي را نرنجاند و شدت فشارهاي خارجي براي نوسازي به ژاپن كمتر از روسيه بود . ژاپن اهداف محدودي داشت و در منطقه كمتر توسعه يافته واقع شده بود.


آلمان: كشاورزي در حال تبديل شدن به سرمايه داري وحكومت مستقل از طبقات مالك بود مازاد سود كشاورزي براي تامين مخارج نوسازي و فشارهاي بين المللي وجود داشت . اما پتانسيل انقلابي دهقانان در غرب آلپ قوي و در شرق آلپ ضعيف بود . بنابراين دهقانان غرب آلپ سركوب شدند و انقلاب اجتماعي اتفاق نيافتاد .

عوامل تعيين كننده در شكل گيري حكومت انقلابي :
اسكاچپول در رابطه با عوامل عمده موثر بر شكل گيري حكومت هاي انقلابي در كشورهاي فرانسه روسيه و چين به سه عنصر مشترك اشاره مي كند :
1- ماهيت بحران هاي انقلابي اجتماعي كه به تضعيف طبقات حاكم و به قدرت رسيدن گروه جديد انجاميد .
2- ميراث اجتماعي - اقتصادي رژيم سابق مانند سيستم كشاورزي باقي مانده همراه باكشاورزان ناراضي و صاحب نفوذ .
3- شرايط بين المللي رقابت هاي اقتصادي بين المللي و جنگها حكومتي مي طلبد كه با قطع امتيازات مالكان از حمايت مردم برخوردار شود . بنابراين حكومتي گسترده تر و بوروكراتيك‌تر از قبل با حمايت مردمي پديد آمد .


از طرف ديگر اسكاچپول نقشي براي ايدئولوژي و رهبري و اراده قائل نيست وهم چنان به نقش ساختار و جبر معتقد است .
در ارزيابي نظرات اسكاچپول مي توان گفت ، تجربه برخي از انقلاب هاي معاصر صراحتاً بر خلاف نظرات اسكاچپول است كه كه علت انقلاب هاي اجتماعي را فروپاشي اداري -نظامي دولت در جوامع كشاورزي در اثرفشارهاي اقتصادي و نظامي خارجي و در نتيجه آغاز روند نوسازي به خرج طبقات بالاي زمين دار داراي نفوذ در دولت ونهايتاً شورش‌هاي دهقاني به دليل وجود پتانسيل انقلابي و آنها مي داند . مثلاً در انقلاب اسلامي ايران فشارهاي اقتصادي و نظامي ياد شده بود وجود نداشت و حتي به فرض اگر هم دولت ايران براي آغاز روند نوسازي تحت فشار بود الزامي به تامين هزينه آن از طرف طبقات زمين دار نداشت ، زيرا در آمدهاي نفتي به حد كفايت بود . از سوي

ديگر دولت ايران در هيچ جنگ عمده اي كه فرسايش نيروهاي مسلح را در پي داشته باشد نيز شركت نكرده بود . در واقع فروپاشي اداري -نظامي در ايران علت آغاز و تداوم شورش‌هاي گسترده نبود، بلكه بر عكس معلول آنها بود . انقلاب هاي ديگري مانند انقلاب كوبا(1959) و انقلاب نيكاراگوئه (1979) نيز با اين نظريه ناسازگارند .
نكته بعدي اينكه اسكاچپول ، باتوجه به ديدگاه ساختاري خود نقش انديشه ،ايدئولوژي ، اراده و رهبري را در انقلاب منكر مي شود وي حتي در تشكيل حكومت هاي پس از انقلاب نيز نقش اراده انديشه و اقبال آن را رد كرده است .


اما حقيقت اين است كه تاريخ كشورهاي مورد بررسي او نيز نشان مي دهد كه انديشه اراده و ايدئولوژي نقشي مهم ايفا كرده اند ، در واقع قرن هيجدهم در فرانسه را قرن روشنگري و تلاطم انديشه ها گفته اند.
همچنين مطلبي كه اسكاچپول درباره نقش نخبگان مي گويد و معتقد است كه آنان نه به خاطر ايدئولوژي خود بلكه به دليل محروميت از قدرت در رژيم موجود (به خاطر نداشتن ثروت يا قرار نداشتن در طبقه حاكمه) به سازماندهي شورش ها مي پردازند با روند بعدي حوادث در انقلاب ها ناسازگار است. اسكاچپول، افكار همة گروههاي انقلابي را يكسان فرض كرده است.

نظريه افزايش انتظارات
جيمز ديويس و منحني J
تز اصلي ماركس كه تنزل مدام طبقه كارگر صنعتي در نهايت به نقطه يأس و اغتشاش خواهد رسيد، تنهاتري نيست كه ماركس بيان كرد. وي حداقل در يك مقاله به ايده‌هاي متناقض با اين تز رسيد و بعنوان پيش شرط اغتشاش، نه تنزل مرتبة پرولتاريا، بلكه پيشرفت در شرايط اقتصادي كارگران را عنوان نمود كه البته با رفاه در حال رشد سرمايه داران منطبق نيست و بنابراين در مقايسه با برخورداري آنها، كه براي كارگران دست نيافتني است، باعث سقوط رضايت اجتماعي و ايجاد تشنج اجتماعي مي گردد. اين استثناي ماركس بر تئوري اصلي اش، بعنوان تز عمده اي توسط دوتوكويل در بررسي اش از انقلاب فرانسه ظاهر شده است. وي پس از مرور تنزل شرايط اقتصادي- اجتماعي در قرن 17 و رشد و پويائي در قرن 18 نتيجه گرفت: انقلابها هميشه ناشي از تنزل تدريجي از بد به بدتر نيست. مللي كه بصورت بالقوه و تقريباً ناخودآگاه عظيم ترين فشارها را تحمل كرده اند ، غالباً وقتي كه رشد خفيفي را آغاز مي كنند به سوي اغتشاش مي روند‌.


انقلابها زماني احتمال وقوع دارند كه مدتي طولاني از توسعة عيني اقتصادي و اجتماعي، توسط يك دوره كوتاه مدت عقب گرد سريع دنبال شود.
ثبات و بي ثباتي نهايتاً وابسته است به وضعيت فكري در جامعه، وجود نارضايتي است كه سازنده انقلاب است نه شرايط قابل لمس عرضة كافي يا ناكافي غذا، برابري يا آزادي مردم راضي يا بي تفاوت كه از هر نظر (اقتصادي- اجتماعي) فقيرند مي توانند از نظر سياسي ساكت باقي بمانند و مخالفان آنها مي توانند سر به شورش بردارند و به همين صورت با احتمال قوي فقيران ناراضي مي توانند دست به شورش بزنند و ثروتمندان راضي با انقلاب مخالفت نمايند.
در واقع بين مردم ناراضي محروم كه از نظر ميزان رفاه و موفقيت عيني متفاوتند اتحادي برقرار گردد.
{دوران طولاني رشد و شكوفائي+ دوراني كوتاه از ركود سريع} انقلاب

چرا زماني كه مردم گرسنه و فقيرند و معمولاً اتفاقي رخ نمي دهد؟ زيرا در چنين شرايطي مردم فقط در فكر سير كردن شكم خود و فرزندانشان هستند. تحقيقات مربوط به مينه سوتا به وضوح اين مسئله را نشان مي دهد. در چنين وضعيتي مردم كاري به اجتماع ندارند و از هر فعاليتي كه به زنده ماندن ربطي ندارد خارج مي گردند. اما در شرايطي كه حداقل شرايط زنده ماندن فراهم مي شود و مشغوليت فكري مردم به زنده ماندن تخفيف مي يابد ، مي ربايد، عمل اجتماعي حداكثر بصورت محلي و چهره به چهره اتفاق مي افتد و خانواده شايد بزرگترين واحد همبستگي است و حتي جامعه محلي در درجه اول براي نياز خانواده هاي بزرگ به ايمن نمودن زندگي خود وجود دارد.


از طرف ديگر زماني كه خطر بالائي براي مرگ و سركوبي شديد باشد، مردم دست به شورش اساسي نمي زنند. تنها زماني كه مقداري از زنجيرها برچيده شده اند و بدون احتمال بالائي از مرگ امكان دارد كه مردم وارد وضعيت شورش اساسي شوند.
حتي در اين شرايط، حالت نارضايتي ممكن است قبل از اينكه شورش و اغتشاش خنثي رخ دهد از هم بپاشد. علل اين از هم پاشيدگي مي تواند طبيعي يا اجتماعي باشد.


يك سال محصول بد كه خطر برگشت به كرسنگي را به دنبال دارد ممكن است توسط يك سال فراواني نعمت تعقيب شود. بهبودي اقتصادي ممكن است بخار را از ديگ اغتشاش بردارد. ارائه اصلاح هاي آرام و هدفمند مي تواند بطرزي مؤثر و مداوم از ميزان محروميتي كه ايجاد اغتشاش مي كند جلوگيري نمايد.
طبق نظريه ديويس. اگر جامعه اي براي مدتي نسبتاَ طولاني دست آودهائي اجتماعي- اقتصادي داشته باشد و سپس كسب آن ها با ركود سريع مواجه شود، آن جامعه دست به اغتشتش خواهد زد. در اين رابطه بايد گفت هر چند چنين امري نيز ممكن است گاه باعث شورش يا انقلاب شود- البته در اين صورت نمي توان نقش ساير عوامل را ناديده گرفت. اما جوامع از نظر روحيه عمومي ويژگي هاي فرهنگي، سابقه تاريخي و ... با يكديگر متفاوت اند بنابراين ممكن است راههاي متفاوتي را در جريان وقوع انقلاب يافته شود.


از نكات ديگر اينكه مفاهيم در نظريه ديويس مبهم و تعريف نشده است مثلاً وي نمي تواند فاصله غير قابل تحمل بين دريافت ها و انتظارات، دوره طولاني مدت افزايش انتظارات، دوره كوتاه مدت محروميت را تعريف كند. ديويس آخرين فاصله بين انتظارات و دست آوردها را فاصله غير قابل تحمل كه به انقلاب مي انجامد مي داند و اين باعث شده كه به توان پيش بيني نظريه لطمه وارد شود.


البته نمونه هائي مانند انقلاب فرانسه- روسيه از الگوي منحني Jپيروي مي كنند. همة اين نمونه ها انقلاباتي هستند كه براي برابري و آزادي بيشتر رخ داده اند.
عده‌اي نيز با تطبيق انقلاب ايران با منحني J موافق اند و مي گويند روند نوسازي در ايران كه از سال ها قبل از انقلاب آغاز شده بود. نقطه شروع افزايش انتظارات در ايران است كه بعدها با افزايش بهاي نفت به ميزان بهره مندي عمومي از اين روند افزايش يافت. اما در سال هاي آخر به ناگاه به دلايلي مانند زمستان معتدل در اروپا و در نتيجه كاهش بهاي افت ركود گريبان ايران را مي گيرد، فاصله غير قابل تحمل رخ داده انقلاب مي شود. البته اين تفسير در برخي زمينه هاي وقوع انقلاب مي تواند مطابقت داشته باشد ولي ماهيت مذهبي انقلاب ايران در نظر گرفته نشده است. مبارزه طولاني ضد فرهنگي رژيم شاه نيز اين فرضيه را مخدوش مي كند.


اگر اين مبارزه صورت نگرفته و برعكس آن همراهي هاي طولاني مدت صورت مي گرفت و سپس در سال هاي انقلاب به سركوبي كساني كه داراي اين ايدئولوژي بودند پرداخته مي شد مي توانستيم انقلاب اسلامي را با منحني j منطبق بدانيم. از طرف ديگر سركوبي سياسي شديد در زمان رضاشاه و پسرش كه توسط نيروهاي پليس، ساواك و غيره صورت گرفت و مدت نسبتاً طولاني ادامه داشت نيز با اول فرضيه ديويس متفاوت است.

پيشگويي انقلاب
براي پيش گويي انقلاب لازم است فكر مردم يا دقيقتر بگوييم اينكه آيا مردم فكر مي‌كنند توسط حكومت محروم شده اند يا نه ارزيابي شود. البته اين امر حتي توسط روشهاي تحليل سيستماتيك افكار عمومي مشكل است.


پاسخگوياني كه در يك كشور داراي حكومت سر كوبگر مصاحبه مي شوند، احتمالاً جوابگو نيستند. البته در زمينه جمع آوري اطلاعات دست اول راجع به وضعيت فكري مردم در شراط بي ثبات، پيشرفت قابل ملاحظه اي صورت گرفته است. مثلاً در يك تحقيق معلوم شده است كه پس از محاصره كردن شهر برلين در سال 1948 افزايش عمده اي در احساس امنيت به وجود آمده است.
ما هميشه نياز نداريم كه از مردم بپرسيم كه آيا توسط حكومت محروم شده اند يا نه، زيرا اعمال آنها مي تواند به خوبي پاسخ ما را بدهد و حتي گاهي بهتر . تعدادي از شاخص‌ها نظير اعتصابات، هزينه زندگي، ميزان شركت انتخابات و غيره ترجيحاً با اين امر رابطه دارد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید