بخشی از مقاله
نظریه های انقلاب
مقدمه
پديده انقلاب را ميتوان با ويژگيهايي مانند همراهي تودهها، گسترش ايدئولوژي(هاي) جديد جايگزين، سرنگوني خشونتآميز نظام سياسي حاكم و تغييرات سياسي و اجتماعي پس از پيروزي (بسته به اينكه انقلاب سياسي يا اجتماعي باشد)، از ساير پديدههاي اجتماعي بازشناخت. نظريههاي انقلاب، كم و بيش در پي پاسخگوئي به اين پرسشاند كه چرا و چگونه پديده انقلاب به وقوع ميپيوندد.
برخي به پيامدهاي اين پديده نيز پرداختهاند. هرچند هدف هر نظريه انقلاب آن است كه پژوهشگر يا خوانندة مطالب خود را به كليد يا شاه كليدي براي گشودن قفل اين پديده مجهز كند، اما عواملي چند مانند ماهيت پديدههاي اجتماعي و پيچيدگي آنها به دليل ارتباط با رفتارهاي عوامل انساني كه داراي قواي تفكر، حافظه، اراده و مانند آن هستند، وجود عوامل ناشناخته بسيار و تنوع عوامل، عدم امكان آزمايش ارادي يافتههاي علمي و گاه ناتواني، و عدم دقت و پشتكار كافي در نظريهپردازهاي باعث گرديده كه هر نظريهاي نتايج خاصي را بيان نمايد. بدين ترتيب، مجموعهاي از نظريههاي متفاوت كه حتي برخي با يكديگر كاملاً متناقضاند، پديد آمده است.
در اين مقاله سعي شده است تعدادي از ديدگاههاي مشهور و عمده در زمينه پديده انقلاب معرفي گردد.
اميد است كه مورد توجه وعنايت عزيزان قرار گيرد.
نظريههاي ماركسي و ماركسيستي
منظور از نظرية ماركسي انقلاب نظريهاي است كه ماركس و انگلس در زمينه انقلاب ارائه كردهاند. در حالي كه نظريههاي ماركسيستي توسط طرفداران ماركس مانند لنين، مائو، تيتو، كاسترو و غيره بيان گرديدهاند در اينجا به معرفي نظريه ماركسي انقلاب ميپردازيم.
نظريه ماركسي انقلاب:
نظريه كلي: براي درك اين نظريه ابتدا به مفاهيم زير كه شالوده و مبناي ديدگاه ماركس بوده و گرايش اصلي نظرات وي بر پايه آنها قرار دارد توجه ميكنيم.
1- ديالكتيك هگل: ماركس مبناي ديالكتيك خود را از نظر هگل گرفت كه هر هستي، هر فكر و هر نهاد داراي مراحل سه گانه تز (تصديق) آنتي تز (نفي) سنتز (نفي نفي) است.
هگل اين مطلب را در مورد پندار به كار ميرود، اما ماركس آن را دربارة ماده در نظر گرفت. با اين توضيح كه هگل معقول را عين واقعيت و واقعيت را عين معقول ميدانست. اما ماركس به چيزي جز ماده معتقد نبود و معقول را نيز امري مادي ميدانست.
2- ماديگرايي ديالكتيك ماركس (ماديگرائي فلسفي). ماركس با استفاده از نظر فوئرباخ كه مفهوم از خود بيگانگي ديني را مطرح كرده و نظرات داروين و ديالكتيك هگل و تأكيد بر گذار كميت به كيفيت (هر چيزي پس از رسيدن به درجهاي از تحول به چيز ديگري تبديل ميشود، مثلاً آب توسط حرارت به بخار تبديل ميشود، پيشهور با كسب مقداري سرمايه به سرمايهدار) به ماديگرائي ديالكتيك معتقد شد.
3- ماديگرايي اقتصادي - فوئرباخ ميگفت انسان بايد با از خودبيگانگي مبارزه كند. ماركس گفت انسانگرائي باخ جنبه انتزاعي دارد. ماركس اين نظر موئيزهس را كه پول را مايه از خودبيگانگي بشر ميدانست به نظر باخ اضافه كرد و ريشه از خودبيگانگي را وضع نيروهاي مادي دانست. بدين ترتيب ماركس از ماديگرائي فلسفي به ماديگرائي اقتصادي عبور ميكند.
4- ماديگرائي تاريخي - ماركس ماديگرائي اقتصادي را وارد تاريخ ميكند و ميگويد تاريخ را واقعيتهاي مادي پديد ميآورند نه انديشهها، جامعه داراي زيربنا و روبناست كه قواي اقتصادي زيربنا و افكار، آداب و رسوم، نهادهاي حقوقي، سياسي، مذهبي و غيره روبناست، اگر زيربنا و روبنا سازگار نباشند، جامعه دچار بحران ميشود و به انقلاب ميانجامد.
به عنوان مثال، در جامعة معاصر كه شيوة توليد (زيربنا) به صورت جمعي شده است، يعني به صورت تمركز هر چه بيشتر نيروي كار در كارخانهها، وي مالكيت (روبناي حقوقي) همچنان خصوصي است، اين ناسازگاري به بحران و انقلاب خواهد كشيد.
به نظر ماركس چه فرد، چه جامعه، منعكسكنندة ساخت اقتصادياند. در زمانهاي قديم كه شيوه توليد مبني بر كار بردگان بود، برده به صورت كالا فروخته ميشد. در دورة فئوداري كه شيوه توليد مبتني بر سرفها بود، مالك زمين از او باج ميگرفت و مقداري از غذاي توليد شده را به او ميداد و در جامعه سرمايهداري از كارگر 8 تا 15 ساعت كار خواسته ميشود و او بخش از دسترنج خود را مجاناً در اختيار دارنده ابزار توليد قرار ميدهد.
5- مبارزات طبقاتي - ماركس پس از تفكيك زيربنا و روبنا ميگويد كه حاصل مناسبات اقتصادي در هر عصري طبقات هستند و سراسر تاريخ عبارت است از يك رشته مبارزات طبقاتي. اين مبارزات طبقاتي نهايتاً به ايجاد جامعة بيطبقه منجر خواهد شد. «مبارزات طبقاتي الزاماً به ديكتاتوري طبقه پرولتر منتهي ميشود. اين ديكتاتوري صرفاً به منزلة دورة انتقال به سوي از ميان رفتن تمام طبقات و ايجاد يك جامعة بدون طبقه ميباشد. پيروزي نظريه كلي ماركسي انقلاب را به صورت زير ترسيم ميكند.
طبقه حاكم مدرتيزاسيون (تشديد استثمار)
شيوه توليد ساخت روابط
اجتماعي طبقه استثمار شده از خودبيگانگي آگاهي طبقاتي انقلاب
ساخت اقتصادي باعث ايجاد روابط اجتماعي ويژهاي ميشود كه نتيجه آن دو طبقه اصلي در جامعه است 1-طبقه حاكم 2-طبقه حكومت شونده و استثمار شده ، طبقه استثمار شده ابتدا دچار از خودبيگانگي مي گردد ولي عاقبت از وضعيت عمومي خويش آگاه گرديده طبقة حاكم را با انقلاب سرنگون ميسازد و خود به طبقه حاكم تبديل ميشود.
نظريه ماركس در مورد انقلاب در نظام سرمايهداري:
نظريه ماركسي انقلاب ناشي از ديدگاه تضادي وي از جامعه است، ماركس ميگويد در دوران بورژوازي نيز خصومت طبقاتي البته با شرايط جديدي ادامه مييابد. بورژوازي خودش در زماني كه در حال تغيير دادن شرايط در جامعه بود خود به عنوان يك طبقه انقلابي عليه جامعه فئودالي به نظر ميآمد. بورژوازي مدام در حال انقلابي كردن وسايل توليد بوده است و در نتيجه بذر انقلاب پاشيده ميشود در مرحله سرمايهداري نسبت به مراحل قبلي تغيير بزرگتري نيز صورت گرفته است.
اما در دوران ما طبقه بورژوا اين خاصيت را دارد كه اختلاف طبقاتي را نمايانتر ميسازد جامعه بيشتر به دو اردوگاه بزرگ متخاصم كه رودرروي يك ديگر قرار گرفتهاند تبديل ميشود براي درك نظريه ماركس در مورد انقلاب در نظام سرمايهداري لازم است ارزش اضافي و كاهش گرايش نرخ سود را توضيح دهيم.
1- ارزش اضافي: ماركس ميگويد كه كارفرما در نظام سرمايهداري فقط مقداري به كارگر مزد ميدهد كه بتواند نيروي كار خود را حفظ كند نه بيشتر. حال اگر 6 ساعت كار براي تأمي نياز كافي باشد كارفرما 10 يا 11 ساعت كار از كارگر ميكشد اما به همان مقدار 6 ساعت به او مزد ميدهد در اينجا كارفرما به نوعي ارزش اضافي ميرسد كه بدان ارزش اضافي مطلق ميگويد.
روش ديگر براي دريافت ارزش اضافي اين است كه مثلاً كارفرما ممكن است قابليت عمومي توليد را بالا ببرد تا سودش بيشتر شود. در نتيجه ممكن است ارزش ارزاقي كه براي ادامه حياته كارگر لازم است از 6 ساعت به 5 يا 4 ساعت برسد. در اينجا ديگر ساعت كار اضافه نشده بلكه ارزش اضافي نسبي به دست كارفرما رسيده است.
كاهش گرايش نرخ سود
ماركس ارزش كالا در بازار سرمايهداري را تابع مجموعة سه امر ميداند:
1- سرمايه ثابت (ماشينالات، كارخانهها و مواد) 2- سرمايه متغير (پولي كه براي دستمزدها پرداخت ميشود) 3- ارزش اضافي.
به نظر ماركس در نظام سرمايهداري سود عبارت است از ارزش اضافي ناشي از كارگران. به همين دليل هر چه مكانهاي اقتصادي مكانيكيتر باشند سود كمتري به دست ميآيد زيرا بيشتر سرمايه مربوط به سرمايه ثابت يعني ماشينآلات خواهد بود و كارگران كمي خواهند داشت تا ارزش اضافي از آنها بگيرند.
در نتيجه سرمايه به سوي مكانهائي كه كارگر بيشتري ميخواهند مانند صنايع دستي سرازير خواهد شد اين امر باعث افزايش توليد و در نتيجه پايين آمدن قيمت ميشود.
كارفرما تلاش ميكند با استفاده از پيشرفتهاي فني محصولاتي ارزانتر تهيه كنند تا به سود بيشتري برسد. در نتيجه رشد سرمايه ثابت بيش از سرمايه متغير خواهد بود. بنابراين نرخ متوسط سود بتدريج كاهش خواهد يافت.
توسعه ماشينگرائي باعث كاهش تدريجي نرخ سود ميشود و كارفرمايان براي بالا بردن سود دست به توليد بيشتر ميزنند اين امر بحران ايجاد ميكند، باعث نابودي سرمايهداري ميشود. ماركس معتقد است در نظام سرمايهداري سود صرفاً براساس تعداد كارگران معين ميشود. وي به طور فرضي سود را برابر ارزش اضافي ناشي از كارگر در نظر گرفته است. در حالي كه اين صحيح نيست زيرا سود هم ميتواند از كارگر گرفته شود هم ناشي از ماشينآلات و مواد اوليه باشد و هم از مصرفكننده گرفته شود. از طرف ديگر واقعيتهاي زمانه ماركس نيز عدم صحت كاهش گرايش نرخ سود را تأييد كرد.
ماركس ميگويد طبقه پرولتاريا ابتدا توسط سرمايهداري از خودبيگانه ميشود و سپس به آگاهي طبقاتي ميرسد و دست به انقلاب عليه نظام سرمايهداري ميزند.
الف: از خودبيگانگي پرولتاريا: به نظر ماركس انسان در نظام سرمايهداري به شي و حيوان تبديل و از جوهر انساني خود تهي ميگردد و به يك وسيله ساده امرار معاش تبديل ميشود و باعث افزايش رنج او ميشود.
ب: آگاهي طبقاتي: كارگر وقتي مدام انسانيت خود را از دست ميدهد و فقيرتر ميشود و مشاهده ميكند كه بقيه كارگران نيز چنين وضعيتي دارند در حالي كه بورژوازي مدام ثروتمندتر ميشود به آگاهي ميرسد. يعني از استثمار شدن خودآگاه ميشود و با ديگر همكاران خود تشكيل طبقه كارگر را ميدهد. كارگران در آغاز براي تقويت پايههاي نظام سرمايهداري تلاش ميكنند. اما وقتي رشد صنعتي صورت گرفت و شرايط زندگي آنان بدتر شد به ايجاد اتحاديهها و جوامع تجاري مبادرت ميورزند و به مبارزه با سرمايهداري ميپردازند. سرمايهداري با خشونت با آنان برخورد ميكند و گاه كوتاه ميآيد مثلاً ساعات كمتر كار را به رسميت ميشناسد اما پرولتاريابي باكتر ميشود و به نبرد تا پيروزي خود ادامه ميدهد.
در اينجا تز يعني انباشتگي و تمركز فزايندة نيروهاي سرمايهداري
آنتيتز يعني رشد طبقه پرولتر و فقر عمومي فزاينده
سنتز: سقوط سرمايهداري و ايجاد سوسياليزم دولتي.
كارفرما تحت تأثير يك رشته نيروهاي اجتماعي، رواني و فني مؤسسه خود را گسترش ميدهد با تجمع فزاينده واحدهاي اقتصادي تمركز سرمايهها نيز پيدا ميشود (تز). اين انباشت سرمايه به كلي به زيان كارگران است، زيرا باعث حذف واحدهاي كوچك اقتصادي ميشود و بخش عمدهاي از كارگران بيكار ميشوند (آنتيتز)
سرمايهداري به دليل تضاد بين انباشتگي سرمايه از يك طرف و فقر برولتري از طرف ديگر دچار بحرانهاي دورهاي ميشود (سنتز) مانند بحران مربوط به كاهش گرايش نرخ سود كه سرمايهدار براي جبران آن دست به از ياد توليد ميزند. اين مسئله وضع را بدتر ميكند و بحران تشديد ميشود و پرولتاريا سرانجام نظام سرمايهداري را از پاي درميآورد.
تداوم و پايان انقلاب:
ماركس ميگويد وقتي برولتاريا نظام پوسيدة سرمايهداري را از بين برد، ماجرا پايان نمييابد و بلافاصله به كمونيزم نميرسد. بلكه ابتدا ديكتاتوري پرولتاريا ايجاد ميشود كه يك مرحله انتقالي است. در اينجا طبقات ديرينه تصفيه ميشوند و سوسياليزم دولتي برقرار ميشود كه در آن هنوز نوعي نابرابري، اجبار و مالكيت خصوصي هست. زيرا هنوز كارگران ماهر پيش از ديگران سهم ميبرند، اجبار به دليل اينكه دولت هست و برنامهريزي ميكند و مالكيت خصوصي نيز در مورد كالاهاي مصرفي وجود دارد. براي رسيدن به مرحلة بعد يعني كمونيزم بايد ترقيات صنعتي به حداكثر برسند. اين امر باعث وفور اقتصادي خواهد شد. سرانجام جامعه وارد مرحله كمونيستي ميشود.
در اينجا ديگر نه دولتي هست و نه اختلاف شهر و روستا، نه دين، نه تقسيم كار بلكه شعار «از هر كس به قدر تواناييش و به هر كس به قدر نيازش» اجرا ميشود. دولت از بين خواهد رفت، زيرا دولت ابزار تسلط اقتصادي است و چون در اينجا ديگر طبقهاي نيست پس دولت هم نخواهد بود، بلكه اداره اشياء جايگزين حكومت بر انسانها خواهد شد و انسانها يك انضباط داوطلبانه خواهند داشت.
اداره ايالت بخش و ناحيه توسط مأموراني كه از طريق آراء عمومي انتخاب ميشوند صورت خواهد گرفت و ديگر اعضاي طبقه مسلط نخواهد بود كه هر 3 يا 6 سال پستها را بين خود تقسيم ميكنند.
همچنين ماركس ميگويد: در مرحله كمون ديگر خصومت طبقاتي وجود نخواهد داشت. همانطور كه مشاهده ميشود اين اظهارات كه در مرحله كمون ديگر خصومت طبقاتي وجود نخواهد داشت يا وجود طبقات تنها با مراحل تاريخي خاصي در توسعه توليد پيوند ميخورد با مباني ماديگرايي ديالكتيك در تناقض ميباشد.
بررسي نظرات ماركس پيرامون انقلاب
نظريه ماركسي انقلاب بر مبناي ديدگاه تضاد وي از جامعه كه ناشي از اصول ماديگرايي ديالكتيك اوست قرار دارد. به موجب اين اصل همه چيز در حال تغيير و تحول ميباشد و اين تغيير و تحول ناشي از تضاد ديالكتيكي (تضاد دروني) است و وقتي در يك پديده مقداري از تغييرات كمي انجام شد، به ناگاه در آن تغيير كيفي صورت ميگيرد كه جامعه نيز از اين قاعده مستثني نيست.
از همين جا ناسازگاري و ابهامات به ويژه ابهامات منطقي به وجود ميآيد:
1- وقتي ماركس ميگويد هر چيز در تغيير است و نفي خود را در درون خود ميپرورد و به چيز ديگري تبديل ميشود: اگر بگويد همه جا صادق است مگر در مورد خويش، پس گفته نقص ميشود و اگر اين گفته در مورد خودش هم درست است پس بايد بپذيريم كه مطلب فوق تبديل ميشود به «هيچ چيز تغيير نميكند».
2- طبق نظرية ماديگرايي ديالتيك چون همه چيز در حركت و تحول است و در درون خود ضد خود را ميپروراند، بنابراين نميتوان براي اشياء خواص ثابتي در نظر گرفت. وقتي اثبات اصل ديگري يعني تبديل كميت به كيفيت در ميان است گفته ميشود چيزي با خصوصيات ثابت به چيز ديگري تبديل شده است، اين ناسازگاري ديگري است.
3- اين ديدگاه جهان را يكسره مادي و ماده تعريف ميكنند و در تعريف ماده ميگويد چيزي است كه واقعيت عيني دارد و غيرذهني است. در اينجا دو ابهام وجود دارد: 1- چيزي را تحت عنوان ماده تعريف نميكنند بلكه ميگويد چيزي است كه هست. دوم اينكه وقتي ميگويد ماده غيرذهني است. اگر بگويد ذهن مادي نيست پس ماديگرايي با يك امر غيرعادي نقض ميشود و اگر بگويد ذهن مادي است پس چرا ميگويند ماده غيرذهني است.
در نقد نظرات ماركس آيتالله صدر در كتاب فلسفه ما مينويسد:
ماركسيستها براي آنكه قانون جهش را معرفي كنند و به جاي اقامه دليل مثال ميآورند اما براي استدلال يك امر علمي و يا فلسفي نميتوان به چند مثال اكتفا كرد. بطور مثال براي اثبات اصل جهش (حرارت دادن آب و تبديل آن به بخار) نيز با گفتار آنها تطبق نميكند زيرا:
الف: حركت در آب حركت ديالكتيكي نيست يعني براساس تضادهاي داخلي آب صورت نميگيرد بلكه با حرارت خارجي انجام ميشود.
ب: حركت در آب تكاملي نيست بلكه دوري است. زيرا آب به بخار و بخار به آب تبديل ميشود بدون اينكه هيچ حركت تكاملي صورت گيرد.
اشتباه ديگر اين است حرارت را كميت و بخار را كيفيت دانسته و گفته است كميت به كيفيت تبديل ميشود در صورتي كه از نظر علمي كميتي به كميت ديگر يا كيفيتي به كيفيت ديگر تبديل شده و كميت به كيفيت تبديل نگرديده است.
ماركسيزم معتقد به وجود تضاد و تناقض و وجود نفي و اثبات در محل واحدي است اما اين امر مخالف بديهيات عقلي است و به عنوان مثال: ديدگاه ماركسي ميگويد هر موجود زنده دچار تناقض است زيرا مرگ را در ذات خود به همراه دارد، در اينجا دقت نكرده كه وحدت قوه و يا فعل وجود ندارد يعني در موجودات زنده زندگي به صورت بالفعل و مرگ به صورت بالقوه وجود دارد.
علاوه بر اشكالاتي كه بر نظرات جهانبيني ماركس و نظريههاي ماركسي گفته شد اشكالاتي بر نظرية ماركسي انقلاب را بيان ميكنيم.
آيت الله مطهري به نكته جالي در زمينه از خودبيگانگي اشاره كرده است. به نظر ايشان اگر طبق نظر ماركس صحبت شود چيزي به نام از خودبيگانگي وجود نخواهد داشت. زيرا وقتي انسان چيزي جز ماده نيست، اسارت او توسط نيروهاي توليدي و جبر اقتصادي عين به خود آمدن است نه از خود بيگانگي و ديگر خودي براي انسان نميماندكه از آن بيگانه گردد. بنابراين قرار دادن مرحلهاي بنام از خود بيگانگي در نظرية انقلاب ماركس بيمعني ميباشد.
نظريه ماركسي انقلاب نتوانست طبق پيشگوييهاي ماركس و براساس همان روندي كه او گفت اعتبار خود را اثبات كند. انقلابات با وجود انتظارات ماركس و انگلس در جوامع غربي بسيار صنعتيتر و نكنولوژيكتر مانند انگليس و آمريكا به وقوع نپيوستند و هنگامي كه اغتشاشات مايل به ماركسيزم در فرانسه (كمون پاريس 1871) رخ داد و به شكست انجاميد. برعكس چنين انقلاباتي در جوامع كمتر توسعه يافتهاي كه سرمايهداري در آنها اندكي توسعه يافته و طبقه كارگر خيلي كوچك بود رخ دادند. از سوي ديگر احزاب چپي در كشورهاي كمتر توسعه يافته غربي نظير اسپانيا و ايتاليا و فرانسه رشد بيشتري از ساير كشورهاي غربي داشتهاند. اما حتي در اين كشورها نيز عاقبت احزاب كمونيزم اروپايي با انديشههاي ماركس عميقاً تفاوت دارد.
نظريههاي مربوط به پيدايش جنبشهاي توتاليتر
جنبشهاي توتاليتر در قرن بيستم در انواع سه گانة نازيسم، فاشيسم و استالينزم ظاهر شدند. توتاليتاريزم به معني سيطرة مطلق دولت بر شهروندان از طريق خشونت و سركوب و نفي حقوق طبيعي تعريف شده است. نازيسم آلمان بر مبناي «نژاد برتر آلماني» و فاشيزم ايتاليا بر مبناي «ادامه مليت رومي» و «احياي روم باستان» و استالينيزم و سوسياليزم برمبناي «ديكتاتوري پرولتاريا كه در واقع ديكتاتوري حزب كمونيست بود قرار داشتند.»
در اين رابطه دو نظري وجود دارد:
الف: نظريههاي عامة مردم يا جامعه تودهوار: مشهورترين افراد اين نظريه خانم آرنت (Arendt) و ويليام كورن هازر (korn Hauser) هستند.
اين نظريهها پس از موفقيت نازيها در آلمان توسعه يافتند. تحقيق در اين مورد از اين نظر جالب بود كه چگونه نازيها توانسته بودند احساسات عامه را به سوي خود جلب كنند و از هواداري مردم آلمان برخوردار شوند؟ اين نظريهها بر مبناي فلسفه بلوراليزم قرار دارند. از نظر فني يك سيستم سياسي پلوراليست حكومتي است كه مراكز متعدد قدرت و اقتدار دارد. يعني هم كليسا و هم پادشاه در حيطه خود حاكماني بودند و شركتهاي صنعتي و زمين داران فئودال ادعاي اطاعت زيردستان خود را داشتند.
نظرات منتسكيو را ميتوان بر مبناي نظرات جديد پلوراليستي خواند كه بعدها با نظرات ديگران تجديدنظر شده است. منتسكيو ميگويد «قدرت جلو قدرت را ميگيرد» و «قدرت و آزادي ملازم يكديگرند» او ميگفت قوا بايد تفكيك و متوازن گردند و اصل تفكيك قوا ضمانتي است براي اينكه بخشي از حكومت قدرت را به انحصار خود درنياورند.
نظريههاي عامه مردم بر اين است كه پلوراليزم باعث ثبات جامعه ميگردد زيرا بر مبناي رقابت گروهي قرار دارد.
اتميزه شدن اجتماعي
از نظر آرنت اتميزه شدن اجتماعي، فردي شدن و فقدان روابط معمول مقدم بر جنبش توتاليتر است اين جنبشها در جائي رشد ميكنند كه عامهاي بوجود آمده است كه به دليل بيتمايلي و بيتفاوتي، نميتواند در گروههاي سنتي و احزاب سياسي متشكل گردد.
به طور كلي به نظر اين افراد با سقوط گروهبنديهاي اجتماعي و طبقاتي، وفاداريهاي سنتي به احزاب سياسي نيز محو ميشوند و احزاب در استخدام اعضاء از نسل جوانتر شكست ميخورند.
در اين شرايط حاميان بيتفاوت و خموشي كه هرگز علاقمند به سياست نبودهاند احساس ميكنند كه احزابي وجود دارد تا از منافعشان دفاع كند، به نظام موجود بيعلاقه ميشوند و سپس به هر جا كه در آن موقعيتي براي ابراز اين مخالفت هست ميروند.
آراي نازيها از 800000 راي در سال 1928 به 14000000 راي در 1932 رسيد. كه از ديد نظريهپردازان، نظريه عامة مردم سهم طرفداراني بود كه قبلاً راي دهنده نبودند. يعني حاميان خاموش قبلي، از مهمترين سهمها در حمايت از نازيها بود.
به نظر كورن هازز، رفتار جامعه تودهوار شكلي از رفتار جمعي است كه چهار ويژگي زير را دارد:
1- مركز توجه رفتار فوق تجربيات شخصي و زندگي روزمره نيست.
2- نحوه پاسخگوئي عامة مردم به موضوعات سياسي به طور مستقيم است. مثلاً در اواخر دهه 1920 و اوايل دهه 1930، سياست در آلمان به صورت اعتصابات، اغتشاشات و نبردهاي خياباني، توسط دستههاي شبه نظامي، كمونيست و سوسياليست به خيابانها گسترش يافت.
3- رفتار فوق در حد بالائي بيثبات است و ممكن است هر زمان مركز توجه و شدت پاسخگويي است را تغيير دهد.
4- هنگامي كه رفتار فوق در اطراف يك برنامه و هدف خاص سازماندهي ميشود ويژگي جنبش توتاليتر به خود ميگيرد. افرادي كه به جنبشهاي توتاليتر ميپيوندند ممكن است از هر گروه اجتماعي باشند، مانند روشنفكران غيرمتصل به طبقات، اعضاي حاشيهاي طبقه متوسط، كارگران و كشاورزان اتميزه و غيره.
ب: نظريههاي مبتني بر نقش طبقه متوسط
برعكس نظريههاي فوق اين نظريهها جنبش توتاليتر را به عنوان جنبشي كه حمايتش را از اعضاي اتميزه شده به دست آورد نميدانند. مثل افرادي مانندگي گر (Geiger) لاسول (Lasswell) آنها گفتهاند. اين طبقات متوسط جامعه بودهاند كه به ياري نازيها شتافتند. لاسول ميگويد مغازهداران كوچك، آموزگاران، حقوقدانان، دكترها، كشاورزان و قايقرانان، يعني طبقات متوسط پايين به طور فزايندهاي توسط بورژوازي بالاتر و احزاب آنها توسري ميخوردند ، همچنين از سوي طبقات پايينتر نيز مورد تهديد بودند بنابراين عليه هر دو دست به اعتراض زدند.
برخي از نظرات مشابه نيز ميگويند كه فاشيزم مفر جامعه سرمايهداري از بحران بود از ديد آنها ورشكستگي اقتصادي پايگاه اجتماعي طبقات متوسط را تضعيف كرده بود و به اين دليل آنها براي حفظ موجوديتشان به فاشيزم روي آوردند. هدف اين جنبش خرده بورژواري بازگشت به اشكال اقتصادي قبلي بود، يعني جامعهاي متشكل از كسبه و خورده بوژواها كه از جانب سرمايهدارها و كارگران مورد تهديد نباشد. در شعارهاي آنها اين نكات به چشم ميخورد، ملي كردن عمده فروشيها، نظارت شديد بر معاملات تمام كسبه، سهيم كردن كارگران در سود كارخانهها، طرفداران اين ديدگاه ميگويند كه اغفال مردم از آن نظر ساده است كه رهبران اين جنبشهاي فاشيستي اغلب ازميان توده مردم ساده برخاسته بودند و در تبليغاتشان نيز از همين موضوع حداكثر بهرهبرداري را ميكردند.
رويكرد كاركرد گرايانه يا ساختاري در زمينه انقلاب
بخش اعظم جامعهشناسي غيرماركسيستي در زمينة تحول اجتماعي اين است كه هر چند تحول اجتماعي ويژگي و در واقع ذاتي - زندگي است ولي به هيچوجه ضرورتي ندارد كه تحول اجتماعي هميشه در قالب يك انقلاب به ويژه مطابق تعريف ماركس يعني در قالب تغيير در رابطة طبقات صورت گيرد. برعكس، تحول انقلابي تنها يك شكل از دگرگوني اجتماعي است و به هيچ وجه تمامي رودرروئي كه در مقابل توزيع قدرت يا اشكال حكومت صورت ميگيرد، داراي جهتگيري طبقاتي يا مستقيماً مرتبط با جايگاه اجتماعي افراد نيست، مگر آنكه خود چنين تصريح كنيم كه هدف ايجاد دگرگوني در اعمال قدرت است.
نظريهپردازان كاركردي- ساختاري ميخواهند به اين سوال پاسخ دهند كه چگونه ميتوان جامعه را در تعادل نگاه داشت و كشمكش را به حداقل رساند.
اين نظريهپردازان ميگويند كه گرچه تغيير و تحول يك امر طبيعي است اما لزوماً انقلابي نيست انقلاب فقط يكي از شكلهاي تغيير اجتماعي است. اينان علت انقلاب را خروج جامعه از حالت تعادلي ميدانند كه ناشي از تغييرات ارزشي يا محيطي يا هر دو ميباشد.
چالمرز جانسيون يكي از مهمترين نظريهپردازان كاركردگراست كه كتب متعددي در اين زمينه نوشته از جمله: تحول انقلابي، انقلاب و نظام اجتماعي، مليگرائي دهقاني و قدرت كمونيستي ميباشد. آثار جانسيون نمايانگر تلاشي عمده براي بهرهگيري از نوشتههاي تالكوت پارسونز در جهت تحليل تحولات عميق اجتماعي است. پارسونز از ديدگاه علم سياست واجد اهميت خاصي است، همانطور كه رونسي من ميگويد: «اين حقيقت به جاي خود باقي است كه كاركردگرائي به عنوان مبناي نظرية عمومي در علم سياست تنها مورد رايحي است كه ميتواند جانشين ماركسيسم گردد» پارسونز كسي است كه ميتوان او را شارح اصلي اين نظريه به شمار آورد.
پارسونز به بسط ديدگاه كاملاً متفاوتي درباره ماهيت جامعه دست زد. جامعه از ديد ماركس به دليل تناقضات سرشته شده در درون آن يعني به دليل تقسيم شدن به طبقات كه بازتاب شيوه توليد است آميخته با برخورد است. حتي يك جامعه صلحآميز هم قدرت اجبار طبقه مسلط به طبقة تحت سلطه يا توانائي يك طبقه براي نگه داشتن طبقهاي ديگر در نوعي از بندگي با كمك زور و يا بوسيلة تحميل مجموعة خاصي از ارزشها است.
از نظر پارسونز جامعه استعداد جدالآميز بودن را دارد كه ممكن است به فعليت درآيد يا درنيايد. اما برخوردها ناشي از اينكه يك طبقه صاحب كالاها و قدرت و طبقه ديگر فاقد آنهاست نيست. پارسونز نميپرسد كه بشر چگونه به سمت حالتي بيطبقه لذا فارغ از برخورد حركت ميكند؟ بلكه او به نحوة جلوگيري از برخوردها علاقمند است و متوجه راهي است كه از طريق آن انسانها با وجود كميابي مزمن كالاها در جامعه در كنار هم به سر برند.
پارسونز چهار مقولة ساختاري را مشخص ميسازد: ارزشها، هنجارها، جمعها، نقشها.
ارزشها: ارزشها چيزي بيش از تعاريف ساده حدود آن اموري هستند كه فرد شايد انجام بدهد يا ندهد. ارزشها امور مختلفي را كه فرد ممكن است تنها به فكر انجام آنها افتد و نيز اموري را كه فرد شايد اصلاً آنها را در نظر نگيرد مشخص ميسازد. دراين معنا اسملسر ارزش را چنين بيان ميكند: «كليترين مؤلفة كنش اجتماعي، ارزشها در مفهوم كلي كلمه، بيانكنندة حالتهاي نهايي مطلوبي هستند كه به عنوان راهنماي تلاش بشري به كار ميآيند» در اينجا ارزشها همان اهداف نيستند بلكه از يك سو مشخص ميسازد كه اهداف يك جامعه چه بايد باشد و از سوي ديگر مانع بحث از اهداف بالقوهاي ميشوند كه با نظام كلي ارزشها تناسب ندارند. وانگهي، ارزشها موجب ايجاد احساس همبستگي در افراد جامعه ميشوند. جانسون آنها را چنين ميخواند: «نمادهاي تعريف شدهاي كه وقتي مورد پذيرش همه واقع شوند همبستگي آگاهانهاي را ايجاد ميكنند كه وجه مشخصة انسانهاي پيوسته به هم در يك جمع بهنجار است.»
در جامعه آرماني يا در جامعهاي كه در حالت توازن يا تعادل قرار داد - ارزشها قدرت تبيين همه نوع نابرابري يا اختلاف اجتماعي را كه در جوامع خاص ممكن است يافت شود دارند.
هنجارها: با ارزشها از اين نظر تفاوت دارند كه ارزشها كلياند ولي هنجارها معمولاً قواعد ويژة يك جمع همسبته را معين ميكنند. هنجارها «براي فرايندها و ارتباطات اجتماعي از جهت قدرت سامان دهندگي حائز اهميتند، اما تجسم بخش «اصول» نيستند كه در وراي سازمان اجتماعي قابل اعمال باشند. در جوامع پيشرفتهتر، كانون ساختاري هنجارها در نظام حقوقي است» هنجارها از يك لحاظ به ارزشها جنبة عملي ميدهند، در حالي كه به نوبة خود توسط ارزشها مشروعيت مييابند، البته هنجارها در مقايسه با نقشها و جمعهاي مشخص مورد نظر در سطح پايينتري از كليت عمل ميكنند. هنجارها به آن دسته از قواعدي اشاره دارند كه موقعيتهاي عملي موجود در زندگي روزمرة فرد را زير نفوذ خود دارند.
نقشها: به نقشهاي مختلفي كه يك نفر در زندگي روزمرة خود ايفا ميكند اشاره ميكند. مثلاً يك زن در خانه به عنوان همسر و مادرو در بيرون از منزل به عنوان دبير يا دكتر، … نقش داشته باشد. نقشها با مشخص ساختن حقوق، وظايف يا تكاليف، جريمهها، تسهيلات و … به هدايت انتخابها و اقدامات كساني كه عهدهدار نقشها هستند كمك ميكنند. ساختار سياسي يك جامعه ممكن است از گرد هم آمدن نقشهاي مختلفي همچون نخستوزير، رئيس جمهور، اعضاي مجلس تشكيل شده باشد.
جمعها : از نظر پارسونز يك جمع با نوعي همبستگي مشخص ميشود كه ويژگي آن نهادينه شدن سمتگيريهاي ارزشي مشترك است. صحبت از هر نوع طبقه مانند مردها، زنها، … يك جمع را مشخص نميكند ولي گروههايي مانند آمريكائيان - ايرانيان، اعضاي تيم فوتبال و … يك جمعند بنابراين فرد ميتواند به جمعهاي مختلفي تعلق داشته باشد.
اصطلاح ارزشها را براي مؤلفة هنجاري مشترك و اصطلاح … هنجارها را براي مؤلفهاي كه ويژة يك نقش مفروض است به كار ميبرد. اگر جامعهاي مانند ايران (يك جمع) يك كشور اسلامي است (ارزش سازمان دهنده) فردي كه عضو مجلس است (نقش) وقتي مجلس براي برگزاري انتخابات منحل ميگردد كرسي خويش را از دست ميدهد (هنجار).
بر مبناي ديدگاه كاركردگرايان يك نظام اجتماعي خاص هنگامي دچار مشكل خواهد شد كه ارزشها نتوانند تغييرات محيط را توجيه كنند، يا برعكس و هنگامي كه تغيير ارزشها به معني نادرست تلقي شدن خود محيط باشد. ارزشها طبق توصيفي كه از آنها شد معمولاً دربرگيرندة هنجارها و نقشها ميباشند و ارزشها علت موجوديت مستمر جمع هستند.
اين بيان نمايانگر تبيني متفاوت از توضيح يك ماركسيست است. يك ماركسيست ميگويد شكل جديد كار ضد انساني و شيوة زندگي غيربشري كه كارگران جبراً درگير آن شده بودند منجر به نوعي از آگاهي طبقاتي گشت كه چيزي بيش از صرف آگاهي مشترك در مورد وضع فلاكت بار خودشان بود. اين آگاهي عبارت بود از دريافت اين حقيقت كه مشكل اساسي مشكل استثمار است و همين دريافت نهايتاً به انقلاب انجاميد.
يك كاركردگرا خواهد گفت كه محيط جديد مستلزم مجموعة جديدي از ارزشهاست و همين كه ارزشها تعديل شدند يا محيط، خواه از راه تحول تدريجي يا از طريق انقلاب تغيير كرد، سيستم بار ديگر به تعادل يا موازنه بازميگردد، و اين يعني وضعيتي كه در آن ارزشها و محيط با يك ديگر همخوان و هماهنگ ميشوند. نوع كاري كه فرد انجام ميدهد ممكن است بر نگرش او تأثير داشته يا بيتأثير باشد.
آنچه در اين ديدگاه حائز اهميت است آن است كه در خلال فرايند تغيير، هيچ حركت حتمي به سمت يك ديكتاتوري پرولتاريا يا يك جامعه كمونيستي وجود ندارد. برعكس، جامعه احتمالاً به طرز رضايتبخشتري محيط را تبيين ميكنند تعريف ميشوند.
يك نمونه از ناهمخواني ارزشها و محيط را ميتوان در موقعيت ايران قبل از انقلاب اسلامي داشت. مردم در قيامهاي متعدد كه از سال 56 شروع شد خواهان برقراري حكومت اسلامي (تغيير ارزشها) شدند و رژيم شاهنشاهي را محكوم به فنا ميدانستند و در اين راه از هرگونه گذشت و ايثار و از جان گذشتگي باكي نداشتند و افراد در نقشهاي مختلف (روحانيان، دانشجويان، استادان، بازاريان) شروع به مخالفت با رژيم شاهنشاهي كردند.
مدل انقلاب:
وقتي ارزشها و محيط يك جامعة خاص از هماهنگي با هم باز ميماند ميتواند قائل به وجود وضعيتي انقلابي شد. جانسون معتقد است كه «انقلابات را بايد در متن نظامهاي اجتماعي محل وقوعشان مطالعه كرد» دليل ضرورت درك موقعيتي كه در آن ناهماهنگي رخ ميدهد «جامعهشناسي جوامع كارآمد منطقاً مقدم بر جامعهشناسي انقلاب است».
در درون جامعهاي كه بيش از اين به درستي كارائي داشته است، يعني يك وضعيت انقلابي يا خشونت آميز بروز نكرده است ممكن است برخي فشارها رو به فزوني گذارد كه ميتوان آنها را در چهار دسته منابع تغيير طبقهبندي نمود:
1- منابع بيروني تغيير ارزشها، 2- منابع دروني تغيير ارزشها، 3- منابع بيروني تغيير محيط، 4- منابع دروني تغيير محيط.
منابع بيروني تغيير ارزشها ميتواند ورود ماركسيسم به چين بلافاصله بعد از سال 1921، يعني هنگامي كه حزب كمونيست بنيانگذاري شد. يا تأكيد مردم ايران بر اسلام و جمهوري اسلامي به جاي حكومت شاهنشاهي در بهمن 1357 را ميتوان از منابع بيروني تغيير ارزشها به شمار آورد.
بررسيهائي كه پيرامون پيشينه اجتماعي نخبگان انقلابي صورت ميگيرد تقريباً همواره به اين ميپردازد كه آيا رهبران دورة مهمي را خواه براي تحصيل يا كار در خارج سپري كردهاند يا نه. جانسون «بدعتگزاران داخلي » را سرچشمههاي احتمالي منابع دروني تغيير ارزشها ميداند. البته او به دشوار بودن جا دادن منابع تغيير در طبقهبندي خاص اذعان دارد، زيرا تبديل يك فرد به يك بدعتگزار داخلي بدون دسترسي به انديشههائي كه در خارج از محيط او وجود داشته است امري قابل ترديد است.
منابع خارجي محيط ميتواند به صورت يك تهاجم خارجي يا كاربست فنون آبياري جديدي باشد كه نخستين بار به نحو موفقيتآميزي در جاهاي ديگر به كار رفتهاند. مانند حمله آمريكا به افغانستان كه تقريباً به پيروزي آمريكا در افغانستان انجاميد و اين عمل را در مورد عراق نيز انجام داد ولي در اين جا عراق مانند باتلاقي براي نيروهاي آمريكا درآمده است.
منابع داخلي تغيير محيط ممكن است به شكل افزايش ناگهاني جمعيت باشد كه موجب وارد آمدن فشار بر ذخائر غذائي و ارضي كشور ميگردد.
مانند شرايط كنوني كشور كه بدليل داشتن يك جمعيت جوان با بيش از سي ميليون جمعيت زير سي سال فشار براي كار، ازدواج، مسكن به نوعي حكومت فعلي را تحت فشار قرار داده است.
با وارد شدن تأثير اينگونه مشكلات بر نظام اجتماعي ممكن است اجزاء مختلف نظام قادر به هماهنگي با تغيير باشند . با فشار جمعيت ميتوان به وسيله شيوههاي كنترل مواليد، توزيع عادلانهتر اراضي، گسترش بخشهاي صنعتي و ايجاد مشاغل جديد براي جمعيت اضافي كه به نوبه خود بازارهاي بيشتري را براي كالاها ايجاد مينمايد مقابله كرد.
ممكن است نخبگان بالقوه و انديشههاي جديد آنان در گروه نخبگان حاكم پذيرفته يا جا داده شوند و راه فعاليت آنها به دست نخبگان حاكم مسدود نگردد. نكتة حساسي كه بايد درك كرد اين است كه اگر نظام بتواند خود را با تغييرات هماهنگ سازد ديگر مشكلي وجود ندارد و نظام بار ديگر به حالت تعادل، بازميگردد. اما اگر نظام نتواند از عهدة فشارهاي مختلف برآيد و آن فشارها گسترش يابند، ميتوان به وجود حالتي از «بدكاري چند جانبه» قائل شد. به عقيده جانسيون اين حالت را ميتوان با وضعيت بدن يك موجود كه از بيماريهاي مختلف رنج ميبرد مقايسه كرد.
نخبگان سياسي جامعه بايد با وضعيت بدكاري چند جانبه كه زادة فشارهاي وارد آمده از سوي منابع تغيير است مقابله كنند و براي اين كار اساساً يكي از دو راه حل جايگزين در اختيار آنهاست. با فشارها براي تغيير همراهي كنند يا در مقابل آن مقاومت كنند. اگر با فشارها همراهي كنند و در انجام اين كار به حد كافي موفق باشند تنش اجتماعي كاهش مييابد، البته ممكن است موقعيت خود آن گروه دشوارتر گردد. اما اگر راه مقاومت را انتخاب كنند بايد براي حفظ موقعيت خود هر چه بيشتر از زور استفاده كنند. جانسون اين كاربرد زور را فرونهشت قدرت مينامد. اگر گروه نخبگان نتواند به تقاضا يا فشار براي تغيير پايان دهد آنگاه تودة مردم استفاده مستمر از زور را نامشروع تلقي خواهند كرد. سطح پايينتر مشروعيت را از دست دادن اقتدار مينامند. فرونهشت قدرت و از دست دادن اقتدار را كه هر دو نشانة سرسختي و مصالحه ناپذيري نخبگان هستند ميتوان توأماً به عنوان شرايط لازم براي انقلاب به شمار آورد.
شرط كافي كه جانسون آن را عامل شتابزا خوانده است به احتمال زياد عبارت خواهد بود از ناتواني نخبگان مصالحهناپذير از حفظ پشتيباني ابزارهاي اجبار كه معمولاً به شكل ارتش هستند. جانسون معادله جمعي زير كه ميتوان آن را مدل انقلاب به حساب آورد.
بدكاركردي چند جانبه + مصالحه ناپذيري نخبگان + عامل × (شتابزا) = انقلاب
انقلاب از ديد جانسون با هر نوع دگرگوني اجتماعي يكسان نيست. بلكه شكل خاصي از دگرگوني اجتماعي است. وجه تمايز انقلاب از ساير اشكال تحول اجتماعي آن است كه انقلاب هميشه با خشونت همراه است. خشونت در اين مفهوم رفتاري عمداً ضد اجتماعي به شمار ميآيد.
نظريه تدا اسكاچپول
تدا اسكاچپول بين «انقلاب سياسي» و» انقلاب اجتماعي » و علل وقوع انقلاب اجتماعي و نتايج و پي آمدهاي آن تفاوت قائل است.
ازنظر او انقلاب سياسي باتغيير حكومت بدون تغيير در ساختارهاي اجتماعي همراه است . مانند از بين رفتن سلسله قاجار و جانشين شدن رضاخان به جاي احمد شاه .
اما انقلاب اجتماعي عبارت از انتقال سريع و اساسي دولت و ساختارهاي طبقاتي يك جامعه است كه با اغتشاشات طبقاتي از پايين جامعه همراهي ودر بخشي حمل مي شود . به علاوه چنين انقلابي در مجموعه منحصر به فردي از شرايط اجتماعي - ساختاري و بين المللي صورت مي گيرد .
تدا اسكاچپول انقلاب هاي جوامع فرانسه ،روسيه وچين را به عنوان انقلاب اجتماعي انتخاب كرده است و علت اين گزينش رامواردمشتركي مي داند كه در آنها يافته است مانند عدم وجود استعمار ،ثروتمندي،جوامع كشاورزي ،حكومت هاي مطلقه ،سقوط مشابه (بحران سياسي و شورش هاي دهقاني )،گرايش ليبرالي يا كمونيستي و پس از انقلاب ،بسيج توده ها ،تشكيل حكومت هاي متمركز بوروكراتيك و حضور پرتوان در صحنه بين المللي .
علل وقوع انقلاب هاي اجتماعي
اسكاچپول وقوع انقلاب را به طور ارادي رد ميكند و تغيير انقلاب اجتماعي را تنها مبتني بر عوامل ساختاري و از پيش تعيين شده مي داند وي دروقوع انقلاب نقش انقلابيون در گسترش ايدئولوژي خود و موفقيت آنها در اين زمينه را انكار ميكند او ميگويد :«انقلابها ساخته نمي شود بلكه مي آيند» به نظر اسكاچپول انقلاب ها زماني به وقوع ميپيوندند كه بحران سياسي -نظامي با شورش از سوي طبقات پايين و مشاركت نخبگان حاشيه اي در بسيج انقلابي همراه شود .
وقتي يك جامعه كشاورزي در رقابت با كشورهاي قويتر در عرضه بين المللي نظام سرمايه داري جهاني قرار گيرد يا با تهديد شكست نظامي مواجه مي شود ، سعي در نوسازي خود مي كند . هزينه اين برنامه به دليل آنكه مازاد محصول كشاورزان براي اهداف ديگر دريافت شده است ، بايد عمدتاً از سوي ملاكين تامين شود . اكنون ، اگر افراد و مقامات نظام از طبقه زمين دار نباشند ، نوسازي بدون فروپاشي دولت صورت ميگيرد . در غير اين صورت نظاميان نيز در محو اين طبقه اكراه دارند - زيرا رهبران نظامي و دولتي از آن طبقه آمده اند دولت دچار فروپاشي اداري - نظامي مي گردد . در چنين شرايطي ، نخبگان شهري و حاشيه اي به بسيج توده ها مي پردازند و دهقانان ناراضي سربرميدارند . نخبگان نه به دليل ايدئولوژيك ، بلكه بدان خاطر كه در رژيم موجود نيل به مقامات و موقعيت بالاتر را به دليل عدم تعلق به طبقه اشراف يا نداشتن ثروت دور از دسترس ميبيند در صدد سازماندهي و بسيج توده ها بر مي آيند .
مثلاًدر فرانسه كشاورزي ماقبل سرمايهداري بود و مازاد سود دهقانان را طبقه صاحب زين تصاحب مي كرد . اين طبقه حاكم تا حدودي به حكومت نيمه بوروكراتيك و مطلقه سلطنتي وابسته بود و نفوذ قابل توجهي در آن داشت . از سوي ديگر به دليل مقاصد امپرياليستي و رقابت هاي اقتصادي، حكومت به دفاع از آمريكايي ها در جنگ با انگليس پرداخت . سيستم كشاورزي سنتي قادر به سود دهي مازاد براي تامين مخارج جنگ وتوسعه نبود . حكومت به امتيازات طبقات مرفه چشم دوخت واين امر حمايت آنها را از دولت دريغ كرد و بحران سياسي ـنظامي پديد آمد . و درنيتجه كشاورزان كه پتانسيل قوي انقلابي داشتند شورش كردند.
در چين: طبقه اشراف حاكم بر مناصب حكومتي بودند ، مازاد سود كشاورزي را جذب مي كردند . وقتي دراواخر قرن نوزدهم و آغاز قرن بيستم حكومت براي مقابله با توسعه طلبي اروپاييان تحت فشار قرار گرفت ، مجبور شد مخارج آنرا از اشراف بگيرد . اين تحولات به سقوط سال 1911 انجاميد . اما به دليل كنترل محلي شديد توسط ملاكين بلافاصله شورش هاي دهقاني صورت نگرفت واين شورش ها بعد از مدتي به تحريك حزب كمونيست آغاز شد .
در روسيه : كشاورزي ماقبل سرمايه داري بود و توان سوددهي مازاد براي تامين مخارج نوسازي را نداشت طبقه مالكين و اشراف پس از اصلاحات بطر كبير ضعيف شده بودند . بنابراين در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم حكومت كه سعي مي كرد در مقابل فشارهاي اقتصادي و نظامي دولت هاي اروپائي به نوسازي بپردازد ، مشكل درگيري با اشراف و ملاكين متمرد داراي قدرت سياسي را نداشت . اما روند سريع صنعتي كردن از بالا ، حمايت دهقانان و مهاجران شهرها را دريغ كرد . جنگ وشكست بحران را تشديد كرده وانقلاب به وقوع پيوست .
تدا اسكاچپول از ژاپن ،آلمان ،انگليس نيز نام برده كه بدون نياز به وقوع انقلاب اجتماعي نوسازي شده اند .
ژاپن:در اثر فشارهاي شديد بين المللي از سوي كشورهاي سرمايه داري غرب يك حكومت ملي فراگير ومركزي به جاي حكومت هاي اشرافي منطقه اي پديد آورده و دموكراسي مركزي مستقل از مالكين بود . اين وضع تا حدي شبيه روسيه بود اما در ژاپن مازاد سود وجود داشت و مي توانست بدون تحت فشار گذاردن طبقات اجتماعي يا ورود سرمايه هاي خارجي هزينه هاي نو سازي را پرداخته و در نتيجه گروه هاي موثراجتماعي را نرنجاند و شدت فشارهاي خارجي براي نوسازي به ژاپن كمتر از روسيه بود . ژاپن اهداف محدودي داشت و در منطقه كمتر توسعه يافته واقع شده بود.
آلمان: كشاورزي در حال تبديل شدن به سرمايه داري وحكومت مستقل از طبقات مالك بود مازاد سود كشاورزي براي تامين مخارج نوسازي و فشارهاي بين المللي وجود داشت . اما پتانسيل انقلابي دهقانان در غرب آلپ قوي و در شرق آلپ ضعيف بود . بنابراين دهقانان غرب آلپ سركوب شدند و انقلاب اجتماعي اتفاق نيافتاد .
عوامل تعيين كننده در شكل گيري حكومت انقلابي :
اسكاچپول در رابطه با عوامل عمده موثر بر شكل گيري حكومت هاي انقلابي در كشورهاي فرانسه روسيه و چين به سه عنصر مشترك اشاره مي كند :
1- ماهيت بحران هاي انقلابي اجتماعي كه به تضعيف طبقات حاكم و به قدرت رسيدن گروه جديد انجاميد .
2- ميراث اجتماعي - اقتصادي رژيم سابق مانند سيستم كشاورزي باقي مانده همراه باكشاورزان ناراضي و صاحب نفوذ .
3- شرايط بين المللي رقابت هاي اقتصادي بين المللي و جنگها حكومتي مي طلبد كه با قطع امتيازات مالكان از حمايت مردم برخوردار شود . بنابراين حكومتي گسترده تر و بوروكراتيكتر از قبل با حمايت مردمي پديد آمد .
از طرف ديگر اسكاچپول نقشي براي ايدئولوژي و رهبري و اراده قائل نيست وهم چنان به نقش ساختار و جبر معتقد است .
در ارزيابي نظرات اسكاچپول مي توان گفت ، تجربه برخي از انقلاب هاي معاصر صراحتاً بر خلاف نظرات اسكاچپول است كه كه علت انقلاب هاي اجتماعي را فروپاشي اداري -نظامي دولت در جوامع كشاورزي در اثرفشارهاي اقتصادي و نظامي خارجي و در نتيجه آغاز روند نوسازي به خرج طبقات بالاي زمين دار داراي نفوذ در دولت ونهايتاً شورشهاي دهقاني به دليل وجود پتانسيل انقلابي و آنها مي داند . مثلاً در انقلاب اسلامي ايران فشارهاي اقتصادي و نظامي ياد شده بود وجود نداشت و حتي به فرض اگر هم دولت ايران براي آغاز روند نوسازي تحت فشار بود الزامي به تامين هزينه آن از طرف طبقات زمين دار نداشت ، زيرا در آمدهاي نفتي به حد كفايت بود . از سوي
ديگر دولت ايران در هيچ جنگ عمده اي كه فرسايش نيروهاي مسلح را در پي داشته باشد نيز شركت نكرده بود . در واقع فروپاشي اداري -نظامي در ايران علت آغاز و تداوم شورشهاي گسترده نبود، بلكه بر عكس معلول آنها بود . انقلاب هاي ديگري مانند انقلاب كوبا(1959) و انقلاب نيكاراگوئه (1979) نيز با اين نظريه ناسازگارند .
نكته بعدي اينكه اسكاچپول ، باتوجه به ديدگاه ساختاري خود نقش انديشه ،ايدئولوژي ، اراده و رهبري را در انقلاب منكر مي شود وي حتي در تشكيل حكومت هاي پس از انقلاب نيز نقش اراده انديشه و اقبال آن را رد كرده است .
اما حقيقت اين است كه تاريخ كشورهاي مورد بررسي او نيز نشان مي دهد كه انديشه اراده و ايدئولوژي نقشي مهم ايفا كرده اند ، در واقع قرن هيجدهم در فرانسه را قرن روشنگري و تلاطم انديشه ها گفته اند.
همچنين مطلبي كه اسكاچپول درباره نقش نخبگان مي گويد و معتقد است كه آنان نه به خاطر ايدئولوژي خود بلكه به دليل محروميت از قدرت در رژيم موجود (به خاطر نداشتن ثروت يا قرار نداشتن در طبقه حاكمه) به سازماندهي شورش ها مي پردازند با روند بعدي حوادث در انقلاب ها ناسازگار است. اسكاچپول، افكار همة گروههاي انقلابي را يكسان فرض كرده است.
نظريه افزايش انتظارات
جيمز ديويس و منحني J
تز اصلي ماركس كه تنزل مدام طبقه كارگر صنعتي در نهايت به نقطه يأس و اغتشاش خواهد رسيد، تنهاتري نيست كه ماركس بيان كرد. وي حداقل در يك مقاله به ايدههاي متناقض با اين تز رسيد و بعنوان پيش شرط اغتشاش، نه تنزل مرتبة پرولتاريا، بلكه پيشرفت در شرايط اقتصادي كارگران را عنوان نمود كه البته با رفاه در حال رشد سرمايه داران منطبق نيست و بنابراين در مقايسه با برخورداري آنها، كه براي كارگران دست نيافتني است، باعث سقوط رضايت اجتماعي و ايجاد تشنج اجتماعي مي گردد. اين استثناي ماركس بر تئوري اصلي اش، بعنوان تز عمده اي توسط دوتوكويل در بررسي اش از انقلاب فرانسه ظاهر شده است. وي پس از مرور تنزل شرايط اقتصادي- اجتماعي در قرن 17 و رشد و پويائي در قرن 18 نتيجه گرفت: انقلابها هميشه ناشي از تنزل تدريجي از بد به بدتر نيست. مللي كه بصورت بالقوه و تقريباً ناخودآگاه عظيم ترين فشارها را تحمل كرده اند ، غالباً وقتي كه رشد خفيفي را آغاز مي كنند به سوي اغتشاش مي روند.
انقلابها زماني احتمال وقوع دارند كه مدتي طولاني از توسعة عيني اقتصادي و اجتماعي، توسط يك دوره كوتاه مدت عقب گرد سريع دنبال شود.
ثبات و بي ثباتي نهايتاً وابسته است به وضعيت فكري در جامعه، وجود نارضايتي است كه سازنده انقلاب است نه شرايط قابل لمس عرضة كافي يا ناكافي غذا، برابري يا آزادي مردم راضي يا بي تفاوت كه از هر نظر (اقتصادي- اجتماعي) فقيرند مي توانند از نظر سياسي ساكت باقي بمانند و مخالفان آنها مي توانند سر به شورش بردارند و به همين صورت با احتمال قوي فقيران ناراضي مي توانند دست به شورش بزنند و ثروتمندان راضي با انقلاب مخالفت نمايند.
در واقع بين مردم ناراضي محروم كه از نظر ميزان رفاه و موفقيت عيني متفاوتند اتحادي برقرار گردد.
{دوران طولاني رشد و شكوفائي+ دوراني كوتاه از ركود سريع} انقلاب
چرا زماني كه مردم گرسنه و فقيرند و معمولاً اتفاقي رخ نمي دهد؟ زيرا در چنين شرايطي مردم فقط در فكر سير كردن شكم خود و فرزندانشان هستند. تحقيقات مربوط به مينه سوتا به وضوح اين مسئله را نشان مي دهد. در چنين وضعيتي مردم كاري به اجتماع ندارند و از هر فعاليتي كه به زنده ماندن ربطي ندارد خارج مي گردند. اما در شرايطي كه حداقل شرايط زنده ماندن فراهم مي شود و مشغوليت فكري مردم به زنده ماندن تخفيف مي يابد ، مي ربايد، عمل اجتماعي حداكثر بصورت محلي و چهره به چهره اتفاق مي افتد و خانواده شايد بزرگترين واحد همبستگي است و حتي جامعه محلي در درجه اول براي نياز خانواده هاي بزرگ به ايمن نمودن زندگي خود وجود دارد.
از طرف ديگر زماني كه خطر بالائي براي مرگ و سركوبي شديد باشد، مردم دست به شورش اساسي نمي زنند. تنها زماني كه مقداري از زنجيرها برچيده شده اند و بدون احتمال بالائي از مرگ امكان دارد كه مردم وارد وضعيت شورش اساسي شوند.
حتي در اين شرايط، حالت نارضايتي ممكن است قبل از اينكه شورش و اغتشاش خنثي رخ دهد از هم بپاشد. علل اين از هم پاشيدگي مي تواند طبيعي يا اجتماعي باشد.
يك سال محصول بد كه خطر برگشت به كرسنگي را به دنبال دارد ممكن است توسط يك سال فراواني نعمت تعقيب شود. بهبودي اقتصادي ممكن است بخار را از ديگ اغتشاش بردارد. ارائه اصلاح هاي آرام و هدفمند مي تواند بطرزي مؤثر و مداوم از ميزان محروميتي كه ايجاد اغتشاش مي كند جلوگيري نمايد.
طبق نظريه ديويس. اگر جامعه اي براي مدتي نسبتاَ طولاني دست آودهائي اجتماعي- اقتصادي داشته باشد و سپس كسب آن ها با ركود سريع مواجه شود، آن جامعه دست به اغتشتش خواهد زد. در اين رابطه بايد گفت هر چند چنين امري نيز ممكن است گاه باعث شورش يا انقلاب شود- البته در اين صورت نمي توان نقش ساير عوامل را ناديده گرفت. اما جوامع از نظر روحيه عمومي ويژگي هاي فرهنگي، سابقه تاريخي و ... با يكديگر متفاوت اند بنابراين ممكن است راههاي متفاوتي را در جريان وقوع انقلاب يافته شود.
از نكات ديگر اينكه مفاهيم در نظريه ديويس مبهم و تعريف نشده است مثلاً وي نمي تواند فاصله غير قابل تحمل بين دريافت ها و انتظارات، دوره طولاني مدت افزايش انتظارات، دوره كوتاه مدت محروميت را تعريف كند. ديويس آخرين فاصله بين انتظارات و دست آوردها را فاصله غير قابل تحمل كه به انقلاب مي انجامد مي داند و اين باعث شده كه به توان پيش بيني نظريه لطمه وارد شود.
البته نمونه هائي مانند انقلاب فرانسه- روسيه از الگوي منحني Jپيروي مي كنند. همة اين نمونه ها انقلاباتي هستند كه براي برابري و آزادي بيشتر رخ داده اند.
عدهاي نيز با تطبيق انقلاب ايران با منحني J موافق اند و مي گويند روند نوسازي در ايران كه از سال ها قبل از انقلاب آغاز شده بود. نقطه شروع افزايش انتظارات در ايران است كه بعدها با افزايش بهاي نفت به ميزان بهره مندي عمومي از اين روند افزايش يافت. اما در سال هاي آخر به ناگاه به دلايلي مانند زمستان معتدل در اروپا و در نتيجه كاهش بهاي افت ركود گريبان ايران را مي گيرد، فاصله غير قابل تحمل رخ داده انقلاب مي شود. البته اين تفسير در برخي زمينه هاي وقوع انقلاب مي تواند مطابقت داشته باشد ولي ماهيت مذهبي انقلاب ايران در نظر گرفته نشده است. مبارزه طولاني ضد فرهنگي رژيم شاه نيز اين فرضيه را مخدوش مي كند.
اگر اين مبارزه صورت نگرفته و برعكس آن همراهي هاي طولاني مدت صورت مي گرفت و سپس در سال هاي انقلاب به سركوبي كساني كه داراي اين ايدئولوژي بودند پرداخته مي شد مي توانستيم انقلاب اسلامي را با منحني j منطبق بدانيم. از طرف ديگر سركوبي سياسي شديد در زمان رضاشاه و پسرش كه توسط نيروهاي پليس، ساواك و غيره صورت گرفت و مدت نسبتاً طولاني ادامه داشت نيز با اول فرضيه ديويس متفاوت است.
پيشگويي انقلاب
براي پيش گويي انقلاب لازم است فكر مردم يا دقيقتر بگوييم اينكه آيا مردم فكر ميكنند توسط حكومت محروم شده اند يا نه ارزيابي شود. البته اين امر حتي توسط روشهاي تحليل سيستماتيك افكار عمومي مشكل است.
پاسخگوياني كه در يك كشور داراي حكومت سر كوبگر مصاحبه مي شوند، احتمالاً جوابگو نيستند. البته در زمينه جمع آوري اطلاعات دست اول راجع به وضعيت فكري مردم در شراط بي ثبات، پيشرفت قابل ملاحظه اي صورت گرفته است. مثلاً در يك تحقيق معلوم شده است كه پس از محاصره كردن شهر برلين در سال 1948 افزايش عمده اي در احساس امنيت به وجود آمده است.
ما هميشه نياز نداريم كه از مردم بپرسيم كه آيا توسط حكومت محروم شده اند يا نه، زيرا اعمال آنها مي تواند به خوبي پاسخ ما را بدهد و حتي گاهي بهتر . تعدادي از شاخصها نظير اعتصابات، هزينه زندگي، ميزان شركت انتخابات و غيره ترجيحاً با اين امر رابطه دارد.