بخشی از مقاله
ارتباط پست مدرن و تلویزیون
بارزترین منتقد پست مدرنیسم فلسفی یورگن هابرماس است. هابرماس در كتاب «گفتمان فلسفی مدرنیته» هابرماس ۱۹۶۸، با پست مدرنیسم فلسفی در سطح جامعه و «كنش ارتباطی» مقابله می كند. او در مقابل پست مدرنیست ها از مفهوم سوژه در مقام آگاهی یا یك نفس خودبنیاد دفاع نمی كند بلكه در برابر استراتژی های پیشرو و آزمونگرانه آنها از خرد استدلالی در ارتباطات بین الاذهانی حمایت می كند. به عنوان مثال او مدعی است كه نیچه، هایدگر، دریدا و فوكو با بهره وری از مفاهیم و روش های قابل كاربرد به واسطه خرد مدرن، در نقد مدرنیسم دچار تناقض عملیاتی می شوند. او دیونیزگرایی نیچه را به مثابه
علامتی ترمیمی و جبران كننده برای فقدان هم پیوندی در فرهنگ غربی كه در ادوار پیشامدرن توسط مذهب ایجاد شده است مورد انتقاد قرار می دهد. افزون بر آن به زعم هابرماس احساس نیچه در مورد وجود دیونیسم جدید در هنر مدرن، بر اساس یك مدرنیسم زیباشناختی است كه در آن هنر، قدرت نقادانه اش را به سبب جداسازی خود از ارزش های علمی و اخلاقی كسب می كند. این تفكیك از مجرای روشنگری مدرن حاصل شده است و منجر به زوال همبستگی انداموار
می شود كه نیچه در تلاش بود تا آن را از طریق خود هنر بازگرداند. ن.ك. هابرماس۱۹۸۷ ،۸۱۱۰۵ هابرماس از هایدگر و دریدا به عنوان وارثان این «منجی گرایی دیونیزی» یاد می كند. هایدگر تجربه جدیدی از زیستن را انتظار می كشد، تجربه ای در خود فرورفته. هابرماس می گوید این نوع زیستن در نتیجه فلسفه ای واژگون شده از سوژه است آنجا كه تخریب سوژه به دست هایدگر به امید برای وحدتی می انجامد كه در آن وحدت، چیزی غیر از سوژه ناپیدا وجود ندارد. هابرماس۱۹۸۷ ،۱۶۰ به گفته هابرماس دریدا انگاره «تفاوط» یا «تمایز» را با اسلوبی همسان توسعه می دهد: در اینجا دیونیزی را می بینیم كه خود را در غیاب خویش آشكار می كند، درست همانطور كه معنا به طور لایتناهی به تعویق می افتد. هابرماس۱۹۸۶ ،۸۱۱۸۰
هابرماس همچنین دریدا را به خاطر قائل شدن تمایز میان فلسفه و ادبیات در قالب متن گرایی نقد می كند. متن گرایی دریدا منطق و خرد استدلالی را تحت استیلای ماهیت خطابی درمی آورد. به باور هابرماس دریدا امیدوار است كه در نقد خود از خرد، از مشكل منطقی خود ارجاعی جلوگیری كند. افزون بر این
هابرماس می گوید: « كسی كه با هدف كاهش تناقض خود ارجاعی نقد رادیكال از خرد را قلب به استیلای ماهیت خطابی كند، با این عمل خود باعث كندتر شدن تیغ نقد خرد می شود.» هابرماس۱۹۸۷ ،۲۱۰ هابرماس با روشی مشابه از میشل فوكو به خاطر عدم متمایل كردن روش تبارشناسی خود به افشاگری تبارشناختی انتقاد می كند. او می گوید: « فوكو نمی تواند به اندازه كافی با مشكلات ماندگاری كه در ارتباط با رهیافتی تفسیری در مورد چیرگی ابژه، انكار
خود ارجاعانه مدعاهای مربوط به اعتبار عام و توجیه ضابطه مند نقد پیش می آیند، دست و پنجه نرم می كند.» هابرماس۱۹۸۷،۲۶۸.نقد هابرماس بر پست مدرنیسم با حمله به تناقضی عملیاتی و پارادوكسی خود ارجاعانه آغاز می شود كه موضوع بسیاری از مباحث انتقادی كنونی را تشكیل می دهد. اما با این حال پست مدرنیست ها یا به رد این انتقاد ها می پردازند و یا اینكه به مدد پادراهبردهای خطابی در مقابل آنها صف آرایی می كنند. به عنوان مثال ژان فرانسوا لیوتار احتمال درك متقابل افراد جامعه از همدیگر را در جریان فرآیند ارتباط بین الاذهانی بسیار كمرنگ و حتی ناممكن می داند. لیوتار اجماع جهانشمول را هدف
نهایی گفتمان نمی داند.ن.ك. لیوتار۱۹۸۴ ،۶۶ ریشه حقیقی واكنش پست مدرنیست ها در برابر هابرماس را می توان در این نقطه یافت كه او بر خلاف سایر منتقدانی كه پست مدرنیسم را چیزی جز چرندیات و مهملات نمی دانند این مكتب فلسفی را جدی می گیرد. در پایان می توان یادآور شد كه هابرماس می تواند با خوانش عمیق متون فلسفی پست مدرن، به طور مستدل بر فهم پذیری و قابلیت ادراك این مكتب صحه بگذارد.
پايان دهه 1960 و آغاز دهه 1970، از سالهاي پرتب و تاب در فرانسه بود: موج اعتصاب هاي دانشجوئي و سپس كارگري و عمومي كه فرانسه را تا آستانه انقلاب پيش برد و به استعفاي دو گل از رياست دولت و سرانجام به تغييراتي مهم در جامعه فرانسه و به ويژه در سطوح فرهنگي و دانشگاهي انجاميد. ( پرهام ، 6)
به عقيده مارشال برمن تغيير جهت و چرخش تند فرهنگ فرانسه به سمت راست در سال هاي دهه 1970 و حملات عليه ماركسيم به تدريج به صورت انتقادت تند و گزنده و سخنان تلخ و نشيدار عليه انقلاب فرانسه و اعلاميه حقوق بشر آن تبديل گرديد. عقيده غالب بر اين بود كه كشتارهاي جمعي تداوم يافته در شوروي بر اثر حاكميت استالينيزم جز پيامدهاي صرف روشنگري چيز ديگري نبودند و بدين ترتيب پست مدرنيست ها با انتساب پديده هاي نظير قهر، خشنونت و تروريزم به روشنگري و رنسانس تمام دستاوردهاي مثبت انساني و اجتماعي اين عصر را به زير سؤال برده و انكار نمودند و بالتبع به محكوم كردن و نفي
روشنگري و رنسانس پرداختند. تا قبل از اين دوران روشنفكران پاريسي ياد گرفته بودند كه در اكثر موارد از ديد استاليني به قضايا نگاه كنند ولي در مدتي بسيار كوتاه چنان تغيير موضوع نسبت به دوران روشنفكري پديد آمد كه با فرارسيدن دويستمين ( 200) سالگرد انقلاب فرانسه به سختي مي شد روشنگري فرانسوي پيدا نمود كه نظر مثبتي در باره آن ابراز كند. حتي ليوتار در مذمت دوران روشنگري مي گويد كه آشويتس نام تعريفي است براي نا تمام ماندن تراژيك مدرنيته (جهانبيگلو ، 61)
جنبش دانشجوئي تحت هدايت متفكران پست مدرن ( البته اطلاق اين عنوان همراه با رضايت و پذيرش خود آنان نبوده است) كه به اصحاب اربعه پاريسي يا اصحاب eeole Nonmege مشهور مي باشند، قرارداشت يعني فوكو، دريدار، ليوتار و بودريار… اين روشنفكران درفرانسه از جايگاه و حال و هواي خاصي برخوردار بودند.
آنها مجريان و دست اندركاران برنامه هاي جالب و تماشائي بودند كه به راحتي مي توانستند خيل عظيمي از مخاطبين و بينندگان را به استعداد و مهارت نمايشي و تئاتري خود مجذوب و محسور نمايند و غالباً نيز با ستايشها و تمجيد و تشويقهاي پرشور و ديوانه واري از سوي مخاطبين خود روبرو ميشدند. بسياري از هواداران پر حرارت آنان مقامات و افراد آكادميك آمريكايي بودند كه زمينه و شرايط لازم ديدارهاي منظم و مداوم آنان از آمريكا را فراهم مي كردند. البته روشنفكراني كه در سال هاي اوايل دهه 1970 شروع به معرفي خود به عنوان پست مدرن كردند. بابت راديكاليسم، انقلابيگري وتند روي هاي خود در سال هاي
دهه 1960 ابزار تاسف نمودند اگر چه همچنان كارها و آثار خود را در چارچوب پارادايم هاي مقاومت يا انقلاب توصيف مي كردند. به گفته ي آنان گناه نخستين راديكال هاي سال هاي دهه 1960 به خدمت گرفتن متافيزيك غلط و نادرستي بود كه دريدا آن را متافيزيك حضور مي ناميد كه وحدت ذاتي و اساسي تجربه انسان را مسلم و مفروض دانسته و آن را تائيد مي كند. به رغم پست مدرنيست ها كل اين افكار پندار باطل يا توهم فريبنده منبع ايده غربي حقوق بشر به
شمار مي رفت. آنها كل پارادايم حقوق بشر را ناچيز و بي مقدار شمرده و اعتبار و ارزش آن را انكار مي كردند زيرا پارادايم مذكور تفاوت ها و اختلافات ميان مردم را كه از نظر آنها بسيار مهم به شمار مي رفت ناچيز جلوه ميداد، آن دسته از تفاوت هاي انساني كه به نظر آنان بسيار جالب و قابل توجه به شمار مي رفت مانند جنس / جنسيت، Sex / gendre و نژاد/ قوميت Race / ethnincitys بود. آنها به تفاوت ها و اختلافات طبقاتي، ملي يا مذهبي توجه چنداني نشان نمي دادند و با ماركسيست ها كه بر اهميت اختلافات طبقاتي، تاكيد مي ورزيدند از درد دشمني درآمده و موضع شديداً حضمانه اي را در برابر آنان اتخاذ كردند. (بردمن ، 32)
بهر تقدير فرانسه مهد پيدايش و تكامل انديشه هاي پست مدرنيته به شمار ميرود فوكو، ليوتار، دريدا، لاكان، دلوز، گاتاري و غيره عمدتاً فرانسوي بودند و به همين دليل پست مدرنيته بيش از هر چيز حال وهواي روشنفكري و فضاي انديشه دوگانه و تا حدودي متضاد در مانتيك، ماجرا جويانه. لطيف، زنانه، راديكال، انقلابي و براندازنده
فرانسه سالهاي دهه 1960 و دهه 1970 است مجموعه اي دوگانه و متضاد عروج و خروج لطافت و خشونت، بيم و اميد، گذشته و آينده و طنز وجه.
فعاليت هاي نيروي هاي جنبش 1968 بر اهدافي متمركز شده كه چپ امروز آن ها را از آن خود ساخته است براي مثال برابري نژادي و جنسي ، بوم شناسي يا محيط زيست منطقه اي و جهاني، خلع سلاح هسته اي يا مبارزه با تسليحات اتمي، با اين وجود به عقيده مارشال برمن هنوز سياست هاي چپ از نظر
متافيزيك راست مستعد ايجاد مشكلات و درد سرهاي زيادي است. پست مدرن ها مشخصاً در قالب «جنبش هاي اجتماعي جديد» و براي اين نوع جنبش ها كار مي كنند. آنان با ستم، سركوب و بي عدالتي عليه زنان، هم جنس بازان، رنگين پوستان و ديگر انسان ها مبارزه مي كنند. آنها تمام توان ذهني، فكري و فيزيكي خود را در خدمت به جنبشهاي فمينيستي، همجنس بازان ، جنبش هاي طرفدار محيط زيست، جنبش سبزها وجنبش هاي طرفدار صلح و خلع سلاح هسته اي به كار گرفتند. آنان عموماً جنبش هاي خود را در راستاي حركت هاي جدائي طلب و فرقه گرايانه سوق دادند و از جنبش هاي وسيع و گسترده حقوق
مدني و پيوندهاي انساني كه مي توانستند موجب رشد، ارتقا و استعداد محدوده ها و عرصه فعاليت هاي گروهي كردند، دوري مي جستند. اگر بينش يا نگرش سياسي منسجم پست مدرني وجود داشته باشد احتمالاً چيزي است شبيه به آنچه كه نظريه پردازان سياسي آمريكا آن را « ليبراليسم گروههاي ذينفع» مي خوانند يعني تراكم و انباشت آزاد و دائم التزايد انجمن ها و مجامع داوطلب كه برخي از آنها فوق العاده قدرتمند و پاره اي از آن بسيار ضعيف و فاقد هر گونه قدرت مي باشند. پست مدرنهاي فرانسوي اين نوع نگرش به جهان را به مثابه كشفي چشمگير وكليدي براي آزادي و سعادت در دنياي جديد پلوراليستي و چند خدايي ارائه مي كنند. (برمن ، 40)
امروزه ويژگي شاخص پست مدرنيسم فرانسوي عبارت است از تحقير و توهين بيرحمانه مفاهيم و مقولاتي چون روشنگري ، انقلاب، اومانيسم، حقوق بشر و چيزهائي كه بعضاً به نظر مي رسد كل حيات وتفكر مدرن به شمار مي رود. قهر و خشونت احساسي اين نوع تفكر، عدم تعادل فكري و جهل عالمانه نسبت به سنتهائي كه محكوم مي كند جملگي بيانگر طنين كنش فرانسوي يا Aclion Anamcouse يا سياست ياس فرهنگي آلمان قبل از 1933 به شمار مي روند.
پست مدرن هاي فرانسوي مشتاقانه به رود راين مينگرند و به تمجيد و ستايش از مارتين هايدگر به عنوان قهرمان فكري خود مي پردازند در حالي كه او مانيست هاي آلماني نظير هابرماس با ناراحتي و نگراني به پاريس مي نگرند و از آن بيم دارند كه بار ديگر نور و روشنائي در حال رخت بربستن از سراسر اروپا مي باشد. ( برمن ، 39) لازم به ذكر است كه بين نظريه انتقادي هابرماس ونظريه جديد فرانسوي مشابهت ها و خطوط تلاقي بسياري وجود دارد. هم نظريه انتقادي و هم نظريه جديد فرانسوي تا حدود زيادي در انتقاد از مفاهيمي چون فلسفه سنتي و ايدئولوژي با هم توافق دارند. گر چه نظريه انتقادي عمدتاً خواستار دفاع از برخي مرزها و تمايزاتي است كه اكثر پست مدرن ها آن را رد مي كنند. براي نمونه بودريار بسياري از مفاهيم راديكال را مانند طبقه، ديالكتيك، از خود بيگاني / بيگانگي زدايي، سلطه/ رهائي و امثالهم را كه نظريه انتقادي خواستار حفظ و تداوم آنها هستند رد مي كنند و يا ليوتار تمام نقطه نظرات كليگراي تاريخ و جامعه را رد مي كند. ( كلنر، 279)
در پايان بايد به اين نكته اشاره نمود كه تبين دقيق جزئيات نظريه فرهنگي جديد فرانسه و ريشهيابي تاريخي ان همچنان كه ماكس سيلورمن سعي در بيان آن داشت در بستر سياست هاي مربوط به معضلات و مسايلي است كه فرانسه امروز با آنها روبرو مي باشد. مسايلي چون زوال و درهم پاشي شهر، نژاد پرستي رو به تزايد و خشونتبار، بحرانهاي متعدد فرهنگي، زوال ارزشها و هنجارهاي اخلاقي، محو و زايل شدن ذهنيت هاي خلاق و انديشه گر، بيهويتي ، نابودي ارزش هاي جمع گرايانه، ظهور مجدد فرد گرائي سود پرستانه، پيدايش نوع جديد شهروندي و تابعيت و بسياري مسايل ديگر درعرصه هاي فرهنگي، سياسي، اجتماعي و اقتصادي.( سيورمن.17)
J Bauduttanbl
زندگينامه
ژان بودريار، گرچه ترجيح مي دهد هيچ سابقه و شرح حالي از خود نداشته باشد ولي قطعاً در سال 1929 در رايمز (Rama) متولد شد. با وجود آن كه اجداد وي كشاورز بودند، ليكن والدين او به زندگي شهري و مشاغل دولتي روي آورده بودند. وي هيچگاه نتوانست پست دانشگاهي يا موقعيت آكادميك ثابت و دايمي براي خود دست و پا كند. در سال 1966 به اتفاق هانري له فور ضد ساختارگرا، در فتانژ N a Nt فرانسه رساله اي را در جامعه شناسي به پايان برد. بعدها به همكاري با رولان بارت پرداخت و در سال 1969 مقاله مهمي دربارة « شي
( موضوع يا ابژه) و كاركرد نشانه در مفاهمه» نوشت. كتاب « نظم اشياء (1968) وي بيانگر ديدگاههاي رولان بارت در كتاب « نظام مد» است. نخستين نوشته هاي بودريار درباره كالوينو و ديگران همراه با ترجمه هاي آثاري از برتولت برشت و وايس(Weiss) در نشريه « عصر جديد» سارتر، Lan tempr Modenner به چاپ رسيد. يك دهه بعد نقدهاي تندي درباره نظريه ارزش ماركس ازوي به چاپ رسيد. برخلاف له فوز، بودريار ساختگرايي را رد نكرد، بلكه از وجهي ديگر به آن پرداخت. اين امر به وي امكان داد تا به استفاده از مفاهيمي چون« نشانه»، «دال»، « مدلول» ، «نظام»، « تماير»، «تفاوت» يا افتراق، محدوديت هاي تلاش ها و اقدامات ساختگرايي را، به ويژه آنجا كه تفكيك بين « واقعي» و « تخليلي» مد نظر است، نشان مي دهد ـ گفتمان، شماره يك ـ تابستان 77ـ فرانوگرايي و چالش هاي فلسفي معاصر ديويدئي . كوپر/ حسينعلي نوذري ـ ص 24.
نخستين كار بودريار به دهه 1960 باز ميگردد كه نوگرايانه بود چرا كه بودريار تا دهه 1980 از اصطلاح مابعد نوگرائي استفاده نكرد و هم جهت گيري ماركسيستي داشت كارهاي اوليه وي در برگيرنده نقد ماركسيستي از جامعه مصرفي بود و بسيار تحت تأثير زبان شناسي و نشانه شناسي بود تا آنجا كه كارهاي وي به عنوان مقدمهي نشانه شناختي بر نظريه اقتصاد سياسي ماركس درنظر گرفته شد اما طولي نكشيد كه بودريار انتقاد از ماركسيسم و ساختار گرائي را آغاز كرد و سرانجام آن را نيز كنار گذاشت. به عقيده بودريار ماركس نيز با همان مفاهيم محافظه كارانه رايج و مسلط بر جهان سرمايه داري مانند كار و
ارزش كار مي كرد و در نتيجه به ويروس سرمايه داري آلوده شده بود.( ثلاثي، 829) بودريار و ليوتار مي گويند نظريه ماركسيستي شايد همان روايت فراگير و تداوم تمام عيادي باشد كه در دوره ما بعد نو جائي نداشته و ربطي به اين دوره ندارد. ( ثلاثي 809) بودريار كتاب آينه توليد ( 1973،1975) به اين نظر رسيد كه چشم انداز ماركسيستي تصوير آينهسان اقتصاد سياسي محافظه كارانه است. به عبارت ديگري ماركس و ماركسيستها همان جهان بيني پشتيبانان محافظهكار سرمايه داري را ارائه كردند. ويروس انديشه بورژوازي باعث شد كه رهيافت ماركس سرشار از مفاهيم محافظهكارانهي چون « كار» و « ارزش» باشد به عقيده وي ما به يك جهت گيري تازه و رشيه اي تر نياز منديم.
به نظر وي ايدئولوژي خواه ماركسيستي يا بورژوازي صرفاً فقره اي از اقلام موجود در فروشگاههاي خياباني است:
متفكران پسا آلتوسري پست مدرن نظير ليوتار و بودريار، ماركسيسم را صرفاً يكي از هزاران كالاهاي موجود در جريان حراج دائمي در سوپر ماركت هاي عقايد مي دانند انسان ها كه از هر سو مورد تهاجم وسيع و همه جانبه مواد مخدّر اغراض شخصي و تعصبات و كوته فكري هاي هيئت هاي بيشتري قرار گرفته اند، سعي دارند تا ايدئولوژي دلخواه و مطلوب نظرشان را برپايه اصل تلفيق و تطبيق ( گرد آوري و تركيب اجزاء و عناصر مختلف و تطبيق دادن يا جور ساختن آنها با يكديگر) تدوين نمايند. شايد با تكه هايي از بوديسم، رگه هايي ( از فاشيسم محيطي) بخش هاي از كلبي مشربي آلتوسري يا بريده هايي از مكتب آزادي اقتصادي آدام اسميت و امثالهم كه جملگي از هزاران منابع نيمه هضم شده گرد آوري شده اند.( نوذري،233)
بودريار مفهوم مبادله نمادين را به جاي نفي ريشه اي مبادله اقتصادي پيشنهاد مي كند ( كوك، 1994) مبادله نمادين در برگيرنده چرخه پيوسته اي از « گرفتن و باز پس دادن و دادن و با زستاندن» و چرخه اي از هدايا و هداياي متقابل است ( بودريار، 1973) در اينجا مفهومي ارائه مي شود كه در دامي كه ماركس دچار آن شده بود نمي افتد، مبادله نمادين آشكارا مغير و بركنار از منطق سرمايه داري است . مفهوم مبادله نمادين دلالت بر نامه اي سياسي مي كند كه هدفش آفرينش جامعه اي است كه ويژگي دشت اين نوع مبادله است. نشانه هاي گسست بودريار از ماركس در كتاب براي يك نقد سياسي آشكار مي شود. موضوع اصلي اختلاف بار ماركس برحول محور نشانه درو مي زند. بودريار با رد جدايي ساختار گرايانهي نشانه از جهان، استدلال مي كند كه
‹ جهان فقط معلول نشانه است › اگر افراد عوض فراوردهها، معاني را مصرف مي كنند در آن نشانه صورت مي توان گفت كه تبادل نمادين و نه توليد كالا هسته ي اصلي نظريه اجتماعي را تشكيل مي دهد. از اين رو« ارزش» نه در فرايند كار بلكه در ساختار ارتباطي به وجود مي آيد. بودريار در كتاب آينه توليد از مفهوم كارماركس انتقاد ميكند و مي گويد:
شبحي، قوه ي خيال انقلابي را تسخير كرده است و اين شبح همانا روح توليد است. ( صالحيار)
بودريار از طبقه كارگر انتقاد مي كند و به نظر مي رسيد كه هوادار چپ نوين يا هيپي ها بود ولي بهرحال ديري نپائيد كه وي هرگونه هدف سياسي را رها كرد كلاً به گمان متفكران پسا مدرن ( بودريار، ليوتار، واتيمو) نقش روشنفكر در صحنه اجتماعي امروز غرب تغيير يافته است اگر زماني روشنفكراني چون اميل زولا وژان پل سارتر با الهام گرفتن از انديشمندان عصر روشنگري از حقايق و به نام اصولي سخن مي گفتند كه مطلق و عالمگير است. امروزه متفكر پسا مدرن به دنبال سقوط ديدئولوژيهاي ـــ گرايانه مدرن و افولزدايي ايده « پيشرفت به سوي بهشتي گمشده» خود را باني و يا ناجي هيچگونه رسالت تاريخي نمي داند، يا به
تعبير ژيل لييووتسكي جامعه شناسي فرانسوي در جامعه پسا مدرن هيچ ائدلوياي قادر به شوق آوردن توده ها نيست .( 62 و 63) بودريار نظريه مرگباري را ارائه مي كند. وي در كتاب « آمريكا» مي گويد كه در ديدار از اين كشور« صورت كامل شده مصيبت آينده» را مشاهده نمود. در كار بودريار برخلاف دوركيم حتي امكان اصلاح جامعه را نيز نمي توان تصور كرد.
به نظر او ما محكوم شده ايم كه با شبيه سازيها، فرا واقعيتها و انفجار همه چيز در حفره سياه ادراك نا پذير زندگي كنيم. هرچند مفاهيم مبهمي چون مبادله نمادين و اغوا را مي توان در كارهاي وي پيدا نمود. اما او از ستايش فضيلتهاي اين گزينه ها و يا تنظيم يك برنامه سياسي با هدف تحقق آنها كاملاً خود داري مي نمايد. ( ثلاثي 819)
برخلاف مدرنيسم كه تاريخ را به مثابه عرضه مبارزه دائمي براي رهائي تدريجي بشريت اعتقاد داشته و به روند تكاملي جوامع انساني معتقد است پست مدرنها و در راس آنها ليوتار اين نگرش را افسانه اي بيش نمي دانند. به زعم ليوتار رشد و استعلاي جوامع به مدد دستاوردهاي پيچيده و پيشرفته الكترونيكي و سيستم هاي فراگير ماهواره اي همه اينها را جرياني كاملاً توهمي و خيالي مي سازد و يا به اعتقاد بودريار عينيت جوامع، دولت هاي ملي، اجتماعات و تاريخ صرفاً روايتهاي مبهم ياصور خيالي كه وي آن را S imulaca ميداند بيش نيستند
( مدرنيته و مدرنيسم، 277) به عقيده وي ويژگي جهان ما بعد نوين شبيه سازيها است. به نظر او ما درعصر شبيه سازي زندگي مي كنيم (بودريار 1983) فراگرد شبيه سازي به ايجاد نماها يا « باز توليدي هاي اشياء يا رويدادها» مي انجامد و يا به از بين رفتن تفاوت ميان نشانه ها و واقعيت. تشخيص چيزهاي واقعي از ان چيزهائي كه از روي واقعيت شبيه سازي مي شود بيش از پيش دشوار شده است براي مثال بودريار از تحليل رفتن توليزيون در زندگي و تحليل رفتن زندگي در تلويزيون سخن مي گويد.( 1983) كه سرانجام باز نمائيهاي واقعيتي يا شبيه سازيها چيرگي پيدا خواهند كرد. وي مي گويد:
مادر بند شبيه سازيها گرفتار شده ايم كه نظامي مارپيچ يا چرخه اي را مي سازند كه نه سردارند و نه ته.(تلاش 817)
بودريار به جاي تعقيب هدف سياسي به تحليل جامعه معاصر روي آورد جامعه اي كه به گمان وي ديگر تحت سلطه توليد نيست بلكه رسانه ها، الگوهاي سيبرنيتيك و نظامهاي هدايت كننده، فراوري اطلاعات سرگرمي و صنعت هاي دانش ، و نظاير آن بر اين جامعه چيرگي يافته اند. نتيجه ناشي از اين نظامها، انفجار نشانه ها مي باشد. به عقيده وي ما از جامعه تحت سلطه شيوه توليد بيرون آمده و وارد جامعه اي شديم كه تحت نظارت رمز توليد است هدف ديگر
دستشمار و سود نيست بلكه هدف تسلط بر نشانه ها و نظامهايي است كه اين نشانه ها را توليد مي كنند وانگهي زماني بود كه نشانه ها به جاي چيزهاي واقعي مي نشستند اما امروز نشانه ها به چيزي جز خودشان و نشانه هاي ديگر ارجاع ندارند، نشانه ها به مد لول خودشان تبديل شده اند. اكنون ديگر نمي توان گفت كه چه چيز واقعي است .
تفاوت ميان نشانه ها و واقعيت از درون منفجر شده است. به بيان كلز، جهان ما بعد نوين جهاني است كه با چنين انفجار دروني Implosion مشخص مي شود. انفجاري كه با انفجار بيروني eaplosiin يا نظامهاي توليدي، كالاها، تكنولوژيها و نظاير آن كه شاخص جامعه نوين بود تفاوت دارد. در نتيجه بر خلاف جهان نوين كه دستخوش فراگرد تمايز بود. جهان ما بعد نوين دستخوش تمايز زدايي Defiffeemtation است.( تلاش 817)
بهر تقدير بودريار و ليوتار اولين كساني بودند ه اعلام نمودند كه ما وارد وضعيت پست مدرن شده ايم اين دو در يكسان دانستن پسامدرن و جامعه پسا صنعتي هم عقيده هستند. از ديدگاه ليوتار جامعه پسا صنعتي جامعه تكنولوژيك پيشرفته اي است كه در آن علم كامپيوتري تعيين كننده روند اصلي اجتماع است وي با الهام از دانيل بل، پسامدرنيسم رامنطق فرهنگي جامعه اي مي داند كه در مرحله پسا صنعتي قرار گرفته است از اين رو اكثر بحرانهايي كه پسا مدرنيسم با آنها روبرو است از نظر فكري و سياسي همان بحرانهاي جامعه پسا صنعتي است. بودريار نيز جامعه پسا مدرن را جامعه اي مي داند كه ايجاد كننده فضاي همانند
نگاري و شبيه سازي است از نظر وي همانند نگاري در جامعه پسامدرن از مقام جامعه شناختي اي بر خوردار است كه امر توليد در جامعه صنعني مدرن داشت. به عقيده وي فرايند شبيه سازي با تسلط يافتن بر واقعيت جامعه پسامدرن اين جامعه را به سوي نوعي فرا واقعيت hgpe Reality مي كشاند.(جهانبلگو ،61)
پست مدرنيت با به زير سوال بردن روايت هاي كلان و اساسي يا قرار دايت ها آغاز مي شود، فرانوگرايان به طرد واقعيتهاي فراگير و در واقع بيشتر آنچه معمولاً نظريه خواننده مي شود مي پردازند و خود روايتهاي فراگيري رابه دست نمي دهند بلكه به اعتقاد بودريار بيشتر تكه پاره هائي از افكار را ارائه مي دهند كه غالباً به هم تناقض دارند با اين وجود پست مدرنيسم به اعتقاد بودريار پايان جامعه شناسي و ديگر موضوعات مدرنيستي است. ( نوذري 348)
به اعتقاد بودريار و ليوتار جامعه پست مدرن دوره اي است كه هم اكنون با آن مواجهيم. گرچه به لحاظ تاريخي آن را مخلوق دوران پس از جنگ جهاني دوم مي دانند ولي معتقدند ه تنها با پيدايش روند مصرف گرائي انبوه در عصر الكترونيك جنبه همگاني و عمومي پيدا نمود و في الواقع زائيدة تغيير و تحولات شگرف در نظام سرمايه داري معاصر است يا به تعبير جبيسون « منطق فرهنگي سرمايه داري متاخر» مي باشد. سرمايه داري در امر ارتباطات و مبادلات جهاني پيشگام است و نوعي نظام سيبنرنتيكي قائم به ذات ايجاد كرده كه تقريباً بطور كامل توان حكومت هاي منفرد براي كنترل جهت گيري ها و اهدافشان را افزايش مي دهد. در نتيجه پست مدرنيته بعضاً به عنوان جامعه پسا تاريخي مد نظر است بدين معنا كه رسالت يا حسن هدفمندي كه در قرون گذشته از طريق حوادث و رخدادهايي نظير انقلاب فرانسه بر دولت هاي ملي حاكم بوده، جاي خودرا به مصرف گرايي جهاني داده است.
پسا مدرينسم از نظر بودريار جهت و معناي تاريخ را از دست داده و به همين شكل بيمار گونه پايان هنر است. بودريار همانند دانيل بل معتقد است ه سرمايه داري پيشرفته از شكل يك نظام اقتصادي فرهنگي مبتني بر انضباط لازم براي توليد به سمت نظامي حركت كرده كه بر لذات مصرف استوار است. اين امر به نوبه خود موجب تغيير و تحول در نشان و جايگاه هنر و فرهنگ مي شود. به اعتقاد بل مدرينسم هنري از دل تضاد شديد بين اخلافيات ـــــ كارو مصتالي، و كيش لذت پرستانه خود نمائي و خود افزائي ــــــــــــ سر برآورد موارد اخير ويژگي شاخص نويسندگان و متفكران مدرينست نظير پنچر لارنس، ولف و ديگران است. شرايط يا وضعيت پست مدرن زماني فرا مي رسد كه اين ارزش هاي مدرنيست كه سابق بر اين قرق انحصاري يا ملك مطلق يك اقليت كوچك و ناراضي هنري به شما مي رفت در كل جامعه مصرفي تعميم پيدا كند. وضعيت پست مدرنيتد را نوعي زيبائي شناختي ساختن شرايط اقتصادي مي دانند .
به گفته بل: آنچه سابق بر اين تنها در رويا و تخيل صورت مي گرفت بايد در عرصه زندگي عملي نيز صورت تحقق پيدا كند. هيچ تمايز وجدايي بين هنر و زندگي وجود ندارد. هر آنچه كه در هنر مجاز و رواست در عرصه زندگي نيز مجاز و روا مي باشد. ( بل ، 50)
در پايان بايد از ويژگيهاي جامعه پست مدرن گفت: آنجا كه ليوتار نبودن معنا دراثر را نماينده نگرش پست مدرن مي داند واز درجه صفر فرهنگي صحت مي كند بودريار از درجه صفر سياست سخن مي گويد و يكي از ظواهر موقعيت پست مدرن را در امر تجزيه و از هم پاشيدگي فاعل اجتماعي مي بيند. موقعيت پست اجتماعي كه مورد توجه بودريار است در جدايي كامل بين معنا و خرد ابزاري يعني كسست بين ذهنيت فردي و منطق اقتصادي و سياسي است.
جامعه پست مدرن از ديدگاه بودريال جامعه اي است كه در جدائي كامل بين فضاي عمومي و خصوصي همراه است، اقول سياست به معناي پروژه سازماندهي جامعه و پيروزي خرد تكنولويامك 14 و ابزاري ديگر شيوه هاي زندگي انسان ( 82)
رسانه ها و فرا واقعيت
بودريار اين جهان را به عنوان فرا واقعيت (hypen Reality) توصيف مي كند، براي نمونه نمونه رسانه هاي همگاني ديگر آيند واقعيت نيستند بلكه خود واقعيت يا فراتر از واقعيتند.
نمايشهاي تلويزيوني مربوط به اخبار مهيج و جنجالي روز كه اين روزها در تلويزيون بسيار بيننده دارد نمونه هاي خوبي از اين فرا واقعيت به شمار مي آيند، زيرا دروغ بافيها و تحريف هايي كه به بينندگان منتقل مي كنند فراتر از واقعيت يا همان فرا واقعيتند. نتيجه اين شده است كه آنچه واقعيت دارد تحت الشعاع قرار گرفته و سرانجام يكسره تحليل خواهد رفت. تشخيص چيزهاي واقعي از صحنه تماشا امكان ناپذير شده است. در واقع رويدادهاي واقعي بيش از پيش مضلت فرا واقعي به خود مي گيرند. درپايان به جز فرا واقعيت، واقعيت ديگري پيدا نخواهد شد.(ثلاثي 818)
بودريار از اثرات فرهنگي رسانه ها مانند آدرنو به عنوان يك پديده زشت ياد مي كند كه خصوصي ترين جزئيات زندگي ما را به صورت منبع تغذيه خود در مي آورند.
بودريار مي نويسد:…. اينك رسانه ها چيزي نيستند جز ابرارهاي شكفت انگيز براي بي ثبات كردن حقايق و واقعيت مربوط بهه تمام حقايق تاريخي و سياسي …. اعتيادي كه ما به رسانه ها پيدا كرده ايم. امكان ناپذير بودن رسانه ها .. بر اثر شوق ما به فرهنگ و اطلاعات نيست بلكه در نتيجه معكوس سازي معاني حقيقت و بيهودگي و در واقع انهدام اين اصول توسط رسانه ها مي باشد به عقيده بودريار رسانه ها فرهنگ تازه اي را در قلب زندگي روزمره جا مي دهند
فرهنگي كه خارج از حيط قدرت روشنگري براي نشان دادن منطق و بي منطقي است . به عنوان مثال تلويزيون به خودي خود با منطق مخالف نيست. درست برعكس يعني اطلاعات را براي ما تعميم مي دهد و تأمين مي كند و قادر است تا با فشار دادن يك تكمه همزمان و در هر نقطه از جهان اين اطلاعات را پراكنده كند و هر كسي با استفاده از اين قدرت مي تواند از تمام مسايلي كه در تمام پهنه جهان روي مي دهد با خبر شود، اما وي از طبيعت تك سخنگوئي، رسانه هاي شفاهي شكايت مي كند و در كتاب نماز ميت براي رسانه ها، راديو و تلوزيون را سخنرانان بدون پاسخگو مي نامد. به عقيده بودريار رسانه ها پديدههاي شگفت انگيزي هستند كه هم واقعيت را تشديد مي كنند و هم براي آن جانشين مي آورند بدون آنكه هرگز به درك حقيقت نائل شوند. اما از آنجا كه به صورت پديده اي كاملاً مردمي و فراگير درآمده اند براي دستيابي به حقيقت از خود عطش نشان مي دهند. بودريار معتقد است كه در شبيه سازي، توليد خلاقانه و ابتكاري وجود ندارد. بلكه اشياء و رويدادها تنها باز توليد مي شوند و اصالت ندارند.