بخشی از مقاله
بررسي تطبيقي نظريه اسلامي روابط بين الملل با دو رويکرد ليبراليسم ورئاليسم از بعد هستي شناسي
چکيده :
اين پژوهش به دنبال بر رسي تطبيقي مباني هستي شناسي نظريه اسلامي روابط بين الملل با دورويکرد عام وفراگير رئاليسم وليبراليسم به عنوان دو جريان اصلي نظريه پردازي در روابط بين الملل مي باشد.
روش تحقيق در اين پژوهش تحليلي وابزار گردآوري داده ها منابع کتاب خانه اي و اينترنتي مي باشد.
واژه هاي کليدي: رئاليسم ، ليبراليسم ، نظريه اسلامي روابط بين الملل ، مباني هستي شناسي ، جنگ وصلح
مقدمه
نظريه پردازي در روابط بين الملل قدمتي بسيار ديرينه دارد ومي توان آن را تا يونان وهند باستان، قرون وسطي ، سپس در دوران مدرن ازرنسانس تا روشنگري وبعد از آن دنبال کرد.
از دير باز دونگرش عام وفراگير ليبراليستي ورئاليستي به عنوان دو گفتمان غالب در نظريه پردازي روابط بين الملل ونحوه سياست گذاري خارجي کشورها محسوب مي شدند. گفتمان رئاليسم و ليبراليسم ، هر يک ، از نظر فلسفي (وجود شناسي )وانسا ن شناسي متفاوتي به تحليل ومطالعه روابط بين الملل پرداخته ودر نهايت هر يک از آنها تفسيرويژه اي از ماهيت نظام بين الملل وروابط خارجي کشورها ارائه کرده اند. به عبارتي هر کدام از اينها داراي مباني فرا نظري (هستي شناسي ، معرفت شناسي وروش شناسي ) خاص خودشان مي باشند که به ديدگاه آنها نسبت به روابط بين الملل قوام مي بخشد و با توجه به مباني فرا نظري خود تفسير ويژه اي از ماهيت روابط بين الملل (جنگ وصلح و...) ارائه مي دهند.
نحوه نگرش رئاليسم به انسان، سياست وجامعه ، آنان رابه ديدگاه موسوم به «جنگ محوري در روابط بين المل » سوق مي دهد؛ در حالي که بر اساس ايده آليسم (ليبراليسم ) ونگرش خاصي که اين مکتب به انسان، سياست وجامعه دارد؛ اصل حاکم بر روابط بين الملل صلح محور است وجنگ وضعيت عارضي مي باشد.
غالب شدن دو رويکرد ليبراليسم و رئاليسم بر جريان فکري نظريه پردازي در روابط بين الملل باعث به حاشيه رفتن مکاتب جهانشمول بزرگي همچون اسلام در نظريه پردازي روابط بين الملل شده است . اسلام به عنوان يک دين جهانشمول که براي همه مسائل بشري برنامه ويژه اي دارد، رويکرد خاصي نسبت به روابط بين الملل دارد و آيه هاي زيادي از قرآن کريم به عنوان منبع اصلي نظريه اسلامي روابط بين الملل گواه بر اين است که روابط بين الملل دراسلام از جايگاه ويژه اي برخور دار مي باشد.
با توجه به اينکه هر کدام از رويکردهاي موجود در نظريه پردازي روابط بين الملل داراي مباني فرانظري (هستي شناسي ، معرفت شناسي وروش شناسي ) متفاوتي از همديگر هستند وتفسير هاي متفاوتي از ماهيت روابط بين الملل ارائه مي دهند، نظريه اسلامي روابط بين الملل هم از اين قائده مثتثني نيست وبا توجه با مباني فرانظري خود تفسيرويژه اي از ماهيت روابط بين الملل ارائه داده است .
اين پژوهش به دنبال بررسي تطبيقي ديدگاه اسلام نسبت به ماهيت روابط بين الملل از بعد هستي شناسي با دو رويکرد عام وفراگير ليبراليسم ورئاليسم به عنوان دوجريان اصلي نظريه پردازي روابط بين الملل مي باشد. با فرض اينکه مباني فرا نظري (هستي شناسي ) ونوع ديدگاه اين دومکتب نسبت به ماهيت روابط بين الملل مورد بررسي قرار گرفته اند ومشخص شده اند در پي پاسخ دادن به سوالات زير مي باشد.
سوالهاي تحقيق
١- مباني هستي شناسي نظريه اسلامي روابط بين الملل کدامند؟
٢- مهمترين وجه تمايز نظريه اسلامي روابط بين الملل با دورويکرد ليبراليسم ورئاليسم در چيست ؟
فرضيه ها
١- مباني هستي شناسي نظريه اسلامي روابط بين الملل ، از بعد انسان شناسانه نه مثل رئاليسم بد بينانه ونه مثل ليبراليسم خوش بينانه است ؛ بلکه ماهيت انسان ترکيبي از فطرت+غريزه، سياست شناسي شرع محور، نظريه دولت خدامحور، روابط بين الملل صلح وجنگ با تاکيد بر اصالت صلح مي باشد.
٢- مهمترين وجه تمايز نظريه اسلامي روابط بين الملل با دوجريان اصلي رئاليسم وليبراليسم در مباني هستي شناسي اين نظريه مي باشد که با توجه به مباني هستي شناسي خود توانسته تفسيري از ماهيت روابط بين المل ارئه دهد که نسبت به تفسير دو رويکرد ديگر با واقعيت نظام بين الملل تطابق بيشتري دارد .
در اين پژوهش ابتدا مباني وديدگاه هاي دونگرش عام وفراگير رئاليسم وليبراليسم را که هر کدام به شاخه هاي مختلف تقسيم مي شوند، از بعد هستي شناسي مورد بررسي قرار مي گيرد وسپس نظريه اسلامي روابط بين الملل به عنوان يک پارادايم مطرح مي شود و از بعد هستي شناسي مورد بررسي قرارمي گيرد؛ سپس به صورت تطبيقي مباني هستي شناسي و رويکرد اين دوجريان نسبت به روابط بين الملل با نظريه اسلامي روابط بين الملل مورد تجزيه وتحليل قرار مي گيرد.
١- رئاليسم
اعتقاد به اينکه نظريه واحدي درباره رئاليسم وجود دارد از سوي نويسندگاني مورد انتقاد قرار گرفته است که هم به اين سنت علاقمند هستند و هم منتقد آن مي باشند. به عقيده برخي از منتقدان برجسته رئاليسم ، «سنت واحدي از رئاليسم سياسي وجود ندارد، بلکه بيشتر مجموعه اي از تنش ها، تناقض ها، شانه خالي کردن ها و تحليل ها وجود دارد که در بستر تاريخي شکل گرفته اند(١٩٩٨٥٤,katzenstein&keohane).درذيل ابتدا به مباني رئاليسم پرداخته مي شود وسپس به انواع رئاليسم وکانون هاي توجه آنها اشاره خواهد شد.
١-١- مباني رئاليسم
همه رئاليست ها به رغم طبقه بنديهاي متعدد در سه موضوع با هم مشترکند : دولتگرايي ، بقا و خودياري ,Schmidt (٢٠٠٢:٢٢). هر کدام از اين عناصر با جزييات بيشتر در قسمت زير مورد بررسي قرار خواهدگرفت .
١-١-١- دولت گرايي
دولت گرايي هسته مرکزي رئاليسم بوده و شامل دوادعا مي باشد. نخست ، دولت مهمترين بازيگر است و بقيه بازيگران در جهان سياست از اهميت کمتري برخوردارند. دوم، «حاکميت » دولت وجود يک جامعه مستقل سياسي را مشخص ساخته که از اقتدار حقوقي بر سرزمين خود برخوردار است . رئاليست ها ادعا مي کنند که دولت ها در شرايط هرج ومرج با ديگر دولت ها براي امنيت ، بازار ها، کسب نفوذ و...به رقابت مي پردازند .ماهيت اين رقابت اغلب درقالب بازي با حاصل جمع صفر تفسيرمي شود(١٤٦-١٩٩٣:٨ ,Gilpin).
١-١-٢- بقا
هدف اوليه همه دولت ها بقاست ؛ اين برترين نفع ملي است که همه رهبران سياسي بايد به آن احترام بگذارند. تمامي اهداف ديگر، مانند توسعه اقتصادي در درجه دوم قرار دارند. دولتمردان براي آنکه امنيت کشور خود را حفظ کنند بايد اصول اخلاقي سياست را مورد توجه قرار دهند. اين اصول اقدامات را براساس بازده آن مورد ارزيابي قرار مي دهد تا اينکه بخواهد قضاوت کند که آيا عمل يک فرد درست مي باشد يا غلط . رئاليسم نه تنها اصول اخلاقي ديگري را براي دولتمردان ارائه مي کند بلکه به طور کامل مخالف وارد کردن اخلاق به عرصه سياست بين الملل است (٩٨ :١٩٩٨,Weaver,Buzan&).
١-١-٣- خودياري
هيچ کشوري نمي تواند جهت تضمين امنيت شما مورد اعتماد باشد. در سياست بين الملل ، ساختار نظام به دوستي ، صداقت و شرف اجازه ظهور نمي دهد. فقط ، وضعيت هميشگي عدم اطمينان، به علت نبود دولت جهاني به وجود مي آيد. همزيستي از طريق تقويت
موازنه قوا به وجو مي آيد. در جايي که دولت رئاليست به دنبال کسب منفعت بيشتري نسبت به ساير کشورها است همکاري محدود در تعاملات امکان پذير است (١٦٥ :٢٠٠٢, Fearon&Wendet).
١-٢- انواع رئاليسم : همان طور که ذکر شد رئاليسم يک رويکرد يکپارچه نيست و باچندين قرائت از رئاليسم مواجهه هستيم که با توجه به بررسي نظريات مختلف نظريه پردازان انواع رئاليسم وعقايد اصلي آنها در جدول زير نشان داده شده است .
١-٣- مباني هستي شناسي رئاليسم
به لحاظ فلسفي نگرش رئاليسم در مشرب فلسفي «نيبور» متأله مسيحي ريشه دارد که انسان را گناه کار ، خطاکار و رانده شده از بهشت مي پنداشت . وي معتقد بود انسان در اثر هبوط اوليه گناهکار ابدي مي باشد. در اين باو، انسان به طورذاتي شرور و قدرت طلب است و اين قدرت طلبي ، در دولت ها انعکاس مي يابد و به تبع ، صحنه روابط بين الملل به زورآزمايي دولت ها تبديل مي شود. شارحان اصلي اين نظريه ، هابز، ماکياول و هگل هستند.
ماکياول جنگ را جزئي از زندگي بشر مي داند که از ديدگاه زيست شناختي او نشأت مي گيرد. در انديشه هابز انسان به دليل ترس
از ديگران به وضع طبيعي پناه مي برد و به جنگ متوسل مي شود (ترس و حسادت). هگل بر اين باور است که انسان تنها موجودي است که مي تواند خود را از وضع طبيعي برهاند؛ از اين رو، آگاهانه به سوي جنگ مي رود و در پي آزادي خويش است . سرانجام مورگنتا نيز نظريه موازنه قوا را مبتني بر اين مفروض مي داند که در صحنه بين المللي همه به دنبال قدرتند. از اين رو، براي جلوگيري از جنگ و کشمکش نظريه موازنه قوا را مطرح مي کند(٢٠٠٢٦٨,Fearon&wendt).
٢- ليبراليسم
ليبراليسم هم مانند رئاليسم يک نظريه يکپارچه و منسجم نمي باشد. با نگاهي به اختلافات مهم در سنت ليبرال در مورد موضوعاتي مانند سرشت بشر، دلايل جنگ و اهميت نسبي که انواع مختلف ليبرالها در انجام اين پيشرفت براي افراد، دولت و نهادهاي بين المللي قائل هستند؛ شايد مناسب تر باشد تا به يک ليبراليسم فکر نکنيم بلکه چند رويکرد ليبراليستي را در نظر داشته باشيم .
٢-١- مباني ليبراليسم
مهمترين وجه نظريه هاي ليبرال، باور به امکان تحول در روابط بين الملل به شکل همکاري، کاهش تعارضات، و نهايتاً نيل به صلح جهاني است . به طور کلي ليبراليسم را به چهار شاخه تقسيم مي کنند. ١- بين الملل گرايي ليبرال، ٢- ايدهآليسم ، ٣- نهادگرايي ليبرال، ٤- نهادگرايي نئوليبرال .
با وجود تفاوت در بعضي از اصول آنها چهار محور اصلي بحث آنها موارد زير مي باشد. ١- صلح دموکراتيک ( با تأکيد بر لزوم تغيير در ساختار سياسي جوامع براي رسيدن به صلح ) ٢- فرا ملي گرايي ( با تأکيد بر ظهور کنشگران جديد در عرصه بين الملل و به تبع آن تغيير در سياست بين الملل ) ٣- تأکيد بر نقش تجارت و ارتباطات در کاهش جنگها و ايجاد صلح ٤- نهادگرايي (با تأکيد بر نقش نهادهاي بين المللي براي رسيدن به تحولات معنادار در سطح بين المللي ) (مشير زاده، ١٣٨٦:٢٧).
٢-٢- ليبراليسم ، دلايل جنگ ، عوامل تعيين کننده صلح
يکي از کارآمدترين ابزارهاي تحليلي براي تفکر در مورد تفاوت بين انديشمندان وديدگاههاي مختلف در زمينه گسترده اي مانند ليبراليسم ، اين است که بين سطوح تحليل تمايز قائل شويم . به عنوان مثال کتاب انسان، دولت و جنگ ، اثرکنت والتز به بررسي آن دسته از عوامل مخاصمه پرداخته است که در سطح افراد، دولت ها و نظام بين الملل وجود دارد(قوام، ١٣٨٦: ٣٨-٣٥). جدول زير به گونه اي ديگر نشان مي دهد که متفکران ليبرال تا چه اندازه توضيحات مختلفي (در سه سطح تحليل ) براي دلايل جنگ و عوامل تعيين کننده صلح ارائه کرده اند.
٢-٣- مباني هستي شناسي ليبراليسم
ليبراليسم - که اصل را بر صلح خواهي رواط بين المللي مي گذارد، به لحاظ فلسفي و انسان شناسي وام دار انديشه هاي فلسفي رواقيون و تعاليم مسيحيت ، به ويژه «سن پير» است که در قرن هيجدهم کانت به آن رنگ فلسفي داد. در حالي که مذهبيون رواقي ، بر سرشت نيک انسان تأکيد داشتند و صلح را نويد مي دادند، کانت عقل را چراغ راه آينده بشر معرفي کرد. به عقيده وي، انسان به سوي جامعه روشن و آزاد در حرکت است و به صلح ابدي نزديک مي شود. بدين ترتيب ، در نگرش رئاليسم دولت محوري و قدرت محوري، روابط بين الملل را بر جنگ استوار مي ساخت ؛ در صورتي که نظريه ايده آليسم مي کوشيد تا اين دو عنصر را (که ريشه هاي جنگ طلبي را شکل مي دهد) از بين ببرد و به جاي دولت ، انسان و به جاي قدرت، انواع روابط اقتصادي و فرهنگي را قرار دهد(١٦٨-٢٠٠٢١٥٤,Schmidt ).
٣-نظريه اسلامي روابط بين الملل
مکاتب و ديدگاههاي مختلف در زمينه ماهيت نظام بين المللي ، عمدتاً بر محوريت جنگ و صلح استوار است . در اينجا پرسش اساسي اين است که آيا نظام بين الملل ماهيت جنگ طلبانه دارد، يا صلح خواهانه ؟ در اين زمينه ، دو مکتب فکري رايج پس از جنگ جهاني دوم، در قالب ايدئاليسم و رئاليسم شکل گرفت . هر يک از اين دو نظريه ، با خاستگاه فلسفي و انسان شناختي متفاوت، روابط اجتماعي و نظام بين المللي را تبيين مي کنند. نحوه نگرش رئاليسم به انسان، سياست و جامعه ، آنان را به ديدگاه موسوم به «جنگ محوري در روابط بين الملل » سوق مي دهد؛ در حالي که براساس ايده آليسم و نگرش خاصي که اين مکتب به انسان، سياست و جامعه دارد، اصل حاکم بر روابط بين الملل ، صلح محوري است و جنگ وضعيت عارضي مي باشد.
اما نگرش اسلام به ماهيت روابط خارجي و نظام بين الملل چگونه است ؟ آيا اين روابط داراي ماهيت صلح طلبانه است يا جنگ محور؟
در اين بخش ، تلاش مي شود تا اين پرسش ، از منظر تعاليم و آموزههاي ديني پرداخته شود. کشف و استخراج رويکرد اسلام نسبت به ماهيت روابط خارجي و نظام بين الملل ، نيازمند آن است که نگرش انسان شناختي اسلام مبدأ بحث قرارگيرد، و پس از آن با بررسي سياست شناختي اسلام وتبيين روابط اجتماعي درسطح ملي وبين المللي ، به تبيين ماهيت روابط بين الملل مبادرت شود.
بدين منظور، پاسخ پرسش مزبور را در محورهاي زير دنبال خواهيم کرد:
٣-١- مباني هستي شناسي نظريه اسلامي روابط بين الملل
با توجه به اينکه هر نظريه مربوط به روابط بين الملل داراي مباني هستي شناسي خاصي مي باشد که اين مباني به رويکرد آن نظريه در ارتباط با ماهيت روابط بين الملل قوام مي بخشد؛ نظريه اسلامي روابط بين الملل هم از اين قاعده مثتثني نبوده وداراي مباني هستي شناسي خاص خود مي باشد که بر رويکرد اين نظريه تاثير گذار بوده است .
٣-١-١- انسان شناسي
انسان شناسي از جايگاه ويژه اي در هستي شناسي اسلامي برخوردار است . انسان شناسي ديني ، مبتني بر وجودشناسي اسلامي است که براساس آن نوعي فلسفه دو بعدي بر نظام آفرينش و هستي حاکم است . وجود خيرها همواره با شرها همراه بوده و خير و شر همواره در کنار يکديگر بر نظام آفرينش سايه افکنده اند. براساس اصل حکمت بالغه الهي ، شر مطلق در نظام آفرينش وجود ندارد، بلکه شر به صورت نسبي همواره مطرح است . اصل بر آن است که نظام هستي هدفدار و غايتمند مملو از خيرها و خوبي ها باشد، اما در اين ميان، وجود شر و بدي ها را نيز نمي توان از نظر دور داشت ؛ هرچند شر در مجموعه هدف و غايت خلقت قرار ندارد و از همين رو، نسبي است . پديدهاي براي برخي مي تواند شر و فسادانگيز باشد، اما همان پديده براي ديگران ممکن است با چهره خير و نيک ظهور يابد. بنابراين ، در نظام آفرينش ، شر مطلق منتفي است (مطهري،١٣٦٢: ١٢٥).
وجودشناسي دو بعدي و ترکيب خير و شر در نظام هستي از ديد اسلام، در انسان شناختي اسلامي نيز تجلي مي يابد. انسان از منظر تعاليم وحياني موجودي است که ماهيت دوگانه دارد: از سويي ريشه در خير و نيکي دارد و از سوي ديگر، با شرها و بديها همراه است . ماهيت انسان، از منظر تعاليم قرآني ترکيبي است از غرايز و فطرت که از يک سو ريشه در ملک دارد و از سوي ديگر، در ملکوت . بعد ملکي انسان، بيانگر ماهيت غريزي و حيواني اوست ؛ در حالي که بعد ملکوتي او نشان از جنبه روحاني اش دارد.
بنابراين ، در طبيعت و ماهيت انسان، استعداد و زمينه هاي تمايل به دو نيروي متضاد عقل و شهوت، يا فطرت و غريزه وجود دارد که يکي ، او را به عرش مي رساند و ديگري، زمينه هاي سقوط او را به «اسفل السافلين » فراهم مي آورد. سرنوشت غايي انسان، در گرو جدال و کشمکش دائم ميان دو نيروي فوق رقم مي خورد. مبارزه و جدال دائم ميان نيروي عقل و شهوت، يا فطرت و غرايز و در نهايت ؛ شخصيت واقعي انسان را برآيند اين تعامل تشکيل مي دهد(مطهري ، جلد دوم، ١٣٧٢: ٢٨-٢٣).
به طور کلي مي توان از اين بحث به اين نتيجه رسيد که نفس انسان داراي حقيقت واحدي است که داراي مراتب ،شئون ودرجات مختلفي مي باشد که در طول حيات يک فرد ظهور پيدا مي کند. از اين رو ، حقيقت انسان در عين وحدت ويگانگي ، نامتعين نيز مي باشد. عدم تعيين حقيقت انسان ، دال بر اين واقعيت است که حرکت وصيرورت اونيز نامتعين بوده وبين خير وشر در نوسان مي باشد. اگر چه اسلام فطرتا براي انسان، گرايش ذاتي به امکانات حسنه وفطريات قائل است واصالت انسان، شخصيت وانسانيت اورا فطريات وفطرت او مي داند. اما با اين وجود امکان انحراف وسقوط از فطرت انساني والهي وجود دارد ؛ زيرا خداوند انسان را آزاد ومختار آفريده است .
اين دوگانگي «در انسان شناختي ديني » در حوزه سياست شناسي و روابط اجتماعي (جامعه شناسي ) نيز بازتاب مي يابد. بدين ترتيب ، همانطور که نگاه دين به انسان از هرگونه مطلق انگاري به دور است ، در حوزه سياست و روابط اجتماعي نيز، نگرشي مطلق و يک سويه ندارد(دهقاني فيروز آبادي، ١٣٨٩: ٦٠-٥٧).
٣-١-٢- سياست شناسي
نگرش کاملاً منفي و مثبت به سياست و قدرت، با انتقادهاي جدي روبه روست و اسلام در اين زمينه از ارائه تصويري کلي و مطلق ، فاصله گرفته و به هر دو بعد- مثبت و منفي - توجه مي کند. در اين تلقي ، سياست و قدرت ذاتاً نمي تواند مثبت يا منفي باشد، بلکه اين هدف است که چهره واقعي آن را مي نماياند.
سياست ابزاري است در دست انسان که اگر به استيلاي غرايز و قواي شهواني انسان بيا نجامد، از منظر ديني فاقد ارزش است و اگر اين ابزار براي برتري و سيادت قواي عاقله و يا به عبارت بهتر، حاکميت فطرت انساني به کار گرفته شود، امري است در خور توجه و ذي قيمت . بنابراين ، ماهيت سياست نيز، بازتاب نوعي دوگانگي است که ريشه در ماهيت انسان دارد. در اين تلقي ، سياست صرفاً پديدهاي اخلاقي و نيز واقعيتي آکنده از شرور و تباهي نيست ، بلکه داراي ماهيت دوگانه اي است که در يک طرف آن، عقلانيت ، انديشه و رفتاري مبتني بر مصلحت وجود دارد و در طرف ديگر آن، قدرت طلبي ، حسادت و فزون خواهي . هرچند