بخشی از مقاله

نظريه پردازي روابط انساني بين الملل

مقدمه:
رويدادهاي متنوع و گسترده در جهان از يك سو و تاثير آنها بر زندگي افراد بشر از سوي ديگر به علم روابط بين الملل به معناي خاص و علوم سياسي به معناي عام اهميتي مضاعف داده است؛ به گونه اي كه اگر بگوييم بدون علم سياست و مديريت بين المللي زندگي بشر را آشفتگي، هرج و

مرج، جنگ، خشونت، اضطراب و دلواپسي فرا مي گيرد، اغراق نكرده ايم بلكه به حداقل اكتفا نموده ايم. از اين رو براي فهم، درك و تحليل رويدادهاي فراوان از شرق تا غرب عالم بايد قالب هاي فكري آزموده،مدون و علمي داشت و گرنه حجم وسيع اطلاعات و اخبار از تحولات جهاني ناظران عادي و عامي را متحير و تسليم خواهند كرد. زيرا پيچيدگي هاي روابط بين الملل International Relations ) ) و روابط بين الدول Interstates ) ) بدون چارچوب هاي فكري و تئوري هاي نظري قابل درك

نيست و همچون امواج متنوع و گسترده ماهواره اي در فضا مي ماند كه بدون رمز شكن و ابزار كاناليزه كردن آنها مبهم و پيچيده مي مانند. از اين رو در اين نوشتار تلاش شده پيوند گريز ناپذير جهان انتزاعي نظريه ها و جهان واقعي سياست ساماندهي شده تا تصوير روشني از بطن اطلاعاتي كه هر روز منتشر مي شود قابل استخراج باشد.
امروز عقلا بر اين قضيه هم نظرند كه سياستگذاري بدون وجود اصول سازمان دهنده، كيفيت مطلوبي نخواهد داشت؛ همان گونه كه نظريه پردازي بدون اطلاع از جهان واقعي بي ثمر خواهد بود.(1)


و خواسته و نا خواسته و آگاهانه يا غير آگاهانه اختلافات نظرها درباره تحولات جهاني ناشي از توسل و استمداد از نظريه هاي متفاوت است. به عنوان مثال تحليلگري كه گسترش «ناتو» به شرق را ناشي از ضعف روسيه و خلا قدرت در اوراسيا مي داند از نظريه هاي واقع گرايانه در سياست بهره مي گيرد و اگر كسي نگرش ليبرال را مبناي بررسي خود قرار دهد، تقويت دموكراسي هاي نو پا در اروپاي مركزي و تسري مكانيسم هاي مديريت منازعه در اين منطقه بالقوه پر آشوب را نتيجه خواهد گرفت. طبيعتا هيچ گونه رهيافت واحد و نظريه جامعي نمي تواند كليه پيچيدگي هاي جهان سياست معاصر را تحليل كند؛ همان گونه كه در علم پزشكي هيچ دارويي، مناسب همه دردها نيست.


1-دسته بندي كلان تئوريهاي روابط بين الملل:
از تئوري هاي روابط بين الملل دسته بندي و طبقه بندي هاي متعدد و متنوعي صورت گرفته كه براي حفظ شفافيت و رواني نوشتار حاضر از ذكر آنها خودداري مي كنيم و چارچوب و طبقه بندي خويش را ملاك قرار مي دهيم. در يك تقسيم بندي كلان، نظريه هاي روابط بين الملل به سه دسته نظريه هاي «جهان گرا»، «ملي گرا» و «كثرت گرا» قابل تقسيم اند.(2)


نظريه هاي جهان گرا، ساختار و پويش جهاني را عنصر تعيين كننده در تحولات نظام بين المللي مي دانند و كشور ما به عنوان واحدهاي سازنده و تشكيل دهنده نظام بين المللي نقش ثانوي دارند. مثلا در نظريات امپرياليسم كلاسيك همه چيز حول امپراطور قابل تبيين است. يعني ساختار امپراطور و پويش امپراطوري تعيين كننده تحولات است. اما نظريه هاي ملي گرا كه بيشتر تئوريهاي روابط بين الملل در اين دسته جاي مي گيرند، بر نقش محوري كشور ها به عنوان عناصر اصلي ن

دولتها و كشورها و رفتار و انگيزه هاي آنها، معنا و مفهوم واقعي نخواهد داشت. ما نظريه هاي كثرت گرا بر تعامل دو جانبه و نقش دو سويه ساختار و پويش بين المللي و كشورها در تحولات جهاني تاكيد مي كنند كه با انكار هر يك، تحليل و بررسي و داوري ناظران جهاني عقيم خواهد شد.
2-نظريه هاي جهان گرا:
2-1-امپرياليسم: (Imperialism)
تئوري هاي امپرياليسم در دو زير مجموعه كلان «كلاسيك» و «نو يا جديد» قرار مي گيرد.(3) در امپرياليسم كلاسيك ساختار امپرياليستي بود كه از آن به عنوان امپراطوري نام مي بريم مثل امپرطوري هاي ايران، عثماني، روم، مصر، چين يا با تسامح از حكومت خلافت عباسيان مي توان نام برد كه با اصل تغلب و چيرگي و سلطه حكومت مي كردند. در اين مجموعه كشورهاي غير

امپراطوري نيز، چون توان امپراطور شدن نداشتند، دست به تشكيل امپراطوري نمي زدند و گرنه امپراطوري به عنوان يك آرمان ذهني و نهادي مفيد از اهداف بلند و دست نيافتني(گاه دست يافتني) همه شهرياران يا حاكمان بود و امپراطور با تشكيل امپراطوري، خود را تجلي خدا و حقيقت مي يافت و معرفي مي كرد.
معروفترين دسته بندي از امپرياليسم نو متعلق به «چارلز رينولدز»(4) است. در امپرياليسم نو «پويش» امپرياليستي مطرح است. «رينولدز» تبيين هاي مختلف امپرياليسم را با چهار عنوان تجزيه و تحليل مي كند كه در زير به صورت خلاصه ذكر مي شود.

2-1-1- امپرياليسم ناشي از قدرت:
امپرياليسم كه براي اولين بار در بريتانيا و از سوي ديز رائيلي در مبارزات انتخاباتي 1874 به كار برده شد؛ عبارت است از سياستي كه يك كشور به منظور استقرار كنترل خود در فراسوي مرزهايش بر مردمي كه پذيراي چنين نظامي نيستند، در پيش مي گيرد. به عبارت ديگر امپرياليسم، شكلي از گسترش اقتدار است كه با مقهور ساختن ديگر بازيگران به منصه ظهور مي رسد.


اما نظريه امپرياليسم ناشي از قدرت مي گويد كه كليه واحدهاي سياسي كه منابع لازم براي اعمال سياستهاي امپرياليستي داشته باشند، به سياست امپرياليستي اقدام خواهند كرد و محرك اين اقدام غير عقلايي و بي منطق، ترس امنيتي در قالب «تغيير وضع موجود» است.


بر اساس اين نظريه هرج و مرج طبيعت ساختار حاكم بر روابط جوامع است و هر يك از جوامع، امنيت خود را از سوي جوامع ديگر در معرض تهديد مي بيند؛ از اين رو جوامع يا كشورها براي رفع تهديد به افزايش قدرت نظامي و گسترش حوزه نفوذ ارضي خود دست مي زنند و اين اقدام، واكنش متقابل جوامع ديگر را در اقدام به رقابت نظامي براي حفظ و افزايش موقعيت خود در برخواهد داشت و در تداوم اين كنش، روابط سلطه جويانه امپرياليستي بر روابط جوامع حاكم خواهد شد؛ در نتيجه تنها تشكيل امپراطوري متضمن امنيت دايمي است.(5)



2-1-2- امپرياليسم اقتصادي:
تئوري هاي اقتصادي امپرياليسم در دو دسته و گروه قابل تمايزند.دسته اول، جبرگرايان يا ماركسيت ها هستند كه متفكريني چون والاديمير‌ـايليچ لنين،نيكلا بوخارين (Bukharin )ورزا لوكزامبورگ (Rosu luxemburg ) و با اندكي تمايز «رودلف هيلفردينگ» در اين دسته قرار مي گيرند. بر اساس رويكرد ماركسيستي يا جبري به امپرياليسم اقتصادي، ساختار زير بنايي اقتصاد سرمايه داري، زمينه را

براي پيدايش پديده امپرياليسم، فراهم مي كند. به عبارت ديگر امپرياليسم نتيجه قهري سرمايه داري است ولي از آنجا كه اراده امري روبنايي و بازتاب وضعيت زير بنايي اقتصادي است، چنين امري در سرمايه داري ممكن نيست. بايد اقتصاد كمونيستي به وجود آيد تا زير بناي جديدي براي رفتار غير امپرياليستي و غير استثماري فراهم شود. اما دسته دوم كه اراده گرايان ليبرال مثل هابسون، دوئوتي و فالتزگراف امپرياليسم اجتناب پذير و احتمالا غير قهري است و با اعمال يك سري سياستهاي توزيعي مي توان پديده كم مصرفي در كشورهاي سرمايه داري را كه عامل اصلي

امپرياليسم است بر طرف كرد. جدا از اختلاف نظري كه ماركسيستها و ليبرال ها درباره امپرياليسم اقتصادي دارند، هر دو دسته، امپرياليسم جديد اقتصادي را مرحله نهايي نظام سرمايه داري مي دانند(6) كه بر اثر تلفيق تضادهاي داخلي با گرايش ذاتي توسعه طلبي براي كسب ارزش اضافي ايجاد مي شود. فرآيند امپرياليسم اقتصادي از نظر متفكران اين نظريه به شرح زير است. هدف سرمايه داري از توليد كسب سود بيشتر و كاهش هزينه هاست از اين رو سرمايه داري براي

افزايش بهره وري توليد سرمايه ثابت (تجهيزات)را جايگزين سرمايه متغير (كارگران) مي كند. در نتيجه كارگران قدرت خريد خود را از دست مي دهند و با تلفيق بهره وري توليدي و كاهش قدرت خريد كارگران پديده كم مصرفي از يك سو و انحصار مالي (ادغام سرمايه بانكي با سود ) از سوي ديگر ايجاد خواهد شد و دولت سرمايه داري ناگزير به ايجاد تقاضاي موثر در خارج از مرزها است. (كشورهاي عقب افتاده) در اين مرحله سرمايه داري وارد مرحله امپرياليسم مي شود و اگر كشورهاي امپرياليستي قلمرو اقتصادي جديدي براي تقسيم بين خود نداشته باشند، در آن صورت جنگ امپرياليستي اجتناب ناپذير خواهد بود.


2-1-3- تبيين زيست شناسي اجتماعي امپرياليسم:
متفكران بر جسته آمريكايي و اتريشي يعني تورستين و بلن و جوزف شومپيتر و كزاد لوزتر امپرياليسم را تبيين زيست شناسي كردند.


بر اساس اين نظريه امپرياليسم ناشي از خصلت هاي موروثي و ژنتيك انسان است كه به صورت تهاجم عليه هم نوع تجلي مي يابد و چون پديده اي غير عقلايي است و تحت تاثير عادات و غرايز انسان است با سرمايه داري كه امر عقلايي است ارتباط ندارد. بر اين اساس اگر انسان مايل به بقاي خود باشد در آن صورت براي دستيابي به منابع كمياب، بايد رقباي خود را تسليم يا نابود كند و براي اين هدف بايد از خصلت پر خاشجويي (تحميل خشونت قهر آميز بر ديگران)عليه ضعيفترها

استفاده كند و از آنجا كه مكانيسم پرخاشجويي ذاتي انسان هنگام برخورد با محرك خارجي يعني «منابع كمياب در اختيار ديگر كشورها» فعال مي شود، در آن صورت كشورها براي دستيابي به منابع كمياب عليه كشورهاي دارنده آن منابع به جنگ امپرياليستي دست مي زنند.


2-1-4- امپرياليسم ناشي از ايدئولوژي
تجربه تاريخي اروپا از پيدايش سه نظام ايدئولوژيك كليسايي، فاشيستي و ماركسيستي كه به نوبه خود هر كدام موسس رژيم هاي سياسي توتاليتري در داخل و مجري سياست امپرياليستي در صحنه جهاني بودند، بستر شكل گيري اين نظريه را فراهم كرد. بر اساس اين نظريه در ذات هر ايدئولوژي، نوعي نارضايتي از وضعيت موجود نهفته است و هر گاه ايدئولوژي غالب شود به ويژه پس از انقلابها (و از آنجا كه انقلابها مرز نمي شناسند) و بتواند با ابزارهاي شعاري، توده ها را بسيج كند، در آن صورت اهرم لازم براي تحقق بخشيدن به خواسته هاي خود را يافته است. و كار برد خشونت در داخل كه از ملزومات نظام هاي ايدئولوژيك است در نقطه مرزي متوقف نمي شود بلكه از مرزها گذشته و موازنه قدرت را براي ايجاد يك مدينه فاضله گسترده بر هم مي زند. از اين رو ايدئولوژي مبناي سياست هاي امپرياليستي قرار مي گيرد.


مورگنتا، كرين بركيتون و جاناتان آلدرمن به عنوان متفكراين نظريه معتقدند، روابط بين جوامع اعتقادي يا ايدئولوژيك ضرورتا خصمانه است كه با نابودي يا تابع شدن ديگر جوامع محو شدني است. به نظر مورگنتا يك سياست امپرياليستي هميشه نياز به ايدئولوژي دارد؛ زيرا بر عكس سياست حفظ وضع موجود، سياست امپرياليستي بايد توجهي براي اقدام به تغيير وضعيت موجودي كه خواهان

سرنگوني اش است داشته باشد. زيرا با تعريفي كه ايدئولوژي از انسان مي دهد وضعيت موجود را براي رستگاري او مناسب نمي بيند؛ از اين رو ايدئولوژي پيروان خود را به تغيير گسترده اين وضع دعوت مي كند و اعتقاد كامل به اعتبار يك ايدئولوژي هر چند متناقض، شخص را به انجام هر

اقدامي كه براي تعيين موفقيت لازم باشد وا مي دارد و يا چون ايدئولوژي بيشتر حركت ساز است، پيروان را چنان تقبيح مي كند كه آنان حتي حاضرند زمينه را براي تاسيس مدينه فاضله در زمان حيات اعقاب خود فراهم كنند.
2-2-نظريه وابستگي:
نظريه هاي امپرياليستي، كشور امپرياليست را باعث ناامني جنگ، تجاوز، هرج و مرج مي دانستند ولي در نظريه وابستگي كشورهاي توسعه نيافته يا عقب افتاده نيز مقصر و مسوول هرج و مرج و جنگ و تجاوز هستند ولي، در رويكردي جدي تر وابستگي كشورهاي عقب مانده را در نظام بين المللي تحليل مي كنند. گوندرفرانك و سمير امين به عنوان مطرح ترين نظريه پردازان وابستگي متعقدند، مراحل پيشرفت نظام سرمايه داري در شمال و عقب ماندگي كشورهاي جنوب، نوعي رابطه اقتصادي و وابستگي بين اين دو دسته از كشورها ايجاد مي كند كه به مقتضاي آن سير فرآيند عقب افتادگي يكي به فرايندگي پيشرفت و شكوفايي ديگر منتهي مي شود و كساني كه در جنوب يا پيرامون، سود مي برند طبقه كمپرادور هستند كه باشمال در ارتباطند و نمايندگان محلي امپرياليست هستند. فرانك معتقد است توسعه ناشي از توسعه جهاني نظام سرمايه داري است. وي با استناد به مطالعات خود در شيلي و برزيل مي گويد مركز آنچنان ساختار كشور

 

پيراموني را مشروط مي كند كه اين كشورها نمي توانند به توسعه مستقل و رضايت بخشي دست يابند و اگر كشورهاي پيراموني، رابطه خود را با مركز تضعيف كنند مي توانند توسعه اقتصادي بيشتري را تجربه كنند.(7)
سميرامين نيز معتقد بود جهان تنها يك بازار دارد كه همان بازار جهاني سرمايه داري است و وابستگي با تجارت خارجي پديدار مي شود كه شامل صدور مواد اوليه در مقابل واردات كالاهاي ساخته شده است.
در مجموع در تئوري وابستگي مي توان گفت، اگر نظام سرمايه داري كشور با بحران روبرو شود در آن صورت براي رفع بحران هاي خود به همكاري با ديگر كشورهاي سرمايه داري در قالب شركتهاي چند مليتي دست مي زند و انحصار مبادلات صنعتي، اقتصادي و مالي را به خود اختصاص مي دهند و طبيعتا در مبادله با كشورهاي عقب افتاده در موقعيت برتري براي تامين منافع خود قرار مي گيرند. از سوي ديگر كشورهاي عقب افتاده براي دستيابي به توسعه صنعتي از طريق انتقال تكنولوژي

مجبورند به خواسته هاي جمعي كشورهاي صنعتي تن دهند و در نتيجه نحولات داخلي و رفتار خارجي آنان نسبت به خواسته ها و الزامات كشورهاي صنعتي شرطي مي شود. و از اين بعد شاهد دو دسته كشورهاي مركز و حاشيه هستيم و منزلت كشورهاي صنعتي با استفاده از منابع كشورهاي جنوب و تعميق روند توسعه افزايش و منزلت كشورهاي جنوب با انتقال منابعش به كشورهاي شمال (مركز) و شيوع توسعه عدم توسعه كاهش خواهد يافت.
2-3-نظريه هاي چرخه اي استيلا يا هژموني
نظريه هاي چرخه اي استيلا ضمن تبيين انواع استيلا، پيامدهاي استيلا را مد نظر قرار مي دهد. با آشكار شدن ناتواني نظريه هاي امپرياليسم و وابستگي گروهي از نظريه پردازاني كه به پويش هاي نظام بين المللي معاصر نقادانه مي نگريستند، نظريه جديدي را به نام استيلا ارايه دادند. محورهاي اصلي ماركسيسم، الهام بخش قسمت اعظمي از اين نظريه ها بود اما به نظر متفكران اين تئوري ماركسيسم برابر تبيين پويش هاي بين المللي كافي نبود. آراي مشهور نظريه استيلا به شرح زير است.


2-3-1-استيلاي فرهنگي:
آنتونيوگرامشي و نوام چامسكي دو متفكر اين نظريه هستند. ايشان معتقدند، چنانچه جامعه اي بتواند بهتر از سايرين، جهان را تبيين كند از لحاظ فكري مي تواند هدايت و رهبري فرهنگي جوامع ديگر را به دست گيرد و عملكرد سلطه طلبانه اش نيز از مشروعيت كافي برخوردار خواهد بود. بنابراين هر قدرت كه بتواند بهتر از سايرين، افكار را هدايت كند، مي تواند با قبولاندن جهان بيني

خود،رهبري فرهنگي و هدايت افكار را به دست آورد و با تحكيم سلطه هژمونيك، رفتار سياست خارجي خود را مشروعيت بخشد.(8) بر خلاف ديدگاه ماركسيستي گرامشي، نوام چامسكي با طرح مورد آمريكا بر اين ادعاست كه استيلا طلبي آمريكا به طور آگاهانه انتخاب شده است. و در

جنگ سرد براي حفظ سلطه خود لازم مي ديد از لحاظ ايدئولوژيك، تصويري هولناك و امپرياليستي از شوروي در مقابل نوع دوستي حقوق بشري خود ارايه دهد و با اين سياست، آمريكا با بهره گيري از تهديد دشمن قدرتمند و غول آسا زمنيه هاي برتر صنعتي خود را تضمين مي كرد. كشورهاي ضعيف به مقتضاي اين تصوير هولناك به منظور دفاع از خود و دفع اين تهديد واهي، داوطلبانه خواهان مداخله آمريكا مي شوند.

2-3-2 استيلاي اقتصادي:
امانوئل والرشتاين با تلفيق ياقه هاي ماركسيسم و كاركردگراي ساختاري به نوعي تفسير خاص از تحولات بين المللي مي رسد. او معتقد است ساختار سياسي بين المللي، محصول روبنايي از رقابت دروني نظام سرمايه داري است و وضعيت ساختاري موجود براي شكل گيري و تداوم بقاي نظام سرمايه داري لازم است. از اين رو وجود نظام هاي تابعه سياسي گوناگون در داخل نظام واحد سرمايه داري جهاني، بقاي اين نظام را تعيين كرده است. متقابلا نيازهاي كاركردي سرمايه داري نيز به بقاي اين ساختار كمك مي كند. البته والر شتاين بعدا نگرش جديدي ارايه داد و مقوله جهان شمولي اقتصادي را طرح كرد كه بر اساس آن حاكميت منافع مشترك اقتصادي در صحنه بين المللي، موجب ثبات و صلح مي شود و در اين نظريه در زمره كثرت گراها قرار گرفت كه در ادامه به آن اشاره خواهيم كرد.


2-3-3 استيلاي نظامي:
كوئيسني رايت، متفكر بر جسته اين نحله معتقد است، حوادث گذشته نشان داده كه هر نيم قرن يك بار، جنگهاي عمده اي اتفاق افتاده كه به صورت يك در ميان از شدت فزاينده تري بر خوردار بودند و پس از اتمام هر جنگ، شاهد برهه اي از آرامش طلبي و تنفر از جنگ هستيم. و از عوامل روانشناسي، اقتصادي، سياسي، داخلي و فيصله نيافتن مخاصمات قبلي به عنوان عوامل پيدايش جنگ هاي جديد نام مي برد. «رايت» در مقابل برهه هاي پنجاه ساله جنگي برهه وضعيت جنگي

و صنايع ناشي از آن را دستخوش تغييرات صد و پنجاه ساله مي داند. به اين لحاظ «رايت» هر چرخه بلند در روابط بين الملل را مستلزم تحقق وضعيت جديدي مي داند كه با وضعيت قبلي همخواني دارد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید