بخشی از مقاله

پساساختارگرايي، قدرت و فقر نظريه پردازي در روابط بين الملل مطالعه موردي: مفهوم امنيت انساني


چکيده
امروزه نظريه هاي کلان روابط بين الملل ، از تحليل بسياري از ريشه هاي دغدغه هاي جديد در سياست جهان ، نظير مشکلات زيست محيطي، گرسنگي و مهاجرت ، باز مانده اند. اين موضوع سبب شده تا گرايش هايي در ديسيپلين روابط بين الملل شکل گيرند که ساختارها و الگوهاي آنها با جهان واقع و معيارهاي علمي مطابقت نداشته باشد. يکي از اين گرايش ها، «امنيت انساني» است . نظريه پردازان اين مفهوم ، اجماع خاصي بر اصول و ساختار امنيت انساني ندارند و کشورهاي در حال توسعه را بدون شواهد علمي، مرجع اصلي تهديدات عليه امنيت بشريت ميدانند. حال جاي پرسش است که چگونه ميتوان رابطه قدرت و بحران نظريه پردازي در روابط بين الملل را تحليل نمود؟ با کنکاش در بنيادهاي پارادايم پسا ساختارگرايي در ارتباط با بازتاب رابطه قدرت -دانش و تفسير افراطي از قدرت در نظام معنا، مشخص گرديد: مفهوم امنيت انساني، در شناسايي تهديدکنندگان امنيت بشري، سهم عمده اي از کشورهاي صنعتي و نظام سرمايه داري را ناديده ميگيرد.
همين رويکرد بنيادهاي نظري و روشي امنيت انساني را از معيارهاي علمي دور نموده است . لذا، اين گرايش که از آن به مثابه «پارادايم » نيز ياد شده ، کمک شاياني به پيشرفت انديشه ورزي در روابط بين الملل نميکند. رويکرد تحقيق حاضر تحليلي- تبييني، نوع آن نظري- انتقادي، شيوه تجزيه و تحليل داده ها کيفي و روش گردآوري اطلاعات ، اسنادي و کتابخانه اي است .
واژه هاي کليدي: نظريه پردازي، پساساختارگرايي، قدرت ، امنيت انساني، روابط بين الملل


١- مقدمه
امروزه بسياري از دانشوران روابط بين الملل نميتوانند براي توصيف ، تحليل و نقد يک پديده تنها از يک منظر به آن توجه نمايند؛ چرا که ارتباطات بين المللي و نقش فزاينده گروه هاي اجتماعي در سياست در بسياري از مواقع ، مقوله «سطح تحليل » را بياعتبار ساخته است . اين خود مدتي است که انديشمندان را به اين فکر واداشته است که 1 نظريه پردازي علمي در روابط بين الملل را تمام شده فرض کنند. از همين رو، ديوتياک و دردريان ٢ اين پرسش را مطرح مينمايند که آيا دولت داراي حاکميت در تمامي صور حقوقي خود ناپديد نشده و به زودي در موزه مدرنيته عتيقه نخواهد شد (ديوتياک و دردريان ،١٣٨٠: ١٩٥). به تبع آن سيلوستر نيز ميپرسد: آيا در دنياي جهاني شده ي بعد از جنگ سرد نظريه در روابط بين الملل به سرانجام رسيده است ؟(-٢٠١٣٦٠٩,Sylvester ٦٢٦). به همين جهت در دهه حاضر، برخي از انديشمندان شاخص روابط بين الملل از ناکارآمدي «نظريه هاي کلان » روابط بين الملل در پاسخگويي به مسائل بوجود آمده ناشي از فضاي پست مدرن سخن ميگويند. چنانکه براون اظهار ميدارد گرچه در رشته علوم سياسي و روابط بين الملل به مکاتبي نظير ماکياوليسم و والتزيسم (ساختارگرايي) اتکاء زيادي ميگردد؛ اما مکاتب مزبور به مثابه يک نظريه کلان ، عاجز از درک و تحليل منطقي کل ابعاد و زواياي علوم انساني هستند(٤٩٠-٢٠١٣٤٨٣,Brown). از اينروست که مشيرزاده مينويسد: «يکي از موضوعاتي که در سال هاي اخير مناظرات نظري را در رشته روابط بين الملل تحت تأثير قرار داده ، بحث در مورد اهميت ، امکان پذيري، و مطلوبيت نظريه پردازيهاي غير غربي در اين حوزه است »(مشيرزاده ،١٣٨٩: ١٦٧).

با اين وجود، تزلزلي اساسي در چيرگي نظريه هاي غربي بر روابط بين الملل پديد نيامده است ؛ چرا که نظريه غير غربي در روابط بين الملل محلي از اعراب ندارد و نظريه پردازان غربي نيز در صدد رفع ايرادات اساسي و پيدا نمودن بازخورد مثبت از نظريه هاي کلان در تطابق با واقعيت هستند. به عنوان نمونه ويليامز مدعي است که بر خلاف تصور غالب از نقش تنازعي دو نظريه کلان ليبراليسم و رئاليسم در روابط بين الملل ، رئاليسم از بنيان هاي نوع خاصي از ليبراليسم دفاع ميکند. وي ضمن آسيب شناسي اين رهيافت اشتباه (فهم نادرست از کارکردهاي دو نظريه مزبور) در محافل علمي روابط بين الملل ، به معرفي نظريه ليبراليسم واقعگرا١ به عنوان يک نظريه کلان علمي- هنجاري ميپردازد. او استدلال ميکند که شروع نظريه پردازي در روابط بين الملل پس از جنگ جهاني دوم توسط نظريه پردازان واقعگراي کلاسيک در ايالات متحده آمريکا بوده است .
اين نظريه پردازان يک پشتوانه معرفتي و نه علمي ٣ در مقابل هژموني [علمي] مطالعات علوم سياسي آمريکايي براي انديشمندان روابط بين الملل پس از جنگ دوم ، ايجاد نمودند. از اينرو، هرچه روابط بين الملل از اين نقطه عطف تاريخي(پس از جنگ جهاني دوم ) فاصله گرفته ؛ به سمت معيارهاي علمي علوم سياسي نزديکتر شده است -٢٠١٣٦٤٧,Willias).
(٦٥٠ انحصارطلبي نظريه پردازي در روابط بين الملل سبب شده تا نظريه هايي شکل گيرند که از اصول و رويه هايي علمي نظريه پردازي تبعيت نکنند، ربط وثيق عامل قدرت دولتي در شکل گيري مسائل روز و بحران هاي انساني را در نيابند و نهايتا عرصه را براي ژورناليست ها و اصطلاحا، جولان نظريه هاي عامه پسند باز گذارند. يکي از اين نظريه ها(مفهوم )، امنيت انساني است . اين مفهوم اگرچه برخاسته از شرايط و اقتضائات
1- Liberal Realism
٢- بسياري بر اين باورند که نقظه عطف نظريه پردازي در روابط بين الملل به پيمان وستفاليا و يا به نظريات متفکريني همچون توسيديد يا ماکياولي برميگردد.
3-

پست مدرن است ؛ چنانکه بررسي خواهيم نمود، رشد و نضج آن در وهله اول با رابطه قدرت - دانش پيوند خورده و متعاقبا مباني معرفتي و علمي آن بر اساس تعريف نامشخصي که از قدرت به دست ميدهد، سست و متناقض است .
با اين اوصاف ، اين پرسش مطرح خواهد شد که چگونه ميتوان ربط وثيق جايگاه قدرت به بحران نظريه پردازي(دانش ) در رشته روابط بين الملل را آشکار نمود؟ اين ارتباط بر اساس چه پارادايمي بيشترين قابليت تحليل را داراست ؟ و نمودهاي عيني اين پارادايم در نظريه امنيت انساني به عنوان يک نظريه غير علمي چگونه قابل استناد است ؟ به عقيده نويسنده با بهره برادري از مباني پارادايم پسا ساختارگرايي در ارتباط با رابطه قدرت و دانش ميتوان تحليل نمود که برخي از نظريه هاي جديد روابط بين الملل از جمله نظريه (مفهوم ) امنيت انساني که مدعي نمايندگي در فضاي پست مدرن (کاهش قدرت دولت در نظريه پردازي) هستند، از دو ويژگي برخوردار هستند: اولا، به روال گذشته بازتاب رابطه قدرت دانش در آنها مشهود است ؛ ثانيا، از آنجايي که تحليلي صحيح از نقش قدرت (نسل -اول ) در تداوم بحران هاي انساني به دست نميدهند، غير علمي هستند. بنابراين ، مفهوم امنيت انساني از اين ظرفيت برخوردار نيست تا ديسيپلين روابط بين الملل را از بحران نظريه پردازي وارهاند.
٢- پسا ساختارگرايي و نظريه پردازي در روابط بين الملل با تأکيد بر رابطه قدرت و دانش
ارائه يک تعريف روشن از پسا ساختارگرايي که توافقي عمومي درباره آن وجود داشته باشد، غير ممکن است (ديوتياک و دردريان ،١٣٨٠: ١٠٦)، اما در ارتباط با مبحث قدرت و دانش از منظر پارادايم پسا ساختارگرايي دو تفسير متعارف (تفسير فوکويي) و افراطي(تفسير لوکسي) را براي کاربرد در اين تحقيق ميتوان مد نظر داشت . منظور از «متعارف بودن » اين است که بين دانش و قدرت ، رابطه اي متقابل وجود دارد، در حالي که در «تفسير افراطي»، بين قدرت و نظام معنا و نمودها هيچ رابطه مستقيمي مشاهده نميشود.
١-٢. درهم تنيدگي قدرت و دانش ؛ چيرگي نظريه هاي غربي بر روابط بين الملل (تفسير متعارف ): آنچه امروز به عنوان تفکر پسا ساختارگرا شناخته ميشود، ريشه در انديشه هاي افرادي چون وينگنشتاين ١، هايدگر٢، لاکان ٣، دريدا٤ و فوکو٥ دارد. همه اين متفکران به عقل سوژه محور بدبين بوده و گفتمان فلسفي مدرنيته را به نقد کشيده اند. شکل روشني از اين نقد را ميتوان در انديشه فلسفي هايدگر يافت . از ديد هايدگر، فرض دکارت در خصوص جدايي اساسي ميان فاعل شناسايي و موضوع شناسايي به وضعي انجاميده که در آن علم به مثابه معرفت برتر و مجزا تفوق يافته و مبناي هستي شده است . بر طبق اين روايت ، ذهنيتي منفک و مجزا بر فراز جهاني از اشياي منفعل قرار گرفته است و آن را بر وفق علايق خود مورد تأمل ، مشاهده و داوري قرار ميدهد. پس ، رابطه انسان با جهان ، ابزاري يا فن آورانه است ؛ بدين سان سوژه از جهان ميگسلد و جهان از طريق انقياد به اراده فن آورانه انکار ميشود(بشيريه ،١٣٨٤: ٣٠١). فوکو نيز معتقد است که قدرت و دانش ، مستقيما بر يکديگر دلالت ميکنند و هيچ رابطۀ قدرتي بدون تشکيل حوزه اي از دانش متصور نيست و هيچ دانشي هم نيست که متضمن روابط قدرت نباشد. علوم انساني به عنوان جزئي از فرآيند اعمال قدرت و اعمال سلطه بر انسان ، چگونگي شکل گيري گفتمان هاي مختلف را در بستر روابط قدرت مورد تبيين قرار ميدهند(لوکس ،١٣٧٠: ٣٣٩).
در اين راستا ليوتار٦ هم به تجاري شدن دانش و آگاهي و هم به ابزارگونه شدن دانش در برابر قدرت ميپردازد. در جهان امروز دانش به خصوص کنترل اطلاعات کانون اصلي

درگيري بر سر قدرت است و همانگونه که در گذشته دولت - ملت ها بر مواد اوليه و کارگر ارزان با يکديگر ميجنگيدند؛ اکنون براي کنترل اطلاعات به جنگ ميپردازند(منوچهري، ١٣٧٦: ٤١). به همين جهت عسگرخاني و همکاران تأکيد ميکنند در اين فضا، پسا ساختارگرايي به مثابه يکي از رهيافت هاي دگرگونه ، با اشاره به نقش نظريه در ساختن و شکل دادن به موضوع داراي اهميت تحليل ، امکان يک علم روابط بين الملل بيطرف را زير سؤال ميبرد(عسگرخاني و همکاران ،١٣٨٨: ٢٩٩). بنابراين ، امروزه براي مسائل جهاني نميتوان پاسخ هاي ساده و فراگير [در قالب يک نظريه ] ارائه داد و بايد از جزميات سنتي در گذشت . رشته روابط بين الملل تا کنون بر اثر نگرش مدرن ، با رويکردي عينيت گرا، ذات گرا به شناخت و واقعيت مينگرد و همه چيز را به پديده هاي دوگانه اي مانند عين ، واقعيت ،. ارزش ، هست ،. داخلي، ديگري،. بين المللي، واقعگرا،. ساده کرده است (بزرگي، ١٣٧٧: ١٤٥). اگر از منظر پسا ساختارگرايي به دغدغه اين پژوهش توجه نماييم ، انعکاس رابطه قدرت و دانش در رابطه با تسلط نظريه هاي غربي بر ديسيپلين روابط بين الملل اثبات شدني است .
براي نمونه ، باري بوزان در مقاله اي تحت عنوان «چرا نظريه اي غير غربي در روابط بين الملل وجود ندارد؟»، معتقد است دو دليل اصلي براي سيطره نظريه هاي غربي بر اين ديسيپلين را ميتوان ذکر نمود: اولا، نظريه هاي جريان اصلي روابط بين الملل ، در فلسفه و نظريه هاي سياسي غرب ريشه دارند؛ ثانيا، تاريخ جهان ، اروپا محور است . به عبارتي، اروپا مرکز ثقل تاريخ جهان [معاصر] است . بنابراين ، بر کسي پوشيده نيست که نظريه هاي غربي در روابط بين الملل تسلط کامل دارند(٢٠٠٩٦,Buzan). استانلي هافمن نيز روابط بين الملل را اساسا يکي از علوم اجتماعي ميداند که در ايالات متحده امريکا متولد شده و در آنجا رشد نموده است . دانشوران روابط بين الملل دو دليل اساسي براي نارضايتي از اين وضعيت ميتوانند داشته باشند: اول وضعيت قدرت در دنيا(امريکا به عنوان يکي از قدرت هاي اصلي) و دوم شرايط ديسيپلين روابط بين الملل (سيطره امريکا بر روابط بين الملل ). تا زماني که اين دو دليل با يکديگر همراهي کنند نارضايتي ادامه خواهد داشت (١٩٧٧٥٩,Hoffmann). از همين رو، غير غربيها از جمله کين معتقدند که همين سلطه غرب بر نظريه پردازي در روابط بين الملل باعث شده تا براي دانشوران روابط بين الملل در چين دغدغه نظريه پردازي، مسئله اصلي نباشد. اين مشکلي است که چين به مدت ١٥٠ سال با آن دست به گريبان است . از سال ١٩٧٩ چين به صحنه نظام بين الملل بازگشت و دانشوران اين کشور در اين فکر هستند که چگونه در فضاي جهاني شدن نظريه هاي خود را به جهانيان عرضه نمايند؟(٢٠٠٩٤٦,Qin). همچنين ، اينوگوشي يادآور ميشود، نظريه پردازي در حوزه روابط بين الملل در ژاپن وجود دارد. وي نظريه «الگوي پرواز غازها»١ را در حوزه نظريه هاي پوزيتيويستي ژاپني، مثالي براي اين مدعا ذکر مينمايد. اما وي معتقد است : اگرچه ژاپن در گذشته تلاشي نافرجام براي هژموني در سطح منظقه در طي جنگ جهاني دوم داشته است ، اکنون به دومين اقتصاد بزرگ دنيا بدل گشته است . به هر حال قدرت هاي بزرگ اغلب در روابط بين الملل نظريه پردازي ميکنند، اما اين کشور در گذشته گرفتار هژموني امريکا شده و اکنون نيز در نظام جهانياي که ايالات متحده تعريف نموده ، حل شده است (٢٠٠٩٥١,Inoguchi). اسميت نيز به نمايندگي از کشورهاي آفريقايي خاطر نشان ميکند که در دهه اخير مطالعات زيادي درباره تئوري در خارج از دنياي غرب صورت گرفته که در بيشتر آنها سعي شده به انکار موقعيت نظريه پردازي در کشورهاي در حال توسعه جهان و به خصوص کشورهاي قاره افريقا شود (٢٠٠٨١,Smith). در ارتبازط با دنياي اسلام نيز تاجبخش ميپرسد: آيا اسلام ميتواند خارج از دنياي غرب صاحب نظريه در روابط بين الملل باشد؟ از نظر او جواب منفي است ؛ چرا که اسلام به عنوان يک دين ، ديدگاه هاي خود را در ارتباط با چگونگي رابطه مسلمانان
1-“Flying Geese Pattern”
با غير مسلمانان عرضه نموده است و اينکه اين روابط بايد چگونه باشند
.(Tadjbakhsh,2009:174-177)
٢-٢. ذات نامتعين قدرت ؛ چيرگي نظريه هاي غير علمي در روابط بين الملل (تفسير راديکال ):
از نظر برنسکوتور هستۀ نگهدارندة جهان ، قدرت است و رئاليسم تنها مکتبي است که در ساخت و پرداخت قدرت ، در بين ساير مکاتب دست برتر را داشته است . اما مهمترين انتقادات مطروحه نسبت به رئاليسم اين است که انواع قدرت چيستند؟ و ديگر مفاهيم کليدي در روابط بين الملل نظير امنيت و حاکميت چه نسبتي با قدرت دارند؟ با در نظرداشت اين دو پرسش اساسي نگارنده سه نسل متفاوت از قدرت را مدنظر قرار ميدهد.
نسل اول قدرت ، در قالب مکتب شيکاگو ارائه گرديد. قدرت از ديد اعضاي مکتب همچون دال ، کاپلان و لاسول رابطه اي اجتماعي است که يک طرف اين رابطه به طور نيتمند بر طرف ديگر درون يک الگوي ارزشي مشترک، تأثير ميگذارد. کاپلان و لاسول مرزهاي بين قدرت و نفوذ را مشخص ساختند؛ عامل زور که در قدرت مطرح است در نفوذ موضوعيت ندارد و به اعتقاد آنها قدرت زيرمجموعه نفوذ است . در اين نسل از قدرت ، سنجش و اندازه گيري قدرت ١در پروسه تصميم سازي و برنده شدن در منازعه بسيار مهم ارزيابي ميشود. اين نسل عموما بواسطه رجوع به افکار رئاليست ها تدوين گشته است . نسل دوم قدرت را ليبرال ها ارائه کردند. دانشوراني همچون کوهن و ناي با مطروح نمودن مباحثي نظير «وابستگي متقابل » و متعاقبا تحديد حاکميت دول ، منابع نفوذ متفاوتي را نسبت به طراحان نسل اول ، معرفي نمودند. از اينرو هويدا گرديد که تصميمات هميشه توسط دولت ها اخذ نميگردند و خود دولت ها نيز در اثر پيچيدگي فرآيندهاي قدرت در سياست بين الملل و ورود بازيگران غير دولتي تحت سلطه رژيم هاي بين المللي هستند. در نتيجه به نقل از کراسنر توانايي ساخت و تغيير اين رژيم ها بديلي به منظور شناخت ديگر ١- وزن قدرت (درجه قدرت اخذ تصميمات )، ناحيه قدرت (درجه ارزش هاي مشترک) و قلمرو قدرت (اليت قدرت ).
منابع قدرت همچون قدرت نرم شدند(١٠-٢٠٠٧١,Berenskoetter). نسل سوم براي قدرت عامل خاصي مشخص نمينمايد و قدرت را در افزايش توان نظامي، بردن و يا توانايي چيره شدن نميبيند. بلکه قدرت را فرآيندي تعريف ميکند که در تاروپود روابط اجتماعي عنصر رضايت را بازتوليد مينمايد. بنابراين ، هنر قدرت جلوگيري از به فعل در آمدن درگيري و نابهنجاري از طريق بهنجاريهايي است که توانايي شکل دادن به منافع ديگران ، بدون آگاهي خود آنها را دارد. در نسل سوم ، بنا به نقد منتقدان مرزهاي قدرتمندان و کساني که از قدرت بيبهره اند، در هم شکته شده است و اين نسل نميتواند مشخص نمايد که چگونه قدرتمند منافع غير قدرتمند را شکل ميدهد. به طور کلي نسل سوم را ميتوان متأثر از ميراث مارکسيست هاي نو و افکار پسا مدرن قلمداد نمود .(Berenskoetter,2007:10-23)
به اعتقاد بارنت و دوال در مقاله اي به نام «قدرت در سياست بين الملل » در نوع مستقيم روابط خاص قدرت ، عموما بين سوژه و ابژه ، رابطه فوري، محسوس و سازنده برقرار است . اما در نوع غير مستقيم ، رابطه بين سوژه و ابژه با واسطه ، با فاصله زماني و اجتماعي است . پس اولين نوع قدرت ، قدرت اجباري است . در قدرت اجباري، کنترل مستقيم يک بازيگر بر [اعمال ] بازيگران ديگر به صورت کنش متقابل است . دومين نوع قدرت ، قدرت نهادي است . در قدرت نهادي، کنترل بازيگران اجتماعي در يک کنش متقابل به شکل غير مستقيم است . سومين نوع ، قدرت ساختاري است که بواسطه برساخته شدن ظرفيت هاي سوژه هاي اجتماعي در روابط ساختاري مستقيم نسبت به ديگران شکل ميگيرد. دست آخر قدرت مولد شايان (همان نسل سوم قدرت از نظر برنسکوتور) ذکر است که ويژگياش برساخته شدن غير مستقيم روابط اجتماعي سوژه ها در نظام معنا و نمودهاست (٢٠٠٥٦٩,Barnett and Duvall).
عواقب و پيامدهاي قدرت مولد در نظريه پردازي از دست رفتن معيارهاي علمي براي تطابق نظريه ها با واقعيت هاست . دوون و همکاران اين بحران را اينگونه شرح ميدهند که نظريه هاي کلان روابط بين الملل رو به اتمام هستند، ويژگي علمي بودن خود را در تبيين وقايع جديد روابط بين الملل از دست داده اند و نهايتا نظريه هاي عامه پسند جايگزين نظريات علمي گرديده اند. هم اکنون «نظريه »، در روابط بين الملل رو به زوال گذاشته است و استفاده از تئوري، اغلب جهت آزمايش فرضيه است . از اينرو، بيشتر پس از مناظره سوم و چهارم ، چون مبناي مشخصي براي نظريه پردازي ايجاد نشد؛ شاهد تکثر و تنوع در مفاهيم ، نظريات و روش هاي موجود در روابط بين الملل هستيم . در تمامي تعاريفي که از «تئوري» شده است ، اين فرض مشترک است که الگوهايي که در تبيين روابط بين الملل وجود دارند؛ آشکارا با رخدادهاي جهان واقع ، هماهنگي پيدا مي کنند Dunne and).
(٤٢٥-٢٠١٣٤٠٥,Others در همين فضاست که مرشايمر و والت به بررسي علل کم اقبالي براي توليد نظريه در روابط بين الملل پرداخته اند. آنها معتقدند تئوري سنگ بناي روابط بين الملل است . اما در سال هاي اخير، نظريه پردازي در روابط بين الملل در دانشگاه هاي امريکا بسيار کاهش يافته است و به جاي خلق تئوري بيشتر به آزمون فرضيات ساده سازي شده بسنده ميشود و از روش هاي کمي و آماري نسبت به ساير رويکردها بيشتر استفاده ميشود. اما اين به آن معنا نيست که آزمون فرضيات ساده شده با استفاده از روش هاي کمي کارآ نيستند، بلکه فرآيند مزبور در صورتي بيشترين مطلوبيت را خواهد داشت که در عرض خلق يک تئوري به کار بسته شود؛ چرا که يک نظريه متشکل از يک فرضيه صادق است که اعتبار آن بواسطه شناخت سازوکارهاي علي که به نتايج مورد نظر(در راستاي اهداف نظريه ) جهت ميدهند، ارزيابي ميگردد -٢٠١٣٤٢٧,Mearsheimer and Walt). 434)
از طرفي، بواسطه سرعت تغييرات در دنياي جديد، تعداد تئوريهاي روابط بين الملل نيز افزايش پيدا کرده است . متأسفانه اين تئوريها ارتباط بين متغيرهاي تغييرات را درک نميکنند و نتيجتا، شاهد انباشت دانش به شکل بررسي و شناخت گرايش و تحليل اين معضلات به علت تأثير پذيرفتن از مناسبات قدرت ، به دست ميدهد. در ادامه نوشتار به تحليل همين فرضيه خواهيم پرداخت .
٣- خلط سطح تحليل از مفهوم قدرت در نظريه امنيت انساني(سياست زدايي از قدرت )
هر چند رشته روابط بين الملل رشته اي مستقل و به صطلاح يک ديسيپلين است ؛ بسياري از زير شاخه هاي پژوهشي آن وام گرفته از ديگر رشته هاست . دو زير شاخه اصلي، پژوهش هاي امنيتي و اقتصاد سياسي بين الملل است و پس از آن ، ديگر شاخه ها مانند علوم سياسي، حقوق و جامعه شناسي قرار ميگيرد. اين وضعيت بينارشته اي، ماهيت مصرف کننده بودن روابط بين الملل از ديگر رشته هاي علوم اجتماعي را تأييد ميکند(مشيرزاده و کافي،١٣٩٤: ٣٤٣-٣٤٢). اما اين به آن معنا نيست که روابط بين الملل مصرف کننده قدرت در هر معنايي باشد. مادامي که ديوتياک و دردريان مينويسند: قدرت از زمان شکل گيري رشته روابط بين الملل سهمي اساسي و مرکزي در مفهوم «دولت » داشته است و به آن به مثابه مقوله اي نگريسته ميشود که نقش و رواجي اساسي در روابط بين الملل دارد(ديوتياک و دردريان ،١٣٨٠: ١٠٩). از سويي، قدرت نقش مهمي در زندگي اجتماعي و گفتمان هاي سياسي دارد و مفهوم قدرت ، اساسا با سياست يکسان است . به عبارتي ديگر، درنظرداشت يکي از کارکردهاي قدرت براي يک موضوع ، کارکرد مزبور را وارد حوزه عمومي(جايي که عمل براي توجيه خودش مورد بازخواست قرار ميگيرد)، ميکند. اين قرائت از قدرت ، در مقابل تفسيرهايي قرار ميگيرد که براي قدرت کارکردي غير مستقيم در زندگي سياسي قائل هستند و برخي اوقات مفهوم «شانس » را جايگزين «قدرت » نموده و اصطلاحا به فرآيند «سياست زدايي» دامن ميزنند. يکي از اين تفاسير مفهوم امنيت انساني است . بر اين اساس ، در ادامه پژوهش سعي در اثبات اين گزاره خواهيم داشت .
در سير تحول مفهوم امنيت ، امنيت انساني جديدترين مرحله قلمداد ميشود.
پردازش و تکامل مفهوم امنيت انساني، اين ديدگاه را برجسته ميسازد که تهديد عليه انسان ها و موجوديت کشورها در حال تغيير و رو به افزايش است . اين تغييرات مناظره و مجادله در مورد معناي امنيت و مباحثات در زمينه تعميق و توسعه آن را دامن زده است . از زمان تشکيل پيمان وستفاليا در سال ١٦٤٨ تا چند دهه قبل ، اکثر ديدگاه ها، دولت را کارگزار اصلي امنيت ميشناختند، اما در عصر پست مدرن اين تفکر به چالش کشيده شده است . برژينسکي معتقد است : امنيت بايد در هر زمان ، طبق مشخصات همان عصر بررسي شود(صباغيان ،١٣٩٢: ٩٨-٩٧). در دوره پسا مدرن ، به زعم انديشمندان امنيت انساني، واقع گرايي به عنوان ديدگاه حاکم دولت محور امنيت ، لازم و ولي ناکافي است و نبايد نظريه و فهم مسلط از امنيت باشد(کر،١٣٨٧: ٦٠١). در دوره جديد، بالا آمدن سطح درياها و ذوب شدن پهنه هاي يخي، خشکسالي و جاري شدن سيل ، تغييرات آب و هوايي، با آثار چشمگير و زيان بخش بر محيط زيست ، عناصر اساسي زندگي مردم سراسر جهان را تهديد ميکند، به سلامت و محيط زيست آسيب ميرساند و ميزان دسترسي به آب را محدود ميکند. تعداد روزافزون شواهد دال بر آن است که تغييرات آب و هوايي در افزايش ميزان گسترش بيماريها نيز نقش دارد. پيش بيني ميشود تا قبل از سال ٢٠٢٠، تغييرات آب و هوايي حدود ٧٥ ميليون نفر را فقط در آفريقا در معرض کمبود بيشتر آب قرار دهد. اين رويدادهاي شديد اقليمي تأثيرات ناگواري نيز در دسترسي به غذا دارد(يونيسف ،٢٠٠٧: ٤- ٣). بر اساس گزارش فائو١ در سال ٢٠٠٨، يک ميليارد و دويست ميليون نفر از گرسنگي رنج ميبردند. فائو تأکيد دارد که جمعيت آنها در جهان پيوسته در حال افزايش است . حدود يک ميليارد نفر از اين افراد گرسنه درکشورهاي در حال توسعه زندگي ميکنند که در سال ٢٠٠٩ تقريبا حدود ١٠٠ ميليون نفر به آنها افزوده شد(٢٠٠٨,Fao). همچنين ،
1- Food and Agriculture Organization of the United Nations
نزديک به ٢٤٠ ميليون نفر در کشورهاي جنوب صحراي آفريقا، از مواد غذايي کافي و از يک زندگي سالم و فعال برخوردار نيستند و افزايش قيمت مواد غذايي و خشکسالي مردم بيشتري را دچار فقر و گرسنگي ميکند(٢٠١٠,Fao ) از سويي، بر اساس گزارش سالانه کميسارياي عالي سازمان ملل براي پناهندگان ١ در سال ٢٠١٤، حدود ٦٠ ميليون مهاجر و آواره در جهان از سرزمين خود کوچ کرده اند(٢٠١٥,Graham). در سال ٢٠١٥ ميلادي، حدود يک ميليارد و ششصد و هشتاد و دو ميليون و هفتصد و بيست و هفت هزار نفر از مناطق مختلف دنيا به علل گوناگون ٢مستعد مهاجرت بوده اند International). (٢٠١٥ Organization for Migration, December يکي از مهمترين دلايل مهاجرت معضل تروريسم بوده است . گروه هاي تروريستي از طرق مختلف فضاي اين منطقه را بحراني ميسازند؛ جنگ با برخي از دولت هاي منطقه و تخريب زيرساخت هاي صنعتي و منازل مسکوني، کشتار غير نظاميان و انجام اعمال تروريستي نظير بمب گذاري در اماکن عمومي، سر بريدن جمعي شهروندان ، به اسارت بردن زنان و کودکان ، آدم ربايي، اذيت و آزار اقليت هاي ديني، شيعه ستيزي و شيعه هراسي، قاچاق مواد مخدر، تجزيه طلبي و ايجاد حکومت مستقل در برخي از کشورهاي منطقه . معضل تروريسم زماني غير قابل کنترل ميگردد که تروريست ها با بهره برداري از بيثباتي سياسي در برخي از کشورها مانند پاکستان ، به تسليحات اتمي دسترسي پيدا کنند. در همين راستا، روند

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید