بخشی از مقاله
-1 مقدمه:
مفهوم زندگی بیانگرگونهای از بودن است؛ بودنی که بودن صرف نیست، بلکه هدفی دارد و پیامی خاص را دنبال می-کند. بودنی که نمود آن تفکر و تعالی است و آدمی در آن، به دنبال خلق "هستی" و "خویشتن خویش" است. ازاینرو، چنین بودنی و چنان نمودنی جز از انسانی وارسته و آراسته به ویژگیهای یک انسان سالم، ساخته نیست. به دیگرسخن، گویی دربطن مفهوم زندگی، متنی ازمعنا انگاشته شده است که جزگونههای بشری، سایرگونههای زیستی قادربه فهم آن نیستند.
در مقابل، مفهوم زیست نیز قابل تامل است! غنای معنا در مفهوم مذکور در مقایسه با مفهوم زندگی بسیار ناچیزاست. بهطوری که ماهیت زندگی، تعالی و بالندگی و ماهیت زیستن، تنازع بقا و زندهمانی است. بیان تفاوتهای این دوشیوه از "بودن" بر صاحبان اندیشه پوشیده نیست و بینیاز از بیان است.
بسیاری از فیلسوفان اگزیستانس و روانشناسان وجودگرا، درصدد روشنگری مفهوم معنی زندگی و مؤلفههای زندگی "معنیدار"، برآمدهاند. با این وجود، صاحبنظرِ مسلم این عرصه، ویکتورامیل فرانکل - 1905-1997 - ، عصبشناس، روان-شناس، روانپزشک و فیلسوف نامی است. وی درنگرشی انسانگرایانه در مکتب لوگوتراپی، "داشتن معنایی برای زندگی" را اصلیترین وجه شخصیتِ انسانسالم قلمداد می کند - فرانکل، . - 1371 افزون براین، آزادی و اختیار، خودآگاهی، مسؤلیت پذیری، ارزشمداری - خلاقیت، عشق، رنج - و یکتایی وهمتاییبی نیز سایر وجوه شخصیتِ انسان سالم از نگرگاهِ فرانکل است
2-1 معنای زندگی
پرسش از معنای زندگی لازمهیوجودِ خاصِ انسانی است. انسان ازآن جهت که موجودی متفکر و پرسشگر است، از چرایی هستیِ خودسؤال میکند. ازاینرو، این دغدغه، یعنی دغدغهی معنا یا دغدغهی دستیابی به زندگی معنادار که تجلی اوج آن تأمل در مورد غایت هستیِ بشر است، یکی از اساسیترین دغدغههای وجودی آدمی است که از اعماق وجود او برمیخیزد - تامسون4، - 2003 و مطرح شدن این سؤال، امری عارضی یا تصادفی و یا ناشی از علل و عوامل بیرونی نیست، بلکه یکی از نشانههای زندگی اصیل و جدی، مواجه شدن انسان با این پرسش است. هرچند شیوه ی مواجهه، سطح مواجهه و راه های برونرفت از این پرسش، در بین انسانهایِ متفاوت، متنوع است
یکی از این مسئولیتهای انسانی و بهترآنکه بگوییم مهمترین مسئولیت انسانی، این است که آدمی با قرار گرفتنِ مستمردر وضعیتهای مختلف، ضمن وامگیری از خردمندی و فرزانگی قلبِخویشتن،1 پیامِ - معنایِ - آن وضعیت را شنیده و نسبت به پاسخ دادن به آن اقدام کند. پاسخگویی به ندایِ وضعیتهای زندگی در وجه هستی شناختی، بیانگر همان رسالت بنیادین انسان است، که همانا "انسانیت" آدمیزاد، به مسئول بودن اوست. مسئول بودن، نسبت به بودن خویش و معنای ویژهای که درآن مکتوم است
"انسان بودن" یعنی مسئول بودن و"مسئول بودن"یعنی موضع گرفتن، ارزیابی کردن و نهایتاً تصمیم گرفتن. به دیگرسخن، فرانکل براین اندیشه است که انسان مسئول، باید متصف به صفتِ برگزینندگی گردد. به این معنا که درگسترهی عظیم گیتی، فرد بتواند مهم را از غیر مهم، اهم را از مهم و معنادار را از بیمعنا تمیز دهد. افزون بر این، وی معتقداست که ما انسانها اساساً جواب دهنده هستیم. ما انسانها به سئوالهایی که زندگی از مامیکند، جواب میدهیم و انسان، مسئولِ جوابی است که انتخاب کرده است. فرانکل از این بینش ِخود، به انقلاب کوپر نیکی تعبیر کرده است
تلاش برای شناخت حقیقت انسان و جایگاه او در عالم هستی، قدمتی به اندازه عمر بشریت دارد. انسان موجودی ممتاز در میان مخلوقات است، لکن خاستگاه و منشأ این امتیاز و آثار و لوازم آن، از جمله پرسشهایی است که پاسخهای متفاوت به آن در طول تاریخ موجب شکلگیری مکاتب مختلف کلامی، فلسفی و روانشناسی شده است. از این میان، روانشناسان که محوراصلی فعالیت خود را مطالعهی روان ورفتارانسان میدانند، درمعرفی این موجود ممتاز و ماهیت او، نظریههای متنوع و متفاوتی ارائه کردهاند؛ برخی او را موجودیکاملاً مادی و با نیازها و ویژگیهای برخاسته از بستر ماده معرفی کرده و برخی بر این باورند که دو بعد مادی و غیر مادی داشته و نیازها و انگیزشهای او را در هر دو زمینه، بررسی کردهاند.
2-2 انسان شناسی فرانکل
در نگاه فرانکل، انسان بودن، یعنی در متن معنای زندگی بودن، تا به آن تحقق بخشیده و ارزشها را عملی کند. انسان بودن یعنی زندگیکردن در میدان قطبی تنشی، که بین واقعیت - هستها - وآرمانها - بایدها - به وجودآمده است و انسان میخواهد به آن تحقق بخشد. انسان با آرمانها و ارزشها زندگی میکند و هستی او اعتباری ندارد، مگر این که همراه با متعالی گردانیدن "خویشتن خود باشد
وی متأثر از فرهنگ پوزیتیویستی عصر خودکه "روان" را براساس معیارهای تجربی بررسی میکردند، ابتدا انسان را به دو بخش جسمانی و غیرجسمانی و سپس بخش جسمانی را به دو بعد بدنی - تنی - و روانی تقسیم میکند و بخش غیرجسمانی را "روح" مینامد. از این منظر، انسانیت انسان، حول محور هستهای به نام "روح" بنا شده که روکشی روانی- فیزیکی - روانی- تنی - دارد
لازم به ذکر است که در خصوصمفهوم زندگیِ انسانی، توجه به نکات زیر ضروری میباشد:
الف - دراین بحث تنها زندگی انسان محور بحث است که از جهات متعددی از زندگی غریزی و تکساحتی سایر حیوانات متمایز است.
ب - زندگی با تمام جوانب و اقتضائات و جنبههای مثبت و منفی، تلخ و شیرین، متعالی و غیر متعالی آن مورد ارزیابی قرار میگیرد.
ج - این زندگی چون تا حدی با آگاهی و اختیار همراه است، میتواند به صورتهای مختلف در مسیرهای متنوع و به سوی اهداف متفاوتی سامان داده شود. به دیگر سخن، فرض این پرسش برمختار بودن انسان در زمینهای خاص است؛ چرا که، اگر ما فرض کنیم که نوعی جبر مطلق بر همهی زندگی انسان حاکم است، در این صورت، پرسش از معنای زندگی اهمیت و ارزش خود را از دست میدهد.
د - دستکم، انسان هرچند به لحاظ آغاز و آمدن در این مرحله از حیات مختار نباشد، در ادامهی آن مختاراست. او میتواند هر لحظه، این زندگی را کنار بگذارد. به همین جهت است که برخی از فیلسوفان اگزیستانس، پرسش از خودکشی را اصلیترین پرسش فلسفه دانستهاند؛ زیرا این پرسش در واقع، به این سؤال میپردازد که آیا زندگی ارزش زیستن دارد یا نه؟
س - در این بحث " کل فرایندزندگی"، از تولد تا مرگ و حتی زندگی پس ازآن نیز مورد سؤال قرار میگیرد، نهصرفاً برخی از لحظهها یا قطعهها یا اجزای آن. هرچند اگر کل معنادار و یا حتی بیمعنا باشد، اجزا نیز تابع کل خواهد بود.
ش - در طرح سؤال باید توجه داشته باشیم که کل زندگی انسان در درون یک متن خاص و زمینهی مشخصی به نام - جهان هستی - مورد سؤال قرار میگیرد.
ما با غفلت از این متن و زمینه، نمیتوانیم به بررسی معناداری یا بیمعنایی زندگی بپردازیم؛ زیرا معناداری همواره در درون یک متن و زمینه قابل بررسی است. به دیگر سخن، کل زندگی انسان، خود جزئی از یک مجموعه وسیعتر و بزرگتر به نام جهان هستی است. بدون توجه به کل نظام هستی نمیتوان سرنوشت زندگی انسان را مشخصکرد. بنابراین همانگونه که فیلسوفان اگزیستانس تأکید کردهاند، پرسش از هستی خاص انسانی منوط به بررسی و پرسش از خود هستی است و برای مطالعهی خود هستی، ما چارهای جز آغاز از هستی خاصِ انسانی نداریم و در اینجا است که ما با "دور هرمنوتیکی" خاصی روبه رو میشویم
اگر هم، کل این زمینه را نامعقول، بیآغاز و انجام، بدون هرگونه طراحی و رها بشماریم، در این صورت سخن گفتناز معناداریِ جزء کوچکی از این مجموعه نامتناهی، به نام انسان، لغو و بیهوده میگردد؛ چرا که در این صورت، ما در درون یک کل عظیم و حیرت آوری قرار داریم که بر آن کل هیچ نوع ضرورت و عقلانیتی حاکم نیست و همه چیز با تصادف تبیین و تحلیل میگردد
افزون بر مجموعه ویژگیهایی که در بالا به آن اشاره شد، مجموعهای از امساکها نیز جزء زندگی انسان به حساب میآیند. برای مثال کسی که میتواند در طبیعت تصرف کند، مثلاً جنگلی را از بین ببرد