بخشی از مقاله
چکیده
پژوهش حاضر با هدف بررسی اثربخشی آموزش گروهی مبتنی بر رویکرد خودتحلیلی یکپارچه نگر بر سلامت روان زنان مراجعه کننده به فرهنگسراهای شهر اصفهان انجام گرفت. روش پژوهش نیمه آزمایشی و از طرح پیش آزمون- پس آزمون با گروه کنترل استفاده شد. جامعه آماری پژوهش شامل 200 زن مراجعه کننده به فرهنگسراهای شهر اصفهان در سال 1394 بود.
به منظور انجام این پژوهش، با استفاده از روش نمونهگیری در دسترس ، 2 فرهنگسرا از میان 25 فرهنگسرا انتخاب و در یک فراخوان از افراد داوطلب شرکت در پژوهش ثبت نام به عمل آمد و سپس از میان آنها 40 نفر با توجه به ملاک های ورود انتخاب و به صورت تصادفی به 2 گروه آزمایش و کنترل تقسیم شدند - 20 نفر گروه آزمایش ،20 نفر گروه کنترل - . ابزار مورد استفاده پرسشنامه سلامت عمومی 28 سوالی توسط گلدبرگ و هیلر - 1979 - بود.
دادههای بدست آمده با روش آماری تحلیل کواریانس مورد تجزیه و تحلیل قرارگرفت. نتایج پژوهش نشان داد که بین سلامت روان گروه آزمایش و کنترل در سطح P <0/01 تفاوت معنی داری وجود دارد. بنابراین میتوان نتیجه گرفت که رویکرد خودتحلیلی یکپارچه نگر بر بهبود سلامت روان زنان موثر است و به عنوان یک روش درمانی میتوان از آن استفاده نمود.
-1 مقدمه
در دنیای پیشرفته و گسترده امروز، یکی از راههای دستیابی به موفقیت، برقراری ارتباط موثر و مفید با دیگران می باشد که ارتباطی شفاف و سازنده با خود، پیش زمینه آن می باشد. ارتباطی که در آن به ارزشمندی و منحصر به فرد بودن شخص خللی وارد نشود و فرد به نوعی آرامش درونی و پذیرش مثبت نسبت به خود و جهان بیرونی اش دست یابد
این آرامش مستلزم پذیرش دردهای عاطفی و برطرف کردن ترس ها و ناامنی هاست و با بازبینی مجدد باورها،حکایت ها و داستان های زندگی افراد حاصل می شود
همه ی افراد از کودکی تا به امروز، تفاوتی نمی کند چند سال دارند و در کجا زندگی کرده اند، داستان هایی را در طول زندگی شنیده اند و هم چنین برای دیگران داستان هایی تعریف نموده اند. برخی از این داستان ها را بیشتر دوست داشته اند ؛ شاید به این دلیل که شبیه به زندگی شان بوده، یا شاید به خاطر اینکه قهرمانش شبیه همانی است که ترجیح می دادند در زندگی شان حضور داشته باشد و یا حتی آرزو داشتند خودشان شبیه به آن قهرمان می بودند
در حقیقت هر چقدر یک داستان و حکایت، طیف دردهای عاطفی بیشتر و گسترده تری را به نمایش بگذارد، مخاطبان بیشتری خواهد داشت. اما حکایت دیگری نیز هست که در زندگی بارها و بارها تکرار می شود، شاید چندان به مزاج دیگران خوش نیاید، یا برایشان چندان قابل درک یا جذاب نباشد اما این داستان ها همیشه یک گوینده ی ثابت دارد که با تمام وجود آن را برای هر آن کسی که قدم به زندگی اش می گذارد بازگو می کند، هر چه افراد به آن نزدیک تر باشند جزییات بیشتری خواهند شنید و سوز و گدازش نیز بیشتر خواهد بود
بی تردید برای رهایی از رنجش های باقی مانده، بهترین روند ، تغییر حکایت زندگی است. باید تلاش کرد که حکایت ها طوری بازگو شوند که به جای بیان رنجش، چالش برانگیز شوند. برای بسیاری از افراد و براساس تحلیل های ناقصی که انجام می دهند، داستان های رنجش آن ها برایشان مهم تر از آن است که راه برخورد با آسیب ها و کمبودهای خود را بیاموزند - آتش پور و کاظمی،. - 1391زمانیکه داستان زندگی افراد و تاریخچه تجربه های آنها درک شود می توان به درک آسیب ها و ضربه هایی که بر پیکره ی عاطفی آنها وارد شده است نیز دست یافت
پیکره عاطفی فرد الگوی هیجانات و احساساتی هستند که در طول زمان، فرد را برای بقا و حفظ روابط خود مجهز می نماید. هر قدر آسیب های وارده در طول زندگی شدیدتر باشند، پیکره عاطفی فرد نیز آسیب پذیرتر می شود. در نتیجه هر قدر فرآیند دلبستگی ، امنیت روانی و الگوی تعاملات فرد در دوران کودکی آسیب دیده باشند به همان نسبت پیکره عاطفی کودک آسیب های شدیدتری پیدا کرده و ترس ها، مکانیسم های جبرانی و احساس بی ارزشی عمیق تر و شدیدتری را در رفتارها و تعاملات خود به نمایش می گذارد. این آسیب ها و ضربه ها که با ترس های وجودی فرد ارتباط تنگاتنگی دارند و به دلیل رابطه متعامل بین این دو بخش، هر کدام می تواند بیدارکننده یا تقویت کننده ی دیگری باشد
بدین معنا که اگر فرد احساس ارزشمندی کند امکان تغییر این فرآیند را برای خود فراهم خواهد ساخت. پس ترس های وجودی خود را پذیرفته و با آن ها به درستی مواجه خواهد شد - آتش پور،. - 1385 فرد با شناخت داستان تکراری زندگی خود و تغییرات مناسب در آن و جایگزینی مکانیسم های مناسب می تواند از پیکره عاطفی خود مراقبت کند و آن را به سرعت ترمیم نماید. اما در نظر بگیرید فردی به جای این احساس ارزشمندی، دچار احساس بی ارزشی باشد!
در این میان زمانی که افراد شجاعت خودتحلیلی واقع گرایانه را از دست می دهند و یا در تحلیل های خود بطور ناقص پیشروی می کنند و یا دچار وقفه می شوند ، و بر اساس یک سری پارامترهای ارزشی و فکری ، باورهایی را در خود رشد می دهند که غیرمنطقی و آسیب زا هستند ؛ در نتیجه تحلیل های آنها به سمتی کشیده می شوند که موید آسیب ها بوده و تاییدکننده نوعی احساس بی ارزشی مضاعف است
احساس بی ارزشی به دلایلی چون ماهیت این احساس و ایجاد عدم تعلق، تنهایی و برهم زدن تعادل روانی فرد، او را با مفهومی به نام » بی ارزشی مضاعف « مواجه می سازد. » بی ارزشی مضاعف « در حقیقت فرآیند آسیب زایی است که بیان می کند، احساس بی ارزشی در فرد، همین حس را در او بازتولید و دوباره تقویت می کند. فرد با مضاعف شدن احساس بی ارزشی در خودش، برای کاهش فشار روانی ناشی از این منبع درونی ناچار به استفاده از مکانیسم های جبرانی می شود، این مکانیسم های جبرانی در واقع تلاش هایی برای نادیده گرفتن احساس بی ارزشی در فرد هستند. تلاش هایی که به ظاهر ناخودآگاه هستند اما در حقیقت فرد در انتخاب آن ها آگاهانه رفتار می کند
این مکانیسم ها احساس آرامش موقت و سطحی به فرد می دهند اما به دلیل این که این فرآیند تا زمانی که به درستی درک نشده و عملکرد آن به عنوان یک مکانیسم جبرانی موقت دیده نشود در طولانی مدت می تواند مولد احساس بی ارزشی باشد. در نهایت در چنین فرآیندی فرد را در یک الگو و ساختار تکرارشونده قرار می دهد که به مرور فرد را به موقعیت و آسیب های خود وابسته می سازد. این وابستگی عملا مانند یک مکانیسم تثبیت کننده عمل می کند و امکان تغییر را به شدت از فرد می گیرد.فرآیندی چنین مخرب و متعامل می تواند پیکره عاطفی فرد را به شدت تحت تاثیر خود قرار داده و به جرأت می توان گفت قادر است تا زمان حیات فرد آسیب پذیری خود را هم چنان تداوم بخشد
هنگامی که افراد با شجاعت به تحلیلِ خود پرداخته و در یک سطح یکپارچه تمام ابعاد وجودی خود به جز بُعدِجسمانی را مورد بازبینی قرار داده و گام به گام در سطوح مختلف پیش رفته و با توجه به آن چیزی که فروید از آن تحت عنوان کوه یخ روانی نام برده است، از لایه ی هشیار به سمت لایه ی پنهان و در نهایت به لایه ی ژرفا پیش رفته در نتیجه افکار، باورها، دردها و ترس های خود را مورد تحلیل قرار داده است. سپس گام به گام به سالم سازی و به دنبال ردگیریِ احساسِ بی ارزشی و نیز فرایند »بی ارزشی مضاعف« بر می آید
مسئله مهم و زیربنایی در این رویکرد، عدم درک صحیح عوامل تعیین کننده احساسات و رفتارهاست. اینکه چگونه این عواملِ ناخودآگاه بر روابط و الگوهای رفتاری و تکرارشونده تاثیر گذاشته و با پیگیری ریشه های تاریخی آن، بازتصمیمی های جدید و جدی را در زندگی افراد ایجاد کند