بخشی از مقاله
چکیده در فرهنگ اسلامی تعاریف گوناگونی از انسان بیان شده است؛ مانند: جوهر جسمانی دارای تکلیف، حیوان ناطق، روح مجرد، حیوان عاشق و حیّ متأله؛ اما ملاصدرا بر مبنای حرکت جوهری انسان را به وجودی» ثابت و سیّال« تعریف کرده است و بر اساس این تعریف، ارزش متعالی برای آدمی را »حرکت دائمی به سوی کمال مطلق« میداند. تعبیر دیگر صدرایی از کمال آدمی رسیدن به »مقام فوق تجرد« است که با رسیدن به این مقام، آدمی میتواند به عالم قدس و رضوان خداوند بار یابد و حتی از مقام فرشتگان فراتر رود. به باور وی منشأ این کرامت در انسان، ضعفِ آدمی و کثرت آفات و امراض است که در آیات قرآن بدان اشاره شده است. مخلوقی که در آغاز خلقت بدینگونه نباشد، کمالی را در خود تصور میکند؛ ازاینرو حالت انتظار برای رسیدن به کمال در او وجود نخواهد داشت.
در فرهنگ اسلامی که بر پایه آیات کریمه قرآن و روایات پیامبر - ص - و امامان معصوم - ع - بنا نهاده شده، بر آدمی، کمال وی و ارزشهایی که باید به دنبال دستیابی بدانها باشد، تأکید فراوان شده است. از آنجا که آیات و احادیث دارای تفسیرها و تأویلهای گوناگون و بعضاً متعارضی هستند، در مورد تعریف انسان، کمال حقیقی وی و نیز ارزشهای مطلوب وی میان متفکران مسلمان اختلافنظر به وجود آمده است. فرقهای مختلف کلامی، مکاتب متعدّد فلسفی و صوفیان هریک بنابر نگرش خاص خود به هستی آدمی را به نوعی خاص تعریف کرده و بر اساس تعریف خویش، کمال وی و ارزش مطلوب در زندگی را معین کردهاند.
سؤالات اساسی مطرح در این موارد عبارتند از:
1. انسان چیست؟ تعریف و حقیقت وی کدام است؟
2. کمال انسان در چیست؟
3. ارزشی که انسان لازم است که به دنبال یافتن آن باشد، چیست؟
در این پژوهش با اشارهای به پاسخهای متفکران مسلمان به سؤالات فوق، به بررسی و تحلیل جوابهای ملاصدرا که مبتنی بر نظام فلسفی خاص وی است، خواهیم پرداخت.
.1 تعریف انسان در تفکر پیش از ملاصدرا »انسان چیست؟« این سؤال درمورد ماهیت انسان است که در تاریخ تفکر، پاسخهای گوناگونی بدان داده شده است. در اینجا به برخی از پاسخهای مشهور در فرهنگ اسلامی اشاره میکنیم تا مقدمهای برای درک پاسخ حکمت متعالیه به این پرسش باشد. متکلمان و فیلسوفان پیش از ملاصدرا هر کدام، بنابر جهانبینی خاص خود تعریفی از انسان ارائه دادهاند که مهمترین آنها عبارتند از:
1.-1جوهر جسمانیِ دارای تکلیف
عدهای از متکلمان - هم سنی و هم شیعه - انسان را جوهری جسمانی میدانند که دارای تکلیف است. مبنای اصلی ایشان در این قول آن است که تمامی مخلوقات را مادی میدانند، بیآنکه از موجود مجرد تصوری داشته باشند. از این دیدگاه چند نظریه ابراز شده است که به مهمترین آنها اشاره میکنیم.
قول اول: آدمی همان پیکر مادی و محسوس است؛ پیکری که میتوان هنگام خبر دادن از خویش بدان اشاره حسی کرد. دلیل این گروه، ظاهر آیاتی است کهگویدمیآدمی از نطفه و عَلَقه و مُضغه و گوشت و استخوان خلق شده است.1
قول دوم: آدمی تمام پیکر مادی نیست، بلکه پیکر مادی دارای اجزای اصلی و اجزای فرعی است و حقیقت انسان همان اجزای اصلی پیکر اوست که برخلاف اجزای فرعی، تا پایان زندگی ثابت و باقی است.2
قول سوم: عدهای از متکلمان، انسان را »روح« میدانند و در تعریف روح میگویند: جسم لطیفی است که در بدن سریان دارد؛ مانند سریان آب در برگ گل. - بنگرید به: سمیح دغیم، 1998، ج - 237 :1
.1-2 حیوان ناطق پارهای از فیلسوفان و متکلمان مسلمان آدمی را اتحادی از جسم و روح، یا به تعبیر فلسفی اتحادی از بدن و نفس ناطقه میدانند. چنین تعبیری برگرفته از دیدگاه ارسطوست که انسان را به »حیوان ناطق« تعریف کرده است. مقصود از »حیوان« در فلسفه اسلامی، جوهری جسمانی است که علاوه بر رشد و نمو، دارای احساس و حرکت ارادی باشد و »ناطق« یا »دارای نفس ناطقه بودن« فصل آدمی است و موجب تمایز او از حیوانات دیگر میشود.
فیلسوفان مشائی که انسان را »حیوان ناطق« - مرکب از بدن مادی و نفس مجرد - میدانند، معتقدند نفس ناطقه کمال بدن است و نسبت آن با بدن مادی مانند نسبت ناخدا به کشتی است. گرچه ناخدا بدون کشتی نمیتواند در دریا حرکت کند و به مقصد برسد، هنگامی که به مقصد رسید و از کشتی پیاده شد، دیگر به کشتی نیازی ندارد. به همینسان، نفس ناطقه نیز در دنیا نیازمند بدن است، اما پس از مرگ از بدن جدا میشود و دیگر به آن محتاج نیست.
.1-3 روح مجرد
عدهای از متکلمان و عرفای مسلمان، آدمی را جوهری مجرد - غیرمادی - میدانند که زنده و توانا و دانا و مختار است؛ جوهری که »روح«، »روان«، »جان« و »نفس ناطقه« نامیده شده است. برپایه این قول، بدن مانند قفسی است برای روح که مرغ باغ ملکوت است. اما چرا باید روح که مجرد است و مقامی والا دارد، به بدنی تعلق گیرد که مادی بوده و در پایینترین مرتبه وجودی است؟ در پاسخ بدین سؤال، اقوال گوناگونی از متکلمان و عرفا بیان شده که به مهمترین آنها اشاره میکنیم:
قول اول: هبوط روح به این عالَم و تعلقش به بدن، به اقتضای طبعش نیست؛ زیرا روح در طبیعت و فطرت خود، امری ربّانی است که در این عالَم جسمانی غریب افتاده است. این تعلق بهواسطه امری عارضی و غریب بوده که بر آدم - ع - وارد شد؛ امری که از آن به نافرمانی خدا تعبیر میکنند. اقتضای طبع روح، در جوار پروردگار بودن است، اما عوارض این عالَم، او را از اقتضای ذاتش جدا ساخت و به همین دلیل خود و پروردگارش را فراموش کرد و بر خویش ظلم نمود. - غزالی، بیتا، ج - 84 :11 قول دوم: تعلق روح به بدن برای تربیت بدن لازم استلَقَدْ.درآیاتخَلَقْنَاکریمه» الْإِنْسانََحْسَنفیأٍِتَقْویمثُمﱠرَدَدْنَسْفَلَاهُأ سافِلینَ. - تین 5 / - 4 بهیقین انسان را در بهترین ]نظام معتدل و[ استوار آفریدیم. سپس او را به فروترین ]و خوارترین مرحله[ فروتران بازگرداندیم« بیان شده است کهروح در بالاترین مرتبه و در جوار خداوند بوده و سپس به عالَم ماده آمده است. حکمت این نزول، تربیت نطفه در رحم است تا به مراحل عَلَقه و مُضغه و بدن ارتقا یابد. از این جهت روح دارای دو اعتبار است: اگر به اصل فطرتش نظر کنیم، نزدیکترین موجود به خداوند است؛ اما اگر به جنبهای بنگریم که روح به تربیت بدن اشتغال دارد، دورترین موجود از خداوند است. - نجم رازی، 281 :1993 - 280 قول سوم: روح آدمی مانند گوهری در صدف بدن است؛ یعنی همچنانکه گوهر در صدف به کمال میرسد، روح نیز برای ترقی یافتن به بدن تعلق گرفته است:
این همه بهر ترقیهای روح تا رسد خوش خوش به میدان فتوح - کاشفی، - 383 :1362 قول چهارم: مهمترین ویژگی روح آدمی، عشق است. عشق همواره طلب معشوق را به همراه دارد. - عینالقضات همدانی، :1379 - 33 از سویی عشق هنگامی به کمال میرسد که میان عاشق و معشوق جدایی حاصل شود. ازاینرو لازم بود که روح به این عالم آید و از فراق معشوق - خداوند - ناله سر دهد. از همین روست که پارهای از عرفا با نپذیرفتن قول فیلسوفان که ویژگی انسان را »ناطق بودن« میدانند از »عشق« که حقیقت آدمی است، سخن میگویند. ما در اینجا برای مقایسه این نظر با قول فیلسوفان، در تعریف انسان از عبارت »حیوان عاشق« استفاده میکنیم.
.1-4 حیوان عاشق
عدهای از عرفا فصلِ انسان را »عشق« دانستهاند. از نظر ایشان تمامی موجودات »نفس ناطقه« دارند، اما فقط آدمی دارای جانی است که میتواند خودخواهی را رها کند و عاشق شود. برای فهم مقصود عرفا لازم است که با دو اصطلاح »حیوان« و »عاشق« در عرفان اسلامی آشنا شویم؛ زیرا این دو اصطلاح در عرفان، معنایی خاص و مصادیقی گوناگون دارد که با معنای فلسفی و عُرفی رایج متفاوت است.
اول. معنای »حیوان« در عرفان
فیلسوفان با تقسیم موجود به مجرد و مادی، علم را مختص مجردات دانستهاند که یکی از نتایج آن، تعریف انسان به »حیوان ناطق« است. در این تعریف، »ناطق« فصل انسان است؛ یعنی حیوانات دیگر، نباتات و جمادات دارای نطق - درک کلیات و علم - نیستند. اما عرفا با بهرهگیری از آیات قرآن بر این باورند که همه اشیا، شنوا و بینا و دارای علم هستند. بنابر آیه کریمهِنْوَ» مِنْإ َبﱢحُ بِحَمْدِهِشیْءٍإ وَلَکِنْهُونَلَاتَفْقَتَسْبِیحَهُمْ. - اسراء - 44 / و هیچ چیزی نیست، جز آنکه به ستایش او تسبیح میگوید، ولیکن تسبیح آنها را بهطور عمیق نمیفهمید.
« هر موجودی تسبیح و حمد خدا میگوید. بیتردید تسبیح در معنای حقیقی به درک و شعور و علم نیاز دارد. ازآنجا که فیلسوفان و متکلمان، جمادات و گیاهان و بهایم را »ناطق« نمیدانند، با عقل خود این آیه را تأویل کرده و گفتهاند که مقصود از تسبیح در این آیه، »تسبیح تکوینی« - با زبان حال - است؛ یعنی وجود آنها عین تسبیح است، نه اینکه اندیشه داشته باشند و با زبان، خدا را تسبیح کنند. اما عرفا باینا نوع تأویل کاملاً مخالفاند. مولوی میگوید که چنین تأویلکنندگانی باید خود را تأویل کرده و عوض کنند تا سخن و تسبیح جمادات را بشنوند:
کردهای تأویل حرفِ بکر را خویش را تأویل کن نی ذکر را - مولوی، 1363، - 1080 /1 مولوی با بیان برخی از معجزات پیامبران تأکید میکند که جمادات نیز مانند انسان دارای جان هستند؛ اما آدمیانی که جان خود را فراموش کرده و در بند بدن مادی خویش که جماد است گرفتار آمدهاند، نمیتوانند سخن جمادات را که از عالَم جان است بنابراین در جهانبینی عرفا، »ناطق« فصل انسان و مختص به وی نیست، بلکه تمام حیوانات - حتی گیاهان و جمادات - ناطق هستنداساساً. نطق لازمه وجود است و هر موجودی شعور و اندیشه دارد - بنگرید به: ابنعربی، بیتا، ج . - 147 :1 اگر »نطق« را به معنای تکلم بگیریم، حیوانات، نباتات و جماداتْ ناطقاند، اما جز انسانهای کامل کلام آنها را درک نمیکنند. اما اگر مقصود از