بخشی از مقاله
قدرت نرم و خیزش مسالمت آمیز چین در جنوب شرق آسیا
چکیده
هدف اصلی نوشتار حاضر بررسی مفهوم قدرت نرم و بهکارگیری آن توسط چین میباشد. بنابراین پرسش اصلی مقاله این است که چین از چه ابزارهایی برای گسترش نفوذ و قدرت خود در منطقه جنوب شرق آسیا بهره میگیرد. در پاسخ به پرسش فوق، فرضیه مقاله این است که چین با اتکا به منابع مهم قدرت (سخت و نرم) یعنی افزایش توان اقتصادی (در حوزه قدرت سخت)، اشاعه فرهنگ چینی، دیپلماسی عمومی و سیاست خارجی (در حوزه قدرت نرم) به مقابله با قدرتهای منطقه ای و فرامنطقه ای اقدام نموده و موازنه این منطقه را به نفع خود رقم زده است. در این راستا این کشور در حال گسترش و تبلیغ فرهنگ چینی از طریق رسانهها و با اتکا به توان اقتصادی میباشد. نقش دیپلماسی فعال و سیاست خارجی این کشور نیز در دستیابی به این اهداف بسیار چشمگیر است. دیپلماسی چین در طول دو دهه اخیر توسط مفهوم »خیزش صلح آمیز « و با تاکید بیشتر روی اقتصاد هدایت شده است. و بیشتر روی شاخصهای قدرت نرم متمرکز میشود.
کلید واژهها
قدرت نرم، موازنه قوا، نهادهای بینالمللی، خیزش صلح آمیز، دیپلماسی عمومی.
1
مقدمه
پس از پایان جنگ جهانی دوم ایالاتمتحده آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی بهعنوان بازیگران اصلی صحنه روابط بینالملل ظهور کردند و جهان را به دو منطقه نفوذ شرق و غرب میان خود تقسیم کرده و پایههای یک نظام دو قطبی را پی ریختند. با پیچیده تر شدن مسائل بینالمللی در سالهای دهه 50 و اوایل دهه 60 و پس از آن و همچنین ظهور قدرتهای منطقه ای، پیدایش قدرتهای نظامی و اقتصادی و نقش فزاینده جهان سوم در امور بینالمللی، این دو قطب تا اوایل دهه 1990 جایگاه محوری خود را در سطح نظام بینالملل حفظ نموده و عمده تحلیلهای روابط بینالملل نیز متوجه این دو قطب بود.
فروپاشی شوروی و استقلال جماهیر شوروی همانند دومینوهایی بودند که یکی پس از دیگری سقوط کرده و به دامان غرب میافتادند. نظریهپردازان تئوری دومینو زمانی از این تئوری برای اشاره به خطر گسترش کمونیسم از کشوری به کشورهای دیگر استفاده میکردند. حوادث دهه 90 یادآور تئوری دومینو بود، با این تفاوت که این بار دومینوها، نه کشورهای بی طرف جهان سوم، بلکه کشورهایی بودند که تا روز قبل از استقلال متعلق به بلوک شرق بوده و تحت سلطه شوروی اداره میشدند. علاوه بر آن ایدئولوژی مسلط بر این کشورها پس از استقلال نه کمونیسم بلکه لیبرالیسم بود. به هر حال پس از فروپاشی شوروی، دوران جدیدی در عرصه بینالملل آغاز شد. ایالات متحده آمریکا با توجه به پیشینه تاریخیاش خصوصا حضور در دو جنگ جهانی و پیروزی در آن و مقابله با توسعه طلبی اتحاد جماهیر شوروی در دوران جنگ سرد، وظایف گسترده ای را در راستای برقراری نظم نوین جهانی برای خود تعیین نمود. این کشور با تجربه پیروزی در دو جنگ بزرگ و پیروزی ایدئولوژیک در برابر ابرقدرت شوروی، به تثبیت موقعیت خود در سطح نظام بینالمللی پرداخت که زمینههای آن را از دهههای قبل فراهم ساخته بود. آمریکا در این راه به چنان موفقیتی دست یافت که بسیاری از تئوری پردازان روابط بینالملل، از جمله کنت والتز (2000) در مقاله »واقع گرایی ساختاری پس از جنگ سرد«، ویلیام سی. ولفورث (1999) در مقاله »ثبات در جهان تک قطبی«، جان ایکنبری (2002) در بحثی تحت عنوان »نظام تک قطبی آمریکایی: سرچشمههای استمرار و افول«، دیوید هلد و ماتیاس آرچیبوگی (2004) در کتاب قدرت آمریکا در قرن 21، ساختارنظام بینالمللی پس از فروپاشی ساختار دوقطبی را به صورت ساختار تک قطبی مورد تحلیل قرار دادند. لذا نظم بینالمللی دهه 90 بازتاب توزیع قدرت در جهان بعد از جنگ جهانی دوم و
2
جنگ سرد بود که بازیگر عمده آن نیز آمریکا بود، در حالی که نظم امروزین منعکس کننده گسترش نفوذ قدرتهای در حال ظهور از قبیل چین است. سلسله مراتب متفاوت قدرت، منجر به ظهور قطبهای جدیدی در عرصه جهانی میشود، آن هم با قوانین و هنجارهای متفاوت که منافع دولتهای قدرتمندی را بازتاب میدهد که در شکل یافتن آن نقش داشتهاند.
در حال حاضر آمریکا با خیزش دولتهای قدرتمندی در سطوح منطقه ای و جهانی مواجه شده که نقش بیشتری را در تحولات منطقه ای و جهانی خواستارند و از توانایی تأثیرگذاری بر سیاست گذاری داخلی دیگر کشورها، اشاعه عقاید و باورهایشان، اعمال قدرت و ایجاد ثبات در فراسوی مرزهایشان در نقاطی که منابع تهدید وجود دارد، برخوردارند. این کشورها که دارای پتانسیل تبدیل شدن به یک قطب منطقه ای هستند، میکوشند تا از طریق یافتن راههای موثر سلسله مراتب فعلی نظام بینالمللی را به چالش کشیده و جایگاه خود را به عنوان یک قطب قدرت در نظام چند قطبی آینده ارتقا دهند .(Flemes, 2007: 14)
پس از گذشت دو دهه از پیروزی ایدئولوژیک غرب بر شرق، نشانههایی از ظهور مجدد شرق
این بار نه در شوروی یا روسیه بلکه در چین آشکار شده است. در حال حاضر مهمترین قدرت منطقه ای که در دو دههاخیر ظهور کرده و در حال گسترش حوزه نفوذ خود به سراسر جهان و خصوصا مناطق حاشیه خود یعنی شرق و جنوب شرق آسیا میباشد، چین است. همانند
ایالات متحده در قرن 18 و 19 که قاره آمریکا را حیات خلوت خود میدانست و اهمیت اساسی آن برای ایالات متحده غیرقابل انکار بود، چین نیز در ابتدا در پی کسب نفوذ در منطقه شرق و جنوب شرق آسیا برآمده و قصد ایجاد محیطی امن برای خود دارد. این کشور با توجه به رشد اقتصادی، دیپلماسی فعال و سیاست خارجی موفق خود، به تدریج توانسته نفوذ بیشتری را در عرصه بینالمللی و فرآیند تصمیم گیریهای جهانی کسب نموده و سهم بیشتری را نیز از تقسیم قدرت جهانی خواستار است.
در این رابطه جوزف نای در کتاب جدیدش آینده قدرت استدلال میکند که در سالهای آتی، جهان دو تغییر مهم را در افق قدرت تجربه خواهد کرد: انتقال قدرت و انتشار قدرت. برخلاف آنچه بسیاری معتقدند آمریکا در حال نزول نیست، بلکه ما شاهد خیزش دیگران هستیم، به عنوان مثال آسیا به دنبال کسب اهمیت تاریخی خود در امور جهانی میباشد. در قرن 21 یک انتقال روشن قدرت از غرب به شرق به وقوع خواهد پیوست. اگرچه، شاید خیلی مهمتر از آن، انتشار مداوم قدرت باشد. چرا که با توجه به پیشرفتهای ارتباطاتی، اطلاعاتی و همچنین کاهش
3
موانع و هزینهها برای حضور در عرصه بینالمللی، روز به روز شاهد فعالیت شمار بیشتری از مردم در صحنه جهانی هستیم. با در نظر گرفتن این گرایشات، استفاده هوشمندانه از قدرت سخت و نرم، در آینده بسیار حائز اهمیت خواهد بود.((Nye, 2011: Preface
در آخرین سالهای سده بیستم رهبران چین با هدف تغییر و تحول سیاست خارجی خود، تصمیم بر این گرفتند که به جای تکیه بر مسائل نظامی، بیشتر روی تقویت شاخصهای قدرت نرم در سطح جهانی و خصوصا منطقه جنوب شرق آسیا که از پتانسیلهای بسیار بالایی برای گسترش در آن برخوردار بود، تاکید نمایند. کاهش تحرکات نظامی و ایجاد فضایی صلح آمیز در این منطقه، اولین اقدام در راستای این سیاست بود. که در درجه اول زمینه توسعه هر چه بیشتر چین را فراهم نموده و سپس چهره این کشور را در نزد کشورهای منطقه خصوصا کشورهای جنوب شرق آسیا بهبود بخشیده و زمینه حضور بیشتر و فعالتر این کشور در معادلات منطقهای را افزایش دهد. در این راه چین از ابزارهای فرهنگی، دیپلماتیک و سیاست خارجی برای گسترش قدرت نرم خود در کشورهای این حوزه استفاده نمود. لذا در نوشتار حاضر ابتدا قدرت نرم به عنوان چارچوب مفهومی، تبیین شده و سپس مختصرا به ظهور چین در قالب قدرت سخت میپردازیم و پس از آن ابزارهایی را که چین در قالب قدرت نرم برای گسترش نفوذ و حضور خود در منطقه شرق آسیا مورد استفاده قرار داده، مورد بررسی قرار میدهیم.
گفتار اول: چارچوب مفهومی پژوهش (بررسی مفهوم قدرت نرم)
این مفهوم در سال 1990 و از طرف جوزف نای نظریه پرداز آمریکایی و به عنوان جایگزین قدرت سخت با انتشار مقاله ای در نشریه فارن پالیسی مطرح شد. موضوع اصلی مقاله جوزف نای راههای مقابله با نفوذ کمونیسم به رهبری شوروی از طریق نفوذ از درون بدون بهکارگیری قدرت نظامی بود. نای قدرت را به دو نوع تقسیم میکند ؛ قدرت سخت و قدرت نرم. منظور او از قدرت سخت بهره گیری از زور و اجبار ( توان نظامی و جز آن ) برای تحمیل اراده خویش به دیگران است. وی همچنین عامل اقتصاد را جزو منابع قدرت سخت به شمار میآورد .(Nye, 1990: 153) اما در بین برخی از تحلیل گران، خصوصا تحلیل گران ایرانی اقتصاد به عنوان منبعی از قدرت نیمه سخت که حالتی میانه بین قدرت نرم و سخت دارد، بکار میرود که در آن کشور یا کشورهای برخوردار از آن با ساز و کارهایی نظیر محاصره اقتصادی،
4
تطمیع، رشوه دادن، انعقاد قرار داد و امثال آن، اراده خود را به دیگران تحمیل مینمایند. حمید مولانا نیز قدرت را به دو بخش تقسیم کرد. قدرت نرم یا ناملموس که منابع آن دین، ارزشها، باورها، ایدئولوژی و دانش هستند و قدرت سخت یا ملموس که در مواردی چون منابع طبیعی، جمعیت، ثروت، ابزار نظامی و جنگی و غیره ریشه دارد. به اعتقاد مولانا، قدرت نرم زیربنای قدرت سخت بوده و ماهیت آن را مشخص مینماید .(Mowlana, 1986)
از نظر نای قدرت نرم بر جاذبه و قابلیت شکل دادن به علائق دیگران متکی است. وی معتقد است که رضایت و اغوا همواره موثر تر از زور و اجبار است و ارزشهایی از قبیل دمکراسی، حقوق بشر و آزادیهای فردی بسیار تأثیرگذارتر از نیروی نظامی میباشند. نای
استدلال میکند که به دو دلیل بهکارگیری قدرت نرم از قدرت سخت دشوارتر است؛ اول اینکه بسیاری از ابزارهای حیاتی قدرت نرم خارج از اراده و کنترل دولتها میباشد و دوم اینکه قدرت نرم به طور غیر مستقیم با شکل دهی به محیط سیاسی عمل میکند و اثربخش بودن آن ممکن است فرایندی بسیار طولانی و زمان بر باشد. بعلاوه این تنها دولتها نیستند که برای دستیابی به اهدافشان از قدرت نرم استفاده میکنند، بلکه تمامی بازیگران در عرصه سیاست بینالملل از قبیل سازمانها و نهادهای بینالمللی از این سیاست پیروی میکنند که این امر نیز موجب پیچیدگی هرچه بیشتر این مفهوم شده و درک آن را برای بازیگران عرصه بینالمللی دشوارتر میسازد. به عقیده نای قدرت نرم دو نوع تأثیر مستقیم و غیر مستقیم دارد. تأثیر غیر مستقیم زمانی اتفاق میافتد که دیگران بدون توجه به آنچه انجام میدهید جذب شما میشوند و تأثیر مستقیم نیز زمانی است که شما تلاش میکنید جذب شدن دیگران را از طریق رسانه یا راههای گوناگون دیگر افزایش دهید .(Nye, 2005: 17) با توجه به مباحث مورد نظر نای تأثیر گذاری قدرت نرم فراتر از چارچوبهای تعریف شده در سیاست موازنه قوای کلاسیک میباشد .(Clark, 2003: 182)
منابع اصلی قدرت نرم از نظر نای عبارتند از فرهنگ و ارزشهای فرهنگی، دیپلماسی عمومی و سیاست خارجی. فرهنگ از آن جهت که موجب نوعی همانندسازی و جذب دیگران به سمت برخی ارزشها و باورها میشود، منبع قدرت به شمار میرود. از نظر نای و برخی دیگر از نظریه پردازان قدرت نرم، برخی فرهنگها بیش از فرهنگهای دیگر به منبعی برای قدرت نرم کشورها تبدیل میشوند. این فرهنگها با برخورداری از ویژگیهایی از قبیل انعطاف پذیری، پویایی، برخورداری از ارزشهای پایدار و جهانی، اخلاق محوری، قدرت اشاعه و تولیدات
5
فرهنگی، عاملی مهم در تأثیرگذاری و نفوذ بر دیگران به شمار میروند و هر چقدر یک فرهنگ به میزان بیشتری از این ویژگیها برخوردار باشد، قدرتمندتر تلقی میشود. دومین منبع قدرت نرم، که منبع تهدید نرم نیز تلقی میشود، دیپلماسی عمومی است. دیپلماسی عمومی یکی از اشکال چندگانه دیپلماسی است که به مدیریت روابط کشورها با یکدیگر و با دیگر بازیگران در روابط بینالمللی اطلاق میشود. از نظر جوزف نای دیپلماسی عمومی دارای سه بعد اساسی ارتباطات روزانه، ارتباطات استراتژیک و گسترش روابط دامنه دار و طولانی مدت با افراد کلیدی میباشد. به زعم نای یک دیپلماسی عمومی اثر بخش مانند یک خیابان دو طرفه است که علاوه بر سخن گفتن، گوش دادن را هم در بر میگیرد و این امر مستلزم آن است که بدانیم چگونه پیام خود را به گوش آنان برسانیم و برای انجام این کار، باید مخاطبان خود را بشناسیم. سومین بعد قدرت نرم سیاست خارجی است. سیاست خارجی شامل اهداف مشخص، عوامل وابسته به آن اهداف، توانایی کشور در رسیدن به یک استراتژی سودمند، اجرای استراتژی و نهایتا ارزیابی و کنترل آن است. چگونگی اعمال سیاستهای یک کشور در سایر کشورها، بر قدرت نرم آن تأثیر میگذارد. به عنوان مثال به زعم جوزف نای سیاستهای یک جانبه آمریکا در کشورهای دیگر در دوران حکومت جمهوری خواهان، موجب کاهش قدرت نرم این کشور شده است. وی در این مورد انتقاداتی را به جرج دبلیو بوش، رئیس جمهور سابق ایالات متحده وارد کرده بود. از نظر وی سیاستهای داخلی نیز چنانکه سلطهجویانه یا متکی بر زور باشد، میتواند در کاهش قدرت نرم موثر باشد .(Nye, 2005: 14-31)
از طرفی دیگر همان گونه که استیون لوکس بیان میدارد همه اقدامات نظامی قدرت سخت نبوده و همه اقدامات غیر نظامی نیز قدرت نرم به شمار نمیآیند و کشیدن یک خط تمایز بین
این دو نوع از قدرت بسیار دشوار میباشد. نیروی نظامی گاهی اوقات به عنوان قدرت نرم عمل میکند، همان گونه که آدولف هیتلر و جوزف استالین با ترویج و تبلیغ اسطورههای شکست ناپذیری، به جذب و تأثیرگذاری بر افکار عمومی میپرداختند. همچنین کاریزمای ناپلئون اول
به عنوان یک ژنرال بزرگ و قهرمان نظامی، بسیاری از مردم و حتی اشراف فرانسه را جذب او نمود و به نوعی منبع قدرت نرم برای او به شمار میآمد .(Lukes, 2005: 70) بنابراین تفکیک کامل بین قدرت نرم و سخت اگر امکان پذیر نباشد، بسیار دشوار است. در این رابطه جانیس
6
مترن1 معتقد است جمله معروف بوش که اظهار داشت »هر کس که با ما نیست، برعلیه ماست«، از آنجایی که هیچ تهدید واضحی را بیان نمیکند، نوعی قدرت نرم به شمار میرود .(Mattern, 2005: 583) در حالی که بسیاری آن را نوعی از تهدید و ابزار قدرت سخت میدانند.
در سطح دانشگاهی نیز مباحث و مناظرات بسیاری بین نظریه پردازان واقع گرا از قبیل
کنت والتز، مرشایمر، استفن والت و نیل فرگوسن از یک طرف و نظریه پردازان لیبرال از قبیل جوزف نای، کاتزنشتاین، جانیس مترن و الکساندر وووینگ2 از طرف دیگر در ارتباط با مفید یا غیرمفید بودن مفهوم قدرت نرم، چگونگی تأثیر متقابل قدرت سخت و نرم بر یکدیگر، چگونگی
رابطه بین ساختار و کارگزار، شکل گیری موازنه نرم و بسیاری دیگر از مباحث صورت گرفته است. این مفهوم توسط بسیاری از نظریه پردازان غیر لیبرال روابط بینالملل خصوصا واقع گرایان مورد انتقاد قرار گرفته است. به عنوان مثال نیل فرگوسن این مفهوم را غیر موثر و غیر مفید میداند. دیگر نویسندگان نو واقع گرا به استثنای استفن والت این مفهوم را غیر قابل دسترسی دانسته و معتقدند که بازیگران عرصه روابط بینالملل تنها دو نوع گرایش و یا انگیزه برای عمل دارند: انگیزههای اقتصادی و انگیزههای مرتبط با اجبار و نیروی نظامی .(Mattern, 2005: 586)
با توجه به تقابل مفهوم قدرت نرم با قدرت سخت که معیار اندازه گیری قدرت ملی از جانب واقع گرایان بوده و روی شاخصهایی مانند نیروی نظامی، میزان جمعیت و تولید ناخالص داخلی تاکید دارد و همچنین انتقادات وارده از جانب واقع گرایان در ارتباط با نامشخص و غیر قابل اندازه گیری بودن معیارهای قدرت نرم، برخی تلاشهای دیگر از طرف نظریه پردازان قدرت نرم برای پاسخ به این انتقادات صورت گرفته است. از جمله اینکه نظریه پردازان قدرت نرم با اشاره به جنگ ویتنام و شکست ایالات متحده با وجود برتری قاطع این کشور در شاخصهای قدرت سخت، کارآمدی مفهوم قدرت سخت را زیر سؤال میبرند. آنها همچنین اعتقاد دارند که با استفاده از ابزارهایی از قبیل نظرسنجیهای عمومی، مصاحبه با افراد شاخص و مطالعات موردی میتوان میزان جاذبه و نفوذ و در نتیجه قدرت نرم را اندازهگیری نمود. اولین اقدام در این رابطه توسط انیستیتوی
7
حکومت1 در بریتانیا انجام شد و در مجله مونوکل2 در سال 2007 منتشر شد، که دربردارنده مجموعه ای از شاخصها و ضرایب برای اندازه گیری قدرت نرم میشد. پنج شاخص اصلی این موسسه برای اندازه گیری قدرت نرم عبارت بودند از فرهنگ، دیپلماسی، آموزش، تجارت (و نوآوری) و شیوه حکومت. که این شاخصها در وهله اول در 26 کشور مورد مطالعه و سنجش قرار گرفت و نتایج جالبی را کسب نمود .(McClory, 2011)
چین در ابتدا و پس از شروع اصلاحات در این کشور ابتدا به تقویت شاخصهای قدرت سخت خود پرداخته و سپس با اتکا به این تواناییها و خصوصا توان اقتصادیاش، روی تقویت قدرت نرم خود تمرکز نمود. لذا در ابتدا به بررسی استراتژی قدرت سخت چین خصوصا در زمینه اقتصادی پرداخته و سپس پیگیری سیاست قدرت نرم توسط این کشور را بررسی مینماییم.
گفتار دوم: استراتژی افزایش قدرت سخت چین
تا قبل از شروع اصلاحات سیاسی در چین، تمرکز سیاست مداران و طبقه حاکم این کشور بیشتر روی افزایش توان نظامی، ایجاد امنیت از طریق سرکوب و فشار سیاسی در داخل و بسط و توسعه ایدئولوژی کمونیسم بود. ظهور چین به عنوان یک قدرت بزرگ تقریبا از سه دهه پیش آغاز شد، زمانی که دنگ شیائوپنگ، معمار اصلاحات این کشور، برقراری ثبات و آرامش را هدف اصلی خود قرار داد. از آن زمان تا به حال چین همواره در حال رشد بوده است و در همه زمینهها با رشد بی سابقه ای به پیش رفته و رقبای منطقه ای و جهانی را یکی پس از دیگری پشت سر نهاده است. با شروع اصلاحات در این کشور، راه برای پرداختن به سایر شاخصهای
قدرت سخت فراهم شد. این کشور با تکیه بر مزیتهای عمده خود، افقهای جدیدی را پیش
روی خود گشوده است (شرق، .(1391
مهمترین شاخصهای قدرت سخت که تأثیر بسزایی در میزان قدرت ملی کشورها دارند عبارتند از میزان حجم و رشد اقتصادی، نیروی انسانی در دسترس، نیروی نظامی و همچنین روند تغییرات این شاخصها در طول زمان. کشور چین در طول سه دهه قبل و خصوصا دو دهه اخیر با سرعت بسیار زیادی در حال رشد بوده و توانسته در اکثر شاخصها و معیارهای قدرت
8
سخت به سطح یک ابرقدرت نزدیک شود. بزرگترین و مشخصترین برتری و مزیت نسبی چین، اقتصاد در حال رشد و عظیم این کشور است. اقتصاد چین که تا همین 12 سال پیش در رده هفتم جهانی از لحاظ حجم و میزان تولید ناخالص داخلی قرار داشت با چنان سرعتی رشد نمود که توانست در مدت زمان کوتاهی، 5 اقتصاد بزرگ جهان از قبیل ژاپن، آلمان، فرانسه و بریتانیا را پشت سر گذاشته و به رده دوم جهانی صعود کند. پیش بینی میشود این کشور در 10 سال آینده ایالات متحده را نیز پشت سر گذاشته و به رتبه اول جهانی برسد. این کشور با نرخ رشد متوسط %10 در سی سال گذشته، سریعترین اقتصاد عمده در حال رشد میباشد. بعلاوه چین در حال حاضر بزرگترین صادرکننده و دومین واردکننده جهان است و تراز تجاری این کشور در سال 2012، به میزان190 میلیارد دلار بوده، این در حالی است که تراز تجاری ایالات متحده در همین سال -486 میلیارد دلار میباشد که بخش عمده کسری آن مربوط به تجارت آمریکا با چین میباشد .(IMF , 2013)
صندوق بینالمللی پول، در یکی از جدیدترین پیش بینیهای خود تاریخ زمانی را که اقتصاد چین از آمریکا پیشی خواهد گرفت، تعیین کرده است. بر اساس این پیش بینی در سال 2016 تولید ناخالص داخلی چین بر اساس برابری قدرت خرید از رقم آمریکا بیشتر خواهد شد .(IMF, 2013) در این سال سهم آمریکا از تولید جهانی به 17/7 درصد میرسد و سهم چین نیز 18 درصد خواهد بود. به علاوه با توجه به دیگر پیش بینیهای انجام شده توسط صاحب نظران و مؤسسات اقتصادی مختلف، حداکثر تا یک دهه دیگر (2020)، چین در صدر اقتصاد جهانی قرار خواهد گرفت و بزرگترین اقتصاد جهان خواهد شد، اتفاقی که حدود یک قرن پیش و در سال 1920 برای آمریکا روی داد. سلطه اقتصادی آمریکا یک قرن طول کشید و در این مدت رقبای بسیاری از قبیل آلمان، شوروی و ژاپن ظهور کردند، اما هیچکدام نتوانستند اقتصاد آمریکا را با چالشی جدی مواجه کنند. امروز به نظر میرسد، اقتصاد آمریکا نیز همانند ابرقدرتهای پیشین، از قبیل امپراتوری بریتانیا، فرانسه و روسیه به ضعف گراییده است. این کشور با رقیب بسیار قدرتمندی مواجه شده است که با رشدی غیر قابل کنترل در مسیر توسعه قرار دارد.
چین با یک میلیارد و سیصد و پنجاه میلیون نفر، حدود یک پنجم جمعیت و نیروی کار جهان را در خود جای داده است. جمعیت بسیار زیاد این کشور فرصتهای بسیاری را در اختیار این کشور قرار میدهد، چین با در اختیار داشتن بیش از یک پنجم از نیروی انسانی جهان
9
پتانسیل بسیار بالایی در همه زمینهها برای تبدیل شدن به ابرقدرت داراست. در حال حاضر جمعیت چین بیش از چهار برابر ایالات متحده آمریکاست و این به معنی نیروی کار بیشتر، تولید بیشتر و نیروی نظامی بیشتر برای چین میباشد. از طرفی دیگر نیز این کشور با مدیریت مناسب منابع اقتصادی و ایجاد شرایط ثبات از قبیل نرخ پایین بیکاری، افزایش سالانه درآمد سرانه و شاخص توسعه انسانی، زمینه را برای امنیت بیشتر این جمعیت فراهم نموده است .(IMF , 2013)
در بررسیهای کلاسیک، خصوصا بررسیهایی که واقع گرایان انجام میدادند، نیروی نظامی نیز عاملی تعیین کننده در میزان قدرت یک کشور محسوب میشد. اما با پایان جنگ سرد و شروع عصر جهانی شدن، اولویتها دچار تحول اساسی شدند، با این وجود همچنان توان نظامی از شاخصهای مهم قدرت یک کشور به شمار میآید. گری میلهولین مؤسس و کارشناس »طرح کنترل تسلیحات اتمی ویسکانسین« 1 بر این باور است که این امری غیرعادی است که کشوری با برتری اقتصادی، اهداف نظامی در سر نپروراند و گرچه در حال حاضر چین نمیتواند به رقابت نظامی با آمریکا بپردازد اما باید به خاطر داشت که قدرت نظامی آمریکا ناشی از قدرت
اقتصادی اینکشور است و روزی که چین از نظر اقتصادی ثروتمندتر از کشورهای دیگر شود به برتری نظامی نیز دست خواهد یافت .(Milhollin, 2005) در حال حاضر نیز ارتش چین
بزرگترین ارتش جهان بوده و دارای دومین بودجه نظامی میباشد .(CIA Factbooks, 2012) این کشور با اتکا به ابزارهایی از قبیل سازمان همکاری شانگهای به همراه روسیه توانسته است تا حدودی موازنه نظامی با آمریکا را برقرار نماید. مخارج نظامی آمریکا به طور کلی مساوی با بقیه کشورهای جهان است. اما اقتصاد آمریکا نمیتواند چنین مخارجی را تحمل کند و کاهش عمده بودجه اجتناب ناپذیر است.
کشور چین با اتکا به ابزارهای فوق خصوصا توان اقتصادی توانسته موقعیت خود را در سطح نظام بینالملل ارتقا داده و به سطح یک ابرقدرت نزدیک شود. اما همانگونه که در ارتباط با جنگ ویتنام اشاره نمودیم، معیارهای قدرت سخت برای بررسی میزان قدرت و برتری یک کشور کافی نبوده و لذا لازم است که شاخصهای قدرت نرم نیز برای چین بررسی شده تا بتوان تحلیل مناسبی برای ارتقای این کشور در عرصه سیاست بینالملل فراهم نمود.