بخشی از مقاله

گفتار اول : تفسير و ضرورت مرگ
در اين گفتار دلايل ضرورت مرگ كه به تفسير حقيقت آن منتهى مى شود، بررسى خواهد شد. اثبات ضرورت مرگ، به منظور مدلل كردن اين ادعاست كه هر نفسى بايد جهان مادى را ترك كند; به عبارت ديگر، قضيه ى «هر نفسى مرگ را مى چشد» يك قضيه ى ضرورى است و نه امكانى.
تفسير مرگ و توجيه ضرورت آن كاملا به تفسير زندگى دنيوى وابسته است. اگر زندگى بشر بر

اساس بينش طبيعى تفسير شود مرگ او هم بر آن اساس تبيين مى شود، ولى در چشم انداز دين و فلسفه ى الهى همان گونه كه درخت زندگى انسان ريشه در امور ماوراى طبيعى دارد، مرگ او نيز بدين سان خواهد بود. البته فيلسوفان موحد گاه مرگ را به اسباب فاعلى قريب يا علل

اِعدادى و طبيعى آن برگردانده براى آن دلايل طبى اقامه مى كنند، اما قاعدتاً ضرورت مرگ را بايد بر اساس اسباب ماوراى طبيعى، يعنى سبب فاعلى بعيد يا سبب غايى آن تبيين كنند. از اين رو ضرورت مرگ در علم طب به گونه اى و در فلسفه ى الهى به گونه اى ديگر اثبات مى شود
استدلال علم طبيعى بر ضرورت مرگ:
در طب قديم، مرگ هاى طبيعى به بازايستادن قوه ى غاذيه ى انسان و در نتيجه به اختلال اعضاى بدن و قواى آن نسبت داده مى شد; از اين رو جاى گاه اين بحث، در فلسفه ى طبيعى و بخش قواى نباتى بود. بر اساس اين ديدگاه خواه تجرد نفس را بپذيريم، خواه نه، با توقف قوه ى غاذيه

از عمل، بدن رو به كاستى گذاشته به سبب نرسيدن غذا به اعضاى آن، قابليت بقا را در اين عالم از دست مى دهد و از آن پس نفس قادر به تدبير بدن نخواهد بود. بدين ترتيب مرگ كه قطع علاقه و وابستگى نفس به بدن است، فرا مى رسد. در واقع علت اصلى مرگ به عدم قابليت بدن براى تدبير نفس باز مى گردد نه بى نياز شدن نفس از بدن مادى و طبيعى. اين گروه براى توجيه توقف قوه ى غاذيه از عمل كه به مرگ مى انجامد وجوه زير را ذكر مى كردند:


1ـ قوه ى غاذيه از آن جهت كه قوه اى جسمانى است، قادر به انجام افعال نامتناهى نيست، از اين رو فعاليت او محدود بوده سرانجام پايان مى پذيرد.
2ـ بدن انسان مركب از عناصرى است كه هر يك مقتضى امورى متفاوت با ديگرى است. با توقف قوه ى ناميه، رطوبت بدن و در پى آن حرارت آن كاهش مى يابد در اثر آن قوه ى غاذيه ضعيف شده نمى تواند عمل خود را به خوبى انجام دهد.


3ـ گرچه مقدار موادى كه قوه ى غاذيه به بدن مى رساند در پيرى و جوانى يكسان است، اما در كيفيت چنين نيست و نمى تواند نيازهاى ضرورى بدن را در سنين پيرى برآورده كند.(92)
در فلسفه از راه سبب غايى بر ضرورت مرگ استدلال هاى ذيل ترتيب داده شده است:
استدلال هاى فلسفى بر ضرورت مرگ:


1ـ اگر افراد و اشخاص در دنيا ناميرا و جاودانه باشند، ماده اى كه ابدان از آن ساخته مى شود، تمام شده، افراد بعدى نمى توانند موجود شوند، و اگر هم موجود شوند جايى براى زيست و خوراكى براى تغذيه نخواهند داشت. از طرفى موجود نشدن افراد بعدى با حكمت الهى منافات دارد; زيرا وجود گذشتگان بر آيندگان ترجيحى ندارد. پس مرگ سابقين براى فراهم شدن شرايط مساعد براى ايجاد لاحقين ضرورت دارد.


2ـ اگر مرگ ضرورى نباشد، ظلم ظالمان استمرار مى يابد و مظلوم هرگز به حق خود نمى رسد.
3ـ اگر مرگ ضرورى نباشد، حال پرهيزگاران بدتر از حال كافران و مشركان خواهد بود. زيرا ايشان از لذات دنيا دست كشيده اند، بى آن كه هيچ پاداشى را نصيب ببرند.
سستى اين استدلال ها در آن است كه سبب فاعلى يا غايى بالذات مرگ را نشان نمى دهند، بلكه تنها به توابع و لوازم غايت بالذات توجه مى كنند; بنابراين نمى توانند مبدأ برهان بوده صرفاً قياسى خطابى هستند. به علاوه، اين گونه استدلال ها مرگ را براى هر نفسى ضرورى نمى كند;

چه، مى توان افرادى فرض كرد كه هميشه در دنيا باشند و هيچ يك از اين محذورات لازم نيايد.(93)
4ـ استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ بدين شرح است كه موجودات ممكن به دو قسم مادى و مجرد يا تام و ناقص تقسيم مى شوند. در مورد موجودات مجرد يا تام امكانى بحث ضرورت مرگ مطرح نيست. زيرا چنين موجوداتى منزه از حركت و تغيّرند و همواره به بقاى سبب فاعلى و غايى خود

باقى اند. اما هر موجود مادى در معرض حركت جوهرى است، و چون براى هر حركت مقصدى است كه با رسيدن به آن، پايان مى پذيرد، انسان هم كه جزيى از عالم طبيعت است حركتى دارد كه با رسيدن به غايت و پايان آن، مرگ او فرا مى رسد. تبيين اين حركت از اين قرار است كه انسان از حين حدوث طبيعى و سپس در مراتب نفسانى و عقلى خود هماره از تحولات ذاتى و انتقال هاى

جوهرى برخوردار است. وقتى هر نفس انسانى با حركت خود در عالم ماده، مسافت زندگى دنيوى را طى كرد و استعدادهاى خود را فعليت بخشيد و به مقصد خود نايل شد، از بدن طبيعى بى نياز شده، با اشتداد جوهرى خود به مرتبه اى مى رسد كه براى ارتقا به جهانى ديگر آمادگى مى يابد و با خلع بدن مادى به پايان سفر خود در دنيا رسيده وارد عالم ديگر كه مقصد اوست، مى شود. پس غايت ذاتى مرگ را بايد در وجود عالمى ديگر و رسيدن نفوس به منزل گاه ذاتى خود جستوجو كرد.(94(


اهميت و ارزش اين استدلال در آن است كه مى تواند ضرورت مرگ طبيعى را براى هر نفسى اثبات كند. زيرا غايت مرگ را به فرد فرد انسان ها مستند مى كند نه به امور ديگر. در حالى كه در وجوه گذشته غايت مرگ سابقين، وجود لاحقين، يا غايت مرگ ظالم، آسودگى مظلوم قلمداد شده بود; يعنى هيچ يك به خود فرد مستند نيست.


هم چنين بطلان تناسخ از اين شيوه ى استدلال آشكارتر مى شود. زيرا بدين ترتيب مرگ رها شدن و انتقال ازعالم طبيعت است نه صرف رهايى از بدن. بر اين اساس نمى توان پذيرفت كه روح با مفارقت از بدن خود به بدن ديگرى متصل شده در عالم طبيعت باقى مى ماند. به عبارت ديگر انسان با رسيدن به مرتبه ى تجرد، بدن مادى خود را به يك سو مى نهد و از آنجا كه مجرد شدن به معناى ارتقا از يك مرتبه ى وجودى به مرتبه ى بالاتر است ـ مرتبه اى كه شىء در آن از هر گونه تعلق به ماده منزه است ـ پس نمى توان فرض كرد كه نفس با رسيدن به اين مرتبه دوباره به بدن

عنصرى ديگرى تعلق بگيرد. به بيان ديگر، رابطه ى نفس با بدن رابطه ى صورت با ماده است، و آن دو مقوّم نوع انسان مى باشند، و از آنجا كه ماده درجه ى ضعيف هستى بوده و كمال و فعليت آن، به صورت است، پس ماده تابع صورت و بدن تابع نفس خواهد بود. بنابراين نفس با حركت جوهرى خود پيوسته رهسپار كوى كمال است و در اين سير بدن او نيز رو به كمال دارد، به گونه اى كه از ماده جسمانى مبرّا خواهد شد.


بايد توجه داشت كه استدلال ملاصدرا بر ضرورت مرگ، متوجه خود نفس پس از مفارقت از بدن نيست; يعنى نمى توان براى نفس مرگى تصور كرد. زيرا حركت جوهرى نفس تنها در عالم طبيعت امكان پذير است و با رسيدن به مرتبه ى تجرد، در شمار موجوداتى نيست كه فساد و زوال بپذيرد. در واقع مرگ بر وصفى از اوصاف نفس (تعلق به بدن مادى) هجوم مى آورد، نه بر خود او.


با اين بيان از ضرورت مرگ، نقطه ى كور ديگرى كه در فلسفه ى مشا ناگشوده بود، گره گشايى مى شود. خلاصه ى اشكال اين است كه اگر بدن و استعداد جسمانى در حدوث نفس نقش دارد، به طورى كه اگر شرايط جسمانى مهيّا نباشد روح حادث نمى شود، پس در وقتى كه بدن فاسد و متلاشى شده، نفس چگونه مى تواند به بقاى خود ادامه دهد؟ اساس اين اشكال بر آن بود كه مشاييان نفس را در حدوث و بقا مجرد مى دانستند، به طورى كه بدن تنها در حدوث آن نقش دارد.
امّا با توجيه مرگ بر اساس حركت جوهرى اين اشكال پاسخ خود را مى يابد. زيرا نفس در ابتداى

حدوث اساساً مجرد نبوده يك صورت مادى است، و وقتى با حركت جوهرى خود در عالم طبيعت به مرتبه ى تجرد رسيد، در بقاى خود از بدن مادى بى نياز مى شود. خلاصه آن كه موجوديت نفس در حدوث و بقا متفاوت است; بدين معنا كه موجوديت حدوثى آن جسمانى، و موجوديت بقايى آن روحانى است. و مَثَل آن مَثَل نياز جنين به رحم است كه پس از تبدّل وجودى، جنين به مرتبه اى مى رسد كه از رحم بى نياز مى شود.


با اين تقرير از ضرورت مرگ، تفسير مرگ «انتقال انسان از جهانى به جهان ديگر» يا «تحول انسان از نقصان به درجه اى از كمال» است.
تفسير مرگ در فلسفه ى غرب
آنچه از فلسفه ى غرب در اينجا گزارش مى شود، تنها ناظر به تحليل مرگ از ديدگاه افلاطون و فلوطين است، و ضرورت مرگ در آن مطرح نشده است.
الف ـ افلاطون بر اساس ديدگاه خود در باب چگونگى وجود روح پيش از بدن و هبوط آن به دنيا، مرگ را جدايى روح از تن و در نتيجه آزادى روح از قيد و بند مى داند. وى كلام سقراط را چنين نقل مى كند:


تا در دام تن گرفتاريم و روحمان با اين ديو دست به گريبان است، نخواهيم توانست به آرزوى خود برسيم و حقيقت را دريابيم. زيرا تن هر ساعت زحمتى تازه براى ما فراهم مى آورد و پياپى از ما نان و آب مى خواهد و گاه هم بيمار مى شود و پيوسته ما را در بند ميل و هوس و ترس نگاه مى دارد و با اشباح و سرگرمى هاى كودكانه مشغول مى سازد; چنان كه هيچ فراغت نمى يابيم تا چيزى را بدان سان كه به راستى هست بشناسيم. از اين گذشته جنگ ها و آشوب ها و خونريزى ها

سببى جز تن و هوس هاى آن ندارد. زيرا جنگ براى مال در مى گيرد و مال براى تن خواسته مى شود و بدين سان همه ى وقت ما در خدمت تن مى گذرد و از آن رو نمى توانيم فارغ از تن دمى در خود فرو برويم و روى به جستوجوى حقيقت بياوريم... تا زنده ايم اين نعمت دست نخواهد داد. زيرا روحى كه در بند تن است دست رسى به شناسايى نمى تواند داشت. پس يا هرگز نخواهيم

توانست از شناسايى بهره اى برگيريم يا پس از مرگ به تحصيل آن توانا خواهيم شد; چه روح تنها در هنگام مرگ از تن جدا مى گردد و آزاد مى ماند. در زندگى فقط وقتى مى توانيم اندكى به حقيقت نزديك شويم كه به حد امكان كارى به كار تن نداشته باشيم و جز مقدار ضرورى به آن نپردازيم و نگذاريم طبيعت تن روح ما را آلوده سازد بلكه تا مى توانيم خود را از آن بر كنار نگه داريم تا خدا ما را از آن رهايى بخشد... مگر مرگ جز جدايى روح از تن است و... آيا اثر فلسفه اين نيست كه روح را از تن و قيدهاى تن آزاد كند.»(96)


همان طور كه ملاحظه مى شود ديدگاه افلاطونى هميشه اين پسش را بر مى انگيزد كه اساساً چرا روح از عالم مجردات فاصله گرفته به دنيا هبوط كرده است تا بار ديگر بخواهد با مرگ بدان جا باز گردد. تنها مى توان گفت روح انسانى هر چند پيش از بدن و عالم ماده موجود بوده است، اما قابليت او براى دست رسى به كمالات تنها با گذر از عالم ماده به فعليت مى رسد. از اين رو با آمدن به دنيا و طى كردن عالم طبيعت دگربار با وضعيتى جديد به عالم مفارقات و مجردات باز مى گردد و سرّ رها كردن د

 

نيا و ضرورت مرگ آن است كه استعدادهاى او در دنيا به فعليت رسيده است.
ب ـ فلوطين در بحث نهى از خودكشى، مرگ را به جدايى تن از روح معرفى مى كند نه روح از تن:
روح بايد منتظر شود تا تن به كلى از او جدا شود، زيرا در اين صورت مجبور نيست به مكانى ديگر برود; بلكه همين كه تن از او جدا شد خود به خود جدا از تن مى ماند. تن چگونه از روح جدا مى شود؟ بدين سان كه تن هماهنگى خود را، كه داشتن روح مستلزم داشتن آن است، از دست مى دهد و ديگر نمى تواند روح را به خود ببندد و هيچ جزيى از روح بسته به تن نمى ماند. چه بايد گفت درباره ى كسى كه بكوشد تا تن را از هم بپاشد؟ چنين كسى به زور توسل مى جويد و در اين صورت تن از روح جدا نمى شود، بلكه روح مجبور مى شود خود را از تن جدا سازد... چون سرنوشت روح در جهان ديگر بسته به حالتى است كه هنگام مرگ دارد. آدمى نبايد تا وقتى كه پيشرفت و تكامل روح در اين زندگى امكان دارد، روح را به ترك تن وا دارد.»(97(


اقسام مرگ از ديدگاه فلسفه اسلامى
در فلسفه اسلامى، مرگ به سه قسم اضطرارى، طبيعى و ارادى تقسيم مى شود:
مرگ اضطرارى
مرگ اضطرارى، مرگى است كه در اثر آن تعلق نفس به بدن منتفى مى شود و نفس با ورود به عالمى ديگر هيچ گونه تصرف و تدبيرى در بدن و قواى آن ندارد و از اين رو بدن به حالت جمادى يعنى حالت اصلى و اوليه خود باز مى گردد.
مرگ اضطرارى به نوبه ى خود به دو قسم طبيعى و اخترامى تقسيم مى شود:
الف: مرگ طبيعى آن است كه نفس در اثر تحوّل جوهرى با رسيدن به غايت حقيقى و كمال ويژه ى خود از عالم ماده بى نياز شود و تصرف در بدن را رها كند و از آنجا كه هر نفسى ذاتاً به سوى غايت اصلى خود توجه دارد، مرگ حقيقتى ثابت و حق است كه با رسيدن نفس به مقصد خود روى مى دهد. پس نفوس انسانى تا وقتى به غايات حقيقى خود نرسيده اند، به تدبير بدن مشغول اند. امّا پس از وصال به غايات، رابطه ى خود را با بدن قطع مى كنند. البته مرگ طبيعى به اختلاف نفوس انسانى در مراتب سعادت و شقاوت يعنى به اختلاف در غايات، متفاوتاست.


ب: مرگ اخترامى آن است كه نفس به سبب فساد و ويرانى بدن نتواند آن را تدبير كند و ابزار بدن قابليت تصرف نفس را از دست مى دهد; از اين رو نفس از عمل خود در عالم ماده باز مى ماند. به قول شاعر:
از اينجا روشن مى شود كه مرگ طبيعى در ديدگاه طبى، غير از مرگ طبيعى در نگاه فيلسوفان است، و ملازمتى با يك ديگر ندارند. افزون بر اين مرگ اضطرارى ويژه ى نوع انسانى نيست.
صدرالمتألهين با ذكر يك تمثيل مرگ طبيعى و مرگ اخترامى را از يك ديگر چنين تفكيك مى كند: مَثَل بدن آدمى و روح او مَثَل كشتى و باد است. همان گونه كه تخريب كشتى به دو صورت متصور است، تخريب بدن و جدايى روح از آن نيز به دو صورت قابل تصوير است. يا به خاطر اختلال داخلى در دستگاه هاى آن است كه در اين صورت اگر باد هم وزيدن گيرد ديگر كشتى توانايى حركت را ندارد و يا آن كه اختلال كشتى در اثر عوامل خارجى هم چون كيفيت وزش باد است; به گونه اى كه كشتى از تحمل باد ناتوان باشد. چرا كه اگر بادى سهمگين بوزد، اجزاى كش

تى متلاشى شده از حركت باز مى ايستد. به همين سان تخريب بدن نيز به دو گونه است:
1ـ آن كه نظام عضوى از اعضاى بدن مختل گشته و مزاج آن فاسد شده با خروج از حالت اعتدال قابليت تصرف نفس را از دست بدهد. در حالى كه اگر اين اختلال پيش نيايد نفس مى تواند براى مدتى ديگر آن بدن را به حركت درآورد. و اين همان مرگ اخترامى است.
2ـ آن كه تخريب بدن از شدت و قوت نفس ناشى شود; به گونه اى كه ديگر در توان بدن نباشد كه فرمان نفس را گردن نهد. در اين صورت بدن ضعيف گشته تركيبات آن رو به انحلال مى رود. و اين همان مرگ طبيعى است.(98)


مرگ طبيعى
مرگ طبيعى در مقابل مرگ اضطرارى، مرگى است كه حكيمان و عارفان براى همه مخلوقات عالم ماده هماره ثابت مى دانند. زيرا اگر مرگ تحول از نقصان به كمال و خروج شىء از قوه به فعل باشد، همه موجودات مادى در هر لحظه از قوه به سوى فعليت در حركت اند و پيوسته از مرتبه اى به مرتبه ى ديگر پاى مى نهند. مولوى در اين باره مى گويد:
هر نفس نو مى شود دنيا و ما ***** بى خبر از نو شدن اندر بقا
عمر هم چون جوى نونو مى رسد ***** مستمرّى مى نمايد در جسد(99(
مرگ ارادى
منظور از مرگ ارادى كه مخصوص انسان است،آن است كه انسان در اثر تزكيه نفس در دو عرصه ى علم و عمل از تعينات مادى و مقتضيات نفسانى و رذايل اخلاقى رهايى يابد، از مخلوق به خالق رو كند، در توحيد فعلى، صفاتى و ذاتى فانى شود. زيرا تا وقتى كه انسان به عالم طبيعت تمايل داشته باشد، از عالم نور و حيات باز مى ماند. آنچه در متون عرفانى تحت عنوان مرگ سفيد، سبز و سياه آمده(100)، براى نيل انسان به مرگ ارادى و رهايى از همه ى تقيدات و نيل به مقام اطلاق است.


پاره اى از حكيمان آيات «كلّ نفس ذائقة الموت»(101) (آل عمران / 185) و «اينما تكونوا يدرككم الموت»،(102) (نساء / 78) را ناظر به مرگ اضطرارى، و آياتى چون «انّ الى ربّك الرجعى»،(103) (علق / 8)، «اَلا الى الله تصير الامور»،(104) (شورى / 53) و «كلّ الينا راجعون»،(105) (انبياء / 93) را ناظر به مرگ طبيعى، و رواياتى مانند «موتوا قبل ان تموتوا»،(106) و «الموت هو التوبة»(107) را ناظر به مرگ ارادى دانسته اند.(108(
نگرش فلسفه ى غرب به مسأله مرگ
هر چند بسيارى از فيلسوفان بزرگ غرب به اختصار به مسأله ى مرگ توجه كرده اند، تنها شمارى از آنان به اين مسأله به طور نظام مند و يا به تفصيل پرداخته اند. آنان كمىِ داده ها و اطلاعات راجع به مرگ را شاهدى براى تن ندادن اين مسأله به پژوهش هاى جدّى فلسفى تلقى مى كنند. اين گروه عموماً در پى آن اند كه موضوع مرگ را از حوزه ى تأملات فلسفى خارج كنند; حال يا به دليل مخالفت آنان با متافيزيك، و يا شايسته تر دانستن آن براى تحقيقات روان شناسانه است. در اين ميان دل مشغولى فيلسوفانى كه به مسأله مرگ پرداخته اند، بيش تر كشف راه هايى براى كاهش ترس از مرگ، يا غلبه بر آن بوده است.


امّا يكى از مسايل جالبى كه در فلسفه ى غرب مورد بحث قرار گرفته، آگاهى انسان از مرگ خويش است. انسان چگونه مى فهمد كه خواهد مرد؟ آيا آگاهى از مرگ جزء ساختار پيشين معرفت بشرى است، يا پس از تجربه حاصل مى شود؟
ولتر روشن ترين و ساده ترين پاسخ را به اين پرسش داده است; او مى گويد:
«نوع انسانى تنها نوعى است كه مى فهمد خواهد مرد و اين علم را از راه تجربه به دست آورده است.»


هر چند عده اى اين سخن را كه انسان تنها موجودى است كه از مرگ خويش آگاهى دارد نپذيرفته و استدلال مى كنند كه حيوانات هم حس مبهمى از وقوع مرگ دارند، اما ظاهراً تنها انسان است كه آگاهى روشنى از مرگ خود دارد و آن را به مثابه ى پديده اى عام و غيرقابل اجتناب تلقى مى كند. جهل كودكان از مرگ و داده هاى مردم شناسى اين نظريه را كه آگاهى از مرگ از راه تجربه حاصل مى شود، تأييد مى كند.
اما گروهى از فيلسوفان قرن بيستم مخصوصاً ماكس شلر و هايدگر به اين نظريه معترض بوده مرگ آگاهى را ذاتى و بخشى از ساختار پيشين معرفت بشرى مى دانند. صاحبان اين نظريه هر چند دليل علمى براى موضع خويش پيشنهاد نكرده اند، امّا ديدگاه آنان به آسانى قابل ردّ نيست.زيرا با تصديق عقايد رايج در باب سطوح آگاهى، چه بسا جهل به مرگ صرفاً جهلى ظاهرى تفسير شود و به نوعى منع و جلوگيرى با تكلّف منسوب گردد. افزون بر اين آگاهى ناقص انسان هاى بدوى به مرگ مى تواند نظريه ى پيش گفته را با مشكلات جديدى رو در رو كند.(109(


گفتار دوم : مرگ از منظر قرآن و روايات
در اين گفتار به ذكر پاره اى از آيات الهى و روايات معصومين (ع) درباره ى مرگ و مسايل مربوط به آن اشاره شده بخشى از نكته هاى آن ها برجسته مى شود.
تفسير قرآن و روايات از مرگ
قرآن كريم مرگ را انتقال از جهانى به جهان ديگر مى شناساند:
«نحن قدّرنا بينكم الموت وما نحن بمسبوقين. على ان نبدّل امثالكم وننشئكم فى ما لاتعلمون.»(110) (واقعه / 61 ـ 60(

از مقدرات الهى مى داند كه تقدير آن بر اساس دو غرض حكيمانه استوار است: اول اينكه، افرادى چون شما به حيات دنيوى وارد شوند و آيندگان جاى گزين گذشتگان شوند. دوم اينكه شما از آن چنان زندگيى بهره مند شويد كه از سنخ زندگى دنيوى نيست. بنابراين مرگ انعدام و نابودى نبوده بلكه خود آفريده اى از آفريده هاى خداوند است:
«الذى خلق الموت والحيوة ليبلوكم ايّكم احسن عملا.»(111) (ملك / 2(
در آيه اى ديگر، مرگ به «توفى ارواح» معرفى شده است:
«الله يتوفّى الانفس حين موتها والتى لم تمت في منامها.»(112) (زمر / 42 (
«توفّى از باب تفعّل به معناى «گرفتن شىء به طور كامل و تمام» است. يعنى خداوند در هنگام مرگ، روح را كه مدبر بدن است، باز مى ستاند و بر خلاف حالت خواب آن را به دنيا بر نمى گرداند. پس تفاوت مرگ با خواب، تنها در بازگشت نفس به بدن و عدم آن است. در پاره اى از روايات نيز مرگ، نوعى «خواب» معرفى شده است:


«وقيل لمحمَّد بن على (ع) : ما الموت؟ قال: هو النوم الذى يأتيكم كلّ ليلة
الاّ انه طويل لاينتبه منه الاّيوم القيمة.»(113(
آن آيه و اين روايت نيز تأييد مى كند كه مرگ انعدام و نابودى نيست، بلكه آغاز حياتى نوين و متفاوت با حيات پيشين است.
در آياتى ديگر، مرگ «بازگشت به سوى خداوند» معرفى شده است:
«يا ايّتها النفس المطمئنّة. ارجعي الى ربّك»(114) (فجر / 28 ـ 27)
«كلاّ اذا بلغت التراقى. وقيل من راق. وظنّ انه الفراق. والتفت الساق بالساق. الى ربّك يومئذ المساق.»(115) (قيامت / 30 ـ 26 (
از سوى ديگر، قرآن و روايات امامان معصوم (ع) دنيا و آخرت را دو منزل گاه موقت و دايمى، و مرگ را انتقال از منزل گاه اول به سراى ابدى معرفى مى كند:
«يا قوم انّما هذه الحيوة الدنيا متاع وانّ الاخرة هى دار القرار.»(116)(غافر / 39(
«فان الدنيا لم تخلق لكم دار مقام بل خلقت لكم مجازاً لتزودوا منها الاعمال الى دار القرار.»(117(
«فما الموت الاّ قنطرة تعبر بكم عن البؤس والضرّاء الى الجنان الواسعة والنعيم الدائمة.»(118(
ضرورت وقوع مرگ
قرآن كريم در آيات بسيارى عموميت قانون مرگ را بيان كرده كسى را از
آن استثنا نمى كند:


«كلّ نفس ذائقة الموت.»(119) (آل عمران / 185(
«اينما تكونوا يدرككم الموت ولو كنتم في بروج مشيّدة.»(120) (نساء / 78(
«وما جعلنا لبشر من قبلك الخلد أفإِن متّ فهم الخالدون.»(121) (انبياء / 34(
«قل انّ الموت الذى تفرّون منه فانّه ملاقيكم.»(122) (جمعه / 8(
«وجاءت سكرة الموت بالحقّ ذلك ما كنت منه تحيد.»(123) (ق / 19(
پيداست كه در فرهنگ قرآنى مرگ نقش فاعلى و انسان ها نقش انفعالى دارند و شايد اين بدان خاطر است كه سيطره و تسلط مرگ و ضعف و عجز انسان ها در برابر مرگ، گوش زد شود.
بازگيرندگان نفس در هنگام مرگ


گيرنده ى نفس انسان در هنگام مرگ گاه ملائكه و گاه فرشته مرگ (عزرائيل) و گاه خداى تعالى عنوان شده است:
«الله يتوفى الانفس حين موتها.»(124) (زمر / 42(
«قل يتوفّيكم ملك الموت الذى وكّل بكم.»(125) (سجده / 11(
«و هو القاهر فوق عباده ويرسل عليكم حفظة حتّى اذا جاء احدكم الموت توفّته رسلنا وهم لايفرّطون.»(126) (انعام / 61(
جمع اين آيات به دو صورت انجام مى شود:
الف ـ گيرنده ى حقيقى نفوس خداوند است و فرشتگان الهى اسباب و وسايطى هستند كه به امر او عمل مى كنند.
ب ـ وضعيت و مقام انسان ها موجب اين گوناگونى مى شود; فى المثل انسانى كه فقط خدا را شهود مى كند، نه آفريده و مخلوق را، متوفى وى خداوند است و ديگرنفوس نسبت به مرتبه ى خود، به دست فرشتگان قبض مى شوند.
اما گيرنده ى نفس در هنگام مرگ از باطن نفس عمل مى كند، نه خارج از آن.(127) چرا كه خداوند نزديك تر از خود انسان به اوست:


«اذ فزعوا فلافوت و اخذوا من مكان قريب.»(128) (سبأ / 51(
قرآن درباره ى نزديك بودن خداوند مى فرمايد:
«ونحن اقرب اليه منكم ولكن لاتبصرون.»(129) (واقعه / 85(
«نحن اقرب اليه من حبل الوريد.»(130) (ق / 16(
«واعلموا انّ الله يحول بين المرء وقلبه.»(131) (انفال / 24(
و چون فرشتگان نيز در حجاب زمان و مكان نيستند، همين حكم را دارند.
اقسام مرگ از نظر قرآن


از آيات قرآن كريم آشكار مى شود كه براى انسان دو اجل است:
الف ـ اجل حتمى كه در ظرف خاصى مقدّر شده اجتناب ناپذير است.
ب ـ اجل مشروط يا معلَّق كه با حصول شرط آن مرگ فرا مى رسد.
شمارى از آيات كه بدين مطلب اشاره دارند عبارت اند از:
«هو الذى خلقكم من طين ثمّ قضى اجلا و اجل مسمّى عنده ثمّ انتم تمترون.»(132) (انعام / 2(
«قالت رسلهم أَفى الله شك فاطر السموات والأرض يدعوكم ليغفر لكم من ذنوبكم ويؤخركم الى اجل مسمّى.»(133) (ابراهيم / 10(
«ان اعبدوا الله واتّقوه واطيعون. يغفر لكم من ذنوبكم ويؤخّركم الى اجل مسمى، انّ اجل الله اذا جاء لايؤخّر لو كنتم تعلمون.»(134) (نوح / 4 ـ 3 (
از دو آيه ى اخير چنين برمى آيد كه دعوت انسان به بندگى و طاعت، براى آمرزش گناهان و تأخير مرگ تا اجل حتمى است. بنابراين ممكن است گناه موجب كوتاهى عمر و فرا رسيدن زودرس مرگ شود. البته تأجيل و تعجيل مرگ را جهات و اسرارى است كه در علم غيب خداوند مكتوم است و فقط انبيا و اوصيا (ع) به تعليم الهى بر آن آگاه اند.
مرگ، تثبيت كننده ى سعادت يا شقاوت


سعادت و شقاوت انسان تا هنگام مرگ آشكار نيست و تا انسان در دنياست مى تواند سرنوشت ابدى خود را تغيير دهد:
«يوم ياتى بعض ايات ربّك لاينفع نفسا ايمانها لم تكن امنت من قبل او كسبت فى ايمانها خيراً.»(135) (انعام / 158(
«وليست التوبة للذين يعملون السّيّئات حتّى اذا حضر احدهم الموت قال انّى تبت الان ولا الذين يموتون وهم كفّار.»(136) (نساء / 18(
آنچه انسان را تا جهان باقى همراهى مى كند، تنها موجودات متحد با او، يعنى علم و عمل اوست و ساير امور چون از سنخ موجودات دنيوى هستند، قادر به همراهى انسان نيستند.
«ولقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اوّل مرّة وتركتم ما خوّلناكم وراء ظهوركم.»(137) (انعام / 94(
اما درك چنين مطلبى به طور شهودى تنها در هنگام مرگ براى همگان آشكار مى شود و از اين روست كه عده اى آرزوى بازگشت به دنيا را مى كنند:


«حتّى اذا جاء احدهم الموت قال ربّ ارجعون. لعلّى اعمل صالحا فيما تركت.»(138)(مؤمنون / 100 ـ 99(
ظهورهاى گوناگون مرگ
گزارش وحيانى و روايى مرگ، آشكار مى كند كه نحوه ى ظهور مرگ براى همگان يكسان نيست و وضعيت مؤمنان و كافران در حال مرگ متفاوت است:
«الذين تتوفّيهم الملائكة طيّبين يقولون سلام عليكم ادخلوا الجنّة بما كنتم تعملون.»(143) (نحل / 32(
«ولو ترى اذ يتوفّى الذين كفروا الملائكة يضربون وجوههم وادبارهم وذوقوا عذاب الحريق.»(144) (انفال / 50(
«قيل للصادق (ع) صف لنا الموت، فقال: للمؤمن كأطيب ريح يشمّه فينعس لطيبه وينقطع التعب والالم كلّه عنه وللكافر كلسع الافاعى ولدغ العقارب او اشدّ.»(145(
مرگ و زندگى حقيقى


زندگى و مرگ معنايى جز معناى معمول خود نيز دارد. قرآن كريم بعضى از زندگان ظاهرى را مردگان واقعى و برخى از مردگان ظاهرى را زندگان حقيقى مى خواند. درباره ى شهيدان راه خدا و مؤمنان مى فرمايد:
«ولا تحسبنّ الذين قتلوا فى سبيل الله امواتا بل احياء عند ربّهم يرزقون.»(146)(آل عمران / 169(
«لينذر من كان حيّا ويحقّ القول على الكافرين.»(147) (يس / 70(
و درباره ى مشركان و كافران آمده است:
«انّك لاتسمع الموتى ولاتسمع الصمّ الدعاء اذا ولّوا مدبرين.»(148(
(نمل / 80(


«وما يستوى الاحياء ولا الاموات، انّ الله يسمع من يشاء وما انت بمسمع من فى القبور.»(149) (فاطر / 22(
«ومنهم تارك لانكار المنكر بلسانه وقلبه ويده فذلك ميّت الاحياء.»(150 (
مرگ انديشى و فوايد آن
در روايات بسيارى، به ياد مرگ سفارش شده، و امور ذيل از فوايد آن شمرده شده است:
الف ـ ياد مرگ انسان را آماده مى كند كه از متاع دنيا دست شسته براى زندگى اخروى آماده شود:
«اللهمّ صلّ على محمّد وآله واكفنا طول الامل وقصّره عنّا بصدق العمل حتّى لا نؤمّل استتمام ساعة بعد ساعة ولا استيفاء يوم بعد يوم ولا اتصال نفس بنفس ولا لحوق قدم بقدم وسلّمنا من غروره وامنّا من شروره وانصب الموت بعد ايدينا نصبا ولا تجعل ذكرنا له غبّاً.»(151(
ب ـ آلام دنيوى با ياد مرگ تسلى مى يابد:
«قال ابو بصير شكوت الى أبي عبدالله (ع) الوسواس فقال: يا ابا محمّد اذكر تقطّع اوصالك في قبرك ورجوع احبائك عنك اذا دفنوك في حفرتك وخروج بنات الماء من منخريك واكل الدّود لحمك فانّ ذلك يسلّى عنك ما انت فيه; قال ابو بصير: فوالله ما ذكرته الاّ سلّى عنّى ما انا فيه من همّ الدنيا.»(152(


ج ـ ياد مرگ سبب زوال غفلت، كاهش شهوات، شكست صولت هواى نفس و تهذيب اخلاق مى شود:
«ذكر الموت يميت الشهوات في النفس ويقطع منابت الغفلة ويقوى القلب بمواعد الله ويرقّ الطبع ويكسر اعلام الهوى ويطفى نار الحرص ويحقّر الدنيا وهو معنى قول النبي (ص) فكر ساعة خير من عبادة سنة.»(153(
د ـ انس به مرگ سبب اشتياق به آخرت و نيل به درجات اخروى و كاهش ترس از فرا رسيدن آن مى شود:

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید