بخشی از مقاله

هنر قديم است به قدمت بشريت- تاريخ هنر ملت ها نموداري از استعداد ها و تواناييها و انديشه ها و پشتكار و پايداري و استقامت آنها مي باشد... آثار مكشوف از طبقات مختلف زمين گوياي تمدنهاي گوناگون و اوضاع جغرافيايي و تأثيرات مذهب و سياست و اقتصاد و سيستم حكومت اجتماعي و وضع زندگي ويژة ملت هاست.


كتاب حاضر كه از ماقبل تاريخ آغاز شده و مطالب آن به وجهي فشرده به اوايل قرون وسطي پايان مي پذيرد همانند سينمايي هنرهاي مصور ملتهاي: آشور، كلده، سومر، ايران، يونان، روم، هند و چين را از برابر نظر شما مي گذراند و از تحول تمدنها و انگيزة نشيب و فراز آنها تا آنجا كه بر ما مكشوف و معلوم گشته است خواننده را آگاه مي سازد.


اين كتاب به نيت تدريس در رشته باستان شناسي دانشكده ادبيات تهران ( كه از سال گذشته به برنامة دروس اين رشته افزوده گشته است) فراهم آمده است...
باستان شناسي مخصوصاً در كشورهايي مانند ايران كه تمدني بزرگ و باستاني دارند رشتة بسيار مهم و سودمندي است، زيرا صرف نظر  از كشف آثار نبوغ نياكان و دريافت راز مقاومت ها كه درنشيب و فرازهاي زندگي و تماس با ملل مختلف به مرحلة بروز و ظهور رسيده است ( و موجب غرور ملي و تقويت نيروي رواني و سرافرازي باطني نسل حاضر و آينده است)، از نظر حسن جريان زندگي و تماس با ملل مختلف گيتي و جلب سياحان و رونق بازار اقتصاد كشور نيز اهميت بسزايي دارد....

هر چه بيشتر بدين رشته توجه شود، بيشتر فرزندان اين آب و خاك و اجد صلاحيت علمي براي كاوش و كشف مي گردند و كشور را از متخصصان خارجي كه هرگز اين علاقه و بي غرضي و اطلاع از آداب و رسوم محلي را ندارند بي نياز مي سازند. به سبب محدود بودن صفحات كتاب ارائه پاره اي تصاوير كه شرح آنها در مت آمده است، ميسر نشد و از هر سبك و يا موضوعي فقط يك يا دو نمونه ارائه گشته است اميدوارم با « پرژكسيون» و تصاوير رنگين كه در دست تهيه است ( توأم با توضيح) رفع اين نقصيه بشود.


ديباچة آموزنده اي از بانو« هلن گاردنر» آمريكايي دربارة رسم و رنگ و فرم و تكنيك و ساخت هنرها جهت مزيد دانش، دانشجويان به وسيلة دوست و همكار عزيزم « بانو دكتر سميمن دانشور» ترجمه شده است كه  موجب تشكر است... مطالب اين ديباچه در زمينه هنرهاي عيني است و در امر ذهني يا فلسفة هنر، و اينكه: هنر چيست؟ وارد بحث نشده است فقط با يك جمله كه: « هنر چيست، نمي دانيم: واقعيتي است كه در دست ماست» از بسط  مقال و تشريح مطلب و روشن شدن موضوع مي گذرد... البته بحث بسيار پيچيده و بغرنجي است كه قرون متمادي روي آن انديشه شده و هر فيلسوفي آنچه به عنوان نظريه اعلام كرده است يكي از وجوه اين واقعيت است....

در دو كتاب زيبا شناسي كه اينجانب تأليف  كرده ام  به عناوين مختلف از آن گفتگو شده است و چون تصور مي كنم نپرداختن به اين موضوع، جاي خالي و ابهامي در كتاب حاضر باقي مي گذارد، كوشش مي كنم در همين مقام عصارة آراء و انديشه هاي برخي از زيبا شناسان را كه تاكنون تدوين شده است تذكار نمايم:

برونتير مي گويد: « هنر چيزي و زيبايي چيز ديگري است»
گاستالا معتقد است: « هنر ساختة دست بشر است»
زيبا شناسي مي گويد: « بشر پيش از آنكه دانشمند باشد هنرمند بوده است، زيرا حكومت خيال مقدم بر حكومت عقل و تجربه است»
زيباشناسي مي گويد:« ساختة هنري محصول دانايي به وسيلة توانايي است»
زيباشناسي مي گويد:« هنر لذت و شوري است كه عينيت و موضوعيت يافته است»
زيبا شناسي مي گويد:« هنر فقط نمايش، يا تجسم نيست، بلكه گزارش و ترجمه اي از روح هنرمند است».
زيبا شناسي مي گويد:« هنرمند حقيقت نمي گردد، بلكه آن را خلق مي كند».


زيباشناسي مي گويد:« هنر مضراب يا زخمه طبيعت و زندگي است كه بر تارهاي عواطف و احساسات هنرمند نواخته مي شود... از اين رو همان طور كه طبيعت رنگارنگ، و زندگي گوناگون است، عواطف هنرمند و تأثير هنر او در بيننده در اعصار و طبقات و زمانها و مكانهاي مختلف نيز گوناگون مي باشد».
زيباشناسي مي گويد: هنر زاييدة احواليست كه مستقل از تجسس براي حقيقت و اخلاق و سود و يا تحريك غرايز حيواني است.
تن مي گويد: « در زندگي جاري، اخلاق پادشاه است، ولي در قلمرو دانش و هنر، اخلاق را راهي نيست».
نيچه مي گويد:« تشبيه همواره لذت بخش است، ما نيز از هنر لذت مي بريم، زيرار هنر يك نوع تشبيهي از جهان است».
نيچه مي گويد: هنر عبارت از فعاليت بشر به وسيلة اعلام و ابراز آرزوها براي يك زندگي عالي تر است.


نيچه مي گويد: هنر گل زندگي است – و هنر مند دوست واقعي بشر است كه اين گل خوشبو را بدو هديه مي كند.
نيچه مي گويد: تعريف هنر خيلي بغرنج تر از آنست كه در يك جمله بگنجد شايد يك تعريف محكم آن اينست كه:
« هنر بيان بليغ ارزشهاي (والور) تمام چيزهايي است كه مربوط به زندگي است ( منظور از ارزش يا والور جالب و جالبتر بودن است) و اجتماعي بودن هنر از همين رو است كه ارزشهاي اجتماع را بيان مي كند»


نيچه مي گويد: « در تحليل هنر همواره چهار هدف عمده مورد نظر است:


1-    فعاليت خلاقة هنرمند
2-     ساختة هنري
3-    اقبال جامعه
4-    ارتباط هنر با نظم جامعه»


گوته مي گويد : « هر هنر، مي يابد مانند هر زندگي و هر كار، از پيشه كه لازمه اش تقلي داست آغاز گردد».
شيللر مي گويد: هنر ماية زندگي كردن نيست، بلكه وسيلة بازي بي شائبه است« با زيبا، جز بازي نبايد كرد».
شيلرر مي گويد:« هنر دعوتي است بسوي سعادت»


خوشبختانه كتابخانه اي در دسترسم نيست والا تعداد اين مثالها افزونتر مي شد وا حتمالاً موجب كسالت خواننده مي گشت... از آنچه تذكار شد چنين نتيجه گرفته ميشود كه در ابتداي امر، هنر معناي ساخت را داشته است و به تدريج هر چه ذوق آدمي لطيف تر گشته تجسس زيبايي با امر هنر بيشتر توأم شده است تا سرانجام زيبا و هنر تلفيق گشته اند كه به عنوان « سوداي عرفاني و علو روحاني» تعبير شده اند.


دوران اين تحول، بس دارز است و در پي آن تحول فلسفه ها مي آيد... براي زيبا شناس و فيلسوف، هر زمان واجد بازيهاي فكري بي پاياني است كه به جاي دور تسلسل مي توان آنها را « مارپيچ يا منحني هاي بي پاياني است تفكرات هنري» نام نهاد، زيرا هرگز مانند دايره بسته نمي شود وم پيوسته در تعالي است. مشكلات چوني و چرايي هنر، مانند خود هنر هر روز بغرنج تر مي گردد شيوه ها يا مكتب ها يكديگر را طرد مي كنند- قواعد و اصول كهنه و فرتوت از ميان مي روند- مبتكر هر هنري دوستاران نوي و بوجود مي آورد- كلمات كهنه مي شوند، تغيير مي كنند- ذوقيات تازه اي به ظهور مي رسند- حيرت ندارد، مانند همه چيز زندگي است، انقلاب و سرعت عجيبي در كار است- صد هنرمند نابعه در فرانسه مي شمارند كه سن آنان از حدود سي سال تجاوز نمي كند! دوستاران هنر آنان فراوانند و فريادهاي تحسينشان بلند است....


زيباشناس و فيلسوف، تا مي رود يكي را با ديگري قياس كند اصل موضوع منتفي مي شود....سال گذشته را در فرانسه گذراندم و دوستان هنري جديدي يافتم، بحث و فحص و مطالعه كردم، سرانجام متوجه شدم: يا احساس تازه اي در جامعة جوان امروز پيدا شده كه من فاقد آن هستم، يا واقعاً اين جامعه دچار تب سوزاني گشته است كه هذيان مي گويد... مي بايد صبر كرد بحران بگذرد تا ببينيم چه باقي مي ماند.


برخي از خصيصه ها يا كاراكترهاي هنرمند و دوستار مشترك هستند و پاره اي مقاير يكديگرند چنان كه يك كار هنري براي سازنده اش امري است تحليلي و براي بيننده امري است تركيبي- فلسفة جديد، آنچه مشترك ميان هنرمند و دوستار هنر است به پنج قسمت تشخيص كرده است:


1-    عمل افتراق: يعني موردي كه وادار مي كند ما امري از امور زندگاني را ناديده گرفته به فراموشي بسپاريم.
2-    عمل تصفيه شهوات: شهواتي كه محل و امكان اجرا در زندگاني ندارند و به وسيلة هنر اطفاء مي شوند.
3-     فعاليت تكنيكي: كه بيشتر مربوط به سازنده است و دوستار هنر بندرت از آن اطلاع دارد.
4-     عمل تكامل: كه از طريق اجراي آرمانها و آمال زندگي گام نهادن است.
5-     عمل افزوده: به لذتهاي واقعي زندگي افزون است، خاصه براي آنان كه كم دارند، يعني لذت هايي جديد ايجاد كردن كه به رايگان به دست آمده و تعلق به خود هنرمند است و از او سلب نمي گردد.


در اين پنج اصل، دوستار هنر با هنرمند شريك است( ولي به وجهي مبهم و اندكي سطحي ) يعني با اين تفاوت كه هنرمند قادر است خلق كند اما دوستار هنر قارد نيست.
همچنين براي هنرمند خلاق نيازهايي رواني قائل شده اند:


1-    نياز به بقاي اثر يا دوام روح آثار
2-     احتياج به لذت، و فرار از ناملايمات و كسالتها
3-     نياز به خلق آثاري جهت ارضاي حس خود پسندي و منيت و تفاخر و نشان دادن قدرت و توانايي.
4-     احتياج به عالم خلود، يعني گريختن به جهاني آزاد و ايده آلي كه ماوراء گرفتاري هاي اجباري زندگي است.
5-     لذت مسبب بودن: اين لذت در تمام افراد چه كوچك و چه بزرگ و حتي در حيوانات مشاهده مي شود و صرف نظر از هنر، در تمام امور زندگي يك صفت بارزي است .... بقول، لسينگ: بشر، در هر تحريك شديد، قواي خود را بيش از آنچه كه هست تصور مي كند شعف قدرت،‌و لذت فتح ( كه مسبب جنگهاست) از همين رو است.


ملاحظه مي فرماييد كه ما نيز سرانجام به نتيجه نهايي يا مثبتي نرسيديم....منتهي، كاري كه شد شايد اين باشد كه اندكي ذهن شما را روشن كرده و موجبات تفكر بيشتري را در اين امور فراهم ساخته باشد. در خاتمه بايد بگوييم كه ممكن است در تحليل اوضاع تاريخي و جغرافيايي و مذهبي و فلسفي كشورهايي كه ذكر هنرشان در اين كتاب آمده است و همچنين در كوششي كه جهت نشان دادن تأثيرات مذهب و سياست و اقتصاد هر كشوري در هنرهاي آنان مبذول داشته ام چنانكه بايد توفيق نيافته باشم و حتي خطاها و لغزشهايي نيز مشاهده شود ولي چون براي اولين بار چنين كتابي به زبان فارسي انتشار مي يابد اميد دارم همكاران گرامي و صاحبنظران و منتقدان بر اينجانب منت نهند و از نادرستي ها مرا آگاه فرمايند تا در چاپ آينده و يا در جلد دوم تصحيح گردد.


ديباچه


فرم هاي هنر
ديباچة حاضر از كتاب « هنر در طول قرون The art through the ages تأليف: خانم هلن گاردنر  Helen Gardner نويسندة نامدار آمريكايي ترجمه شده است.
جوهر هنر: هنر چيست؟  نمي دانم..... جوهر اصلي اين پديدة اسرار آميز و وصف ناپذير ما را حيران مي سازد. اما در عين حال بطور قطع و يقين مي دانيم كه از قديمترين زمانها تاكنون افراد بشر تجارب فردي و خصوصي خود را به صور مجسمي منعكس ساخته اند كه ما آنها را آثار هنري مي ناميم.... و ضمناً مي دانيم كه هنر در زندگي بشر، اصلي اساسي است.
اگر از ما آثار معماري، نقاشي، كاشي سازي، موسيقي، شعر و نمايش و رقص را باز گيرند چه نوع زندگاني ما خواهد گشت؟


آثار هنري همواره موجود بوده و جاودانه وجود خواهند داشت و براي سعادت بشري اصلي اساسي بشمار مي روند...آثار هنري تجارب انساني هستند كه شكل به خود گرفته اند و ما از دريچة حواسمان بدانها مي نگريم و لذت مي بريم ما نقاشي و رقص را با چشم مي بينيم، ادبيات را با گوش مي شنويم و هم با ديده مي نگريم، موسيقي را استماع مي كنيم، نقشي بر سنگ يا بر سطحي فلزي يا گلي را با دست لمس مي كنيم و نرمي مخمل يا ابريشم را بمدد حس لامسه احساس مي كنيم، لكن راه هنر به همين سادگي نيست... تأثيرات حسي ما به عكس العمل هاي احساسي منجر مي شود. و ذكاء ما به عقل مي انجامد و سرانجام، احساس و ذكاوت ما به مرحلة ادراك منتهي مي گردد. اين ادراك چگونه حاصل مي شود؟ فرمولي قطعي و صريح موجود نيست كه ادراك هنري را روشن كند. پيچيدگي يا تعقيد پديده اي كه هنر نام دارد در آنست كه از نظرهاي گوناگون مورد بحث قرار مي گيرد و هيچيك از اين نظرها را بر ديگري برتري نيست- هر كس در برابر يك اثر هنري از نقطه نظر خود، نقطه نظري كه عادت و اخلاق و روحية شخصي او در آن دخالت دارد، قضاوت مي كند و اين قضاوت با قضاوت ديگري كه ديد خاص و متفاوتي دارد بي شك ديگرگون خواهد بود- در نقد هنري مهم اين است كه نقاد از تمام نقطه نظرها، هنر را مورد مطالعه قرار دهد، و اين چنين ادراكي ذكاوتمندانه و غني خواهد بود.


بنابراين در مطالعة يك اثر هنري مي بايد اصول زير را در نظر داشت: بايد دانست كه يك اثر هنري عبارت از شكل يا فرمي است كه هنرمندي آفريده است... اين اثر بر اساس قواعد زمان و مكان و تمدني خاص بنا شده است، داراي موضوع و محتوي مي باشد و معمولاً خدفي را شامل است.
بهتر است در اين اصول تعمق و موشكافي كنيم: هنري واجد فرمي است، يعني داراي ساختماني سرشار از زندگي است كه به مجموعة هم آهنگي منتهي شده اسسست، اين ساختمان اصيل باعث مي شود كه اثر هنري از اشياء ديگر تميز داده مي شود... – اين اثر راچه كسي آفريده است؟- هنرمند.

- پس، هنر عبارت مي شود از تجسم يك تجربة انساني- و هنرمند هم كسي است كه از ميان تجارب زندگي خود موادي بر مي گزيند، آنها را مي آرايد، يا مي پيرايد و بدانها شكل مي بخشد» ( توماس مونرو Thomas Munro  ) بنابراين خلق آثار هنري فعاليتي است تركيبي يعني عبارتست از انتخاب مواد و بهم پيوستن آنها بوجهي كه مجموعه اي كامل از آن به دست آيد. اگر اين مجموعه داراي آن خاصيت نامحسوس «وحدت» باشد. اگر زندگي دروني در آن بدر بخش. هنرمند در خلق اثر خود توفيق يافته است. « تنها همين خاصيت نامحسوس است كه اهميت دارد» (لاورنس  D.H.Lawrence  ) – يك اثر هنري ممكن است از نظر تكنيك قابل انتقاد باشد و درعين حال عاري از حيات هم جلوه كند، اما وجود همين خاصيت دروني، و نامحسوس، آنرا مافوق انتقاد قرار دهد..، اين گفته كه از چيني ها ست مؤيد اين ادعاست: « اگر نقاشي بخواهد نقش ببري را با مهارت ترسيم نمايد، در صورتي موفق مي شود كه در درون خويش احساس كند كه خود به توانايي و قدرت ببري مي باشد»


بيننده و منقد هنري، يك اثر هنري را از جهت مخالفي و را نقطة نظر هنرمند مشاهده
مي كند. يعني از نظر تحليلي مي نگرد نه از نظر تركيبي ...به بيان ديگر تماشاچي، اثر تمام تمام شده، و شكل و فرم كامل را مشاهده مي كند اما منقد مي كوشد در بيابد كه هنرمند چگونه مواد را بهم پيوسته است تا اثر كاملي را كه اينك در برابر اوست بوجود آورده است... هر چند مشكل است كه بيننده عين تجربة هنرمند را از دريچة اثر هنري او بيازمايد، اما منقد اثر هنري، به اين تجريه بي حد نزديك مي گردد و در اثر ممارست به جايي مي رسد كه عين احساس دروني ، يعني جوهر و اصل روحي و نا محسوس هنر را درك مي كند. گفتم: يك اثر هنري شكلي است كه به وسيلة هنرمند از تجربة انساني او ترسيم يافته است، اينك اضافه مي كنيم: كه ريشه و زمينة اين اثر در تمدن ملتي است كه هنرمند از آن بر خاسته است.


هنر در زمان وجود دارد و وابسته به زمان است- نيروهاي اجتماعي، اقتصادي، سياسي و مذهبي در هنر تأثير شگرف دارند... از اين نظرها كه به هنر بنگريم، مي بينيم هر فرمي در هر زماني گوياي سبكي است و سبك عبارتست از راه و رسمي معين، در زماني كه اثر هنري بوجود آمده است- سبك راه و رسمي است كه تمام آثار هنري را در يك زمان، به رنگي خاص مي آرايد، رنگي كه خاص زمان معين و خاصيت رنگي همان زمان است... معماري، نقاشي، مجسمه سازي، سفال سازي و فلز كاري- ادبيات، موسيقي،‌ نمايش و خلاصه تمام مظاهر هنري يك عهد به رنگ زمان همان عهد رنگ آميزي شده اند..... به طوري كه هر هنر در هر زمان بيان كنندة هنر ديگر همان زمان است، سبك نيز بسمان زمان، هرگز ساكن و ثابت نيست، بلكه گذر است... نطفة سبكي تكوين مي يابد،‌ سپس به بلوغ مي رسد، و آنگاه مي پژمرد و زوال مي يابد.... بنابراين ممكن است يك اثر هنري از سبك زمان خود پيروي كند، ممكن است يك اثر هنري انقلابي باشد و هنرمند چنين اثري ديده به آينده داشته باشد، به آزمايش بپردازد، مواد تازه اي را كه سروش سبك نوي است در اثر خود بگنجاند.


همچنين گفتيم: هر اثر هنري داراي محتوي است، حتي آثاري نظير ماسكها، سفالها و نقشهاي مجرد يا هندسي. پارچه ها و كوزه ها و كاشيها كه در بادي امر بنظر تزيني مي آيند، ممكن است واجد يك معناي انساني عميق باشند..... محتوي هر اثر هنري، ارتباط مستقيمي به زمان آفرينش آن اثر دارد... تصادفي نيست كه نقاشان عهد رنسانس اين همه تصوير از حضرت مريم نقش كرده اند، و هم چنين اتفاقي نيست كه نقاشان مدرن متوجه طبيعت جاندار شده اند و به نقش هاي مجرد و يا تزييني صرف، توجه يافته اند و چيني ها در منظره سازي طريق كمال را پيموده اند،  و نيز تصادفي نيست كه نقش هاي روي آثار برنزي چين قديم، و يا سفالهاي سرخ پوشان بومي امريكا، اين همه باد و باران را منعكس مي سازد، و يا نقش اصلي حجاريهاي مايان ها Mayan مارپردار، و يوزپلنگ مي باشد.


بنابراين، هدف هنر، خود موضوع مهمي است كه بايد مورد مطالعه قرار بگيرد، به اغلب احتمال بسيار از آثار هنري به خاطر مقاصد و هدفهاي معين بوجو آمده اند، شك نيست وقتي ديدار كننده اي پا به موزه اي مي گذارد، متوجه اين هدفها نمي شود، زيرا موزه انبان ذخيره ايست مصنوعي كه در آن، اشيا، از زمان و مكان اصلي خود بسي دور مانده اند، اما اگر اين اشياء را تك تك مورد مطالعه قرار بدهيم و زمان و مبدأ آنها را در نظر آوريم، علت خلق آنها و همچنين سبب فرم خاصشان روشن مي گردد، و در مي يابيم كه لباس ها و مجسمه ها مناسب بناهاي خاصي بوجود آمده بوده اند. قالي ها براي كاخهاي عظيمي بافته شده بوده اند، كوزه هاي هندي جهت حمل آب در دشتهاي خشك به اين شكل در آمده بوده اند، و صراحي هاي چيني بدان سبب بلند و باريك ساخته شده بوده اند كه در مراسم پرستش در گذشتگان از مي مالامال گردند.... هدف معماري، معمولاً به سهولت دريافته مي شود. اما بايد دانست كه بسياري از نقش ها، مجسمه ها، تزيين ها، سفالها و فلز كاري ها هم بسان معماري، براي هدفي بوجود آمده اند.


بنياد شكل( يا جوهر فرم) از ميان اين همه موارد قابل مطالعه در هنر، بهتر است ابتدا به سراغ شكل يا فرم برويم و از چگونگي اين ديدار سخن بگوييم.
فرم يا شكل، عبارت از مجموعه اي واحد و كامل و زنده ( ارگانيك) است- تركيب عناصري است كه مجموعه اي را بوجود آورده است. روش و سبكي است كه هم آهنگي ميان اين عناصر برقرار كرده است، خلاصه عاملي است كه شخصيت ممتاز و يگانه اي به مجموعه بخشيده است. مراد،‌ از لفظ زنده، يا ( ارگانيك) بر حسب « فرهنگ وبستر Webster» چنين است:

« زنده، يعني واجد بودن ساختماني كامل و قابل مقايسه با بدن آدمي – يعني اجزايي كه مجموعة واحدي را تشكيل داده اند- يعني اجزايي كه هم با يكديگر و هم با مجموع متناسب هستند»- مراد ما از ساختمان ( مطابق فرهنگ ياد شده) چنين است: « ساختمان، يعني انچه بنا شده است، يعني نظم اسقرار يافته ميان قسمتهاي مختلف بدن يا يك شيئي»... اين بوده معناي ظاهري مفهوم وسيع فرم.... ليكن چيني ها ضرب المثلي دارند كه بسيار معروف است، مي گويند: « بايد به گوش جان شنيد، و آنچه شنيد ديد» آقاي پريستلي J.B.Priestley مي گويد: « اين گفتة چستر تون Chesterton بس حكيمانه است: فرق است ميان مرد مشتاقي كه كتابي را از سر اشتياق مي خواند با مرد خسته اي كه در جستجوي كتابي است تا براي امرار وقت و مشغوليت بخواند».- خواندن كتابي، استماع آهنگي، تماشاي تصويري، مي بايد با نهايت تمركز قواي ذهني و به كمك احساس و ذوق صورت بگيرد.


وقتي به استماع يك قطعه موسيقي مشغول هستيد، اصواتي به گوشتان مي خورد كه گاه هم آهنكگ و گاه در هم به نظر مي آيند و ممكن است موجب تحريك حس شادي يا غم شما بشوند: اگر به همين اكتفا كنيد به كمترين حد لطافت آن قطعه پي برده ايد- ولي بايد گفت: ادراك لطافتي تا اين حد ناقص،موسيقي شناسي ناميده نمي شود...شايد نا آشنايي يا تنبلي سبب اين عدم ادراك است.... در صورتي كه اگر به عكس، به دقت گوش فرا دهيد تا جايي كه نغمه اي از آن قطعه را به ذهن بسپاريد، و همين نوا را گاه در ماية اصلي خود و گاه در مايه اي ديگر بشنويد و تغيير مايه را تشخيص بدهيد و مخصوصاً در بيابيدكه خاصيت هر نوايي در هر سازي متفاوتست، و اين نكات را در سراسر قطعه دنبال كنيد و از هيچ چيز حتي اگر جزيي هم باشد غفلت نورزيد و در ضمن اين پيروي، پيوستگي نغمات را ادراك كنيد و تكرار نغمه ها و مدگرديهاي قطعه و تغيير و زنها و حركات را دريابيد، در اين صورت اول را در راه شناختن موسيقي برداشته ايد.


يك اثر ادبي نيز بسان يك قطعه موسيقي است.
نويسنده، از كلمات مدد مي گيرد، كلمات را با هم تركيب مي كند تا جمله ها بوجود آيند، و جمله ها عبارات را تشكيل مي دهند- با تكرا، تنوع، و بهم آميختگي كلمات و ايجاد تحرك، نويسنده اثر خود ر اقدم به قدم جلو مي برد تا به اوج برساند... و بدينوسيله نمونه اي ابداع مي كند كه نه تنها واجد محتوي و مضمون است بلكه به علت نبوغ و مهارت خاص نويسنده، محرك نيز هست و مي تواند عكس العملي احساسي در خواننده ايجاد كند، همين مهارت است كه باعث ميشود مضمون، زنده و محرك گردد، زندگي و تحركي كه فقط مرهون كلمات و معناي آنها نيست.. بنابراين:

نه موسيقي يك سلسله اصوات پي در پي است و نه ادبيات سيل كلمات رديف شده مي باشد......مهم  در ادبيات و موسيقي ارتباط و كمال تناسب اصوات و كلمات مي باشد.
اكنون به يك تابلو نگاه كنيد: اگر در اين تابلو توجه شما به موضوع نقش شده جلب شود و آن را مانند تصويري از يك واقعه تاريخي، يا عكسي از گوشه اي از طبيعت تلقي كنيد، و اين طرز تلقي باعث تداعي معاني و تذكار خاطره هاي شما گردد، حد اعلاي لطافت هنر نقاش را ادراك نكرده ايد.


يكبار ديگر نگاه كنيد: ممكن است حس كنجكاوي شما تحريك گردد واز خود بپرسيد: چرا اين نقش چنين احساسي در شما مي انگيزد؟ اينك ممكن است به نظرتان برسد كه مثلاً رنگ آبي بر رنگهاي ديگر تابلو حكومت مي كند..... مي بينيد كه اين رنگ در يك قسمت عمدة تابلو جلوه گري كرده است و بعد در چند جاي ديگر هم به مقدار كمي تكرار شده است..... متوجه مي شويد كه اين رنگ آبي در تابلو مورد نظر، گاه كمرنگ و بي رنگ، و گاه تيره تر بكار رفته است- ضمناً متوجه قسمتهاي زرد مي شويد و ملاحظه مي كنيد آبي ها و زردها در هم آميخته شده اند، چنانكه گويي درخشش همديگر را تأييد و تأكيد مي كنند يا ممكن است قسمتي به رنگي روشن و درخشان در تابلو به نظر آيد، شايد اين قسمت به شكل هندسي، مثلث باشد، در اين صورت چشمان شما در تابلو به گردش مي پردازد و هادي شما در اين گردش مثلث هاي روشن است كه تكرار گرديده اند، در كنار اين مثلث هاي روشن رنگهاي ديگري هم خوابيده اند، اين رنگها و اين درخشندگي ها تكرار مي شوند، تنوع مي يابند و مانند نواهاي موسيقي در هم مي آميزند و با هم ارتباط مي گيرند، و در نتيجه مجموعة متناسبي مانند يك قطعه موسيقي بوجود مي آورند.....


يك نفر نقاش را هنگام ترسيم نقشي در نظر بياوريد: مي بينيد كه رنگهاي خود را به تناسب روي بوم مي گذارد در وهلة اول- اين رنگها نمايش دهندة هيچ موضوع خاصي نيستند..... اما بعد، كم كم طرح خانه اي از ميان منطقة روشن با رنگهاي روشن پديدار مي شود..... در آنجا كه آبي نهاده بود..... در حقيقت همان تناسب است كه محتوي و مضمون را زنده و محرك جلوه مي دهد و به تابلو تحركي مي بخشد كه تقليد صرف از طبيعت، مطلقاً از چنان تحركي برخوردار نيست..... فرق ميان هنر و طبيعت همين است.


در اين سه هنر، و همچنين در تمام هنرها، مي بينيم: اساس و اصل، طرز ساختمان و تركيب است. و همچينن مشاهده ميكنيم كه همين طرز ساختمان و بناي اثري هنري است كه به مضمون روح مي بخشد و چشم و گوش را ارضا ميكند.... اگر كسي بخواهد از راز هنر پرده برگيرد بايد قادر به ديدن همين ساختمان و تركيب باشد و بتواند ساختمان يك اثر هنري را با بينشي هنر مندانه تشخيص بدهد« در حقيقت شبان و روزان، چشمانم را به روي جهان محسوس گشوده ام،‌و هم گاه بگاه چشمانم را بسته ام، تا شايد شكوفه هاي بينش در درون من بشكفد و سرانجام مرا بيك نظام منطقي هدايت كنند..... من بدين گونه نقاشي كرده ام» ( در كتاب نقاشان و مجسمه سازان آمريكايي از قول Rouault نقل شده است.)


عناصر فرم هنرمندي كه يك اثر هنري مي آفريند، در حقيقت ادراك خاص خود را به وسيله عناصر محسوس و عيني صورت مجسم مي بخشد...... بخاطر تحقق بخشيدن به اين هدف، جهان خلقت، تمام عناصر بي شمار خود را در برابر هنرمند به نمايش گذاشته است تا او از آن ميان كدام را برگزيند كه رسانندة ادراك خاص او از جهان باشند..... هنرمند مسلماً از چگونگي جنس مواد يا عناصري كه براي هدف هنرش شايسته هستند بخوبي آگاه است و قدرت آنها را از نظر فني به نيكويي مي داند و طريق استفاده از آنها را به بهترين وجه اطلاع دارد و مي داند چگونه آنها را به كاربرد كه در شخصيت شكلي كه به وجود مي آورد تأثير كلي داشته باشند... چكش و تيشه است كه مي تواند با قدرت و آرامش، هيكلي از سنگ سخت و تسليم ناشدني بيافريند، و انگشتان آدمي است كه به چابكي مي تواند بر روي گل مطيع، بلغزد و شكلي بوجود مي آورد.....نقششي رنگين كه براي فرش مناسب است، ممكن است در حجاري نامناسب جلوه كند- تشخيص تناسب اين مواد با موضوع، نخستين قدم در راه شناختن و ادراك هنر است.


مواد ديگر يا عوامل متشكلي كه هنرمند در آفرينش آثار هنري بكار مي برد و فقط چشمي كه تربيت يافته است به مشاهدة آنها توفيق مي يابد عبارتند از: خط- سايه و روشن- رنگ- زمينه يا بافت –سطوح هندسي – مواد- حجم حركت و مكان.


اگر هنرمندي بادو بعد: عرض و طول، سرو كار دارد و بر روي سطح صاف كار مي كند مثلاً در نقاشي و كاشي كاري و منسوجات، از خط، رنگهاي روشن و تيره، زمينه  وسطح هندسي استفاده مي كند، در اين نوع آثار عمق به طور عملي وجود ندارد، اما طرز كار ممكن است بعد سوم، يا عمق را به بيننده القا كند.....
اگر سروكار هنرمند، با سه بعد، يعني طول و عرض و ارتفاع است مانند: معماري، مجسمه سازي و كوزه گري و سبد بافي- در اين صورت هنرمند از مواد: حجم و مكان هم علاوه بر عوامل متشكلة هنرهاي دو بعدي استفاه مي كند.


بعد چهارم: عبارتست از حركت در مكان: - سروكار هنرهايي مانند: موسيقي، ادبيات، رقص و نمايش با اين بعد است كه بعد زمان نيز گفته مي شود... بعد چهارم در هنرهاي مصور تنها به صورت تلقيني وجود دارد ( و فقط ممكن است عملاً در حجاري رعايت شده باشد.)
عناصر يا عواملي را كه نام برديم وسايلي هستند كه هنرمند در راه آفرينش فرم هاي خود از آنها استفاده مي كند و به كمك اجزا مجموعة خود را به هم ارتباط مي دهد و وحدت و تنوع و تعادل و تأثير در آن مجموعه ايجاد مي نمايد.


هر ماده يا عاملي داراي شخصيت و خاصيت مخصوص به خود است..... حدود و تواناييهايي دارد، و هنرمند بسته به موضوع و نقشه اي كه دارد از ميان اين مواد مناسب ترين آنها را طبق سليقة شخصي و فردي خود، و با توجه به نيازهاي اجتماعي كه در آن زيست مي كند و عوامل مسلط بر آن اجتماع، بر مي گيزند.
خط خط مفهوم وسيعي دارد- خط ممكن است حد باشد، يعني حدودي براي سطوحي باشد.... در يك مبنا، ممكن است حد، كنارة سطوح و حد فاصل ميان آنها باشد: خطوط معماري، زيبايي ظاهري بنا را از نظر زيبا شناسي بوجود مي آورند....خط ممكن است حصار شكلي باشد، در اين صورت شكل مزبور را محدود مي سازد، در مجسمه سازي، خطوط، با پيچ و خم خود موادي مانند (لباس و غيره) را به تماشاچي القا مي كنند.... يا ممكن است.

مقصود از خط، نوشته، يا تصويري باشد و در اين صورت خط زينتي است كه بر سطحي لغزيده است، اين چنين خط سرشار از پيچ و خم و قوس و هلال خود بخودي است و در وجود تأثير شگرفي دارد.... اين خط داراي جنبش است و يا نمودار انديشه اي است شخصيت خطوط از يك طرف بستگي به ابزار كار مانند: ( قلم مو، گچ، مداد، و ابزار حكاكي ) دارد: و از طرف ديگر، به مهارت و شخصيت هنرمند وابسته است..... خط ممكن است، تند يا كند (نازك و يا كلفت) محو، يا روشن  و واضح، لغزاندن يا محكم، ظريف يا خشن، ضعيف يا قوي، دقيق يا ولنگار باشد.


خاصيت خط هر چه باشد، هدف آن جنبش و حركت بسوي مقصدي است... خطوط افقي، عمودي، منحني هر كدام نوعي احساس در بيننده مي انگيزد.... ما همه مي دانيم خطوط عمودي، نظر را به بالا مي كشانند و خطوط افقي، آرامش مي بخششد- خطوط مورب محرك هستند- و انحناها، نرم و مطبوعند.... البته تأثير خطوط، تنها به علت جهت حركت آنها متنوع هم آهنگي و ارتباط برقرار مي سازد.... براي ايجاد هم آهنگي گاه خطي را تكرار مي كند و براي القاء تنوع، گاه خطي را به موازات خط ديگر و گاه به خلاف جهت حركت همان خط ترسيم مي نمايد..... به كمك خطي اريب، تعادل آرامش بخش خطوط افقي و عمودي را به هم مي زند و ايجاد حركت و جنبش مي كند.....

براي ايجاد تأثير تمثيلي و يا حالتي كاملاً‌ در اماتيك خطوط اريب را به هم مي آميزد و خطوط جناقي ( زيگزاك) بوجود مي آورد..... خطوط ممكن است ادامه يابند،يا قطع شوند، - بيننده، ممكن است د رعين مشاهدة خطوط شكسته احساس ادامة حركت آنها را بنمايد هر چند عملاً اين حركت مرئي نباشد.... كمتر اتفاق مي افتد كه در طرحي يا نقشي، فقط يك نوع خط به كار رود. هنرمند بسته به تنوع و هم آهنگي اثرش ممكن است از دو يا چند نوع خط استفاده كند، و درست مانند تم هاي گوناگوني كه در يك قطعه هم آهنگ موسيقي به كار برده مي شود، چند نوع خط را به هم بياميزد.


سايه و روشن سايه و روشن كه به ( والور Valour يا ارزش) معروف است و به زبان ايتاليايي « چيار سكورو Chiaroseuro » يعنيي نسبت ميان تاريكي و روشنايي گفته مي شود، عبارتست از درجات نور و تاريكي- به بيان ديگر: از سفيدي آغاز كردن، و به سياهي ختم نمودن و سلسلة لايتناهي درجات نور ميان اين دو را مورد استفاده قرار دادن است.... روشنايي ممكن است از يك نور طبيعي منشعب شده باشد مثلاً بناها، مجسمه ها، برآمدگي ها در معرض نور و فرو رفتگي ها در معرض تاريكي هستند، سايه و روشن برحسب ساعات روز و هوا در تغيير است.....

اما نور مصنوعي. يا نور كنترل شده از مهمترين عوامل جلوة مدل در عكاسي و مجسمه سازي است.... نقاش يا حكاك، ممكن است از نور طبيعي، يا نور مصنوعي استفاده كند، و در عين حال براي تأييد وتأثير اثر خود در ميان درجات نور هم آهنگي ايجاد نمايد..... ارزش خطوط، به واسطة احساساتس است كه مي توانند برانگيزند، اما، نور منتشره در يك اثر، نوري كه تدريجاً به سايه مي آرامد. ايجاد آرامش مي كند، و يا اثر را اسرار آميز جلوه مي دهد.... نور و تاريكي را بسان اضداد در برابر هم و قرار دادن ايجاد بي قراري و اضطراب مي كند.... تمركز شديد نور، در نقطه اي، و وجود تضادهاي قوي در اثري، حالتي شاعرانه به آن مي بخشد....- در اينجا هم بدانگونه كه در تمام عوامل لازم است، اساس كار، بر ارتباط ميان سطوح و به هم آميختگي سايه ها و روشنايي هاست.


رنگ رنگ مهمترين عنصر احساسي در هنرهاي مصور مي باشد... رنگ در عين حال كه خاصيتي است علمي و فيزيكي، براي ايجاد نظم در هنرهاي مصور هم به كار مي رود...... از نظر علمي ، رنگ عبارتست از امواج نور كه به كمك حس بينايي تشخيص داده مي شود.- يك شعاع نور، از ارتعاش امواج مختلف طولي و عرضي تشكيل يافته است اگر شعاعي از نور را در منشور متبلوري منعكس سازم، نور ، در منشور، رنگهاي مختلف طيف نور بخش را بوجود مي آورد.... وقتي نور به سطحي مي تابد، اگر اين سطح از تمام امواج يا تمام رنگها به طور مساوي برخور دار باشد، چشم ممكن است از تمام امواج يا تمام رنگها را سفيد ببيند- ممكن است همة رنگها يا امواج را در هم بياميزد و فقط سبز را اجازة انعكاس بدهد، در اين صورت سطح را به رنگ سبز ببيند- ممكن است همه تمواج را در هم محو كند و فقط آبي و قرمز را باقي گذارد، در اين صورت بنفش نتيجة اين تركيب است....

عكس العمل هاي احساسي افراد در برابر رنگها، يكسان نيست- ممكن است افرادي در برابر رنگهايي  بخصوص  حساس باشند. و اين حساسيت موجب عكس العمل هايي شديد در آنان بشود – و ممكن هم هست، افرادي در برابر رنگها، بي هيچ احساسي بمانند، ممكن است بعضي افراد در برابر يك رنگ كور باشند و برخي در برابر تمام الوان ضعف داشته باشند و جهان را فقط به رنگ سفيد و سياه ببينند و احتمالاً، حد و شدت و ضعف آن و بينايي آدمي و قدرت ديد او هر دو مباحث علمي رنگ مي باشند.


براي يك نقاش اطلاع از رنگ، به عنوان يك عامل مهم هنري، لازم است... اگر اين اطلاع، ع

لمي هم نباشد اطلاع ذوقي از طبيعت نور، تركيب رنگها، و رابطة ميان آنها براي هنرمند ضرور است.... سهل تر آنست كه رنگهاي طيف نور سفيد را ( شكل ب) ضمن دايرة مدرجي نشان بدهيم.
از اين رنگها، سه رنگ غير قابل تجزيه اند و معروف به رنگهاي اصلي مي باشند. اين سه رنگ عبارتند از : آبي- قرمز- زرد- اگر رنگهاي اصلي تركيب بشوند، رنگهاي تركيبي و يا فرعي بوجود مي آيند: تركيب آبي و زرد، رنگ سبز ار بوجود مي آورد- تركيب زرد و قرمز، رنگ نارنجي،‌ وتركيب قرمز و آبي رنگ بنفش را نتيجه ميدهد- اگر تركيب رنگها را ادامه بدهيم. عدة بيشماري رنگ بوجود مي آيد و اين رنگها بستگي به اجزاء تركيبي و مقادير اين اجزاء دارند.


به دايره اي كه نمودار رنگهاست نگاه كنيد، مي بينيد كه رنگ قرمز مقابل سبز قرار دارد و رنگ نارنجي مقابل آبي است، رنگهاي مقابل هم را رنگهاي متمم يا مكمل يكديگر مي گويند- اگر رنگهاي تكميلي با هم آميخته كردند.تندي يكديگر را خنثي ميكنند و ملايمت نتيجة اين آميزش مي شود- اگر رنگهاي تكميلي را به مقدار مساوي با هم  مخلوط كنند، نتيجه يك رنگ خاكستري يا آبي كمرنگي خواهد بود: وسعت و كشش چنين رنگي از كشش رنگ خاكستري حاصله از تركيب سفيد و سياه بسي بيشتر مي باشد- اگر رنگهاي مكمل كنار يكديگر يا مقابل هم قرار بگيرند يكديگر را عميق تر جلوه مي دهند و در نتيجه، تضاد شديد و يا درخشش را القاء مي كنند- رنگهاي نزديك به هم بر روي دايره رنگها، رنگهاي مجاور ناميده مي شوند( مانند رنگهاي آبي و آبي متمايل به سبز و خود سبز) تقارب اين رنگها ايجاد هم آهنگي مي كند... اما بايد دانست كه فقط ارتباط رنگها مطمح نظر نقاش نيست، هر رنگ سه صفت يا خاصيت ويژه دارد كه عبارتند از : خود رنگ Couleur  ارزش

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید