بخشی از مقاله


خطبه 39
ومن خطبة له عليه السلام
[خطبها عند علمه بغزوة النعمان بن بشير صاحب معاوية لعين التمر] [وفيها يبدي عذره، ويستنهض الناس لنصرته]
مُنِيتُّ بِمَنْ لاَ يُطِيعُ إِذَا أَمَرْتُ وَلا يُجِيبُ إِذَا دَعَوْ تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِكُمْ رَبَّكُمْ؟ أَمَا دِينٌ يَجْمَعُكُمْ، وَلاَ حَمِيَّةَ تُحْمِشُكُمْ! أَقُومُ فِيكُمْ مُسْتَصْرِخاً وَأُنادِيكُمْ مُتَغَوِّثاً فَلاَ تَسْمَعُونَ لي قَوْلاً، وَلاَ تُطِيعُون لِي أَمْراً، حَتَّى تَكَشَّفَ الاَُْمُورُ عَنْ عَوَاقِبِ الْمَساءَةِ، فَمَا يُدْرَكُ بِكُمْ ثَارٌ، وَلاَ يُبْلَغُ بِكُمْ مَرَامٌ، دَعَوْتُكُمْ إِلَى نَصْرِ إِخْوَانِكُمْ فَجَرْجَرْتُمْجَرْجَرَةَ الْجَمَلِ الاََْسَرِّة، وَتَثَاقَلْتُمْ تَثَاقُلَ الْنِّضْوِ الاََْدْبَرِ ثُمَّ خَرَجَ إِلَيَّ مِنْ ضَعِيفٌ .
قوله عليه السلام : «مُتَذَائِبٌ» أي: مضطرب، من قولهم: تذاءبت الريح أي: اضطرب هبوبها، ومنه سمّي الذئب،
منيت‏بمن لا يطيع اذا امرت و لا يجيب اذا دعوت (من به مردمى مبتلا شده‏ام كه اگر امر كنم اطاعت نميكند و اگر دعوت كنم‏اجابت نميكند) .

رهبرى مبتلا به پيروانى نا آگاه از عظمت تكليف
چه دلخراش است وضع روحى يك رهبر عظيم الشانى كه از رهبرى كمترين‏سود مادى و مقامى براى خود منظور ننمايد و از همه عوامل سعادت و فضيلت‏همه ابعاد مردم جامعه‏اش مطلع باشد و شب و روز در راه بوجود آوردن همه‏عوامل سعادت و فضيلت‏براى مردم جامعه خود لحظه‏اى آرامش نداشته باشد،با اينحال مردم آن جامعه او را درك نكنند و طعم تكاليف و وظائفى را كه براى‏سعادت و فضيلت همان مردم متوجه ميسازد نچشند!آرى،بسيار دلخراش وشكنجه‏زا است وضع روحى رهبرى كه بمردم جامعه خود از افق بالاترى‏مى‏نگرد و خباثت و پليدى دشمنان آن جامعه را از همه جهات درك ميكند،ولى مردم آن جامعه با يك سستى و بيخيالى به زندگى احمقانه خود ادامه ميدهند!بايد گفت كه آن مردم يا آگاهى از عظمت تكليف نداشتند و يا شايستگى رهبر خود را به رهبرى قبول نكرده بودند و يا مبتلا به ضعف اراده بودند و يا خود محورى‏افراد آن جامعه،آنانرا از شناخت‏«حيات معقول‏»بى‏بهره ساخته بود.حقيقت‏اينست كه با نظر به وضع عمومى جامعه آن دوران،همه اين عوامل مزبوروجود داشته است،نه باين معنى كه هر يك از افراد آن جامعه بوسيله همه اين‏عوامل پوچ و تباه شده بودند،بلكه بعضى از آنان بيكى از عوامل مزبوره،بعضى ديگر به چند عامل از آنها مبتلا بودند،مگر اقليتى اسف انگيز كه هم‏شايستگى رهبر را برهبرى در حد اعلا و هم عظمت تكليف و هم قدرت اراده‏و انسان محورى را درك نموده و اين امور را در«حيات معقول‏»خود عينيت‏بخشيده بودند،مانند مالك اشتر،عمار بن ياسر،اويس قرنى و امثال اينان.

لا ابا لكم،ما تنتظرون بنصر ربكم (اى مردمى كه اصالت نداريد،براى يارى پروردگارتان در انتظار چه كسى‏و كدام روزى و چه حادثه‏اى نشسته‏ايد) .
آخر در انتظار چه نشسته‏ايد؟!

آيا در انتظار حادثه‏اى بالاتر از هجوم دشمن بى‏باك و خدانشناس وضد انسان نشسته‏ايد؟! چه حادثه‏اى دردناكتر از كشته شدن انسانها و ويران‏شدن دودمانها و ذلت و خوارى شكستى كه از دشمن خونخوار نصيب شماميگردد؟!در انتظار كدامين روزى نشسته‏ايد؟!در انتظار روزى كه رزمندگانتان‏در خاك و خون بغلطند و كودكانتان پايمال و زنهايتان اسير شوند و به بدترين‏وضعى مبتلا شوند؟!در انتظار كدامين رهبر نشسته‏ايد؟!آيا من كمترين‏تفاوت و ترجيحى براى خود در ميان شما قائلم؟!آيا شما را بميدان جنگ‏فرستاده،خودم به رفاه و آسايش مى‏پردازم؟!آيا سعادت و فضيلتى را كه‏موجب زندگانى اصيل شما ميباشد درك نمى‏كنم؟!پس در انتظار چيستيد و چشم براه كيستيد؟!

اما دين يجمعكم و لا حمية تحمشكم (آيا هيچ دينى نداريد كه شما را اتحاد جمع كند و هيچ غيرتى نداريدكه شما را بر هجوم به دشمنانتان تحريك كند و به هيجان در آورد) .
يا بمقتضاى دينى كه معتقديد از خود دفاع كنيد يا بتحريك غيرت انسانى

با مضمون همين جمله بود كه سرور شهيدان راه حق و حقيقت امام حسين‏عليه السلام در روز عاشورا در كربلاى خونين،دشمن تبهكار را مخاطب قرارداده و فرمود:
ان لم يكن لكم دين و كنتم لا تخافون المعاد فكونوا احرارا فى دنياكم(اگر براى شما دينى نيست و از روز معاد نمى‏ترسيد،اقلا در اين دنيا آزاد مردباشيد).اگر شما واقعا به دين اسلام[يا هر دينى كه بر مبناى انسانيت استوار است]معتقد هستيد،بايد از خود دفاع كنيد.و بايد به اصول انسانى كه حيات فردى‏و اجتماعى شما را تامين ميكند پاى بند بوده و از تباهى حيات خود جلوگيرى‏نمائيد.همه مبانى دين اسلام با تاكيد و اصرار صريح به حفظ حيات وارزشهاى آن در اين دنيا دستور داده است،و جائى براى هيچگونه عذر وبهانه‏اى در اسلام وجود ندارد. دستورات اسلام به جهاد و دفاع از مستضعفين‏و مبارزه با مستكبرين و طغيانگران بحدى قاطع و روشن است كه قابل هيچگونه‏تاويل و چشم پوشى نيست.واگذار كردن حيات و رها كردن آن در عرصه‏طبيعت و محيط كه هر لحظه در معرض تباه شدن بوسيله عوامل مزاحم طبيعت‏و انسان نماهاى قدرت پرست است،كفران نعمت الهى و رفتار مخالف مشيت‏الهى ا ست.و اگر معتقد بيك دين نيستيد،حد اقل از نوع جاندارانيد كه انسان ناميده مى‏شود.آيا فرار از ذلت و مبارزه با خوارى و تحقير از مختصات‏طبيعت روانى انسانها نيست؟! آيا دفاع از حيات اساسى‏ترين مختص ذاتى‏حيات نيست؟!آيا دفاع از وطن كه جايگاه بروز و گسترش ابعاد حيات است‏لازم نيست،با اينكه اين روحيه در همه جانداران ديده مى‏شود،چگونه شماانسانها متوجه اين اصل نيستيد؟!بهمين جهت است كه امير المؤمنين عليه السلام‏در يك جمله از خطبه‏هاى گذشته فرموده‏اند:

و اى دار بعد داركم تمنعون؟! (و از كدامين جايگاه غير از جايگاه خوددفاع خواهيد كرد؟!)
اقوم فيكم مستصرخا و اناديكم متغوثا،فلا تسمعون لى قولا و لا تطيعون لي امرا حتى تكشف الامور عن عواقب المسائة (در ميان شما فرياد زنان ميايستم و شما را بعنوان پناه‏جوئى ندا مى‏كنم،نه گفتارى را از من ميشنويد و نه امرى را از من اطاعت ميكنيد،تا آنگاه‏كه حوادث عواقب وخيم خود را نشان بدهد) .
پيش از آنكه عواقب وخيم حوادث گريبان شما را بگيرد،بفريادهاى من گوش بدهيد

فريادهاى امير المؤمنين از روى احساسات زودگذر نيست.فريادهائى‏كه او سر ميدهد،از اعماق جان الهى او بر ميخيزد كه امواجى از حقايق وو واقعيات روح او است.اين حقايق و واقعيات مستند به درك مبانى عالى‏«حيات معقول‏»است كه از معانى قرآن و اصول عقل سليم و وجدان پاك و تصفيه‏شده بوجود آمده است.اين همان فرياديست كه نوح و ابراهيم و موسى و عيسى‏و محمد صلوات الله عليهم اجمعين براى پيشبرد بشريت راه انداخته بودند. آنهاچه ميگفتند و فريادشان براى چه بود؟فرياد و گفتار همه آنان اين بود كه خدا از آن خبر ميدهد:
لقد ارسلنا رسلنا بالبينات و انزلنا معهم الكتاب و الميزان ليقوم الناس‏بالقسط (1) ما پيامبران خود را با دلايل روشن فرستاديم و كتاب و ميزان صلاح‏و فساد و خير و شر را بوسيله آنان نازل كرديم تا مردم به عدالت قيام كنند) .

پس فرياد پيامبران براى جلب و تحريك مردم به عمل به كتاب آسمانى‏و قوانين‏«حيات معقول‏»و عدالت ورزيدن بوده است.اگر همه اوراق تاريخ راورق بزنيم و در عوامل ناگواريها و تلخى‏هاى زندگى جوامع و سقوط تمدنها بادقت‏بنگريم،چيزى جز بى‏اعتنايى و تخلف از راهنمائى‏ها و فريادهاى‏پيامبران نخواهم ديد.

فما يدرك بكم ثار و لا يبلغ بكم مرام،دعوتكم الى نصر اخوانكم فجرجرتم‏جرجرة الجمل الاسر و تثاقلتم تثاقل النضو الادبر.ثم خرج الى منكم‏جنيد متذائب ضعيف كانما يساقون الى الموت و هم ينظرون‏» (نه بوسيله شما خونى كه ريخته شده است جبران ميگردد و نه بيارى شمابمقصودى ميتوان رسيد.هنگامى كه شما را براى كمك به برادرانتان دعوت‏نمودم،مانند شتر زخم خورده ناله كرديد و مانند شتر مجروح از حركت‏باز ايستاديد و سنگينى كرديد،سپس مشتى سرباز متزلزل و ناتوان بطرف‏من حركت كرديد،مانند كسانيكه بسوى مرگ رانده مى‏شوند و فقط به‏نگريستن اكتفا مى‏كنند.
نه بانتقام خونهائى كه با شمشير تبهكاران ريخته مى‏شود اهميتى ميدهيد و نه ازاحساس برادرى با آن انسانها كه در راه شما بخاك و خون در غلطيده‏اندبرخوردار هستيد

آيا هيچ فكر كرده‏ايد دراينكه خونهائى كه در راه دفاع از دين وآرمانهاى شما روى خاك ميريزد،پيامى بشما دارند؟آيا هيچ در اين مسئله‏حياتى انديشيده‏ايد كه احساس برادرى در دين اسلام كه از علامات درخشان‏اين مكتب است،بزرگترين عامل وحدت شما است و اگر اين عامل تباه‏شود و يا با بى‏اعتنايى در آن بنگريد،هيچ عامل وحدت و يگانگى براى خودنخواهيد يافت؟زندگى مشتى از مردم كه از چنين احساسى بى‏بهره است‏اگر چه در محكم‏ترين نظم رياضى باشد،برتر از زندگى مشتى حيوانات اهلى‏نخواهد بود كه با هم ميخورند و با هم مياشامند و با هم حركت مى‏كنند وبا هم مى‏نشينند و مى‏خوابند و ديگر هيچ.مردم آن جامعه‏اى كه انسانهائى ازآنان مظلوم كشته مى‏شوند و ديگران به تماشاگرى قناعت ورزيده و به زندگى‏بى‏اساس و بى‏پشتيبان خود دل خوش ميدارند،همانندچارپايانى هستند كه‏بعضى از آنها را مى‏كشند و ديگر جانداران به علف خوارى و جست و خيز مشغولند.تلختر از همه اينها كه گفتم،اينست كه اصلا شما هدف و مرامى درزندگى‏نپذيرفته‏ايد!شما مانند برگهاى ناچيز و خشكيده خود را تسليم هدف‏ها ومرام‏هاى قدرتمندان ضد انسان نموده‏ايد،گويا نميدانيد كه هدف و مرام‏اقوياى قدرت پرست،جز وسيله ساختن شما براى اشباع خودخواهى‏هايشان‏چيز ديگرى نيست.

خطبه 29
ومن خطبة له عليه السلام
[بعد غارة الضحاك بن قيس صاحب معاوية على الحاجّ بعد قصة الحكمين] [وفيها يستنهض أصحابه لما حدث في الاَطراف:]
أَيُّهَا النَّاسُ، الُْمجْتَمِعَةُ أبْدَانُهُمْ، الُمخْتَلِفَةُ أهْوَاؤُهُمْ كَلامُكُم يُوهِي الصُّمَّ الصِّلابَ وَفِعْلُكُمْ يُطْمِعُ فِيكُمُ الاََْعْدَاءَ! تَقُولُونَ فِي الَمجَالِسِ: كَيْتَ وَكَيْتَ…ِ، فَإذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ: حِيدِي حَيَادِ!مَا عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعَاكُمْ، وَلاَ اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاكُمْ، أَعَالِيلُ بِأَضَالِيلَ دِفَاعَ ذِي الدَّيْنِ المَطُولِ لاَ يَمنَعُ الضَّيْمَ الذَّلِيلُ! وَلاَ يُدْرَكُالْحَقُّ إِلاَ بِالْجِدِّ!
أَيَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِكُمْ تَمْنَعُونَ، وَمَعَ أَىي إِمَامٍ بَعْدِي تُقَاتِلُونَ؟ المَغْرُورُ وَاللهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ، وَمْنْ فَازَبِكُمْ فَازَ بَالسَّهْمِ الاََْخْيَبِ وَمَنْ رَمَى بِكُمْ فَقَدْ رَمَى بِأَفْوَقَنَاصِلٍ أَصْبَحْتُ وَاللهِ لا أُصَدِّقُ قَوْلَكُمْ، وَلاَ أَطْمَعُ فِي نَصْرِكُمْ، وَلاَ أُوعِدُ العَدُوَّبِكُم. مَا بَالُكُم؟ مَا دَوَاؤُكُمْ؟ مَا طِبُّكُمْ؟ القَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُكُمْ، أَقَوْلاً بَغَيْرِ عِلْمٍ! وَغَفْلَةً مِنْ غَيْرِ وَرَعٍ! وَطَمَعاً في غَيْرِ حَقٍّ؟!

داستان ضحاك بن قيس
بنا به نقل ابن ابى الحديد:ابراهيم ثقفى در كتاب‏«الغارات‏»چنين ميگويد:«غارتگرى ضحاك بن قيس پس از داستان حكمين (ابو موسى اشعرى و عمرو بن‏عاص) و پيش از جنگ نهروان بوده است.حادثه غارتگرى ضحاك چنين‏بوده است:هنگاميكه معاويه از آماده شدن امير المؤمنين براى نبرد با او آگاه‏شد،بوحشت افتاده و از دمشق بيرون آمده و به همه نواحى شام اشخاصى فرستاد كه‏بمردم اطلاع بدهند كه على بن ابيطالب (ع) بسوى آنها حركت كرده است و بر همه‏مردم يك نسخه نامه نوشت كه براى آنان خوانده‏شد.اين نامه چنين بود:

«پس از حمد و ثناى خداوندى،ما و على بن ابيطالب قراردادى نوشتيم‏و شرطهائى را در آن ذكر كرديم و دو مرد را بر ما و بر او حكم قرارداديم كه‏مطابق قرآن حكم كنند و از آن تجاوز ننمايند و عهد و پيمان خداوندى رابراى كسى قرارداديم كه تعهد را بشكند و حكم را اجراء ننمايد.حكمى كه طرفدار من بود و من او را حكم قرارداده بودم،زمامدارى مراتثبيت كرد و حكمى كه طرفدار على (ع) بود،وى را از زمامدارى خلع نمودو اكنون على بن ابيطالب (ع) از روى ستمكارى رو به شما آورده است (وهركس كه پيمان بشكند،بضرر خود شكسته است) با بهترين وسائل براى‏جنگ آماده شويد و ابزار جنگ را مهيا كنيد و بهر شكلى كه بتوانيد سبك وسنگين رو به من آوريد،خدا ما را و شما را به اعمال نيكو موفق بسازد.پس از اين دعوت،مردم از همه آباديها و نواحى در نزد معاويه جمع شدند وآماده حركت‏به صفين گشتند،معاويه با آنان به مشورت پرداخت و گفت:على بن ابيطالب از كوفه بيرون آمده و از نخيله عبور كرده است.حبيب بن مسلمة‏گفت:نظر من اينست كه از شام حركت كرده و به همان منزلى كه بوديم برويم.

زيرا آن منزلى است مبارك و خدا ما را در آن منزل بهره‏مند ساخت وبراى ما از دشمن انصاف گرفت.عمرو بن العاص گفت:راى من اينست كه باسپاهيان حركت نموده و سپاه را در زمين جزيره كه تحت‏سلطه آنها است واردكنى،اين كار براى لشكريانت نيروبخش و دشمن را كه با تو ميجنگد تضعيف‏مينمايد.معاويه گفت:سوگند بخدا،من ميدانم كه مطلب همانست كه توميگوئى،ولى مردم از اين دستور من اطاعت نخواهند كرد.عمرو عاص‏گفت:جزيره زمين ملايم است معاويه گفت:كوشش مردم در اينست كه بهمان‏منزلشان برسند كه در آنجا بودند (صفين) معاويه و يارانش در بيرون دمشق‏دو روز و سه روز براى مشورت توقف نمودند،تا جاسوسان معاويه برگشتندو گفتند:در ميان ياران على (ع) اختلاف افتاده و گروهى كه مسئله حكميت رامردود دانسته‏اند،از ياران على (ع) جدا شده‏اند و اكنون او از شما منصرف‏گشته و به كار آن مخالفين پرداخته است.مردم پيرامون معاويه از خوشحالى‏تكبير گفتند

معاويه در همان آمادگى،منتظر سرنوشت على (ع) و يارانش بودو اينكه آيا وى بسوى معاويه حركت‏خواهد كرد يا نه.ديرى نگذشته بود،خبر آمد كه على (ع) خوارج را كشت و پس از شكست آنها،تصميم گرفته است‏كه حركت كند ولى مردم از او مهلت خواسته‏اند،معاويه و مردم پيرامونش‏باين خبر خوشحال گشتند.ابن ابى سيف از عبد الرحمان بن مسعده فزارى نقل مى‏كندكه نامه‏اى از عمارة بن عقبه كه در كوفه اقامت داشت‏به معاويه رسيد و ما درآنحال در آماده باش جنگى با معاويه بوديم و ميترسيديم كه على (ع) از غائله‏خوارج فارغ شود و سپس به طرف ما حركت كند و با خود ميگفتيم:اگرعلى (ع) بطرف ما حركت كند،بهترين جائى كه ميتوانيم با او روياروى شويم،همانجا است كه سال گذشته بوديم.در نامه عمارة بن عقبه چنين آمده بود:قاريان‏و مقدس[مابان]ياران على (ع) بر او شوريدند و على (ع) آنها را از بين برد،در نتيجه اختلالى در لشكريان و اهل شهرش رخ داده و ميان آنان عداوت افتاده، سخت پراكنده‏اند،خواستم اين موضوع را بتو اطلاع بدهم،تا خدا راشكرگذار باشى...ابراهيم بن هلال ثقفى ميگويد:معاويه ضحاك بن قيس فهرى‏را خواست و به او گفت:برو بطرف كوفه و هر قدر بتوانى مشرف به كوفه باش‏و به هركس كه ديدى در اطاعت على (ع) است،هجوم نموده و غارت كن واگر با مردم مسلح يا سواران روبرو شدى،بآنان حمله نموده و موجوديتشان‏را غارت نما،اگر روز را در شهرى بسر بردى شب را در جاى ديگر باش.و هرگز در برابر سوارانى كه شنيده‏اى براى مقابله با تو بسيج‏شده‏اند،مقاومت مكن.

معاويه ضحاك را با لشكريانى كه از سه‏هزار تا چهار هزار بودند،بسيج وروانه كرد.ضحاك حركت نمود و اموال مردم را غارت كرد و هر كس را كه ازاعراب ديد،كشت و به حجاج بيت الله حمله برد و همه كالاهاى آنها راگرفت،سپس عمرو بن عبيس بن مسعود برادر زاده عبد الله بن مسعود را كه ازاصحاب پيامبر بود،ديد و او را نيز كه در راه حجاج در نزديكى قطقطانه بود،با جمعى از يارانش كشت.اينست داستان ضحاك بن قيس كه از طرف معاويه‏تبهكار مامور به قتل نفوس مسلمانان و غارت اموال آنان گشته است.امير المؤمنين (ع) در اين مورد خطاب به مردم ميفرمايد:

ايها الناس المجتمعة ابدانهم،المختلفة اهوائهم (اى مردمى كه بدنهايتان در كنار يكديگر،ولى هوايتان گوناگون است)
پس من با كه سخن بگويم؟!

با انبوهى گوشت و پوست و رگ و استخوان كه جمعى متشكل از انسانهانيست،چه سخن ميتوان گفت؟!آگاهى و هشيارى و تعقل جمعى در شما وجودندارد،زيرا بدنهايتان در كنار يكديگر ولى ارواحتان پراكنده و هر يك دنبال‏خواسته‏هاى بى‏اساس خود را گرفته‏ايد.من چه كسى را مخاطب قرار بدهم؟شما را؟شما كيستيد؟بدانيد كه اين تفرقه و پراكندگى خود دليل آنست كه من‏شما را با كلمه كيستيد؟مخاطب نسازم،بلكه شما را بايد با چيستيد؟ طرف‏خطاب قرار بدهم آيا حواستان از كار افتاده است؟آيا نيروهاى مغزى وروانى شما راكد گشته است؟آيا خوب را از بد تشخيص نميدهيد؟آيا عزت‏و ذلت‏براى شما يكيست؟
اين همه سئوالها كه از شما ميكنم،براى آنست كه افكار و هدف‏ها وو آرمانهاى شما متحد نيست.اگر اتحادى در هدف داشتيد،همه در يك‏مسير حركت ميكرديد،اگر واقعا ارواح شما با يكديگر متحد بودند،پيروى‏از هواهاى پراكنده نميكرديد.

كلامكم يوهى الصم الصلاب و فعلكم يطمع فيكم الاعداء،تقولون فى المجالس كيت كيت،فاذا جاء القتال قلتم حيدى حياد (سخن شما سنگهاى سخت را سست و كارتان دشمنان را درباره شما به‏طمع مياندازد.وقتى كه در مجالس مى‏نشينيد از همه جا سخن ميرانيد وو هنگاميكه جنگ به سراغتان ميآيد، فرياد برميآوريد،اى جنگ ازما دور شو)
با حماسه در سخن‏پردازى‏ها صخره‏هاى سخت را متلاشى ميكنند،ولى خود در ب
رابر اراده دشمن متلاشى ميشوند!

بله،
چنانش بكوبم به گرزگران كه پولاد كوبند آهنگران
فردوسى
بالاتر از اين: گر فلك يك صبحدم با من گران دارد سرش شام بيرون ميروم چون آفتاب از كشورش مسيح كاشانى

بدين ترتيب:
ما چو خود را در سخن آغشته‏ايم از حكايت ما حكايت گشته‏ايم

مولوى

اين حماسه‏ها و مشت گره كردنها آخرين شعله‏هاى رو به نابودى نيروهايى‏است كه از هواهاى بى‏اساس و تخيلات و وسوسه‏هاى خودپرستى بوجود آمده‏و آنها را تباه ميسازد.دشمن چه ميخواهد؟دشمن موجوداتى بيحس و بى‏اراده‏كه تمام قواى خود را براى تحريك زبان و جولان دادن چشم كه سيماى‏شجاعان را مجسم ميسازد،بسيج نموده‏اند.يكى از وحشتناكترين شكست‏هايى‏كه مردم يك جامعه را بخاك سياه مى‏نشاند،جايگزين كردن كلمات و سخنان‏پرطنطنه و حماسه‏آفرين،بجاى اراده و تصميم و عمل عينى است.گويى باگفتن اينكه ما از سلسله شجاعترين نژادهاى بشرى هستيم،ميتواند سنگرى رااز دشمن بگيرد.اداى اينگونه جملات فريبا با چنان حماسه و شور و عشق انجام‏ميگيرد كه هيجان و طوفانگرى خود پيروزى ناتوان‏تر از ايجاد چنان شور و عشق‏ميباشد.سخن آن عامل سحرآسا است كه نيروى كاذب بوجود ميآورد و نيروى‏واقعى را تباه ميسازد و بقول مولانا خود انسان را تبديل به سخن مينمايد.

ما عزت دعوة من دعاكم و لا استراح قلب من قاساكم (دعوت و تحريك كسى كه شما را[بسوى حق و دفاع از آن]ميخواندارزشى ندارد و آن كس كه در جريان شكنجه شما قرار بگيرد هرگز دل راحتى‏نخواهد داشت)
نه ارزش دعوت به حقرا درك ميكنيد و نه قلبى را كه براى شما مى‏تپدتشخيص

ميدهيد.

آنچنان در توهمات و هواهاى بى‏پايه خود فرو رفته‏ايد و آنچنان خودخواهى-هايتان رنگ حق را مات كرده است كه نه حق را ميشناسيد و نه معناى دعوت‏حق را مى‏فهميد و نه دعوت كننده را بجاى ميآوريد.بدتر از اين نابخردى‏هاى‏بنيان كن،حماقتهاى تبهكارانه شما است كه ناله‏ها و فريادهايم را نميشنويد.اضطراب و تشويش قلبم را كه براى سعادت دنيا و آخرت شما مى‏تپد،در نمييابيد.شما با خود چنين ميگوئيد كه:على بن ابيطالب چه ميگويد و از ما چه ميخواهد؟ما را بكجا ميكشاند،عاقبت كار ما چه خواهد بود؟آيا در اين دنيا كسى راروشن‏تر از على (ع) و گفتارى را صريح‏تر از گفتار او سراغ داريد؟من كه‏نه خودم را از شما پنهان ميكنم و نه گفتارم مانند سياستمداران عوام چند پهلوو ابهام‏انگيز است.گفتار من عبارتست از دعوت شما براى دفاع از حق،آيا در هدف‏گيرى من از دعوت ترديدى داريد؟صريحا بشما ميگويم: هدف‏من از دعوت شما براى دفاع از حق،نابود كردن موانع‏«حيات معقول‏»شما است كه پيامبر اكرم دعوت بسوى آن نموده است.هدف من از دعوت،ريشه‏كن كردن عوامل تباهى حيات است كه امروز معاويه ضد بشر در راس آنهاقرار گرفته است.
دعوت من براى مبارزه بى‏امان با ماكياولى‏گريهاى طاغوت شام است‏كه اگر امروز به دعوت من گوش ندهيد،فردا شما را به روز سياه نشانده‏حيات شما را بازيچه خود كامگيهايش قرار خواهد داد.دريغا،تاكنون اين‏حقيقت را درك نكرده‏ايد كه رابطه من با شما،رابطه يك سياستمدار قدرت‏پرست و خودخواه نيست كه براى يك دستمال در راه خواسته‏هايش قيصريه‏هاى‏حيات شما را آتش بزند.براى درك رابطه من با شما،اطلاع از لرزشهاو اضطرابات قلبم بگيريد.شما اين بهانه را هم نميتوانيد بياوريد كه ما قلب ترانمى‏بينيم،زيرا-

خطبه 49
ومن خطبة له عليه السلام
[وفيها جملة من صفات الربوبية والعلم الالهي]
الْحَمْدُ للهِ الَّذِي بَطَنَ خَفِيَّاتِالاَُْمُورِ، وَدَلَّتْ عَلَيْهِ أَعْلاَمُالظُّهُورِ، وَامْتَنَعَ عَلَى عَيْنِ الْبَصِيرِ؛ فَلاَ عَيْنُ مَنْ لَمْ يَرَهُ تُنْكِرُهُ، وَلاَ قَلْبُ مَنْ أَثْبَتَهُ يُبْصِرُهُ، سَبَقَ فِي الْعُلُوِّ فَلاَ شَيءَ أَعْلَى مِنْهُ، وَقَرُبَ فِي الدُّنُوِّ فَلاَ شَيْءَ أَقْرَبُ مِنْهُ، فَلاَ اسْتِعْلاَؤُهُ بِاعَدَهُ عَنْ شَيْءٍ مِنْ خَلْقِهِ، وَلاَ قُرْبُهُ سَاوَاهُمْ في المَكَانِ بِهِ،
لَمْ يُطْلِعِ الْعُقُولَ عَلَى تَحْدِيدِ صِفَتِهِ، ولَمْ يَحْجُبْهَا عَنْ وَاجِبِ مَعْرِفِتِهِ، فَهُوَ الَّذِي تَشْهَدُ لَهُ أَعْلاَمُ الْوُجُودِ، عَلَى إِقْرَارِ قَلْبِ ذِي الْجُحُودِ، تَعَالَى اللهُ عَمَّا يَقولُ الْمُشَبِّهُونَ بِهِ وَالْجَاحِدُونَ لَهُ عُلوّاً كَبِيراً!
الحمد لله الذى بطن خفيات الامور (سپاس مر خداى را است كه به همه امور مخفى دانا است) .
اى خدا،اى خالق بى‏چند و چون آگهى از حال بيرون و درون
براى ذات اقدس ربوبى هيچ پوشيده‏اى وجود ندارد

ابن ابى الحديد در شرح خود ج 4 از ص 218 به بعد نظريات فلاسفه ومتكلمين را درباره علم خداوندى تا نه (9) نظريه ميشمارد:
نظريه يكم
از متكلمين است كه ميگويند:خداوند سبحان به همه اشياءدانا است،چه در گذشته و چه در آينده،و عالم است‏به ظاهر اشياء و باطن‏آنها و بهر چه كه محسوس يا نامحسوس است.اين نظريه قطعا مطابق حكم‏ضرورى عقل و آيات قرآنى است.اما حكم ضرورى عقل چنين است كه‏خداوند متعال جهان هستى را با همه اجزاء و حوادث و روابطى كه دارند،با مشيت قاهره خود در عالم امر تقدير فرموده،سپس با فيض مستمر خودبه عالم خلق سرازير نموده و به جريان مياندازد.آيا امكان دارد كه خداوندسبحان به آنچه كه از مشيت و اراده ربانى‏اش گذشته و بوسيله فيض مستمر او[كه بدون آگاهى به آن فيض نميباشد]به عالم خلق سرازير ميگردد و به جريان‏ميفتد،عالم نباشد؟!وانگهى با نظر به رابطه نورى كه با همه اشياء دارد، چيزى نميتواند بر او پوشيده بماند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید