بخشی از مقاله

شاهنامه كتاب تاريخي ما ايرانيان است ، شايد در هيچ دورة تاريخي ايران به كتابي ، بيش از شاهنامه به لحاظ  مصّور سازي پرداخته نشده باشد و تقريباً بيش از هر كتاب ديگري مورد توجه پادشاهان به جز سلطان محمود غزنوي كه قدر حكيم را ندانست.  و همچنين مغرضاني كه با فرهنگ ايران ميانه خوبي ندارد نقاشان به اين دليل كه كتاب فرودسي بيش از هر كتاب ديگري تصويري است . به اين كتاب عنايت خاصّي داشتند.  و اين مهم هم در بيان فردوسي و هم روايات اساطيري آن نهفته است . از اين رو  شاهنامه هم مبدأ تصوير سازي ايراني است و هم منبع پژوهش . اما هيچگاه نه جايگاه تصويري ( ونه تصوير سازي ) آن اعتنا نشده  است . از اين رونگارنده صمم گرديد كه بامختصر معلومات خود پژوهشي هر چند محدود در اين مورد انجام دهد .

اگر چه اين پژوهش محدود به هفت خوان رستم است ومنابع تصوير سازي اين  فصل شاهنامه زياد ، امّا در رشته هاي ديگر هنري تقريباً به آن پرداخته نشده است . منظورم از رشته هاي ديگر هنري ، سينما و نمايش است چرا كه عليرغم نگاه اساطيري موجود در اين فصل به نوعي مي توان نگاه عارفانة فردوسي را هم به آن افزود ، آن نگاه هم شايد در تحول رستم پس از گذراندن هر مرحله از هفت خوان است و اين نكته مي‌توانست و مي تواند  - منبعي براي راويان داستانهاي شاهنامه باشد . شاهنامه     علي رغم نگاه اسطوره اي خود كاملاً ملموس است و تنها نكته آن بيان تصويري فردوسي است . خواننده شعر فردوسي با شخصيتهاي آن كاملاً احساس قرابت مي كند،  حالات شخصتها ، تغيير فرم چهره ها ( آنچه  كه ميان نمايشنامه نويسان مرسوم است يعني  ميميك صورت ) فضاي بزم يا رزم ، معاشقه يا مجادله و حتي چهرة رخش در شعر فردوسي براي خواننده كاملاً تصوير شده است . از اين رو مهمترين منبع براي نگارنده همان كتاب وزين فردوسي بوده است .


به همين دليل در بعضي موارد كه منبع پژوهشي معتبري نيافتم براساس استنباط شخصي و با راهنمايي هايي بي دريغ استاد عناصري به تحليل فصل هاي هفت گانه هفت خوان رستم پرداختم . رستم نماد انسان ايراني است . پهلواني است كه در آزمون هاي مختلف دچار تحول روحي نيز مي شود او درخوان اول « خواب »‌ است و به لطف پروردگار و همّت رخش به سلامت جان به در مي برد . او چون هر انسان ديگر دچار فراز و نشيبهايي مي شود گاه حتي نافرماني مي كند. گاه نسبت به وعده‌هايش     فراموشكار مي شود و صد البتّه چون اسطوره است و با موجودات اساطيري به مبارزه بر مي خيزد . كمتر نكات منفي شخّصيت اش برخواننده مشخص مي گردد و اين آنچيزي است كه خواننده مي خواهد و فردوسي به آن جداً واقف بوده است.

اسطوره هاي ايراني در بسياري از موارد برخاسته اسطوره هاي ايراني در بسياري موارد برخاسته از شاهنمامه فرودسي است . و در هيچ كتاب ديگري انديشه انسان چنين به مرزهاي فرا واقعي و عالم خيال ايراني وارد نشده است . همة آنچه پهلوان ايراني را   مي آزمايد و حتي دشمن اوست در بالاترين وخطرناكترين شكل ممكن در اين كتاب وزين جمع شده است. توران و تورانيان همواره نمادي از دشمن و متجاوز براي اين مرز وبوم بوده اند و فردوسي در واقع آنچه را كه در ناخود آگاه ذهني خواننده ايراني وجود داشته، عيان كرده است . از اين رونشانة فرهنگ ايراني است هم براي جماعت ايراني و هم غير ايراني و شايد علّت آنكه پادشاهان ايراني سالها براي مصور سازي يك نسخه از شاهنامه منتظر مي ماندند و پس از مدتي آنرا پيشكش ممالك ديگر     مي كرده اند ، اين بوده كه آنرا عامل و نماد قدرت و فرهنگ ايراني مي دانسته اند كه براي ديگران هم ملموس بوده است .

رستم كيست ؟


دوران زندگي و خانوادة رستم

رستم ، جهان پهلوان ، تهمتن پيلتن ، كه  پهلوان اول شاهنامه است . تاريخ سيستان از قول فردوسي مي گويد « .. خداي تعالي خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد‌….   وي معتقد است كه در حماسة ملي ايراني نظيري براي او يافته نشده است . هر حماسه‌اي قهرماني دارد همة آرمانها و آرزوهاي يك قوم دروجود او مجسّم مي شود چون آشيل در ايلياد همروراما ، در راماياناني هندي . رستم نيز همة دوران پهلواني شاهنامه را برمحور وجود خود مي چرخاند . عجيب اين است كه اين مرد كه زندگيش ، آميخته به آنهمه افسانه است وجودش هرگز از يك انسان عادي خاكي جدا نمي شود . مردي است داراي گوشت و پوست و استخوان ، داراي ضعف ها وتوانائي‌هاي انساني ، حتي  روئين تن هم نيست . منتها نيروي جسمي وروحي او بر پيش آمدها غالب مي آيد . بخت و تأئيد خدائي نيز با اوست .

حتي زماني كه اكوان ديواو را  از زمين بر مي گيريد و در آستانة نابوديش قرار مي دهد . وي با نيرنگ از چنگ او جان به در مي برد و اين بهيچ وجه غير عادي نيست كه كسي از آسمان بر دريا بيفتد و زنده بماند . شگفتي وجود رستم در آن است كه درعين  خارق العاده بودن ، انسان است . اگر از عمر دراز باورنكردني او در چند حادثه نظير هفت خوان بگذريم، ديگر تقريباً هيچ آمدي در زندگي او نمي بينيم  كه نتوانيم آن را با منطق خاكي خود توجيه كنيم .
رستم ، پسرزال ، پسر سام ، پسرنريمان ، از خانوادة گرشاسب است و مادرش ، رودابه دختر مهراب شاه كابلي است .

خانواده گرشاسب يكي از مهمترين خانواده هاي ايراني بوده و مردانش كه هر يك پس از ديگري پهلوان اول بوده اند هم به زور بازو و هم به فرزانگي شهرت داشته اند ،  قلمرو فرمانروائي آنها سيستان بوده است . رستم ، آنگونه كه در شاهنامه توصيف شده ، نشان دهندة يك پهلوان كامل در ايران داستاني است . اين مرد ، تجسّم انديشه ها و آرزوي پيشينيان ماست . كشش و كوشش بشر براي زندگي بهتر ، براي سير بسوي اعتلاو پيروزي بربدي و گزند و زشتي .

بهترين جلوه اش را درپهلوانان حماسي مي يابد و رستم ، درميان اين پهلوانان حماسي مي يابد رستم ، درميان اين پهلوانان همة صفت هاي لازم را در خود جمع دارد. تنها مرگ است كه نمي تواند بر آن فائق شد . مرگ ، پايان سفر است . در زندگي پهلوانان ، مرگ ، قلّه زندگي است . مرگ است ، كه به زندگي هيبت و عظمت و معني مي بخشد، معني زندگي هر پهلوان در شيوة مردن اوست .


كودكي و نواجواني :‌
چون رستم مرد برگزيده است ،‌ طرز زاده شدنش هم بازداه شدن  ديگران فرق دارد . رودابه ، زن زال ، از همان دوران آبستني احساس مي كند كه كودكي غير از كودكان عادي  در شكم دارد. چون بچه از فرط درشتي نمي تواند از شكم مادر بيرون آيد ، زال از سيمرغ چاره جوئي مي كند . « مرغ فرمانروا » حاضر مي شود و دستور مي دهد كه رودابه را به عصارة سُكر آور مست كنند و پهلويش را بشكافند و كودك را از پهلويش بيرون آورند.


سيمرغ دربارة كودك چنين پيشگوئي مي كند :  
      از اين سرو سيمين بر ماهروي          يكي شير باشد تو را نا مجوي            كه خاك پي او بيوسد هژبر         نيارد به سر برگذشتنش ابـر             وز آواز او چرم جنگي پلنگ         شود چاك چاك و بخايد دو چنگ     
    به گاه خرد سام جنگي بود        به خشم اندرون شير جنگلي بود


خصوصيت ديگر رستم آن است كه ميوة عشق است ، عشق زال و رودابه كه دو نژاد ايراني و تازي را به هم پيوند داده اند  ( مهراب پدر رودابه ، نوادة‌ ضحاك است ) .
اين وصلت ميان دو خانواده اي صورت مي گيرد كه دشمن ديرينة با هم داشته اند .
چون كودك زاده مي شود ،‌نامش را « رستم »‌ مي گذارند و  از روي هيكل او پيكر اي از حرير كه به موي سمور آگنده شده ، مي سازند و آن را به نزد جدش سام مي‌فرستند، اين پيكره هيبت كودكانة رستم  را نشان مي دهد :   


    يكي كودكي  دوختند از حرير         به بالاي  آن شير ناخورده شير         درون  اندرآگنده موي سمور         برخ برنگارنده ناهيد و هور             دو بازوش بر اژدهاي دلير         به چنگ اندرش داده چنگال شير         بزيركش اندرگرفته سنان         به يك دست كوپال و ديگر عنان     


رستم چنان است كه بايد دو دايه او را شير بدهند و چون از شير باز گرفته مي شود ، خوراك پنج مرد نصيب اوست ، در هشت سالگي اينگونه است :  
    چو رستم به پيمود بالاي هشت         سبان يكي سرو آزاده گشت             چنان شد كه رخشان ستاره شود     جهان برستاره نظاره شود             تو گفتي كه سام يلستي به جاي         به جاه و به فرهنگ و ديدارورأي   
و چون سام در همين سن به ديدن او مي آيد ،‌از ديدارش شگفت زده مي شود :


    بدان بازو ويال آن قدّ و شاخ         ميان چون قلم ،‌ سينه وبر فراخ
        دورانش چوران هيونان ستبر          دل شير و نيروي پيرو هزبر        

و رستم از همان هشت سالگي ، از دنيا اسباب جنگ مي خواهد .


       يكي بــنده ام  پــهلوان  سـام  را          نشايم خورد خواب و آرام را
        همي اسب وزين خواهم و دروع و خود      همي تير ناوك فرستم درود     


نخستين عمل پهلواني رستم ،‌ هنگامي كه هنوز كودكي بيش نيست ،‌با كشتن پيل سپيد شروع مي شود . پيل بزرگ زال  از  بند  رها مي گردد و چون بيم آن است كه كساني را هلاك كند وهيچ كس را ياراي برابري با او نيست ،‌ رستم گرز نيايش سام را بر مي دارد و بر سر او مي كوبد و او را پاي در مي آورد . دومين عمل پهلواني وي رفتن به «كوه سپند » است براين كوه قلعة عظيمي كه مردمش ياغي و تا روز احدي به گشايش آن توفيق نيافته ، نريمان ، در پاي آن كشته شده ، سام كه به خونخواهي پدر برانجالشكر كشيده ، پس از آنكه سالها آن را در محاصره گرفته، ناكام بازگشته است . پس از هنرنمائي رستم در كشتن پيل سپيد ،‌پدرش او را مأمور فتح كوه سپند مي كند ، تاكين نيايش نريمان را باز خواهد . قلعه را بدينگونه براي او توصيف مي كند : :   

 حصاري به بيني سرانور سحاب     كه بروي پريّد پرّان عقاب             چهار است فرسنگ بالاي او         هميدون چهار است پنهاي او              پر از سبزه و آب و دينار وزر         بسي اندر او مردم و جانور         
زال براي آنكه ساكنان دژ را غافلگير كند ،‌ رستم و همراهيانش را درهيئت يك كاروان
كه بار نمك دارند ،‌ روانة دژ مي كند ( نمك در دژكمياب است ) اين همان نيرنگي است كه بعدها رستم هنگام نجات بيژن از چاه افراسياب و اسفنديار نيز هنگام نجات خواهرانش از اسارت ارجاسب به كار مي برند .


نيرنگ در دژنشينان كارگر مي افتد وكاروانيان  را  بدرون راه مي دهند . شبانگاه ، رستم و يارانش ، كه سلاح زير جامه پنهان دارند ، حمله مي آورند و مردان قلعه را ازدم تيغ مي‌گذارنند و خزانة دژ را بتصرف در مي آورند . سپس آتش به قلعه در مي زنند و باز مي گردند .
سومين عمل رستم ، گرفتن رخش است . رستم كه تنومندي و سنگين خارق العاده‌اي دارد ، نمي تواند بر اسبهاي عادي بنشيند . در اين زمان جنگ با افراسياب پيش مي آيد و بايد نخست اسبي براي پهلوان جوان جست . پس گله اسب زال را مي آورند . رستم دست بر پشت هر يك مي گذارد و مي فشارد ، پشت حيوان خم مي شود . مگر يك كرّه اسب كه فشار دست پهلوان را تحمّل مي كند . نام او رخش است ، با اين صفات :


    سيه چشم و بور ابرش و گاو دم     سيه خايه و تند و پولاد سم
    تنش پرنگار از كران تا كران          چو برگ گل سرخ بر زعفران
    به شب مورچه بر پلاسي سياه         بديدي به چشم از دو فرسنگ راه


چهارمين عمل رستم ، آوردن كيقباد از البرز كوه است ، چون پس از مرگ ، گر شاسب تخت ايران تهي مانده است ،‌ بايد از خاندان شاهي كسي را جست و به پادشاهي فراخواند و اين كيقباد است . رستم ، به دستور پدرش ، تنها به جستجوي كيقباد روانه مي شود . همان گونه كه بعدها گيو به تنهائي به جستجوي كيخسرو مي رود . او را نزديك البرز كوه مي يابد و به نزد بزرگان ايران مي آورد .
پنجمين عمل رستم، جنگ با افراسياب است. پشنگ، پادشاه توران به ايران هجوم مي آورد و چون سپاه تابه جنگ او برود . زال ، رستم جوان را از اين كار بر حذر مي دارد:


    بدو گفت زال اي پسر گوش دار     يك امروز با خويشتن هوش دار             كه ترك درجنگ نر اژدهاست        دم آهنج و در كينه ابر بلاست             در فشش سياه است و خفتان سياه       زآهنش ساعد ، و زآهن كـلاه          هـمه روي آهــن گــرفته به زر      درفـشي سيه بسته برخُود بَـر     


اما رستم اصرار مي روزد و به جنگ افراسياب روانه مي شود. كمربند او را مي گيرد و از پشت زين بر مي دارد . مي خواهد او را همينگونه نزد قباد ببرد كه كمربند مي گسلد افراسياب بر زمين مي افتد و سپاهيانش او را نجات مي دهند. همين نبرد   گرچه به مرگ افراسياب نمي انجامد ، موجب شكست و پراكندگي سپاه ترك مي شود  رستم كه خود را به انبوه لشكر زده است ،‌ از آن روز پهلواني شناخته مي شود كه هيچ لشكري در برابرش تاب مقاومت ندارد .


رستم فرزند زال و نوادة سام ،‌ هنگامي دركانون توجه قرار مي گيرد كه ايران و توران به منظور كسب برتري در عرصه هاي سرزمين و پادشاهي در كشمكش دائم به سرمي‌برند.  
گرچه نام نياي رستم ، سام ، و پدر سام ، نريمان در رابطه با كرساسپه ( گرشاسب ) افسانه اي در متون متأخر زردشتي آمده است .‌اما در اوستا نه از رستم سخني رفته است و نه از پسرش سهراب . به نظر مي رسد كه افسانه هاي رستم ، به گرو، داستان‌هاي مندرج در اوستا تعلق نداشته ، و بخشي از يك چرخة مستقل بوده است . يعني از پژوهشگران عقيده دارند كه رستم مربوط به دورة پاريتان ، در قرن اول ميلادي است . هنگامي كه پادشاهان هندو سيكتي در شرق ايران ، حكومتي مستقل تشكيل دادند . صرفنظر از اينكه جايگاه تاريخي ومنشأ او چگونه بوده است ، رستم به يكي از2 بزرگترين پهلوانان اسطوره اي ايران ، و نمادي از قدرت بدني و معنوي عظيم ، و ايثار در راه كشورش تبديل شد .


در شاهنامه از زال ، پدر رستم ،‌ به تفصيل سخن رفته است ،‌ ولادت و نشو و نماي او درپيوند با پرندة حامي افسانه اي سيمرغ است ؛ اين پرنده نيرومند در زندگي رستم نيزنقش مهمي ايفا مي كند ، و درهنگامه هاي بحران زا  نجات او مي شتابد . هنگامي كه زال درخانواده اي كه مدت ها در انتظار داشتن فرزندي بوده اند .‌متولد مي‌شود ، شادي پدر با ديدن نوزاد تازه ولادت يافته به اندوه بدل مي شود . بدن كودك به پاكيزگي نقره و چهراني چون خجسته توصيف شده است .

اما موهايش مانند يك پيرمرد سفيد است . سام از ديدن فرزندش با چنين سيماي عجيبي چنان آشفته مي شود كه از جهان قطع اميد مي كند . وي در يك راز ونياز شورانگيز با خداوند از او        مي پرسد دليل مجازاتش چيست ؟ كه به او فررند اهريمن ،‌با چشماني سياه و موهايي مانند ياسمن داده است . هنگامي كه پهلوانان مي آيند و دربارة اين نوزاد شوم سؤال مي كنند من ناگزيرم كه با شرم ايران را ترك كنم . من بايد چه بگويم ؟ بگويم اين فرزند يك ديو است ، يك پير دو رنگ است ، يا موجودي ماوراء طبيعي كه به يك پري شباهت دارد ؟ »
 سام سرانجام فرزند خود را دركوههاي البرز كه نزديك به خورشيد و دور از آدميان است رها مي كند » و در نوزاد  بي گناه يك پهلوان را كه حتي فرق ميان سياه و سفيد را نمي داند »‌  در آنجا بر جاي مي گذارد . اما همان طور كه در اغلب داستان هاي اسطوره‌اي اتفاق مي افتد اين طفل كوچك با دخالت پروردگار توانا زنده مي ماند . خداوند سيمرغ را كه برفراز  قلمرو خود ، البرز به جستجوي غذا براي جوجه هايش در پرواز است به كشف اين طفل رهنمون مي شود . وي كودك رها شده را بر مي گيرد تا خوراك جوجه هاي خود سازد ، اماندايي به او مي گويد « از اين طفل شير نخورده مراقبت كن ، زيرا از تخمة او مردي پا خواهد گرفت به اين ترتيب ، زال با سيمرغ وخانوادة او بزرگ مي شود . در اين ميان خبري به دربار سام مي رسد مبني بر آنكه جواني سروبالادر كوه ها زندگي مي كند هنگامي كه سام با مشاوران خردمند خود از رويايي صحبت مي كند كه در آن سواري پيام شادي بخش زنده بودن فرزندش را به او داده است ، آنها او را ترغيب مي كنند كه به جستجوي فرزند سپيد موي و سپيد پوست خود بر آيد .


سام درارتفاعات كوه از خداوند طلب بخشش مي كند و درخواست مي كند كه طفل رها كرده را به او بازگرداند  زيرا مي داند كه او « تخمه اهريمن بدنهاد نيست »‌ سيمرغ كه از بالا نظاره گر است ، بلافاصله در مي يابد كه چرا سام به كوه آمده است . او      « زال » را ترغيب مي كند كه نزد پدرش بازگردد . زيرا لانة او ديگر براي فرزند بزرگترين پهلوانان ، جواني كه روزي پادشاه خواهد شد مناسب نيست . اما پيش از آنكه پهلوان جوان غمگين به نزد پدرش بازگردد سيمرغ يكي از پرهاي خود را به او مي دهد تا به هنگام خطر يا گرفتاري آن را آتش بزند و به او قول مي دهد كه بلافاصله حاضر خواهد شد .


    ابا خويشتن بريكي پرّ من          همي باش در ساية فرّ من  
    گرت هيچ سختي به روي آورند     زنيك وزبد گفتگوي آورند
    بر آتش برافكن يكي پّر من         ببيني هم اندر زمان فّر من        
    كه در زير  پّرت بر آورده ام         ابا بچگانت  بپرورده ام     


زال     به قلمرو پدر خود در زابلستان (سيستان ) باز مي گردد . مدتي بعد بارودابه ، دختر شاه كابل ملاقات و ازدواج مي كند ، و رستم ،‌ پهلوان همة پهلوانان ،‌ از اين پيوند به دنيا مي آيد به روايت فردوسي ،‌ رودابه از طريق پدرش ،‌مهراب كابلي ، به ضحاك ، غاصب تاج و تخت ايران مربوط مي شود .
 
داستانهاي رستم
قدرت جاويي سيمرغ ،‌بزودي به كمك طلبيده مي شود : به هنگام ولادت فرزند ، زال نوميد از رهانيدن رودابه از چنگ دردهاي غير قابل تحمل زايمان ، پر سيمرغ را آتش مي زند پرندة جادوي  بلافاصله از دل تاريكي آسمان ظاهر مي شود وبه گونه اي آرامش بخش به زال مژده مي دهد  كه بزودي صاحب پسري خواهد شد كه در بالاي يك سرُو قدرت يك پيل خواهد بود » و اين كودك نه به شيوة معمول بلكه با شكافتن پهلو به دنيا خواهد آمد. مادر با استفاده از معجون هايي كه سيمرغ تجويز كرده است و ماليدن پرپرندة افسانه اي بر زخم ،‌سلامت كامل خود را باز مي يابد .
اين پسر رستم ناميده مي شود . و گفته مي شود هنگاميكه فقط يك روزه بوده ،‌گويي يكسال داشته است . در واقع رستم به چنان مردشير مانند نيرومند و توانايي تبديل   مي شود كه در نبرد با يك ژنده پيل هيچ مشكلي ندارد و با يك ضرية گرز خود ، او را بلافاصله از پاي در مي آورد . كردارها و نبردهاي پهلواني رستم بي شمار است ، و دلاوري و قدرت او با كمك اسب عجيب و به همان اندازه دلاورش ، رخش ، بيشتر مي شود .

آنها به اتفاق يكديگر وارد يك سلسله ماجرا مي شوند ، از جمله هفت خوان را پشت سر مي گذارند و طي آن با موفقيت با يك شير نبرد مي كنند . از يك بيابان بي آب و علف مي گذرند ، با يك اژدها مقابله مي كنند ، جادوگر را مي كشند وسرانجام ديوان را از پاي در مي آورند. يكي از اين ديوان ، ديو سفيد بزرگ است كه كي كاووس ( كي اوس اوستا ) شاه شاهان را اسير كرده است آنها در رأس سپاهي از پهلوانان ديگر ،‌ قدرت پادشاهي را اعاده مي كنند و كي كاووس پيروزمندانه به سرزمين ايران باز مي گردد.
در اين ميان دشمني ايران و توران ادامه مي يابد و افراسياب ، پادشاه توران ،‌ هيچ فرصتي را براي حمله به ايران از دست نمي دهد . امّا به دليل دلاوري رستم « جهان پهلوان » و وفاداري او به شاه شاهان ،‌سپاه ايران معمولاً درمقابل اين  تاخت و تازها ايستادگي مي كند. و همين ايثار كامل براي ايران و شاه شاهان است كه رستم را به درون دام هايي كه افراسياب مي گسترد مي كشاند يكي از اين دام ها حتي باعث مي شود كه رستم فرزند خويش را كه به قصد بر تخت نشاندن پدر آمده است به قتل برساند .


رستم دريك سفر براي شكار در نزديكي دشت هاي توران به خواب مي رود واسب خود رخش را گم مي كند درجستجوي اسب ، به شهر سمنگان .‌واقع دركشور دشمن مي رود ، و در آنجا پادشاه محلي از او پذيرايي مي كند و وعده مي دهد كه رخش را پيدا كند. رستم تهمينه ، دختر زيباي پادشاه را مي بيند و تهمينه پس از شنيدن همة داستان هاي پهلواني رستم از اين واقعه استقبال مي كنند . رستم درست قبل از آنكه شهر سمنگان را ترك كند ،‌ نشان معروف خود را كه بر بازور مي بسته است  به همسرش مي دهد و به او مي گويد اين بازوبند بايد به كودكي كه متولد خواهد شد داده شود . اگر دختر بود بايد آن را به موهايش بزند و اگر پسر بود مانند پدرش به بازو بندد .


نه ماه بعد تهمينه پسري به دنيا مي آورد كه «‌مانند ما تابان است و مي توان گفت پيلتن مانند رستم يا شيرسان مانند سام است » مادر او را سهراب مي نامد و سهراب در يك ماهگي مانند كودكي يكساله است هنگامي سه ساله مي شود آموزش فن « نبرد را آغاز»‌ مي كند و در ده سالگي رقيب و همتايي ندارد . وي بزودي در مي يابد كه با كودكان همسال خود بسيار متفاوت و بر آنها سر است ،  و وقتي از مادرش دربارةپدر خود سؤال مي كند ، مادر به او مي گويد كه پدرش رستم است . اين موضوع سهراب را بر مي انگيزد كه نه تنها پدر خود را بيابد . بلكه پيوندهاي خود را نيز با توران بگسلد ، و كيكاووس ، شاهنشاه ايران را از تخت به زير كشد و پدر خود را به جاي او بنشاند .

خبر عزيمت سهراب به زودي به افراسياب بدنهاد مي رسد و او بلافاصله توطئه اي  مرگبارعليه پدر و پسر تدارك مي بيند : جلوگيري از ديدارسهراب با پدرش و شناختن او و نيز بي خبر نگاهداشتن رستم از هويت پسرش ، به طوري كه آنها همچون دو دشمن با يكديگر روبرو شود . چنين نبردي درميان پسرو پدر چنانچه هيچ يك ديگري را نشناسد ، احتماً به مرگ رستم به دست فرزند جوانش مي انجامد . اين طرح شيطاني مانند حركت مهره هاي يك شطرنج به اجرا درمي آيد ، و رستم و سهراب به دست نيروهاي خارجي روياروي يكديگر قرار مي گيرند .

اين واقعيت كه سهراب دچار ترديد مي شود كه شايد حريف روبروي او پدرش باشد ،‌ جنبة تراژيك داستان را عميقاً تشديد مي كند : امّا  هنگامي كه از پهلوان نام او را مي پرسد ،‌رستم هويت واقعي خود را فاش نمي كند . سپس سهراب سعي مي كند حقيقت را از زير زبان تورانيان بيرون بكشد ، امّا آنهانيز به دستور افراسياب هويت رستم را فاش نمي كنند . فقط پس از برخورد نهايي  در ميدان كارزار هنگامي كه سهراب ضربه اي مرگبار از پدر دريافت مي كند چشم رستم به نشان خويش بر بازوي سهراب مي افتد و در مي يابد كه فرزند خود را كشته است .


    به كشتن گرفتن نهادند سر         گرفتند هر دو دوال كمر
    سرافراز سهراب رازور دست         تو گفتي كه چرخ بلندش بيست
    غمي گشت رستم بيازيد چنگ         گرفت آن سر پال جنگي نهنگ
    خم آورد پشت دليز جوان         زمانه بيامد نبودش توان     
    زدش بر زمين بربه گردار شير         بدانست كه آن هم نماند به زير
    سبك تيغ نيز ازميان بركشيد         بر شير بيدار دل بر دريد .

رستم چگونه مردي است ؟
                     صورت وسيرت
                    هيئت و سلاح و اسب رستم

              
صورت و سيرت پهلوان


هيئت و سلاح و اسب رستم1
نخستين بار كه سام به ديدار رستم كه كودك هشت ساله اي بيش نيست ، مي رود ، اورا جوانكي مي بيند «‌ ميان چون قلم ،‌ سينه و برفراخ » و «‌ دورانش چوران هيونان ستبر »‌   افراسياب ، در نخستين جنگ ، چون از دست رستم رها مي شود ، او را نزد پدرش پشنگ چنين وصف مي كند :‌


    سواري پديد آمد از پشت سام     كه دستانش رستم نهاده است نام
    ببا لا بسان نهنگ دژم             كه گفتي جهان را بسوزد به دم  
    تو گفتي كه از آهنش كرده اند     به سنگ و به رويش بر آورده اند .


رستم از زبان اشخاص مختلف ، گاهي زشت و گاهي زيبا توصيف شده است. در هفتخوان ، هنگامي كه « مرد دشتبان »‌ به وي بر مي خورد ، او را نزد ،‌اولاد »‌ چنين وصف مي كند :


    بدو گفت  مردي  چو ديو سياه         پلنگينه  جوشن ‌ ،‌ از آهن كلاه
    كجا او سرپاي آهر منست3              و گر اژدها  خفته درجوشن است


 اما پيران ،‌ برعكس ، رستم را مردي زيبا معرفي مي كند :


    يكي مرد بيني چو سرو سهي         بديدار بازيب و با فرّهي1
آنچه از شاهنامه بر مي آيد ،‌رستم مردي تنومند و بسيار بلند قامت است . در سپاه ايران هيچ كس به بلندي او نيست . كاموس كشاني به پيران مي گويد :
    به بالاي او بر زمين مرد نيست        در اين لشكر او را همآورنيست


اما سلاح هاي او چيست ؟
نخستين سلاحي كه رستم به كارمي برد گرز است و اين گرزي است متعلق به سام كه از جدّش گرشاسب شاه به  او رسيده و رستم با آن پيل سپيد  را مي كشد . از زره  رستم بنام « ببربيان »‌ ياد شده يا پوست پلنگ ،‌ اورا « پلنگينه پيراهن » مي خوانند .
گرچه روئين تن نيست ،‌ پوشش جنگي او بدانگونه است كه سلاحي بر آن كارگر نمي‌افتد .


رستم سپر چيني دارد ، تيرش به بلندي نيزه و زه كمانش از چرم شير است . چون تير او را از تن اشكبوس بيرون مي كشند ، خاقان چين به پيران بانگ مي زند : اين چه مردمي هستند كه تيرشان با نيزه يكي است ؟ خيمه اش سبز و درفشش بنفش و اژدها پيكر است و سرزرّين شيري بر سر چوب آن است .
اما اسب او كه رخش است ، اسبي بي همتاست و در تمام جهان تنها اوست كه مي تواند پيكر رستم را بكشد . هنگامي كه رستم اين اسب را مي گيرد ، چوپان به او  مي‌گويد :
مراين را برو بوم ايران بهاست      براين بر تو خواهي جهان كرد راست


و افراسياب آن را چنين وصف مي كند :


    يكي كوه ريزش به كردار باد         توگوني كه ازچرخ دارد نژاد
    تگ آهوان دارد و هول شير         بدريا و كوه اند آيد دلير     
    سخن گويم  از زوكني خواستار    به دريا چو كشتي بود بر گذار.


رخش ، در تمام دوران عمر دراز رستم با اوست . سرانجام هر دو با هم به چاه شغاد در مي افتند اين اسب در همة جنگ ها يارو مونس رستم است . گاه از هوش انساني اي برخوردار مي شود حتي زبان صاحبش را مي فهمد . در خوان دوّم ، هنگامي كه رستم مي خواهد بخوابد ، به او چنين دستور مي دهد :‌


    تهمتن  به رخش  ستيزنده  گفت       كه با كس مكوش و مشو نيز جفت
    اگر دشمن آيد سوي من بپوي     تو با ديو و شيران مشو جنگجوي


رخش ، صاحبش را در جنگ ها ياري مي كند ، درخوان اوّل ، با شيري مي جنگد و او را از پاي در مي آورد . درخوان سوّم ، براي كشتن اژدها به كمك رستم مي شتابد . در همين خوان سوم كه رستم در خواب است و اژدها به سوي او روي مي گذارد ، رخش ، به بالين  او مي آيد و سم برزمين مي كوبد تا بيدارش كند . اگر هوشياري رخش نمي بود ، چه بسا كه اژدها رستم را در خواب هلاك مي كرد . شيهة رخش با شيهة اسبان ديگر فرق دارد چون رستم براي نجات كاووس به مازنداران مي رود و به شهري كه پادشاه در آن اسير است پاي مي نهد ، رخش شيهه اي مي كشد و كاووس در زندان خود صداي او را مي شنود و مي شناسد .


رستم چگونه مردي است ؟


گفتيم كه در تمدن باستاني ايران ، رستم پهلوان كامل است . درحالي كه مبرّا از ضعف هاي انساني نيست ، تمام صفات يك مرد آرماني را در خود دارد . در طّي عمري دراز از همة مواهب زندگي بهره مي گيرد . هم بر نيروي بدني خودتكيه دارد، هم بر نيروي معنوي خود . هم سر بلند زندگي مي كند و هم كامياب ، و تا آنجا كه يك بشر خاكي بتواند بر طبيعت قهّار مسلّط شود او مي شود ،‌در عين حال چون انسان است .‌سرنوشت او جدا از سرنوشت انسانها ،  يعني عاري از بعضي ناكاميها نيست . هر چه بدست مي آورد ، در ساية كوشش و رنج مداوم و شهامت و عظمت و ايمان روحي بدست مي آورد . اگر بخواهيم او را در چند كلمه بشناسيم بايد بگوئيم مردي است كه از « دانش و زور وفر »‌ بهره مند است . خود او در خوان سوّم مي گويد :
    به يزدان چنين گفت كاي دادگر         تو دادي مرا دانش و زور وفر


اكنون ببينيم كه صفت هاي او كه در واقع صفت هاي پهلوان كامل است ، چيست ؟


نخست زورمندي
قدرت بدني رستم خارق العاده است . هنگامي كه نزد شاه مازنداران  به پيغمبري   مي‌رود و سران سرزمين مازندران با لشكري به پيشوازش مي آيند ،‌درخت        تناوري را از ريشه مي كند و براي آنكه زور خود را نموده باشد به سوي آنها         مي افكند :‌


    چو چشم تهمتن بديشان رسيد       بره بر درختي گشتن شاخ ديد
    گرفتش هم آنكه دو شاخ درخت       بكندي مر آن را به بپيچيد سخت
    بكند و چون ژوبين2 بكف برگرفت        بماندند لشكر همه در شگفت  
    بينداخت چون نزد ايشان رسيد       سواران بسي زير شاخ آوريد .


و همان زمان چون كلاهور پهلوان مازنداراني ، به نزد او مي رسد ،‌براي نمون زور خود، دست او را در دست مي گيرد ولي فشارد . دست كلاهور در دست او مجروح و سست مي شود .
زماني كه براي نجات بيژن مي رود ، سنگي را كه اكوان ديو در بيشة چين افكنده بوده و افراسياب آن را بوسيلة صد پيل آورده و بر سرچاه بيژن نهاده بوده ،‌به يك ضرب از سر چاه بر مي دارد :


    زيزدان زور آفرين زور خواست     بزد دست و آن سنگ برداشت راست
    بينداخت بر بيشة شهر چين         بلرزيد از آن سنگ روي زمين


دوم هنرمندي
هنرمندي يعني چالاكي و مهارت و دقت اصابت . اين هنرمندي را درنخستين جنگ تن به تن او با افراسياب مي بينيم . همچنين در نبرد او با اشكبوس و كاموس و خاقان چين و پولادوند . وي فقط با چند تير به جنگ اشكبوس مي رود ،‌با تير اوّل اسب و با تير دوم خود او را از پاي در مي آورد . در بعضي موارد كمند به كار مي برد تا حريف را زنده به جنگ آورد . معمولاً همان ضربة اول او كارگر مي افتد. رستم زور بازو و هنرمندي را با جسارت همراه دارد . اين جسارت ناشي از اطمينان او به شكست ناپذيري خويش است ..


سوم نيروي اعتقاد
رستم هيچ گاه  خدا را از ياد نمي برد ، همواره از او ياد مي كند و زور و فر و هنر را از او مي داند . هرگاه كاردش به استخوان برسد، سر به سوي آسمان مي كند و از خدا مددمي جويد . در خوان دوّم كه خود و اسبش در بيابان بي آبِ بي پاياني سرگردان مانده و از تشنگي و خستگي به جان آمده اند ، به يزدان توسل مي جويد و نجات مي‌يابد و همواره بر اين اعتقادات كه براي نيكي  و در راه حق شمشير مي زند و اين اعتقاد او را به پشتيباني  پروردگار مطمئن مي دارد . وي از جانب خدا ، خود را داراي مأموريتي براي دفاع از نيكي  مي داند .


هر پهلوان بزرگي نيش و نوش و درشتي و نرمي را به هم مي آميزد . رستم نيز چنين است . تاراه صلح باز است . درِجنگ نمي كوبد . هنگامي كه با سياوش به جنگ افراسياب مي رود ، شاهزاده را تشويق مي كند كه پيشنهاد صلحِ او را بپذيرد . پس از كشته شدن پولادوند و فرار افراسياب ، لشكر را به دست كشيدن از جنگ اندرز مي دهد: 1


    همه جامه رزم بيرون كنيد           همه خوب كاري به افزون كنيد
         چه بنديد دل در سراي سپنج2          كه دارد كمي شاد و گاهي برنج
         زماني چو آهرمن آيد به جنگ      زماني عروسي پراز بوي و رنگ
         بي آزاري  وخامشي  برگزين         كه گويد كه نفرين به از آفرين ؟

چهارم چاره گري و تدبير
پهلوان همانگونه كه هنرمندي و چالاكي و زور بازو دارد ، بايد بيدار مغز و چاره گر نيز باشد . رستم چنين است . هرگاه لازم شود از بكاربردن نيرنگ وحيله ابا ندارد و در جنگ با سهراب ، با اسفنديار و اكوان ديو ، اين چاره گري به صُوَر گوناگون بروز    مي كند . هنگامي كه اكوان ديو از او مي پرسد كه او را به آب در اندازد يا برخاك، چون از انديشة واژگونة ديو آگاه است خاك را از او مي خواهد و مي داند كه به آبش در خواهد انداخت از نيرنگ و نقش بازي او ،‌ هنگام نجات بيژن نيز آگاهيم . پ

هلوان مي تواند در ‌ دل پراز كيميا داشته باشد  تورانيان اين اعتقاد را دربارة ايرانيان دارند كه آنان مردمي  « ريمن »‌ هستند . نيرنگ تا آنجا كه دور از اصول جنگ و مردانگي نباشد، عيب پهلوان نيست ، مثلاً‌  گُرد آفريد با سهراب نيرنگ مي كند . هنگامي كه تندرست به « دژ »‌ باز مي گردد ، گُژدهم بر او آفرين مي خواند كه هم رزم جسته است و هم «افسون ورنگ »‌ . افسون و رنگ نه تنها شرم آور نيست ،‌ بلكه پسنديده هم هست . دروغگوئي بخودي خود در جنگ عيب نيست ، چه ، جنگ تا حدي آميخته با سياست  رستم چون مصلحت مي بيند كه هويت خود را فاش كند به سهراب دروغ مي گويد ،‌ به منيژه نير در نهان داشتن هويت خود را دروغ مي گويد . اسفنديار كه هم پهلوان است و هم شاهزاده ،‌ در مورد فراخواندن رستم به خوان به او دروغ مي گويد .


پنجم علاقه به بزم
پهلوان تنها مرد رزم نيست ، بايد مرد بزم هم باشد . يكي از هنرهائي كه رستم به سياوش مي آموزد ، آئين  « نشستنگه و مجلس و ميگسار »‌ است . يعني آئين بزم . خود او نيز در اين هنر ،‌سر آمد ديگران است . حتي با نواختن ساز آشنا است . 1
در خوان چهارم ،‌ زن جادوگر براي او بزمي آراسته است . چون رستم بر لب جوي بساط گسترده مي بيند ، جام مي و طنبور را بر مي گيرد ، مي نوشد و شروع به نواختن مي كند : 1


    ابا مي يكي نغز2 طنبور بود             بيابان چنان خانة سور بود
        تهمتن مر آن را به بردر گرفت        بزد زود و گفتار را بر گرفت


رستم در هر فرصتي به بزم مي نشيند . همانگونه كه در رزم كسي همآورد او نيست ، درمي خوردن نيز احدي نمي تواند با او برابري كند . درجنگ هفت گردان ،‌ پس از پيروزي جام هاي پياپي بر مي گيرد ،‌ بدانگونه كه پهلوانان ديگر از همراهي با او عاجز مي مانند و از او مي خواهند كه دست باز دارد :


    سران جهاندار    برخاستند         ابر پهلوان  خواهش آراستند
    كه ما را بدين جام مي جاي نيست     به مي با تو ابليس را پاي نيست


پس از حملة سهراب به ايران ، چون كاووس گيو را به دنبال رستم مي فرستد تا او را بيدرنگ به پايتخت بياورد ، وي گيو را به بزم و ميخوارگي فرا مي خواند و اين بزم سه روز و سه شب طول مي كشد . همين تأخير باعث مي شود كه پادشاه خشمناك شود ورستم را دشنام بدهد . نظير چنين وضعي هنگامي كه گيو به دنبال رستم مي رود، تا او را براي نجات بيژن روانه كند تكرار مي گردد . بزم از اين جهت از زندگي پهلوان باستاني جدائي ناپذير است كه وي همواره جان خود را بر كف دست دارد  و از فرداي خويش بي خبر است ، پس ساعت هائي راكه خارج از ميدان جنگ مي گذرد مغتنم مي شمارد . درشاهنامه ،‌ معمولاً پيش از شروع هر جنگ  ، در پايان هر جنگ   (بشرط پيروزي ) و پيش از هر عزيمت بزم آراسته مي شود و پهلوانان به مي خوردن مي نشينند چون رستم به خوان اسفنديار مي رود ، در شراب خوردن از همه جلوتر  است :1


بياورد پس جام مي  ميگسار      
بياد شهنشاه رستم بخورد     
همان جام را كودك ميگسار
تهمتن چنين گفت با او براز
چرا آب درجام مي افكني     كه بگذشته بروي بسي روزگار
بر آورد از آن چشمة زردگرد .
بياورد  پربادة  شاهوار
كه برخوان نيايد به آبت نياز
كه تيزي نبيند كهن بشكني ؟

رستم نيز مانند ساير پهلوانان بزرگ شاهنامه  ، خيامي  مي انديشد . جهان را گذران و بي اعتبار مي داند و معتقد است كه بايد از فرصت بهره گرفت و خوش زيست . در جنگ هماون پس از شكستتورانيان و هنگام تقسيم غنائم مي گويد : 2


    چنين گفت كاين روز ناپايدار      گهي بزم سازد ، گهي كار زار
    همي گردد اين خواسته زان بدين     به نفرين دهد گه ، گهي بافرين
    يكي گنج از ينسان همي پرورد     يكي ديگر آيد از او برخورد
 
درخوردن  نير رستم از ديگران پيش است . اشاره كرديم كه از دو دايه او را شير مي دادند . چون بر خوان مي نشيند غذاي پنچ مرد خوراك اوست . مي تواند يك گور بريان كرده را بتمامي بخورد .
 بهمن پسر اسفنديار او را در شكارگاه چنين مي بيند :


    يكي مرد همچون كهُ بيستون2               درختي  گرفته به چنگ اندرون
    يكي نرّه گوري زده بردرخت        نهاده بر خويش گوپال و رخت
    يكي جام پرمي به دست دگر         پرستنده بر پاي پيشش پسر

همانگاه چون بهمن را به خوردن فرا مي خواند ،‌گوري در برابر او مي نهد و گوري در برابر خويش :‌


    دگرگور بنهاد پيش تنش         كه هر گوري بدي خوردنش
    نمك بر پراكنده و ببريد وخورد    نظاره بر او آن سرافراز گرد
    همي خورد بهمن زگور اندكي     زرستم نبد خوردنش صد يكي


و رستم او را از اين خوردن كم سرزنش مي كند . بطور كلي زياد خوردن و زياد نوشيدن يكي از صفات پهلوان است و در اين كار نيز هيچكس با رستم برابري نمي‌كند. 3


ششم زبان آوري
صفت ديگر پهلوان زبان آوري . زبان آوري بدان معناست كه با حاضر جوابي و زيبايي و رسائي و حدّت ،‌ بيان مطلب شود . پهلوان بايد بتواند خود را خوب بستاند و در نزد دشمن رجز خواني كند و از دادن جواب نافذ در نماند .


درخوان پنجم چون با اولاد روبرو مي شود و اولاد نام او را از او مي پرسد، جواب مي دهد :


    بدو گفت رستم كه نام من ابر     اگر ابر باشد به چنگ هژبر2
    همه نيزه وتيغ بار آورد         سران را سراندر كنار آورد
    نيامد بگوشت به هر انجمن         كمند و كمان گو پيلتن ؟
    هر آن مام كو چون تو زايد پسر     كفن دوز خوانيمش و مويه گر


يك نمونة‌عالي زبان آوري رستم همراه با طنز وطعن ، در جنگ با اشكبوس است در فتحنامه اي كه پس از حنگ هماون به كيخسرو مي نويسد استحكام را با لطف بيان به هم مي آميزد :


    رسيدم بفرمان ميان دو كوه         سپاه سه كشور شده همگروه
    همانا كه شمشير زن صد هزار     زدشمن فزون بود دركار زار
    كشاني3 و شگني4 و چيني و هند     سپاهي زچين تا بدريايي سند
    زكشمير تا دامن كوه شهد         سراپرده و پيل ديديم و مهد
    نترسيدم از دولت شهريار         برآوردم از رزگله شان دمار
    سرانجام از اين دولت ديرياز         سخن گويم اين نامه گردد دراز
    همه شهرياران كه بستم به بند     زپيلان گرفتم به خمّ كمند
    فرستادم اينك بر شهريار         ابا هديه و گوهر شاهوار


اوج زبان آوري رستم درجنگ با اسفنديار نمايانده مي شود . اين دو پهلوان بزرگ نه تنها از حيث زور بازو ونامداري ، بلكه از لحاظ زبان آوري نيز دو نمونه ، بي نظير هستند .

هفتم وفاداري به پادشاه
خانواده رستم همواره نسبت به پادشاه وقت وفا دارند . اين وفا داري در آزمايش هاي گوناگون نموده مي شود. چون نوذر  راه بيداد در پيش مي گيرد ، سران كشور به سام تكليف قبول پادشاهي مي كنند ،‌ امّا او چون از خانوادة سلطنتي نيست آن را رد      مي كند و چنين پاسخ مي گويد :1


     بديشان چنين گفت سام سوار     كه اين كي پسند ز ما كردگار ؟
    كه چون نوذري از نژاد كيان         به تخت كئي  بر ، كمر بر ميان


    بشاهي مرا تاج  بايد بسود         محالست و اين كس نيارد شنود
زال نيز ، پس از سام پاسدار پادشاهي خاندان كيان است . هنگامي كه پس از مرگ گرشاسب تخت ايران از پادشاه تهي مي ماند ، زال رستم را براي پيدا كردن كيقباد كه  از خاندان كيان است به البرز كوه مي فرستد ، و چون آمد او را بر تخت مي نشاند . باز چون كاووس بر او خشم مي گيرد ( چون براي جنگ با سهراب دير به بارگاه او شتافته )‌ درجواب او مي گويد :


    دليران بشاهي مرا خواستند         همان گاه و اختر بيارا ستند
    سوي تخت شاهي نكردم نگاه     نگه داشتم رسم و آئين و راه
    اگر من پذيرفتني تاج و تخت     نبودي تو را اين بزرگي و بخت


بخصوص ، بين سلطنت نوذر و كيقباد كه ايران يك دوران بحراني را مي گذراند ، امكان  به پادشاهي رسيدن خانوادة رستم هست ، ولي آنان بجهت آنكه  نژاد شاهي ندارند ،‌ابا مي كنند . رستم لااقل تا پايان كار كيخسرو خدمتگزار كمر بستة شاهان ايران است و زندگي خود را براي نجات آنان و نجات ايران بارها بخطر مي افكند ، ليكن همواره در چشم خود و درچشم شاهان و بزرگان ايران ، شخص دوم است. بعد از پادشاه هيچكس در ايران به اهميت و عظمت او نيست. خود او درمشاجره اي كه با كاووس دارد و نيز درگفته و شنودي با اسفنديار ، به تأثير وجود خويش  براي حفظ پادشاهي ايران اشاره مي كند . به كاووس مي گويد :


    همه روم و سگسار1 و مازنداران      چو مصر و چوپين2 و چوها ماوران
همه بنده درپيش رخش منند         جگر خستة تيغ و تخش منند
تواندرجهان خود زمن زنده اي      بكينه چرا دل پراكنده اي ؟


تنها پس از كناره گيري كيخسرو و بر تخت نشستن لهراسب است كه اطاعت و احترام خاندان زال نسبت به دربار سستي مي گيرد و در پي آن رستم نيز درسيستان كناره مي‌جويد و ديگر بديدار پادشاه نمي رود، و همين امر بهانه بدست گشاسب مي دهد تا اسفنديار را براي مطيع كردن او به سيستان فرستد و اين سفر بمرگ شاهزاده          مي انجامد .
هشتم جوانمردي


جوانمردي بخشودن گناه است . رستم ، گناه را اگر از ضعف بشري ناشي باشد و يكي از اصول مهّم انساني را نقص نكرده باشد مي بخشايد . چون بر سرچاه بيژن مي رسد و مي‌خواهد او رانجات دهد ، رهائي او را مشروط به آن مي كند كه از گناه گرگين در گذر دو فكر انتقام را از سر بگذراند . همچنين ،‌ در جنگ مازندران از كاووس مي خواهد كه پادشاهي مازندران را به اولاد واگذارد . اولاد كسي است كه رستم را در مازندران راهنمائي كرده است .1


اما هنگامي كه پاي كين خواهي بزرگي در ميان باشد ، اين جوانمردي مانع از سنگدلي و سختگيري پهلوان نيست .
يك نمونه اين سنگدلي در قتل سرخه پسر افراسياب نموده مي شود . سرخه اظهار لابه و تضرّع مي كند و خود را بيگناه و دوست سياوش مي خواند ، حتي پهلوان انعطاف ناپذيري چون طوس را كه دل بر او مي سوزد ،‌اما رستم نرم نمي شود و به كشتن او فرمان مي دهد  .


درهمين جنگ اول كين خواهي سياوش ، دستور مي دهد كه خاك توران را ويران كنند:


    همه غارت و كشتن اندر گرفت     همه بوم و بردست بر سرگرفت
    زتوران زمين تا به سطاب وروم     نديدند  يك  مرز  آباد  بوم
     همه  سر بريدند    برنا و پير         زن و كودك  و خرد كردند اسير


جهان پهلوان
پس از آنكه رستم كاووس را از زندان هاي مازندران مي رهاند و به ايران باز مي گرداند، در ازاي خدماتش عنوان جهان پهلواني يعني پهلوان بي همتا به او داده مي شود.
    جهان  پهلواني به   رستم سپرد     همه روزگار  بهي زو شمرد


اما جهان پهلوان به آن معني نيست كه رستم سپهسالار ايران باشد . تنها در نخستين جنگ كين خواهي اين مقام به او واگذار مي شود، و پس از پيروزي در اين جنگ هفت سال در توران زمين به پادشاهي مي نشيند . در جنگهاي ديگر ولو رستم نيز با سپاه همراه باشد ، سپهسالار شخص ديگري است . ليكن در هر حال ، پهلوان  اول و حتي فرمانرواي واقعي سپاه اوست . مثلاً درجنگ هماون ، با آنكه طوس سپهسالار است ، فتحنامه را او به كيخسرو مي نويسد ، غنائم را او تقسيم مي كند . هر جا رستم باشد ، پهلوانان ديگر ، حتي سپهسالار ، تحت الشعاع قرار مي گيرند ، او نه تنها از حيث زور بازو ، بلكه ازحيث تدبير و تجربه و انديشه از آنان برتر شناخته مي شود ،‌ و همگي مي دانند كه هر چه  او بگويد عين مصلحت است.


همچنين ، كاووس پس از بازگشت از مازندران ، منشور فرمانروائي سيستان را كه از ديرباز بنام خانواده او بوده ، بنام او تجديد مي كند . هنگامي كه كيخسرو با پهلواناش وداع مي كند تا  از جهان كنار گيري كند ، زال از نومنشور كشور نيمروز را به اسم رستم از او مي خواهد ،  و آن را بدينگونه مي نويسد :


زبهر  سپهبد ،  گوپيلتن        ستوده بمردي بهرانجمن
كه او باشد اندر جهان پيشرو       جهاندار سالار وبيدار و گو  
سپيهدار پيروز لشگر فروز       هم او را بود كشور نيمروز


اين منشور ، و اين فرمانروايي تا زمانيكه سيستان بدست بهمن تسخير شود، باقي است.

جنگ هاي هفت خوان و موجودات اساطيري در شاهنامه


هفتخوان
شگفت ترين ماجراي زندگي رستم ، هفتخوان اوست در مازندران . چون كاووس در مازندران گرفتار مي شود، زال رستم را مأمور نجات او مي كند و به او مي گويد كه براي رسيدن بدآنجا دو راه است ، يكي راهي دراز و بي خطر و ديگر راهي كوتاه و پرخطر . رستم راه دوّم را در پيش مي گيرد ، و تنها  روانه مي شود ،‌مي گويد : نخواهم جز از دادگر دستگير . 1


در خوان اول ، رخش باشيري مي جنگد و او را از پاي در مي آورد . خوان دوم بيابان بي آب و علفي است كه در آن مقاومت رستم به آزمايش گذارده مي شود. درخوان سوم اژدهائي بسوي او حمله ور مي شود و اين حيوان شگفتي است كه زبان آدميزاد را مي فهمد و خود سخن مي گويد . رخش به كمك صاحبش مي شتابد و هر دو او را مي كشند خوان چهارم مكان زن جادوست و اين زن براي آنكه رستم را رام كند ، خود را به هئيت زن جوان زيبائي در مي آورد و بزمي با رود و مي براي پهلوان مي آرايد  .


رستم خوشوقت مي شود كه در دشت مازندران چنين بزم و آرامش يافته است و نام خدا را برزبان مي آورد، زن جادو كه ياراي شنيدن نام يزدان ندارد . چهره اش بر مي‌گردد و بصورت همان زن پير زشت در مي آيد و رستم به نيرنگ او پي مي برد و او را مي كشد . درخوان پنجم ، اولاد ، پهلوان مازندراني را دستگير مي كند و او را راهنماي خود مي سازد . خوان ششم زور آزمائي با ارژنگ ديو است . چون به سرزمين ديوان رسيده به سالار آنان ارژنگ حمله مي كند و سرش را از تن مي كند ، ديوان ديگر مي گريزند و آنگاه به جائي مي رسد كه كاووس و يارانش در بنداند . كاووس او را به جنگ ديو سپيد كه مهيب ترين ديوان است مي فرستد و اين خوان هفتم است ، رستم تنها به غار ديو سپيد مي رسد :  


    بتاريكي اندريكي كوه ديو          سراسر شده غار از او ناپديد
    برنگ شبه موي وچون شيرروي     جهان پرزبالاي و پهناي اوي
رستم و ديو سپيد درغار به هم در مي آويزند . نبرد بي اماني است :
    همي گوشت كند اين ازآن، آن از اين          همي گِل شد ازخون سراسر زمين  


سرانجام رستم فائق مي شود ، شكم ديو را مي درد و جگرش را نزد كاووس مي برد كه به جادوي ديوان كور شده است . بايد خون جگر ديو سپيد در چشمانش چكانيده شود تا بينايي را بازيابد .
بدينگونه هفتخوان رستم بپايان مي رسد . مي بينيم كه در خوان دوم مقاومت ، در خوان سوّم زورمندي ، در خوان چهارم تأييد ايزدي ، درخوان پنجم تدبير وچالاكي و درخوان  ششم وهفتم باز زور و بازو و جسارت او بكار مي افتد و او را پيروز مي گرداند . پس از هفت خوان ، زور‌آزمائي رستم با پهلوانان مازندران پيش مي آيد، بدين معني كه چون به پيغمبري به نزد پادشاه مازندران مي رود ، تني چند از پهلوانان به پيشباز او مي آيند و او در برابر آنان درخت تناوري را از ريشه مي كند و به روي آنان مي افكند و چند سوار در زير آن له مي شوند آنگاه دست سر كردة سواران را در دست مي گيرد و چنان مي فشارد كه او را از پاي در مي آورد و سپس درجنگي كه بين كاووس و شاه مازندران در مي گيرد نخست «جويان »‌ پهلوان و سپس خود پادشاه را مي كشد ، مازندران را مسخّر مي كند و پادشاهي آن را به اولاد مي سپارد و باز       مي گردد.


درهفت خوان رستم با آنكه جريانهاي خارق العاده اي مي گذرد ، حالت طبيعي و انساني از ماجراها جدانست ، مثلاً چون رستم اسب خود را در كشتزار رها مي كند ، دشتبان مي آيد و بر او بانگ مي زند و اين اعتراضي بسيار طبيعي است . او هم درمقابل گوشهاي او را مي گيرد و مي كند. دشتبان را آنگونه كه در خور اوست . مجازات مي كند . اين پيش آمدها ، هفت خوان را به يك سلسله حوادث طبيعي وغير طبيعي آميخته است . 1


در سراسر شاهنامه ، دوش به دوش پادشاهان وپهلوانان ، موجودات شرو نيز در قالب ديو ظاهر مي شوند . فردوسي اين ديوها را انسان هاي بدي مي شمارد كه درمقابل پرودگار ناسپاسي كرده اند . آنها غالباً تجسم اهريمن يا ابليس ، توصيف شده اند .‌اما عملاً گروه خاصي از پادشاهان دشمن از نواحي مازندران و طبرستان هستند ، هر چند مكان جغرافيايي دقيق آنها روشن نيست در حالي كه ناحية جنوب درياي خزر در ايران كنوني مازندران ناميده مي شود ،‌بعضي پژوهشگران عقيده دارند كه اين منطقه  در اصل جاي ديگري بوده است و اين نام بعدها به شمال ايران اتلاق شده است . با وجود اين، اسامي اشخاص و امكنه در شمال ايران از نفوذ ديوان در اين ناحيه حكايت مي كند به عنوان مثال در قرن شانزد هم قبيله اي به نام مازندران سكونت داشته است .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید