بخشی از مقاله
سـياوش در شـاهنامه
سـياوش
پايه و مايهی فرهنگ و دانش و عرفان ايرانی را پس از آن همه تاراج و مسخ در كجا بايد جستوجو كرد؟ بیگمان امروزه بسياری از يافتهها به ما در اين زمينه كمك میكند.
كهنترين بخش آن كه به بيش از دههزار سال میرسد و مربوط به زمان يكجانشينی ايرانيان و هنديان است و ما آن را دانش اساطيری يا حكمت ايزدانی میخوانيم. به طور عمده در اساطير هندی و ايرانی و گاتها و بخش كوتاه و اما مهمی از آن را در شاهنامه و ديگر آثار پهلوی و اوستايی میتوان يافت.
بخش دوم را دانش پهلوانی میناميم و بخش بزرگی از آن در خداینامهها و شاهنامه بايد جست.
بخش ديگر دانش خسروانی و مربوط به پايان دوران پهلوانی و بخش تاريخی شاهنامه است. انديشههای جاماسب حكيم و بوزرجمهر و ديگرانی كه بنياد فلسفه و حكمت اشراق سهرودی و شهرزوری بودهاند، از اين گروه است.
سپس دوران دانش عياری و جوانمردی و قلندری فرا میرسد كه حركت و جنبش عرفان و دانش ايرانی در دوران رستاخيز فرهنگی اجتماعی ايرانيان در زمان صفاريان و سامانيان است و در داستانهای سمك عيار و فتوتنامهها و ... رد پای آن را میتوان گرفت.
پس از آن دوران سربهداری و درويشیست كه دوران مغول و تيمور را در بر میگيرد و بازتاب بخشی از آن در انديشههای حروفيان و نقطويان و جنبشهای درويشی در گيلان و مازندران و خراسان مانده است.
زمان حافظ ، روزگار رندیست و دانش و حكمت رندی گسترش میيابد. ترديدی نيست كه تا روزگار حافظ هنوز اين عرفان كهن و آن بينش تابناكی كه پايهی فرهنگ انسانی و والای ايرانیست حضور گستردهيی داشته و عاشقان اين راه در خانقاه و مدرسه و خرابات، نزد پير خرابات و پير مغان درس عرفان و عشق میخواندهاند و آن همه فرياد عاشقانه و شادمانهی مولانا و حافظ و عطار از می و میخانه و خرابات و آن همه اشارههای روشن آنان به فرهنگ ايرانی هم از اين روست.
تنها حكومت دين - شاهی صفويان بود كه بنيان اين آيين را با عزا و سركوب و مرگانديشی بركند.
به هر روی، بخش بسيار مهمی از بنيانهای فرهنگ، اخلاق و اساطير ايرانی را در شاهنامه بايد جست. شاهنامه نه تنها يك اثر حماسی، بلكه گنجينهيی از دانش و حكمت و فلسفه ايرانیست. شما به پايانها و آغازهای داستانها نگاه كنيد! به سخنان جاماسب حكيم گوش فرا دهيد! به مناظرههای بوزرجمهر بنگريد تا ژرفای دانش و حكمت نهفته در شاهنامه را دريابيد.
حال بيا و با ما همسفر شو! در كوچه باغهای رخش و سياوش! بيا تا بال بر بال سياوش به آتش عشق در شويم! بيا تا بر سمند رخش، پنجه در كاكل خاطرات به سيستان و زابلستان سفر كنيم! با ما بيا تا با هم به تالار عشق در شويم و عطر پاكيزهی عشق را از گيسوان رودابه و رخسارهی تهمينه بشنويم كه:
اين جهان عشق است و عشق است و دگر هيچ!
«داستان سياوش» نگاره و صورت اخلاق و فرهنگ ايرانیست. قهرمان و پهلوان اصلی شاهنامه نزد ايرانی، نه رستم، بل سياوش است. هزارههاست كه داستان سياوش كه خود نماد رستاخيز طبيعت است، برای ايرانی به نماد مهر، پيمانداری و بیگناهی بدل شده است. تا جايی كه قرنها در مراسم سوگ سياوش، ياد آن شاهزاده نگون بخت را گرامی داشتند و [...]
چرا؟ راستی در تاريخ و اساطير ما چرا اين همه نخبهكشی، شاهكشی، وزيركشان، پسر و پدركشی رواج داشته است؟ بيشتر شاهان و وزيران و قهرمانان ايرانی به دست دوستان و نزديكان خويش كشته و نابود شدند. هم اين شاهان هم آن قهرمانان را مردمان آفريدند و سپس خود از اريكهی قدرت به زيرشان كشيدند و شگفتا كه باز هم خود مزارشان را گلباران كردند و از آنان شهيد ساختند! چه شد كه آن فرهنگ درخشان كه زن و مرد را برابر و هم بر و هم بالا میديد، كه انسان را خدای خود میدانست، كه جهان را روييدنی و افشاندنی میدانست، كه بر پيشانی آن داد و مهر و مردمی، گفتار و كردار و پندار نيك نوشته بود، كه كورشاش نخستين دادنامه و منشور حقوق بشر را آفريده بود، كه بوزرجمهر و جاماسب و مانی و مزدك و سهروردی و عين القضات و مولانا و حافظ را پرورده بود، تا به آنجا از اسب خويش فرو افتاد كه خود بهتر میدانی؟
اساطير و داستانهای كهن، گوشههای پنهان و آن رازهای سر به مهر را بر ما میگشايد. به راستی در شاهنامه و ديوان حافظ و مولانا به دنبال چه میگرديم؟ آنها تا كجا ما را به آن رازها نزديك میكنند؟
آن بلبل سخنگو و آن سخنگوی بيدارمغز و آن دهقان دانا در شاهنامه چه رازی را با ما در ميان مینهند؟
پير مغان و ساقی و پير خرابات ما را در جستوجوی چه به گوشهی میخانه و خاك خرابات میبرند؟ آنها ما را به گنجی نهان در سينهی تاريخ و فرهنگ ايران راه میبرند. بياييد شاهنامه و حافظ را با اين نگاه نيز بخوانيم. با نگاهی در جستوجوی بنيانهای فرهنگ و اخلاق ايرانی.
سياوش دارای كدام ويژهگیهاست كه ايرانی را چنين شيفته و شيدای خود میسازد؟ به عبارت ديگر، ايرانی چرا چهرهيی چنين در اساطير خلق میكند؟
سياوش پروردهی رستم، جهان پهلوان ايران و نماد و نگارهی آزادهگی و سرفرازی و سربلندی ايرانیست. سياوش نماد بیگناهیست و دلآورانه برای اثبات آن از كوه آتش میگذرد، آن چنان كه يوسف و ابراهيم و ديگر بیگناهان گذشتند.
ز آتش برون آمد آزادمرد
لبان پر ز خنده و رخ هم چو ورد
چو او را بديدند برخاست غو:
كه آمد برون ز آتش آن شاه نو
سياوش در نبرد با دشمن راه صلح و آشتی را برمیگزيند و در راه نگهداری پيمان، كه از بنيانهای اخلاق پهلوانی و عرفانیست، تا پای جان پيش میرود.
نباشد جز از راستی در جهان
به كينه نبنديم يك تن ميان
و در پاسخ پدر يا شاه مینويسد:
ز فرزند پيمان شكستن مخواه
مگو آن چه اندر خورد با گناه
نهانی چرا گفت بايد سخن
سياوش ز پيمان نگردد ز بن
او نخستين پناهنده و آوارهی ايرانیست. ماجرايی كه به سبب مسائل گوناگون در تاريخ همواره با ايرانی بوده است و رنجاش داده است.
چون ايرانيان و تورانيان به بازی روی میآورند و كار بازی به خشونت میگرايد، وی با آن همه مهر كه در سينه دارد:
سياوش غمی گشت از ايرانيان
سخن گفت بر پهلوانی زبان
كه ميدان بازیست يا كارزار
بدين بخشش و گردش روزگار
او نيز مانند بسياری از قهرمانان تاريخ و اسطوره قربانی نامردمیها میشود و مهم آن كه به شكلی فجيع كشته میشود و همان دم به نشانهی انتقام و روح انتقامجوی ملتی شكستخورده از خون او گياهی میرويد. باشد كه روزی بر اسب سياه خويش بيايد و جهان را پر از داد كند و اين نيز آرزويیست كه مردمكان هزارهها با آن دل خوش داشتهاند.
او تصوير پاك وفاداری و مهربانیست. تصويری كه در چارچوب آرزوهای مردم آفريده شده است. و به گمان من آن كه او نخستين آرمانشهر و يا مدينهی فاضله و يا شهر آرزوها و يا نخستين بهشت را نه در آسمان بلكه بر زمين میآفريند.
اين راز بزرگ سياوش است. او آمده است تا بر زمين بهشت مردمان را بنا نهد. آرزويی تابناك كه آدمی را هيچگاه از وسوسهی خويش رها نكرده است. به هفت حاشيهی قالیهای ايرانی و آن گاه باغ پر از گل و پرنده و در ميان آن حوض پر از آب بنگريد! آيا تصويری از بهشت نيست! به ساختمان خانههای قديمی ايرانی، به ويژه در يزد و كرمان و كاشان، نگاه كنيد! تالارها و اتاقهای دورتادور خانه همان حجرههای بهشت است و سپس باغ و گل و پرنده و در ميان خانه نيز همان حوض آب.
و مگر چرا كاخهای هخامنشی را در شمال شيراز، نه تخت كورش يا داريوش بلكه تخت جمشيد خواندهاند و مگر همين جمشيد نخستين انسان و نخستين شاه و آفرينندهی بهشت بر فراز البرزكوه نبود؟ و اين كاخها نيز بهشتی بودهاند كه درختهايش از سنگ! بهشتی بر آمده از سنگ!
حال بنگريم بر بهشت سياوش:
كه چون گنگدژ در جهان جای نيست
بر آنسان زمينی دلآرای نيست
آنگاه وصف سرزمين و جایگاه بهشت میآيد و سپس:
كزين بگذری شهر بينی فراخ
همه گلشن و باغ و ايوان و كاخ
همه شهر گرمابه و رود و جوی
به هر برزنی رامش و رنگ و بوی
همه كوه نخجير و آهو به دشت
بهشت اين چو بينی نخواهی گذشت
تذروان و طاوس و كبك دری
بيابی چو بر كوهها بگذری
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد
نبينی در آن شهر بيمار كس
يكی بوستان از بهشت است و بس
همه آبها روشن و خوشگوار
هميشه بر و بوم او چون بهار
اين شهر هميشهبهار و اين كشور آرامش و سلامتی، همان بهشت آرزوهای مردمان است كه سياوش بنا مینهد و اين راز بزرگ عشق مردمان به اوست. او شاه قلبها و سلطان دلهاست. او سلطنت نمیكند و حكم نمیراند و امر نمیدهد. او فرمان میراند. او برای مردمان مهر و داد و پيمانداری را به ارمغان میآورد و بهشت را بر زمين بنا مینهد:
بسازيد جای چنان چون بهشت
گل و سنبل و نرگس و لاله كشت
سياوش در فكر حكومتی جهانیست كه در آن جنگ و دشمنی و كينه را راه نباشد. پس بر ديوار كاخ خويش اين آرزوی بزرگ را نقش میكند. جهانی بدون كينه و جنگ كه همه با ياری يكديگر آن را بنا نهند:
بياراست شهری ز كاخ بلند
ز پاليز و از گلشن ارجمند
به ايوان نگاريد چندين نگار
ز شاهان و از بزم و از كارزار
نگار سر گاه كاوس شاه
نبشتند با ياره و گرز و گاه
بر تخت او رستم پيلتن
همان زال و گودرز و آن انجمن
ز ديگر سو افراسياب و سپاه
چو پيران و گرسيوز كينهخواه
به ايران و توران بر راستان
شد آن شهر خرم يكی داستان
به هر گوشهيی گنبدی ساخته
سرش را به ابر اندر افراخته
نشسته سراينده رامشگران
به هرجا ستاده گوان و سران
سياوخش گردش نهادند نام
همه مردمان زان به دل شادكام
و بدين سان بار ديگر ستم و سياهی دست در دست هم مینهند تا اين درخت زيبا را از ريشه بركنند. تبهكاران تاريخ كه تاب روييدن درخت سياوش را ندارند، تبر بر میگيرند تا از پای درش آورند:
جدا كرد از سرو سيمين سرش
همیرفت در طشت، خون از برش
گياهی برآمد همانگه ز خون
بدانجا كه آن طشت شد سرنگون
گيا را دهم من كنونات نشان
كه خوانی همی خون اسياوشان
سياوش نيكخواه و دادگر با دسيسه و بددلی به كشتارگاه میرود تا ستم و تباهی چند روزی ديگر بر تخت بمانند و فاجعه بار ديگر به پايان تلخ خويش میرسد. مردمان هنوز كه هنوز است سوگ سياوشان را بر دل دارند و تا كاوس و افراسياب در كارند، چنين است. تاريخ و اسطوره را به ياد داشته باشيم و ريشههای درد و رنج را بيابيم و آگاهانه پای در ركاب جستوجو در هزار راههی آينده بگذاريم.
از خون سياوش گياهی بر میآيد. از سياوش فرزندی باقی میماند كه كیخسرو است. كیخسرو همان عارف وارسته و دلآوریست كه راه پدر را پی میگيرد. بيا تا كیخسرو زمان خويش باشيم!
سياوش واسب
قهرمان اساطيري ايراني از اسب خود جدا نيست. گاهي يكي از مراحل بلوغقهرمان، انتخاب اسب شايسته است. اسب قهرمان شريك عمل قهرماني او به حساب ميآيدرخشِ رستم در اين مورد مثال كاملي است. رستم اژدها را در هفت خان با كمك رخشميكشد. حتي يكي از خانها را نه رستم، بلكه رخش پشت سر ميگذارد. رخش شير راميكشد اما به حساب رستم نوشته ميشود. مرگ رستم نيز بيرخش نيست. نامهايي چونجاماسپ، گرشاسپ، لهراسپ و از اين قبيل نيز با نام اسب ساخته شدهاند. سياوش درشاهنامه
اسبهاي ديگر خود را پِي ميكند و تنها اسب شبرنگ خود را باقي ميگذاردبراي كيخسرو(پادشاهي كه خواهد آمد) سياوش حتي وصيت خود را براي انتقام در گوششبرنگ ميگويد و كيخسرو را به وي ميسپارد. اين هماني قهرمان و اسب در ميان اساطيرايراني كاملترين نمود خود را ـ و شايد اساساً ريشه ـ در سياوش دارد، زيراسياوشنخست اسب بوده و به اعتقادي توتميك تعلق داشته است
سياوش به معناي اسب نر سياهاست. پادشاهان محلي آسياي مركزي كه خود را نوادگان سياوش ميدانستند، در واقع طياعتقادي توتميك، اسب سياه را جد خود ميپنداشتند. سياوش اسب و سپس سوار است. آن گاهاز حد سوار(شاه) هم بالاتر ميرود، جاي يكي از خدايان هندو اروپايي را ميگيرد ونيرومندترين خداي آسياي مركزي ميشود. (6/ ص 43) علي حصوري، پژوهشگر و نگارندهكتاب"سياوشان" ارتباطي توتميك نيز ميان نر بودن اسب و آئين مرگ و رستاخيز جستوجوميكند:«نامهاي نر و مرد در زبانهاي آريايي حكايت از مرگ دارد و خود واژه مرداصلاً يعني مردني.» (6/ ص42) همان طور كه ميدانيم اساطيري كه به مرگ و رستاخيزاشاره دارند، اغلب با آئينهاي باروري پيوند ميخورند. شايد همين نو بودن توتماسب، بعدها اسطوره سياوش را تبديل به نماد باروري گياهان كرده است، به هر حال دراين مورد پس از اين بيشتر سخن خواهيم گفت
غير از رابطه اين هماني، بين اسب وقهرمان رابطه راهنما و راهي نيز وجود دارد، رابطهاي همچون رابطه پدر و فرزندي. اسبراهنما و نجاتبخش سوار خود است و در اين راه تا حد مرگ به خطر ميافتد. (نگ 6/ صو 96) در نمايشنامه ثميني نيز چنين است:«... من اسبِ توام از كودكي، از سالهايدور...» (4/ ص1) اسب در نمايشنامه ثميني نه تنها همراه سياوش است بلكه بخشي از اوو حتي هدف اوست. هدف است از اين رو كه سياوش به اميد پيوستن به تصوير اسبي در آتشفرو ميرود كه مادرش به او نشان ميدهد و شايد نياي اوست
اين ارتباط اسب وسياوش قديمتر از شاهنامه است و شايد از همين رو بيضايي رويكردي فراتر از خودشاهنامه به اين ارتباط ندارد و همچون يك تكليف شبرنگ را منعكس كرده است، اماثميني محور اثر خود را اسب سياوش قرار ميدهد. اين هماني سياوش با اسب در ايننمايشنامه هنگامي رخ ميدهد كه سياوشِ ثميني از آتش بيرو ميرود، اما اسب ميماند وميسوزد. در حقيقت اسب قرباني ميشود تا سياوش از آتش خارج شده و به قربانگاه خودبرود. گفتيم كه سياوش اسب خود را وصي قرار ميدهد و كيخسرو را به او ميسپارد. دراين دَم "اسب، نشانه وفاداري به توتم و نگهداري از آن است. " (6/ ص44) حال آن كهاسبِ نمايشنامه ثميني در آتش ميماند. سياوشِ نمايشنامهيِ ثميني از مرحله توتماسب به
سوار ارتقا مييابد و شاه ميشود. او با خروج از آتش از بطنِ مادر خارج شدهو متولد ميشود. مرحله توتمي او بدين طريق قربانيِ انگيزههايي ميشود كه البته اينانگيزهها غير اسطورهاي و بيشتر اومانيستي هستند. اين امر در عين حال تصرف دراسطوره نيز هست. "اسب از سياوش جدا شدني نيست، چه هنگامي كه او اسب است و چه هنگاميكه سوار، سياوش و اسب يكي هستند و مرگ يكي بدون ديگري چندان دور است كه دست كم بايداسب در عزاي او شركت جويد. " (6/104) با وجود تصرفي كه در اثر ثميني در اين وجهاسطوره رخ ميدهد، هنوز ساخت شكني اسطوره رخ نداده است، زيرا همچنان مرگ يكي بستر ومقدمهيِ مرگ ديگري است. به هر روي به اين وسيله بابِ اين تأويل گشوده ميشود كهوجه توتميك و اساطيري سياوش با اسب در آتش ميماند و سياوش با خروج از آتش"انسانميشود
ساخت شكني اسطوره در نمايشنامهيِ ثميني در سطحي ديگر رخ ميدهد. ثمينياسطورهشكني ميكند و اين در روساخت نمايشنامه هويداست، اما اسطوره شكني او در توجهبه اسب به جاي قهرمان نيست كه اين بازگشت به خود بنيان توتميك اسطوره است. ثمينيپنبهيِ ريشهيِ اسطوره را ميزند: اسطوره را به ريشه خود بازميگرداند و سپس اسبرا به عنوان توتم پدر، با توتم مادر جعل ميكند. اسب نر را نعل وارونه ميزند و بهماديان تبديل ميكند. ماديانِ"اسبهاي آسمان" هم مادر است و هم عاشق. هم رام است وهم راهنما. خرد پنهان سياوش است. در حقيقت شبحي است كه چون يك توتم حامي سياوش استاين جعل توتم مادرانه، اسطوره باروري را نيز تحتالشعاع قرار ميدهد و عامل محرك رااز مرگ و رستاخيز نرينه، به مرگ مادينه و رستاخيز نرينه بدل ميسازد و اين رويكردديگر رويكردي اسطورهاي نيست. بيضايي ظاهراً چندان از درِ ساختشكني اسطوره واردنميشود، اما در فيلمنامهيِ او نيز تفاوتهايي معنادار قابل ارزيابي است
سياوش و آئين
در گوشه و كنار جهان، آئينهايي وجود دارند(ياداشتهاند) كه به مرگ يك قهرمان، قديس يا پيامبر ميپردازند و در پس آن اشاره بهرستاخيز او نيز دارند. اين رستاخيز با تناسخ نيز بيشباهت نيست، اما تنها از اينجهت كه نوعي جان ازلي را باور دارد كه بايد بميرد تا دوباره زنده و تازه شوداسطوره شناسان اين نوع آئينها را اغلب برگرفته از الگوي خزان و بهار طبيعتميدانند و نشانه نوعي تمايل به همذاتپنداري با طبيعت در تازه شدن و همچنين تشويقطبيعت به ادامه اين روند. از همين رو اين آئينها پيوند تنگاتنگي هم با مقولهيِباروري در كشاورزي پيدا ميكنند. "تشبيه عمل زاد و زه به كار برزگيري در بسياري ازفرهنگها رايج بوده است." (8/ ص41) تفسير چنين آئينهايي(همچون آئين سياوش) هميشهخطي را ترسيم ميكند كه مقولات مرگ و رستاخيز، قرباني، باروري، كشاورزي و گياه، زادو ولد و تناسخ را ظاهراً به هم مرتبط ميكند
در حقيقت تمدنهايي كه از اقتصاددامداري و كوچ نشيني، وارد اقتصاد كشاورزي ميشوند نيازمند خدايگاني ميشوند كه ازبارندگي و رويش گياه حمايت كند. "كوچ نشين از دشواريهاي طبيعي، سرماي سخت و گرمايشديد ميگريزد. كشاورز را گريزي از آنها نيست. ناچار تن درميدهد و در نتيجهپيشامدهاي ناگوار... به پيشامد بد، بخت بدو و سرنوشت(فاتاليسم) گرايش پيدا ميكندص59) از همين رو عزاداري در چنين جوامعي عميقتر و حتي حياتي است. همچونعزادارياي كه بيضايي در فيلمنامه خود براي سياوش ترسيم ميكند. اسطوره سياوش دراشكال كهن خود از دو ريشه برميآيد: بخشي از آن مربوط به توتم اسب است و بخشي از آنبه شاه ـ خدايي از جامعه كشاورزي اشاره دارد. تا
وقتي كه نيا(سياوش) يك توتم است،اگر چه نيا مرده است، احتياجي به عزاداري ندارد، اما وقتي تبديل به خداي باروري وامثال آن شد، مرگ او با عزا همراه ميشود. او نه تنها يك مرگ اساسي، اصلي و ازليدارد، بلكه هر سال با برگزاري آئيني در خزان ميميرد و با بهار زنده ميشود. "دراين داستان خزان كامل(مرگ سياوش) و بهار پس از آن(تولد كيخسرو پس از مرگ سياوش) ونيز رفتن سياوش به درون آتش(به نشانه خزان) و نيز بيرون آمدن او(بهار) ديده ميشودص 44
درواقع اساسيترين هدفي كه بيضايي دنبال ميكند تنظيم سنديدراماتيك است كه صورت كاملي از تفاسير فوق را نمايان سازد و بايد گفت در اين مسيرناموفق نيست. در اين سند نشان داده ميشود كه چگونه اسطوره سياوش همچون ديونيزوس ازنوع اسطورههايي است كه معناي آئيني باروري را با خود حمل ميكنند
هم فيلمنامهو هم آئين مضبوط در آن با انداختن درختي خشك آغاز ميشود (3/ ص 9) كه اشارهاي استبه خزان و مرگ به نشانه آغاز مراسم رستاخيز. نوعي همزمانيِ مرگ و رستاخيز كه به اينهماني سياوش و گياه نيز اشارهاي سينمايي دارد(به ياد آوريم كه از خون سياوش گياهميرويد) در ادامه نيز اشارههاي مستقيم و غيرمستقيم ديگري هم ميكند به تصويري ازشاه ـ خدايِ كشاورزي كه بايد خونش بريزد تا باروري محصول سال بعد يا باروري زنانروي دهد. بيضايي ـ نه چندان در لفافه ـ سياوش را با ديونيزوس از يك سو و مسيح ازسوي ديگر يكسان ميكند تا خويشاوندي آئينهايي كه براي اينان برگزار ميشده رايادآور شود
از سوي ديگر اشارههايي هم به واقعه كربلا ميشود. "دردي" جواني ازاهالي طايفه است كه بايد آئينهايي را پشت سر بگذارد تا شايسته شود نقش سياوش رابازي كند. بيضايي در آزمونهايي كه براي دردي طراحي ميكند، بعد از گذار از وسوسه وآتش، آزمون تشنگي را قرار ميدهد. (3/ص28) خود سياوشي كه هنگام دارانِ فيلمنامه بهنمايش ميگذارند نيز تشنه كشته ميشود، چيزي كه در شاهنامه يا هيچ يك از اشارههايديگر به اسطوره سياوش نيست. تماشاگران زاري ميكنند و سياوش خوان مدام مظلومانه طلبآب ميكند. (3/ص223 و 217) از سوي ديگر به فرمان افراسياب كه سياوش را تشنه ميكشد،آتش در سياوشكرد انداخته ميشود و... بيضايي بدين طريق سعي دارد ريشهداري تعزيه درسياوشخواني را گوشزد كند و پيوند ابعاد مذهبي بزرگداشت واقعهيِ عاشورا باآئينهاي اسطورهاي باروري را متداعي كند
گفتيم كه اين آئينهاي عزاداري دراقوام كشاورز، جايگاه ويژهاي دارند. بيضايي، برعكسِ فردوسي، از اين تفسير بيخبرنيست. در فيلمنامه او ماجرا بين دو طايفه كه دو سوي يك رود، زمين و كشت و دامدارند، رخ ميدهد. هر دو طايفه در برگزاري سوگ سياوش همداستانند و آن را بر خودواجبِ مذهبي ميدانند تا زمين براي سال آينده بارور شود و دام زياد.
سياوشخوانيعامل اتحاد بخش و آشتيساز ميان اينان است و بستگي مستقيم به تقسيم آب دارد. برحسبشرايط اجتماعي آنان به نظر ميرسد كه هر دو طايفه دوران كوچ نشيني و اقتصاد دامداريرا به كناري نهاده و وارد اقتصاد كشاورزي شدهاند. اهميت اقتصاد كشاورزي را بيضاييبدين طريق در فيلمنامه خود احيا ميكند: مِيبو كه بناست نقشخوانِ مادر سياوش شودچهار خواستگار خود را رد ميكند چرا كه هيچ يك زمين ندارند: "ميانِ ناوهكش واويار و هيمهور و وجينكار چه بگويم كه هيچ كدام يك كف دست خاك از خود ندارند؟ص14) در پايان نيز در صحنهاي كوتاه خرّم خانم ميكوشد ميبو را با اويار كهزميني به كف آورده، مهربان كند و دست به دست بدهد، يعني ميبو(مادر سياوش) از ميانچهار برزگر، نصيب
كسي ميشود كه آبياري ميكند و بارور كننده است(اويار = آبياراين فرايند خبر از جامعهاي ميدهد كه در آن داشتن زمين امتيازي اجتماعي محسوبميشود. از سوي ديگر جوان چوپان شايستگي بازي نقش سياوش را ندارد (3/ص19) چرا كه اوبازمانده دوره دامداري است و سياوش خداي حامي كشاورزي
اين همه نشان ميدهند كهبيضايي آگاهانه قصد دارد تعلق اين وجه اسطوره به دوران كشاورزي و آئينهاي باروريرا به اثبات رساند.