بخشی از مقاله

چکیده

جستار پیش روی، بر بنیاد نظریات فروید به طرح یک فرضیه ادبی روانکاوانهی نوین میپردازد؛ در بیانی مختصر، اساس فرضیهجستار بر یافتن پاسخِ این سوال استوار است که اصولاً به چه سبب کاوس در برابر هر مرحله از مراحل داستان سیاوش، با نگاهی بدبینانه، از پسزمینهی رویدادهایی حتی خوشایند، بستر حوادثی را فراهم میآورد که هر بار گویی تقدیری شوم او را در بر گرفته است؟ آیا با روانکاوی شخصیت کیکاوس میتوان به کشف رابطهای در میانهی شخصیت او و رویدادهای ناخوشایندی که او را در داستان سیاوش احاطه کرده است دست یافت.

در پی پاسخگویی به چنین پرسش هایی، فرضیهای نوین مطرح میگردد؛ فرضیهای که نگارندگان، از نقد روانکاوانهی داستان سیاوش، بهسان ابزاری برای اثبات آن بهره میبرند. گمانهای که اثبات میگردد آن است که کاوس به عنوان شخصیت دهانی پرخاشگر، دچار تنشهایی است که لیبیدوی بازمانده در مرحلهی دهانی او به وجود آورده است؛ او کوشدمی که با تداعیِ مکررِ تقدیرهایی شوم، شرایطی را مهیا سازد که از جایگاهی حق به جانب، غریزهی مرگ را جایگزین غریزهی زندگی سازد و با ارضای آن، از بار تنشهای روانی خویش بکاهد.

کلیدواژگان: داستان سیاوش، شاهنامه فردوسی، فروید، نقد روانکاوانه، کاوس، تقدیرشوم، شخصیت دهانی

مقدمه

مطرح گشتن نظریات زیگموند فروید3، نگاه هنرمندان و پژوهشگران قرن بیستم به هنر و ادبیات را دیگرگون ساخت؛ تفسیر متفاوت و تازهای که فروید از شخصیت انسان و مفاهیمی چون بازی، خیال پردازی و رویا به عنوان سه فعالیتی که با تحقق فراواقعی امیال آدمی پیوند دارند، i ارائه داد، نه تنها نگاه هنرمندان، به تجربیات خیالی و خوابگون خویش را دگرگون ساخت که منتقدین ادبی را بدان سوی کشاند که مواجههای دیگرگون با متن داشته باشند و به اثر ادبی، به مثابهی عرصهای برای کشفِ الف - حالات روانی نویسنده، ب - شیوه ی تکامل یافتن اثر، پ - تأثیری که ممکن است بر مخاطب داشته باشد و ت - تحلیل اشخاص و زوایای روانی داستان، بنگرند.

واکاوی آثار ادبی سترگی چون شاهنامه، بر بنیاد نظریات روان کاوی فروید، علاوه بر آن که به کشف جلوه هایی تازه از عظمت این آثار میانجامد، مخاطب را به درکی ژرفتر و دقیقتر، از چراییِ رویدادها و کنشگریهای شخصیتهای داستان، میرساند.

جستارِ پیش روی، بر بنیاد نظریات روانکاوانهی فروید، یک فرضیهی روانکاوانهادبی نوین را مطرح میسازد و با نگاهی نقادانه به داستان سیاوش، در پی اثبات این فرضیه، بر میآید. مطرح ساختن فرضیاتی چنین که ریشه در علم روانکاوی دارند، در حیطهی نقد ادبی آثار کلاسیک، علاوه بر آن که میتواند با نگاهی ویژه و نو، آثار ادبی کلاسیک را بررسد و از زوایای روانی نهفته در رویدادها پرده بردارد، حامل یک پیام ارزشمند برای پژوهشگران علم روان-شناسی نیز هست؛ این که آثار سترگ ادبی، قابلیت آن را دارند، که بهسانِ بوتهای برای آزمایش فرضیات روان شناختی، به کار آیند.

البته بایستی این نکته را یادآور شد که این قابلیتِ ادبیات را فروید، مدتها پیش دریافته بود و حتی برای تبیین عقدهی ادیپ، از نقد روانکاوانه بر اثری با همین نام ادیپوس شهریار4 اثر سوفوکلس، بهره جسته بود.نگارندگان این جستار، خواهند کوشید که بر بنیاد نظریات فروید و بهرهگیری از نقد روانکاوانهی رویدادها و شخصیت های داستان سیاوش، به اثبات یک فرضیهی ادبی روانکاوانه بپردازند.

فرضیهی این جستار، تلاشی است برای پاسخگویی به این سوال بنیادی، که اصولاً به چه سبب کاوس در برابر هر مرحله از مراحل داستان سیاوش، با نگاهی بدبینانه، از پسزمینهی رویدادهایی حتی خوشایند، بستر حوادثی را فراهم میآورد که هر بار گویی تقدیری شوم او را در بر گرفته است؟ آیا با روانکاوی شخصیت کیکاوس میتوان به کشف رابطهای در میانهی شخصیت او و تقدیرهای شومی که او را در برگرفته است دست یافت؟این پرسشها، مسائلی هستند که فرضیهی مطرح شده در جستار، در پی پاسخ گویی به آن برمیآید و نگارندگان خواهند کوشید تا به وسیلهی نظریات روانکاوانهی فروید و شواهدی که از داستان سیاوش مییابند به اثبات این فرضیه بپردازند.

پیشینهی جستار

در مورد پیشینهی این گونه از نقد در ادبیات کلاسیک، باید گفت که نقد روانکاونه - به ویژه نقدِ روانکاوانه بر بنیاد آرای فروید - در مورد شاهنامه بسیار اندک صورت گرفته و مقالهای که به صورت خاص به نقد روانکاوانهی داستان سیاوش بر اساس آرای فروید بپردازد، یافت نشد؛ مقالاتی چون تحلیل روانشناسی شخصیت و زندگی فریدون در شاهنامهی فردوسی بر پایهی مکتب روانکاوی زیگموند فروید نوشتهی مهران مرادی و احمد امین که به طور ویژه به نقد داستانِ» فریدون بر اساس باورهای فروید میپردازند نیز، در روش خود برای نقد، طبیعتاً مشابه این جستار عمل نکردهاند؛ چرا که نگارندگان جستار پیشِروی صرفا به نقد روانکاوانهی داستان سیاوش قناعت نورزیده اند.

بلکه از نقد روانکاوانهی داستان، به عنوان زمینهای برای اثبات فرضیهای نوین بهره بردهاند؛ بنابراین مقالهی پیش روی را نبایستی صرفاً یک نقد روانکاوانه به شیوهی معمول و رایج انگاشت؛ بلکه بایستی آن را به عنوان مجالی برای ارائهی فرضیهای نوین مورد ارزیابی قرار داد.اکنون و پیش از پرداختن به تبیین دقیق فرضیه و اثبات آن در خلال نقد داستان سیاوش، به تبیین برخی از آرا و اندیشههای فروید که درک آنها لازمه و پیشنیازِ درک فرضیه محسوب میگردد، میپردازیم.

نظریات روانکاوانهی فروید

پیش از ورود به این بخش از جستار، یادآوری این نکته ضروری است که آن چه در این بخش میآید، نه تمامی نظریات فروید، بلکه تبیین مختصر آن دسته از نظریات اوست که در درکِ جستار پیشروی، ضروری مینماید. فعالیتهای ذهنی و آن چه در حالت عادی به گونهای آشکارا در ذهن ما جریان دارد، تمام محتویات و فرآیندهای ذهنی ما را در برنمیگیرد؛ به عبارتی روشنتر اگر قرار باشد که سطوح ذهنی انسان در تشبیهی رسا به تصور درآوریم، باید بگوییم که ساختار ذهن، شبیه به ساختار یک کوه یخ است؛ کوهی که دوسوم ارتفاع آن زیر آب و از دیدِ ما پنهان است و آن چه ما در حالت عادی به وضوح میبینیم و میتوانیم در مورد آن بیاندیشیم، تنها یک سوم ارتفاع واقعی آن است.

فروید در نظریات خویش، ساختار ذهن انسان را در سه سطح تبیین کرد: خودآگاه:5 آن بخش از محتویات و فرآیندهای ذهنی است که در حالت عادی در ذهن ما جاری هستند و ما تصویری روشن از آن داریم و میتوانیم آنها را مورد ارزیابی قرار دهیم.نیمه خودآگاه: آن بخش از محتویات ذهنی ماست که گرچه از یادرفته و حالتی محو یافته اند، اما با اندکی تفکر، میتوانند به سطح ذهن - خودآگاه - باز گردند.

ناخودآگاه: نهانی ترین بخش از ذهن آدمی است که محتویات آن در حالت عادی، نمی تواند به سطح خودآگاهی باز گردد و تنها راه بازیابی و ارزیابی آن در سطح خودآگاه، بهره گیری از شیوه های روان کاوانه است. مفاهیم و فعالیت هایی که در این لایه از ذهن قرار دارند، گرچه در حالت هشیاری، نمودی آشکار نداشته باشند، اما تأثیراتی عمیق بر شخصیت و کنشگریهای آشکار ما میگذارند. در مورد چرایی شکلگیری این لایه از ذهن، میتوان گفت که آن چه در این بخش از ذهن قرار دارد، آن دسته از ذهنیاتی است که انسان به دلایل گوناگون، تاب تحمل وجودشان را در سطح خودآگاه نداشته است، بنابراین آنها را طی یک بازهی زمانی، به نهانیترین لایهی ذهن خویش رانده است.

ساختار شخصیت

فروید، پس از ارایهی نظریات مربوط به سطوح ذهن، به تبیین نظریهای پرداخت که در حقیقت مکمل نظریهی پیشین بود؛ در این نظریه، شخصیت انسان با سه ساختار، که به گونه ای متقابل بر روی یکدیگر تأثیر میگذارند، تبیین گشت:نهاد: جایگاه اصلی تکانهها و انرژی هایی است که از غرایز آدمی سرچشمه میگیرند؛ نهاد را میتوان بخشِ لذت-جوی و محدودیتگریز ساختار شخصیت انسان نامید؛ در حقیقت هدف نهایی نهاد، برآورده ساختن نیازهای ذاتی و خرسندسازی غرایز آدمی است.

من:بسیار طبیعی است که ارضای سریعِ تمامی نیازهای ذاتی و غریزی انسان، امکان پذیر نباشد؛ چه بسا محدودیتها و موانع بیرونی و درونی، این اجازه را به نهاد ندهد که انرژی تکانههای غریزی را بیواسطه تخلیه کند؛ اما در شرایطی که از ویژگی های اصلی نهاد، لذت جویی و محدودیت گریزی است، چه ساختاری آن را در چارچوب منطقیِ درک واقعیت محفوظ میدارد؟ بی گمان این ساختارِ من است که این وظیفه را بر عهده میگیرد؛ در توضیح این مطلب باید گفت که من، آن بخش از ذهن است که با حاکم کردن ساختارهای منطقی، سعی بر ایجاد تعادل در میان خواستهای نهاد و محدودیت های جهان واقعی دارد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید