بخشی از مقاله

كودكي ملاصدرا

روز نهم ماه جمادي الاولي سال 980 هجري قمري ابراهيم امين التجار شيرازي وقتي از خانه خارج شد كه به هجره خود واقع در قيصريه موسوم به ولد برود مضطرب بود. چون از بامداد آن روز، همسرش مبتلا به درد وضع حمل گرديد و عده اي از زنها كه خويشاوند همسر و خود او بودند در خانة ابراهيم امين التجار مجتمع شدند و قابله هم حضور داشت.


ابراهيم امين التجار مي ترسيد كه همسرش كه ضعيف البنيه بود، هنگام وضع حمل دچار خطر شود و زندگي را بدرود گويد.
ولي پس از اينكه از خانه خارج شد و چند گام در كوچه برداشت صداي سفير مخصوص مرغ نوروزي را شنيد و سربلند كرد و يكي از آن پرندگان سفيد رنگ را در حال پرواز ديد و قلبش از شادي شكفته شد و بخود گفت اين پرنده هميشه خوش خبر است و خداوند از حلقوم اين مرغ به من بشارت مي دهد كه وضع حمل همسرم بدون خطر صورت خواهد گرفت.
در آن روز ابراهيم به مناسبت اين كه مي خواست فرزندش را ببيند زودتر از روزهاي ديگراز حجره به خانه رفت و هنگامي كه وارد اطاق زائو شد طفل خوابيده بود.


در شيراز، هر وقت زني وضع حمل مي كرد بخصوص اگر پسر ميزائيد هديه اي از شوهرش دريافت مي نمود و ابراهيم، يك گردنبند مرواريد به همسرش هديه داد و به او گفت عهد كرده اگر خداوند به او يك پسر بدهد اسمش را محمد بگذارد و از خدا مي خواهد كه آن پسر زنده بمان و بعد از او شغلش را پيش بگيرد زيرا بهترين حرفه هاي دنيا تجارت است و پيغمبر اسلام فرموده است: الكاسب حبيب ا...


محمد كوچك تمام امراض دورة كودكي را غير از آبله گرفت و از همه جان بدر برد و به دوره اي از عمر رسيد كه مي بايد به مكتب برود.
ابراهيم امين التجار روزي هنگام عبور از مقابل مكتب خانه وارد دبستان ملااحمد گرديد و گفت من ميل دارم كه پسرم محمد نزد شما درس بخواند و نوشتن و قرائت قرآن را بياموزد و فردا صبح پسرم را با آنچه بايد در آغاز ورود طفل به مكتب تقديم شود به اين جا خواهند آورد و من از شما انتظار دارم كه از او سرپرستي كنيد تا اين كه داراي سواد شود و لااقل بتواند دستكهاي حجره ما را بنويسد.
ملااحمد گفت اطمينان داشته باشيد كه از او مثل فرزند خود سرپرستي خواهم كرد.


محمد در دبستان مشغول تحصيل شد و پدرش براي آوردن مرواريد به مكاني رفت كه در قديم موسوم بود به مغاض لؤلؤ.
پدر محمد چون مرواريد هم مي فروخت هر زمان كه مي توانست براي خريد مرواريد به مغاض لؤلؤ مي رفت و در آنجا مرواريدهائي را كه صيادان از قعر دريا بيرون مي آورند خريداري مي‌نمود.


بعضي از اطفال داراي استعداد تحصيل هستند و برخي استعداد ندارند و نمي توانند بخوبي تحصيل كنند.
مي گويند كه استعداد تحصيل موروثي است و فرزندان علماء، مثل پدران خود داراي استعداد تحصيل مي شوند. ولي نه ابراهيم از طبقه دانشمندان بود نه پدرش؛ پدر ابراهيم جزو مالكين شيراز به شمارمي آمد و ابراهيم نيز مي توانست مثل پدر به كشاورزي بپردازد و ترجيح داد كه سوداگر شود.
بعضيها گفتند كه اجداد محمد كه بعد ملقب به صدرالمتألهين گرديد دانشمند بوده اند و شايد اين روايت درست باشد.


چون در قديم در بلاد ايران از جمله بلاد جنوبي آن كشور فرزندان مالكين گاهي دانشمند مي شدند و دانشمندان، بعضي اوقات مالك مي گرديدند و به زراعت مشغول مي شدند و داشتن قطعه اي زمين در خانوادة عده اي از دانشمندان امري عادي بود و عده اي از علما جنوب ايران و خراسان، خود پشت گاو آهن قرار مي گرفتند و زمين را شخم مي زندند و كشاورزي كردن رامادون حيثيت علمي خود نمي دانستند و شايد همين امروز نيز بعضي از قسمتهاي ايران دانشمنداني ازنوع علماي قديمي باشند كه خود زمين را شخم مي زنند و بذر مي كارند.


محمد كوچك در مكتبخانه ملااحمد نشان داد كه استعدادش از تمام اطفال بيشتر است چون هر چه را كه آموزگار يك مرتبه براي او مي خواند، حفظ مي كرد ضرورت نداشت كه چيزي را دو بار برايش بخوانند.
حافظه نيرومند آن طفل طوري ملااحمد را متحير كرده بود كه روزي هنگام عبور ابراهيم از مقابل مكتبخانه ملااحمد به او گفت براي فرزند خود دعاي جلوگيري از چشم زخم فراهم كن زيرا ممكن است او را چشم بزنند و من ار روزي كه مكتبداري مي كنم طفلي را نديدم كه اين اندازه براي تحصيل استعداد داشته باشد و او اگر به تحصيل ادامه بدهد مانند شيخ بهاء الدين خواهد شد.


ابراهيم با اينكه مي خواست پسرش يك بازرگان شود آن قدر بي اطلاع نبود كه ارزش علم را نداند.
منتهي از كساني به شمار مي آمد كه علم را زينت انسان مي دانست مشروط بر اينكه ثروت داشته باشد.
ابراهيم امين التجار معتقد بود كه علم بدون ثروت، زندگي را بر انسان خيلي دشوار مي نمايد زيرا عالمي كه توانگر نيست بيشتر به بدبختي خويش پي مي برد و زيادتر از عوام، از تنگدستي دچار رنج مي شود.
ولي اگر ثروت داشته باشد، علم زينت او خواهد شد و وي را برجسته تر نشان خواهد داد.
محمد در مكتبخانه كتاب انموزج را در سه هفته خواند در صورتيكه كودكان با استعداد آن كتاب را در يك سال مي خواندند و اطفال ديگر در دو سال.
به موازات خواندن انموزج، محمد كوچك نوشتن را فرا مي‌گرفت. اولين مرتبه كه آموزگار قلم را به دست محمد داد آن طفل نمي دانست كه چگونه بايد آنرا به دست گيرد.


آموزگار يك بار قلم به دست گرفتن را به محمد آموخت و ديگر آن طفل طرز گرفتن قلم را فراموش نكرد و آموزگار يك بار حروف الفبا را براي محمد نوشت و طفل توانست حروف مزبور را بنويسد و گر چه دستهاي كوچك طفل هنوز آن اندازه توانائي نداشت كه با قوت قلم را به دست بگيرد. اما در نوشتن اشتباه نمي كرد و غلط نمي نوشت.
هنوز كوكاني كه با محمد وارد مكتبخانه شده بودند مقدمة كتاب انموزج را مي خواندند كه آموزگار خواندن قرآن را براي پسر ابراهيم شروع كرد و محمد همانگونه كه فارسي را به سهولت فرا مي گرفت آيات قرآن را حفظ مي نمود.


در مكتبخانه هاي ايران رسم بود كه وقتي مي خواستند قرآن را به اطفال بياموزند سوره هاي كوچك قرآن رابه كودكان مي آموختند و محمد هم مثل سايرين، قرآن را از سوره هاي كوچك شروع كرد و نيروي حافظه قوي او، مرتبه اي ديگر آموزگار را دچار حيرت نمود و باز گفت اين پسر اگر زنده بماند و تحصيل علم كند چون شيخ بهاء الدين خواهد شد و آن شيخ هم در دورة كودكي داراي چنين استعداد و حافظه بوده است.
محمد بيش از دو سال در مكتبخانه ملااحمد تحصيل نكرد و در همان مدت كوتاه هر چه ملااحمد مي دانست فرا گرفت و آموزگار مكتب خانه اعتراف نمود ديگر چيزي نمي داند كه به محمد بياموزد و او بايد نزد معلم ديگر تحصيل نمايد.


حكايت مي كنند كه ملااحمد آنقدر وصف استعداد محمد را كرد كه يك روز جمعه كه مكتب خانه تعطيل بود چند نفر از دوستان ابراهيم را به خانة امين التجار رفتند تا اين كه پسر را ببينند و بفهمند كه آيا اظهارات ملااحمد راجع به هوش و حافظه و نيروي ادارك آن طفل صحت دارد يا نه؟
وقتي وارد خانه شدند و از محمد پرسيدند، مشاهده كردند طفلي كه بر درخت صعود كرده بود فرود آمد و به آنها نزديك شد و گفت من محمد هستم و با من چه كار داريد؟


مرداني كه وارد خانه ابراهيم شده بودند گفتند تو كه به قول آموزگار يك عالم هستي چرا بالاي درخت رفتي؟
محمد جواب داد رفتن بالاي درخت از مقتضيات كودكي من است.
ابراهيم بعد از اينكه ملااحمد اعتراف كرد و معلومات خود را به محمد آموخته و ديگر چيزي ندارد كه به او بياموزد نمي خواست پسرش به تحصيل ادامه بدهد.
وي مي گفت من مي خواستم كه محمد سواد خواندن و نوشتن داشته باشد كه بتواند دستكهاي تجارتخانة خود را بنويسد، تحصيل او را كافي مي دانم.
ولي ملااحمد و دوستان ابراهيم گفتند طفلي كه اين قدر استعداد دارد بايد به تحصيل ادامه بدهد و اگر تو محمد را از تحصيل بازبداري نسبت به او ظلم كرده اي. خوشبختانه وضع مالي تو هم خوب است و مي تواني عهده دار هزينه تحصيل فرزندت بشوي و بگذاري كه او به مدارج عالي برسد.
سن محمد هنوز به مرحله اي نرسيده بود كه وي بتواند در مدارس عمومي تحصيل نمايد و ابراهيم نيز نمي خواست پسرش طلبة علم شود.
لذا از مردي موسوم به عبدالرزاق ابرقوئي درخواست كرد كه هر روز به خانه اش بيايد و علومي را كه فراگرفتن آنها مفيد به نظر مي رسد به محمد بياموزد.
عبدالرزاق ابرقوئي به ابراهيم گفت كليد تمام علوم صرف است و نحو و پسر تو تا آنها را تحصيل ننماييد نمي تواند به علوم ديگري دسترسي پيدا كند. و من به او صرف و نحو خواهم آموخت.
از آن روز، محمد نزد معلم جديد شروع به فراگرفتن صرف و نحو نمود. روز اول كه درس صرف شروع شد، ملاعبدالرزاق ابرقوئي گر چه شنيده بود كه محمد با استعداد است اما نمي دانست كه نيروي حافظه اش چه مي باشد و گفت:


بعد از اين كه من از اين جا رفتم مشقت تحصيل تو ادامه خواهد يافت و تو بايد درسي را كه من به تو داده ام مرور كني و آن را به حافظه بسپاري.
آن روز ملاعبدالرزاق درس خود را داد و نويسايند و رفت و روز ديگر وقتي وارد خانه ابراهيم شد مشاهده نمود كه شاگرد او، بدون كوچكترين قصور، درس را بخاطر سپرده است.
ملاعبدالرزاق روز قبل به شاگردش گفته بود كه بعد از رفتن من، مشقت تو براي حفظ كردن درس ادامه خواهد يافت.
محمد براي حفظ كردن درس رنج نبرد و متن نوشته شده درس را بدون اسقاط يك حرف پس داد.
محمد هر چه بيشتر صحبت مي كرد، حيرت ملاعبدالرزاق زيادتر مي شد چون شاگرد او مثل اين كه لوح محفوظ باشد، عين جملات روز گذشته وي را تكرار مي نمود.
وقتي بيان محمد به اتمام رسيد عبدالرزاق دو دست را بلند كرد و گفت تبارك ا... تبارك ا...


روز قبل عبدالرزاق چون استعداد شاگرد خود را نيازموده بود، زياد درس نداد.
عبدالرزاق ابرقوئي به پدر محمد مي‌گفت كه من از درس دادن به فرزندت لذت مي برم چون آئينه ذهن او آنقدر صيقلي است كه هر چه يك مرتبه در آن منعكس گردد ضبط مي گردد. و همچنين مي گفت من حس مي كنم كه بزودي موقعي فرا خواهد رسيد كه شيراز براي پسر تو تنگ مي شود و او بايد به جائي برود كه بتواند در آنجا استعداد خود را بهتر بكار بيندازد. وي اظهار كرد در شيراز چند عالم هستند كه عمق ندارند و معلومات آنها فقط محفوظات است و نمي توانند غير از آنچه حفظ كرده اند بگويند.
روز دوم عبدالرزاق بر ميزان درس افزود و راجع به آنچه نويسانيد توضيح داد. پس از خاتمه درس روز سوم و خروج از منزل ابراهيم، به قيصريه رفت و به پدر محمد گفت از دورة معلم ثاني به امروز كسي نديده كه يك نفر براي تحصيل اين قدر استعداد داشته باشد.
بعد از آن واقعه ناگواري اتفاق افتاد كه سبب وقفة تحصيل محمد گرديد.
عبدالرزاق ابرقوئي مبتلا به مرض حصبه شد كه در قديم از امراض بومي ايران بود و بعد از يك دورة كوتاه كه بستري گرديد، از جهان رفت و محمد بر مرگ استاد خود گريست و تا روزي كه زنده بود از آن مرد به نيكي ياد مي كرد.
واقعه ديگري نيز رخ داد كه بر اثر مرگ سلطان محمد خدابنده پادشاه صفوي، شيراز مغشوش شد.

شاه اسماعيل ثاني
شاه اسماعيل در دروة كوتاه سلطنت خود تمام شاهزاده‌گان سلسلة صفوي را كه در دورة سلطنت او حيات داشتند به قتل رسانيد چون تصور مي نمود كه آنها مدعي سلطنت وي خواهند گرديد.
مرگ شاه اسماعيل ثاني، عباس ميرزا را از مرگ نجات داد و پس از اين كه عباس ميرزا به سلطنت رسيد و موسوم به شاه عباس گرديد وضع آشفته ايران اصلاح شد و ابراهيم از آن پس توانست با خيال آسوده به كار خود مشغول گردد. ملاصدرا در آن موقع بزرگ شده بود و پدرش ميل داشت كه وي مشغول تجارت گردد و در كارهاي بازرگاني به او كمك نمايد.
ولي محمد نوجوان، نمي توانست دست از تحصيل بكشد و اوقات را صرف تجارت نمايد.
ابراهيم از عدم توجه پسرش به بازرگاني ناراحت بود و تصور مي كرد كه محمد يك پسر ناخلف خواهد شد و به دوستانش مي گفت من براي آينده اين پسر مشوش هستم و نمي دانم پس از من، بر او چه خواهد گذشت.


ابراهيم براي اينكه پسر خود را از خواندن و نوشتن باز دارد و وادارش كند كه تجارت را پيش بگيرد مصمم شد كه او را به بصره نزديك بازرگان شيرازي موسوم به يوسف بيضاوي بفرستد. قبل از اينكه ابراهيم فرزندش را به بصره بفرستد نامه اي براي او نوشت و گفت: من از جهتي او را از شيراز دور مي كنم كه از محيط درس و بحث اينجا دور گردد و در بصره كسي او را نمي شناسد و محمد هم با كسي آشنا نيست و مي تواند در آنجا بطور جدي مشغول كار شود و تقاضاي من از شما اين است كه در تجارت راهنماي وي باشيد و او را تشويق به كار كنيد و من اميدوارم بعد از اين كه وارد كار شد و فهميد كه بازرگاني فايده دارد دست از كتاب خواهد كشيد و عمر و جواني خود را صرف كارهائي خواهد كرد كه برايش فايده داشته باشد و در آينده دستش را بگيرد.


ملاصدرا نمي خواست از شيراز به بصره برود بلكه مايل بود كه راه اصفهان را پيش بگيرد و از محضر درس دانشمنداني بزرگ كه در مدارس اصفهان تدريس مي كردند و ديگر پايتخت شاه عباس كبير نظير آنها را در يك عصر، مجتمع نديده استفاده كند.


اما پدرش تاكيد نمود كه پسر بايد از رفتن به اصفهان منصرف گردد و به بصره برود و هنگامي كه دريافت محمد اصرار دارد راه اصفهان را پيش بگيرد به او گفت فرزند، براي من بر زبان آوردن اين حرف خيلي مشكل است ولي كار نكن كه من مجبور شوم تو را عاق كنم.
پدر وسايل سفر فرزند را فراهم نمود و در روزي كه ملاصدرا مي بايد از شيراز حركت كند طبق رسمي كه در آن شهر متداول بود محمد را از زير قرآن عبور دادند تا سلامت به مقصد برسد و مراجعت نمايد.


از روزي كه عبدالرزاق ابرقوئي استاد ملاصدرا او را وادار كرد كه يك بيت از اشعار متنبي (م – ت – ن – ب- ي) را در ديباچه كتاب صرف خود بنويسد محمد علاقه پيدا كرد كه اشعار آن شاعر را بخواند و نه فقط تمام اشعار متنبي را كه مي توانست به دست بياورد حفظ كرد، بلكه تمام رساله هائي را هم كه راجع به اشعار متنبي نوشته بودند و ملاصدرا مي توانست آنها را به دست بياورد، خواند و بخاطر سپرد.
يوسف بيضاوي از پسر طرف بازرگان خود با محبت پذيرائي كرد و ملاصدرا را در خانة خود جاي داد و غلامي مامور خدمتگزاري به او كرد و با آن غلام، وي را به گرمابه فرستاد و به ملاصدرا گفت هر نوع غذائي كه ميل دارد بگويد تا برايش طبخ كنند.


مدت يكماه ملاصدرا در حجره يوسف بيضاوي به فراگرفتن رموز تجارت مشغول شد ولي همينكه شب فرا مي رسيد و حجره را مي بستند و به خانه مراجعت مي كردند ملاصدرا به اتاق خودش مي رفت و مشغول خواندن يا نوشتن مي شد.
مدت سه ماه ملاصدرا در بصره مشغول به كار بود و ناگهان خبر مرگ پدرش كه در شيراز فوت كرد به او رسيد. پس از آن مجبور شد به شيراز مراجعت نمايد.
ملاصدرا بعد از اينكه از تمشيت امور حجره و خانواده فارغ گرديد عازم اصفهان شد. در مدارس قديم شرق هر محصل مي توانست در محضر درس يك استاد حاضر شود و اظهاراتش را بشنود ولي استاد بزودي مي فهميد كه آن محصل آيا استعداد فراگرفتن درس او را دارد يا نه؟
و اگر مي فهميد كه قادر به فراگرفتن درس او نيست به او مي گفت كه برود و در جلسة درس استاد ديگر كه مقدمات را مي آموزد حضور بهم رساند و بعد از اينكه مقدمات را فرا گرفت در جلسة درس او حاضر شود.


بسياري از استادان مدارس ايران درس را در بامداد، بعد از فراغت از خواندن نماز، مي دادند و ملاصدرا كه مي دانست شيخ بهائي صبح‌ها تدريس مي كند روز اول، صبح قبل از اينكه استاد به مدرسه بيايد وارد مدرسه خواجه شد و با چند نفر از طلاب مدرسه راجع به درس آن روز صحبت كرد و خود را معرفي نمود. در حالي كه ملاصدار با طلاب صحبت مي كرد شيخ بهاء الدين عاملي وارد مدرسه شد و بعضي طلاب كه نشسته بودند برخاستند و همه سلام كردند و شيخ بهائي با قيافة باز و متبسم به طلاب صبح بخير گفت. ملاصدرا خود را به شيخ بهائي رسانيد و سلام كرد خويش را معرفي نمود و گفت از شيراز آمده و مقيم اصفهان شد تا اين كه بتواند در محضر درس استاد حضور بهم رساند.
ملاصدرا شنيده بود كه شيخ بهائي معناي باطني تمام آيات قرآن را مي داند و در آن روز نمونة دانش وي را استماع مي كرد.


ملاصدرا كه سراپا گوش بود و هر چه استاد مي گفت به گوش هوش مي سپرد حس مي كرد آنچه راجع به شيخ بهائي مي گويند اغراق نيست.
ملاصدرا آيات سورة حجر را مربوط به اينكه ابليس حاضر نشد به آدم سجده كند از حفظ داشت ولي تا آن روز، فقط معناي ظاهري آيات را مي فهميد و مي پنداشت كه فرشته موجودي، است كه در آسمانها زندگي مي كند و شايد داراي بال براي پرواز مي باشد و بعد از اينكه خدا امر كرد كه فرشتگان به آدم سجده كنند آنها به زمين فرود آمدند و مقابل آدم به خاك افتادند و سر به سجده نهادند.
در آن روز، پرده اي كه مقابل چشمش بود دور شده و دريافت كه فرشته غير از آن است كه وي فرض مي كرد و ابليس هم غير از آن مي باشد كه او تصور مي نمود.


حضور ملاصدرا در اولين جلسه درس ميرداماد
روزي كه ملاصدرا براي اولين بار جهت استفاده از درس شيخ بهائي به مدرسة خواجه رفت روز دوشبنه بود و چون شنيد كه ميرداماد روزهاي شنبه و سه شنبه تدريس مي كند دانست كه روز بعد، خواهد توانست در جلسة درس ميرداماد حضور بهم برساند.
ملاصدرا شيخ بهائي را بهتر از ميرداماد مي شناخت براي اينكه شيخ بهائي در آن دوره علوم تفسير، نقه، حديث و رجال را تدريس مي كرد و ميرداماد حكمت شرق و غرب و حكمت الهي را طبق قاعدة كلي محصلين جوان تفسير و نقه و حديث و رجال را بهتر از حكمت مي فهميدند و استعداد ذهني آنها براي دريافت چهار علم مذكور فوق بيش از دريافت حكمت مي باشد. در ان موقع طلابي كه در يك مدرسه تحصيل مي كردند مجبور نبودند تمامي دروسي را كه در آن مدرسه تدريس مي شود بخوانند.


هر يك از طلاب، طبق ذوق خود قسمتي از دروس را انتخاب مي كرد و مي خواندو از درسهاي ديگر منصرف مي شد.
ملاصدرا از طلاب راجع به تدريس ميراداماد پرسش نمود آنها گفتند كه ميرداماد قبل از اينكه طلبه اي را در محضر درس خود بپذيرد با او مذاكره مي‌كند و چيزهائي از او مي پرسد و او را مي آزمايد. اين موضوع حس كنجكاوي جوان شيرازي را برانگيخت و مي خواست بداند كه ميرداماد به طلبه‌اي كه مي خواهد نزد او درس بخواند چه مي گويد.


روز بعد ملاصدرا هنگام عصر كه موقع تدريس ميرداماد بود در مدرسه حضور بهم رسانيد و بعد از اينكه استاد وارد مدرسه شد به او نزديك شد و سلام كرد و خود را معرفي نمود و گفت او را در محضر درس خويش بپذيرد و از علوم برخوردار كند.
ميرمحمد باقر معروف به ميرداماد بعد از اينكه از ملاصدرا شنيد كه قصد دارد نزد او حكمت تحصيل نمايد پرسيد اي محمد آيا تو براي تحصيل حكمت آماده هستي؟


ملاصدرا گفت بلي.
ميرداماد گفت آيا مي داني براي چه مي خواهي حكمت را تحصيل نمائي.
ملاصدرا گفت براي اينكه اهل معرفت شوم.
ميرداماد پرسيد چرا مي خواهي اهل معرفت شوي؟
ملاصدرا از سوال استاد حيرت نمود و گفت براي اينكه انسان اگر معرفت نداشته باشد ارزش ندارد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید