بخشی از مقاله
چکیده
جهان پسامدرن، جهان رویکردهای بینارشته ای است. نه فقط از آن جهت که مرزبندی های علمی دوران مدرن را نمی پذیرد، بلکه نیز از آن جهت که اگر نه فرصت نگاه ژرف تر، لااقل نگاهی دیگر را به ستاک های انشقاق دریغ نکرده باشد. نقطه ای که ادبیات و تاریخ را از بنیان و شاید تا همیشه همپیوند نگه می دارد منش داستانمند و افسانه پرداز انسان است. این که ما: از واقعیات چارچوب و ارتباط هماهنگ خلق می کنیم، زمان را تدوین و دستکاری می کنیم و نه فقط به زندان ترتیب و شمارش تقویم، بلکه تنظیم های داستانی خود می سپاریم، از زبان اسطوره می سازیم و در نبود حقایق بر گفته ها تکیه می کنیم، آن چه در دست داریم را نمای اصلی و آن چه نداریم را حواشی تاریخ می نامیم، قهرمان و ضدقهرمان خلق می کنیم و ... همه و همه آسیب منش ادبی انسان به ساحت علمی تاریخ است. اما از دیگر سو حقایقی هست که فقط ادبیات توان پرداختن به آن را دارد. این نوشتار کوشش می کند که راهی به تحلیل سود و زیان پیوند تاریخ و ادبیات بگشاید.
مقدمه
آنچه در پیش است به طور معمول با جمله ای کلیشه از ارسطو آغاز می شود » داستان از تاریخ واقعی تر است« و سپس می توان بحث کرد که چرا ادبیات ملل بیانگری بیشتری از واقعیت دارند تا تاریخ. اتفاقاً ما هم قصد داریم بحث را از همین جا شروع کنیم و کرده ایم. ناگفته پیداست که اعتماد کامل به تاریخ فقط از ساده لوحی بر نمی خیزد بلکه پشتوانه هایی در بینش بشری تا قلب اساطیر دارد. برای نمونه می دانیم که زرتشتیان آتش را مقدس می پندارند و آن را نماینده ی نور و درخشش آغاز جهان می شمارند. طبق تحلیل های ماتریالیستی ادعا می شود که سردسیر بودن سکونتگاه اصلی آریاییان، ترس از حیوانات وحشی و تاریکی و ... در ایجاد این باور نقش داشته است. با این حال، در اساطیر یونان آمده است که پرومتئوس آتش را از زئوس دزدید و برای آدمیان آورد و در برابر به کیفری سخت دچار شد و ... ملل مختلف هر عقیده ای که در مورد منشأ احترام به آتش داشته باشند و واقعیت آن هر چه باشد، از این حقیقت نمی توان چشم پوشی کرد که رام کردن آتش و استفاده از آن در نزد بشر اولیه آنقدر معجزه آسا و کیمیاگونه و توانمندساز بوده است که هر چه در مورد آن مبالغه و افسانه پردازی شود، برای بیان هیجان و عاطفه ی واقعی بشر به امکان، کم است. فقط کافی است که تصور کنید به خدمت آوردن آتش راه را به کجاها گشوده است. حال ما با ابداع و پیدایشی رو به رو هستیم که آتش پیش آن فروغی ندارد و آن ابداع بسیار تحیرآوری چیزی نیست جز همین که هم اکنون در پیش روی شماست و شما مشغول آن هستید، ارتباط زبانی. بشر اولیه بعدها به نوشتن نیز قادر شد اما مطلب اساسی پیدایش خود زبان است. زبان برخلاف آن چه به دلیل قرابت هر روزه با آن درباره ی آن پنداشته می شود پدیده ای بسیار پیچیده است.
آتش را می شد هنگام رعد و برق، هنگام صاعقه و سوختن درختان، هنگام سقوط یک سنگ و برخورد آن با صخره های دامنه ی کوه و ایجاد جرقه، بارها در طبیعت دید و دید و دید و بالاخره پس از نسل ها راهی برای رام کردن آن پیدا کرد. حتی شاید بتوان گفت بشر در این مورد چنان که در مورد اختراع چرخ با توجه به مدت زیست خود در هیئت انسانی بر روی کره ی زمین، چندان هم باهوش و قابل تحسین نبوده بلکه شاید سفیه وضع بوده است. اما در مورد زبان، درست برعکس است. به هیچ وجه نمی توان دریافت که بشر الگوی آن را از کدام بخش طبیعت بیرون کشیده است. صدا درآوردن و آواز خواندن را به آسانی می توان از طبیعت تقلید کرد اما زبان به معنای نظام زبانیو به تعبیر سوسوری آن، واقعاً آن قدر پیچیدگی داردکه انبعاث آن در نزد انسان اولیه باعث تحیر جدی باشد. چگونه پیوندی از میان پیوندهای اجتماعی، توان آن را داشته است که همپوشانی گسترده درباره ی قواعد دستوری زبان ایجاد کند؟! شدت وابستگی های اجتماعی در قبایل اولیه تا چه اندازه بوده است؟ یعنی واقعاً نسل در نسل و هر نسل به طور جدی و تنگاتنگ همکاری کرده اند تا زبان به نظامندی مطلوب خود دست یابد؟! این میزان از نظام مندی زبان آیا بازتاب نظامندیی توانمندتر یا به همین اندازه توانمند در میان قبایل نمی تواند باشد؟! باور این حد از پشتوانه برای خلق دستگاهی به این پیچیدگی در نزد انسان اولیه بسیار مشکل است. حتی امروز نیز آموزش زبان بومیان مناطق دور از تمدن برای مغز رشد یافته تر و کاراتر انسان امروزی کار آسانی نیست.
بیهوده نیست که برخی از گونه های ادیان زبان را موهبتی می دانند که به طور مستقیم از سوی خداوند به انسان داده شده است. آیا هم اکنون نیز حق نداریم آن را جادویی بزرگ یا معجزه ای بیرون از توان عادی بشر تصور کنیم؟ با در نظر گرفتن این مطالب، طبیعی می نماید که بشر زبان را مقدس بپندارد و به کار بردن کلمه را توانی خدایی بداند. در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود - انجیل یوحنا باب اول - حال می رسیم به همان سفسطه ی همیشگی؛ هر چه در قرابت با امری مقدس قرار می گیرد، مقدس است و این دام که انسان باستان را به سوی معتبر دانستن هر چه از طریق زبان بیان می شود راهنمایی کرد و البته تا اعماق باورها رسوخ نمود. فکر می کنید ما امروزیان دیگر اسیر اسطوره ی مقدس پنداشتن زبان نیستیم؟ حال آن که ما هنوز نه تنها به شهادت شاهدان در دادگاه گوش می دهیم بلکه به اظهارات متهمین بسیار خطرناک پس از اثبات جرمشان در مورد زوایای ناگفته ی پرونده ی جنایی، اعتماد می کنیم. برای چه؟! برای این که در حیطه ی اسطوره ی زبان قرار داریم. حیطه ای که همیشه سیاستمداران را شادکام و قابل وثوق نگاه داشته است. اعتماد به زبان از این لحاظ فقط اعتماد به یک اسطوره است. انسان ها به راحتی می توانند دروغ بگویند و می گویند. حفظ حرمت اظهارات خود را بر خود لازم دانستن یک مسئله ی کاملاً اخلاقی است و ریشه در فرهیختگی و دید بسیار وسیع فرد دارد.
سوگند می خورم که در این دادگاه حقیقت را بگویم و جز حقیقت را نگویم.
آری، برخی از متدینین نیز هستند که نه فقط برای نصیحت، عالم را محضر خدا می دانند و بیرون از گفت، خود را در پیشگاه خدا می بینند. با این باور می خواهید به چه کسی دروغ بگویید وقتی همیشه بین خود شما و خود شما و گفتگوی نفسی شما نیز خدا حضور دارد؟ خردمندان و اخلاقیون غیرمذهبی نیز چون عالم واقعیت و طبیعت را بارها بزرگ تر از خود می دانند و از افشاگری دیر یا زود این آیینه آگاه اند مرتکب بلاهت دروغ گفتن نمی شوند. اما تعداد باورمندان واقعی و افراد صاحب اصول بسیار اندک است. وفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنوی به هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باش - حافظ - می بینید! همین شاهد آوردن ابیات در میان ما ایرانیان همان که سوگند را ضامن اعتمادبخش بیان افراد تصور می کنیم یعنی به خود تفهیم نکرده ایم که دروغ گویی یک شیوه از زیستن است. از سوگند در این میان چه کاری برمی آید؟ انسان دروغ گو به راحتی سوگند دروغ هم می خورد. ضمن این که دروغ گفتن هوش و استعداد خاصی نمی خواهد. کودکان تازه زبان بازکرده و ابله ترین انسان ها نیز می توانند مثل مسلسل دروغ بگویند. همه ی این ها یعنی ما هنوز در حیطه ی اسطوره ی زبان هستیم. چنین است که با مرارت بسیار نوشته های مردمان داستان را از میان آوار تاریخ جستجو می کنیم به ترجمه درمی آوریم و ملاک صحت علمی پژوهش های تاریخی، قرار می دهیم. کاتبان دربار فلان شاه گفته اند که او انسان خوب، مقتدر، دانا و خیراندیشی بوده است یا نه خودش فرمان داده که بر کتیبه ای چنین بنویسند. این ها چه دخلی به واقعیت دارد؟ به قول دیالوگی در یک فیلم: »اگر تو خوبی من هم محمدرضا گلزار هستم.«
امروزه نیز رسانه ی دولتی فلان کشور هم بارها می گوید و هم با هزار و یک ترفند و مدرک تصویری ثابت می کند که مسئولین آن کشور انسان های خوبی هستند ما هم می پذیریم و به اظهارات رسانه ی خود آن ها در مورد درستکاری شان استناد می کنیم. این حکایت همان کتیبه هاست. گفته اند که گفته اند. لابد خودشان از خودشان خوششان آمده است. این ها چه پلی به واقعیت می رساند؟ جالب است که فردا روز، همین ها می شود مستندات تاریخی. هنگام جنگ سرد در مورد فلان قضیه آمریکا راست گفت یا شوروی راست گفت؟ حتی پرسش از آن هم با تکیه ی صرف بر اظهارات، غلط است. سیاست مدار وقتی قرار باشد واقعیت را بگوید هیچ نمی گوید. ببینید چقدر ایمان به اسطوره ی زبان در من و شما قدرتمند است هر روز با شنیدن این همه دروغ از صبح تا شب، باز هم به زبان اعتماد می کنیم. می دانید چرا؟ چون راه دیگری نداریم و از آن جا که باید تکاپویی برای دانستن و زیستن کرد، پس همین راه نا مطمئن را می پذیریم. شخصی به عنوان شاهد عینی حاضر در یک کشتی از غرق شدن کامل آن می گفت. گفتند تو چطور زنده ماندی؟ گفت: از درخت بالا رفتم. پرسیدند وسط اقیانوس درخت از کجا آوردی؟ با خشم پاسخ داد: »مجبور بودم، می فهمی!« آری، وقتی مجبور باشیم درخت از میان اقیانوس می رویانیم. چنین است که به طور طنزآمیزی برگ های سندهای تاریخی ما گاه و بی گاه، برگ های درختان ایستاده بر آب است.
اظهارات افراد درگیر در یک قضیه چه در تاریخ گذشته چه در تاریخ معاصر نمی تواند گواه قابل اعتمادی باشد زیرا این افراد به نحوی آسیب دیده و نصیب دیده هستند و مشکل بتوان باور کرد که خواست و خاطره ی خود را با هم مخلوط نکرده باشند. این در حالی است که افراد غیردخیل در یک ماجرا از اساس آگاهی چندانی از کم و کیف اتفاقات و اعمال منجر به یک ماجرا ندارند از این جهت دخیل بودن و نبودن هر دو به تطابق گزارش های ما از تاریخ با موقعیت تاریخی لطمه وارد می کند. برخی فکر می کنند راه چاره مقایسه اسناد و گفته های گروه های رقیب با یکدیگر است با این حال نظم دادن اظهارات و مدارک آشفته بحثی است و انطباق آن با واقعیت بحثی دیگر. گفته می شود که واژه ی story در زبان انگلیسی به معنای داستان با History به معنای تاریخ از یک ریشه است. گویا واژه ی داستان و دانستن نیز در فارسی هم اصل اند. هگل گزیست و گشیست را یکی می دانست. این فقط هگل و مارکس نبودند که از تاریخ دستگاه فلسفی و دستگاه ایدئولوژی ساختند. برگسن، گیرکه کارد، هایدگر و گادامر نیز ما را به قعر پیوند زمان و تاریخ ذهنیت و هستی درونی بشر فرا می خوانند. بیهوده نیست که پل ریکور انسان را ذاتاً روایت گر می داند زیرا حتی برای داشتن شناخت از خود محتاج ساختن یک روایت از خویشتن است چه رسد به پدیده های بیرونی.
اسطورمندانه به زبان اعتماد می کنیم در عین این که فقط همین مسیر را برای خوانش افکار یکدیگر و گزارش رویدادهایی که خود شاهد آن نبوده ایم در اختیار داریم اما ذهن داستان ساز ما نیز در این اقدام همدست است. اسناد مربوط به گذشته را کنار هم می گذاریم چون جز این اسناد چیزی نداریم و از سوی دیگر نیاز به ساختن یک داستان داریم نیازی که در اعماق خود شاید یک نیاز تخیلی ادبی است تا برخاسته از واقعیت. نمونه های عینی زیادی از گرایش به بازسازی در سایه ی جمع آوری اسناد و اقوال در دست داریم تا آن جا که شاید بتوان گفت کودکانه به این »جورچین« ها علاقه می ورزیم . اما این تکه های پازلی که ما سر هم می کنیم در واقعیت ممکن است تکه های یک پازل نباشند. هنگام برخورد با یک رویداد مهم تاریخی شاید با کوهی از پازل های مختلف که قطعاتشان این سو و آن سو ریخته است مواجه باشیم. کشف ماجرا به هز دلیل آسان نیست. اول آن که : خود رویداد و علل پدیدآورنده آن به هیچ وجه در یک بستر زمانی مشخص قرار نمی گیرند. گاه دامنه ی جغرافیای یک رویداد به مرزهای دور می رسد و دامنه ی تاریخی علل پدید آمدن آن از مرز قرن ها می گذرد. دوم این که: اجزاء بسیار پراکنده ای به طور همزمان در تحقق یک واقعه دخیل هستند که گستره و نحوه چینش و دریافت نظام ارتباطی آن ها ] اگر از اساس نظمی در کار باشد[ بسیار مشکل است. سوم این که، نحوه همپوشانی یک واقعه با واقعه های همزمان است. دوایر این وقایع تا چه حد در درون یکدیگر قرار گرفته است؟ آیا می شود که چند رویداد مجزا دوایری با لبه های تقریباً مماس بر یکدیگر، وجود داشته باشد؟ چرا هخامنشیان از اسکندر شکست خوردند؟ آیا تنها واقعه مهم فقط همین شکست بود یا پیش از حمله اسکندر، امپراطوری هخامنشی از هم پاشیده شده بود و تاخت و تاز اسکندر فقط نقابی بر روی رویداد اصلی بود؟ چهارمین محدودیت، به افراد دخیل در واقعه همراه با ذهنیت های آن ها برمی گردد. نمی توان برای شناخت یک رویداد تاریخی فقط به سطح مادی آن که حال پیوند جزئیات بیرونی است اکتفا کرد. هر رویداد تاریخی یک سطح ذهنی نیز دارد که حاصل پیوند ذهنیت های مختلفی است که در کنار هم قرار گرفته و آن واقعه هر کدام به نحوی و بر اساس عواطف و دلایل درونی خود عمل کرده اند. نمی شود دانست که هنگام اتفاق افتادن فلان انقلاب ذهنیت برآمده از برآیند تک تک ذهنیت های دخیل در آن هنگام چه بوده است. آیا از اساس نقطه ی مشترکی برای این آگاهی ها جز آن چه در عمل رخ داده است می توان یافت؟ آیا نقطه ی پدید آمدن رویداد صرفاً از تلاقی بردارهای مختلف که هر کدام به سویی می رفته اند تشکیل شده است؟ تفاوت زیادی بین یک رویداد هدایت شده و یک رویداد تصادفی وجود دارد، با این وصف اگر انسان را مختار ندانیم همه ی وقایع را می توان تصادفی دانست.
هر چه دقیق تر اجزاء چند لایه ی یک واقعیت را بررسی کنید به مشکلات بیشتری برمی خورید. جای شگفتی این است که ما چگونه از ابتدا دامنه ای از قطعات متعلق به چندین و چند پازل را فقط مربوط به یک پازل می دانیم. این چارچوبی که در دست می گیریم و اصرار داریم که همه تکه های جور و ناجور مربوط به آن است چگونه و از کجا پدید می آید؟ این چارچوب متعلق به رویدادی یکه فرض شده است، رویدادی که در واقعیت خود شاید اصلاً یکه نباشد اما ما آن را یکه فرض می کنیم و اگر بپرسید چرا دوست داریم که از آن هیئتی متعین و یکه فراهم کنیم، پاسخ در روایتمندی وجودی انسان است. ما موجوداتی ادبیات ساز و داستان گرا هستیم و قرن هاست که اینچنین ایم. این فقط سرگذشت مردمان باستان نیست که با افسانه آمیخته است، این فقط مردمان گذشته نیستند که طی