بخشی از مقاله

چکیده:

هدف از این مقاله بررسی نقش ارتشهای عربی در انقلابها و خیزشهای کشورهایشان است. فرجام اعتراضات مردمی در این کشورها با کیفیت مداخله ارتش در این اعتراضات ارتباط تنگاتنگی دارد. حکومتهای نوپاترمونیال شیوه های گوناگونی را برای مهار ارتش بکار می بردند. اگرچه این شیوهها تا حدودی موفق بوده، اما در برخی از مواقع نیز کارامدی نداشت. در تونس و مصر ارتش از انقلابیون حمایت کرد و لذا حکومتهای بن علی و مبارک ساقط گردیدند.

در لیبی، طی فرایند اعتراضات به واسطه فرار از ارتش این کارگزاری به دو نیم شد و در ادامه با حمایت ناتو از نیروهای معترض این نیرو توانست در جنگ داخلی بر ارتش قذافی غلبه کند. در یمن و سوریه اگرچه فرار از ارتش شکل گرفت، اما به قدری نبود که شاکله ارتش را فروپاشاند و لذا این کارگزاری در نهایت توانستند در برابر نیروهای مخالف دوام آورد. در بحرین نیز ارتش همچنان به حکومت آل خلیفه وفادار ماند و با حمایت نیروی نظامی عربستان اعتراضات را سرکوب کرد. از این رو نقش ارتشها در فرایندهای اعتراضات نه تأثیر گذار که تعیین کننده بوده است.

تحولات جهان عرب از جهات گوناگونی موجب تعجب و شگفتی بسیاری از سیاستمداران، سیاستپژوهان و علاقه مندن به مسائل خاورمیانه شده است. آنچه به عنوان خیزش عربی خوانده شده در قوالب گوناگونی چون انقلاب - در تونس و مصر - ، جنگ داخلی - در لیبی، سوریه و یمن - ، اعتراض اکثریت - در بحرین، الجزایر، مراکش و عمان - و اعتراض اقلیت - در کویت، لبنان، عربستان و صحرای غربی - خود را متجلی نمود. بسیاری را اندیشه بر این بوده که این مجموعه از کشورها به لحاظ سیاسی همچنان به صورت حکومتهیا توسعه نیافته باقی می مانند و احتمالاً شاهد هیچگونه تغییری ساختاری به سوی دموکراسی نخواهند بود. اما تحولات پدید آمده به نوعی آنها را در شگفتی و غافل گیری فرو برد.

یکی از مهمترین رویکردها در بررسی انقلابهای عربی، ارزیابی نقش کارگزاریهای انسانی است. از جمله این کارگزاریها ارتش می باشد. تا مدتها پژوهشگران امور خاورمیانه در مورد نقش ویژه ارتشها بی تفاوت بودند، اما انقلابهای عربی نشان داد که نقش این نهاد نه تأثیرگذار که تعیین کننده است. بنا به عینیات، دولتهای اقتدارگرای خاورمیانه برای بقاء خود نیازمند حمایت ارتش هستند و همچنین معترضین و مخالفین انها نیز در جهت کنار زدن حکومت به پشتیبانی ارتش و یا، حداقل، بی طرفی آن نیازمندند. در برخورد میان دو کانون اقتدار - حکومتهای اقتدارگرا و معترضین مردمی - هر یک برای برتری بر دیگری به منابع قدرت - سیاسی، اقتصادی و نظامی - نیازمندند و لذا هر یک از انها که بتواند منابع بیشتری را بکار گیرد قادر به غلبه بر دیگری است.

این پژوهش تلاش دارد تا نقش ارتشهای عربی را در کامیابی و یا ناکامی خیزشهای مردمی در کشورهای تونس، مصر، لیبی، سوریه، یمن و بحرین بررسی نماید. پژوهش بر این ادا است که نقش ارتشها در فرجام خیزشهای عربی در هر شکلی - انقلاب، جن داخلی و یا سرکوبی اعتراضات - تعیین کننده بوده است. اما پیش از پرداختن به این بحث ضروری است تا ماهیت خیزشها در قالب نظریه های انقلاب مطمح نظر قرار گیرد.

شورش یا انقلاب: گونه شناسی خیزش های عربی

لازم به ذکر است برخی مدعی هستند که امکان مطالعه مقایسه ای انقلابها و کشف قوانین عام وجود ندارد، چرا که هر رویداد انقلابی رویدادی خاص و در متنی خاص رخ نموده است و لذا شرایطی که در یک جامعه منجر به انقلاب شده در برخی و یا همه ابعاد در جوامع دیگر وجود ندارد. اما این ادعا باعث نشده تا اندیشمندان از چنین اقدامی امتناع کنند. تلاش برای کشف متغیرهای مشترک به امواج تئوریهای انقلاب شکل داده است. تا کنون می توان 4 موج تئوریهای انقلاب را از یکدیگر باز شناخت.

موج اول تئوریهای انقلاب با کارهای پژوهشی گوستاو لبون و پیتریم سوروکین به ارابان علم عرضه گردید. در این موج بیشتر بر ابعاد روانشناختی جوامع توجه می شد. موج دوم پویاییهای بیشتری را در بر گرفت، به طوریکه سه جریان اصلی دز این موج مطرح گردید. جریان اول به اقدامات نظری افرادی چون شوآرتز و مدیسون باز می گشت که بر عوامل روانشناختی - تبعیض، محرومیت و تجاوز به حقوق - تأکید می کردند. جریان دیگر به پدیده انقلاب از منظر مفهوم تعادل اجتماعی از رویکرد کارگرایانه توجه و عنایت داشتند. از جمله آنها چالمرز جانسون و نیل اسملسر بودند. جریان سوم هم از رویکرد سیاسی به پدیده انقلاب می نگریستند و که موماًع منازعه قدرت و منابع بسیج میان گروه های اجتماعی اقتصادی را مطمح نظر قرار دادند. هانتینگتون و چارلز تیلی جزء این دسته اند. ویژگی بارز این دو موج این بود که جز در خصوص افراد محدود - هانتینگتون - عمده پژوهشگران برای ارائه تئوریهای مطروحه از رخدادهای انقلابی در کشورهای اروپایی بهره بردند. اما در موجهای بعدی به انقلابهای سایر نقاط جهان نیز توجه شد.

موج سوم تئوریهای انقلاب با تلاشهای پیگٌ، مورٍ و اسکاچپل به علاقه مندان ارائه شد. در این دسته از نظریات به عوامل چون نقش نظام بین الملل، قدرتهای بزرگ، تأثیر جنگها، نزاع طبقاتی و منازعه نخبگان سیاسی را به عنوان متغیرهای مستقل اشاره گردید. اما موج چهارم توسط افرادی نظیر سولَ، فورانُ، هالیدی ِ و گلدستونّ مطرح شد. در این موج که در اواسط دهه 80 قرن گذشته آغازو تاکنون نیز ادامه داشت، پژوهشگران ابتداً با نقد امواج پیشین، به نوعی تلاش کردند تا آنها را بازنویسی کرده و با شرایط جدید داخلی و بین المللی منطبق نمایند. از این رو به نقش عواملی چون ایدئولوژی، کارگزاریهای انسانی، اهمیت متن بین المللی، جنبشهای اجتماعی و انباشت اطلاعات همگونی که منجر به حرکت عمومی می شود توجه کردند. همچنین در این موج تلاش شده تا حرکتهایی که در جهان سوم رخ نمودند نیز توجه شود

تحلیل انقلابهای عربی از منظر تئوریهایی مطرح وجهه همت برخی از اندیشمندان و پژوهشگران قرار داشته است. با این حال این پژوهش با عنایت به قابلیتهای نظری موج چهارم مبناء تحلیل خود را بر متغیرهایی قرار داده که پژوهشگران این موج، به طور خاص گلدستون مطرح کردهاند. نکته مهم در نظریات گلدستون همان نقش کارگزاریهای انسانی است که "ارتش" در این زمره جای می گیرد. اما پیش از ورود به بحث لازم است تا در مورد ماهیت حرکتهایی که از آن به انقلاب یاد می شود نکته ای طرح شود.

گاه بیگاه ادعاهایی در خصوص ماهیت خیزشهای عربی مطرح می شود. از دیدگاه برخی حوادثی که در کشورهای یاد شده رخ نموده انقلاب و از دیدگاه برخی دیگر اعتراض عمومی و یا حتی شورش است. واضح است که اطلاق هر گونه عنوانی به این حوادث بستگی به تعریفی دارد که از انقلاب، خیزش و یا شورش ارائه می شود. به عبارتی رساترعموماً پژوهشگران در مورد مختصات آنچه انقلاب خوانده شده توافق نداشته اند. با این حال هانتینگتون پیشتر تعریفی از انقلاب ارائه داده بود که تا مدتها مورد پذیرش عموم اربابان علم در این حوزه قرار داشت.

ازدیدگاه وی، انقلاب یک دگرگونی تند، بنیادی و خشونت آمیز داخلی در ارزشها، اسطوره های مسلط بر یک جامعه، نهادهای سیاسی، ساختار اجتماعی، رهبری، کارکرد و سیاستهای حکومتی و منابع اخلاقی است و بدین سان از خیزشها، شورشها، نافرمانیها و کودتا و جنگهای داخلی متمایز می گردد. از دید وی یک انقلاب تمام عیار مستلزم نابودی تند و خشونت آمیز نهادهای سیاسی موجود، پویایی گروه های تازه در میدان سیاست و پدید آمدن نهادهای سیاسی جدید است

از این منظر شاید نتوان حوادثی را که در مصر و تونس رخ داده انقلاب خواند. از جهتی، نمی توان نقطه شروع این حوادث را به تحولات ماه هایی ارجاع داد که حوادث انقلابی رخ داده، چرا که بستر چنین حوادثی به فرایندهایی باز می گشت که از سالهای قبل آغاز شده بود. مضاف بر آن در مصر و تونس خشونت محدود بودبا. این حال عموماً آنچه در این دو کشور رخ داده انقلاب خوانده شد.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید