بخشی از مقاله


تحلیل موضوعی آب حیات در اشعار حافظ


چکیده

آب حیات در شعر فارسی جایگاه ویژهای دارد و شاعران هرکدام به گونهای به آن اشاراتی دارند که عمده این اشارات بازگو کننده مسئله جاودانگی و جایگاه فنا و بقا در اندیشههای عرفانی و اومانیستی است. اما در اشعار حافظ آب حیات بیان کننده اندیشهای است که بر طبق آن آرزوی بشر در دستیابی به عمر جاودان را محال میداند، از همین رو به دنبال جایگزینی اموری است که بتوان برای ترس انسان از فنا و تلاش بی ثمر او برای بقا پاسخی تسکین دهنده بیابد. در این مقاله با تحلیلی موضوعی، این مسئله در چهار مبحث (مدیحه، عرفانی، فلسفی و مفاخره) در کاربرد آب حیات در اشعار حافظ مورد بررسی قرار گرفت و نتایج قابل توجهی به دست آمد که از جمله آن میتوان به دید واقعبینانه حافظ در برخورد با فنا، خودستایی شاعرانه و بیان مسائل فلسفی اشاره کرد.

کلیدواژهها: حافظ، آب حیات، فنا، بقا

یگنهرف تاطابتراو نابز ،یبدا یاهراتسج یللملا نیب شیامه

مقدمه

انسان موجودی است که میل به جاودانگی دارد و در طول تاریخ و حتی اسطورههای ملل میتوان داستانهایی در ایـنبـاره مثال زد که بیانگر این آرزوی دست نیافتنی است. در اسطورههای ملل میتوان به داستان روئین تنـی اسـفندیار، داسـتان آشـیل و گیلگمش و در روایات دینی میتوان به داستان خضر و داستان الیاس نبی اشاره کرد.

اصول موضوعهای چون جاودانگی نفس، اصول جزمی نظرینیستند، بلکه پیش فرضهایی هسـتند کـه ضـرورتاً فقـط اهمیـت عملی دارند بنابراین، معرفت نظری را گسترش نمی دهند، بلکه فقط به صور عقلی نظری به طور کلی (به واسطه نسبتشان با قلمـرو عملیات) حقیقت عینی می بخشند. (ر.ک.استفان کورنر، 1367، ص .(315 ترس از مرگ و نیست و فنا شدن همواره بشر خـاکی را گرفتار دغدغه های بی سرانجامی کرده است که گـاهی سـبب اخـتلالات متعـددی در روح و روان او شـده کـه بـه فنـای زودرس او انجامیده است. افلاطون میگوید: »طبیعت هر موجود فانی همواره در این تلاش است که جاویدان بماند و بدین مقصود از راه توالـد و تناسل میتواند رسید. بدینسان که همیشه موجودی تازه و جوان به جای موجود پیر بگذارد. چنانکه میدانی ما هر موجـود زنـده را از کودکی تا پیری همواره همان میشماریم و به یک نام میخوانیم، در حالی که در هیچ آن همان نیسـت کـه آنـی پیشـتر بـود، بلکه پیوسته در تغییر و تحول است مو و گوشت و استخوان و خون و خلاصه تمام تنش دائماً دگرگون میگردد و ایـن دگرگـونی خاص تن نیست، بلکه روح نیز همواره دستخوش آن است.« (افلاطون، 1357، ص .(260 در عرفان مقـام فنـا و بقـا تعریفـی کـاملا متفاوت نسبت به تعریف عامیانه این دو کلمه دارد. اما عرفا برای فنا و بقا جایگاهی در این جهان مادی قائـل شـدهانـد. نجـم الـدین رازی در مرصاد العباد، مقام فنا را خرابات خوانده است: » چون رطلهای گران شراب معاتبات » انا سنقلی علیک قـولا ثقـیلا« بکـام روح رسد و تأثیر آن به اجزای وجود او ( عارف ) تاختن آرد، از صـطوات آن شـراب، هسـتی روح روی در نیسـتی نهـد، و از آبـادی وجود، روی در خرابی خرابات فنا آرد.« (رازی،.(218 :1371 این خرابات در اصطلاح عرفا همانطور کـه نجـمالـدین رازی مـیگویـد مکان فنای از خویش است و انسان عارف خرابات را مأمنی برای تزکیه و تهذیب نفس و روح خویش میداند.

اما آنچه که امروزه به عنوان ترس از مرگ و نابودی مطرح است به عنوان یک اندیشه واپس گرایانه انسان را از تعالی و رشد باز میدارد. »در کتاب مقدس، محدوده زندگی انسان به همین دنیا خلاصه میشود، در آنجا اصل بهشت و دوزخ وجود ندارد، و فقـط مفهوم روبه گسترش رستاخیز نهایی مرده در قیامت، به چشم میخورد)«تیواری، .(134 :1387 انسان بالذاته در تلاش بـرای بقـا و جاودانگی است. اما بقا از دیدگاه اسپینوزا معنای دیگری دارد. هرچند عدهای بقای مورد نظر وی را حسن شهرت گرفتهاند؛ و برخـی دیگر خلود مورد نظر وی را بقای شخصی دانستهاند.(ر.ک.ویل دورانت، (171 :1369 اما آنچه که از تحقیقات اسپینوزا شناسـان بـر میآید میتوان نتیجه گرفت که اسپینوزا معتقد به بقای جاودانگی غیر شخصی است. از همـین رو در ایـن بـاره مـی گویـد : » هـر موجودی در تلاش ادامه خویش است و این تلاش ذات متحقق اوست، و روح بالنتیجه، تمایل به ادامهی غیرالنهایـه خـویش دارد، و از دیرپایی و ماندگاری خویش آگاه است« .(اسپینوزا،.(203 :1388 اندیشه جاودانگی در متون کهن جایگاه ویژهای دارد. » در سـفر پیدایش آمده است که مار به نخستین زوج عاشقان گفت »: ومانند خدا خواهید بود« و پولس حواری نوشته است : » اگـر فقـط در این جهان در مسیح امیدواریم، از جمیع مردم بدبخت تریم« و منشأ تاریخی همه ادیان در پرستش و حرمت نهادن به مردگان –در پرستش و حرمت نهادن به جاودانگی- است. « (اونامونو،75: 1380و.(76 بنابراین فنا» همواره بـه معنـای فنـای از نحـوه خاصّـی از آگاهی فروتر ، و در همان حال ، بقای با نحوه خاصی از آگاهی فراتر است. یک نوع آگاهی از بین مـی رود ،تـا آگـاهی متعـالی تـری


جایگزین آن شود .به عبارت دیگر ، فنا بواسطه ی بقایی که با آن همراه است ، ارزشمند می شود .آنچه باقی مـی مانـد تجلـی حـقّ است و آنچه فانی می شود غیر حق و مجاز یعنی خودآگاهی محدود فرد است )«.ابنعربی، (99 :1384
در اشعار حافظ سخن از آب حیات و داستانهای پیرامون آن نسبتأ فراوان است و غالبأ حافظ از آب حیات بـا عنـاوینی چـون: آب خضر، آب حیوان و آب حیات نام میبرد که در هرکدام کاربردی مناسب با فضای کلی شعر ارائه داده است. در واقع با توجـه بـه وجه استفاده آب حیات و سابقه عرفانی آن که در داستانهای فراوانی به آن اشاره شده و غرض از آن تلاش بشر بـرای یـافتن بـی-مرگی و جاودانگی بوده، مسئله فنا و بقا مطرح میشود که در اینباره توضیحاتی داده شد. اما غزلهـای حـافظ همـانطور کـه بارهـا گفته شده دو جنبه زمینی و آسمانی یا عرفانی دارند. در غزلهای عرفانی، حافظ در پی دستیابی به معرفت و شناخت بـرای رهـایی از تعلقات دنیاست و در غزلهای زمینی به دلبستگیهای خود میپردازد که میتواند گاهی آب رکناباد باشد و گـاهی شـیراز و گـاه معشوق. در اینجا آب حیات و جنبههای کاربرد آن در غزلهای حافظ بررسی میگردد که هرکدام با توجه به کـاربرد عبـارات مـورد نظر معنای متفاوتی دارند. از آنجایی که داستان آب حیات و عمر جاودان خضر و جستجوی او برای یافتن ایـن آب در ادب فارسـی معروف است از ذکر داستان خودداری میگردد.


.1مدح

در اشعار حافظ مضامین مدحی فراوان است »اما آنچه در آثار خواجه برای عدهای برخلاف ذوق به نظر میرسـد، تعـداد نسـبتأ زیاد غزلها است که با اشارههایی در ابیات آنها یا بـا الحـاق یـک بیـت بـه آنهـا، بـه مـدح اشـخاص منسـوب مـی-شوند)«یثربی،(525 :1381 و همین امر در کاربرد آب حیات در اینگونه اشعار رنگ تازهای به مدایح حـافظ داده اسـت. در اینگونـه اشعار حافظ عمومأ لب معشوق یا ممدوح را به آب حیات تشبیه میکند.


گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است کآب حیات میخورد از جویبار حسن((7/394 حافظ در این غزل به توصیف ویژگیهای ممدوح و یا معشوق خود میپردازد. با توجه به سابقه شاهدبازی در شـعر حـافظ مـی-

توان گفت حافظ در این شعر آب حیات را مایه زیبایی و تازگی معشوق میداند که باعث شده است تا بنفشه بـر گـرد لـب معشـوق بروید و آن را استعاره از موی نورسته بر گرد لبان او میداند. آب حیات در این غـزل کـاربردی زمینـی دارد کـه حـافظ آن را بـرای

معشوقی زمینی به کار میبرد.

لب چو آب حیات تو هست قوت جان وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح((5/98

در اشعار حافظ عمدتأ آب حیات برای لب معشوق به کار میرود. در واقع کاربرد آب حیات در اشعار حـافظ بیشـتر در زمینـه عشق زمینی و ممدوحان است و حافظ در بیشتر موارد در مدح ممدوح و معشوق غالبأ آب حیات را یا لب معشوق مـیدانـد و یـا وجود معشوق را آب حیات میخواند. در اینجا نیز در این غزل لـب معشـوق را بـه آب حیـات تشـبییه مـیکنـد کـه مایـه قـوت و نیرومندی جان است. حافظ در جایی دیگر:

گفتم که لبت، گفت لبم آب حیات گفتم دهنت، گفت زهی حب نبات((1/3


بار دیگر لب معشوق را به آب حیات تشبیه میکند. حافظ بارها لب معشوق را به طرق مختلف حیات بخش و روح بخش مـی-داند و در این بیت آن را همچون آب حیات، جانبخش میداند که وجود خاکی حافظ را جانی دوباره داده است. تحقیقـات بسـیاری که در باب معشوق زمینی حافظ صورت گرفته است هیچکدام نشانی دقیق از این معشوق ندادهاند. البته با توجـه بـه مـدحی بـودن برخی غزلیات می توان تشخیص داد که مقصود کیست اما در اینگونه غزلیات سخنی از ممدوح نیامده اسـت و راز معشـوق زمینـی حافظ همچنان سر به مهر باقی مانده است. در زیر نمونههایی دیگر ذکر میگردد :

آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست روشن است این که خضر بهره سرابی دارد((6/124
انفاس عیسی از لعل لبت لطیفه ای آب خضر ز نوش لبانت کنایتی((2/437
لب تو خضر و دهان تو آب حیوان است قد تو سرو و میان موی و بر به هیئت عاج((8/97
دهان شهد تو داده رواج آب خضر لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج((4/97

تشبیه آب حیات به لب معشوق و برتری نهادن آن به آب خضر در اشعار حافظ با نکته ها و لطیفه هایی نغز و متفـاوت همـراه است و اینکه حافظ در اینگونه موارد لب معشوق را بر آب حیات برتری میدهد خود مبین جان بخشی لبان معشوق است.

کلک تو بارک االله بر ملک و دین گشاده صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی((2/489 از ویژگیهای بارز در اشعار مدحی حافظ تلمیح به پادشاهی سلیمان نبی است. حافظ در قیاس ممدوح خـود او را در شـکوه و
عظمت پادشاهی با سلیمان برابر میداند و این امر همواره در اشعارش جایگاه ویژهای دارد. آب حیوان در اشعار مدحی حافظ عمومأ برای نشان دادن شکوه ممدوح به کار میرود و در اینجا نیز این امر به همین مقصود مورد استفاده قرار گرفته است. حافظ در جایی
دیگر:

آب حیوانش ز منقار بلاغت میچکد طوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای تو((5/410

بار دیگر به همین امر اشاره میکند و آب حیوان را برای نشان دادن هیبت و شکوه ممدوح و روحبخشی او مورد اسـتفاده قـرار

میدهد.

روان تشنه مارا به جرعه ای دریاب چو می دهند زلال خضر ز جام جمت (7/93)

در این بیت حافظ خطاب به ممدوح خود از او آب زلال خضر را طلب میکند تا روان تشنه او را به جرعـهای دریابـد. در واقـع منظور از آب حیات در این بیت میتواند صله یا پاداشی باشد که حافظ آنرا از ممدوح خود طلبیده است.


خیال آب خضر بست و جام اسکندر به جرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد((5/167 این بیت از آندسته ابیاتی است که حافظ در آن به معشوق یا ممدوح خود اشاره کرده است. ابوالفوارس لقب شاه شـجاع اسـت
و حافظ به مدح ممدوح خود پرداخته است و ضمن بیان آب خضر و جام اسکندر از خیال نوشیدن آب حیات از جام اسکندر دسـت بر میدارد و جرعه نوش شاه شجاع میشود. در واقع حافظ با توجه به مدحی بودن غزل در پی آن است تا جرعهنوشی شاه شجاع را بر نوشیدن از آب حیات برتری نهد، از همین رو در این بیت به دنبال القای همین مفهوم است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید