بخشی از مقاله
چکیده
مفهوم تفهم یکی از مهمترین مفاهیم در رشته جامعهشناسی به ویژه در پارادایم تعریف اجتماعی است که ویلهلم دیلتای و ماکس وبر از پرچمداران آن به شمار میآیند. در این مقاله با ا ستفاده از روش ا سنادی و کتابخانهای به برر سی تطبیقی آرای این دو متفکر بزرگ آلمانی درباره مفهوم تفهم پرداخته شدها ست. دیلتای بر پایه فل سفه حیات خود تف سیر جدیدی از معنای تجربه را پی شنهاد میدهد و با تاکید بر تفاوتهای موجود در تجربه درونی و تجربه بیرونی به بحث تمایز بین تفهم و تبیین پرداخته تاکید خود را بر تجربه زی سته قرار میدهد. در مقابل وبر به واسطه همنشینی با فردریش ریکرت و کارل یاسپرس به نگرشی نو نسبت به مفهوم تفهم دست میابد.
با بررسی این دو متفکر میتوان این چنین برداشت کرد که وبر بر خلاف دیلتای و روش روان شنا سی تو صیفی- تحلیلی او، زی ستن را معادل دان ست ن فرض نمیکند و در نتیجه زیست مجدد حالات وجدانی دیگری را معادل ک سب دانش ن سبت به آن ندان سته و آن را صرفا ابزاری برای تحصیل دانش.معتبر مورد نظر خود برمیشمارد. تاکید وبر بر این که تفهم را تنها باید به عنوان نخستین گام در تعریف فراگرد اسناد علی در نظر گرفت، و به نوعی باید روش تفهم را به و سیله روشهای لازم ت حت کنترل درآورد، نق طه عطفی در فرآی ند تاریخی این مفهوم محسوب میگردد.
مقدمه
در ابتدا بهتر است که اندکی درباره پیشینه مفهوم و روش تفهم صحبت نماییم . تفهم در متن فلسفه آلمانی و علوم اجتماعی به صورت عام ، از اواخر قرن 19 مورد ا ستفاده قرار گرفته ا ست. این مفهوم رابطه تنگاتنگی با جامعهشناس آلمانی ماکس وبر دارد هر چند که او اولین ک سی نبود که از این مفهوم و روش ا ستفاده کرد بلکه تاریخ دانی آلمانی به نام درویسن نخستین کسی است که این مفهوم را مورد ا ستعمال قرار داد و پس از وی نیز ویلهلم دیلتای به صورتی سیستماتیک آن را به کار گرفت.
به تعبیری میتوان گفت که تفهم، اکنون به عنوان مفهوم و روشی مرکزی برای رد علوم اجتماعی پوزیتیویستی شناخته میشود. مفهوم تفهم در دهههای پایانی قرن 19 میلادی بر سر زبانها افتاد یعنی زمانی که نوکانتیهای مکتب بادن همچون ریکرت و ویندلباند و همچنین ویلهلم دیل تای در تلاش بود ند در م قا بل رویکرد های پوزیتیوستی رویکردی نو را برپا دارند.
از این رو برای جدایی علوم روحانی به تعبیر دیلتای یا علوم فرهنگی به تعبیر ریکرت و ویندلباند از علوم طبیعی که پوزیتیویستها آن را الگوی بلامنازع همه علوم میدانستند نیاز به این مفهوم به شدت حس میشد. مفهوم تفهم مفهومی نیست که به صراحت ساخته و پرداخته شده باشد و در واقع یکی از مفاهیمی است که خفایای تاریک و پر پیچ و خم بسیاری دارد که باعث بحث های ب سیاری در روش شنا سی علوم اجتماعی شده است.
این مقاله به تفاوت های اندی شه دیلتای و وبر درباره مفهوم و روش تفهم پرداخته و سعی بر روشننمودن ظرافتهای فکری موجود در دل این مفهوم دارد. ضرورت این مقاله در این است که در منابع فار سی نیاز به برر سی ری شه های ا صلی تفکیک بین علوم ان س انی و علوم طبیعی در کشور ما که در پی برپایی نوعی علم انسانی اسلامی ا ست به شدت به چ شم میخورد بدین دلیل بیان این مطلب که ، تا زمانی که نتوان علوم ان سانی را چه از لحاظ ه ستی شنا سی و چه از نظر روش شناسی از زیر سلطه علوم طبیعی به در آورد بالطبع ت صور علوم انسانی اسلامی جز سرابی در چشمان محققان رخ نخواهد نمود. این هدف اصلی است که نگارنده در پی دستیابی بدان میباشد.
در رابطه با انتخاب دیلتای و وبر برای مقایسه نظری نیز باید گقت که ویلهلم دیلتای و ماکس وبر تقریبا هم عصر محسوب میشوند و نمیتوان چندان فاصله زمانیای بین این دو در نظر گرفت. البته این مطلب که دیلتای سی و اندی سال از وبر مسنتر بود نمیتوان نادیده گرفت اما در کل شکوفایی کار ذهنی هر دوی آن ها تقریبا در آخرین دهه قرن نوزده و دهه اول قرن بی ست میبا شد و این امر خود توجیه منا سبی برای انتخاب این دو متفکر برای مقای سه و برر سی مینماید. ابتدا کار را با بررسی افکار ویلهلم دیلتای آغاز مینماییم.
ویلهلم دیلتای - 1911-1833 - میتوان گفت که ویلهلم دیلتای نظریه پرداز مسلم علوم اجتماعی بود. به بیان دقیق دیلتای نخ ستین ک سی ا ست که در علوم ان سانی معرفت شنا سی م ستقلی به وجود آورد. برای پی بردن به اندی شه دیلتای باید دانست که او از جهتی جریان ها و گرایشهای مختلفی را به هم پیوند میدهد . در واقع فلسفه دیلتای با عنوان - فلسفه حیات - حاصل ترکیب ایدآلیسم آلمان ، اصالت تجربه انگلیس و عقاید عصر رمانتیک ا ست.[1] او از سویی شاگرد بوکه و نوی سنده شرح احوال شلایر ماخر بود و از سویی تاویل را که در ع صر او به بوته فراموشی افتاده بود زنده میکند
در واقع میتوان او را در زمره بزرگان تاویل گرایی قرار دارد و از سویی دیگر او از فل سفه تح صلی سخت متاثر است زیرا که در جوانی به عضویت حلقه ای درآمد که اولین کسانی که فل سفه تح صلی را به آلمان آورده بودند مخ صو صا شرر ، گریم و ا شمیت در آن حلقه با هم مراوده دا شتند با این همه دیلتای هرگز حاضر نشد مقام خاصی را که آگوست کنت و اسپنسر برای جامعهشناسی قائل بودند را برای این علم قائل شود.
دیلتای در سراسر زندگیاش درگیر مطالعه و پژوهش درباره تجربههای انسانی و بسط و گسترش ابزارهای معرفت شناختی لازم برای انجام چنین تحقیق و پژوه شی بود . علاقه و توجه او به شرایط ضروری برای رسیدن به معرفت، او را از اخلاف کانت و هگل ساخته است. هرچند، به سبب پژوهشاش درباره زندگیهای روزمره انسانها قرابتها و شباهتهایی با پراگماتیسم دارد و پیشگام فلسفههای هوسرل، هایدگر و اگزیستانسیالیسم به شمار میرود.
دیلتای معتقد بود اگر در علوم طبیعی، »مو ضوع«، ا شیای خارجی و مستقل از فاعل شناسا هستند، که ساخته و پرداخته انسان نیستند، اما در علوم انسانی، »موضوع« عبارت است از: آنچه ساخته و پرداخته انسان بوده و از آثار او به شمار میرود.غایت علوم انسانی، تبیین علی و معلولی پدیدههای عینی نی ست، بلکه صرفا فهم آثار ان سانی است. البته از دیدگاه وی میان دو روش »فهم و تفسیر« و »تبیین« مرز دقیقی وجود ندارد.
تفهم باز سازی و تف سیر حالت و تجربه پدید آورنده اثر ا ست که به عنوان یک »متن« ملاحظه میشود و تجربه کننده به عنوان »مفسر« و مدرک هنگام انجام آن فعل در درون خویش این تفسیر را به انجام میرساند. در این تفسیر، مفسر حیات متجلی در متن را میشناسد، نه معنای متن را. علوم ان سانی در روش نیز مبتنی بر روش تجربی و استقرایی بر اساس آزمون و خطا نیز نیست. اگرچه تجربه میتواند از معنایی عام برخوردار باشد که استقرای مبتنی بر آزمون و خطا یکی از انواع آن ا ست. با توجه به این معنای عام ا ست که دیلتای، صولاً هر علمی را اعم از طبیعی و یا انسانی، تجربی میداند و معتقد است: هر تجربهای باید به شرایط و زمینه آگاهی، که خاستگاه آن بوده باز گردد و اعتبار خود را از آن به دست آورد.
بدین ترتیب، اگر مفهوم تجربه را گ سترش داده و آن را شامل درک بیواسطه امور درونی بدانیم، در این درک واسطهای میان تجربه کننده و تجربه شونده وجود ندارد و به تعبیری با یکدیگر متحدند، روش علوم ان سانی را باید تجربه بیوا سطه دان ست؛ ا صطلاحی که دیل تای در مورد چنین تجر بهای به کار میبرد، عبارت است از «Erlebnis» که آن را به »تجربه زی سته« یا »به جان دریافته« ترجمه کردهاند. این نوع تجربه، با تجربه با وا سطه یا به تعبیر دیگر، »نمود« متفاوت است. »نمود« تجربهای است از نوع تجربه با واسطه به تعبیر دیگر، تجربه حصولی .
دیلتای معتقد است که زندگی و حیات، خود را بهاَشکال مختلفی متجلی میسازد و فاهمه ان سان میتواند از آن تجربهای درونی و بیواسطه داشته باشد. این نوع تجربه ا ست که مبنای ا ستقلال علوم ان سانی در مقابل علوم طبیعی است.
از نظر دیلتای، تجربه زیسته قابل قیاس با هیچ نوع تجربه حسی از طبیعت نیست.[7] از نظر وی مراد از این حیات، معنای زیستشناختی آن، که مشترک میان انسان و حیوان است نمیباشد، بلکه امری است فراگیر که البته خودش قابل درک نیست، اما مظاهر آن از قبیل اندیشهها، مذاهب، آثار هنری و ادبی، تفکرات فلسفی، نهادهای بشری و... . قابل درک و تجربه است . چنین تجربهای، با تحقق در یک فرد انسانی، برای سایر انسانها نیز قابل فهم است؛ چرا که برخلاف پدیدههای فیزیکی، با برخورداری از طبیعت بشری میتوان باطن این آثار و افعال را شناخت.
از اینرو، »تفهم« عبارت ا ست از فهم ان سانی در درون ان سانی دیگر بر پایه ماهیت م شترک ان سانی.[8] البته ان سانها همه در یک زمان واحد زندگی نمیکنند. به همین دلیل، فهم افعال و آثار ب شری ان سانهایی که در غیر زمان ما زندگی میکنند، تنها مبتنی بر ماهیت ان سانی م شترک ما با آنها نی ست، بلکه برای تحقق چنین فهمی باید حالات آن ان سانها را، با توجه به شرایط تاریخی صاحبان آن، از طریق باز سازی تاریخی آن پدیدهها و متنها شناخت.
دیلتای برای فهم حیات ان سانها، به قواعد و ا صولی معتقد ا ست که آنها را »مقولات حیات« مینامد. وی تفسیر وقایع و پدیدهها را از مسیر این مقولات امکانپذیر میداند. بیان این نکته ضروری است که هر پدیده تاریخی امری فردی و خاص ا ست که فهم آن را نمیتوان کلی و عام دان ست. اما دیلتای معتقد ا ست که فردیت این پدیدهها، مانع از درک کلی و نوعی آنها نیست. این کلیت و عمومیت، ناشی از آن ا ست که مف سر بتواند درک شخ صی از واقعیت مورد نظر را با مجموع نمودهای حیات ان سان و آثار آن در ارتباط با ا شیا و حوادث پیوند بزند. این مجموع نمودهای عینی از حیات انسان، از زبان گرفته تا دین و از جمله آثار سیاسی، هنری، اقتصادی در دیلتای »روح عینی« نام گرفته است . روح عینی، یک کل است که هر اندیشه علمی انتزاعی معا صر را باید به آن ن سبت داد. این کل، دارای اراده، احساس و تصور است.
از نظر دیلتای، پدیدههای انسانی، که موضوع علوم انسانی را تشکیل میدهد، همواره در حال تحول و شدن ه ستند. به همین دلیل علوم انسانی خود نیز تاریخیاند و پیوسته با رشد روح و عمل انسانی گسترش مییابند، همچنان که تاریخ نیز نوعی روان شناسی در حال شدن است البته او این نوع روانشناسی را توصیفی و تحلیلی میداند.
در ادامه به بررسی این روانشناسی توصیفی و تحلیلی دیلتای خواهیم پرداخت.
نکته بسیار مهم دیگر شایان ذکر این است که دیلتای واقعیت روح و ماده را متحد میداند و برخلاف فلسفه کلاسیک، قائل به ثنویت نیست. اما معتقد است همین واقعیت واحد، به یک شیوه قابل فهم و درک نیست. هم با تجربه بیرونی قابل درک است و هم با تجربه درونی [11] دیلتای هرگز بر این باور نبود که از لحاظ هستیشناختی دو گونه واقعیت متمایز وجود دارد و دو گونه تجربهی نامتجانس نیز از آنها حاصل میشود، بلکه خواستهی دیلتای توجّه به این مطلب بود که دو گونه روش وجود دارد که یکی، معطوف است به تجربهی بیرونی و در علم طبیعی نمود مییابد و دیگری، معطوف ا ست به تجربهی درونی و در علم روحی پدیدار میگردد.
تفاوت این دو گونه تجربه آنجاست که در تجربهی بیرونی، نوعی آگاهی بهدرونِ انسان وارد میشود، یعنی از چیزی آگاهی حاصل میشود؛ اما در تجربهی درونی، آدمی با آن تجربه زندگی میکند و به نوعی در آن تجربه قرار میگیرد. ازاینرو، ن سبت ما و »تجربهی زی سته« از سنخ آن نوع مواجههای نیست که در تجربهی علمی وجود دارد و از آنجا که »تجربهی زیسته« است که آدمی را در بر گرفته، تجربهی زیسته بر آگاهی وی تقدّم دارد. این نکتهها جملگی در این تعبیرخودِ دیلتای خلاصه میشود که تفکّر» ما نمیتواند بهپسِخودِ زندگی برود.«
با توجه به آنچه گذشت، از نظر دیلتای علوم انسانی حاوی سه گروه متمایز از تصدیقات است:
گروه اول، واقعیت وارد شده در ادراکات را تو صیف میکنند. همین گروه متضمن جزء تاریخی معرفت است. گروه دوم، جزء نظری علوم ان سانی ا ست که بیانگر کلیت رفتارهای هم سان بر ا ساس رفتارهای جزیی ا ست و گروه سوم، ت صدیقاتی ا ست که احکام ارز شی را بیان نموده و موجب تجویز قواعد و قوانین میشود. دیلتای در انتزاع و تحلیل مباحث علوم انسانی، برای عقل جایگاهی بسیار مهم قائل ا ست و شناخت تاریخی را برای ر سیدن به شناخت انتزاعی کافی نمیداند.
دیدگاه کلگرایانه دیلتای در تقابل م ستقیم با پژوه شهایی قرار دارد که تجربه های انسانی را مبتنی بر اندیشهها و اعمالی میدانند که به نوبه خود از ادراکات یا تصورات بسیط و ساده شکل میگیرند. چنین پژوهشهای ترکیبیای در پی قوانین تبیینگر ثابتی هستند تا فعالیت افراد را پیش بینی کنند یا علل و اسباب آنها را مشخص سازند. این هر دو کو ششم ستقیماً از علم طبیعی - یا تجربی - و از تأکیدش بر قوانین عام و اجزای بسیط سرچشمه می گیرند، اما دیلتای انسانها را نه ذراتی بیانگیزه می داند و نه عاملهای عاقل بیاحساس و بیعاطفه، بلکه آنان را موجوداتی پیچیده تلقی می کند.
دیلتای به تدریج دریافت که یک بنیانکاملاً روان شناختی برای علوم ان سانی، ر ضایتبخش نی ست. این تغییر نگرش آغاز دوره دوم حیات فکری دیلتای به شمار میرود. او در پایان قرن نوزدهم زمینه های اجتماعی تاریخی را بیشتر مورد توجه قرار داد. در دوره نخست عقیده دا شت که این زمینه ها فقط از طریق شبکه به هم پیو سته روانی اکتسابی افراد عمل می کنند و جزو نظریه های »درجه دوم« شمرده می شوند.
اما در دوره دوم بر عینیت و استقلال این زمینههای اجتماعی تاریخی تأکید میکرد. بدین ترتیب شبکه یا مجموعه روانی اکتسابی فقط یکی از زمینههایی است که به زندگی فرد معنا میبخشد. زمینههای بزرگتر، زمینههای اجتماعی تاریخی است. دیلتای این موضوع را به تفصیل در کتاب »شکل گیری جهان تاریخی در علوم انسانی« و در »فهم و شناخت سایر اشخاص و جلوه های زندگی شان« مورد بحث قرار داده است. او ابزار این کار را هرمنوتیک یا علم تأویل شلایر ماخر می دانست علمی که می کوشد اجزای متن را در نسبت با کل یا پارههای بزرگتر و کل یا پاره های بزرگتر را در ن سبت با اجزا ب شنا سد. دیلتای ت صور می کرد که این کاربرد »دور هرمنوتیک« برای فهم و شناخت اعمال و جلوه های زندگی افراد در نسبت با نیروها و عوامل اجتماعی تاریخی نیز مناسب است.
در نهایت پیش از آن که برر سی افکار دیلتای را به پایان بریم بهتر ا ست که نگاهی هر چند کوتاه به روان شنا سی تو صیفی و تحلیلیای که دیلتای در مقابل روانشناسی تبیینی برپای کرده بود بپردازیم.
روانشناسی توصیفی-تحلیلی به عقیده دیلتای هیچ علم انسانی ترکیبی و تبیینگر نمیتواند درباره پدیدههای مربوط به تجربه انسانی به طور کامل سخن بگوید. اگر چه علوم انسانی از کل به جزء حرکت می کنند که کار اصلی شان نه تبیین مؤلفهها و عناصر تجربه بلکه فهم و شناخت آنهاست. دیلتای برای آنکه امکان توصیف مناسبی از تجربه انسانی فراهم شود، رشته جدیدی به نام روانشناسی توصیفی طراحی میکند، در تقابل با روانشناسی تبیینگر متداول که تحت تأثیر سنگین علوم طبیعی - تجربی - قرار داشت.
در روانشناسی تبیین کننده سعی می شد که علل و انگیزهها و سائقههای اعمال آدمی بازشناخته شود اما در روانشناسی توصیفی به تعبیر دیلتای، محور کار فهم و توصیف دقیقی از خود تجربه ان سانی ا ست و برای آنکه به چنین فهم و شناختی د ست یابد همه جنبههای مربوط به اندی شهها و عواطف و تمایلات انسانی و بسترها و زمینههای اجتماعی تاریخی او را مد نظر قرار میدهد
دیلتای اظهار میدارد که روانشناسی تفسیری بایستی با توصیف و تحلیل یا بیان و نه با اصولی مکانیکی به پیش برود. بایستی آنچه از پیش ، پیوستگی داشته را توصیف و در قالب کلمات بیان نماید و نه اینکه این پیو ستگی را از طریق مولفه های پی شینی ب سازد، از اینرو تمام ارتباطات درونی حیات روانی ما از پیش، در تجربه درونی ، خود را به ما نشان داده است ؛ موضوع روانشناسی از پیش به عنوان کلی ساختار یافته که تنها نیازمند تو ضیح بر ا ساس اجزایش ا ست بر ما نمایان میشود.
ویندلباند و ریکرت هریک مدعی شدند که روان شناسی ظرفیت پرداختن به اعتبار هنجاری مضامین- اندیشه ، عینیت یافته در پدیده های فرهنگی در طی تاریخ را ندارد. در دیدگاه آن ها ، روانشناسی توصیفی تحلیلی تنها میتواند این مضامین را به بازتابی از قواعد طبیعی در حیات ذهنی ا شخاص تقلیل دهند. درحالی که آن ها محدودیت های روانشناسی طبیعت گرا و ناتوانی اش برای اخذ فردیت مهم رخدادهای تاریخی را شناخته بودند، آن ها بر این پافشاری کردند که روانشناسی نمیتواند به عنوان بخشی از آن رشته های علمی ای که معناهای یکتا فرهنگی کنش های و بیانات انسانی را مطالعه میکنند ، مورد خدمت قرار گیرد: روانشناسی تنها متعلق به علوم طبیعی است و نه علوم انسانی.