بخشی از مقاله
خودستايي هاي آموزنده در اشعار ناصرخسرو قبادياني
چکيده
خودستايي از مضامين پر اهميت شعر فارسي اسـت کـه در آثـار شـاعراني کـه در ادوار گوناگون حيات ادبي ايران مي زيسته اند جلوه گر شده است . اين شاعران با ذهنيـت هـاي منحصر به فرد و تحت تأثير محيط به مضمون آفريني هـاي بـديع در زمينـة خودسـتايي دست يازيده اند و از اين مهم در جهت دستيابي به اهداف خود سود جسته اند.
خودستايي ممکن است ارزش تعليمي داشته باشد، بدين صورت کـه شـاعر خـود را الگوي هر خصيصه اخلاقي نشان دهد تا از اين طريق به جلوه دادن ارزش هـاي والايـي که مي خواسته است به ضمير خواننده القا کند بپردازد و با تشويق و تحـريض مخاطـب به اين صفات ، حرکت به سمت زندگي متعالي را براي او ممکن سازد.
ناصرخسرو قبادياني ، شاعر قرن پنجم ، در زمينة سرودن خودستايي هـاي آموزنـده در شعر فارسي جايگاه ويژه اي دارد. او خود را به سبب هنر سخنوري ، فضل و همـت والا مي ستايد و از ديگران برتر مي داند.
در اين جستار، کوشش مي شود بـه بررسـي ماهيـت خودسـتايي و انگيـزه هـاي آن و معرفي اجمالي زندگي و شعر ناصرخـسرو پرداختـه شـود و سـپس بـا تأمـل در انـواع خودستايي هاي هدفمند اخلاقي و تعليمي در شـعر او، وجـوه شخـصيتي و افکـار ايـن شاعر بلند مرتبه روشن گردد.
واژه هاي کليدي
خودستايي هاي تعليمي ، شعر، ناصرخسرو
۱- مقدمه
خودستايي يکي از انواع مدايح شعر فارسـي بـه شـمار مـي رود. در تعريـف «خودسـتا» گفته اند: کـسي کـه خـود را بـا فـضيلت مـي دانـد و از خـود تعريـف مـي کنـد (داعـي الاسلام ،۱۳۶۴: ذيل خودستا)؛ مدح کننـده از خـود، لاف زننـده دربـارة خـود، از خـود تعريف کننده ، به خود صفات و فضايل نسبت دهنده (دهخدا،۱۳۶۵: ذيل خودستا).
معادل خودستا در زبان هاي اروپايي نارسيس است . «نارسيس »، در زبان فارسي معادل نرگس است . اصل اين واژه يوناني است و به لاتـين «Narcissus» مـي شـود و همـان است که به عربي «نرجس » و به ترکي «نرگيز» مي گويند.
نارسيس در اساطير يوناني جوان زيبايي بود که عشق را پست و نـاچيز مـي شـمرد و به شيفتگان خود بي اعتنا بود اما روزي تصوير خود را در آب ديد و آن چنان شـيفته آن شد که براي در آغوش کشيدن خـود، بـه درون آب پريـد و جـان سـپرد. خـدايان گـل نرگس را به جاي او بر کناره آب روياندند. از اين رو در مغرب زمين ، گل نـرگس رمـز خودخواهي و خودپسندي است (رک : گريمال ، ۱۳۶۷: ۲. ۶۰۷-۶۰۵).
۲- مرز ميان خودستايي و مفاخره
«مفاخره » و «خودستايي » دو مقولة کاملا مترادف نيستند؛ دايرة شـمول مفـاخره گـسترده است در حالي که خودستايي تنها بخشي از اين دايره را به خود اختصاص مي دهـد. بـه بيان ديگر، ميان مفاخره و خودستايي رابطة منطقي عموم و خصوص وجود دارد.
براي فهم بهتر موضوع ، ابتدا بايد گفت دو نوع «من » وجـود دارد. نـوع اول ، مالکيـت در آن آشکار است . فرد در ادارة آن چه «از من » است صاحب اختيار است و خود را در حد آن ها گسترش مي دهد ولي نوع دوم آن چيزي است که «به من » موصوف مي شود و ضمني است و با ديگران اشتراک دارد. يعني آشنايي انسان با آن ها در حـد فرديـت مـن با آشنايي ديگران متفاوت است (رک : يانوش ، ۱۳۶۹: ۲۳-۲۲).
با اندکي تأمل در مي يابيم که من دروني شخص (من خود) ويژگـي هـايي را بـه خـود نسبت مي دهد که انتخاب خودش بوده است و ذاتي نيست بلکه اکتسابي است ؛ در مقابـل ، منتخبات من مشترک با ديگران ، بدون ارادة شخص برگزيده شده اند.
دکتر شريعتي از قول «هايدگر»، از طرفداران مکتب اگزيستانسياليـسم ، معتقـد بـه دو وجود در هر شخص انساني است : يکي ، من به عنوان موجود زنده و عضو جمعيت يک کشور و زاده شده از يک پدر و مادر و همه چيزهايي که يک شخص در آن بـا ديگـران اشتراک دارد. اين من ، «وجود مجازي » نام دارد؛ وجود دوم ، من حقيقي و واقعـي اسـت که به دست خود انسان ساخته مي شود و ماهيت و شخصيت فرهنگـي وي را مـشخص مي سازد؛ اين وجود، «وجود حقيقي » است (رک : شريعتي ، ۱۳۵۷: ۱۸-۱۷).
«خود، جوهر نيست بلکه فرآيندي است که در آن بين من فـاعلي و مـن مفعـولي نـوعي گفت و گو در مي يگرد؛ من مفعولي ، بخش کم و ب يش يکدسـت برخوردهـا و عقايـد افـراد ديگري است که ما آن ها را هم چون تجربه آگاهانه خود به يکديگر يوند داده ايم و از آن هـا نقش هايي را براي نمايش عقايدي که دربارة ديگـران داريـم انتخـاب مـي کنـيم ؛ بـسياري از اين ها نقش هايي هستند که مي دانيم جامعه انتظار ايفاي آن را از جانب مـا دارد. مـن فـاعلي ، خود عمل کننده يا مبتکر يا عامـل دگرگـون کننـده اسـت و بـدون آن ، از نوجـويي ، انجـام کارهاي نامنتظر يا نوآوري تجربي اثري ديده نخواهد شد؛ در حالي که جنبه هاي مختلف مـن مفعولي به آموزش فرهنگي ، اجتماعي و به اوضاع خاص زمـان و مکـان بـستگي دارد، مـن فاعلي معرف هويت خود در نزد انسان صاحب تجربه است » (موريش ، ۱۳۷۳: ۱۹۲).
با تعميم مسائل گفته شده با موضوع اصلي بحث يعني خودستايي واضـح اسـت کـه گرچه در يان نويسندگان اصطلاحات مختلف اسـت ولـي معنـا و مفهـومي کـه در دل کلامشان نهفته ، يکسان و مشترک است . ستايش شاعر از «من خود» در قاموس عبـاراتي نظير «از من »، «وجود حقيقي » و «من فاعلي » ظاهر مي شود و عنوان «خودستايي » به خود مي رد ولي ستايش شاعر از «من ديگران » با عباراتي ماننـد «موصـوف بـه مـن »، «مـن مجازي » و «من مفعولي » نمودار مـي گـردد و عنـوان «مفـاخره » را بـه خـود اختـصاص مي دهد. از اين رو ستودن خود به سبب هنر سـخنوري ، داشـتن علـم و دانـش ، مقـام و منزلت و به مقولة خودستايي وابسته است و افتخار به حسب ، نـسب و نـژاد، مليـت ، دين و اعتقاد، داشتن ممدوح و، جزء مبحث مفاخره به حساب مي آيد.
«من خود» از دل «من ديگران » نشأت مي يگرد، و گر چه نماينـدة فرديـت گوينـده اسـت ولي به واسطة ديگران معنا مي يابد و صاحب صورت مي شود؛ همان گونه که خودسـتايي هـا هم بخشي از مفاخرات هستند؛ اينجاست که لزوم حضور ديگران بـراي معنـا دار شـدن مـن خود که به بيان خصلت هاي نيکوي خويش مي پردازد، آشکار مي گردد.
۳- خودستايي در شعر
از نظر روان شناسان ، حس خودستايي مانند ديگر غرايز و سرشت هاي موجود در آدمـي
در همة انسان ها وجود دارد ولي بـروز آن بـه اسـتعدادها و خـصلت هـاي هـر شـخص بستگي دارد. برخي از آنان معتقدند شدت و ضعف حس خودشيفتگي به عوامل وراثتـي بر مي گردد و برخي ديگر، بروز خودشـيفتگي را بـه عوامـل گونـاگون اجتمـاعي ماننـد خانواده ، مدرسه و ديگر محيط هاي پرورش انسان مربوط مي دانند.
بنابراين خودشيفتگي را مي توان نوعي خود بزرگ بيني دانست و خودستايان را افرادي کـه داراي يک احساس اغراق آميز درباره «محق بودن » خود هستند، به شمار آورد.
«اگر باور داشته باشيم که خودستايي در بشر امري است غريزي ، نـاگزير بايـد بپـذيريم که اين ميل باطني در افراد مختلف جلوه هاي گوناگون دارد و هر کس به طريقـي خـاص ، از جمله راه نطق و بيان ، آن را ابراز مي دارد. بدين ترتيب خودستايي و عرض هنـر- تـا آن جا که به افراط و گزافه گويي نکشد- امري است طبيعي و فقير و غنـي ، عـارف و عـامي ، زاهد و دنيا دار در آن شريکند» (فرزام پور،۱۳۵۴: ۳۷۵).
باور استوار و بي چند و چون به خويشتن و شيفتگي بر خويش در حوزة شعر و هنر فراتر از اصول و قواعد روان شناسي است . انسان در هنر است که خود را آن چنـان کـه هست باز مي نمايد؛ «هنر فريادي است که يک باره ، از ژرفاي جان هنرمند بـر مـي آيـد؛ فريادي که نمي توان آن را فرو گرفت ؛ جان هنرمند پيمانه اي است که سرشار شده است ، به ناچار بر مي آيد؛ فرو مي ريزد» (کزازي ، ۱۳۶٧: ۲).
خودشيفتگي که روانشناسان اروپايي آن را بيماري نارسيسيسم مي نامند براي همگـان بيماري است ولي براي هنرمند آفرينشگر «بيمـاري نيـست بلکـه يکـي از خـصوصيات هنرمندان برتر است که در برابر ديگران از خود و هنر خود دفاع مي کنند و نه به عنـوان اينکه خودستا باشند بلکه از حقي که وجود دارد پشتيباني مي کنند» (فروم ، ۱۳۸۵: ۲۹۰).
ريشة هر گونه خودستايي در حقيقت نوعي خودخواسـتن اسـت زيـرا شـاعر در پـي دست يافتن به نوعي برخورداري ، لذت و يا کمال و تعالي است و همه اين سـتايش هـا در حقيقـت نـوعي انديـشيدن بـه خـود اسـت امـا منظـور از خـودگرايي ، آن گونـه از انديشه هاي شاعر است که بي پرده و صريح ، بر مدار «خود» او و يا نفسانيات و نيازهاي شخصي او مي چرخد؛ در اين شيوه از شاعري ، «من » شاعر تنها محک تـشخيص دهنـده خوبي ها و بدي هاست .
با نگاهي به آثار شاعران ايراني از قرون اوليه تا امروز در مي يابيم خودسـتايي تقريبـاً در همة آنها وجود دارد. مي توان گفت اين موضوع بـراي شـاعران ميـداني اسـت بـراي خودنمايي و بيان اوصاف برتر در وجـود خـود و احيـاي موقعيـت و پايگـاه اجتمـاعي
خويش زيرا «اثر يک هنرمند خلاصة روح و جوهر وجود اوست » (زرين کـوب ، ۱۳۷۵:
۶۴ ). بي گمان هنر يکي از زمينه هاي آفرينندگي است ؛ «هنرمنـدان بـه گـوهر و بـزرگ نمي توانند خويشتن ستاي نباشند زيرا اين ويژگي منشي و رفتاري ، در روانـشناسي آنـان ويژگي بنيادي و ناگزير است . هنرمندان به گونه اي نهادين و نـاخود آگـاه ، خويـشتن را برتر از ديگران مي دانند زيرا توانايي شگرف و بي مانندي در خويش م يابند که ديگران به يکبارگي از آن بي بهره اند و آن توان آفريدن است . پس بـه همـين سـبب ، هنرمنـدان بزرگ به ناچار خودشيفته اند» (کزازي ،۱۳۸۱: ۷۹).
۴- منش ناصرخسرو
ناصرخسرو در سال ۳۹۴ ه. در قباديان بلخ بـه دنيـا آمـد. در آغـاز جـواني در دسـتگاه غزنويان و سلجوقيان خدمت ديواني مي کرد و ظاهراً در سـن چهـل سـالگي بـه دنبـال خوابي که ديد از «دبيري محتاط و شاعري مديحه سرا» به شاعري فرزانه تبـديل شـد و به زهد گراييد. در همان ايام سفري به مصر کرد. بعـد از هفـت سـال کـه بـه خراسـان بازگشت ، از جانب خليفه فاطمي با لقب حجت خراسان ، مأمور نشر دعـوت اسـماعيلي در آن سامان گشت اما دعوت او با مخالفت علماي خراسان و دشمني عامة اهـل سـنت مواجه گشت . سرانجام ناچار به يمگان رفت و در سال ۴۸۱ ه. وفات يافت (ر ک :صـفا، ۱۳۶۸: ٢. ٤٥٨- ٤٥٣). «آثار ناصر غير از ديوان قصايد و مثنوي هـاي روشـنايي نامـه و سعادت نامه ، چند رساله تعليمـي و فلـسفي را هـم در زمينـه عقايـد اسـماعيلي شـامل مي شود که نويسنده را در کلام و فلسفه رايج عصر داراي اطلاعات عميق نشان مي دهد» (زرين کوب ،۱۳۷۵: ۲۷۹). « ناصرخسرو را مردي مي يابيم که مـي کوشـد زنـدگي را بـا اخلاق و با داشتن غرض و هدف بگذراند؛ مردي که گذشته را تجربه کرده سپس بر آن شده است که تغييري اساسي در زندگي خود بدهـد؛ مـردي کـه بـا انقلابـات عظـيم و شکست هايي که در زندگيش پيش آمده به خوبي به سازش رسيده و کنار آمـده اسـت » (هانسبرگر،۲۶:۱۳۸۰).
شيوة سخن ناصرخسرو خاص اوست اما مي تـوان آن را نمونـة کامـل و تمـام عيـار سبک خراساني دانست . شعر براي وي وسيله بوده است نه هدف و از آن جا کـه تـأثير شعر در طبع مردمان از خطابه بيشتر است ، ناصر از شعر براي اشاعة افکار خود اسـتفاده کرده است . «ناصرخسرو به واقع شاعري يگانه است ،هم از لحاظ طرز فکر و هم از نظر شيوة شاعري ؛ فکر و شعر و زندگي ناصر خسرو به هم پيوسته و همانند اسـت ؛کرداري داشته مطابق اعتقاد و شعري نمودار هر دو مي توان گفت شـعر ناصـر خـسرو از نظـر محتوا و صورت ، واژگـان و آهنـگ و اوج و فـرود و شـتاب و درنـگ ، همـان سـاخت انديشه اوست در قالب وزن و کلمات » (يوسفي ،۱۳۷۶: ۷۷ ). ناصرخسرو پيش از آن که به ساحات و جوانب هنري شعر بينديشيد، بـه مـضمون و محتـواي آن کـه جـز تبيـين حکمت و پارسايي و دانايي نيست توجه مي کند «و از همـان آغـاز بـا عقـل و علـم و سخن ، سه معشوق دايمي خود پيوند الفت مي بندد و تا آخر عمر مداح ايـن خداونـدان پر کرامت باقي مي ماند» (طبري ، ۱۳۴۸: ۲۷۰ ). موضوع خودستايي در شعر ناصرخسرو موضوعي است دراز دامن ؛ او سوار بر مرکب راهوار سخن بـر پهنـاي بـي کرانـة عـالم خودستايي مي پويد و به خويش به ديدة تحسين مي نگرد. «اين مايه غرور و خودستايي ناصرخسرو بي شک حاصل تحقير و آزاري است کـه دشـمنان بـدخواه در حـق او روا دانسته اند و او را نسبت به جامعه ، خشمگين و در حق اولياي وقت کينه توز کـرده انـد» (زرين کوب ، ۱۳۷۴: ٧٥ ).
۵- مضامين خودستايي هاي آموزنده در شعر ناصر خسرو
تکيه اصلي خودستايي هاي ناصرخسرو بر مبناي «من » شـاعر اسـت و او در ايـن شـيوة شاعري به ارزيابي هنر و شخصيت خود پرداخته است .در عنوان نوشتار حاضـر، نـوعي تناقض نما (پارادوکس ) وجود دارد که چطور مي شود خودستايي آموزنده باشد؟
در پاسخ بايد گفت پيدايش ناصرخسرو جريان تـازه اي در شـعر فارسـي بـه وجـود آورد. اشعار او آيينة تمام نماي ارزش هاي اخلاقي و تفکر ديني اوسـت . بـا نظـري بـه ديوان ناصر در مي يابيم که در بيشتر ابيات زاويه ديد شاعر، سوم شخص است ولـي در اشعاري که وي به عنوان اول شخص و متکلم سخن مـي گويـد، در قامـت آموزگـاري توانمند ظاهر مي گردد. او صفاتي را به خود منسوب مي کند که جزء معيارهاي اخلاقي و آموزنده است . معرفي خود به عنوان شاخص و بيان اين خـصايص پـسنديده از زبـان شاعر، صرف نظر از اين که اين صفات تا چه حد در وجود وي پـر رنـگ بـوده اسـت ، خواننده را به تأمل وا مي دارد و سبب تشويق و ترغيب انسان هاي هم عصر شاعر و نيز نسل هاي ينده به اين صفات مي شود. خودستايي هاي ناصر انسان ها را بـه خداشناسـي ، خودشناسي و برگزيدن فضايل نيک دعوت مي کند و از رذايل باز مـي دارد تـا در تزکيـه نفس بکوشند و وجودشان منبع خدمت به خلق گـردد. از نگـاهي ديگـر ناصـر خـسرو انساني را که حائز چنين ارزش هاي والايي است مـي پـسندد و قابـل تحـسين و تقـدير مي داند. بنابراين وضع اصطلاح «خودستايي آموزنده » شايسته است .
در اين پژوهش ، خودستايي به سه گروه اصلي تقسيم مي شود و بـراي هـر يـک زيـر گروه هايي در نظر گرفته مي شود؛ اين امر به ثبت جزئيات و لطـايف سـتايش هـايي کـه ناصر از خويش داشته و بر اساس آن دعوي برتري کرده است ، کمک مؤثري مي نمايد.
اين سه گروه عبارتند از: هنر سخنوري ، فضل و همت والا؛ ذکر اين نکته ضروري است که زير گروه هاي هر گروه ، صرفاً در حوزة معنـاي لغـوي گـروه اصـلي ممکـن اسـت نگنجد بلکه با آنچه در عرف جامعه گذشته صدق مي کند، ارتباط معنايي مي يابد. بـراي پرهيز از حجيم شدن نوشته ، بنابر بسامد صعودي - نزولي عناوين زير گروه ها بـه آوردن نمونه هايي بسنده مي شود و بقيه اشعار در پايان هر مبحث با ارائة صـفحه آن بـه ديـوان شاعر ارجاع داده مي شـود؛ بررسـي انـواع خودسـتايي در اشـعار ايـن حکـيم خردمنـد، خواننده را با ذهن و زبان شاعر و به طور کلي به دنياي وي رهنمون مي سازد، گرچـه او
در ديوانش چنين مي گويد:
مباش مادح خويش و مگوي خيـره مـرا که من ترنج لطيفم خوش و تو بي مـزه تـود
(ناصر خسرو، ۱۳۷۸: ۳۲)
۵-١- هنر سخنوري
سخنوري هنري است که از روزگاران ديرين مورد توجه ارباب فضل و کمال بـوده و در ادبيات فارسي نيز نظر بزرگان ادب را به خود جلب نموده است ؛ عنـصر المعـالي در سفارش به فرزندش مي گويد: «بدان که از همـة هنرهـا، بهتـرين سـخن گفـتن اسـت » (عنصر المعالي ، ۱۳۸۵: ۲۸)؛ شاعران ، اين فرمانروايان ملک سخن ، نعمتـي ارجمنـدتر از سرمايه هاي اين جهان دارند و آن دسترسي به گنجينة سخن اسـت . اهميتـي کـه حکـيم ناصرخسرو به سخن مي دهد کم نظير است . او سخن را عامل امتيـاز انـسان هـا از يکـديگر مي شناسد: «سخن پديد کند کز من و تو مـردم کيـست » (٧٠) و کلمـة سـخن را ايـن گونـه تعريف مي کند: «اگر گويد سخن چيست ؟ گوييم هر لفظي که بـر معنـي دليـل کنـد سـخن است » ناصرخسرو، ۱۳۶۳: ۱۵۲ ).کليد سعادت هر دو جهـان سـخن خـوب اسـت و بايـد انسان نفس خود را با سخن خوب پرورش دهد و ناصر خود را به واسطة اين امر مي ستايد:
عــروس ســخن را نــداده اســت کــس به جز حجت اين زيب و اين بال و يـال
سخن را چون منش پيش خواندم ز فخر بــه صــدر انــدر آمــد ز صــفٌ النعــال
۵-١- ١- حکمت و اندرز در شعر
دربارة مقام والاي اندرز دهندگان ، اين سخن پيامبر اکـرم (ص ) فـروغ خاصـي دارد:
«ان اعظم الناس منزله عند االله يوم القيامه امشاهم في ارضه بالنصيحه لخلقه »: بـه راسـتي بزرگ ترين مردم در رتبه ، در روز رستاخيز نزد خدا، آن کـس اسـت کـه در زمـين خـدا براي نصيحت خلق خدا بيشتر دوندگي مي کند (کليني ، ۱۳۷۵: ۴. ۶۱۸ ).
افسر «روز من از راه پند ميمون شد» (٧٩) بر تارک شعر ناصر خسرو مي درخشد. در نظم اين شاعر فرزانه ، آگاهي بخشيدن به انسان و بيان معـاني حکيمانـه ، عنـصر اصـلي سخن است . «خاصيت عمدة شعر ناصر خسرو اشـتمال آن بـر مـواعظ و حکـم اسـت » (صفا، ۱۳۶۸: ۲. ۴۵۴ ) و انديشة «دردرج سخن بگشاي بـر پنـد» (١٨٣) در اشـعارش تجلي پيدا کرده است ؛ «وادي حکمت در شعر ناصر سرزمين مه آلودي اسـت نـه جـاي تفرج بلکه محل انتباه و استکشاف » (اسلامي ندوشن ، ۱۳۵۵ ۴۲).
او خضروار آب حيات حکمت در کام جان انسان ها مي چکاند و براي خود رسـالتي در جهت روشنگري افراد جامعه و رهبري افکار با سخنان حقيقت آميز و گفتار مؤثرش قايل بوده است . وي ديوان شعرش را ديبايي پر از نقش و نگار حکمـت ، زبـور داوود و
گاه آشکارا پند نامه مي خواند:
سخن حجٌت مرغي اسـت کـه بـر دانـا پنــد بــارد همــه از پــرش و منقــارش
گر به پند اندر رغبت کنـي اي خواجـه پندنامــه اســت تــو را دفتــر اشــعارش
و در جاي ديگر پند خود را که لباس شعر پوشيده است به قرآن همانند مي کند:
پند حجٌت را بخوان و درس کن زيرا که هست چون قرآن از محکمي وز نيکويي وز مـوجزي
نيـــــز، رک : ۵۱۸، ۵۰۰، ۴۸۷، ۴۷۵، ۴۶۰، ۴۳۴، ۴۳۳، ۴۲۷، ۴۱۷، ۴۱۳، ۴۰۹، ۳۹۷،
۳۸۶، ۳۷۶، ۳۶۸، ۳۶۵، ۳۶۰، ۳۵۹ف ۳۴۱، ۳۲۰، ۳۱۳، ۲۸۸، ۲۸۲، ۲۷۵، ۲۷۱، ۲۶۹،
۵-١-٢- جايگاه والا مرتبه شعر و طبع سخنوري
ناصر گاه دل و جان ، گاه زر، گوهر، در، مرجان ، کيميا و نگين بدخشاني ، گـاه ديبـاي رومي و چيني ، گاه لعبت و عروس با زيب و زيور و گاهي عناصر طبيعت چـون قطـرة باران ، ابر، خورشيد و حتي افلاک را بنا به مشارکت ها و مناسبت هايي مشبه ًبه تـشبيهات خود قرار مي دهد تا ارزش والاي موهبت سـخن را بنمايانـد. طبـع در معنـي قريحـه و استعداد شاعري در خودستايي هاي ناصر خسرو جايگاه ويژه اي دارد؛ «طبـع او، خزانـة سرشاري است از کلمات و اصطلاحات و آن ها را به نيروي تخيل قوي و روح مواج و سيالي که دارد، مي تواند طوري به کار برد که بـر نـشانه گـاه و ذهـن خواننـده بنـشاند»
(اسلامي ندوشن ، ۲۵۳۵: ۴۷ ). او طبع خود را منحصر به فرد مي داند:
بــه قلعــه ي ســخن هــاي نغــز انــدرون نيامـــد بـــه از طبـــع مـــن کوتـــوال
ناصر خسرو که معتقد است «زر سخن را به نفس ناطقه کـانم » (٢٠٩) چنـان پايگـاه سخنش را شريف تصوير مي کند که آن را رسول حق مي داند و گاه بر آن بـاور اسـت که خداوند کلام او را چراغ راه زمانه ساخته است ؛ تـا جـايي کـه خويـشتن داري را از دست مي دهد و اذعان مي دارد که اگر در نماز شعرش را بخواني «روح الامـين سپـست کند آمين »(٩٠)؛ ناصر خطاب به خود مي گويد با وجـود جـسم خـاکي ، سـخنش چنـان
والاست که از جهت مقام و منزلت از برج دو پيکر بالاتر و برتر است :
از شـخص تيـره گـر چـه بـه يمگـاني از قــول خــوب بــر ســر جــوزايي
نيـــز، نـــک: ۵۴۶، ۵۴۵، ۴۹۷، ۴۲۳، ۴۱۵، ۴۱۱، ۴۰۸، ۴۰۶، ۳۸۳، ۳۷۷، ۳۶۰، ۳۴۱،
۵-١-٣- رسايي و رواني سخن
روشني و وضوح در کلمه و کلام ، زبان آوري و رواني سخن از آداب سـخن سـرايي ناصر خسرو است ؛ انديشمند يمگان ، با اين کـه در بنـد پيـرايش گفتـار خـود نبـود امـا بسياري از آرايه هاي سخن خود به خود و روان بر زبان وي جاري مي شد تا جايي که
وي معتقد است فصاحت ، بنده او گشته است :